فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

ماجرای نجات یافتن اسیر ایرانی توسط شیعیان عراق

01 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته


بسم الله الرحمن الرحیم

کلاس سوم راهنمایی بودم. یکی از جمعه‌ها بود که به اتفاق چند نفر از همکلاسی‌ها بودیم که بحث جبهه و کاروانی به نام راهیان کربلا که از بیرجند عازم بود پیش آمد. آرزوی همه ما این بود که در جوار رزمندگان قرار گیریم اما می‌دانستیم که سن و قدمان تناسبی با آرزوهایمان ندارد. تصمیم گرفتیم فردا شانسمان را برای رفتن به جبهه آماده کنیم. دور از چشم والدین ساک‌هایمان را آماده کردیم. می‌دانستیم فردا اعزام است. صبح پانزده نفری به نیت رفتن به بسیج، مدرسه را ترک کردیم. اما موفق به رفتن نشدیم. بالاخره در تیرماه 65 به زاهدان رفتم و برای گذراندن دوره آموزشی به پادگان قدس رفتم.

زمان وصال و وقت فراغ

پس از طی دوره به لشکر 41 ثارالله منطقه اعزام شدم. اولین باری بود که به جبهه میرفتم. در مرداد 65 بود که به پدرم تلگراف زدم و نامه‌ای نوشتم تا نگران نباشد. آخرین باری که به جبهه اعزام شدم غروب یکی ازاولین روزهای اردیبهشت67 بود. من در مسجد امام حسن عسکری(ع) زاهدان بودم. خبر دادند که اعزام اضطراری پیش آمده است. همان شب توسط هواپیما به اهواز آمدیم. فاو را عراق پس گرفته بود. ما به شلمچه رفتیم. حدود پانزده روز آنجا بودم که عملیات شد و به اسارت ما انجامید.

ماجرای نحوه‌ی اسارت و رهایی از کشته شدن زیر تانک‌های عراقی

در اثر اصابت تیر کتفم و قسمت کشاله‌ی ران به صورت عمیقی آسیب دیده بود و داخل چاره خمپاره افتاده بودم. دیگر امکان تحرک از من گرفته شده بود. یکی از بچه‌های زاهدان به نام جعفری برگشت که مرا کول کند، نگذاشتم و گفتم تو برو و به خانواده‌ام خبر بده که من اسیر شده‌ام. با اصرار زیاد قبول کرد. خود را از چاله بیرون کشیدم، سعی کردم به حالت نیم خیز به سوی خاکریز خودی بروم که متوجه تانک‌های عراقی شدم. نارنجک را در دست گرفتم و از ضامن خارج کردم. ناگهان لگدی محکم به کمرم خورد و نارنجک چند متر جلوتر پرتاب شد. به زبان عربی فریاد می‌زد و کلماتی می‌گفت. با عصبانیت چفیه‌ای را که بر زخم کتفم بود کشید و چند لگد و سیلی نثارم کرد. بالاخره بلوزم را درآورد و مرا کشان کشان تا پهلوی تانکی که در چند قدمی متوقف بود برد و سرم را زیر زنجیر آن گرفت. از بین سربازان عراقی مردی که از بقیه مسن‌تر بود به چشمم خورد. انگشت اشاره را به طرفم دراز کرد و گفت: «هذا طفل». یقه‌ام را بالا گرفت و از زیر زنجیرهای تانک بلندم کرد. کلماتی را می‌گفت که من متوجه نمی‌شدم اما ظاهرا معلوم بود که با کشتن من مخالف است.

مهر امام رضا(ع) و پی بردن به شیعه بودن مرد عراقی

آن مرد مسن در حالی که سخنانی را به زبان می‌آورد شروع به جستجوی جیب‌های شلوارم کرد. مهر و تسبیح و جا مهری‌ام را بیرون آورد و نگاهی به من انداخت و شکسته بسته گفت: «این امام رضا؟» متوجه شدم که می‌خواهد بپرسد: این مهر از مشهدالرضا است؟ با اشاره سر گفتم: «نعم». از کلمه یادگاری در بین حرفایش متوجه شدم که او شیعه است و مهر را برای یادگاری می‌خواهد. همین مرد مرا به پشت خط شان انتقال داد. در پشت خط چند عکس یادگاری با ما گرفت و به افرادی دیگر تحویل داد.

نحوه تقسیم آب

مدتی گذشت و ظاهرا به بصره می‌رسیدیم. هوا تاریک شده بود که خود را داخل محوطه‌ای که دور تا دور آن ارتفاع زیادی داشت و سیم خاردار کشیده شده بودند، دیدم. از آسفالت محوطه حرارت بالا می‌آمد و تا صبح همان جا بودیم. چشم‌ها و دستانمان را بسته بودند. برخی زخمی بودند و برخی از فشار تشنگی و گرسنگی ناله می‌کردند اما کسی توجه نمی‌کرد. یک ساعت بعد متوجه شدیم که آب آوردند اما با سطل روی ما می‌ریختند. دهانمان را رو به آسمان باز نگه داشتیم و دستانمان را که بسته بود به صورت ناودان جلوی دهانمان می‌گرفتیم تا قطرات آب را به دهان منتقل کنیم. آن روز همین مقدار آب، هم خوراکمان شد و هم نوشیدنی‌مان.

نحوه‌ی غذا دادن

ابتدا غذا را که توی دیگ بزرگی بود، داخل محوطه می‌آوردند. روی سر دیگ مقداری برنج می‌ریختند و یک آبگردان بزرگ آب مضاف به جای خورشت روی آن می‌پاشیدند. پس از صف کردن بچه‌ها ده تا ده تا به میدان غذا خوردنشان می‌فرستادند. مجبور بودند با دویدن خود را بر سر سفره برسانند. برخی هنوز لقمه اول را برنداشته بودند که سوت پایان به صدا در می‌آمد و باید عرصه غذایی را ترک می‌کردند.

بیمارستان بصره و نجات دوباره توسط شیعه عراقی

مجروح‌ها را جدا کردند و به سمت ساختمانی که به استخبارات معروف بود بردند تا تخلیه اطلاعات کنند. نوبت به من رسید. پاسخ‌های بی سروته‌ای به سوالاتشان دادم. از شدت عصبانیت مرا زیر مشت و لگد گرفت و آنقدر ضربه‌ها شدید بود که زخمم مجدد سر باز کرد. بعد از ظهر همان روز زخمی‌ها را در آمبولانس‌هایی به بیمارستان بصره بردند. نزدیکی‌های صبح روز بعد به بیمارستان التموز منتقل شدم و بلافاصله توسط یکی از پزشکان شیعه مذهب مورد جراحی قرار گرفتم. تاحالا دو بار توسط شیعیان عراق نجات یافته بودم، یک بار وقتی که میخواستند سرم را زیر تانک ببرند، یک بار هم در بیمارستان التموز.

منبع: سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

هفته دفاع مقدس گرامی باد

31 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 2 نظر

لبخندی که روی سینه ماند

31 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

 بسم الله الرحمن الرحیم

حاج همت به امام خمینی فکر می‌کند و کمی جان می‌گیرد. سید هنوز گوشی‌های بیسیم را جلوی دهان او گرفته. همت لب می‌جنباند و حرف امام را تکرار می‌کند: “جزایر باید حفظ شود، بچه‌ها، حسین‌وار بجنگید.”

 
 شهید همت در جبهه‌های جنگ علیه باطل رابطه خیلی خوب و برادرانه‌ای با رزمندگان داشت.

از همین رو برآن شدیم تا با بیان خاطراتی از کتاب “معلم فراری” به خاطراتی بر اساس زندگی این شهید بزرگوار بپردازیم.

لبخندی که روی سینه ماند

از همه لشکر حاج همت، تنها چند نیروی خسته و ناتوان باقی مانده. امروز، هفتمین روز عملیات خیبر است.
هفت روز پیش، رزمندگان ایرانی، جزایر مجنون را فتح کردند و کمر دشمن را شکستند. آنگاه دشمن هرچه در توان داشت، به کار گرفت تا جزایر را پس بگیرد؛ اما رزمندگان ایرانی تا امروز مقاومت کرده‌اند.

همه جا دود و آتش است. انفجار پشت انفجار، گلوله پشت گلوله، زمین از موج انفجار مثل گهواره تکان می‌خورد. آسمان جزایر را به جای ابر، دود فرا گرفته… و هوای جزایر را به جای اکسیژن، گاز شیمیایی.

حاج همت پس از هفت شبانه روز بی‌خوابی، پس از هفت شبانه روز فرماندهی، حالا شده مثل خیمه‌ای که ستون‌هایش را کشیده باشند. نه توان ایستادن دارد و نه توان نشستن و نه حتی توان گوشی بیسیم به دست گرفتن.

حاج همت لب می‌جنباند؛ اما صدایش شنیده نمی‌شود. لبهای او خشکیده و چشمانش گود افتاده. دکتر با تأسف سری تکان داده، می‌گوید: “اینطوری فایده‌ای ندارد. ما داریم دستی دستی حاج همت را به کشتن می‌دهیم. حاجی باید بستری شود. چرا متوجه نیستید؟ آب بدنش خشک شده. چند روز است هیچی نخورده…”

سید آرام می‌گوید: ” خوب، یک سرم دیگر وصل کن.”
دکتر با ناراحتی می‌گوید: ” آخر سرم که مشکلی را حل نمی‌کند. مگر انسان تا چند روز می‌تواند با سرم سر پا بماند؟”
سید کلافه می‌گوید: “چرا که دیگری نیست. هیچ نیرویی نمی‌تواند حاج همت را راضی به ترک جبهه کند.”
دکتر با نگرانی می‌گکوید: “آخر تا کی؟”
تا وقتی نیرو برسد.
اگر نیرو نرسد، چی؟
سید بغض‌آلود می‌گوید: ” تا وقتی جان در بدن دارد.”
خوب، به زور ببریمش عقب.

حاجی گفته هرکسی جسم زنده مرا برد پشت جبهه و مرا شرمنده امام کند، مدیون است…. سرپل صراط، جلویش را می‌گیرم.
دکتر که کنجکاو شده می‌پرسد: “مگر امام چی‌گفته؟”

حاج همت به امام خمینی فکر می‌کند و کمی جان می‌گیرد. سید هنوز گوشی‌های بیسیم را جلوی دهان او گرفته. همت لب می‌جنباند و حرف امام را تکرار می‌کند: “جزایر باید حفظ شود، بچه‌ها، حسین‌وار بجنگید.”

وقتی صدای همت به منطقه نبرد مخابره می‌شود، نیروهای بی‌رمق دوباره جان می‌گیرند همه می‌گویند؛ نباید حرف امام زمین بماند. نباید حاج همت، شرمنده امام شود.

دکتر سرمی دیگر به دست حاج همت وصل می‌کند.
سید با خوشحای می‌گوید: “ممنون حاجی! قربان نفست. بچه‌ها جان گرفتند. اگر تا رسیدن نیرو همین طوری با بچه‌ها حرف بزنی، بچه‌ها مقاومت می‌کنند. فقط کافی است صدای نفسهایت را بشوند!”
حاج همت به حرف سید فکر می‌کند: بچه‌ها جان گرفتند… فقط کافی است صدای نفسهایت را بشنوند…
حالا که صدای نفسهای حاج همت به بچه‌ها جان می‌دهد، حالا که به جز صدا چیز دیگری ندارد که به کمک بچه‌ها بفرستد، چرا که در اینجا نشسته است؟ چرا کاری نکند که بچه‌ها، هم صدایش را بشوند و هم خودش را از نزدیک ببینند؟
سید نمی‌داند چه فکرهایی در ذهن حاجی همت شکل گرفته؛ تنها می‌داند که حال او از لحظه پیش خیلی بهتر شده؛ چرا که حالا نیم‌خیز نشسته و با دقت بیشتری به عکس امام خیره شده است.
 
حاج همت به یاد حرف امام می‌افتد، شیلنگ سرم را از دستش می‌کشد و از جا برمی‌خیزد. سید که از برخاستن او خوشحال شده، ذوق زده می‌پرسد: “حاجی، حالت خوب شده!؟”
 
دکتر که انگشت به دهان مانده، می‌گوید: “مراقبش باش، نخورد زمین. ”
 
سید در حالی که دست حاج همت را گرفته با خوشحالی می‌پرسد: “کجا می‌خواهی بروی؟هر کاری داری، بگو من برایت انجام بدهم.” حاج همت از سنگر فرماندهی خارج می‌شود. سید سایه به سایه همراهی‌اش می‌کند.
 
-حاجی، بایست بیینم چه شده؟
دکتر با کنجکاوی به دنبال آن دو می‌رود سید دست حاج همت را می‌گیرد و نگه می‌دارد، بغض آلود می‌گوید: “تو را به خدا، بگذار بروم سید!”
 
سید که چیزی از حرف‌های او سردر نمی‌آورد، می‌پرسد: “کجا داری می‌روی؟ من نباید بدانم؟”
 
-می‌روم خط. خط مرا طلبیده.
 
چشمان سید از تعجب و نگرانی گرد می‌شود: “خط؟! خط برای چی؟ تو فرمانده لشکری. بشین توی سنگرت فرماندهی کن.
حاج همت سوار بر موتور می‌شود و آن را روشن می‌کند.

-کو لشکر؟ کدام لشکر؟ ما فقط یک دسته نیرو توی خط داریم یک دسته نیرو که فرمانده لشکر نمی‌خواهد. فرمانده دسته می‌خواهد فرمانده دسته هم باید همراه دسته باشد؛ نه تو قرارگاه.

سید جوابی برای حاج همت نداد. تنها کاری که می‌تواند بکند، این است که دوان دوان به سنگر باز می‌گردد، یک سلاح برمی‌دارد و عجولانه می‌آید و ترک موتور حاج همت می‌نشیند لحظه‌ای بعد، موتور به تاخت حرکت می‌کند.
 
لحظاتی بعد، گلوله‌ای آتشین در نزدیکی موتور فرود می‌آید. موتور به سمتی پرتاب می‌شود و حاج همت و سید به سمتی دیگر. وقتی دود وغبار فرو می‌نشینند لکه‌های خون بر زمین جزیره نمایان می‌شود.
 
خبر حرکت حاج همت به بچه‌های خط مخابره می‌شود. بچه‌ها دیگر سر از پا نمی‌شناسند می‌جنگند و پیش می‌روند تا وقتی حاج همت به خط می‌رسد شرمنده او نشوند.
 
همه در خط می‌ماند بچه‌ها آنقدر می‌جنگند تا خورشید رفته رفته غروب می‌کند و یک لشکر نیروی تازه نفس به خط می‌آید بچه‌ها از این که شرمنده حاج همت نشده‌اند؛ از این که حاج همت را نزد امام رو سفید کرده و نگذاشتند حرف امام زمین بماند خوشحالند اما از انتظار طاقت فرسای او سخت دلگیرند.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 624
  • 625
  • 626
  • ...
  • 627
  • ...
  • 628
  • 629
  • 630
  • ...
  • 631
  • ...
  • 632
  • 633
  • 634
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • یَا مَلْجَأَ کُلِّ مَطْرُودٍ
  • امیرِعباس(حسین علیه السلام)

آمار

  • امروز: 14
  • دیروز:
  • 7 روز قبل: 973
  • 1 ماه قبل: 7289
  • کل بازدیدها: 238614

مطالب با رتبه بالا

  • اولین شهید دهه هفتادی ایران ( از خاطرات شهید حامد جوانی ) (5.00)
  • وصیت نامه شهید محمد حسین یاوری (5.00)
  • شهید اقتداری که با اصرار جواز شهادت گرفت (5.00)
  • بعثی ها با دست های بسته پاهای ما را به پنکه سقفی می بستند (5.00)
  • برای شادی روح شهیدان صلوات (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس