فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

مداح شهیدی که شهادت را از امام رضا(ع) هدیه گرفت

28 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

«شهید علیرضا جابری فروغ» فرزند آقا میرزا محمود روضه خوان در سال۱۳۴۷ در یک خوانواده حسینی و هیئتی چشم به جهان گشود.

 شهید علیرضا جابری فروغ فرزند آقا میرزا محمود روضه خوان در سال1347 در یک خوانواده کاملا حسینی و هیئتی چشم به جهان گشود و با توجه با این که پدر، برادران، عمو و پسر عموها و هم چنین دایی‌اش همه‌گی مداح و ذاکر اهل بیت (ع) بودند وی هم از همان کودکی به مداحی و ذکر مصیبت اهل‌بیت(ع) علاقه پیدا کرد و از 12 سالگی شروع به مداحی کرد.

علیرضا پس از گذراندن دوران ابتدایی و راهنمایی، برای اینکه کمک خرج خانواده باشد در کنار برادرش در مغازه کفگیرسازی شروع به کار کرد، اما در کنار کار کردن هیچ وقت از رفتن به هیئت غافل نمی‌شد و همیشه پای ثابت هیئت عزاداران قاسمیه تبریز بود.

او در “گردان تخریب لشکر همیشه پیروز 31 عاشورا” رسما شروع به مداحی کرد، آنان که در کنارش بوده‌اند و مداحی‌های او را شنیده‌اند، می‌گویند که او همیشه با چشم گریان مداحی می‌کرد و روضه می‌خواند. در کنار آن زیارت عاشورا را با  حال و هوای خاصی می خواند. عاشق راه سیدالشهداء(ع) بود و همیشه در مراسم تشییع پیکر شهدا حضوری فعال داشت. بار اول که در سال 1365 به جبهه اعزام شده بود در عملیات کربلای 5 در شلمچه مجروح می‌شود، وقتی از جبهه برمی‌گردد روزهای آخر به زیارت امام رضا(ع) مشرف می‌شود، آنجا به حاج مهدی خادم آذریان که خود الان از مداحان معروف است گفته بود؛ این سوغاتی‌ها را به مادرم ببر و به او بگو که پسرت از همین جا و در جوار ملکوتی علی بن موسی الرضا(ع) شهادت را هدیه گرفته است.

 

«شهید علیرضا جابری» از آنجا دوباره عازم جبهه‌های جنگ می‌شود، در گردان تخریب سرودهای زیبایی با آهنگ حزین می‌خواند و در مراسم صبحگاه روحیه مضاعفی به رزمندگان می‌دهد. زمان موعود فرا رسیده بود و این عاشق و مداح دلسوخته سالار شهیدان، سرانجام در مرداد ماه 1366 در عملیان نصر 7 در ارتفاعات بلف عراق پس از خلق حماسه‌های ماندگار در کنار دیگر همرزمانش، شربت شهادت را می‌نوشد و راه امام مظلوم و شهیدش را می‌پیماید و به ارباب بی کفن خود می پیوندد. روحش شاد و راهش پر رهرو

منبع:سایت فاتحان

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

دست نوشته شهید طهرانی مقدم که به دیوار خانه اش زده بود

28 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

همه‌ی اینها زیر سر عشق بود. عشقی که باعث می‌شد حاج حسن دستش را بگذارد روی شانه‌ی آقا و یک چیزی بگوید به این مضامین که «آقا چون شما مشتی هستی و اطاعتت مثل اطاعت از امام‌هاست ما دوست داریم و به حرفت گوش می‌کنیم.»
 21 آبان 90 اسطوره ای گمنام برای مردم ایران رخ نشان داد که تا قبل از آن فقط برخی خواص و دوستانش او را می شناختند. مردی که در بین آشنایانش هم شناخته شده نبود. حاج حسن طهرانی مقدم به گونه ای زیست که خودش می خواست و این مایه مباهات و فخر یک عبد صالح می تواند باشد. حاج حسن ارزوهایش دوربرد و به آسمانها می رسید و سرانجام در این روز خود نیز به آسمان شتافت و روزی خور در گاه حضرت حق شد.

