فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

ماجرای کمبود امکانات و استفاده از قاطرهای سوسنگرد

31 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

سوسنگرد را آب گرفته بود و نیروهایی که داخل شهر بودند بدون آب و غذا و تدارکات مانده بودند و مدام بی سیم می‌زدند و از ما تجهیزات و تدارکات می‌خواستند. آب گرفتگی آن قدر زیاد بود که ماشین نمی‌توانست وارد شهر و روستاهای اطراف شود.
تدارکات، پشتیبانی و میزبانان جبهه کارهای زیادی بر عهده داشتند. از تهیه تجهیزات و اسلحه گرفته تا تعمیر ماشین آلات و نگهداری آن‌ها . ساخت حمام ها و دستشویی‌های صحرایی، ایستگاه‌های صلواتی و تعمیرگاه‌های سیار نیز توسط این عزیزان انجام می‌شد. در این میان سازماندهی کمک‌های مردمی و توزیع آب، غذا، پوشاک و امکانات در بحبوحه عملیات، خود داستان دیگری بود. “میزبان جبهه‌ها” که توسط موسسه فرهنگی هنری جنات فکه منتشر شده است، مجموعه خاطرات فرماندهان و رزمندگانی است که در سال‌های دفاع مقدس وظیفه پشتیبانی و میزبانی از رزمندگان را برعهده داشتند. یکی از این خاطرات به روایت “مرتضی قربانی” و با نگارش “زهرا عابدی” در ادامه می‌آید:

سوسنگرد را آب گرفته بود و نیروهایی که داخل شهر بودند بدون آب و غذا و تدارکات مانده بودند و مدام بی سیم می‌زدند و از ما تجهیزات و تدارکات می‌خواستند. آب گرفتگی آن قدر زیاد بود که ماشین نمی‌توانست وارد شهر و روستاهای اطراف شود. یک فکری به ذهنم رسید؛ به بچه‌ها گفتم تنها چاره کار جمع کردن الاغ‌ها و خرهای سرگردان است! همه از پیشنهادم استقبال کردند. من هم یک کاغذ برداشتم و روی آن نوشتم: جناب آقای ترجینی شما با حفظ سمت موتوری لشکر، به عنوان مسئول گردان “الاغیزه” و"خریزه” منصوب شدید. امیدوارم موفق باشید.

این بنده خدا به کمک چند نفر دیگر رفتند و هر چه الاغ و قاطر و خر در منطقه بود، جمع آوری کردند و بردند در یک مغازه مصالح فروشی مستقر کردند. یک مقدار هم کاه و یونجه برایشان فراهم کردند. بعد آمد پیش من و گفت که 56 رأس الاغ جمع کرده‌ام. البته از این تعداد، شش تا زخمی‌اند. حتی رنگ‌های الاغ‌ها را هم به من گفت. مثلا پنج تا قهوه‌ای، چهار تا مشکی، ده تا سفید و…! بعد ما آمدیم این الاغ‌ها را بین گردان‌ها تقسیم کردیم. بعد از آن رزمنده‌ها دیگر راحت شدند. تدارکات و امکانات را تا هرجا که ماشین می‌توانست می‌برد، از آنجا به بعد را سوار قاطر و الاغ می‌کردند و می‌بردند.

در این بین اتفاقات جالب هم می‌افتاد. بعضی از گردان‌ها با بعضی از الاغ‌ها دچار مشکل می‌شدند. می‌آمدند به ما می‌گفتند مثلا الاغ قهوه‌ای ما را گاز می‌گیرد یا آنکه سفید است لگد می‌اندازد. ما هم مجبور بودیم الاغ‌های شرور گردان‌ها را با آن‌هایی که برای خودمان نگه داشته بودیم عوض کنیم. یک مدتی با همین الاغ‌ها کارمان راه افتاده بود. چون سپاه سوسنگرد آنقدر تجهیزات نداشت به ما ماشین، نفربر، ایفا و … بدهد. ما هم نمی‌توانستیم منتظر شویم تا سپاه به ما چیزی بدهد. آنقدر کار روی زمین بود که مجبور بودیم خودمان برای خودمان آستین بالا بزنیم.

یک شب برای نماز مغرب و عشا آقای بشر دوست مسئول سپاه سوسنگرد از بنده دعوت کرد که برای جلسه پشتیبانی پیشش بروم. من هم که وسیله‌ای نداشتم ناچار سوار یکی از همین الاغ‌ها شدم و رفتم آنجا. دم در ورودی نگهبان اسمم را پرسید. گفتم: مرتضی قربانی. با آن الاغی که سوارش بودم نمی‌توانستم بگویم فرمانده لشکرم. گفت صبر کن. با داخل تماس گرفت و گفت: “یکی با الاغ آمده اینجا و می‌گوید مرتضی قربانی‌ام یک کلت هم به کمرش بسته است. راهش بدهم داخل؟” آن‌ها اجازه دادند و من رفتم داخل. طناب گردن الاغم را به درختی بستم و وارد ساختمان شدم.

بعد از خواندن نماز جماعت جلسه شروع شد. نیم ساعتی از جلسه نگذشته بود که الاغ شروع کرد به عر عرکردن. حالا اهل فن می‌دانند الاغ کمتر در شب سر و صدا می‌کنند. آقای بشر دوست کم کم از صدای الاغ کلافه شد و یکدفعه گفت کدام پدرسوخته‌ای الاغ آورده اینجا؟ من گفتم: “آقای بشردوست حالا چرا ترش می‌کنی فکر کن من آوردم.” گفت: “مگر اینجا جای الاغ آوردن است؟” من هم دیدم تا تنور داغ است باید نان را چسباند. گفتم: “نه اینکه شما به ما سواری و نفربر و تانک و ایفا دادی. خب وسیله نداشتم، سوار الاغ شدم.” آقای بشر دوست کمی به من زل زد. حرفی نداشت. دید راست می‌گویم خلاصه همین ماجرا باعث شد من چند ماشین از سپاه بگیرم.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 

 

 

 نظر دهید »

برای دلتنگی‌های پاوه

31 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

هر چه آسمان را نگاه می کنیم خبری نیست، یعنی یادشان رفته ما اینجاییم؟ به بیمارستان شهر هم رحم نکردند و همه را به گلوله بستند و برای آنهایی که گلوله کم آوردند از کاشی و حلب استفاده کردند و همه را سر بریدند. «هورامی» صحبت می‌کنیم، «جافی» حرف می‌زنیم، حرف آدمیزاد توی سرشان نمی‌رود و فقط دستور گرفته‌اند که بکشند. 
شب‌ها وقتی دستشان از آدم‌کشی خالی می‌شود،بلندگو دست می‌گیرند و توی کوچه‌ها راه می‌افتند و خائن خطاب‌مان می‌کنند که چرا برای ایرانی بودن‌مان و ایرانی ماندن‌مان انقلاب کرده‌ایم.

 

می‌گویند «کرد» نیستیم و به همه کردها خیانت کرده‌ایم و کاش می‌شد یکی این بلندگو را از دستشان بگیرد و بگوید «کرد»، ایرانی بوده و هست و می‌ماند و ایران سرزمین و وطن کردهاست و کرد با غیرت و با تعصبش برای وطن و سرزمینش، انقلاب که سهل است، جان می‌دهد.

 

حلقه محاصره را آنقدر تنگ کرده‌اند که فقط یکی دو کوچه شهر برایمان مانده. و دارد این باور سخت که “پاوه” را باید به این جانی‌ها تحویل دهیم کم کم رنگ واقعیت می‌گیرد.

 

در میان صدای گلوله و خمپاره با پیچیدن صدای هلی‌کوپتر دل توی دلمان نماند، تصور بمباران هوایی شهر را دیگر نکرده بودیم.هلی‌کوپتر که نزدیکتر آمد از توی جنگل‌های اطراف شهر زدنش و آنجا بود که فهمیدیم هلی‌کوپتر ایرانی است و از خودمان است.گلوله که به هلی کوپتر خورد ارتفاعش را کم کرد و نزدیکی‌های زمین چند نفر پایین پریدند، نزدیک‌شان که رسیدیم مردی که قاب عینک دور مشکی بزرگی بر صورت داشت و موهایش تا نصفه عقب رفته بود جلوتر از همه پیش آمد و می‌گفت که برای دیدن وضعیت شهر آمده.

 

“چمران” صدایش می‌کردند، اما او تنها آمده بود و از گفته‌هایش هم معلوم شد لشگر و کمکی در راه نیست. این همه روز گذشت و این همه کشته دادیم و حالا فقط یک مرد، از آسمان آمده تا به ما کمک کند. می‌گفت امام او را فرستاده تا ببیند چرا کسی از پاوه و اوضاعش راستش را نمی‌گوید و او را فرستاده تا واقعیت آنچه در پاوه می‌گذرد را برایش بفرستد.

 

چمران دید ما در پاوه تنهاییم و بی‌سلاح و با دست خالی داریم مقابل این جانی‌ها می‌ایستیم و برای همین تنهای‌مان نگذاشت، می‌توانست با هلی‌کوپتری که آمده بود، ما را بگذارد و برود، اما مردانه ایستاد و کنارمان ماند.چون مظلومیت پاوه را با تمام وجودش دیده و لمس کرده بود و فقط به دوستانش که می‌رفتند،می‌گفت:به امام بگویید در پاوه چه خبر است.

 

هلی‌کوپتر که رفت، ما ماندیم و چمران و یک لشکر جانی آدمکش که مقابلمان صف کشیده بودند. فرصتی نداشتیم و او به سرعت تعداد کم جوانان باقیمانده شهر را سازماندهی کرد و به همه گفت:که نباید ناامید شویم و باید بجنگیم تا زمانی که گشایشی حاصل شود.

 

با آمدن او خون تازه‌ای به رگهامان جان داد و انگار لشکری پرتوان را در کنار خود داشتیم، باز هلی‌کوپتر آمد و این بار برایمان قدری مهمات آورد.

مجروحینی که از بیمارستان شهر باقی مانده بودند را باید هرطور بود به بیمارستان مرکز می‌رساندیم و هلی‌کوپتر می‌توانست آنها را با خود ببرد، معطل نکردیم و مجروحین را تا آنجا که جا بود سوار هلی کوپتر کردیم.

 

همه مجروحین باید سوار می‌شدند و برای همین “فوزیه” را هم سوار کردیم. لباس سفیدش رنگ خون شده بود و صورتش مهتابی. بیخود “شیردل” اسمش را نگذاشته بودند، دل شیر داشت که تک و تنها از کرمانشاه آمده بود تا در بیمارستان پاوه خدمت کند و فقط او از حادثه بیمارستان جان سالم به در برده بود…

 

موقع سوار شدن نمی‌دانم چرا همه اضطراب داشتند، رنگ زرد مجروحین و نگرانی‌ای که در نگاه‌شان موج می‌زد را می‌شد درک کرد، رنگ به رخسار خلبان هم نمانده بود.

 

حق داشت،چون از جنگل‌های اطراف شهر همه را با گلوله، و اگر دست‌شان می‌رسید با خمپاره می‌زدند و حالا وضعیت هلی کوپتر با این همه زن و بچه مجروح کمی دلهره‌آور شده بود.

 

چشم همه به آسمان و هلی‌کوپتری که حالا با گیر کردن پره‌های آهنی اش به کوه داشت به این طرف و آن طرف کوه می‌خورد و در آسمان چرخ می‌زد دوخته شده بود.

همه ماندیم، کسی نفهمید چه اتفاقی افتاده و فقط چشمان گرد شده‌مان را به آسمان و چرخ زدن‌های هلی کوپتر و مجروحینش دوختیم.

 

هلی‌کوپتر دیوانه‌وار خودش را به صخره‌ها می‌زد و نزدیکی‌های زمین هر چه را با هزار امید و آرزو سوارش کرده بودیم جلوی چشمان‌مان بیرون می‌ریخت.

 

با کم شدن ارتفاع هلی‌کوپتر، کسی جرأت نزدیک شدن به این غول آهنی افسار گسیخته را نداشت و دونفری هم که نزدیک شدند با تکه تکه شدنشان نتوانستند قدری از افسار گسیختگی هلی کوپتر را کم کنند. “فوزیه” و همه زنان و کودکانی که با هزار امید برای مداوا سوار هلی کوپتر شده بودند حالا بی جان از آسمان روی زمین افتاده بودند.

 

داغ شهدامان کم بود. حالا کلی شهید تازه روی دستمان مانده بود. مانده بودیم. نه می‌شد برای سوار کردن آنها به هلی کوپتر خود را سرزنش کرد و نه می‌شد چشم را بر روی جنازه‌هایی که جلوی چشمانمان از آسمان به زمین می‌افتادند بست.

 

داغ بود که روی داغ سوار می‌شد و باز هم، از آسمان خبری نبود. چمران که پیام فرستاده بود، اما چرا باز کسی به پاوه نیامد.

 

لحظه تلخ‌مان پر پر شدن عزیزانمان در جلوی چشمان‌مان نبود، لحظه سخت افتادن سایه مرگ بر سرمان نبود، همه چیز را می‌شد تحمل کرد جز ترک وطن.

 

فرمانده ژاندارمری پیش چمران آمد و گفت دستمال سرخ‌ها گفته‌اند که یا باید شهر را تحویل آنها دهیم و یا تا 24 ساعت دیگر همه را قتل عام می‌کنند.

چاره‌ای نبود کلی زن و بچه در شهر بودند و نمی‌شد به سادگی به مرگ همه آنها راضی شد. شب فردایی که باید شهر را تحویل می‌دادیم به اندازه یک دنیا دلتنگی از دست دادن پاوه سخت و تلخ گذشت همه گریه می‌کردیم.

 

حالا باید پاوه را با همه جوان‌هایی که در کوچه‌هایش افتاده بودند با همه باغات انارش، با همه جنگل‌های سر سبزش و با کوه‌های سربرافراشته “شاهو” تنها می‌گذاشتیم و می‌رفتیم…

 

او هم مثل همه گوشه‌ای را گرفته بود و گریه می‌کرد و مرتب سر به آسمان داشت. شب تلخ آخر ما و چمران گذشت و صبح همه برای ترک شهر آماده شدیم، پاهامان را روی زمین می‌کشیدیم. ترک پاوه عزیزمان سخت بود.

 

ساعت نزدیکی‌های 9 صبح را نشان می‌داد که صدای هلهله و شادی مردم بلند شد، شنیدن صدای هلهله و شادی مردم در میان داغ و اندوه‌مان هم عجیب بود و هم سخت.لحظه‌ای تصور فریاد شادی دستمال سرخ‌ها از فتح شهر را کردیم، اما این مردم شهر بودند که توی کوچه‌ها رادیو به دست شادی می‌کردند.

 

توی کوچه ها که رفتیم دیگر اثری از دستمال سرخ‌ها نبود! برای فهمیدن اوضاع دست به دامن رادیو شدیم و موج‌های رادیو را صاف کردیم تا گوشه‌ای از حرف‌های امام خمینی توی امواجش گم نشود، صدا حالا صاف صاف شنیده می‌شد که امام می گفت:.. به دولت، ارتش و ژاندارمری اخطار می‌کنم اگر با توپ‌ها و تانک‌ها و قوای مجهز تا 24 ساعت دیگر حرکت به سوی پاوه آغاز نشود من همه را مسئول می‌دانم… .

 

دستمال سرخ‌ها تنها با شنیدن فرمان امام فرار را بر ماندن در شهر ترجیح داده بودند و با رفتن آنها از شهر نیروهای کمکی به شهرمان آمدند و ما باز، در پاوه و کنار باغ های انار و کوهای بلند و جنگل های سبزش ماندیم.

 

ماندیم…

 

حالا نمی‌دانم کسی ما را یادش هست؟! کسی یادش مانده ما در پاوه با دست خالی و با هر چه داشتیم ماندیم و جنگیدیم، کسی داغ از دست دادن جوانان شهرمان را یادش مانده؟

 

کسی یادش مانده تا آخرین روز کسی برای کمک به ما نیامد، کسی یادش مانده، امام، ما را فراموش نکرده بود و حاضر بود همه را در مقابل آنچه بر ما گذشته مجازات کند.

 

اما هنوز هم کسی ما را به خاطر نمی‌آورد و هنوز هم در روزگار و برگه‌های تقویمش گم شده‌ایم.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 

 نظر دهید »

روایت خاطرات آزادگان در برنامه «از آسمان»

31 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

دوربین این هفته برنامه از آسمان بار دیگر به میان جمع آزادگان تبریزی رفت و خاطرات آن‌ها را به تصویر کشید. 

  دوربین این هفته برنامه از آسمان بار دیگر به میان جمع آزادگان تبریزی رفت و خاطرات آن‌ها را به تصویر کشید. در دو برنامه گذشته قسمت‌های مختلفی از زندگی آزادگان و اسرای کمپ 7 پخش شد و گوشه‌هایی از خاطرات اسارت این آزادگان نشان داده شد اما با توجه به گستردگی موضوع و لزوم نشر خاطرات و حقایق دفاع مقدس، برنامۀ این هفته نیز به آزادگی و آزادگان اختصاص یافت و در این قسمت نیز زندگی دو آزاده این اردوگاه با نام‌های امیرشاه پسندی و علی اکبر رفیعی به تصویر کشیده شد.

امیرشاه پسندی درباره روزهای اسارت گفت: اردوگاه کمپ 7 اردوگاهی بود که در آن اسرای نوجوان را نگه می‌داشتند. آن روزهایی که تازه وارد این اردوگاه شده بودم عراقی‌ها برای گرفتن نام چند تا از هم رزمانم بسیار شکنجه‌ام می‌کردند.

وی ادامه داد: فکر می‌کنم من تنها کسی بودم که در آن اردوگاه شکنجه‌هایی را تحمل کردم که واقعا زجر آور بود. آنان برای به حرف آوردن من کف پاهایم را با اتو سوزاندند اما من تا آخرین لحظه هم حاضر نشدم بچه ها را لو بدهم.

در ادامه برنامه لحظه های شکنجه و اسارت این آزاده جانباز بازسازی و به تصویر کشیده شد تا بیننده ها با گوشه ای از درد این بزرگ مرد همنوا شوند. همچنین در ادامه علی اکبر رفیعی نیز دیگر آزاده برنامه خاطراتی از اسارت و دوران رفاع مقدس را بیان کرد.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 

 

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 627
  • 628
  • 629
  • ...
  • 630
  • ...
  • 631
  • 632
  • 633
  • ...
  • 634
  • ...
  • 635
  • 636
  • 637
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • صفيه گرجي
  • کوثر نهاوند(مهاجر إلی الله)
  • رهگذر
  • ma@jmail.com

آمار

  • امروز: 645
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • وصیت‌نامه شهید شهید حمید احدی (5.00)
  • اولین شهید دهه هفتادی ایران ( از خاطرات شهید حامد جوانی ) (5.00)
  • وصیت نامه شهید محمد حسین یاوری (5.00)
  • شهید اقتداری که با اصرار جواز شهادت گرفت (5.00)
  • بعثی ها با دست های بسته پاهای ما را به پنکه سقفی می بستند (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس