فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

ماجرای شهیدی که روی پرونده‌اش نوشته شده بود: «اعزام مشروط»

02 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

جانباز جعفری‌منش روایت می‌کند: به جبهه اعزامش کردم و توی پرونده‌اش نوشتم: «مشروط» مسئولین سپاه که همراه گروه‌های اعزام می‌رفتند، اعتراض کردند، گفتند: «این سابقه‌دار است». 


محمد جعفری‌منش، جانبازی 70 درصدی و دیابتی است. فشار خون دارد. هر دو کلیه اش را از دست داده و چشم چپش تخلیه شده است. سینوس‌های صورتش را تخلیه کرده‌اند. کام دهان ندارد. مچ دست راست و چپش ترکش خورده است. هر دو کتف و ساعدهایش هم ترکش خورده‌اند. قسمتی از جمجمه اش را قبلا ترکش برده است. او می‌گفت: «انگشت کوچک پای چپم را با انبردست کندیم. چون هر موقع می‌خواستم جوراب بپوشم، سختم بود. احساس می‌کردم تا مغز سرم می‌سوزد. خودم زورم نرسید. انبردست را دادم دست آقا رضا و گفتم تو زورت بیشتر است. کندیمش. خون که زد بیرون، با گاز استریل بستیمش. یواش یواش درست شد. الان هم یک بند ندارد.». بعد از چند مدت پای چپش را قطع کردند. همان پایی که قبلا کف و مچش ترکش خورده بود. هنوز هم آهنگران که گوش می‌دهد، موهای تنش سیخ می‌شود و احساس می‌کند خط مقدم است. محمد هنوز در ارتفاع 1904 است.

روایت برخی خاطرات شگفت‌ انگیز  این شهید زنده در کتاب «مردی که در ارتفاع ماند» از زبان خود او آمده است. یکی از خاطرات از نحوه حضورش در سپاه و شروع جنگ تحمیلی در ادامه می‌آید:

در منطقه کارخانه قند ورامین جزء اشرار به حساب می‌آمد آدم سلامتی نبود همه می‌دانستند که چاقو کشی می‌کند و مواد مخدر مصرف می‌کند. مشروب هم می‌خورد خلاصه جزو لات‌های محل بود یک روز همکارم -محمد جمالی- آمد و گفت، کسی به من گفته است کسی  می‌خواهد برود جبهه با این اسم. گفتم: «چطور آدمی است؟» گفت: «حقیقتا آدم درستی نیست از هر کسی در کارخانه قند بپرسی به تو حقیقت را می‌گوید» فکری کردم و گفتم: پس ولش کن برو بگو نمی‌شود اصلا نمی‌خواهد به او بگویی پی قضیه را نگیر چنین آدمی را نمی‌توانیم بفرستیم.» دوباره جمالی را واسطه فرستاد. گفتم بگو بیاید بعد از ساعت اداری جلوی در با هم صحبت می‌کنیم این پیغام را دادم و با خود گفتم حتمامی‌آید و قلدری می‌کند و مسئله‌ای بوجود می‌آید چون درشت اندام بود. حتی محض احتیاط یک کلت هم بستم به کمرم که اگر خطری تهدیدم کرد استفاده کنم.

ساعت 4 آمد جلوی در بسیج با آن هیکلش سرش را پایین انداخته بود و دست به سینه ایستاده بود باورم نمی‌شود مظلومانه صحبت می‌کرد طوری بود که با خودم فکر کردم این کسی نیست که آقای جمالی گفته باشد خجالت می‌کشید و لباس ساده‌ای پوشیده بود اما از نشانه‌هایی که داده بود فهمیدم خودش است. حدود یک ربع با هم صحبت کردیم آخرش گفتم: «با توجه به مسئولیتی که به من داده شده فعلا نمی‌توانم تو را اعزام کنم» گفت:« من چند بار با ارتش رفته‌ام ولی این بار می‌خواهم با بسیج بروم» گفتم: «بسیج با ارتش فرق دارد ما اعزاممان قوانین خودش را دارد. نمی‌توانم که هر بی سر وپایی را اعزام کنم» (هنوز هم بعد از این مدت‌ها از یادآوری این حرف که آنجا گفتم ناراحت می‌شوم).