شهید طهرانی مقدم همان که آوازه اش پیکره اسرائیل و آمریکا را لرزاند به قدری عادی و صمیمی زندگی می کرد که آدم های مختلفی با علایق و اعتقادات خاص خودشان خاطرات شیرینی از این فرزند امام خمینی(ره) و سرباز مطیع مقام معظم رهبری دارند که سعی می کنیم در این ایام که نزدیک شهادت وی است از این روایات دلنشین منتشر کنیم تا فقط یادی باشد از پدر موشکی ایران.

                                                                                                 

بارها رفته بود خدمت آقا. ولی نه مثل خیلی‌ها با دست خالی و دل پر. می‌گفت: «پیش آقا باید با دست پر رفت» صبر می‌کرد تا پروژه‌های مهمش نتیجه بدهد و بتواند گزارش‌هایش را ببرد و برای آقا ارائه کند. پشت بندش هم ایده‌هایش برای کارهای آینده را بگوید ایده‌هایی که همه «غیر ممکن» خوانده بودند را می‌برد خدمت آقا و «ممکن» برشان می‌گرداند. حالا شاید آقا شاخ و برگشان را می‌زد که توی قالب‌های موجود جا بشوند. ولی همیشه مشوقش بود برای ایده‌های عجیبی که عملی کردنشان مهارت حاج حسن بود.

ولی این بار آقا آمده بود بالای سرش. برای یک رهبر، سردار سپاه از دست دادن سخت است. حتی اگر آن سردار از آن‌هایی نباشد که درباره‌اش بگوید: «نشد حسن‌آقا به من قولی بدهد و انجامش ندهد»، حتی اگر آن سردار از آنهایی نباشد که عکس بزرگ آقا را روی دیوار خانه‌اش زده باشد و زیرش نوشته باشد: « من حاجت شکفتن لبخند رهبر است» و همه بدانند که راست‌ترین حرف دلش را نوشته است.

بارها رفته بود پیش آقا. برای اینکه کسی جز آقا نمی‌توانست مجابش کند برای نکردن کاری، کافی بود درباره‌ی ادامه‌ی کارهای که سال‌ها برایش زحمت کشیده، نظر مساعدی نشنود از جانبش، دیگر همانجا تمام می‌شد. نه چون و چرا می‌کرد. نه تاسف می‌خورد، نه تعلل می‌کرد و نه در پی دوباره طرح کردنش بر می‌آمد. همه‌ی اینها زیر سر عشق بود. عشقی که باعث می‌شد دستش را بگذارد روی شانه‌ی آقا و یک چیزی بگوید به این مضامین که «آقا چون شما مشتی هستی و اطاعتت مثل اطاعت از امام‌هاست ما دوست داریم و به حرفت گوش می‌کنیم» اصلاً عشق رابطه‌ی آدم‌ها را عجیب می‌کند.

بارها رفته بود پیش آقا. و بارها همین که از پیش آقا برگشته بود جلسه‌ی اظطراری گذاشته بود برای بچه‌ها. نکته‌های حرف‌های آقا را بخشنامه‌ی عملی کرده بود و آرزوهای آقا را برنامه‌ی چشم‌انداز آینده. باره گفته بود که «ما باید کاری کنیم که بازوان ولایت فقیه قوی باشه. کاری کنیم که آقا با خاطر جمع جلوی دشمن بایسته». و بارها به آنهایی که پایشان لغزیده بود و از خط ولایت دور شده بودند با دلسوزترین لحنی که مردمان می‌شناسند حرف زده بود. آخرتش را گرو گذاشته بود. بهشت رفتنشان را تضمین کرده بود. دعوتشان کرده بود به خط رهبری.

بارها جریان‌های سیاسی امده بودند و رفته بودند. خیلی از نزدیکانش این طرفی و آن طرفی شده بودند ولی او صاف ایستاده بود پشت رهبری، نه یک قدم راست‌تر و نه یک قدم چپ‌تر. بارها سیاست آمده بود ببردتش. پست‌های مهم، عناوین دهن‌پرکن، نمایندگی مجلس و چیزهای دیگر. حاجی اما آدم پشت میز و پشت کرسی و پشت تریبون نبود. حاجی آدم پشت پرده‌ی مخلص آقا بود.

بارها رفته بود پیش آقا. ولی این بار آقا آمده بود بالای سرش. سردار عالی قدر صدایش زده بود و پارسای بی‌ادعا و دانشمند برجسته سه نشان افتخار دلی از دهان آقا گرفته بود و این تازه اول ماجرا بود. هنوز مانده بود که آقا برود خانه‌شان. زهرای کوچکش را روی پایش بنشاند، از مادر و همسرش تفقد کند، حال زینب و فاطمه‌اش را بپرسد، با حسین خوش و بش کند و این تنها تمام ماجرا هم نبود.

اصلاً عشق رابطه‌ی آدم‌ها را عجیب می‌کند….

منبع: سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

ده خاطره از شهید مهدی زین الدین

28 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الحیم

عراق پاتک سنگینی کرده بود. آقا مهدی، طبق معمول، سوار موتورش توی خط این طرف و آن طرف می رفت و به بچه ها سر می زد. یک مرتبه دیدم پیدایش نیست. از بچه ها پرسیدم، گفتند«رفته عقب.» یک ساعت نشد که برگشت و دوباره با موتور، از این طرف به آن طرف.

1) عراقی ها، نصف خاکریز را باز کرده بوند و آب بسته بودند توی نیروهای ما. از گردان، نیرو خواستیم که با الوار و کیسه ی شن، جلوی آب را بگیریم. وقتی که آمدند، راه افتادیم سمت خاک ریز. دیدیم زین الدین و یکی دونفر دیگر، الوار های به چه بلندی را به پشت گرفته بودند و توی آب به سمت ورود ی خاکریز می رفتند. گفتم:«چرا شما؟ از گردان نیرو آمده» گفت:«نمی خواست. خودمون بندش می اوریم.»

2) عراق پاتک سنگینی کرده بود. آقا مهدی، طبق معمول، سوار موتورش توی خط این طرف و آن طرف می رفت و به بچه ها سر می زد. یک مرتبه دیدم پیدایش نیست. از بچه ها پرسیدم، گفتند«رفته عقب.» یک ساعت نشد که برگشت و دوباره با موتور، از این طرف به آن طرف. بعد از عملیات، بچه ها توی سنگرش یک شلوار خونی پیدا کردند. مجروح شده بود، رفته بود عقب، زخمش را بسته بود، شلوارش را عوض کرده بود، انگار نه انگار و دوباره برگشته بود خط.

3) سرتاسرِ جزیره را دودِ انفجار گرفته بود. چشم چشم را نمی دید. به یک سنگر رسیدیم. جلوش پر بود از آذوقه. پرسیدیم «اینا چیه؟»گفتند«هیچ کس نمی تونه آذوقه ببره جلو. به ده متری نرسیده، می زننش.» زین الدین پشت موتور، جعفری هم ترکش، رسیدند. چند تا بسته آذوقه برداشتند و رفتند جلو. شب نشده، دیگر چیزی باقی نمانده بود.

4) شب دهم عملیات بود. توی چادر دور هم نشسته بودیم. شمع روشن کرده بودیم.صدای موتور آمد. چند لحظه بعد، کسی وارد شد. تاریک بود. صورتش را ندیدیم. گفت «توی چادرتون یه لقمه نون و پنیر پیدا می شه؟» از صدایش معلوم بود که خسته است. بچه ها گفتند «نه، نداریم.» رفت. از عقب بی سیم زدند که «حاج مهدی نیامده آن جا؟» گفتیم «نه.» گفتند «یعنی هیچ کس با موتور اون طرف ها نیامده؟»

5) جزیره را گرفته بودیم. اما تیر اندازی عراقی ها بد جوری اذیت می کرد. اصلا احساس امنیت و آرامش نمی کردیم. سرِ ظهر بود که آمد. یک کلاشینکف توی دستش بود نشست توی سنگر، جلوی دید مستقیم عراقی ها. نشانه می گرفت و می زد. یک دفعه برگشت طرفمان، گفت«هر یک تیری که زدن، دو تا جوابشونو می دین.» همان شد.

6) اول من دیدمش. با آن کلاه خود روی سرش، و آرپی جی روی شانه اش مثل نیروهایی شده بود که می خواستند بروند جلو. به فرمانده گردانمان گفتم. صدایش کرد «حاج مهدی!» برگشت. گفت«شما کجا می رین؟» گفت«چه فرقی می کنه؟ فرمان ده که همه ش نباید بشینه تو سنگر. منم با این دسته می رم جلو.»

7) بعد خیبر، دیگر کسی از فرمانده گردان ها و معاون ها شان باقی نماند بود؛ یا شهید شده بودند، یا مجروح. با خودم گفتم«بنده ی خدا حاج مهدی. هیچ کس رو نداره. دست تنها مونده.» رفتم دیدنش. فکرمی کردم وقتی ببینمش، حسابی تو غمه. از در سنگر فرمان دهی رفتم تو. بلند شد. روی سرو صورتش خاک نشسته بود، روی لبش هم خنده ؛ همان خنده ی همیشگی. زبانم نگشت بپرسم«با گردان های بی فرمان دهت می خواهی چه کنی؟»

8) ماشین، جلوی سنگر فرماندهی ایستاد. آقا مهدی در ماشین را باز کرد. ته آیفا یک افسر عراقی نشسته بود. پیاده اش کردند. ترسیده بود. تا تکان می خوردیم.، سرش را با دست هایش می گرفت. آقا مهدی باهاش دست داد و دستش را ول نکرد. رفتند پنج شش متر آن طرف تر. گفت برایش کمپوت ببریم. چهار زانو نشسته بوند روی زمین و عربی حرف می زند. تمام که شد گفت «ببرید تحویلش بدید.» بی چاره گیج شده بود باورش نمی شد این فرمان ده لشکر باشد. تا آیفا از مقر برود بیرون، یک سره به مهدی نگاه می کرد.

9) چند تا سرباز، از قرارگاه ارتش مهمات آورده اند. دو ساعت گذشته و هنوز یک سوم تریلی هم خالی نشده، عرق از سر و صورتشان می ریزد. یک بسیجی لاغر و کم سن و سال می آید طرفشان. خسته نباشیدی می گوید و مشغول می شود. ظهر است که کار تمام می شود.سربازها پی فرمانده می گردند تا رسید را امضا کند. همان بنده ی خدا، عرق دستش را با شلوار پاک می کند، رسید را می گیرد و امضا می کند.

10) توی تدارکات لشکر، یکی دو شب، می دیدم ظرف ها ی شام را یکی شسته. نمی دانستیم کار کیه. یک شب، مچش را گرفتیم. آقا مهدی بود. گفت «من روزها نمی رسم کمکتون کنم. ولی ظرف های شب با من»

منبع: سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 647
  • 648
  • 649
  • ...
  • 650
  • ...
  • 651
  • 652
  • 653
  • ...
  • 654
  • ...
  • 655
  • 656
  • 657
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • زفاک

آمار

  • امروز: 1414
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • شهادت نهایت آمال عارفان حقیقی است وچه کسی عارف تر از شهید (5.00)
  • سربازان امام زمان عج ( خاطره ای از شهید محمود کاوه ) (5.00)
  • فرازی از وصیت نامه شهید محمد حسن نظرنژاد (بابا نظر) (5.00)
  • یک خبر تلخ برای معاون گردان (5.00)
  • وصیتنامه روحانی شهید یوسف خانی (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس