چگونه مرد دوچرخهسوار بخشی از تاریخ جنگ شد
بسم الله الرحمن الرحیم
چشمم به جنازه محمد انصاری افتاد که همراه پسرش بود. روز قبلش به او گفته بودم چرا ماندید شهر؟ گفت: میخواستم بروم اما توی کوچه پسرت محمد را دیدم خجالت کشیدم و گفتم انصاف نیست که این بچه ها بمانند و من شهر را ترک کنم. آن روز پدر و پسر را توی آن دو تا قبری که دیروز آماده کرده بودیم، دفن کردیم.
برای شنیدن قصه واقعی جنگ باید به سراغ کسانی رفت که جنگ را با گوشت و پوست لمس کردهاند. برای آشنایی با داستان راستان جنگ هشت ساله باید پای حرف های دردمندانه و پر غصه آدم هایی نشست که گوششان با صدای بمب ها و خمپاره ها آشناست. آدم هایی که در روزهای سخت جنگ، زیر بارش بی امان گلوله ها مردانه ایستادند و از کیان و عزت و شرف خود دفاع کردند.
برای آشنایی با حال و هوای روزهای اول جنگ، به سراغ حاج رضا شریفی رفته ایم تا پس از گذر سالها پای حرف های پیرمرد بنشینیم.
حاج رضا شریفی از یادگاران دفاع مقدس است که در روزهای آغازین جنگ در آبادان حضور داشته و از نزدیک مظلومیت شهر را دیده و آوارگی و بی پناهی هموطنانش را با همه وجود لمس کرده است. حاج رضا زخم دیده جنگ است. این مرد شریف به واسطه جنگ تحمیلی زندگی، خانه و کاشانه و سرمایه اش را درآبادان از دست داده و داغ دو فرزند شهیدش را در سینه به یادگار دارد. عصر یک روز گرم در غرب تهران (شهرک یاس) به سراغش رفتیم و چند ساعتی پای حرف های شنیدنی این پیرمرد با صفا نشستیم. آنچه می خوانید چند قصه کوتاه از جنگ به روایت حاج رضا شریفی است.
روایت اول/ موج انقلاب
سال 1323 در روستای جزه از توابع نائین به دنیا آمدم. 14 سالم بود که به اتفاق پدر و برادر بزرگم برای کار به آبادان رفتم. اوایل در خیابان پهلوی دستفروشی می کردم و لباس می فروختم. سال 43 ازدواج کردم و تشکیل خانواده دادم. همان سال در محدوده خیابان پهلوی خانه کوچکی اجاره کردم و زندگی مشترکمان شروع شد. شبانه روز کار میکردم تا اینکه در سال 51 صاحبخانه شدم. دو سال بعد هم در بازار خرمافروشان مغازه کوچکی خریدم و یواش یواش کسب و کارم رونق گرفت. کارم پخش عمده پوشاک بود. سال 55 خانه و مغازه ام را فروختم تا در بازار تهران برای خودم مغازه ای تهیه کنم اما پدرم مخالفت کرد و اجازه نداد. اطاعت امر پدر کردم و دو باره خانه ومغازه گرفتم و در آبادان ماندگار شدم. زندگی آرام و راحتی داشتم تا اینکه موج انقلاب به آبادان رسید. آن زمان کارمان تکثیر اعلامیه ها و نوارهای سخنرانی حضرت امام بود. توی انباری مغازه یک دستگاه تکثیر گذاشته بودیم، اعلامیه ها را تکثیر میکردیم و لابه لای لباسها میگذاشتیم و به شهرهای اطراف مثل خرمشهر، جزیره خارک و ماهشهر می فرستادیم.
روایت دوم/ آبادان مظلوم
یک روز خبر رسید که عراقی ها آمده اند و درگمرک خرمشهر مستقر شده اند. خبر باور کردنی نبود اما واقعیت داشت. 31 شهریور 59 وقتی سرو کله هواپیماهای عراقی پیدا شد شروع جنگ را باور کردیم. روز اول هواپیماها همه جای شهر را به آتش کشیدند. پالایشگاه و محله تانک فورم را بمباران کردند. آن روز هر چه می دیدیم فقط دود و آتش بود. عراقی ها مرتباً با خمسه خمسه شهر را می کوبیدند. خیلی وحشتناک بود. صدای خمسه خمسه یک لحظه قطع نمی شد. اوایل فکر می کردیم که جنگ چند روز بیشتر دوام نمی آورد اما آتش دشمن روز به روز بیشتر می شد تا اینکه خبر دادند که خرمشهر سقوط کرده . چند روز بعد گفتند عراقی ها جاده آبادان به ماهشهر را گرفته اند. مردم کم کم شهر را خالی کردند. همان روزهای اول، در مغازه را بستم. آن موقع فقط به فکر حفظ انقلاب و کشور بودیم. هواپیماهای عراقی بدون هیچ ترس و مانعی می آمدند و شهر را بمباران می کردند. هر مغازه یا خانه ای که خمپاره می خورد ، بلافاصله آتش می گرفت و می سوخت. کسی نبود که آتش را خاموش کند. اموال مردم می سوخت و خاکستر می شد. آبادان خیلی مظلوم بود.
روایت سوم/ دریاقلی
نشسته بودیم توی سپاه آبادان که مرد دوچرخه سواری با عجله آمد و گفت: «چه نشسته اید که عراقی ها دارند به آبادان نزدیک می شوند.» مسئول سپاه گفت: مگر چی شده؟ کی این خبر را به شما داده؟ خدا بیامرز دریاقلی سورانی گفت: «خودم با همین چشمهام نزدیک نخلستانهای بهمن شیر (کوی ذوالفقاریه) چند ماشین را دیدم که شبیه ماشین های ما نبودند. احتمال می دهم که نیروهای عراقی باشند. دارند می آیند سمت شهر. عجله کنید» سریع آماده شدیم و با عجله به سمت ذوالفقاریه رفتیم و با عراقی ها درگیر شدیم. رفته رفته عراقی ها شهر را به طور کامل محاصره کردند اما جرات نداشتند که وارد شهر شوند. حدود 11 ماه در محاصره دشمن بودیم. دراین مدت هر چه دیدیم فقط معجزه بود.90 درصد مردم شهر را خالی کرده بودند. هیچ امکاناتی در شهر نبود. مایحتاج نیروهای باقیمانده در شهر را از انبارهای شرکت نفت تهیه می کردیم. چاره دیگری نداشتیم.
روایت چهارم/ روزهای جدایی
شهر به هم ریخته بود. صدای خمسه خمسه یک لحظه قطع نمی شد. به همسرم گفتم: شما بیشتر از این دیگر تکلیف ندارید در آبادان بمانید . اینجا خیلی خطرناک است. ماندن شما برای من دست و پا گیر است. برگردید به روستایمان یا اینکه چند مدتی بروید به تهران پیش اقوام تا اوضاع شهر کمی آرام شود. خدا بیامرز همسرم گفت: «اگر شما هم با ما بیائید حرفی نیست. هر جا خواستید می رویم اما اگر شما اینجا بمانید، ما هیچ جا نمی رویم. همین جا می مانیم. اگر قرار است شما بمانید ما هم کنار شما هستیم.» چند روزی بچه ها پیش من ماندند اما وقتی اوضاع شهر خیلی به هم ریخت، دیدم ماندن خانواده دیگر صلاح نیست. با کمک نیروهای سپاه،بچه ها را سوار لنج کردم و به ماهشهر بردم. بعد از آنجا به تهران رفتیم و در محله دولت آباد مستقر شدیم. وقتی خیالم از بابت خانواده راحت شد، از بچه ها جدا شدم و برگشتم آبادان پیش بچه های سپاه.
روایت پنجم/ یک شهر تنهایی
آبادان خیلی مظلوم بود. شهدایش هم از همه مظلوم تر. روزی خبر دادند که در قبرستان شهر کسی نیست که شهدا را دفن کند. بسکه عراقی ها خمسه خمسه می زدند ، کارگران گلزار شهدا کار را رها کرده و رفته بودند. سه نفر از بچه های سپاه وسایل برداشتیم و رفتیم گلزار شهدا تا کمک حال کارگران باشیم. آن روز دو تا قبر کندیم. روز بعد دو باره رفتیم گلزار شهدا. همین که رسیدیم 5 شهید آوردند. سراغ اولین شهید که رفتم، شناختمش. محمد انصاری از کسبه محل بود. یاد چند روزقبل افتادم. آن روز محمد انصاری را در محل دیدم. همراه پسرش بود. گفتم چرا ماندید شهر ؟گفت راستش می خواستم بروم اما توی کوچه پسرت محمد را دیدم خجالت کشیدم و گفتم انصاف نیست که این بچه ها بمانند و من شهر را ترک کنم. آن روز پدر و پسر را توی آن دو تا قبری که دیروز آماده کرده بودیم، دفن کردیم (گریه می کند).
روایت ششم/ داغ دو لاله
توی آبادان بودم که خبر دادند علی (پسرم) رفته منطقه. شناسنامه اش را دستکاری کرده و همراه احمد(پسر عمه) و اصغر (پسر عمو) ش اعزام شده بود به منطقه سومار. هر سه نفرشان به فاصله 40 روز شهید شدند. اول اصغر بعداحمد و آخر از همه هم علی ما شهید شده بود. علی آقا آبان 61 به شهادت رسید . بعد از علی نوبت محمد بود. محمد هم به فاصله کمتر از 5 ماه در فروردین 62 شهید شد. داشتم از ابادان برای تشییع جنازه محمد می آمدم تهران. نصف شب داخل اتوبوس گفتم: خدایا هر چه امانت به من داده بودی من آوردم میدان. خانه و زندگی و مغازه ام را از دست دادم. الان هم در تهران جنگ زده و آواره ام. دو تا پسرم هم شهید شدند. الان هیچی ندارم. گفتم خدایا حالا نوبت توست. از تو می خواهم هر چه داری برای حفظ نظام بیاوری وسط. این موضوع باعث شد که من یک ذره هم ناسپاسی نکنم .
روایت هفتم/ جنگ و گنج
من یک روزی با دست خالی به آبادان رفتم و یک روزی هم با دست خالی از آبادان خارج شدم. یعنی هر چه داشتم از دست دادم . من سال 55 امر پدرم را اطاعت کردم و در ابادان ماندگار شدم. در جنگ همه سرمایه وزندگی ام را از دست دادم . خداوند یک چیزهایی از من گرفت اما خیلی چیزهای دیگر به من داد که خیلی ارزشمند است. خداوند در این جنگ به ما عزت و آبرو داد که خیلی ارزشمند است. درست است که جنگ پر از ضایعات و تلفات بود اما برکات زیادی هم داشت. من در جنگ همه چیزم را از دست دادم . خداوند شاهد است که من یک ذره هم ناسپاسی و ناشکری نکردم. دنیا محل گرفتاری هاست. خداوند دو باره همه چیز به من داد. خانه و زندگی و ماشین. جنگ یک آزمایش بزرگ بود. ثمرات زیادی برای ما داشت . بزرگترین ثمره اش همین عزتی است که الان در دنیا داریم. امیدوارم که خداوند دست همه ما را بگیرد تا عاقبت بخیر شویم. عاقبت بخیری خیلی مهم است. یک سفارش هم به جوانان دارم که هر چه می توانید به پدر و مادرتان خدمت کنید و قدرشان را بدانید و به حرفشان گوش بدهید.
منبع: سایت فاتحان.
برای شادی روح شهیدان صلوات