ناامید شد گفت: «باشد ما هم خدایی داریم بالاخره درست می‌شود»و مدتی ساکت رفت و آمد می‌کرد از زمانی که تصمیم گرفته بود اعزام شود، نشنیده بودم خلاقی انجام داده باشد. دوباره جمالی پیغامش را آورد که به جعفری منش بگویید اعزامم کند. گفتم: «بگو خودش بیاید». بیرون که رفتم، دیدم کنار در سنگر بسیج مرکزی، تکیه داده است به دیوار و یک شلوار بسیجی پوشیده شنیده بودم باستانی کار است. هیکلش عضلانی و قوی بود با خودم گفتم، این شلوار را از کجا آورده؟ آمد جلو، سلام کرد و گفت: بروید بپرسید، من دیگر آدم قبلی نیستم. شما بنده‌ خدا هستید. من هم بنده‌ خدا هستم. من به خدای خودم قول دادم، باید بروم.

شش، هفت سال از من بزرگتر بود. گفتم، الان نمی‌توانم اعزامت کنم. بگذار فکرهایم را بکنم ببینم با این شرایط می‌توانم اعزامت کنم یا نه؟ بعد که رفتم، یاد حرف شهید محلاتی افتادم که گفته بود: «برادرای گزینش! نکند کسی توی گزینش خدا قبول بشود اما توی گزینش بسیج و سپاه رد». دوباره خواستمش، باید مطمئن می‌شدم و خیالم کاملا راحت می‌شد. گفتم، باید تمام نماز‌های جماعت شرکت کنی و شب به شب هم بیایی بسیج کارخانه قند ساعت بزنی و بعد بروی خانه، قبول کرد. هر شب هم می‌آمد ساعت می‌زد. یک چایی با هم می‌خوردیم و می‌رفت.

سه هفته گذشت دوباره به جمالی پیغام داده بود که می‌خواهد برود جبهه. اعزامش کردم و توی پرونده‌اش نوشتم: «مشروط» مسئولین سپاه که همراه گروه‌های اعزام می‌رفتند، اعتراض کردند، گفتند، این سابقه‌دار است. گفتم: «هر اتفاقی بیفتد من مسئولیتش را به عهده می‌گیرم». گفتم: «اگر خطایی مرتکب شد، فقط به من زنگ بزنید». بعد از چند هفته دیدم زنگ نزدند. خیالم راحت شد. چند روز از مهر ماه سال شصت و یک گذشته بود. اسمش را از بلندگو شندیم. باورم نمی‌شود. بلندگوی بنیاد شهید داشت اسم شهدا و مفقود الاثرها را اعلام می‌کرد. انگار برق مرا گرفته بود. با خودم گفتم: عجب! آنها که دم از اخلاص و جبهه و نماز می‌زنند، می‌روند جبهه شهید نمی‌شوند. این تا رفت شهید شد.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

می‌خواست کتکم بزند؛به‌جرم زنده بودن!

02 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

فریاد می‌زد می‌دانی چقدر زیر تابوت تو گریه کرده‌ام؟ چرا زنده‌ای؟
یکی از لایه‌های با عظمت دفاع مقدس ما، حمایت‌ و پشتیبانی نیروی پشت جبهه است. خانواده‌هایی که حقیقتاً پتانسیل و قوای عظیم روحی و معنوی نیروی حاضر در صحنه نبرد به شمار می‌آمدند. لزوم اطلاع‌رسانی به این قشر، قاعدتاً نیاز به برنامه‌ریزی دقیق داشت. این مهم نیز بر عهده رسته‌های تعاون هر لشگر بود.

«علیرضا غلامی» یکی از افرادی است که در تعاون لشگر حاضر بوده است. وی در ایام جنگ پس از جانبازی و قطع پایش بعد از آنکه دیگر نتوانست به عنوان نیروی رزمی فعالیت کند، به تعاون لشکر رفت و تا انتهای جنگ در آنجا خدمت کرد. پس از جنگ، غلامی به کمیته جستجوی مفقودین پیوست و همچنان تحت عنوان نیروی تفحص شهدا مشغول به کار است.


*بچه محل “لب خط شوش”

متولد سال 43 است بچه محل “لب خط شوش"تهران، که به گفته خودش از هفته دوم جنگ به جبهه رفته است «آن روزها گروه‌های مختلفی با حس انجام وظیفه وارد کار شدند. بجز گروهی که با شهید چمران بودند، در بقیه گروه‌‌ها از جمله گروه خود ما، نظم و دسته‌بندی خاصی وجود نداشت. نمی‌شد با این وضعیت به مقابله و پیروزی خوش‌بین بود. بعد از گذشت چند هفته، به تهران برگشتیم تا در قالب گروه‌های مشخص دوباره به جبهه اعزام شویم. البته چاره دیگری هم نداشتیم! اوایل سال 60 مجدداً به منطقه آمدم و در عملیات‌های مختلف از جمله طریق‌القدس بستان و تنگه چزابه، شهید رجایی سوسنگرد، فتح‌المبین، محمد رسول الله در مریوان در کنار سردار جاویدالاثر متوسلیان فرمانده سپاه مریوان که حدوداً‌ 4 ماه در زمستان و پاییز سال 60 آنجا بودیم و 4 مرحله بیت المقدس شرکت کردم که درمرحله چهارم آزادسازی خرمشهر مجروح شدم و بعد از آن از حیطه عملیاتی خارج شدم.»

*دردسر برای دیگران!

بعد از مجروحیت، می‌گفتند دیگر نمی‌توانید کاری انجام دهید! جبهه رفتن شما باعث دردسر برای بقیه است پس بهتر است برگردید. اما با تمام این حرف‌ها، وقتی با اصرار زیاد به جبهه برگشتم، دیدم کارهای بسیار زیادی هست که از دست امثال ما به خوبی برمی‌آید. تعاون لشگر، بخش‌های مختلفی داشت، از جمله تخلیه شهدا، ستاد معراج، بسته‌بندی و شناسایی شهدا، صدور کارت و پلاک، ارسال مرسلات پستی، مباحث مربوط به مجروحین و مفقودین و … از همان سال 61 و قبل از عملیات والفجر مقدماتی در آنجا مشغول به خدمت شدم.

همه اهل محل گریه می‌کردند

اوایل ازدواج چند ماه در تهران ماندم.آن روزها بعد از ساعت کاری بحث خبررسانی به خانواده‌های شهدا را دنبال می‌کردم. همسرم اصرار داشت که یک‌بار بیاید تا ببیند ما چطور خبر شهادت را به خانواده‌ها می‌رسانیم! برنامه ما اینگونه بود که هیچ‌گاه مستقیماً به همان خانه خبر را نمی‌رساندیم. ابتدا با پرس‌و‌جو از همسایه‌ها و خانه‌های اطراف، وضعیت خانواده را بررسی می‌کردیم.

آن روز قرار بود به چند آدرس برویم. اول خیابان ارج قدیم (تیردوقلو)؛ کوچه و خانه مورد نظر را پیدا کردیم. بعد زنگ خانه همسایه دورتر را زدیم. خانمی دم در آمد. گفتیم «خانواده فلانی را می‌شناسید؟» گفت «پسر فلانی؟ جبهه است. از او خبر نداریم.» بعد انگار کمی متوجه قضیه شده باشد، پرسید «طوری شده؟ تو رو خدا به من بگید!» تا موضوع را گفتیم، گفت «ای وای! این پسر تنها فرزند این خانواده بوده که مادرش با کار در خانه‌های مردم، بزرگش کرده است…» در آن کوچه دَرِ هر خانه‌ای را زدیم تا کسی حاضر شود خبر را به مادر برساند، هیچ‌کس قبول نمی کرد. از معتمد محل، بسیجی سن و سال‌دار، حتی مادر شهدا، هیچ‌کس… شاید یک ساعت در آن محله معطل شدیم. همه محله هم مثل ابر بهار گریه می کردند.

کاری که هیچ‌کس قبول نمی‌کند

مورد بعد در خیابان صفا، میدان امام حسین (ع) بود. کوچه باریکی که موتور به سختی وارد آن می‌شد. از چند همسایه سراغ شهید را گرفتیم. خبری نداشتند. مطمئن شدیم آدرس را دست آمده‌ایم. سراغ معتمد محل رفتیم و گفتیم که قصه از چه قرار است. گفتند ما نمی‌توانیم خبر را برسانیم. پدرش 2 ماه قبل عمل قلب باز انجام داده است. اگر بشنود، همان‌جا سکته دیگری می‌زند… هرچه کردیم، باز هم کسی قبول نکرد که به خانواده اطلاع دهد.

مورد سوم در محله سرآسیاب، موتورآب بود. فقط از یک خانه سوال کردیم خانه فلانی کجاست؟ هنوز کوچه را دور نزده بودیم که دیدیم صدای گریه و شیون از خانه آنها  شنیده می‌شود… به همسرم گفتم ببین ما چه می‌کنیم.

خبر شهادت به نوعروس

یکی دیگر از دوستان هم تعریف می‌کرد برای اطلاع رسانی به محله‌ای رفته بود. می‌گفت خانه را پیدا کردیم و زنگ چند خانه آن‌ طرف‌تر را زدیم. دختر جوانی در را باز کرد. سوال کردیم که خانواده شهید را می‌شناسد؟ وقتی جواب مثبت داد، ادامه دادیم شما خودتان طوری به خانواده آنها اطاع دهید که موضوع این است! تا قصه را گفتم، این خانم جیغ بلندی کشید و از حال رفت! همسایه‌ها به قصد کتک‌زدن سراغ ما آمدند! فکر می‌کردند خطایی کرده‌ایم و حرف نامربوطی زده‌ایم! تا گفتیم موضوع چیست، آرام شدند و گفتند چرا این خانه را انتخاب کردید؟ این خانم تازه به عقد این شهید درآمده است…

بین زمین و آسمان رهایم کرد!

یکی دیگر از دوستان هم می‌گفت برای اطلاع دادن به محله‌ای رفتیم. آدرس را بررسی کردیم و تا انتهای کوچه رفتیم و برگشتیم. گویا در حین این دور زدن در کوچه، آقایی از پشت پنجره ما را نگاه می‌کرد. با خودش فکر کرده بود اینها هم جوانان نااهلی هستند که برای شیطنت به اینجا آمده‌اند. می‌گفت تا می‌خواستیم از جلوی دَرِ این خانه رد شویم، ناگهان دیدیدم دَرِ خانه باز شد و مردم قوی و درشت هیکلی مرا از پشت موتور بلند کرد و شروع کرد به بد و بیراه گفتن! می‌گفت آنقدر جثه درشتی داشت که از ترس سریع گفتم که ما دنبال کار خلاف نیستیم، به این محله آمدیم تا خبر شهادت فلان شهید را به خانواده‌اش بدهیم. می‌گفت همان‌طور وسط هوا و زمین مرا رها کرد و گفت برادر مرا می‌گویید؟ و شروع کرد به گریه کردن! از آن ابهت چنین حرکتی بعید بود! قرار نبود این‌طور خبر را مستقیم بدهیم، واقعاً گاهی اوقات منجر به سکته و مشکلاتی برای خانواده آنها می‌شد.

عظمت روح یک پدر

بجز بخش اطلاع‌ رسانی، لحظات معراج شهدا هنوز هم برای خود داستان‌های ویژه‌ای دارد. هرچند بسیاری از آنها گفتنی نیست. یکی از نیروهای ستاد معراج شهدا تعریف می‌کرد در عملیات بیت ‌المقدس فردی در معراج شهدا کار می کرد. بین پیکرها، پیکر پسرش زیر دست خودش رسید! می‌گفت این فرد کوچکترین عکس‌ العملی انجام نداد، فقط 3 بار گفت «بارک الله، بارک الله، بارک الله»… ما فقط نظاره‌گر این عظمت روحی بودیم…

