فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

شهید خرازی به روایت رهبری

31 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

الان که من و شما توی این قایق نشسته‌ایم و عرق می‌ریزیم، فرمانده لشکر چه می‌کند؟ من مطمئنم او با یک زیرپوش، راحت داخل دفترش جلوی کولر نشسته و مشغول نوشیدن یک نوشابه تگری است!
 شهید حسین خرازی در یکی از جمعه‌های ماه محرم سال 1336 در اصفهان متولد شد. وی سال 1355 پس از اخذ دیپلم در رشته طبیعی برای گذراندن دوره سربازی به مشهد اعزام شد و هم‌زمان یادگیری علوم قرآنی را نیز دنبال می‌کرد. شهید خرازی که با آغاز مبارزات انقلابی به صف مجاهدین پیوست با پیروزی انقلاب وارد کمیته شد. وی در همان سالها برای مبارزه با ضد انقلاب داخلی و جنگهای کردستان لباس سپاه را بر تن کرد و سپس عازم جبهه جنوب شد. حسین در سال 1360 پس از آزادسازی بستان، لشکر امام حسین (ع) را بنا نهاد. شهید خرازی در عملیات خیبر دست راستش را از دست داد و سرانجام در عملیات کربلای 5 روز جمعه 8/12 /1365 به شهادت رسید.

 


به روایت مادر شهید حاج حسین خرازی: «به من گفته بود تا زنده هست جایی نقل نکنم. حسین گفت :وقتی دستم قطع شد، درد نگرفت؛ یک حال خوشی به من دست داد؛ حال پرواز. صدایی از ملکوت به من گفت: حسین آقا می آیی یا می مانی؟ با خودم گفتم می خواهم هنوز بجنگم، خمینی تنهاست، من سرباز اویم، هنوز جنگ تمام نشده. در همین حالات بودم که افتادم زمین. درد به تمام تنم سرایت کرد و در بدنم پیچید.» اینان ثابت قدم بودن، ثبات قدم یعنی این که برای هدفت وقت اضافی بگیری؛ هدف شهدا جز سربلندی اسلام چیزی نبود؛ اینان افسانه نیستند.

 


به روایت همرزم شهید حسین خرازی: مرحله اوّل عملیات که تمام مى‌شود، آزاد باش مى‌دهند و یک جعبه کمپوت گیلاس خنک، عینهو یک تکه یخ. انگار گنج پیدا کرده باشیم توى این گرما. از راه نرسیده، مى‌گوید «نمى‌خواین از مهمونتون پذیرایى کنین؟» مى‌گویم «چشمت به این کمپوتا افتاده؟ اینا صاحب دارن. نداشته باشن هم خودمون بلدیم چى کارشون کنی». چند دقیقه مى‌نشیند. تحویلش نمى‌گیریم، مى‌رود. على که مى‌آید تو، عرق از سر و رویش مى‌بارد. یک کمپوت مى‌دهم دستش. مى‌گویم «یه نفر اومده بود، لاغر مردنى. کمپوت مى‌خواست بهش ندادیم. خیلى پررو بود.» مى‌گوید «همین که الآن از آنجا رفت بیرون؟ یه دست هم نداشت؟» مى‌گویم «آره. همین.» مى‌گوید «خاک! حاج حسین بود که.»

 


به روایت مقام معظم رهبری: این جرأت، این اعتماد به نفس اسلامى، این‌که ملت مسلمانى براى خود این حق را داشته باشد که در قضایاى ملتهاى مسلمان و قضایاى اسلام فریاد بزند، در زیر سایه‌ى هیبت و عظمت و شکوه سربرافراشته‌ى ایران اسلامى پدید آمد. این گردن برافراشته را جوانان ما به وجود آوردند؛ مى‌فهمیدند چه کار مى‌کنند؛ لذا سختیها براى آنها هموار بود. شهید خرازى به رفقایش گفته بود: «من اهمیت نمى‌دهم درباره‌ى ما چه مى‌گویند؛ من مى‌خواهم دل ولایت را راضى کنم.» او مى‌دانست که آن دل آگاه و بصیر، فقط به ایران، به جماران، به تهران و به مجموعه‌ى یک ملت نمى‌اندیشد؛ به دنیاى اسلام مى‌اندیشد و در وراى دنیاى اسلام، به بشریت.

بیانات در دیدار خانواده‌هاى شهدا و جانبازان استان اصفهان 1380/8/9

 


 

به روایت مادر شهید حسین خرازی: داییش تلفن کرد، گفت: “حسین تیکه پاره رو تخت بیمارستان افتاده، شما همین طور نشستین؟ گفتم: نه. خودش تلفن کرد. گفت: دستش یه خراش کوچیک برداشته پانسمان می کنه می آد. گفت: شما نمی خواد بیاین. خیلی هم سرحال بود. گفت: چی رو پانسمان می کنه؟ دستش قطع شده. همان شب رفتیم یزد، بیمارستان. به دستش نگاه می کردم. گفتم: خراش کوچیک! خندید و گفت: دستم قطع شده، سرم که قطع نشده!

 


به روایت همرزم شهید حسن خرازی: حاج حسین به قصد بازدید از وضع نیروهایش به طور ناشناس در یکی از قایقها نشست. چند بسیجی که او را نمی‌شناختند سوار شده، به او گفتند: «برادر خدا خیرت بدهد ممکن است خواهش کنیم ما را زودتر به آن طرف آب برسانی؟» حاج حسین بدون اینکه چیزی بگوید موتور را حرکت می‌دهد و می‌گوید: الان که من و شما توی این قایق نشسته‌ایم و عرق می‌ریزیم، فرمانده لشکر چه می‌کند؟ من مطمئنم او با یک زیرپوش، راحت داخل دفترش جلوی کولر نشسته و مشغول نوشیدن یک نوشابه تگری است!» بسیجی بغل دستی او با نگاه اعتراض‌آمیزی گفت: «اخوی حرف خودت را بزن». اما حاج حسین ادامه داد. بسیجی دوباره با عصبانیت گفت: «اخوی گفتم حرف خودت را بزن، حواست جمع باشه که بیش از این پشت سر فرمانده لشگر ما صحبت نکنی اگر یک کلمه دیگر غیبت کنی، دست و پایت را می‌گیرم و از همین جا وسط آب پرتت می‌کنم.»

 


به روایت سید شهیدان اهل قلم شهید آوینی: وقتی از این کانال که سنگرهای دشمن را به یکدیگر پیوند می داده اند بگذری، به « فرمانده » خواهی رسید، به علمدار. اورا از آستین خالی دست راستش خواهی شناخت. چه می گویم چهره ریز نقش و خنده های دلنشینش نشانه ی بهتری است. مواظب باش، آن همه متواضع است که او را در میان همراهانش گم می کنی. اگر کسی او را نمی شناخت، هرگز باور نمی کرد که با فرمانده لشکر مقدس امام حسین (ع) رو به رو است. ما اهل دنیا، از فرمانده لشکر، همان تصویری را داریم که در فیلم های سینمایی دیده ایم. اما فرمانده های سپاه اسلام، امروز همه آن معیار ها را در هم ریخته اند. حاج حسین را ببین، او را از آستین خالی دست راستش بشناس. جوانی خوشرو، مهربان و صمیمی، با اندامی نسبتا لاغر و سخت متواضع. آنان که درباره او سخن گفته اند بر دو خصلت بیش از خصائل وی تاکید کرده اند: شجاعت و تدبیر.

 


برشی از کتاب سرداران شهید: حسین تصمیم به ازدواج گرفته بود و از مادر من کمک خواست. با مزاح به مادرم گفته بود که: «من فقط 50 هزار تومان پول دارم و می‌خواهم با همین پول خانه و ماشین بخرم و زن هم بگیرم!» مادرم دختری که مناسب ایشان باشد را معرفی کرد و مراسم عقدشان در حضور امام خمینی (ره) برگزار شد. لباس دامادی او پیراهن سبز سپاه بود. دوستانش به میمنت آن شب فرخنده یک قبضه تیربار گرینوف را به همراه 30 فشنگ، کادو کرده و به وی هدیه دادند و بر روی آن چنین نوشتند: «جنگ را فراموش نکنی!» فردا صبح حسین تیربار را به پادگان بازگرداند و به اسلحه‌خانه تحویل داد.


 

برشی از مجموعه یادگاران: ما رو به خط کردند. از اول صف یکى یکى اسم و مشخصات مى پرسیدند، مى آمدند جلو. نوبت من شد. اسمم را گفتم. مترجم پرسید: مال کدوم لشکرى؟ گفتم: لشکر امام حسین(ع). افسر عراقى یک دفعه پرید. موهایم را گرفت به طرف خودش کشید. داد زد: «حسین؟ حسین خرازى؟» چشم هاش انگار دو تا گلوله ى آتش، سرم را انداختم پایین، گفتم: «نه.»

 


برشی از مجموعه یادگاران: جاى کابل‌ها روى پشتم مى‌سوخت. داشتم فکر مى‌کردم «عیب نداره بالأخره بر مى‌گردى. مى‌رى اصفهان. مى‌رى حاج حسین رو مى‌بینى. سرت رو مى‌گیره لاى دستش، توى چشم‌هات نگاه مى‌کنه مى‌خنده، همه این غصه‌ها یادت مى‌ره…» در را باز کردند، هلش دادند تو. خورد زمین؛ زود بلند شد. حتى برنگشت عراقى‌ها را نگاه کند. صاف آمد پیش من نشست. زانوهایش را گرفت تو بغلش. زد زیر گریه. ‌گفتم «مگه دفعه اولته که کتک مى‌خورى؟» نگاهم کرد. گفت «بزن و بکوبشونو که دیدى.» گفتم: «خب؟» گفت: «حاج حسین شهید شده».

 


برشی از مجموعه یادگاران: دور تا دور نشسته بودیم. نقشه آن وسط پهن بود. حسین گفت «تا یادم نرفته اینو بگم، اون جا که رفته بودیم برای مانور؛ یه تیکه زمین بود. گندم کاشته بودن. یه مقدار از گندم ها از بین رفته. بگید بچه ها ببینن چه قدر از بین رفته، پولشو به صاحبش بدین.»





برشی از مجموعه یادگاران: گفتند حسین خرازی را آورده اند بیمارستان. رفتم عیادت. از تخت آمد پایین، بغلم کرد. گفت: «دستت چی شده ؟ » دستم شکسته بود. گچ گرفته بودمش گفتم:«هیچی حاج آقا ! یه ترکش کوچیک خرده، شکسته.» خندید و گفت: « چه خوب! دست من یه ترکش بزرگ خورده، قطع شده.»


 

به روایت خانواده شهید خرازی: دکتر چهل و پنج روز بهش استراحت داده بود. آوردیمش خانه. عصر نشده، گفت: «بابا! من حوصله م سر رفته.» گفتم: «چی کار کنم بابا؟» گفت: «منو ببر سپاه، بچه ها رو ببینم.» بردمش. تا ده شب خبری نشد ازش. ساعت ده تلفن کرد، گفت: « من اهوازم. بی زحمت داروها مو بدید. یکی برام بیاره.»

منبع: سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 



 

 نظر دهید »

امام جمعه ای که پیکرش را زیر تانک له کردند

31 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

این عکس مربوط به روز اعزام من است و من از زیر قرآنی که به دست ایشان بود گذشته و عازم جبهه ها شدم، در حالی که او می گفت: دست علی به همراهتان باشد. 


«پرویز تک زارع» از بسیجیان شهرستان آبیک درباره عکسی که می بینید چنین روایت می کند:
آن روزها من کارمند بنیاد شهید آبیک بودم. مغازه هم داشتم، برای اولین بار بود که در سال 65 به جبهه اعزام می شدم، آن هم از بسیج آبیک. حاج آقا«اسماعیل طباطبایی»، با درخواست مردم،  تازه به شهر ما آمده و امام جمعه آبیک بود. نمازهایش را همه دوست داشتند و انسجام خوبی در شهر ایجاد کرده بود.دیدن چهره بشاش و همیشه خندان او حسابی شارژمان می کرد.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 

 نظر دهید »

نماهنگ زیبای عروسکهای پرپر کشاورزی که زمینش را داد تا حکم امام(ره) اجرا شود

31 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

پس از حکم تاریخی حضرت امام (ره) حاج اکبر طی نامه‌ای که به ولی امر مسلمین ارسال می دارد، می نویسد: زمین کشاورزی خود را برای مجری این حکم الهی اهداء می کند.
کاظم اکبری به تاریخ مهر 1322 در روستای پروریج آباد از بخش چهاردانگه ساری متولد شد. وی در دهه 50 به خاطر شخصیت و اعتقاداتش فردی مذهبی شناخته شده بود تا جایی که دوستانش به خاطر محاسن بلندش او را «کاظم ریش» صدا می کردند.

در همان سالها بود که وی با امام خمینی(ره) آشنا شد و سعی می کرد مردم روستا را هم با شخصیت ایشان آشنا کرده و روشنگری هایی انجام دهد. به همین دلیل بود که به واسطه صحبت‌های اخلاقی کاظم ریش، یکی از رانندگانی که به قمار و شرب خمر اشتهار داشت، توبه نموده و ترک گناه می‌نماید که  این مهم سبب نقل کلام مردم منطقه می‌شود. اما این زمینه‌ای می‌شود تا شهربانی که مدتی به وی ظنین شده بود، ایشان را به اتهام فعالیت مشکوک سیاسی چند روز بازداشت نموده و نهایتا به دلیل فقدان ادله با اخذ تعهد آزاد نماید.


در ادامه نیز به همراه فعالان انقلابی مرکز استان همچون: حجت‌الاسلام عبدالحمید عبدالاحد، مرحوم قلیاف، شهیدقاسمی، کلونیان، مرحوم کردان، شهید پورقاسم، مرحوم دامادی، شهید گریبان، برادر کلانتری و… نقش حائز توجهی را در مبارزه با طاغوت پهلوی و پیروزی انقلاب در شهرستان ساری ایفا می‌نماید.

 


پس از پیروزی انقلاب و واگذاری چندین مسئولیت توسط شورای انقلاب به ایشان از جمله، مسئول حفاظت گارد ساحلی خزر، املاک و مستقلات خاندان پهلوی در باغات مهدشت و… نهایتا با عنایت امام راحل مبنی بر تشکیل سپاه، ایشان به اتفاق جمعی از دوستان انقلابی، سپاه ساری را تشکیل می‌دهند.

پس از تشکیل سپاه و جهاد سازندگی، به دلیل شناخت نزدیک ایشان با روستاهای محروم چهاردانگه و دودانگه ساری با هدایت و بعضا حضور فیزیکی ایشان و زحمات بسیار زیاد دوستان مرحوم در جهاد سازندگی، راه‌های مواصلاتی تعدادی از روستاهای این دو بخش احداث گردید و در ادامه با پیگیری‌های به عمل آمده توسط مرحوم و زحمات مسئولین وقت استان و شهرستان، خانه بهداشت و مدرسه روستاها نیز افتتاح می‌گردد.


حاج کاظم در کنار شهید بهشتی

 
با تجاوز رژیم بعث صدام ملعون به مرزهای کشور ایران اسلامی؛ ایشان به اتفاق جمعی از دوستان سپاهی من جمله: شهید  شمشیر بند، مرحوم سید محمود حسینی، برادر پاسدار جانباز حسین‌زاده و… راهی منطقه سرپل ذهاب و کرند غرب و پادگان ابوذر می‌شوند و پس از مدتی از ناحیه سر مورد اصابت ترکش قرار می‌گیرد. چند ماه بعد به مازندارن باز می گردد و به عنوان معاون عملیات سپاه ساری و مسئول زندان این شهر معرفی می‌شود.

با اوج جنگ تحمیلی، مرحوم حاج کاظم طی دو  مرحله در قالب  سپاه منطقه سه و لشکر ویژه25 کربلا با مسئولیت‌های مختلف به مناطق عملیاتی جنوب و غرب کشور عزیمت می‌نماید و در هر مرحله بازگشت به استان در همان مسئولیت حفاظت شخصیت‌های استان مشغول به خدمت می‌شود و از این فرصت استفاده و با حشر و بهره‌گیری از محضر علماء بزرگ استان همچون: آیت‌الله طبرسی، مرحوم آیت‌الله صالحی مازندرانی، آیت الله صدوقی مازندرانی، مرحوم  آیت الله تائبی و… نیز کسب فیض می‌نماید.

 


ضمن اینکه در همین اثناء مقاطع کوتاهی نیز مسئولیت حفاظت برخی شخصیت‌ها و علماء بزرگی چون مانند شهید آیت الله حکیم (ره)،  مرحوم حجت الاسلام شیخ سعدی حیدری و… نیز به ایشان واگذار می‌شود.

پس از مدتی ایشان به اتفاق چند تن از عزیزان سپاهی به تیپ مستقل کماندهی مالک‌اشتر مامور می‌شوند و  چند ماه  بعد به کشور لبنان و سوریه عزیمت می‌نمایند.

مرحوم حاج کاظم به غیر از حضور فیزیکی در عرصه های انقلاب  و دفاع مقدس و سایر ماموریتها؛ در انفاق مال هم همت بلندی داشت و بارها بخشی از درآمد زمین کشاورزی یادگار مرحوم  پدر و یا حقوق ناچیزش را تقدیم ستاد پشتیبانی جنگ و مستمندان می نمود تا بدانجا که پس از حکم  تاریخی حضرت امام ره مبنی بر ارتداد سلمان رشدی ملعون در اهانت به ساحت رسول الله صلی الله، طی نامه‌ای که به ولی امر مسلمین  ارسال می دارد؛ زمین کشاورزی خود را برای مجری این حکم الهی  اهداء می نمایند.


حاج کاظم در کنار شهید حکیم

 
پس از چند سالی با درخواست سپاه حضرت ولی امر به یگان حفاظت مقام معظم رهبری مامور شده و به جمع محافظین حضرتش مفتخر می‌گردد و بارها از این ایام به عنوان روزهایی یاد می‌نمود که به مانند روزهای دفاع مقدس ، حالات خوش حشر با دوستان شهید و معنویت آن ایام برایش متجلی بود. ضمن اینکه در طی چندین ماه حضور منشاء برخی اقدامات می شود که مورد تفقد فرمانده یگان قرار می‌گیرند تا بدانجا که  برادر سرهنگ علیپور  بارها در جمع همکاران بیت  مدیریت،تقوا و تدبیر ایشان را باعث افتخار همکاران مازندرانی حاضر در بیت مقام معظم رهبری عنوان می‌فرمود.


 

و سرانجام این مرد بی‌ادعا و پاسدار حریم آل الله پس از عمری تلاش و مجاهده در راه خدا در صبح جمعه 29 شهریور در سن 70سالگی به هنگام کشاورزی در زمین کشاورزی با  آرامشی عرفانی روی به قبله، سر بر حصیری که در جوار امام معصوم علیه السلام خریداری نموده بود نهاده و با سلامی به ارباب بی‌کفن دار فانی را وداع گفتند.

منبع: سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 631
  • 632
  • 633
  • ...
  • 634
  • ...
  • 635
  • 636
  • 637
  • ...
  • 638
  • ...
  • 639
  • 640
  • 641
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

آمار

  • امروز: 1686
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • وصیت‌نامه شهید شهید حمید احدی (5.00)
  • اولین شهید دهه هفتادی ایران ( از خاطرات شهید حامد جوانی ) (5.00)
  • وصیت نامه شهید محمد حسین یاوری (5.00)
  • شهید اقتداری که با اصرار جواز شهادت گرفت (5.00)
  • بعثی ها با دست های بسته پاهای ما را به پنکه سقفی می بستند (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس