شهید خرازی به روایت رهبری
بسم الله الرحمن الرحیم
الان که من و شما توی این قایق نشستهایم و عرق میریزیم، فرمانده لشکر چه میکند؟ من مطمئنم او با یک زیرپوش، راحت داخل دفترش جلوی کولر نشسته و مشغول نوشیدن یک نوشابه تگری است!
شهید حسین خرازی در یکی از جمعههای ماه محرم سال 1336 در اصفهان متولد شد. وی سال 1355 پس از اخذ دیپلم در رشته طبیعی برای گذراندن دوره سربازی به مشهد اعزام شد و همزمان یادگیری علوم قرآنی را نیز دنبال میکرد. شهید خرازی که با آغاز مبارزات انقلابی به صف مجاهدین پیوست با پیروزی انقلاب وارد کمیته شد. وی در همان سالها برای مبارزه با ضد انقلاب داخلی و جنگهای کردستان لباس سپاه را بر تن کرد و سپس عازم جبهه جنوب شد. حسین در سال 1360 پس از آزادسازی بستان، لشکر امام حسین (ع) را بنا نهاد. شهید خرازی در عملیات خیبر دست راستش را از دست داد و سرانجام در عملیات کربلای 5 روز جمعه 8/12 /1365 به شهادت رسید.
به روایت مادر شهید حاج حسین خرازی: «به من گفته بود تا زنده هست جایی نقل نکنم. حسین گفت :وقتی دستم قطع شد، درد نگرفت؛ یک حال خوشی به من دست داد؛ حال پرواز. صدایی از ملکوت به من گفت: حسین آقا می آیی یا می مانی؟ با خودم گفتم می خواهم هنوز بجنگم، خمینی تنهاست، من سرباز اویم، هنوز جنگ تمام نشده. در همین حالات بودم که افتادم زمین. درد به تمام تنم سرایت کرد و در بدنم پیچید.» اینان ثابت قدم بودن، ثبات قدم یعنی این که برای هدفت وقت اضافی بگیری؛ هدف شهدا جز سربلندی اسلام چیزی نبود؛ اینان افسانه نیستند.
به روایت همرزم شهید حسین خرازی: مرحله اوّل عملیات که تمام مىشود، آزاد باش مىدهند و یک جعبه کمپوت گیلاس خنک، عینهو یک تکه یخ. انگار گنج پیدا کرده باشیم توى این گرما. از راه نرسیده، مىگوید «نمىخواین از مهمونتون پذیرایى کنین؟» مىگویم «چشمت به این کمپوتا افتاده؟ اینا صاحب دارن. نداشته باشن هم خودمون بلدیم چى کارشون کنی». چند دقیقه مىنشیند. تحویلش نمىگیریم، مىرود. على که مىآید تو، عرق از سر و رویش مىبارد. یک کمپوت مىدهم دستش. مىگویم «یه نفر اومده بود، لاغر مردنى. کمپوت مىخواست بهش ندادیم. خیلى پررو بود.» مىگوید «همین که الآن از آنجا رفت بیرون؟ یه دست هم نداشت؟» مىگویم «آره. همین.» مىگوید «خاک! حاج حسین بود که.»
به روایت مقام معظم رهبری: این جرأت، این اعتماد به نفس اسلامى، اینکه ملت مسلمانى براى خود این حق را داشته باشد که در قضایاى ملتهاى مسلمان و قضایاى اسلام فریاد بزند، در زیر سایهى هیبت و عظمت و شکوه سربرافراشتهى ایران اسلامى پدید آمد. این گردن برافراشته را جوانان ما به وجود آوردند؛ مىفهمیدند چه کار مىکنند؛ لذا سختیها براى آنها هموار بود. شهید خرازى به رفقایش گفته بود: «من اهمیت نمىدهم دربارهى ما چه مىگویند؛ من مىخواهم دل ولایت را راضى کنم.» او مىدانست که آن دل آگاه و بصیر، فقط به ایران، به جماران، به تهران و به مجموعهى یک ملت نمىاندیشد؛ به دنیاى اسلام مىاندیشد و در وراى دنیاى اسلام، به بشریت.
بیانات در دیدار خانوادههاى شهدا و جانبازان استان اصفهان 1380/8/9
به روایت مادر شهید حسین خرازی: داییش تلفن کرد، گفت: “حسین تیکه پاره رو تخت بیمارستان افتاده، شما همین طور نشستین؟ گفتم: نه. خودش تلفن کرد. گفت: دستش یه خراش کوچیک برداشته پانسمان می کنه می آد. گفت: شما نمی خواد بیاین. خیلی هم سرحال بود. گفت: چی رو پانسمان می کنه؟ دستش قطع شده. همان شب رفتیم یزد، بیمارستان. به دستش نگاه می کردم. گفتم: خراش کوچیک! خندید و گفت: دستم قطع شده، سرم که قطع نشده!
به روایت همرزم شهید حسن خرازی: حاج حسین به قصد بازدید از وضع نیروهایش به طور ناشناس در یکی از قایقها نشست. چند بسیجی که او را نمیشناختند سوار شده، به او گفتند: «برادر خدا خیرت بدهد ممکن است خواهش کنیم ما را زودتر به آن طرف آب برسانی؟» حاج حسین بدون اینکه چیزی بگوید موتور را حرکت میدهد و میگوید: الان که من و شما توی این قایق نشستهایم و عرق میریزیم، فرمانده لشکر چه میکند؟ من مطمئنم او با یک زیرپوش، راحت داخل دفترش جلوی کولر نشسته و مشغول نوشیدن یک نوشابه تگری است!» بسیجی بغل دستی او با نگاه اعتراضآمیزی گفت: «اخوی حرف خودت را بزن». اما حاج حسین ادامه داد. بسیجی دوباره با عصبانیت گفت: «اخوی گفتم حرف خودت را بزن، حواست جمع باشه که بیش از این پشت سر فرمانده لشگر ما صحبت نکنی اگر یک کلمه دیگر غیبت کنی، دست و پایت را میگیرم و از همین جا وسط آب پرتت میکنم.»
به روایت سید شهیدان اهل قلم شهید آوینی: وقتی از این کانال که سنگرهای دشمن را به یکدیگر پیوند می داده اند بگذری، به « فرمانده » خواهی رسید، به علمدار. اورا از آستین خالی دست راستش خواهی شناخت. چه می گویم چهره ریز نقش و خنده های دلنشینش نشانه ی بهتری است. مواظب باش، آن همه متواضع است که او را در میان همراهانش گم می کنی. اگر کسی او را نمی شناخت، هرگز باور نمی کرد که با فرمانده لشکر مقدس امام حسین (ع) رو به رو است. ما اهل دنیا، از فرمانده لشکر، همان تصویری را داریم که در فیلم های سینمایی دیده ایم. اما فرمانده های سپاه اسلام، امروز همه آن معیار ها را در هم ریخته اند. حاج حسین را ببین، او را از آستین خالی دست راستش بشناس. جوانی خوشرو، مهربان و صمیمی، با اندامی نسبتا لاغر و سخت متواضع. آنان که درباره او سخن گفته اند بر دو خصلت بیش از خصائل وی تاکید کرده اند: شجاعت و تدبیر.
برشی از کتاب سرداران شهید: حسین تصمیم به ازدواج گرفته بود و از مادر من کمک خواست. با مزاح به مادرم گفته بود که: «من فقط 50 هزار تومان پول دارم و میخواهم با همین پول خانه و ماشین بخرم و زن هم بگیرم!» مادرم دختری که مناسب ایشان باشد را معرفی کرد و مراسم عقدشان در حضور امام خمینی (ره) برگزار شد. لباس دامادی او پیراهن سبز سپاه بود. دوستانش به میمنت آن شب فرخنده یک قبضه تیربار گرینوف را به همراه 30 فشنگ، کادو کرده و به وی هدیه دادند و بر روی آن چنین نوشتند: «جنگ را فراموش نکنی!» فردا صبح حسین تیربار را به پادگان بازگرداند و به اسلحهخانه تحویل داد.
برشی از مجموعه یادگاران: ما رو به خط کردند. از اول صف یکى یکى اسم و مشخصات مى پرسیدند، مى آمدند جلو. نوبت من شد. اسمم را گفتم. مترجم پرسید: مال کدوم لشکرى؟ گفتم: لشکر امام حسین(ع). افسر عراقى یک دفعه پرید. موهایم را گرفت به طرف خودش کشید. داد زد: «حسین؟ حسین خرازى؟» چشم هاش انگار دو تا گلوله ى آتش، سرم را انداختم پایین، گفتم: «نه.»
برشی از مجموعه یادگاران: جاى کابلها روى پشتم مىسوخت. داشتم فکر مىکردم «عیب نداره بالأخره بر مىگردى. مىرى اصفهان. مىرى حاج حسین رو مىبینى. سرت رو مىگیره لاى دستش، توى چشمهات نگاه مىکنه مىخنده، همه این غصهها یادت مىره…» در را باز کردند، هلش دادند تو. خورد زمین؛ زود بلند شد. حتى برنگشت عراقىها را نگاه کند. صاف آمد پیش من نشست. زانوهایش را گرفت تو بغلش. زد زیر گریه. گفتم «مگه دفعه اولته که کتک مىخورى؟» نگاهم کرد. گفت «بزن و بکوبشونو که دیدى.» گفتم: «خب؟» گفت: «حاج حسین شهید شده».
برشی از مجموعه یادگاران: دور تا دور نشسته بودیم. نقشه آن وسط پهن بود. حسین گفت «تا یادم نرفته اینو بگم، اون جا که رفته بودیم برای مانور؛ یه تیکه زمین بود. گندم کاشته بودن. یه مقدار از گندم ها از بین رفته. بگید بچه ها ببینن چه قدر از بین رفته، پولشو به صاحبش بدین.»
برشی از مجموعه یادگاران: گفتند حسین خرازی را آورده اند بیمارستان. رفتم عیادت. از تخت آمد پایین، بغلم کرد. گفت: «دستت چی شده ؟ » دستم شکسته بود. گچ گرفته بودمش گفتم:«هیچی حاج آقا ! یه ترکش کوچیک خرده، شکسته.» خندید و گفت: « چه خوب! دست من یه ترکش بزرگ خورده، قطع شده.»
به روایت خانواده شهید خرازی: دکتر چهل و پنج روز بهش استراحت داده بود. آوردیمش خانه. عصر نشده، گفت: «بابا! من حوصله م سر رفته.» گفتم: «چی کار کنم بابا؟» گفت: «منو ببر سپاه، بچه ها رو ببینم.» بردمش. تا ده شب خبری نشد ازش. ساعت ده تلفن کرد، گفت: « من اهوازم. بی زحمت داروها مو بدید. یکی برام بیاره.»
منبع: سایت فاتحان
برای شادی روح شهیدان صلوات