پدر و مادرم منتظرند…

در مورد دیگری، در عملیات مسلم ابن عقیل، روی پل هفت تپه، مکان استقرار بچه‌های لشگر 27 بمباران شد. نیروها به طرز فجیعی قتل عام شده و به شهادت می‌رسند. اجساد شناسایی شده و نشده را به سردخانه منتقل می‌کنند. یکی از این شهدای مجهول‌ الهویه به خواب مسئول معراج آنجا شهید دوستدار، آمد و با معرفی کامل خود، به او می‌گوید «پدر و مادر من منتظرند. فلان کانکس، دقیقاً بعد از این تعداد نفر، من هستم که پلاکم به علت شدت انفجار لای کمربندم گیر کرده است…» همان نیمه شب، شهید دوستدار به کانکس شهدا می رود و پلاک را پیدا می‌کند. صبح فردا شهید را برای خانواده‌اش فرستادند… چنین مواردی به وفور طی کار با شهدا دیده‌ایم. این موارد نمی از دریای کرامات شهداست.

خاطره‌ام از شهدای شاخص هم مربوط به نحوه یافتن پیکر آنهاست!

بین حرف‌ها، از فرماندهانی مانند حاج کاظم رستگار و حاج احمد متوسلیان و شهید موحددانش و دیگران نام و یادی به میان آمد. از او خواستیم برایمان خاطره‌ای از آنها بگوید. با خنده بلندی گفت «فقط می‌توانم بگویم هر فرد کی و کجا به شهادت رسیده و البته چگونه پیکرش را پیدا کردیم!» بعد ادامه داد؛

شهید موحد دانش در نبرد بازی ‌دراز در سال 1360، دستش قطع شده بود. عراق بعد از عملیات والفجر 2 در ارتفاعات “تلو” منطقه حاج عمران با هلی‌بردی سنگین با 30 هلی‌کوپتر، بخش وسیعی از مناطقی که تیپ المهدی، تیپ انصار و نیروهای ارتش گرفته بودند، پس گرفت.

ما در اردوگاه کوهدشت لرستان بودیم. حاج کاظم رستگار بچه‌ها را جمع کرد و گفت چنین مشکلی پیش‌ آمده و باید فوراً حرکت کنیم. سریع ضد استقرار زدیم و ظرف 48 ساعت به نقده رسیدیم. آماده کردن و حرکت دادن این جمعیت کار ساده‌ای نبود. صد و پنجاه اتوبوس نیرو، ضدهوایی، توپ و … را جمع‌ کردن، به تنهایی بیش از 48 ساعت زمان می‌برد. حدوداً 24 ساعت بعد از آن، در “ارتفاعات کدو” که به تپه شهدا هم معروف است، عملیات کردیم که موفقیت‌آمیز بود.

شهید موحد دانش در عملیات والفجر 2، کنار سنگی در روی ارتفاعات به شهادت رسیده بود. بعد از اینکه محور را گرفتیم، تک‌های عراق شروع شد. 24 ساعت محاصره بودیم. از شروع عملیات 2 هفته می‌گذشت و اجساد شهدا هنوز زیر آفتاب مانده بود. مدام تلاش می‌کردیم تا جایی‌که مقدور است شهدا را جمع‌آوری کنیم. دائماً هم بچه‌ها تماس می‌گرفتند که پیکر موحددانش کنار تخته سنگی افتاده، نتوانستیم پیدا کنیم. نهایتاً بعد از 3 روز چند نفر از نیروهای اطلاعات آمدند و باهم به بالای صخره‌ها رفتیم. پیکر موحددانش با 2 نفر از بچه‌ها زیر تخته سنگی افتاده بود.

از شهید کاظم رستگار فرمانده تیپ سید الشهدا هم تصویری در عملیات والفجر 1 در منطقه حاج عمران به یادم مانده است. به تعاون آمد و پرسید؟ «آقای غلامی، آخرین وضعیت تلفات چه خبر؟» گفتم «حدوداً در این 4-5 روزه، 400 شهید از تهران داده‌ایم!»دقیقاً همین اتفاق در عملیات خیبر تکرار شد. روز پنجم یا ششم پرسید «غلامی از تلفات چه خبر؟» گفتم «از هزار نفر بالاتر رفته!» گفت «هزارتا خیلی زیاده! حتماً‌ کمتر اند!» می‌دانست با اطلاعات ثبت ‌شده آمار می‌دهم اما انگار ترجیح می‌داد باور نکند… تعداد مجروحین و تلفات را به روز شده به یگان خودمان اعلام می‌کردیم. شهید کاظم رستگار در عملیات بدر به شهادت رسید.

چرا زنده‌ای؟

پس از شهادت «علیرضا غلامی» از نیروهای تفحص، یکی از رسانه‌ها کنار خبر شهادت او، به دلیل تشابه نام، عکس مرا قرار داده بود! بعد از مدتی  یکی از دوستان تا مرا دید ناخود‌آگاه بهت‌زده، مکث کرد! بعد ناگهان چوبی برداشت و به قصد زدن، شروع کرد دنبال من دویدن!

در حین فرار، اصرار می‌کردم که حداقل بگو چرا می خواهی مرا بزنی؟ فریاد می‌زد «فلان فلان شده، می‌دانی چقدر زیر تابوت تو گریه کردم و تو حتی یک وعده پلو هم به من ندادی؟ حالا هم که زنده‌ای و از من سالم‌تر!»

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

اعزام گروه ویژه سپاه ششم عراق، برای اطمینان از شهادت «سردار هور»

02 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

سردار گرجی، همرزم شهید هاشمی روایت می‌کند: در سه ماه ابتدایی دوران اسارتم که از من بازجویی می‌کردند مرتب سراغ علی هاشمی را از من می‌گرفتند، آن‌ها خیلی تلاش کردند که بفهمند سرانجام علی هاشمی چه شد؟ 

علی هاشمی در سال 1340، در شهر اهواز به دنیا آمد. با شروع جنگ تحمیلی در محور «کرخه کور» و «طراح» به مقابله با پیشروی دشمن بعثی پرداخت. با شکل گیری یگان‌های رزم سپاه او مامور تشکیل تیپ 37 نور شد و با این یگان، در عملیات «الی بیت المقدس» در آزادی خرمشهر سهیم شد. در آستانه عملیات والفجر مقدماتی تیپ 37 نور منحل شده و علی هاشمی به فرماندهی سپاه سوسنگرد رسید. بعدها، از دل همین سپاه منطقه ای بود که، «قرارگاه نصرت» پدید آمد. در سومین سال جنگ، محسن رضایی، علی هاشمی را به فرماندهی «قرارگاه سری نصرت» انتخاب کرد.

او در تیر ماه سال 66 به فرماندهی «سپاه ششم امام صادق» منصوب شد که چند تیپ و لشکر، بسیج و سپاه خوزستان، لرستان و پدافند منطقه هور از «کوشک» تا «چزابه» را در اختیار داشت. روز چهارم تیر ماه سال 1367، متجاوزان بعثی، حمله‌ای گسترده و همه‌جانبه را برای بازپس‌گیری منطقه هور آغاز کردند. حاج علی در آن زمان، در قرارگاه خاتم4، در ضلع شمال شرقی جزیره مجنون شمالی مستقر شده بود. هیچ کس به درستی نمی‌داند که در این روز دردناک، چه بر سر سرداران «قرارگاه نصرت» آمد. شاهدان می‌گفتند که هلی‌کوپترهای عراقی در فاصله کمی از قرارگاه خاتم4 به زمین نشسته‌اند و حاج علی و همراهانش سراسیمه از قرارگاه خارج شده و در نیزارها پناه گرفتند. پس از آن، جستجوی دامنه‌داری برای یافتن حاج علی هاشمی آغاز شد اما به نتیجه ای نرسید. از طرف دیگر، بیم آن می‌رفت که افشای ناپدید شدن یک سردار عالی رتبه سپاه، جان او را که احتمالا به اسارت درآمده بود به خطر بیاندازد، به همین سبب تا سال‌ها پس از پایان جنگ، نام حاج علی هاشمی کمتر برده می‌شد و از سرنوشت احتمالی او با احتیاط فراوانی سخن به میان می‌آمد. سرانجام در روز 19 اردیبهشت سال 1389، اخبار سراسری سیما خبر کشف پیکر حاج علی هاشمی را اعلام کرد و مادر صبور او پس از 22 سال انتظار، بقایای پیکر فرزند خود را در آغوش کشید.

روایت برخی خاطرات پیرامون این سرلشگر شهید که فرمانده سپاه ششم امام صادق(ع) بود در «رازهای نهفته» به قلم «مهرنوش گرجی» نوشته شده است. در ادامه یکی از این خاطرات از زبان «سردار علی اصغر گرجی» همرزم شهید علی هاشمی و فرمانده سپاه حفاظت هواپیمایی می‌آید:

تک عراق به مجنون از ساعت 4 صبح تا 2 بعد از ظهر روز چهارم تیر ماه سال 67 اتفاق افتاد. در آن روز عراق انواع بمب‌های شیمیایی و موشک‌ها را برای بازپس گیری مجنون به کار برد. علی هاشمی با آن صورت همیشه بشاش و شاد، صورتی که همیشه لبخند به لب داشت، سخت‌ترین شرایط ممکن را تحمل و تجربه می‌کرد.

من هیچگاه این قدر او را نگران ندیده بودم. حدود ساعت 10 صبح، فرمانده کل سپاه سردار غلامپور و 10ها نفر دیگر گفتند بیایید عقب؛ من هم اصرار کردم و گفتم: «همه رفتند ما کمی عقب‌تر برویم و از آنجا تماس داشته باشیم». اما علی حاضر به عقب‌نشینی نبود. او شجاع و نترس بود. آن روز قرارگاه خاتم 4 با انواع سلاح‌های شیمیایی و آتش بارهای سنگین زیر هجوم عراقی‌ها قرار گرفته بود اما علی اعصابی آرام داشت. خوب به خاطر دارم یک موشک دقیقاً پشت سنگر ما خورد و با اصابت موشک علاوه‌ بر تکان خوردن سنگر, کولرگازی سنگر، پشت کمر ایشان افتاد.

او آرام نشسته بود. کوچکترین آثاری از ترس در وجودش نبود. یک نفر آمد و گفت: «چند تا هلی‌کوپتر آمدند روی سنگر» اما هیچ تفاوتی در او ندیدم. هیچ توجهی نداشت. حس مسئولیت پذیری آنقدر در وجودش زیاد بود که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده بود.

علی هاشمی دوست نداشت جسدش برگردد. دوست داشت آخرین فردی باشد که از جزیره خارج می‌شود. همانطور که اولین نفری بود که پیش از عملیات خیبر وارد جزایر شد. زمانی که من اسیر شدم در سه ماه ابتدایی دوران اسارتم که از من بازجویی می‌کردند مرتب سراغ علی هاشمی را از من می‌گرفتند. آن‌ها خیلی تلاش کردند که بفهمند سرانجام علی هاشمی چه شد؟

سپهبد سلطان هاشم فرمانده سپاه ششم عراق برای پیدا کردن هاشمی گروه ویژه فرستاد به منطقه تا اثری از او پیدا کنند. من فکر می‌کنم حاجی نمی‌خواست که عراقی‌ها به مرده و زنده او دست پیدا کنند. دوست داشت تا جسدش یک روز توسط دست‌های پاک همین بچه‌ها پیدا شود و آن‌ها استخوان‌های شکسته او را از مجنون جمع کنند و باز گردانند.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 610
  • 611
  • 612
  • ...
  • 613
  • ...
  • 614
  • 615
  • 616
  • ...
  • 617
  • ...
  • 618
  • 619
  • 620
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

آمار

  • امروز: 126
  • دیروز:
  • 7 روز قبل: 973
  • 1 ماه قبل: 7289
  • کل بازدیدها: 238614

مطالب با رتبه بالا

  • لحضه از ازدواج شهید سید علی حسینی (5.00)
  • وصیت نامه شهید حسین دهقان موری آبادی (5.00)
  • وصیت نامه شیرین يك شهید به چهار فرزندش (5.00)
  • هفته شهادت برشما مبارک (5.00)
  • وصیت نامه شهید درویشعلی شکارچی (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس