فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

از پاترول‌های بی پلاک جبهه تا زیارت نجف

30 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

قدیمی های رادیو را هنوز می بینم. همانهایی که با دلی نترس در مقابل دشمن ایستادند. در این بین، بعضی از اینان شجاعانه ایستادن تا به شهادت رسیدند. از جمله اکبر سعیدی که به علت مصدومیت شیمیایی شهید شد.
در دوران جنگ تحمیلی، در رادیو خبری از دوربین نبود تا همه آنچه می‌گذشت را در خطوط مقدم جبهه به مردم نشان بدهد، اما قدرت وصف‌ناپذیری که گزارشگران رادیو برای توصیف لحظه‌ها از خودشان نشان دادند باعث شد ارتباط محکمی میان جبهه و پشت جبهه برقرار شود؛ بصورتی که مردم از همه آنچه در جبهه می‌گذشت با خبر می‌شدند و رزمندگان نیز از طریق همین رسانه دلگرم می‌بودند.

اما در این بین بودند کسانی که در رادیو نه در کسوت گوینده و گزارشگر بلکه به عنوان راننده مشغول به خدمت بوده و در این راه نیز زحمات بسیاری را متحمل شده‌اند. عزت الله بیرامی از همان رانندگان قدیمی رادیو است که چندین بار مسیر تهران را به سمت مناطق عملیاتی جنوب طی کرده است.

او در سال 1327 در ساوه به دنیا آمده و به قول خودش روزگار او را به سمت رادیو کشاند تا به عنوان راننده مشغول به کار شود.

در ادامه، صحبتهای این رزمنده جنگ تحمیلی را با هم می خوانیم:

جنگ شروع شده بود و این یک اتفاقی بود که همه را خواسته یا ناخواسته درگیر کرده بود. هر کس به نحوی در تکاپوی انجام کاری بود که به بهتر شدن اوضاع کمک کند. من نیز به نوبه‌ی خود شوق حضور در انجام کاری برای دفاع از سرزمین را داشتم. پس بلافاصله فرمی که مربوط به اعزام نیرو به جبهه بود را پر کردم.

ابتدای جنگ با جیپ آهو از تهران تا منطقه جنوب رانندگی می کردم، البته این را هم بگویم که گاهی راننده کمکی هم با ما می فرستادند. بعد از مدتی نیسان پاترول‌های جدید به بازار آمد. در فرستادن نیرو و کار به قدری عجله بود که حتی این پاترول ها بدون شماره گذاری به ما داده شد و ما راهی منطقه شدیم.

وقتی برای اولین بار وارد منطقه جنوب شدیم، شب بود. برای استراحت به مسجد جامع خرمشهر رفتیم. شب بود و به دلیل بمباران هیچ چراغی روشن نبود و چشم چشم را نمی دید و تنها صدای توپ و تانک و گلوله به گوش می رسید.

صبح بعد از نماز و صبحانه وقتی به بیرون از مسجد رفتیم، تنها چیزی که به چشم دیده می شدف خرابی و ویرانی بود. نه ساختمانی سرپا ایستاده بود و نه هیچ اثری از خیابان بود. به خودم گفتمف مردم چگونه در این جا زندگی می  کنند. گوشه‌ای نشستم و گریه امانم را برید. اشک می ریختم به خاطر جوانان رشیدی که به خانه یشان بر نمی گشتند، اشک می ریختم به خاطر خانه هایی که دیگر وجود نداشت و گریه می کردم به حال مادران فرزند از دست داده.

بعد از آن برای تهیه گزارش، به سمت منطقه حرکت کردیم، اما به همه‌ی ما اجازه ورود ندادند و ما پشت ایستگاه صلواتی مستقر شدیم. تنها دو، سه نفری از بچه‌ها که  به عنوان گزارشگر معرفی شده بودند توانستند به منطقه عملیاتی بروند.

حضور در جبهه و دیدن رزمندگان امام خمینی (ره) برایم کافی بود. رزمندگانی مخلص که در رادیو خبر از سلامتی خود و دیگر رزمندگان می دادند و این تقریباً یکی از برنامه‌های روتین در رادیو بود.

در دوران جنگ تحمیلی، همه‌افراد  یکدل و متحد بوده و تنها چیزی که درجبهه‌ها و در میان رزمنده‌ها موج می‌زد، لبخندی بود که از سر رضایت به هم تقدیم می کردند. با دیدن تک تک این افراد روحیه می گرفتیم و انرژی من و بچه های همکار رادیویی برای گرفتن برنامه دو چندان می‌شد.

قدیمی های رادیو را هنوز می بینم. همانهایی که با دلی نترس در مقابل دشمن ایستادند. در این بین، بعضی از اینان شجاعانه ایستادن تا به شهادت رسیدند. از جمله اکبر سعیدی که به علت مصدومیت شیمیایی شهید شد.

**ورود تیرو ترکش ممنوع

برای تهیه گزارش به هویزه رفته بودیم. در ایستگاه صلواتی که در حال پیاده شدن از ماشین بودم، پسری نوجوان تقریباً 17 ساله را دیدم که گویی از خط مقدم بر می گشت. وقت خم شد که آب نوشد، دیدم پشت پیراهنش عکس تابلوی ورود ممنوع را نقاشی کرده و نوشته بود “ورود تیر و ترکش صدام ممنوع". سوژه‌ی جالبی بود و با او نیز مصاحبه ای انجام دادیم.

**تا نجف راهی نمانده

یک بار هم با علیرضا غفاری از گزارشگران خوب دوران جنگ برای تهیه گزارش حرکت کردیم. جاده خاکی بود و باعث سختی حرکت می شد. به همین دلیل جاده آسفالته‌ای که در نزدیک جاده قرار داشت را ابرای حرکت انتخاب کردم. غفاری هم مشغول نوشتن بود و توجهی به من نداشت. بعد زا مدتی از من پرسید، اشتباه نیامدیم؟ اینجا که چیزی نیست، تا به حال باید رسیده باشیم!

در همین حین، تابلویی را دیدم که نوشته بود “نجف 170 کیلومتر".

غفاری رو به من کرد و گفت: چیکار می کنی، سریع دور بزن.

من هم که بی قرار دیدن ضریح امیر المومنین بودم گفتم: چیزی نمونده، نگران نباش، اینجا که آرومه. تا چند ساعته دیگه هم می رسیم نجف. میریم زیارت.

اما غفاری قبول نکرد و اصرار او باعث شد که برگردیم.

منبع: سایت : فاتحان

برای شادی روح شهیدان صلوات

 

 نظر دهید »

ماجرای فرمانده‌ای که آزادی خرمشهر را با لذت آخرین وداع فرزندش عوض نکرد

30 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

هرچه به شوهرم اصرار کردم بیاید تهران، قبول نکرد. فقط دلداریم می‌داد و می‌گفت «صبر کن». اواخر اردیبهشت حال دخترم بدتر شد با اینکه دخترمان را خیلی دوست داشت نیامد. وقتی مارش عملیات بیت‌المقدس را شنیدم متوجه شدم چرا نیامده است. 


عقیده زن و مرد ندارد و وقتی قرار است بجنگی تا عقیده‌ات را گسترش دهی یا بجنگی و از عقیده‌ات دفاع کنی، دیگر جنگیدن زن و مرد ندارد. هر دو تلاش می‌کنند به هدف برسند. آن‌چه در صدر اسلام و در دوران انقلاب اسلامی مردم ایران می‌بینیم. خیلی شبیه به هم هستند؛ زنانی که در جنگ‌های پیامبر همراه مردان بودند تا اسلام پیروز شود و زنانی که همراه مردان انقلاب مبارزه می‌کردند تا انقلاب اسلامی مردم ایران پیروز شود. هر دو گروه هم یک هدف داشتند: به کرسی نشاندن حرف اسلام.

مرد تنها نمی‌تواند زندگی کند. نمی‌تواند بجنگد. نمی‌تواند دفاع کند. زنی می‌خواهد که همراهش باشد. در زندگی. در جنگ. کسی که درکش کند و بداند که مرد برای خدا می‌رود. زنی که در خانه از دارایی‌هایی که مهمترینش عزت و فرزندان هستند مراقبت کند. در دوران دفاع مقدس زنان مردان رزمنده سختی‌های بسیاری می‌کشیدند. چه‌ آنها که در شهر‌ها دور از همسرانشان بودند، چه آنها که همراه همسرانشان به مناطق جنگی می‌رفتند.

انتشارات فاتحان به کوشش خانه فرهنگ و هنر ساقیا و به نویسندگی سعید زاهدی و سمیه شریفلو کتاب «نگاه پر باران» را منتشر کرده است. نویسندگان در این کتاب تلاش کرده‌اند حضور هشت ساله‌ی زنان را در جنگ عراق علیه ایران روایت کنند. روایتی که قرار است زن را بخشی از جنگ ببیند و بر بخش‌های از جنگ نور بتاباند که زنان بیشتر حضور داشته‌اند.

این کتاب با بیان 549 روایت کوتاه در 8 بخش به موضوعاتی مانند حضور زنان در جنگ، زنان در نخستین روزهای دفاع مقدس، آوارگی زنان در هشت سال جنگ، زنان در پشتیبانی جنگ، همراهی زنان با مردان رزمنده، مادران و همسران شهدا، درگیری زنان با جنگ در شهر‌ها و همسران جانبازان و مفقودان می‌پردازد. در ادامه روایتی که از «مردان دشت نور» خاطرات فرماندهان نیروی زمینی ارتش به تألیف «ابوالفضل نوراوئی» برگزیده شده، می‌آید:

همیشه صبر کارساز نبود و برخی وقت‌ها فرزندی می‌مرد و زن در تنهایی، بچه را به خاک می‌سپرد. در گرماگرم عملیات فتح المبین بود دختر شانزده ساله‌ام که سرطان داشت بیمارستان بود آخرین لحظات عمرش بود به همسرم خبر دادیم برای وداع بیاید تهران.

پیغام داد دخترم در تهران کسانی دارد که کنارش باشند اما من نمی‌توانم فرزندان سربازم را تنها بگذارم. آن روزها سخت‌ترین روزهای زندگی‌ام بود از یک طرف دختر جوانم ذره ذره جلوی چشمانم آب می‌شد و از طرف دیگر باید خانه را اداره می‌کردم.

هرچه به شوهرم اصرار کردم بیاید تهران، قبول نکرد. فقط دلداریم می‌داد و می‌گفت «صبر کن». اواخر اردیبهشت حال دخترم بدتر شد با اینکه دخترمان را خیلی دوست داشت نیامد. وقتی مارش عملیات بیت‌المقدس را شنیدم متوجه شدم چرا نیامده است.

از اول زندگی به من گفته بود از نظر او انجام وظیفه مهم‌ترین اصل زندگی یک ارتشی است. وقتی دخترم در آستانه مرگ قرار گرفت باز با او تماس گرفتم و بازهم از من خواست مقابل مشکلات محکم باشم. این بار صدایش می‌لرزید معلوم بود غم بزرگی دارد.

دخترم از دنیا رفت. حتی شوهرم نتوانست برای خاک سپاری‌اش بیاید. دیگر او را درک می‌کردم همین مساله نیامدنش در آن شرایط روحیه مضاعفی به سربازان منطقه بخشیده بود. وقتی خرمشهر آزاد شد، سرهنگ نیاکی در حالی از آزادی خرمشهر در مصاحبه‌ای صحبت می‌کرد که شادی این آزادی را به داغ مرگ فرزندش ترجیح داده بود. سرانجام 45 روز بعد از فوت دخترش به تهران آمد.

منبع: سایت فاتحان

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

حماسه‌آفرینی تکاوران نیروی دریایی ارتش به روایت ناخدا صمدی

30 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

خودرو‌ام «جیپ سیمرغ» بود. از پل که عبور می‌کردیم. احساس کردم گلوله‌های دشمن به طرف‌مان می‌آید. از پل که سرازیر شدیم،نزدیک کیوسک، یک تانکر آب از آبادان به طرف خرمشهر در حرکت بود. با چشمانم دیدم که گلوله توپی از بالای سرم رد شد و…
 

ضرورت بازروایی و بیان حوادث و دلاورمردی‌های یگان‌های مستقر در شهر خرمشهر از این جا نشأت می‌گیرد که بیانگر غافلگیر نشدن ارتش در روزی های آغازین جنگ تحمیلی عراق علیه ایران است.در آن مقطع زمانی،بکی از چهره‌هایی که عملکرد یگان‌ تحت فرماندهی‌اش بسیار بارز و سرنوشت ساز بوده است، ناخدا یکم «هوشنگ صمدی» فرمانده گردان یکم تکاوران دریایی مستقر در شهر خرمشهر است.

 

او درباره یکی از روزهای مهم مقاومت خرمشهر در خاطراتش می‌گوید: روز 24 مهر ماه سال 1359؛ روزی متفاوت با روزهای دیگر جنگ بود. از صبح زود دشمن آتش تهیه سنگینی بر خرمشهر می‌ریخت. حجم آتش چنان سنگین بود که تردد در خیابان‌ها و کوچه‌های شهر ممکن نبود. دشمن که از پیشروی خانه به خانه و کوچه به کوچه در خرمشهر سر از پا نمی‌شناخت،در همان روز نیروی زرهی خود را وارد خیابان‌های خرمشهر کرد و می‌خواست کار را یکسره کند. تعداد زیادی تانک وارد خرمشهر شدند.در هر خیابان یک تا چند تانک مستقر کردند و خیابان را بستند. تانک‌های دشمن به روی هر جنبنده‌ای رگبار می‌بستند. در کوی بندر، گمرک،کشتارگاه و راه‌آهن درگیری با دشمن به طور پراکنده ادامه داشت.

 

ساعت به ساعت بر تعداد زخمی‌ها و شهدای ما افزوده می‌شد. از نیروی دشمن هم تعداد زیادی به دست نیروهای مردمی و تکاورهای ارتش کشته و زخمی شدند. در برخی جاها جنگ تن به تن درگرفته بود. به دلیل حجم آتش شدید پشتیبانی دشمن تخلیه زخمی‌ها و شهدا، همچنین پشتیبانی از نیروهای مقاومت که در سطح شهر پراکنده بودند، مقدر نبود. البته با همه آن‌ها از طریق بیسیم در تماس بودم.

 

اوج درگیری در خیابان 40متری بود که نیروی زرهی دشمن می‌کوشید با تانک‌های خود آنجا را تصرف و پاکسازی کند. درآن روز عراقی‌ها یک تیپ زرهی به تیپ‌های هجومی به خرمشهر اضافه کردند. این یگان «تیپ 6 زرهی» بود که فشار را مضاعف کرد تا با تصرف فرمانداری و تسلط بر پل خرمشهر - آبادان، کار را یکسره کند. میدان فرمانداری خرمشهر و پل خرمشهر به آبادان در تهدید کامل بود. تانک در شهر قدرت مانور چندانی ندارد و می‌توان زود آن را از کار انداخت. بنابراین، شکارچیان تانک به شکار تانک‌های عراقی پرداختند و چندین تانک را از کار انداختند. در 40 متری خودم یک تانک را دیدم و به یکی از تیم‌های دو نفره شکار تانک گفتم که آن را بزند. از نیروهای مردمی بودند. به یکی از آن‌ها گفتم: «قشنگ نشانه بگیری‌ها!»

 

آن جوان به دقت نشانه گرفت و تانک را زد و منفجر کرد. از شادی به هوا پریدم. جوان را در آغوش گرفتم و بوسیدم . خیلی شاد شدم. همان جوان تانک دیگری نشانم داد و گفت: «ناخدا نگاه کن!.»

 

جوان گلوله را داخل قبضه «آرپی‌جی 7» گذاشت و نشانه گرفت و تانک را زد. بعد گفت: «ناخدا چطور بود؟»من که از شادی اشک در چشمانم جمع شده بود، فریاد زدم: «آفرین بر تو جوان وطن‌پرست! بارک‌الله!»اگر درست یادم باشد همان روز بچه‌های ما تعداد 9 تانک و 10 یا 12 نفربر را با «آرپی‌جی 7 » زدند و منفجر کردند. بنابراین، دشمن ناچار شد دستور تخلیه تانک‌هایش را از برخی خیابان‌های خرمشهر صادر کند.

 

در همان روز دشمن به جای نیروهای زرهی، پنج گردان کماندویی وارد خرمشهر کرد. در پشتیبانی از این عده، تعدادی تانک دشمن در گذرگاه‌های حساس باقی ماندند تا طول خیابان‌ها را مستقیم زیر آتش تیربار داشته باشند.

 

صبح همان روز تصمیم گرفتم به پشت بام یک ساختمان بلند بروم و اوضاع نیروهای دشمن را بررسی کنم. می‌خواستم ببینم عراقی‌ها در خارج از خرمشهر چه تعداد نیرو و تانک دارند. در منطقه بازار یک ساختمان دو طبقه پیدا کردیم که مناسب بود. یک گروه شناسایی و بازرسی را فرستادم داخل ساختمان‌ تا آنجا را شناسایی کنند تا نیروهای دشمن در آن کمین نکرده باشند. ناخدا «فتح‌الله عسکری»، ناو سروان «یزدان خواه»، ناخدا «ابوطالب ضربعلیان» و دو سه نفر دیگر از افسرانی که اسمشان یادم نمانده، همراهم بودند.

 

گروه بعد از تجسس اعلام کرد ساختمان امن است. وارد ساختمام شدیم. در پشت بام، چند نفر را پشت سرم گذاشتم تا مواظب در راه پله باشند. با دوربین نگاه کردم و دیدم تانک‌های عراقی ستون شده و به طرف ما می‌آیند. از دیدن آن همه تانک وحشت کردم. همین‌طور که دیده‌بانی می‌کردم، یک دفعه محافظان من فریاد زدند: «ایست! دست‌ها بالا!»

 

برگشتم. از راه‌پله‌ها چند نفر عراقی بالا می‌آمدند. جا خوردم. گفتم: «نزنید! این‌ها تسلیم هستند!»

 

محافظ‌ ها به زانو نشسته بودند و انگشت‌شان روی ماشه بود. سه نفر عراقی به حالت تسلیم،وارد پشت بام شدند.ناگهان آن سه نفر خود را روی زمین انداختند و نفر چهارمی که پشت سرشان بود ما را به رگبار بست. در این میان رگباری به شک سروان یزدان‌خواه گرفت و افتاد. نیروهای مهاجم دشمن در مجموع هشت یا 9 نفر بودند. محافظ‌های من به عراقی‌ها امان ندادند و همه آن‌ها را به رگبار بستند.

 

بلافاصله ناخدا ضربعلیان از پشت بام پرید به ساختمان بغل دستی که یک طبقه پایین‌تر بود. گفت: «یزدان خواه را آویزان کنید من بگیرم. یکی هم بیاید کمکم کند.»یادم نیست چه کسی پرید و رفت کنار ضربعلیان ایستاد. یزدان‌خواه را که خونریزی شدیدی داشت به پشت بام ساختمان کناری فرستادیم. از آنجا او را داخل بازار بردند. در بازار ماشین برای انتقالش نبود. در بازار یک چهار چرخی پیدا کردند. ضربعلیان و دیگر افسر مجروح را روی چهار چرخ انداختند و به طرف خیابان دویدند. خنده‌دار اینکه یزدان خواه همان‌طور که روی گاری خوابیده بود مرتب و با صدای بلند می‌گفت: «اوی مثبت؟…اوی مثبت!»

 

اوی مثبت گروه خونی او بود! با اولین ماشینی که رسید او را به بیمارستان طالقانی رساندند و عمل کردند و خوشبختانه زنده ماند. فکر می‌کنم همان عصر 24 مهر، ستاد جنوب از طریق بیسیم به من ابلاغ کرد که یک واحد کمکی از بندرعباس آمده و باید می‌رفتم آبادان و آن‌ها را تحویل می‌گرفتم.

 

عراقی‌ها پل ورودی آبادان به خرمشهر را در نزدیک فرمانداری زیر آتش داشتند.زیر چنین آتشی از خیابان ساحلی زیر پل رفتم و از ضلع شمالی پل به چپ پیچیدم و به سمت میدان فرمانداری راندم. از آن سر پل رفتم روی پل. راننده‌ام یک سرباز دزفولی بود. روی پل که رسیدیم به او گفتم: «با تمام سرعت گاز بده!»

 

خودرو‌ام «جیپ سیمرغ» بود. از پل که عبور می‌کردیم. احساس کردم گلوله‌های دشمن به طرف‌مان می‌آید. از پل که سرازیر شدیم، نزدیک کیوسک، یک تانکر آب از آبادان به طرف خرمشهر در حرکت بود. با چشمانم دیدم که گلوله توپی از بالای سرم رد شد و به تانکر و درست به اتاق راننده خورد. تانکر و راننده در هم پیچیدند و تکه تکه شدند. تانکر 10 یا 15 متر با من فاصله داشت. جای ماندن نبود راننده با سرعت حرکت کرد و وارد آبادان شدیم.

 

به ستاد جنوب رفتم. حدود یک گروهان «دریافر» را که آموزش مقدماتی دیده بودند، برای کمک از بندرعباس فرستاده بودند. فرمانده آن‌ها هم ناوبان یکم «مینوچهر» بود. همه هم سلاح سبک همراهشان بود. گروهان را توجیه و آن‌ها را دو ستون کردم. یکی در سمت راست و دیگری در سمت چپ. به آن‌ها گفتم: «تانک‌ها و تیربارهای عراقی بر پل اشراف دارند و به هر جنبنده‌ای شلیک می‌کنند. مواظب باشید. من سینه خیز می‌روم و شما هم پشت سرم بیایید.»

 

شب بود. اول خودم سینه‌خیز از کناره دیوار کم ارتفاع پل عبور کردم. تعجب کردم. خبری از دشمن نبود و هیچ شلیکی به طرفمان نشد. فکر کردم حتما برایمان تله گذاشته‌اند و می‌خواهند گروهان روی پل برود و بعد به رگبار ببندند.

 

گروهان سینه‌خیز از پل گذشت و اتفاق خاصی هم نیفتاد. نمی‌دانم چرا عراقی‌ها به طرفمان تیراندازی نکردند. آن طرف پل، گروهان را دسته دسته کردم و هر دسته را به جایی فرستادم. خودم هم رفتم ضلع جنوبی میدان فرمانداری. گروهان مستقر می‌شد که آتش دشمن شروع شد. دو سه ساعتی روی ما آتش ریختند. نیروهای دشمن از خیابان چهل متری و از بالای ساختمان‌های بلند خیابان عشایری، نیروهای تازه وارد از بندرعباس را هدف قرار دادند و زدند. تعدادی از آن نیروها زخمی شدند. فرمانده آن‌ها هم به شدت زخمی شد. زخمی‌ها را به مسجد جامع و ستاد گردان، و باقیمانده گروهان را به ستاد گردان بردیم.

 

24 مهر برای تکاوران گردان یکی از خون‌بارترین روزها بود. در آن روز بیش از 20 نفر از نیروهایمان زخمی یا شهید شدند. برخی از این شهدا جمعی گردان اعزامی از شهر مَنجیل بودند. ناواستوار دوم «حسین دشتبانی»، ناو استوار دوم «غلامرضا زارع یزدان»، ناوبان یکم «سیداحمد شاه ولایتی»، ناو استوار دوم «اسماعیل شعبانی»، مهناوی یکم «هوشنگ صمدی موقر» و ناو استوار یکم «غلامرضا مزینانی» از شهدای آن روز بودند. فاجعه‌ای بزرگ و جبران ناپذیر برای من و گردان تکاوران.

 

ناوبان دوم «حبیب‌الله سیاری»( فرمانده فعلی نیروی دریایی ارتش) درباره یکی از نیروهایش شهید اسماعیل شعبانی خاطره جالبی برای من روایت کرد که مایلم آن را تعریف کنم. شعبانی تیربارچی ناوبان دوم سیاری بود. آن دو با هم صمیمی بودند. شعبانی درجه‌دار شوخ طبع و زرنگی بود و با همه می‌گفت و می‌خندید. علاقه زیادی به تیربارش داشت. همیشه می‌گفت: «این تیربار من، بلبل من است! از صبح تا شب در سنگر من چهچهه می‌زند! هرگاه دیدید چهچهه بلبل من قطع شد، بدانید که من مرده‌ام! من و این تیربار با هم شهید می‌شویم.»

 

شب آخر اسماعیل شعبانی مهمات زیادی گرفته و به سیاری گفته بود: «من دو لیوان شربت شهادت خورده‌ام. امشب شهید می‌شوم!» یکی از بچه‌ها به شوخی گفته بود: «پس بیا این لیوان سوم شربت شهادت را هم بخور تا کاملا شهید بشوی!»

 

سنگر شعبانی در خیابان منتهی به فرمانداری بود، وقتی می‌خواسته به سنگرش برود، به سیاری گفته بود: «من به اندازه کافی مهمات دارم. تا صبح باید صدای بلبل مرا بشنوی. هر وقت صدا قطع شد، سری به من بزن که شهید شده‌ام!»

 

سیاری تعریف می‌کرد: «سنگر شعبانی نبش خیابان و در پناه دیوار خانه‌ای بود. از شب تا نیمه‌های بامداد آنی صدای تیربارش قطع نمی‌شد. فقط وقتی می‌خواست نوار فشنگ تیربارش را عوض کند، صدا برای چند دقیقه قطع می‌شد. نصفه‌های شب گذشته بود. حدود 3 بامداد. ناگهان صدای مسلسل شعبانی قطع شد. اول فکر کردم مشغول عوض کردن نوار فشنگ است. اما سکوت طولانی‌تر شد. سینه‌خیز خود را به سنگرش رساندم. چشمانش باز بود و تیربار را در بغلش گرفته و روی آن افتاده بود. دقت که کردم متوجه شدم ترکشی به تیربارش خورده و تیربار را متلاشی کرده. ضمنا تکه‌های تیربار به تن شعبانی فرو رفته و شهید شده است. همان‌طور که خودش بارها گفته بود، خودش و تیربارش با هم شهید شده بودند!»

منبع: سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 637
  • 638
  • 639
  • ...
  • 640
  • ...
  • 641
  • 642
  • 643
  • ...
  • 644
  • ...
  • 645
  • 646
  • 647
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

آمار

  • امروز: 1650
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • وصیت‌نامه شهید شهید حمید احدی (5.00)
  • اولین شهید دهه هفتادی ایران ( از خاطرات شهید حامد جوانی ) (5.00)
  • وصیت نامه شهید محمد حسین یاوری (5.00)
  • شهید اقتداری که با اصرار جواز شهادت گرفت (5.00)
  • بعثی ها با دست های بسته پاهای ما را به پنکه سقفی می بستند (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس