فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

تئاتر درمانی در اسارت

01 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

عراقی ها گفتند: «آماده باشید که آزادید» اما ما باور نکردیم. حس و حال عجیبی داشتیم. خیلی ها اشتهایشان باز شده بود. من بر عکس، اشتهایم به کلی کور شده بود. لحظه شماری می کردیم تا نوبت به اردوگاه ما برسد. انتظار کشنده ای بود. بالاخره نوبت به گروه ما رسید. باور نمی کردیم.می­‌گفتیم شایعه است.
شاید اسم «محسن اسماعیل جعفر» برای شما نا آشنا باشد. این اسم به ظاهر عجیب و غریب، اسم اسیر شماره 4263 در اردوگاه موصل 3 عراق یعنی«محسن جهانبانی» است. وی دانش آموز دبیرستان مصطفی خمینی اصفهان بود که در عملیات محرم به اسارت نیروهای عراقی درآمد و پس از تحمل 2750 روز اسارت، سرانجام در سی مرداد 69 به خاک پاک میهن قدم گذاشت. بعد از آزادی به دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران راه یافت و در رشته تئاتر فارغ التحصیل شد. بعد به بازیگری روی آورد. ابتدا در فیلم سینمایی «خلبان» ایفای نقش کرد. سپس در« بهترین تابستان من»،« قطعه ای از بهشت» ،« پیک نیک در میدان جنگ»، «دوئل»، «روزهای آتش»، «سریال یوسف پیامبر» و « اخراجی های 2 » هنرنمایی کرد.آخرین کار سینمایی جهانبانی حضور در فیلم «نفوذی» بود. به بهانه 26 مرداد سالروز ورود آزادگان سرفراز به میهن عزیزمان ایران به سراغ حاج محسن رفتیم و میهمان خاطراتش از دوران اسارت شدیم. روایت های زیر تنها بخش کوتاهی از خاطرات این آزاده دوست داشتنی و هنرمند است. جهانبانی این روزها سرگرم ساخت فیلم مستند سید آزادگان مرحوم علی اکبر ابوترابی است که «ابر فیاض» نام دارد. از کردستان تا دهلران

دوم دبیرستان بودم که تصمیم گرفتم بروم جبهه. وقتی موضوع را به مادرم گفتم، مخالفت کرد و گفت: «بهتره که فعلاً به درس و مشقت برسی» گفتم: مادرجان خانواده هایی که یک بچه بیشتر ندارند، بچه هایشان را می فرستند جبهه. آنوقت شما که غیر از من سه پسر دیگر دارید، مخالفت می کنید. بنده خدا کمی فکر کرد و گفت: «حالا که خودت راضی هستی، حرفی ندارم. برو به امید خدا. فقط مواظب خودت باش» اولین بار به عنوان بسیجی اعزام شدم به کردستان. آنجا غیر از نگهبانی، در ایام فراغت به بچه های کلاس چهارم و پنجم روستای «دولاب» درس می دادم. در کردستان خیلی از دوستانم را از دست دادم. به همین دلیل تصمیم گرفتم به منطقه جنوب بروم. اول آبان 61 با دایی کوچکم اعزام شدیم به دهلران. مدتی در دشت عباس بودیم تا اینکه عملیات محرم شروع شد.

طغیان دویرج

بالاخره شب عملیات رسید. آن شب پس از 18 کیلومتر پیاده روی، وقتی به رودخانه دویرج رسیدیم، متوجه شدیم که یکی از گردان ها زود عمل کرده و دشمن هوشیار شده. مجبور شدیم بزنیم به آب. اکثر بچه ها شنا بلد نبودند از جمله من. به علت طغیان رودخانه، ارتفاع آب در جاهایی بیشتر از یک متر بود. بچه ها وقتی با اسلحه و تجهیزات وارد آب شدند، آب خیلی از آنها را برد(مکث می کند). ما آموزش ندیده بودیم. فانسقه همدیگر را گرفتیم و زدیم به آب. وسط آب که رسیدیم شدت آب به حدی بود که حتی پل شناور را هم با خودش برد.کمک آرپی جی من (شهید علیرضا ابراهیمی) که کوچکتر از من بود، زودتر از جا کنده شد و رفت زیر آب. بعد خود من کنده شدم. شدت آب مرا حدود 30 متر جلوتر برد. صدای «یا حسین» بچه ها رودخانه را پر کرده بود. صحنه عجیبی بود. هنوز صدای بچه ها توی گوشم مانده. هر وقت به آن صحنه ها فکر می کنم خیلی اذیت می شوم.

دستهای خالی

اشهدم را خواندم. در آب دست و پا می زدم و غرق شدن بچه ها را به چشم می دیدم. واقعاً صحنه های دردناکی بود. یک لحظه تصمیم گرفتم مقاومت کنم. همه توانم را جمع کردم و روی پاهایم ایستادم. چشم که باز کردم دیدم سرم بیرون از آب است. خیلی آب خورده بودم.پشت سرم را که نگاه کردم، دیدم جنازه بچه ها روی آب شناور است. با چنگ و دندان خودم را کشیدم حاشیه رودخانه. بعد از چند لحظه، بچه­ها مرا از رودخانه کشیدند بیرون. بالاخره از رودخانه گذشتیم. آب، اسلحه و تجهیزات مان را برده بود. با دست خالی و بدون اسلحه، تنها با کمک چند نارنجک به سنگرهای عراقی حمله کردیم. خیلی از عراقی ها هنوز خواب بودند. بعد از عبور از میدان مین، به سنگر عراقی ها یورش بردیم و تا صبح مقاومت کردیم.

نفر یازدهم

صبح نشده سر و کله عراقی ها پیدا شد. ما یازده نفر توی سنگر تانک موضع گرفته بودیم. یک سرباز مجروح هم داشتیم و یک بسیجی کم سن و سال به اسم «سعید» که موج گرفته بود. عراقی ها شروع کردند به پاکسازی سنگرها. وقتی رسیدند بالای سنگر ما، نفر اول گَلن گِدن اسلحه را کشید و دست به ماشه برد. خواست شلیک کند که افسر مافوقش او را هل داد کنار و به عربی گفت: « لاتخاف . انت مسلم و نحن مسلم» بعد ما را به صف کرد و گفت: «حرکت کنید». سعید نمی توانست راه برود.دستش را گرفتم و دور گردنم انداختم .وزنی نداشت. سبک بود. یک کم که جلوتر رفتیم، سرباز عراقی آمد طرف ما و خواست که سعید را رها کنم. اما توجه نکردم. حرکت کردیم.سرباز رفت و بار دوم آمد و گفت: «ولش کن». باز اعتنا نکردم. رفت پیش مافوقش و در گوشش چیزی گفت و برگشت.

فواره خون

خون فواره زد از بینی ام و سعید از دستم رها شد. سرباز عراقی با قنداقه اسلحه چنان به بینی ام زد که بینی ام شکست و چشمهایم پر از خون شد. هیچ جایی را نمی دیدم. کور شده بودم. از بچه ها فاصله گرفتم. سرباز عراقی آمد از پشت یقه سعید را گرفت و کشید سمت سنگر تانک. بعد صدای تیر آمد. نامرد سعید را خلاص کرد. سرم هنوز گیج می رفت. نمی توانستم روی پاهایم بایستم. تنها شبحی از بچه ها را می دیدم. هر طور شده، خودم را به گروه رساندم. بچه ها دستم را گرفتند و حرکت کردیم. بعد از گذشتن ازسنگرها به یک محوطه باز رسیدیم. حدود 15 نفر دیگر از ایرانی ها آنجا بودند. شدیم یک گروه 30 نفره. جمع­مان کردند یک جائی و دو باره اسلحه کشیدند تا خلاصمان کنند.

در چند قدمی مرگ

در چند قدمی مرگ بودیم. لحظات سخت و سنگینی بود. همان آن یک جیپ عراقی با سرعت آمد سمت ما و افسر عراقی در حال حرکت از ماشین پرید پایین و با پشت دست محکم به صورت سرباز عراقی زد. بعد ما را به خط کرد و حرکت داد سمت ماشین­های ریو. 30 نفر دیگر به جمع ما اضافه شدند. هر 15 نفر سوار یک ریو شدیم. یکی از مجروحان حالش خیلی وخیم بود. همه اش ناله می کرد. عراقی ها دستهایش را گرفتند و از ریو پرت کردند پایین. صحنه دلخراشی بود. دستهایمان را بسته بودند. هیچ کاری از دستمان ساخته نبود. بالاخره رسیدیم به سلیمانیه. سه روز سلیمانیه بودیم. بعد به طرف بغداد حرکت کردیم. بعد از بغداد ما را به اردوگاه موصل 2 تحویل دادند.

تونل وحشت

عبور از «تونل وحشت» اولین پذیرایی عراقی ها بود. بعد از عبور از تونل با سرو وضع شکسته و خونی60 نفرمان را در یک آسایشگاه جا دادند. هنوز دماغم پر از خون بود. فردای آن روز، درِ آسایشگاه باز شد و اسرای قدیمی به سراغمان آمدند و حسابی مداوایمان کردند و دلداریمان دادند. با دیدن اسرای قدیمی پرسیدیم: چند روزه که اینجا هستید؟ چرا اینقدر ضعیف و لاغر شده اید؟ جواب دادند: «عجله نکنید. به زودی متوجه همه چیز می شوید. اما بهتر است بدانید اسارت خط اول جنگیدن با دشمن است. اینجا باید سربلند باشید. ما اینجا اسیریم اما ذلیل نیستیم» حدود 7 ماه در اردوگاه موصل 2 بودیم. بعد به موصل 3 منقل شدیم که به موصل کوچک معروف بود. زندگی اصلی ما در اسارت از موصل 3شروع شد.

رمز زندگی

«برنامه، برنامه، برنامه» رمز زندگی در ارودگاه موصل 2 بود. در اردوگاه همه چیز حساب شده و طبق برنامه بود. حتی خواب و عبادت! در اسارت برای هر چیزی برنامه داشتیم. زندگی در اردوگاه جریان داشت. یک جا بحث حوزوی بود. جای دیگر کلاس آموزش قرآن و نهج البلاغه. یک جا برنامه­های ورزشی. یک جا آموزش زبان انگلیسی. اولین کلاسی که شرکت کردم، کلاس صرف و نحو بود. بعد رفتم سراغ تفسیر قرآن و پای درس استاد علی نوریان نشستم. بعد در کلاس­های حفظ نهج البلاغه حضور داشتم. در کنار این برنامه ها از ورزش غافل نبودم. زیر نظر استاد سید علی اکبر شیخ الاسلام در رشته شوتوکان کار کردم. یکی از شاگردان پر و پا قرص استاد بودم. بعد رفتم در کلاس های کشتی و جودو هم شرکت کردم.

وضعیت قرمز

«ورزش»، رمز سلامتی بچه­ها در اردوگاه بود. اگر ورزش نمی کردیم زود مریض می شدیم. فعالیتهای ورزشی ما فقط برای این بود که در اسارت سالم بمانیم. تمام کلاس ها به ویژه کلاس های رزمی دور از چشم عراقی ها برگزار می شد. اگر عراقی ها متوجه می شدند که در آسایشگاه کلاس های رزمی برقرار است همه افراد را به بغداد منتقل می­کردند و شکنجه می دادند.تجمع بیش از 4 نفر ممنوع بود اما با تمام محدودیت ها سعی می کردیم که فعالیتهای ورزشی را ترک نکنیم . با گذاشتن نگهبان، کلاس ها را بر پا می کردیم. نگهبان با مشاهده عراقی ها وضعیت قرمز اعلام می­کرد و ما به حالت عادی در می آمدیم. البته در اردوگاه بازی والیبال ، فوتبال و بسکتبال آزاد بود.

گریه های پنهانی

تماشای آسمان آرزوی دست نیافتنی در زمان اسارت بود. این آرزو تنها در شبهای ماه مبارک رمضان دست یافتنی می شد. ما برای دیدن ستاره ها و آبی آسمان، برای فرا رسیدن ماه رمضان لحظه شماری می کردیم. هر چند آسمان عراق کم ستاره بود اما در شبهای رمضان برای گرفتن سحری می توانستیم بیرون برویم و آسمان کم ستاره عراق را ببینیم. آن شبها به ویژه شبهای قدر لحظه­های خاصی بود. لحظه به لحظه اش به یاد ماندنی و خاطره انگیز بود. ما 120 نفر در آسایشگاه شماره 22 موصل 2 بودیم. در شبهای قدر برای انجام غسل مستحبی اسم نویسی می­کردیم از ساعت 6 عصر تا 10 شب بچه­ها به نوبت غسل می کردند. ساعت 10 شب خاموشی می زدند اما اعمال شبهای قدر را مخفیانه (زیر پتو) انجام می دادیم. خیلی ها تا صبح نمی خوابیدند. یادش بخیر ختم­های دسته جمعی قران و دعای جوشن کبیری که بچه ها یواشکی و دور از چشم نگهبانها می خواندند و پنهانی گریه می­کردند.بچه ها از صمیم دل دعا می خواندند و راز ونیاز می کردند. چون قران به تعداد کافی نداشتیم ، آیات را روی کاغذی می نوشتیم و روی سر می گرفتیم.

سیاه بازی

از بچگی عاشق پانتومیم و تئاتر بودم و از طرفی جای فعالیتهای هنری در آسایشگاه ها به شدت خالی بود، به اتفاق چند نفر از بچه ها که در این زمینه اندک استعدادی داشتند، تصمیم گرفتیم که در اردوگاه گروه تئاتر تشکیل بدهیم و در مناسبت­های مختلف به فراخور امکانات و توان بچه ها برنامه هایی را اجرا کنیم تا بچه ها روحیه بگیرند و از حالت انزوا و گوشه گیری خارج شوند. البته این توصیه حاج آقا ابوترابی بود.« اگر هر یک از شما به دلیل انجام کاری بتواند اسیری را از کنج انزوا خارج کند کار بزرگی کرده است . کاری شبیه کار انبیاء». رفته رفته فعالیتهای این گروه سر و سامان گرفت و عاقبت به بار نشست. اوایل کار، فعالیتهای هنری اردوگاه صرفاً برای خندان بچه ها برگزار می شد. اغلب برنامه ها، نمایش طنز و فکاهی با الهام از زندگی در اردوگاه بود. کارمان سبک و سیاق خاص و تعریف شده ای نداشت. راستش را بخواهید در زمان اسارت ما اطلاعاتی در باره سبک کار تئاتر نداشتیم. بعدها وقتی در دانشگاه دروس تئاتر را می گذراندم متوجه شدم که سبک کار ما در اسارت شبیه سبک «اپیک» و یا شاید فراتر از آن بوده است.

فراتر از اپیک

در سبک اپیک دست اندرکاران اجرای نمایش همگی در اجرای نمایش دخیل هستند. ولی در اسارت فراتر از این بود. زیرا تماشاگر نیز خودش را در برپایی و کمک رسانی به اجرای یک نمایش دخیل می دانست. مثلاً در وضعیت قرمز بازیگر وظیفه داشت خودش را لای پتو مخفی کند. بقیه تماشاگران نیز وظیفه داشتند وضعیت را عادی نشان دهند. دکور را جمع کنند.در واقع خودشان یک وضعیت عادی را «بازی» کنند. هر کسی مسئول چیزی بود. به محض اعلام وضعیت عادی، تمامی دکور و اجزای نمایش در طرفه العینی سرجای خود قرار می گرفت و مهمتر از همه تداوم حس بازیگر بود.شرایط اسارت بازیگر را به گونه ای تربیت کرده بود که اگر ده بار هم وضعیت قرمز پیش می آمد، تداوم حس بازیگر برقرار بود. مزاحمت عراقی ها هیچ خلائی در حس بازیگر ایجاد نمی کرد. بچه ها در وضعیت قرمز در حس خودشان فریز می شدند و پس از وضعیت عادی دو باره به حس قبلی بر می گشتند. به هر حال کارهای خوبی اجرا کردیم که الحمدالله با استقبال خوب بچه ها هم مواجه شد.

«هدیه»اثرگذار

یکی از کارهایی که خودم خیلی خوشم آمد، تئاتری بود به اسم «سی و سومین» نوشته سید حسین هاشمی که تم آرامانگرایانه ای داشت. یک چیز عجیبی که در این تئاتر دیده می شد، پیش بینی فروپاشی شوروی بود که آن موقع (سال 65) در اسارت اجرا کردیم. کارهای زیادی در اسارت روی صحنه بردیم از جمله کار «اتکال» با موضوع استعمارگری شیطان بزرگ در هفت پرده اجرا شد. من هم نقش «عمو سام» را به عهده داشتم. بعد رفتیم سراغ«معدن» ! این کار نوشته مهرداد فردوسیان با موضوع استقامت بود. در این کار نقش یک آدم توانمند را بازی کردم. کار دیگری که واقعاً اشک بچه ها را در آورد و خیلی ها را از کنج انزوا خارج کرد، تئاتری بود به نام«هدیه». این کار یکی از کارهای خوب و اثر گذار در دوران اسارت بود. طوری که بعد از پایان اجرا حاج آقا ابوترابی از بچه های دست اندرکار تشکر کردند و ضمن تشویق بچه­ها گفتند: «این نوع کارها از چند سخنرانی و کلاس های آموزشی اثرگذارتر است»کار تئاتر باعث شد که من رفته رفته از فعالیتهای ورزشی و آموزشی دور شدم و برای تئاتر بیشتر وقت گذاشتم. غیر از اجرای تئاتر در آسایشگاه با گروهی تئاتر اردوگاهی هم کار می کردیم.

یاد امام

تلخ ترین خاطره اسارت زمان رحلت حضرت امام(ره) بود. وقتی خبر رسید که امام در بستر بیماری است و این بار مریضی شان جدی است، این خبر روی برنامه های اردوگاه خیلی تاثیر گذاشت. خیلی از کلاسها تعطیل شد.طوری که عراقی ها هم متوجه این وضعیت شدند. همه دست به دعا برداشتیم و دعا کردیم.ختم امن یجیب گرفتیم. تا اینکه خبر رحلت امام در بین اسرا پیچید. ولوله شد در اردوگاه . اگر خودکشی در دین اسلام منع نشده بود خیلی ها خودشان را می کشتند. من خودم جلوی خیلی از بچه ها را گرفتم تا سرشان را به زمین سیمانی نزنند. بچه ها پتوها را زده بودند کنار و سرشان را می کوبیدند به زمین. خیلی­ها چند روزی غذا نخوردند اما بعدها خبر رسید که هر کسی از این کارها بکند روح امام آزرده می شود خیلی روزهای بدی بود. اسرا می گفتند: «ای کاش می مردیم و خبر رحلت حضرت امام را نمی شنیدیم.» دغدغه این را داشتیم که چه کسی می خواهد جای امام را بگیرد. یک ماه وضعیت بسیاری بدی در اردوگاه حاکم بود . طوری که عراقی ها هم از این وضعیت خسته شده بودند. زندگی در اسارت بعد از امام خمینی (ره) خیلی سخت گذشت.

ضریح عشق

زیباترین و به یادماندنی ترین خاطره دوران اسارتم، سفر به کربلا و زیارت حرم مطهر آقا امام حسین(ع) بود. ما سری پنجم بودیم که رفتیم کربلا. هر سری 5 اتوبوس می بردند. بعثی ها ما را به عنوان مجوس به مردم عراق معرفی کرده بودند. سوار اتوبوس که شدیم پرده ها را کشیدند. حق نداشتیم پرده ها را کنار بزنیم. تحت مراقب های شدید بالاخره رسیدیم به نجف. همین که پرده ها را کنار زدند و چشممان به ضریح نورانی مولا علی (ع) افتاد، ولوله ای بر پا شد.صدای گریه و شیون بچه­ها همه جا را پر کرد. آن روز باران آمده بود و زمین خیس بود.وقتی بچه ها از اتوبوس پیاده شدند سینه خیز به سمت حرم حرکت کردند. عراقی ها ایستاده بودند کنار و کِل می کشیدند اما وقتی حس و حال بچه ها و اشک و ناله شان را دیدند خشکشان زد. بچه ها سینه می زدند و گریه می کردند. عراقی ها به زور بچه ها را از زمین بلند می کردند و می گفتند : «هذا کفر». خیلی صحنه قشنگی بود. کل حرم را برای ما قرق کرده بودند. بچه ها دسته جمعی زیارت نامه خواندند و زار زدند. چنان شور و حالی بر پا شد که خود عراقی ها هم گریه شان گرفت. این صحنه ها هیچگاه از یادم نمی رود.

شکرانه آزادی

«شما آزادید».عراقی ها گفتند: «آماده باشید که آزادید» اما ما باور نکردیم. حس و حال عجیبی داشتیم. در پوست خود نمی گنجیدیم. خیلی ها اشتهایشان باز شده بود. من بر عکس، اشتهایم به کلی کور شده بود. لحظه شماری می کردیم تا نوبت به اردوگاه ما برسد. انتظار کشنده ای بود. بالاخره نوبت به گروه ما رسید. استرس شدیدی داشتیم. باور نمی کردیم.می­گفتیم شایعه است. بالاخره 29 مرداد 69 سوار اتوبوس شدیم و اردوگاه را ترک کردیم. فکر می کردیم خوابیم. به مرز خسروی که رسیدیم و بچه های سپاه را دیدیم خیالمان راحت شد. به محض پیاده شدن از اتوبوس همه افتادند به سجده و خاک وطن را بوسیدند. خاک را به سر و صورتمان می مالیدیم و گریه می کردیم. در مرز خسروی دو رکعت نماز شکر خواندم. آن لحظه یکی از بهترین لحظات عمرم بود.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

شهید اندرزگو مشهور به مرد هزار چهره

01 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

سید علی اندرزگو چریک سرخی که هر سپیده را با وضو از اقیانوس عظیم قرآن و نهج البلاغه آغاز می کرد و سرود صبح گاهش زیارت عاشورا بود . زین رو مجاهدی شد که نامش لرزه بر اندام شغالان امنیتی طاغوت می انداخت و تمامی آن دستگاه جهنمی را هراسان و ترسان به دنبال خویش می کشانید .
 اندرزگو یکی از تربیت یافتگان مکتب اهل بیت بود . شهیدی که در پیشرفت و ارتقای معارف این مکتب آنقدر پیش رفت تا به مرز شهادت رسید . سید علی اندرزگو در ظهر رمضان سال 1317 شمسی به دنیا آمد و در غروب رمضان سال 1357 شمسی به مولایش علی ( ع ) اقتدا کرد و با پیکری خونین به دیدار پروردگار شتافت . شهید اندرزگو از سن هفت سالگی به مدرسه رفت و تا کلاس ششم در مدرسه فرخی درس خواند . دوازده ساله بود که در یک مغازه نجاری شروع بکار کرد و پس از کلاس ششم بنا به خواسته خودش به درس طلبگی پرداخت . او روزها کار میکرد و شبها درس می خواند از همان دوران نوجوانی فردی فوق العاده باهوش و مهربان بود و به همه محبت میکرد . شهید اندرزگو کسی بود که در سن 13 سالگی در خیابان فریاد میزد این چه مملکتی است ؟ این چه شاهی است ؟

شهید اندرزگو مشهور به مرد هزار چهره

اندرزگو در شروع دوره نوجوانی خویش با نواب صفوی و سایر همرزمانش همکاری را شروع میکند و از همان موقع هر شب به هئیت صادق امانی که در یکی از خیابانهای تهران بود میرود .

او از بچه گی شیفته منبر رفتن و روضه خواندن بود . در منزل ایشان ایام خاصی را جهت سوگواری تعیین میکردند و ایشان همانند یک خطیب بالای منبر میرفت و سپس روضه میخواند . طبق نقل بستگان شهید او بسیار باهوش و بااستعداد بود و سعی میکرد با همه افراد خانواده خوش رفتاری و خوش کرداری پیشه کند .

 اندرزگو در تمام عمرش تی یک روز نمازش قضا نشد و از این نظر بسیار به مسائل وظایف دینی و شرعی اهمیت میداد . سید علی اندرزگو از 16 سالگی فعالیتهای سیاسی اش را شروع کرد و در حدود 25 سالگی بود که ترور حسنعلی منصور ( نخست وزیر ) را انجام داد . ترور منصور خائن تنها یک برگ درخشان از زندگی او بود .

این عمل در واقع اعلام وجودی بود برای جهنمی ترین دستگاه امنیتی منطقه ( ساواک ) . با آنکه در گزارشهای آنروز در رابطه با عاملین ترور منصور هیچ اسمی از او به میان نیامده است ، اما در واقع آخرین تیر را اندرزگو به سوی مغز منصور شلیک می کند . او در حالیکه پشت یک درخت پنهان شده بود تیر خلاص را شلیک نموده و با این کار خویش یک مزدور آمریکایی خائن را به هلاکت میرساند .

ماموران امنیتی به حدی در دستگیری او ناتوان شده بودند که دیگر می دانستند چه بکنند . لذا عکسهای او را به تمامی ادارات دولتی ارسال کردئه و بر تمام در و دیوارهای ساختمانها عکس او را آویخته و در این زمینه شش میلیون تومان جایزه برای دستگیر کننده او در نظر گرفته بودند . این رقم پاداشی بود برای شکارچیان نادانی که بتوانند او را به دام انداخته و تحویل مقامات مسئول دهند . اما او که همیشه لبخندی از روی استهزاء بر لب داشت با خونسردی تمام از چنگال عفریت زمان فرار کرده و در هر زمانی در مکانی دیگر مشغول به فعالیت میشد .

شهید اندرزگو با مسافرت به اکثر کشورهای منطقه از جمله عراق ، سوریه ، ترکیه ، پاکستان ، افغانستان و برخی از کشورهای عربی دیگر سعی مینمود نیازهای نیروهای حزب اللهی مجاهد را در کشور تامین نماید و برای آنها اسلحه و تجهیزات نظامی تامین نماید . او نه تنها از هر فرصت و روشی برای وارد کردن اسلحه به کشور استفاده میکرد بلکه در کنار آن سعی مینمود هزینه روزنامه و نشریه فدائیان اسلام را نیز تامین کند . اندرزگو با اینکه سید بود اما عمامه سفید بر سر می گذاشت و هر بار با یک اسم و عنوان خاص در جامعه ظاهر میشد . نام معروف و مستعار او که ماموران ساواک را به هراس می افکند شیخ عباس تهرانی بود .

این مجاهد شهید وارد هر شهر و منطقه ای که میشد اقدام به تشکیل کلاسها و جلسات اعتقادی و سیاسی بطور پنهانی مینمود تا بلکه از نظر فکری و اعتقادی نیز جوانان را آماده تر نماید .

اندرزگو که خط امام خمینی را خوب شناخته بود دائما تلاش میکرد تا حقیقت این صراط مستقیم را در بین توده مردم به خصوص جوانان روشن نماید . لذا آنها را ترغیب میکرد تا به سربازان گمنام امام خمینی بپیوندند و در جهت متلاشی کردن نظام طاغوتی زمان تلاش کنند . با اینکه در آن زمان سازمانها و گروههای فراوانی همچون مجاهدین خلق وجود داشتند که با حکومت شاه مبارزه می کردند ولی اندرزگو هیچ گاه به آن گروهها گرایش پیدا نکرد و ترجیح داد به عنوان یک شاگرد در کنار مراد و مرجعش ، امام خمینی بدون هیچ وابستگی به تشکلی مبارزه را تا سقوط طاغوت ادامه دهد .

شهید اندرزگو در آخرین دیداری که با همسرش داشته به او می گوید : من میروم و ممکن است دیگر مرا نبینی اما دوست دارم فرزندانم را به گونه ای بزرگ کنی که جز به انجام رسالت و مسئولیت مکتبی به هیچ چیز دیگر فکر نکنند تا شایستگی ادامه راه را پیدا کنند .

اندرزگو این را می گوید و سپس به سوی تقدیر خویش حرکت می کند . مزدوران شاه که از محل اختفای وی مطلع شده بودند وی را تعقیب می کنند و در یکی از خیابانها او را محاصره می کنند . اندرزگو که در پی انجام یکی دیگر از ماموریتهای انقلابی خودش بود متوجه میشود که اطراف او را مامورین ساواک گرفته اند . ماموران شروع به تیراندازی می کنند و در حدود یک ربع به سمت او تیر شلیک می کنند او حالتی به خود گرفته بود که گویی مسلح است ولی هیچ اسلحه ای همراه خود نداشته است .

ماموران پلید از اینکه به او نزدیک شوند واهمه داشتند و حتی جرات نمی کردند که به جسم ناتوان و بی حال او نزدیک شوند چرا که تنها شنیدن اسم او کافی بود که همه مزدوران خود را عقب بکشند و یک قدم جلو نیایند .

در این وضعیت شهید اندرزگو در حالیکه از بدنش خون میرفت سعی می نمود دفتر تلفن و آدرسهای آشنایان و دوستان را بلعیده و آنها را از بین ببرد . سرانجام پس از لحظاتی در حالیکه خون زیادی از بدنش رفته و تیرهای زیادی به بدنش اصابت کرده بود در روز ضربت خوردن مولایش علی ( ع ) 19 رمضان با پیکری خونین به دیدار یار شتافت و برگی سرخ از خویش به یادگار گذاشت . او با هجرت علی وار خودش ثابت کرد که مکتب سرخ علوی هنوز بدون شاگرد نمانده است و هنوز کسانی هستند که با انتخاب مرگ سرخ ، دیگران را از زندگی سیاه نجات بخشند و خواب خفتگان خفته را آشفته و آشفته تر سازند .


گزارش ساواک از شهادت شهید اندرزگو

در باب سید علی اندرزگو معروف به شیخ عباس تهرانی

به دنبال اقداماتی که بمنظور شناسایی و دستیابی به نامبرده بالا بعمل می آمد ، مشخص گردید یاد شده مجددا دست به تشکیل گروهی معتقد به مبارزه مسلحانه زده و درصدد عضوگیری عناصر مستعد جهت فعالیت در گروه می باشد . در ادامه مراقبت های بعدی ضمن کشف مخفیگاه وی در شهرستان مشهد تعدادی از مرتبطین او در تهران نیز شناسایی و نسبت به کنترل آنها اقدام شد .

در ساعت 45/18 روز 2/6/1357 هنگامی که سید علی اندرزگو به منزل یکی از مرتبطینش به نام اکبر حسینی واقع در خیابان ایران می رفت بوسیله مامورین محاصره و از آنجا که گزارشات رسیده حاکی از مسلح بودن مشارالیه و حمل مواد منفجره بوسیله او بوده ، به وی دستور ایست و تسلیم داده شد که ناگهان یاد شده با حرکات غیر عادی درصدد فرار برآمد و مامورین بهناچار به سوی او تیراندازی و درنتیجه مشارالیه مورد اصابت گلوله واقع و در راه انتقال به بیمارستان فوت نمود .

در بازرسی بدنی از نامبرده یک جلد شناسنامه جعلی به عکس متوفی با مشخصات ابوالقاسم واسعی ، یک جلد گواهینامه رانندگی به نام عبدالکریم سپهرنیا به عکس سوژه صادره از آبادان ، یک عدد ساعت مچی و مبلغ 6840 ریال وجه نقد ، یک عدد چاقو ، یک دسته کلید ، یک عدد انگشتری عقیق و تعدادی شماره های تلفن و نوشتجات خطی کشف و ضبط شد .

در بازرسی از مخفیگاه سید علی اندرزگو در شهرستان مشهد سه قبضه سلاح کمری جنگی با 5 عدد خشاب ، 81 تیر فشنگ با کالیبرهای مختلف و دستگاه بی سیم دستی ، کمربند تجهیزاتی ، جلد اسلحه کمری ، مبلغ 590 هزار ریال وجه نقد ، تعداد زیادی نوارهای مختلف ، مقادیر زیادی شناسنامه جعلی به عکس اندرزگو و همسر و شناسنامه فرزندان وی و مقادیری نوشتجات خطی که حاکی از ارتباط وی با عده ای در لبنان و سوریه می باشد ، کشف و برابر صورت جلسه ضبط گردید .

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

تصمیمی که امام(ره) حاضر نشدند برایش استخاره کنند

01 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

یشنهاد دادند یک نفر برود تهران و نظر امام را بگیرد. دقیقاً به یاد دارم که در قرارگاه کربلا در نزدیکی دزفول بودیم. خلبانی از نیروی هوایی در جلسه بود، رو کرد به جمع و گفت: «هر کی بخواد، بیست دقیقه‌ای با اف 5 می‌برمش تهروون».
محمد جعفر اسدی به تاریخ 3 دی 1336 در روستای نورآباد ممسنی استان فارس متولد شد. اسدی در آغاز جنگ مسئولیت محور آبادان را عهده دار شده و در اغلب عملیات‌ها نیز حضور داشته است.

وی در طول سال‌های خدمتش مسئولیت‌های فراوانی از جمله فرماندهی تیپ مستقل 33 المهدی، فرمانده لشکر 19 فجر، فرماندهی نیروی زمینی سپاه را بر عهده داشته و اکنون سمت معاون بازرسی قرارگاه خاتم الانبیاء را عهده دار است.

آنچه پیش روی شماست گوشه ای است از خاطرات سردار اسدی از روزهای حضورش در جنگ تحمیلی که اینگونه روایت می‌کند:

                                                                           ***

از درگیری سخت تنگه چزابه که رها شدیم، تا شروع عملیات بعدی که در منطقه دشت عباس و عین خوش انجام شد و فتح‌المبین نام گرفت، یک ماه بیشتر نشد و این زمان اگر چه فرصت اندکی بود، با آمادگی روانی نیروها و مهارت فرماندهی، تیپ‌های سپاه و ارتش، سازمان بهتری پیدا کردند. جلسات منظمی برگزار شد و هماهنگی‌ها با وجود محسن رضایی و صیاد شیرازی، به شرایط مطلوب رسید. ما هم به شدت درگیر جذب، مسلح کردن و اعزام نیرو به تیپ‌ها و گردان‌ها بودیم. جرقه استانی شدن تیپ‌ها در همین ایام زده شد. یکی از همین روزها بود که محسن رضایی در قرارگاه کربلا رو کرد به مهدی باکری؛ «برو یه تیپ به نام عاشورا با بچه‌های تبریز درست کن». تا آن موقع تبریزی‌ها با احمد کاظمی در تیپ نجف اشرف کار می‌کردند. این اقدام یعنی یک تیپ برای یک استان به سرعت فراگیر شد و به همه جا سرایت کرد.

به علاوه، ما در مرحله تهاجم و آزادسازی مناطق بودیم و بسیاری از مردم و مسئولان بعد از پشت سر گذاشتن اتفاقات پیچیده سیاسی، که به طرد منافقین انجامیده و کشور از نظر مدیریت سیاسی تقریباً یک دست شده بود، برای ورود به جنگ و تهاجم بیشتر بر ضد دشمن پشت جبهه‌ها صف کشیده بودند. یعنی ما از مراحل سخت‌ اولیه و حصر آبادان عبور کرده بودیم و شرایط به گونه‌ای پیش رفته بود که هم دشمن، دیگر جرئت حمله و پیشروی نداشت و پدافند کرده بود، و هم ما دست از سر او برنداشته بودیم و می‌خواستیم مرزهایمان را ببینیم! برای همین استانی شدن تیپ‌های سپاه در این عملیات، در فضایی مطلوب و آرمانی شکل گرفت و همه چیز مهیا شد تا یکی از درخشان‌ترین عملیات‌های دفاع مقدس شکل بگیرد.

چند روزی بیشتر به پایان سال 1360 نمانده بود که جنب‌وجوش نیروهای سپاه و ارتش در شمال غرب خوزستان زیاد شد. در واقع، بیشترین تحرک اطلاعاتی و کار تحقیق و شناسایی برای یک عملیات، در فتح‌المبین انجام شد. منطقه وسیع و پر از تپه‌های ماهور بود و غیرقابل عبور. شناخت ما هم از زمین پشت دشمن، اندک و در حد اطلاعات ناقص و گاه متضاد بچه‌های خوزستان بود. یادم است که حتی به سراغ چوپان‌های آن منطقه هم رفتیم تا اطلاعاتمان کامل شود. مهدی زین‌الدین یکی از همان افرادی بود که مسئولیت چند گروه شناسایی را به عهده داشت و با عده‌ای از بچه‌های شیراز، که خودمان در اختیارش گذاشته بودیم، برای به دست آوردن اطلاعات، دائم در رفت و آمد بود.

تحرک زیاد اطلاعاتی ما حکایت از اهمیت منطقه دشت عباس و عین خوش نزد مسئولان جنگ داشت. عراقی‌ها در اولین روزهای تجاوز، برای اینکه بتوانند به آسانی خوزستان را محاصره کنند و راهی تجاوز، برای اینکه بتوانند به آسانی خوزستان را تصرف کنند و راهی به اهواز بیابند، این منطقه را در کانون توجه قرار می‌‌دهند. برای همین، با سرعت بیشتر نسبت به مناطقی چون خرمشهر، آنجا را اشغال می‌کنند، اما به پل نادری که می‌رسند در برابر سد بزرگ نیروهای بومی خوزستان و نبرد جانانه بچه‌های سپاه و ارتش، متوقف می‌شوند. آنها قبل از رسیدن به پل، تیپ 37 زرهی شیراز و یک تیپ از لشکر 92 زرهی خوزستان را که در خطوط مرزی مستقر بودند از سر راه برمی‌دارند و پیش‌ می‌روند. از آن دو تیپ، خیلی‌ها شهید می‌شوند. برخی به اسارت در می‌آیند و گروهی هم مجبور به عقب‌نشینی می‌شوند؛ همه تجهیزات و سلاح‌های سنگینشان هم منهدم می‌شود یا به دست عراقی‌ها می‌افتد. اگر چه ارتش برای جبران شکست، همان روزها یک عملیات بزرگ را به فرماندهی ظهیرنژاد تدارک می‌بیند و درصدد بازپس‌گیری مناطق اشغال شده برمی‌آید که ناکام می‌ماند.

از آن روزهای نخست و شرایط سختش تا آغاز سال 1361 که نقطه شروع عملیات فتح‌المبین بود و ما پس از هفده ماه، فرصت جبران می‌یافتیم، منطقه وسیع غرب اندیمشک در اشغال دشمن بود و اغلب شهرهای خوزستان در برد توپخانه عراق قرار داشت. به همین دلیل، ما قبل از عملیات طریق‌القدس در منطقه بستان، قصد داشتیم این منطقه را بگیریم. تاریخ شروع و نحوه شناسایی ما هم آن گونه که در اسناد جنگ ثبت شده، همین مسئله را اثبات می‌کند. اما بعداً نقشه عوض شد و رفتیم عملیات طریق‌القدس را، که شرحش رفت، به سرانجام رساندیم، تا بعدتر همه استعداد و امکاناتمان را جمع کردیم برای منطقه دشت عباس.

یادم است، درز کردن اخبار عملیات، خیلی از پاسدارها و حتی کسانی را که در غرب کشور، با ضد انقلاب و عراق به طور همزمان درگیر بودند، به جنوب کشاند. هنوز شکل و شمایل حاج احمد متوسلیان را که با شهید همت و شهید دستواره به جنوب آمده بود، در خاطر دارم که با آن لباس‌های مخصوصشان، هر کجا می‌رفتند، همه سر به سرشان می‌گذاشتند؛ لباس‌هایی که خاص مناطق سردسیر بود و خلاصه می‌شد در یک اورکت آمریکایی و شلواری ضخیم و گشاد؛ شبیه لباس‌های کردی. این آمدن، البته مقدمه تشکیل تیپ 27 حضرت رسول به کمک بچه‌های تهران به فرماندهی حاج احمد هم شد.

گفتم که روی شناسایی، خیلی حساب باز کرده بودیم. بچه‌ها از محورهای شوش، پل نادری، و از منطقه دیگری که معروف بود به محور چاه نفت و ارتفاعات سپتون، نفوذ می‌کردند در دل دشمن و اخبار تازه به قرارگاه می‌آوردند. حتی یادم است حاج کاظم حقیقت، از بچه‌های شیرازی محور فارسیات که در گروه مهدی زین الدین بود، برای شناسایی، محسن رضایی را تا پشت عراقی‌ها می‌برد و توپخانه آنها را از فاصله یکی، دو کیلومتری، نشانش می‌دهد. یعنی نیروهای شناسایی تا این حد با وسواس عمل کرده بودند و به دشمن اشراف داشتند. اگر چه تا حدودی زمینه‌اش را خود عراقی‌ها فراهم کرده بودند. دشمن در سال 1359 و در مرحله توقف اجباری، هر کجا که توانسته بود با خطوط نامنظم پدافند کرده بود. طوری که در هیچ منطقه‌ای، خط مستقیم نداشت. برای همین برای شناسایی و حتی نفوذ برای انهدام توپخانه‌شان راحت‌تر به عقبه آنها دسترسی پیدا می‌کردیم.

بعدها در اسناد عراقی‌ها هم دیدیم که جزئیات برخی برنامه‌های شناسایی ما ثبت شده بود و افسر اطلاعاتی دشمن، گزارش داده بود که یک تیم از نیروهای شناسایی ایرانی از منطقه تی‌شکن، که ارتفاعاتی بود در شمال غرب دشت عباس، برای جمع‌آوری اطلاعات نفوذ کرده‌اند، اما همان افسر تأکید کرده بود که به علت صعب‌العبور بودن ارتفاعات، امکان حمله نیست و این محور گنجایش عملیات ندارد. بعدها که اسناد را دیدم، من هم به آن افسر عراقی حق دادم. چون از بالای ارتفاعات سخت منطقه، حمله کردن به پایین، آن هم با نیروی زیاد در یک تنگه باریک، بعید به نظر می‌رسید؛ اما بچه‌های شب عملیات از پس آن برآمدند.

با همه این اقدامات احتیاطی و برنامه‌های گسترده که برای شناخت مواضع و تاکتیک‌های دفاعی دشمن در دستور کارمان بود و هر لحظه، که به شب عملیات نزدیک می‌شدیم، بیشتر آن را مرور می‌کردیم، اما وضع امکاناتمان اصلاً خوب نبود و در هیچ عرصه‌ای جز نیروی آماده و مؤمن، با عراقی‌ها قابل مقایسه نبودیم و فاصله تجهیزاتی ما با دشمن نجومی بود.

ما البته کارهای مهندسی زیادی انجام دادیم که بیشتر محصول ایثار و از خودگذشتگی بچه‌های جهاد سازندگی و گروه‌های مهندسی ارتش و سپاه بود که دیدین‌ترینش، شکافتن تنگه دلیجان و احداث جاده در منطقه‌ای صعب‌العبور و بعد هم حمایت‌های پیوسته در مراحل گوناگون عملیات برای جاده‌سازی و ایجاد خاکریز بود. یا در جای دیگر، بچه‌های جهاد با کمک عناصر بهداری برای اولین بار یک بیمارستان صحرایی بزرگ یا اتاق عمل درست کردند که در نجات مجروحان خیلی مؤثر بود.

با آقا رشید و شهید باقری رفته بودیم برای بررسی وضعیت نیروها در منطقه معروف به چاه نفت و ارتفاعات تی‌شکن که دیدیم یکی از ماشین‌های تیپ امام حسین (ع) که یک ضد هوایی دولول بار آن بود، به ته دره سقوط کرده و مسئولان تیپ و رزمندگانی که راننده زخمی ماشین را نجات داده بودند، نگاهشان به پایین ارتفاعات بود و با دست ماشین را به هم نشان می‌دادند. وقتی رسیدیم، دیدیم خیلی ناراحت و عصبی‌اند. یکی از اصفهانی‌ها تا ما را دید رو کرد به شهید باقری: «حسن آقا، دیدید همه سرمایه‌مون به باد رفت!»

یعنی یک دولول برای یک تیپ آنقدر مهم بود که از آن به سرمایه تعبیر می‌کردند.

فقر ما تا آنجا بود که شب عملیات و با آغاز حمله، همه تکیه‌مان به نیروهای پیاده بود و روی آتش توپخانه زیاد حساب نکرده بودیم.

این را هم ناگفته نگذارم که سپاه و ارتش، مشترکاً، پیش از این عملیات، چهار قرارگاه تاکتیکی درست کردند؛ گستردگی منطقه و ضرورت هماهنگی بیشتر بین ارتش و سپاه، این تصمیم را به مسئولان جنگ تحمیل کرده بود.

همه اینها البته ظاهر قضیه بود. پشت صحنه تصمیم‌گیری عملیات، ابهامات و تردیدهای بزرگی وجود داشت. آشکار شدن آرای مختلف بر سر نحوه عملیات، عادت قرارگاه‌نشینان و اعضای جلسات شده بود. عده‌ای معتقد بودند باید کانال‌هایی بزنیم و شبانه از میان آنها خودمان را به دشمن، یا پشت مواضعشان برسانیم. گروهی هم با اینکه یک صد گردان از سپاه و بسیج آماده شده بود و 35 گردان هم از ارتش، ولی باز تردید می‌کردند که باید بیشتر صبر کنیم. معتقد بودند نیروهای موجود برای منطقه‌ای به این گستردگی کافی نیست و حتی در صورت پیروزی، حفظ مناطق سخت است. به خصوص که دو، سه روز قبل از عملیات، عراقی‌ها که از تحرکات ما باخبر شده بودند، پیش‌دستی کردند و از رقابیه به سمت نیروهای قرارگاه فجر حمله کردند و اگر چه زود عقب نشستند و به خیر گذشت، تمرکز ما کمی به هم خورد و آن تردیدها را بیشتر کرد. این بود که کار به مشورت با حضرت امام کشید.

پیشنهاد دادند یک نفر برود تهران و نظر امام را بگیرد. دقیقاً به یاد دارم که در قرارگاه کربلا در نزدیکی دزفول بودیم. خلبانی از نیروی هوایی در جلسه بود رو کرد به جمع و گفت: «هر کی بخواد، بیست دقیقه‌ای با اف 5 می‌برمش تهروون». شهید صیاد، به محسن رضایی گفت: «بهتره شما برید پیش حضرت امام. طول نمی‌کشه. نظر ایشون رو جویا بشید و برگردید». محسن پذیرفت و با دفتر امام تماس گرفت. مقدمات فراهم شد و رضایی رفت تهران.

امام توصیه‌هایی می‌کند اما حاضر به استخاره نمی‌شود. می‌گوید اگر به نتیجه نرسیدید، خودتاناین کار را در منطقه انجام دهید.

ظاهراً در بازگشت، محسن رضایی در مقر فرماندهی قرارگاه کربلا استخاره می‌کند و آیه «انا فتحنا لک فتحاً مبینا» می‌آید. همان جا نام عملیات شد فتح‌المبین. فرماندهان که باخبر شدند، از تردید در آمدند و رفتند آماده شوند برای عملیات.

منبع: سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 621
  • 622
  • 623
  • ...
  • 624
  • ...
  • 625
  • 626
  • 627
  • ...
  • 628
  • ...
  • 629
  • 630
  • 631
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • أَلَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَرَىٰ
  • کوثر نهاوند(مهاجر إلی الله)
  • رهگذر
  • ma@jmail.com
  • عزیرم حسین

آمار

  • امروز: 610
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • شهادت نهایت آمال عارفان حقیقی است وچه کسی عارف تر از شهید (5.00)
  • سربازان امام زمان عج ( خاطره ای از شهید محمود کاوه ) (5.00)
  • فرازی از وصیت نامه شهید محمد حسن نظرنژاد (بابا نظر) (5.00)
  • یک خبر تلخ برای معاون گردان (5.00)
  • وصیتنامه روحانی شهید یوسف خانی (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس