فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

«ساعت صفر»؛خاطره‌ای از روزه‌داری در اسارت

02 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

با آغاز غائله کردستان به صورت خودسر به کردستان رفتم و با عوامل ضدانقلاب مقابله کردم. پس از خاتمه یافتن این غائله به تهران بازگشتم و با آغاز جنگ بار دیگر به کردستان رفتم اما این بار 10 سال بعد به خانه بازگشتم. 

 

جملات بالا بخشی از خاطره سعید شاملو از اعضای «گردان 4 » از گردان‌های سپاه در دفاع‌مقدس است.او که در دومین روز آغاز جنگ،یعنی دوم مهرماه سال 59 به اسارت نیروهای بعثی دشمن درآمد در گفت‌وگو با خبرنگار سرویس «فرهنگ حماسه» خبرگزاری دانشجویان ایران(ایسنا)، به روایت خاطراتش از ماه رمضان در دوران اسارت پرداخته است.

 

شاملو می‌گوید:پس از اسارتم توسط نیروهای بعثی در روزهای نخست جنگ، آن‌ها من را به اردوگاه «رمادی» بردند و حدود دو سال در آن جا نگه داشتند. در سال نخست،ماه رمضان با فصل تابستان مصادف شده بود و هوای گرم اتاق‌های داخل بلوک این اردوگاه غیرقابل تحمل بود؛برای همین ما پارچه لحاف و تشک خودمان را با آب خیس می‌کردیم و روی خود می‌انداختیم تا بتوانیم هوای گرم را بیشتر تحمل کنیم اما این شرایط بیشتر از 10 دقیقه طول نمی‌کشید و پارچه از گرمای بسیار خشک می‌شد.

 

با وجود هوای گرم داخل اردوگاه،ما روزه می‌گرفتیم. اردوگاه رمادی از سه بلوک تشکیل شده بود و داخل هر بلوک را بخش‌بندی کرده بودند. در داخل بلوک ما یک نفر توانسته بود به دور از چشم مراقبین اردوگاه، ساعتی را به داخل بیاورد. این ساعت در ماه رمضان کارکرد بسیار مهم و خاطره‌انگیزی برای ما داشت چرا که صاحبش سحر که می‌شد بانگاه به آن ساعت داد می‌زد:«امساک!» در حقیقت این جمله هشداری به روزه‌داران بود تا دیگر کسی به غذا خوردن ادامه ندهد.هنوز طنین صدای این آزاده در گوشم باقی مانده است. صدایش در فضای بلوک‌ها می‌پیچید و حالتی خاص داشت.

 

بعد از دو سال،من را به اردوگاه «موصل3» که بعدها به «موصل4» تغییر نام داد منتقل کردند. در حقیقت این اردوگاه اردوگاه اسرای تبعیدی بود. برای همین هنگام ورودمان به این آسایشگاه با کتک و چک و لگد ازما پذیرایی کردند. گویا باید سه وعده در روز بجای غذا کتک می‌خوردیم. عراقی‌ها می‌خواستند با این کار به اصطلاح خودمان «گربه را دم حجله بکشند!» چون تا یک هفته کارشناس شده بود کتک زدن‌ما.

 

 

آنجا سعادت یافتم با حاج آقا ابوترابی آشنا شوم. پس از شش ماه بنا به پیشنهاد دوستانم در اردوگاه به آشپزی پرداختم و در آشپزخانه این اردوگاه مشغول شدم. در آشپزخانه بجای اینکه به من کفگیر بدهند یک بیل دسته شکسته داده بودند. حدود دو سال با این بیل برای اسرا غذا پختم و همین باعث شده بود تا دستم پینه ببندد و تا الان در خاطرم سختی پختن غذا باقی بماند.

 

آن زمان آشپزخانه دارای تشکیلات منظم و سازمان یافته‌ای بود و دست و بالمان نسبت به دیگر بخش‌ها بازتر بود.برای اینکه بتوانیم بچه‌ها را شاد کنیم هنگامی مسئولان غذا می‌آمدند تا قابلمه غذای بخش خود را ببرند، دست خودم را به سیاهی دیگ می‌زدم و بعد به حالتی که می‌خواهم آن‌ها را تشویق بکنم بی‌آنکه کف دستم را ببینند، دستی بر صورتشان می‌کشیدم این افراد هنگامی که آسایشگاه باز می‌گشتند موجب خنده دیگر اسرا می‌شدند چرا که خودشان نمی‌دانستند صورتشان سیاه شده است.

 

بعد از گذشت یکی دو سال رفتار عراقی‌ها بهتر شد. افسران عراقی هنگام ماه رمضان می‌آمدند در را باز می‌کردند تا ماموران غذای هر آسایشگاه بتوانند برای سحری و افطار وعده گرم غذایی را به دیگر اسرا برسانند. پیش از این رسم بر آن بود که وعده ناهار را که معمولا آش «شورا» بود برای افطار نگه می‌داشتیم.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 

 نظر دهید »

نگاهی اجمالی به زندگی شهید عباس دوران

02 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

عباس دوران سال ۱۳۲۹ در شهر شیراز دیده به جهان گشود. دوران کودکی، نوجوانی و جوانی را در شیراز گذراند. وی پس از اخذ دیپلم در سال ۱۳۴۸ به خدمت مقدس سربازی می رود و بعد از بازگشت، به دلیل علاقه ای که به یادگیری فن خلبانی و خدمت به میهن دارد

عاشقان را عشق فرمان می دهد منزل به منزل

گه به خاک تیره خفتن، گه فراز دار رفتن

رهروان را دوست نیرو می دهد وادی به وادی

پای اگر نبود توان با سر در این تکمار رفتن

طفل عقل از من نشان کوی لیلی جست و گفتم

کس نیاید ره به این در ، جز که مجنون سار رفتن

عاشق باید بی باک باشد گرچه او را بیم هلاک باشد.


سر لشکر خلبان شهید عباس دوران در۲۰  مهر ماه سال ۱۳۲۹ در شهرستان شیراز در یک خانواده مذهبی دیده به جهان گشود و پس از گذراندن دوران ابتدایی پای به دبیرستان نهاد.

در سال ۱۳۴۸ موفق به اخذ مدرک دیپلم طبیعی از دبیرستان سلطانی شیراز گردید. ودر همین سال به استخدام فرماندهی مرکز آموزش هوایی در آمد. در سال ۱۳۴۹ به دانشکده خلبانی نیروی هوایی راه یافت و پس از گذراندن دوران مقدماتی پرواز در ایران، در سال ۱۳۵۱ برای تکمیل دوره خلبانی به آمریکا رفت. او ابتدا در پایگاه ((لکلند)) دوره تکمیلی زبان انگلیسی را طی نمود و سپس در پایگاه ((کلمبوس)) در ایالت((می سی سی پی)) موفق به آموختن فن خلبانی و پرواز با هواپیماهای بونانزا، تی۴۱ – تی ۳۷ گردید. در یکی از تمرینات ورزش اسکیت، متاسفانه در اثر برخورد با زمین پای چپ او مصدوم شد و به مدت دوماه از برنامه پروازی باز ماند. پس از بهبودی، دوباره آموزش خلبانی را ادامه داد و پس از دریافت نشان خلبانی در سال ۱۳۵۲ به ایران بازگشت و به عنوان خلبان هواپیمایی F4 ابتدا در پایگاه یکم شکاری و سپس در پایگاه سوم شکاری مشغول انجام وظیفه گردید.

با شروع جنگ تحمیلی سر از پا نشناخته به دفاع از کیان جمهوری اسلامی پرداخت و با ۱۰۳ سورتی پرواز جنگی در طول عمر کوتاه اما پر بارش، یکی از قهرمانان دفاع مقدس شناخته شد.

شهید خلبان عباس دوران همواره به دوستان و همکارانش تاکید می کرد که هرگز تن به ذلت نخواهد داد و اگر در حین پرواز مورد اصابت موشک دشمن قرار گیرد، هواپیمای سانحه دیده را بر سر دشمن زبون خواهد کوبید و همان طور که دیدیم بر این پیمان خویش صادقانه ایستاد و جان فدا کرد و مصداق آیه شریفه ((من المومنین رجال صدقوا ما عدوا الله …)) شد.

شهید عباس دوران در هفتم آذر ۱۳۵۹ در عملیات ((مروارید)) حماسه ای بزرگ آفرید و به کمک شهید خلبان حسین خلعتبری پنج فروند ناوچه عراقی را درحوالی اسکله ((الامیه)) و ((البکر)) منهدم ساخت و بقایای آن را در به قعر آب هاب نیلگون خلیج فارس فرستاد.

به گفته یکی از همرزمان خلبانش، در یکی از نبردهای هوایی که فرماندهی دو فروند هواپیما را به عهده داشت، به مصاف ۹ فروند از جنگنده های دشمن رفت و با ابتکار عمل و مهارتی خاص، یک فروند از هواپیماهای دشمن را سرنگون و هشت فروند هواپیمای دیگر را مجبور به فرار از آسمان میهن نمود.

خلبان شهید عباس دوران همواره در عملیات جنگی پیش قر اول بود و برای دفاع از میهن اسلامی و حفظ و حراست آن لحظه ای آرام و قرار نداشت. او سرانجام در سحر گاه روز ۳۰ تیر ماه سال ۱۳۶۱ که لیدری دسته پرواز را به عهده داشت، به قصد ضربه زدن به شبکه دفاعی و امنیتی نفوذ نا پذیر مورد ادعای صدام به پنج نفر از زبده ترین خلبان نیروی هوایی در حالی که هنوز ستیغ آفتاب ندمیده بود، با اراده ای پولادین به پالایشگاه ((الدوره)) یورش بردند وچندین تن بمب هواپیماهای خود بر قلب دشمن حاکمان جنگ افروز عراق ریختند و پس از نمایش قدرت و شکستن دیوار صوتی در آسمان بغداد، هنگام بازگشت، هواپیمای لیدر مورد اصابت موشک دشمن واقع شد و شهید دوران اگر چه اجازه ترک هواپیما را به همرزم خلبانش ((ستوانیکم منصور کاظمیان)) در عقب کابین داد، اما خود به رغم اینکه می توانست با استفاده از چتر نجات سالم فرود آید، صاعقه وار خود و هواپیمایش بر متجاوزان کوبید و بدین ترتیب مانع از برگزاری اجلاس سران غیر متعهد ها  به ریاست  صدام در بغداد شد.

پس از سالها انتظار در تیرماه ۱۳۸۱ بقای پیکر شهید دوران توسط کمیته جستجوی مفقودین  به میهن منتقل شد و در پنجم مرداد ۱۳۸۱ طی مراسمی رسمی با حضور رییس مجمع تشخیص مصلحت نظام، مسئولان کشوری و لشکری، خانواده شهید و بستگان در میدان صبحگاه ستاد نیروی هوایی، بر دوش همرزمان خلبانش تشییع شد. پیکر مطهر آن شهید تیز پرواز سپس برای خاک سپاری با یک فروند هواپیمای سی ۱۳۰ به زادگاهش شیراز منتقل شد.

شهید خلبان عباس دوران به هنگام شهادتد۳۲ سال داشت و امیر رضا تنها یادگار اوست.

آسمان بهشت پهنه پروازش باد

منبع:سایت فاتحان

 

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

شهید بروجردی چگونه برای دخترش اسم انتخاب کرد وقتی دخترم به دنیا آمد شهید بروجردی دوست داشت ا

02 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

وقتی دخترم به دنیا آمد شهید بروجردی دوست داشت اسمش را بگذارد زینب اما پدرم می‌گفت بگذارید سمیه.

شهید محمد بروجردی در سال 1333 در روستای دره گرگ اطراف بروجرد به دنیا آمد. از هفت سالگی به همراه خانواده، ساکن تهران شد و در سال 1356، با هدف ضربه زدن به رژیم پهلوی، گروه توحیدی صف را تشکیل داد.

گروه صف به فرماندهی محمد بروجردی، به هنگام ورود حضرت امام به میهن اسلامی و روزهای پس از آن، مسؤولیت حفاظت از جان امام را بر عهده گرفت. با عزیمت امام به قم، بروجردی مسؤول زندان اوین شد. وی نقش مهمی در تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی داشت و خود از فرماندهانِ اولیه آن به شمار می‏رفت. وی در سال 1358 برای فرونشاندنِ آشوب ضد انقلاب در کردستان، راهی این منطقه گردید و همانجا به مسیح کردستان شهرت یافت. شهید بروجردی در سال 1361، به عنوان فرمانده سپاه در غرب کشور، قرارگاه حمزه سیدالشهداء (ع) را تشکیل داد و عملیات‏های نظامی را از این مکان، هدایت می‏نمود.

سرانجام این شهید عزیز به سال 1362 در نزدیکی شهرستان نقده بر اثر برخورد با مین، در 29 سالگی به شهادت رسید و در بهشت زهرا به خاک سپرده شد.

آنچه خواهید خواند گفت‌وگویی است خانم فاطمه بی غم با همسر این شهید که از سالهای کودکی تا زندگی مشترک با محمد می‌گوید:

*مهاجرت به پایتخت

سال 1338 در تهران به دنیا آمدم و حدود 60 سال است که در همین محله نزدیک بازار تهران ساکن هستم. اما پدر و مادرم هر دو اهل روستای دره گرگ از توابع بروجرد بودند. نمی دانم به چه دلیل اما شاید به خاطر امرار معاش به تهران مهاجرت کردند.

در این شهر امورات زندگی ما از راه مغازه پدرم می‌گذشت که تعمیرات کفش داشت و چون خانه هم از خودمان داشتیم خیلی به لحاظ مالی در مضیقه نبودیم.

خانواده ما هشت نفره بود با چهار دختر و دو پسر که البته یکی از برادرهایم سال 64 در سر دشت مفقود الجسد شد برادر دیگرم هم جانباز 50 درصد است.

*چرا مسیح هجرت کرد

محمد بروجردی (مسیح کردستان) پسرخاله ام بود و 5 سالی می‌شد که پدرش به رحمت خدا رفته و در همان دره گرگ به خاک سپرده شده بود. آنها هم در روستا زندگی می کردند که با عزیمت ما به پایتخت پدرم ازشان خواست بیایند پیش ما تا تنها نباشند.

*ازدواج با محمد بروجردی

13 سالم بود که ازدواج کردم. ماجرای زود ازدواج کردنم هم برای خود حکایتی است. خاله ام حتی قبل از این هم آمده بود خواستگاری اما به خاطر سن کمم پدرم گفته بود اجازه بدهید کلاس ششم را تمام کند بعد.

خاله ناراحت هم شد اما پدرم برای رفع کدورت گفت من راضی هستم به شما دختر بدهم اما صبر کنید. این شد که بعد از اتمام کلاس ششم مجددا درخواستشان را مطرح کردند.

شهید بروجردی دو برادر داشت و دو خواهر که خودش فرزند سوم بود و من که بچه اول خانواده‌مان بودم حدود 5 سال از محمد سنم کمتر بود. موقع ازدواج ایشان حدود 16 سالش بود.

شاید تصور اینکه دو بچه واقعا با هم در این سن ازدواج کنند در این دوره و زمانه باور کردنش سخت باشد اما چون ما با خانواده شهید بروجردی فامیل بودیم و رفت و آمد داشتیم و هم بازی کودکی هم بودیم شناخت خوبی از یکدیگر داشتیم اما اگر اینگونه هم نبود در آن دوره دخترها را در همین سن و سال چه سر در می‌آوردند از ازدواج و چه نه شوهرشان می‌دادند.

آنقدر سنم کم بود که یک سال بعد از اینکه ازدواج کرده بودیم تازه برای عقدمان سند گرفتند.

*همیشه در تیم شهید بروجردی بازی می‌کردم

اگرچه ما به همان دلیل فامیلی که گفتم زیاد در کنار هم بودیم اما علقه خاصی بین مان نبود. الان که فکر می‌کنم می‌بینم هر وقت که می‌خواستیم با بقیه بازی کنیم، بین بچه‌ها اگر قرار بود گروه‌بندی شود محمد من را انتخاب می‌کرد. (با خنده) البته شاید برای اینکه بزرگتر هستم در گروه او باشم. اما اینکه در آن سن احساسی به هم داشته باشیم خیر، اینگونه نبود.

حیاط خانه ما خیلی بزرگ بود. 250 متر حیاط با دو اتاق که معمولا اقوام آنجا دور هم جمع می‌شدند. خانواده شهید بروجردی و خانواده عمویم چون منزل شخصی نداشتند بیشتر به خانه ما می‌آمدند.

*فقط پخش قصه های شب در خانه ما مجاز بود

پدرم بسیار مذهبی بود به قدری که ما قبل از انقلاب تلویزیون نداشتیم و رادیو هم فقط موقع پخش قصه‌های شب روشن می‌شد آن هم پدرم گوش می‌کرد.

او ما را طوری تربیت کرده بود که بیرون از خانه نرویم و همان داخل حیاط با بچه‌های فامیل بازی می‌کردیم. هر چه بزرگتر می‌شدیم پدرم ما را بیشتر نسبت به نامحرم منع می‌کرد.

*مجبور بودیم مدتی تا ازدواج‌مان صبر کنیم

موقع ازدواج من واقعا چیزی از زندگی مشترک نمی‌دانستم. الان را نگاه نکنید دوره زمانه فرق کرده و بچه‌های خیلی کوچکتر از آن زمان من هم خیلی مسائل را بهتر درک می‌کنند. ما حتی با هم برای ازدواجم صحبت هم نکردیم و ابراز علاقه و گاهی خیلی از حرف‌هایمان با نگاه به هم بود.

یادم می‌آید چند روز قبل از محرم و صفر عقد کردیم. برای همین مجبور بودیم مدتی تا ازدواج‌مان صبر کنیم. در این مدت فقط می‌توانستیم گاهی بیرون از خانه همدیگر را ببینیم چرا که پدرم هم خیلی اجازه ملاقات به ما نمی‌داد و می‌گفت بچه‌های دیگر در خانه هستند و باید مراعات شود.

*چگونه محمد بروجردی مبارز شد

شهید بروجردی در خانه پدرم از طریق فردی به نام عبدالله بوذری کم کم با مبارزه آشنا شد و در این راه قدم گذاشت. البته پدرم خودش نیز اهل مبارزه بود و در سال 42 که قیام مردم ورامین رقم خورد او هم در‌ آن روزها فعال بود و شرکت داشت. آن زمان پدرم با همین آقای بوذری حشر و نشر داشت. از طریق ایشان هم بود که عکس امام و اعلامیه‌های ایشان را ما در خانه داشتیم و آنها این وسایل را در خانه‌مان پنهان می‌کردند. همان ایام جلساتی برپا می‌شد که محمد هم در آن شرکت می‌کرد که در همین رابطه بود.

*چهره زیبای همسرم

فضای قبل از انقلاب واقعا فضای نا مناسبی بود، به خصوص برای جوانان. فساد در جامعه رواج داشت و بسیاری از کارها قباحتش ریخته بود. شهید بروجردی هم جزو جوانان همه زمان بود به علاوه اینکه چهره زیبایی هم داشت. آنها در خانه‌ای زندگی می‌کردند که به جز خانواده خودش چند مستأجر دیگر هم در این خانه بودند و دخترهای زیادی هم سکونت داشتند.

محمد آن وقت ها سن کمی داشت و همانطور که گفتم به خاطر چهره اش ممکن بود بیشتر مورد توجه قرار بگیرد. وقتی که او خانه بود دخترها سعی می کردند نظر او را به خودشان جلب کنند برای همین ترانه هایی با صدای بلند پخش می کردند.

*در لاله‌زار در یک مغازه تشک‌دوزی کارگری می‌کرد

بعد از ازدواج نزدیک منزل مادرم اتاقی اجاره کردیم و همان جا ساکن شدیم. شهید بروجردی آن زمان در لاله‌زار در یک مغازه تشک‌دوزی کارگری می‌کرد. محمد اخلاق خوبی داشت، شوخ بود و هیچ کس از دست شیطنت‌هایش در امان نبود. یک حوض بزرگی در حیاط خانه داشتیم که هر کسی را که دستش می‌رسید پرت می‌کرد داخل حوض. کمتر پیش می‌آمد که عصبانی بشود و اگر هم عصبانی می‌شد بیشتر سر مسائل کاری خودش بود.

*ماجرای زندانی شدن شهید بروجردی

یک بار برای دیدن امام(ره) عازم نجف شد که لب مرز دستگیرش کردند. وقتی دلیل رفتنش را جویا می‌شوند می‌گوید من سرباز فراری هستم چون زن و بچه داشتم دلم نمی‌خواست سربازی کنم در حالی که علاوه بر ملاقات با امام(ره) می‌رفت که در رژیم طاغوت سربازی نکند.

بعد از چند روز هم از آنجا انتقالش دادند به تهران که پدرم سند گذاشت و او آزاد شد.

*شیر یا خط

بچه اولم سال 54، چهار سال بعد از ازدواج‌مان به دنیا آمد البته دو تا از بچه‌هایمان قبل از او فوت کرده بودند. پدرم روی بچه ها اسم می‌گذاشت. چون حسین (پسرم) روز عاشورا به دنیا آمد، برای همین پدرم اسمش را حسین گذاشت.

وقتی دخترم به دنیا آمد شهید بروجردی دوست داشت اسمش را بگذارد زینب اما پدرم می‌گفت بگذارید سمیه. در همان عالم شوخ‌طبعی خودشان قرار شد شیر یا خط بیندازند و هر کس برنده شد اسم مورد نظر او را بگذارند که حرف پدرم به کرسی نشست. آن روز خیلی خندیدیم سر این ماجرا.

بروجردی علی‌رغم چهره آرامش که مردم در بیرون فکر می‌کردند اگر سه روز هم یکجا بنشیند صدایش در نمی‌آید بسیار آدم شلوغی بود. حسین پسرمان هم به پدرش رفته.

*گذراندن دوره چریکی در سوریه

زمانی که شهید بروجردی قدم به راه مبارزه گذاشت مدتی بعد برای گذراندن دوره‌های چریکی عازم سوریه شد. با نبودن او من تنها می ‌شدم و حتی موقع به دنیا آمدن پسرمان هم نبود اما چون پدرم اهل مبارزه بود از ایشان حمایت می کرد و مواظب ما هم بود. آن زمان که داشتن رساله امام(ره) و یا حتی عکس ایشان در خانه جرم محسوب می‌شد ما هم رساله داشتیم و هم عکس ایشان را.

*دعوای زن و شوهری

شهید بروجردی واقعا ساده زیست بود به حدی که من تحملم تمام می شد و شروع می کردم بحث کردن. اما او حتی اگر خیلی هم عصبانی می شد سعی می کرد عکس العمل نشان ندهد فقط سرسنگین برخورد می کرد. زود هم ارام می‌شد و می‌گفت: منو ببخشید، اگر شما منو نبخشید من آن دنیا نمی دانم چکار کنم. در هر شرایطی خوش اخلاق بود و لبخند روی لبش بود.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 606
  • 607
  • 608
  • ...
  • 609
  • ...
  • 610
  • 611
  • 612
  • ...
  • 613
  • ...
  • 614
  • 615
  • 616
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • 0marziyeh

آمار

  • امروز: 162
  • دیروز: 162
  • 7 روز قبل: 1217
  • 1 ماه قبل: 7330
  • کل بازدیدها: 238614

مطالب با رتبه بالا

  • دلیل امروز و فردای ما ... ( زندگینامه شهید علی چیت سازیان ) (5.00)
  • پوتین ( از خاطرات شهید زین الدین ) (5.00)
  • بخشداری که کارگر خوبی بود (5.00)
  • ماجرای نظافت حرم اباعبدالله الحسین(ع) به دست اسرای ایرانی (5.00)
  • شهید است مسافر هفت اقلیم عشق (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس