فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

ماجرای دوئل شهید خرازی با ژنرال بعثی

02 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

خرازی به ماهر عبدالرشید گفت: «یک پای تو را قطع کردم. می‌خواهم پای دیگرت را هم قطع کنم!» ماهر جواب داد: بیا! من هم یک دست تو را قطع کردم، دومی را هم قطع می‌کنم!» خرازی گفت: «باشد! وعده ما امشب در میدان شهر بصره».

در منطقه شلمچه به ما مأموریت ساخت یک سنگر بزرگ با حلقه‌های بتونی پیش ساخته داده شده بود. حلقه‌های پیش ساخته بتونی را به وسیله تریلر و کمرشکن تا فاصله‌ای از خط مقدم می‌آوردند و ادامه راهنمایی آنها تا محل سنگر به عهده ما بود. به راننده‌ها نگفته بودند که باید تا خط مقدم بیایند. تا محلی که باید حلقه‌ها را تحویل می‌دادند،‌ آتش دشمن وجود نداشت، اما هر چه آنها را به طرف منطقه درگیری می‌بردیم، بر تعداد گوله‌ها افزوده می‌شد. راننده‌ها می‌ترسیدند و ما با دردسر و مکافات آن‌ها را به محل می‌بردیم.



هر تریلر یک حلقه بیشتر نمی‌آورد و پایین گذاشتن حلقه‌های بتنی هم دردسر داشت. جرثقیل نداشتیم. برای بیل لودر یک قلاب ساخته بودیم و حلقه‌ها را به وسیله بیل لودر پایین می‌گذاشتیم!

پانزده روز طول کشید تا توانستیم پانزده حلقه بتونی را به محل سنگر ببریم. محل سنگر در خاک عراق و بعد از سنگرهای نونی شکل عراقی‌ها بود. برای ساخت سنگر، منطقه‌ای را به اندازه کافی خاکبرداری کردیم، حلقه‌ها را کنار هم قرار دادیم و چند متر خاک روی آن ریختیم. سنگر خوبی شد. همان سنگری که بعدها حاج حسین خرازی نزدیک آن به شهادت رسید.

منطقه در تصرف ما بود، اما نیروهای دشمن حاضر به از دست دادن آن نبودند. عملیات حالت فرسایشی به خود گرفته بود و انرژی و رمقی برای لشکر 14 امام حسین(ع) باقی نمانده بود. یک شب من و حاج محسن حسینی در سنگر نشسته بودیم که حاج حسین خرازی وارد شد و پرسید: «از بچه‌های مهندسی چند نفر اینجا هستند؟» گفتیم: «ما دو نفر در به در و بیچاره!»

حاجی لبخند زد و گفت: «امشب می‌خوام بریم جلو!» از حرف او تعجب کردیم. ما هیچ‌گونه امکانات پیشروی نداشتیم. حاج محسن که آدم شوخی بود، بلند شد و گفت: «می‌خوای ما رو به کشتن بدی؟! تو که از درد زن و بچه سر درنمی‌آری!»

خلاصه همراه حاج حسین سوار یک ماشین تویوتای لندکروز نو شدیم و حرکت کردیم! این تویوتا را همان روز به حاج حسین خرازی داده بودند. خرازی ما را به یک سنگر تصرف شده عراقی برد که سنگر فرماندهی عراق در منطقه شلمچه بود. یک سنگر مجهز و مجلل زیرزمینی که مبل هم داشت. سنگر در عمق زمین ساخته شده و قطر بتون آن حدود یک متر بود. روی آن را با چندین متر خاک پوشانده و روی خاک‌ها قلوه‌سنگ‌های بزرگی قرار داده بودند!

وقتی وارد این هتل زیرزمینی شدیم، شخصی به نام جاسم که کویتی‌الاصل بود، از طریق بی‌سیم مشغول شنود فرکانس‌های عراقی‌ها بود. حاج حسین گفت: «جاسم کسی رو دم دست داری؟!

جاسم خنده‌ای کرد و گفت: «ژنرال ماهر عبدالرشید!»

ماهر عبدالرشید از فرماندهان معروف ارتش عراق و فکر می‌کنم فرمانده سپاه هفتم بود! حاج حسین گفت: «بارک‌الله، بارک‌الله! خب، چه خبر؟!»

جاسم جواب داد: «‌می‌خواهد عقب برود. سه شب است که نخوابیده و دارد نیروهای خود را برای عقب‌نشینی آماده می‌کند.»

حاجی خرازی با لبخند ملیحی گفت: «نمی‌ذاریم بره! مثل من که به خط اومدم، اون هم باید بیاد و بمونه.»

جاسم گفت: «چطوری؟!»

حاجی گفت: «بهش پیغام بده بگو: قال الحسین خرازی…»

جاسم گفت: «نه حاجی این کار و نکن! من با این همه زحمت به شبکه بی‌سیم آنها نفوذ کرده‌ام! بر اوضاع اون‌ها مسلطم! فرکانس‌های آنها را کشف کرده‌ام. حیفه!»

حاجی‌ گفت: «همین که گفتم!»

جاسم با تردید روی فرکانس بی‌سیم‌چی ژنرال رفت و به عربی گفت: «بسم‌الله الرحمن الرحیم، قال الحسین خرازی…»

بی‌سیم‌چی عراقی با شنیدن اسم خرازی و فهمیدن اینکه فرکانس او لو رفته، شروع به ناسزاگویی کرد و جاسم با شنیدن آن فحش‌ها رنگ از رویش پرید و بی‌سیم را قطع کرد! حاجی پرسید: «چی می‌گفت؟!»

جاسم گفت: «داشت ناسزا می‌گفت!»

حاجی خرازی دست در جیب خود کرد و یک واکمن کوچک درآورد و گفت: «نوار قرآن براش بذار و بگو منطق شما اونه و منطق ما این!»

جاسم دوباره بی‌سیم را روشن کرد و نوار را گذاشت! بی‌سیم‌چی عراقی فرصت گوش دادن به قرآن را نداشت. سیستم بی‌سیم آنها به هم ریخته بود و فرماندهان عراقی مشغول فحش دادن به هم بودند. ما هم برای مدتی به دعوای فرماندهان عراقی گوش دادیم و کلی لذت بردیم. ژنرال ماهر عبدالرشید که متوجه دعوای فرماندهان خود شده بود، از بی‌سیم‌چی پرسید: «چی شده؟!»

بی‌سیم‌چی گفت: «یک نفر ایرانی وارد فرکانس ما شده و می‌گوید، من از «خرازی» برای ماهر پیام دارم!»

ماهر گفت: «پس چرا نمی‌گذارید پیغامش را بدهد!»

بی‌سیم‌چی عراقی به زبان فارسی به جاسم گفت: «ای ایرانی! اگر پیغامی برای «ماهر» داری بگو! او آماده شنیدن است!»

تازه متوجه شدیم، بی‌سیم‌چی عراقی هم فارسی بلد است! خرازی به جاسم گفت: «به او بگو خط اول تو را گرفتم، خط دوم تو را هم گرفتم. خط سوم تو را هم گرفتم، خط چهارم تو را هم گرفتم، خط پنجم تو را هم گرفتم، سنگرهای مجهز نونی تو را هم گرفتم. هیچ مانعی جلوی من نیست؛ امشب می‌خواهم بیایم به شهر بصره و تو را ببینم!»

جاسم پیام را داد و بی‌سیم‌چی و ماهر عبدالرشید هول کردند! ماهر پرسید: «می‌خواهی بیایی چه کار کنی یا چه بگویی؟!»

خرازی جواب داد: «یک پای تو را قطع کردم. می‌خواهم پای دیگرت را هم قطع کنم!»

ماهر جواب داد: بیا! من هم یک دست تو را قطع کردم، دومی را هم قطع می‌کنم!»

خرازی گفت: «باشد! وعده ما امشب در میدان شهر بصره»

با این پیغام، اوضاع نیروهای عراقی به هم ریخت. ژنرال ماهر عبدالرشید که واقعاً از تصور سقوط شهر بصره ترسیده بود، تمام چینشی را که قبل از آن برای عقب‌‌نشینی انجام داده بود، به هم زد!

حاجی خرازی بسیار آرام بود و در حالی که لبخندی بر لب داشت، به ما دو نفر گفت: «نماز خوانده‌اید؟»

گفتیم: «بله!»

پرسید: «چیزی خورده‌اید؟»

گفتیم: «بله!»

گفت: «من خسته‌ام، شما هم خسته شدین، پس بخوابین!»

گفتیم: «با این کاری که شما انجام دادید، مگر می‌گذارند کسی امشب بخوابد؟!»

وقتی قبل از مکالمه با ماهر عبدالرشید به طرف آن سنگر می‌آمدیم، عراقی‌ها مثل نقل و نبات گلوله روی منطقه می‌ریختند، اما وقتی می‌خواستیم بخوابیم، حجم آتش آنها ده‌ها برابر شده بود و آن شب به قدری روی منطقه شلمچه گلوله ریختند که در طول تاریخ جنگ تا آن زمان و حتی بعد از آن بی‌سابقه بود. اما سنگر ما کاملاً امن بود. به راحتی خوابیدیم و اتفاقاً خوب هم خوابمان برد!

فردا صبح که بیرون آمدیم، دیدیم بدنه تویوتای حاج حسین از ترکش و خمپاره مثل آبکش سوراخ سوراخ شده است. وقتی حاجی بیدار شد، با او وارد بحث شدیم که: «حکمت این کار دیشب چه بود؟»

حاجی گفت: «ما در این منطقه نیرو و امکانات نداشتیم. مهمات هم نداشتیم. این کار را کردم تا آنها تحریم شوند و منطقه را زیر آتش بگیرند و دست‌کم به اندازه یک هفته عملیات، مهمات خود را هدر بدهند!»

بعدها جاسم براساس مطالبی که از بی‌سیم شنیده بود، می‌گفت: «آن شب انبارهای مهمات عراقی‌ها خالی شده بود و به قدری کمبود مهمات داشتند که تا دمیدن صبح، مهمات داخل تریلرها را مستقیم به کنار توپ‌ها و خمپاره‌اندازها می‌بردند و مصرف می‌کردند.»

راوی: علی عادل‌مرام

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

غسل شهادت با آب یخ / مرا به دیدار آقا فرستاد و خودش به زیارت خدا رفت

02 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

مادر شهید سیدعلی دوامی، شهیدی که به راز 21 معروف شده است، گفت: همرزمان سیدعلی گفتند؛ سیدعلی با آب یخ در عملیات‌ها غسل شهادت می‌کرد.

فاطمه نیکدوز مادر شهید سیدعلی دوامی و خواهر شهید محمود نیکدوز امروز در گفت‌وگو با خبرنگار فارس، رمز راز 21 را این چنین تعریف کرد: در سن 15 سالگی ازدواج کردم 21 ساله بودم که علی در 21 ماه مبارک رمضان 1346 به دنیا آمد، در 21 ماه مبارک رمضان 1367 هم در حالی که تنها 21 سال از عمرش می‌گذشت به شهادت رسید.

وی با اشاره به اینکه دورانی که علی را باردار بودم، ماه محرم بود گریه‌ها و اشک ریختن‌هایم و ذکر نام ابا عبدالله‌الحسین (ع) در وجود علی هم  تاثیر داشت، افزود: همیشه با وضو بودم دوست داشتم نامش را علی بگذارم. علاقه عجیبی به این نام داشتم، از طرفی هم اواخر بارداری من در ماه مبارک رمضان بود. نام‌های فاطمه (س) و علی (ع) بیشتر در اذهان جاری بود شنیدن نام علی، شعف خاصی در من ایجاد می‌کرد.

* 21 ماه مبارک رمضان سیدعلی متولد شد

نیکدوز ادامه داد: تمام روزهای ماه مبارک رمضان روزه بودم خیلی دوست داشتم روزه 21 ماه رمضان را هم کامل می‌گرفتم اما نشانه‌ها و حال و روزم خبر از آمدن سیدعلی می‌دادند.

وی با بیان اینکه سیدعلی در سحر 21 ماه مبارک رمضان هنگام اذان صبح به دنیا آمد، تصریح کرد: خوب به خاطر دارم دومین روز دی ماه زمستان سال 1346 بود. برف شدیدی می‌بارید.چند سالی می‌شد که برف ندیده بودیم. خیلی از تولد سیدعلی خوشحال بودم. با اینکه سیدعلی فرزند سوم من بود اما حس مادرانه بسیار لذت بخشی داشتم. همه اطرافیانم روزه دار بودند، علی هم حالت خاصی داشت و نورانیت عجیبی در چهره‌اش، او از سلاله پیامبر بود. همه هم خیلی عجیب سیدعلی را دوست داشتند.

مادر شهید سیدعلی دوامی خاطرنشان کرد: شیطنت‌های پسرانه علی بسیار طبیعی بود مانند همه پیران شلوغی خاصی داشت، اما به کسی بی‌احترامی نمی‌کرد دوران تحصیلی وقتی نمراتش خوب شد برایش دوچرخه خریدم و عاملی شده بود تا بچه‌های محل بیشتر دورو برش باشند.

وی افزود: سیدعلی بچه با گذشتی بود وسایلش را به بچه‌های دیگر هدیه می‌کرد بعد از شهادتش متوجه شدم که با وجود سن کمش به بی‌سرپرست‌ها کمک می‌کرد. آن زمان به بسیجی‌ها 1500 تومان حقوق می‌دادند، اما او حقوق خود را دریافت نمی‌کرد و می‌گفت:«من که نیازی ندارم باشد تا برای جبهه وسیله‌ای بخرند، و تیری شود در قلب دشمن بعثی».

* خصلت سیدعلی نشأت گرفته از جدش رسول‌الله(ص) بود

مادر شهید سیدعلی دوامی بزرگواری، مناعت طبع، منش، صداقت و مهربانی را از ویژگی‌های بارز شخصیت فرزند شهیدش دانست و یادآور شد: او بسیار بزرگ بود همه این خصائص نشات گرفته از جدش رسول‌الله(ص) است.

وی با اشاره به اینکه سیدعلی از همه چیزی که در اختیار داشت قانع بود و اگر هم نداشت شکایت نمی‌کرد، گفت: وابستگی من به سیدعلی به حدی بود که همیشه او را با خود همراه می‌کردم روی تربیتش حساسیت خاصی به خرج می‌دادم در تمام مناسبت‌های دینی و معنوی حتی در تظاهرات و کمک‌رسانی به جنگ و جنگ‌زده‌ها او همراهم بود.

نیکدوز با بیان اینکه آموزش غیرمستقیم روی تربیت و رشد فکری سیدعلی تأثیر داشت، خاطرنشان کرد: کارهای سیدعلی روی حساب و کتاب بود همیشه روزه‌دار بود کارهایش را از ریا دور می‌کرد حتی در جبهه هم با همه ساده و بی‌تکلف برخورد می‌کرد.

* پایبند به نماز شب

مادر شهید سیدعلی دوامی با بیان اینکه نماز شب علی هرگز ترک نمی‌شد، تصریح کرد: تا طلوع آفتاب نمی‌خوابید. می‌گفتم:«علی‌جان! بخواب خسته‌ای!» می‌گفت:«کراهت دارد.» هیچگاه نمی‌توانم حالات سیدعلی را هنگام نماز خواندن توصیف کنم. او همچون فردی ناتوان و فقیر به روی قبله می‌نشست، با گردنی کج با خشوع با خدای خویش راز و نیاز می‌کرد. سجده‌های طولانی،‌حالات عرفانی و روحانی خاصی داشت. گاهی که نماز می‌خواند از پشت به او نگاه می‌کردم، می‌گفتم:«خوش به حالت سیدعلی! قامتت چون حضرت ابوالفضل (ع)، مظلومیت و ایثارت چون جدت امام حسین (ع) و سجده‌هایت چون امام سجاد (ع) است.»

وی با اشاره به اینکه روضه‌ی حضرت زینب خیلی در من تاثیر می‌گذاشت و تنفر مرا نسبت به یزیدیان بر می‌انگیخت، گفت: همیشه این تصور را داشتم که اگر در زمان امام حسین (ع) بودم حتما به یاری ایشان می‌رفتم.

وی ادامه داد: وقتی سیدعلی 15 سالش نشده بود و می‌خواست به جبهه برود من مخالفت می‌کردم و می‌گفتم:«نه؛ امکان ندارد، تو بچه‌ای جلوی دست و پای رزمندگان را می‌گیری».

نیکدوز با بیان اینکه سیدعلی از این حرفم ناراحت و افسرده شد، گفت: لحظه‌ای به یاد روزهایی افتادم که آرزو داشتم در زمان امام حسین (ع) بودم و به آنان یاری می‌دادم. حس و حال علی هم برای شرکت در جبهه و یاری امام زمان خویش همین بود. اما من اجازه این کار را به او نداده بودم. لحظه‌ای به خودم آمدم، پسر من که از علی‌اکبر (ع) امام حسین(ع) بالاتر نبود.

برای همین با رفتنش به جنگ موافقت کردم. فقط برای این رفتن شرط گذاشتم که سیدعلی من تا شهادتش به آن عمل کرد. به او گفتم: «علی جان دوست دارم تا آنجا که می‌توانی به کشورت خدمت کنی، تا آنجا که در توان داری از خاک و ناموست دفاع کنی و هر چه در توان داری از بعثی‌ها بکشی، دوست ندارم خودت را بی‌جهت به کشتن بدهی و مفت کشته شوی. آنجا بچه‌گانه رفتار نکن.»

وی افزود: علی نگاهی به من کرد و بعد متوجه منظورم شد که هدفم خدمت بیشتر او به خلق خدا بود و گفت:«من تمام سعی خودم را می‌کنم که انشاالله هرچه در توان داشته باشم برای حفظ اسلام انجام بدهم. سعی من برای خدمت به دین اسلام است.

* حضور 6 ساله در جبهه حق علیه باطل

مادر شهید دوامی ادامه داد: سیدعلی حدود 6 سال در جبهه‌های حق علیه باطل حضور فعال داشت.

وی گفت: سید علی شرطم را کامل انجام داد.

نیکدوز با بیان اینکه دلبستگی‌ام به علی و تک پسر بودنش را هم با یاد عظمت و بزرگی و صبر حضرت زینب (س) تسلی داده و خودم را آرام می کردم، یادآور شد: با خود گفتم امروز روز آزمایش علی و من است تا ببینم به آنچه با خدای خود عهده کرده بودم، پایبند هستم یا خیر! چرا که از حرف تا عمل فاصله است و در میدان عمل انسان باید سر بلند باشد، عمل به تکلیف مهم‌تر است. من می‌خواستم در این امتحان پیروز باشم.

وی افزود: ساکت علی را آماده کردم، از زیر قرآن مجید هم ردش کردم و همراهش تا پای اتوبوس رفتم همه مادرها فرزندانشان را همراهی می‌کردند. ماشین که حرکت کرد، دل ما هم انگار همراهش راهی شد. اما من به خدا سپردمش، از مقابل سپاه ساری حرکت کردند. من هم رفتم خانه، خیلی سخت بود، اضطراب و نگرانی همراهم بود، خودم با دستان خودم راهی جبهه‌اش کردم و بعد شهادت با دستان خودم به خاک سپردمش.

* غسل شهادت با آب یخ

مادر شهید دوامی از خاطرات پسرش به نقل از همرزمانش سخن گفت، وی با بیان اینکه مصطفی علمدار جانباز و از دوستان سید علی است که در استانداری مشغول است، یاد آور شد: آقای طوسی وقتی شهید شد، دخترش کوچک بود، مادر برای دختر شهید تعریف کرد که پدرت می‌گفت: ما برای وضو آب نداشتیم برای همین یخ‌ها را می‌شکستیم و آب می‌کردیم و وضو می‌گرفتیم. مژه‌هایش یخ می‌کرد، انگار چشم‌هایش بسته شده باشد. مصطفی علمدار گفت: «اینها که چیزی نیست، سیدعلی زمین را کند و حوضچه مانند درست و آب در آن جمع شد، رفت و غسل شهادتی کرد. گفتم:«سنگ کوب می‌کنی!»گفت :«می‌خواهیم برویم خط مقدم!»اما وقتی آب در دسترس نبود یخ‌ها را خرد می‌کرد، آب که می‌شدند در آن آب غسل شهادت انجام می‌داد. می‌گفتم:« علی جان! سنگ کوب می‌کنی‌ها» اما غسل شهادت و جمعه و… برایش خیلی مهم بود، سید علی کارهای بزرگی انجام می‌داد.

وی با اشاره به اینکه  علی در مدت 6 سالی که در جبهه بود، به حد 60 سال بزرگ‌تر و جا افتاده‌تر شده بود، خاطرنشان کرد: در مدت حضورش هم بارها مجروح شده و تیر و ترکش خورده بود. کارش اطلاعات و عملیات بود. قبل عملیات‌ها، برای شناسایی می‌رفت. صدام هم برای سر سیدعلی جایزه تعیین کرده بود ولی سیدعلی شیر مازندران بود. کار شناسایی، بسیار سخت و دشوار است. در دل لشکر دشمن، کار شناسایی مسیر و تهیه نقشه راه بسیار مهم است. احتمال اسارت و شهادت بود. یادم هست در یکی از شناسایی‌ها در خاک دشمن مجبور شده بود محاسنش را بتراشد. خیلی ناراحت بود، اما چاره‌ای نداشت.

* ولایتمداری شهید سیدعلی

نیکدوز با بیان اینکه سیدعلی ارادت خیلی زیادی به ولایت داشت. عاشق امام خمینی (ره) بود گفت: چند بار خدمت حضرت امام رسیده بودم. یکبار که سعادت نصیبم شد و با علی رفتم محضر ایشان. به امام خمینی (ره) گفتم «آقا، دلم می‌خواهد دستتان را ببوسم» عبا را انداختند، ‌روی دستانشان، علی هم در کنار من ایستاده بود و نگاهم می‌کرد. دست امام خمینی (ره) را بوسیدم. اواخر هم خیلی ضعیف شده بودند. یکبار که امام را از تلویزیون نگاه می‌کردم علی گفت: «چرا  امام خمینی (ره) آنقدر ضعیف شده‌اند» گفت:«مادر جان! تو که ایشان را چند بار دیده‌ای، آنقدر که دل امام را خون کرده‌اند،حرف‌ها و حدیث‌ها‌یی که بعد قطعنامه پیش آمد، باعث شد تا امام آن را جام زهر نامیدند، همه اینها باعث غصه امام شده بود.» علی هم خیلی نگران امام خمینی (ره) بود. سیدعلی به امام ارادت داشت. همه خانواده علاقه‌مند ولایت بودند.

وی خاطرات آخرین عملیاتی که سبب مجروح شدن سید علی شد را بازگو کرد و گفت: سیدعلی از ناحیه گردن و کمر مجروح شده بود، شب هفت برادرم بود. شنیدم که علی دارد می‌آید. به دامادم گفتم: یک گوسفند برایش بیاورید و بکشید. گفت: «الان گوسفند از کجا پیدا کنم.» چند دقیقه هم طول نکشید رفت و با یک گوسفند برگشت پرسیدم: «گوسفند از کجا آوردی ؟!» گفت:«سرکوچه خودمان یکی می‌فروخت، من هم خریدم.» علی که آمد، خواهرهایش دویدند تا او را بغل کرده و ببوسند، آرام گفت:«من را فشار ندهید.» خواهرانش آمدند و گفتند:«مامان! علی مجروح است اگر می‌خواهی بغلش کنی مراقب باش، فشار ندهی» علی را بوسیدم و از او خواستم از روی خون گوسفند قربانی شده عبور کند. علی آمد و لباس سفید پوشید. گفتم:«مگر نمی‌دانی مراسم هفت دایی محمود است» گفت:« چرا مشکی پوشیده‌ای؟ دایی شهید شده نمرده است! طوسی، کرم یا قهوه‌ای بپوشید، بد نیست که» نخستین کسی که این کار را کرد سیدعلی بود. برای خواهرانش هم در وصیت‌نامه‌اش نوشته بود، سفید بپوشند. جبهه است دیگر با خطرات خاص خودش.» جنگ است خانه خاله که نیست.

* مرا به دیدار آقا فرستاد و خودش به زیارت خدا

مادر شهید دوامی با اشاره به اینکه سیدعلی برای آخرین باری که می‌خواست به جبهه برود به من گفت:« مادر من یک ماه می خواهم به جبهه بروم ،شما هم برو مشهد، من که از جبهه برگشتم می‌آیم مشهد دنبالت و با هم به ساری بر می‌گردیم.» .

وی یادآور شد: من هم این قرار را قبول کردم. وقتی مرا سواد اتوبوس کرد گفت: یادت باشد برایم عبا بخری نماز خواندن با عبا ثواب دارد.

وی افزود: بعد از رسیدن به مشهد و زیارت برای خرید عبا برای سیدعلی به بازار رفتم، نمی‌دانستم باید عبای چه رنگی بخرم. تلفنی هم نمی‌توانستم با سیدعلی ارتباط بگیرم. هرچه گشتم عبای قهوه‌ای خوشرنگ پیدا نکردم. برای همین یک عبای مشکی خریدم و همه جا هم طوافش دادم. در همین حال و هوا بودم که داماد و برادرم آمدند مشهد به دنبالم تا من را به ساری بر گردانند. خیلی تعجب کردم. ابتدا چیزی نگفتند بعد آرام آرام گفتند که سیدعلی مجروح شده و می‌خواهد شما را ببیند. من هم چون 22 ماه رمضان بود نگران نشدم گفتم :«سیدعلی اگر قرار است شهید شود روز 21 این اتفاق می‌افتاد، پس حتما مجروح شده.» برای همین خیالم راحت شد. به برادر و دامادم گفتم:«الان که تازه از راه رسیده‌اید استراحت کنید تا فردا صبح.» هر طور بود آنها هم قبول کردند. فردا صبح گفتند حاضر شو تا برویم من گفتم «تا نروم حرم زیارت نکنم نمی‌آیم ، بعد هم باید بعد نماز ظهر و عصر راه بیفتم تا روزه‌ام نشکند. تازه من با آقا امام رضا کار دارم، باید حتما با ایشان صحبتی کنم.» دامادم گفت:«مادر جان! علی منتظر است!» گفتم :«اگر یک مقدار هم دیرتر علی را ببینم باید به حرم بروم. خلاصه راهی حرم شدم. نماز جماعت هم خواندم ، زیارت هم کردم  و بعد با آقا کمی در دل کردم. آقا را به امام جواد (ع) قسم دادم و گفتم :«آقا جان! تو یک پسر داری و من هم یک پسر، من را دشمن شاد نکن. خیلی‌ها به من طعنه و کنایه زده‌اند که تو می‌خواهی این یک پسرت را به کشتن بدهی!

من به مردم گفته‌ام که سیدعلی من که از علی اکبر (ع) خانم حضرت زهرا (س) بالاتر نیست. من با ایشان عهد و پیمانی دارم. چرا باید جلوی فرزندم را بگیرم و در مقابل خیر دنیا و آخرتش بایستم. اگر هم شهید شد برایش یک مجلس شاد می‌گیرم، امیدوارم فقط شهادتی که همیشه آرزویش  را داشت نصیبش شود. دوست نداشتم جلوی چشمان منافقان گریه وزاری کنم.

* یک بغل گل برای شوق دیدار سیدعلی

مادر شهید دوامی ادامه داد: در راه بی‌آنکه خود بخواهم اشک‌هایم جاری بود. نمی‌دانستم چه بر سر علی آمده است قطع نخاع شده یا… . اردیبهشت ماه بود وقتی رسیدیم گرگان فضای سر سبز محیط و درختان جنگلی و گل‌های زرد خوشرنگ در تمام مسیر دیده می شد. به برادرم سعید گفتم که نگه دارد تا من چند شاخه از این گل‌ها بچینم. گفت:«خواهر جان گل را می‌خواهی چه کنی؟!» اما من خوشم آمده بود و باز هم اصرار کردم. ماشین را نگه داشتند و رفتند برای من یک بغل  گل چیدند. گل‌ها خیلی نظر من را به خود گرفته بود برایشان نقشه داشتم.

وی با بیان اینکه وقتی رسیدم شهرمان، حالت عادی بود، چیزی فرق نکرد نه از حجله خبری بود و نه از پارچه سیاه، اظهار داشت: وقتی به خانه رسیدم، مستأجر خیلی خوب داشتیم که او هم به ما و سیدعلی خیلی علاقه و ارادت داشت. آنها فکر می‌کردند من در جریان شهادت سید علی هستم؛ مستأجرمان گفت:«حاج خانم، آمدی» گفتم:«علی ‌آمد؟!» گفت:«علی را آوردند» همان لحظه وضو گرفتم و دو رکعت نماز شکر خواندم.

* شهادتت مبارک

وی ادامه داد: دخترها و خواهرهایم با گریه و شیون و زاری به استقبالم آمدند، خیلی ناراحت بودند، گفتم:«مردم خوابیده‌اند، اذیت می‌شوند، گریه نکنید» شب را به سختی هر طور بود به صبح رساندم، صبح به سردخانه رفتم، کشوی شهیدم را که باز کردم سیدعلی را دیدم، کالیبر60 کار خودش را کرده بود، چنان به قلب علی من اصابت کرده بود که تمام تلاش همرزمانش برای احیا بی‌فایده مانده بود. تمام سر و صورت سید علی خونی شده و بدنش هم کمی ورم کرده بود. نقل و پول و گل‌های پرپر شده‌ای را که همراه خود برده بودم به سر و روی علی پاشیدم. بدنش را شستم، خواهرهایم پیشانی علی را می‌بوسیدند. علی را بوسیدم و غسل دادم. بعدازظهر رفتم بازار خانم‌های جلسه‌ای و آشنا من را که دیدند خیلی ناراحت شده و گریه می‌کردند پرسیدند اینجایی؟ گفتم:«آمده‌ام برای سید علی آینه و شمعدان بخرم من خیلی راحت برخورد کردم دوست نداشتم اشک‌هایم دل دشمنان را شاد کند. گران‌ترین و زیباترین‌ آینه و شمعدانی را خریدم. هنوز هم یادگار سفره عقد سید علی‌ام، را نگه داشته‌ام. مراسم تشییع پیکر علی خیلی شلوغ شده بود، انگار که همه مازندران آمده باشند، سفره عقدش را پهن کردم روی نان سنگک که همیشه نوشته می‌شد «پیوندتان مبارک» این بار نوشتیم:«شهادتت مبارک».

* لبخند رضایت روی لبان شهید

نیکدوز اضافه کرد: مداح آوردیم و علی را کنار سفره دامادی‌اش خواباندیم. به عکاسی هم که آمده بود گفته بودیم از تمام لحظات عکس‌برداری کرده و برایمان ظاهر کند. او هم لحظه‌ای درنگ نمی‌کرد و عکس می‌‌گرفت. برادرم آمد پیشم گفت:«فاطمه جان! لحظه‌ای سیدعلی را دیدم که خندید، لبخند زد!» گفتم:«مگر نگفته‌اند که شهدا زنده‌اند، سیدعلی پیش جدش می‌رود باید هم خوشحال باشد» اما پیش خودم گفتم:«شاید دایی علی، تحت تأثیر شرایط و فضا قرار گرفته که چنین حسی داشته» چهار روز بعد عکس‌های عقد علی حاضر شد. در یکی از عکس‌ها لبخند علی روی لبانش دلبری می‌کرد، دایی راست گفته بود پسرم می‌خندید. یکبار خانم شهید رجایی آمدند منزل ما خیلی دقیق و کنجکاوانه عکس‌ها را نگاه می‌کرد، گفت: حاج خانم، این دو عکس را کنار هم بگذار ظاهر کن و برایم بفرست تا به یکی از علما نشان دهم و راز لبخند سید علی را متوجه شوم؟! بدانیم چطور می‌شود که شهید لبخند می‌زند؟!

* خاک سپاری با دستان مادر

مادر شهید دوامی با اشاره به اینکه تا صبح سحر، برای سیدعلی شام غریبان گرفتم و خانه پر بود از جمعیت و مردم، خاطرنشان کرد: فردای آن روز پیکر علی را برای دفن به گزار شهدای آرامگاه ملا مجدالدین بردیم. عبایی را که به سفارش خودش از مشهد مقدس خریده بودم روی قبر پهن کردم، چادرم را به کمرم بستم و به داخل قبر رفتم من بعد از شهادت برادرم سکته خفیفی کرده بودم همه‌اش نگران بودم که نکند حالم بد شده و زمانی که علی را داخل قبر می‌گذارم رو ی او بیفتم و اذیت شود. علی خسته است. از خدا کمک خواستم که حالم بد نشود، پیکر علی را در قبر گذاشتم، سید علی انگشتر  پنج تن داشت، آن را هم در دستش گذاشتم، مهر و تسبیحش را هم داخل قبر گذاشتیم، بعد از قبر بیرون آمدم. مقداری خاک برای آرامش علی روی قبر ریختم.

وی افزود: تا آخرین لحظه خاکسپاری بالای سر قبر سیدعلی حاضر بودم. همرزمانش لباس پاره شده علی را به همراه نشان سبزی که دیگر چیزی از آن نمانده و همه برای تبرک از آن برداشته بودند، برایم آوردند.

* سه شب بر سر مزار شهید

نیکدوز با بیان اینکه سه شب سر مزار علی بودم تصریح کرد: چهلم سیدعلی که گذشت، وسایل، کاغذها و نامه‌هایی که من برایش فرستاده بودم و نگه داشته بود را نگاه می‌کردم، میان آن همه کاغذ و دست نوشته، تکه کاغذی را یافتم، که روی آن نوشته بود اگر به شهادت رسیدم و مرا داخل قبر گذاشتید، سه شبی را در کنارم بمانید و تنهایم مگذارید.

وی ادامه داد: این وصیت را هم حضرت زهرا (س) به امیرالمؤمنین علی (ع) کرده بودند، که :«سه شبی را کنارم باشید تا من با خاک خو بگیرم» خیلی خوشحال بودم اول از اینکه بدون خواندن این نوشته این کار را برای شهیدم انجام داده بودم. دوم اینکه سیدعلی، علوی بار آمده و تربیت شده بود. خیلی از مواردی که بعد از شهادتش متوجه می‌شدم، خوشحالم می‌کرد.

مادر شهید دوامی با اشاره به اینکه در این مدت هر چه جست‌وجو کردم وصیت‌نامه علی را پیدا نکردم، تصریح کرد: بعد از مدتی یکی از دوستان علی که مادر هم نداشت و با خواهرش زندگی می‌کرد، وصیت نامه علی را آورد. علی وصیت‌نامه‌اش را داده بود به خواهر دوستش، آنها هم خیلی مؤمن و متدین بودند. وصیت‌نامه بیشتر شهدا دست این خانواده بود. دوست علی وصیت نامه‌اش را برایم آورد.

* بعد از شهادت سیدعلی را شناختم

وی اظهار داشت: بعد از شهادت و مراسم تشییع پیکر سیدعلی، سر مزارش دوستانش پرسیدند:«شما مادر سید علی هستید؟» گفتم:«بله!» گفتند:«شما هم سیدعلی را نشناختید. سیدعلی عارف بود. با یک استکان آب، وضو می‌گرفت شب عملیات که می‌شد به خودش بسیار توجه می‌کرد. شب شهادتش، برای شناسایی آماده شد، سربند و کمربند سبزش را بست خودش را با عطر مخصوصش معطر کرد. خودش را ساخت. احتمال شهادت می‌داد.» راست می‌گفتند. من علی را بعد از شهادتش شناختم. آن هم با صحبت‌ها و تعریف‌های همرزمان و دوستانش!

نیکدوز با بیان اینکه خیلی از افرادی که حاجت دارند با واسطه قرار دادن سیدعلی حاجت روا شده‌اند، گفت: سید علی حاجت مریض‌های سرطانی، زنان بی‌فرزند، دختران دم بخت، شفای مریض‌ها و بسیاری دیگر را به لطف خود داده است. من که اطلاعی نداشتم اما هفته‌ای 3ـ2 مرتبه تماس تلفنی دارم که از سیدعلی، حاجت گرفته‌اند. من هم همیشه می‌گویم:‌ سیدعلی جان، تو پیش خدا آبرو داری، واسطه شو تا همه حاجت روا شوند. مردم خیلی گرفتارند. بسیاری از مشکلات و حاجاتشان هم در قلب‌شان می‌گذرد اما حاجت روا می‌شوند. به حق همین ماه مبارک انشاالله حاجت روا شوند. امیدوارم خون حق شهدا هرگز پایمال نشود، تا همه بتوانند با توسل به آنها به حاجات قلبی‌شان برسند.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

ماجرای ترکش بی‌صدای خمپاره ۶۰ که جمجمه‌ام را شکافت

02 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

جانباز جعفری‌منش روایت می‌کند: دستم را گذاشتم روی زمین که بلند شوم. هنوز نیم‌خیز بودم که یک ترکش خورد توی سرم. ترکش کلاه و چفیه‌ام را سوراخ کرده و وارد جمجمه‌ام شده بود. 

 محمد جعفری‌منش، جانبازی 70 درصدی و دیابتی است. فشار خون دارد. هر دو کلیه اش را از دست داده و چشم چپش تخلیه شده است. سینوس‌های صورتش را تخلیه کرده‌اند. کام دهان ندارد. مچ دست راست و چپش ترکش خورده است. هر دو کتف و ساعدهایش هم ترکش خورده‌اند. قسمتی از جمجمه اش را قبلا ترکش برده است. او می‌گفت: «انگشت کوچک پای چپم را با انبردست کندیم. چون هر موقع می‌خواستم جوراب بپوشم، سختم بود. احساس می‌کردم تا مغز سرم می‌سوزد. خودم زورم نرسید. انبردست را دادم دست آقا رضا و گفتم تو زورت بیشتر است. کندیمش. خون که زد بیرون، با گاز استریل بستیمش. یواش یواش درست شد. الان هم یک بند ندارد.». بعد از چند مدت پای چپش را قطع کردند. همان پایی که قبلا کف و مچش ترکش خورده بود. هنوز هم آهنگران که گوش می‌دهد، موهای تنش سیخ می‌شود و احساس می‌کند خط مقدم است. محمد هنوز در ارتفاع 1904 است.

برخی خاطرات شگفت‌ انگیز  این شهید زنده در کتاب «مردی که در ارتفاع ماند» از زبان خود او آمده است. یکی از این خاطرات درباره نحوه مجروحیت این جانباز از ناحیه سر است که در ادامه می‌آید:

 

در کوه‌های مریوان که مستقر شدیم گردان ما یک جایی بود زیر دل کوه که آنجا سه گردان مستقر بود. برای بمباران می‌آمدند ولی نمی‌توانستند کاری کنند و می‌رفتند. جای دیگر را می‌زدند. بمب خوشه‌ای می‌ریختند که وقتی می‌آید هزار تکه دارد و پخش می‌شود و همه را می‌گیرد. فرمانده لشکر یک تدبیری اندیشیده بود و ما را زیر دل کوه مستقر کرده بود. کنارش هم چشمه بود. چون زمستان هم بود آنجا زیر کوه گرم‌تر از جاهای دیگر بود. شب که می‌شد بچه‌ها با خدا راز و نیاز می‌کردند. برنامه دعای کمیل و توسل هم بود تا یازده یا دوازه شب که می‌خوابیدند و دوباره ساعت سه و نیم یا چهار قبل از اذان از خواب بیدار می‌شدند. بعضی‌ها نماز شب می‌خواندند. بعضی‌ها هم گوشه و کنار قبر کنده بودند و در قبر می‌خوابیدند و راز و نیاز می‌کردند.

در طول روز هم به ما آموزش‌های لازم را در مورد موقعیت جغرافیایی و وضعیت دشمن و راه‌هایی که باید می‌رفتیم می‌دادند. کم کم به زمان عملیات نزدیک شدیم. در منطقه کوه‌های پنجوین دشت وسیعی بود که قبلا لشکرهایی مثل لشکر 17 علی‌ابن ابی‌طالب، لشکر خراسان و لشکر قزوین جاهایی از منطقه را گرفته بودند. عراقی‌ها عقب نشینی کرده بودند و رفته بودند روی ارتفاعات. حتی کشته‌های عراقی‌ها آنجا مانده بود و بوی گند گرفته بود.

عراق هم گرای آن منطقه را داشت. روز موعود وقتی ناهار خوردیم بچه‌ها حاضر شدند، به ما گفتند حاضر شوید. وقتی ما حرکت کردیم حدود پنج شش ساعت توی تاریکی مطلق بودیم. حتی نور ماه هم نبود. کسانی که از قبل مسیر را شناسایی کرده بودند ما را هدایت می‌کردند. بعضی وقت‌ها چراغ قوه کوچکی را روشن می‌کردند و علامت می‌دادند تا بچه‌ها پرت و پلا نشوند. رسیدیم و مستقر شدیم. از آنجا باید عملیات والفجر4 را آغاز می‌کردیم. اول ارتفاعات 1800 قرار داشت و بعد 1864 بود. ما باید در 1904 مستقر می‌شدیم. بلندترین ارتفاعات که دست ما بود 1800 بود که نیروها مستقر شده بودند. بعد در 1864 هم مستقر شدند. بعد از طی این  ارتفاعات همین طور که مسیر را طی می‌کردیم اولین درگیری با عراقی‌ها شروع شد. می‌خواستیم ارتفاعات را بالا برویم که عراقی‌ها متوجه شدند. درگیر شدیم و آن‌ها فهمیدند که عملیات است.

 

1800 و 1864 درگیر شدند ما هم چند تا سنگر را رد کردیم و خواستیم برویم بالا که متوجه شدیم با آرپی جی می‌زنند. آرپی‌جی به یکی از بسیجی‌ها خورد و تکه تکه شد و بلافاصله هم سنگر خاموش شد. حرکت کردیم و رفتیم. دوباره سنگر بعدی درگیر شدیم. نفراتی که توی سنگر بودند عقب نشینی می‌کردند و می‌رفتند پشت تیربارهایشان و شروع می‌کردند به شلیک کردن. ما از پایین می‌رفتیم بالا و آن‌ها از بالا شلیک می‌کردند یعنی کاملا بر ما مسلط بودند. ارتفاعات هم طوری بود که باید از لای درزها و شیارها می‌رفتیم بالا. اگر ما را می‌دیدند می‌زدند. خمپاره و منور هم دائما بالای سرمان روشن بود. نمی‌شد بالا رفت. یعنی هرکس می‌خواست بلند شود و حرکت کند قشنگ مشخص بود و تک تیرانداز می‌زدش. فرمانده گروهان آمد و گفت: «بچه‌ها کار یک مقدار خراب شده؛ ما می‌خواستیم سنگرهای کمیت را رد کنیم بلکه مستقیم با عراقی‌ها درگیر نشویم ولی الان وضعیت فرق کرده و آن‌ها هوشیار شده‌اند. حالا دشمن می‌خواهد شما را براند توی مخفیگاه‌ها و از پشت سنگ‌ها می‌زند».

من و شهید غیبی همراه هم بالا می‌رفتیم. شهید غیبی هیکلش درشت بود. قوی هم بود. ما جزء نفرات اول بودیم. البته نفراتی در موازات ما هم بودند. شیارهای مختلفی وجود داشت که از آن‌ها جلو می‌رفتیم. تصور من این بود که حالت خط شکن پیدا کرده‌ایم. وقتی پشت سرم را نگاه می‌کردم می‌دیدم بقیه پشت سر ما هستند. بچه‌های ما هم خمپاره منور می‌زدند و او را نشانه می‌رفتند. نفری که پشت تیربار بود از سینه به بالا زیر نور خمپاره منور مشخص شد و بچه‌ها ما بیست نفری شروع می‌کردند به تیراندازی که عراقی‌ها را بزنند. تیک تیراندازهای دوطرف پشت سنگ‌ها کمین گرفته بودند. آن‌ها تک تیراندازهای ما را می‌زدند و تک تیراندازهای ما آن‌ها را.

من و شهید غیبی در همین اوضاع از بالای درزها و بین شیارها می‌رفتیم بالا تا رسیدیم پشت میدان مین. سی متری نوک قله بودیم که من دیدم دیگر جای رفتن نیست. اگر می‌رفتیم روی مین تکه پاره می‌شدیم .من پشت میدان مین همانجا نشستم. گفتم بگذارید شیار پیدا کنم از شیار برویم بالا. می‌دانستم جاهایی که سنگ  است نمی‌توانند مین کار بگذارند ولی جاهایی که خاک بود مین را می‌توانند مخفی کنند. به محض اینکه پا می‌رفت روی مین قطع می‌شد یا اگر مین ضد تانک بود اگر صد کیلو بار رویش می‌رفت منفجر می‌شد. عراقی‌ها برای اینکه نیروهای ایرانی را متوقف کنند از پشت قله 1904 با خمپاره می‌زدند خمپاره 120، خمپاره 80، خمپاره 60. خمپاره 60 اصلا صدا ندارد. من گشتم و یک شیار باریک پیدا کردم که کمی آب به اندازه یک شیر آب تویش جاری بود. فاصله‌اش هم با جایی که ما بودیم 15 متر بود. به ما نزدیک بود اما خیلی باریک بود. احتمال اینکه عراقی‌ها ما را بزنند زیاد بود. به شهید غیبی گفتم این شیار را پیدا کرده‌ام. گفتم تویش آب است سنگی هم هست پس مین نیست. اگر موافقی برویم بالا. گفت باشه.

من دستم را گذاشتم روی زمین که از جایم بلند شوم هنوز نیم خیز بودم و زانوی راستم روی زمین بود که ترکش خورد توی جمجمه‌ام. البته سرم را با چفیه بسته بودم و کلاه کاموایی داشتم اما ترکش کلاه و چفیه را سوراخ کرده بود و وارد جمجمه‌ام شده بود. جمجمه‌ام را هم سوراخ کرده بود. خمپاره 60 خورده بود کنارمان و من فقط زمانی که در حال بلند شدن بودم این را فهمیدم و توانستم بگویم سرم. اگر خمپاره 120 بود یک جوری متوجه می‌شدم اما چون 60 بود نفهمیدم.

شهید غیبی کنار من بود. ترکش کوچکی به پایش خورده بود ولی زیاد مشکل نداشت. شهید غیبی گفت چه شده و من گفتم سرم. بلافاصله چفیه و کلاه من را برداشت و چفیه خودش را بست. وقتی می‌بست کمی هوشم سرجایش بود. کمی متوجه می‌شدم ولی وقتی بستنش تمام شد. من دیگر بیهوش شده بودم. گمانم ساعت یک نصفه شب بود. غیر از جمجمه‌ام مچ پایم و ساق پای چپ و راستم هم ترکش خورد. مثل شیر سماور از سر من خون می‌رفت. ترکشی که به سرم خورده بود خیلی بزرگ بود. بعد فهمیدم که آقای آجورلو و چند نفر دیگر بعد از چهار شب و سه روز من و پانزده مجروح دیگر را توانسته‌اند از ارتفاعات پایین ببرند و با آمبولانس بفرستند عقب.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 605
  • 606
  • 607
  • ...
  • 608
  • ...
  • 609
  • 610
  • 611
  • ...
  • 612
  • ...
  • 613
  • 614
  • 615
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • زفاک
  • نورفشان
  • رهگذر
  • عدالتی

آمار

  • امروز: 51
  • دیروز: 162
  • 7 روز قبل: 1217
  • 1 ماه قبل: 7330
  • کل بازدیدها: 238614

مطالب با رتبه بالا

  • چرا رکعت دوم نمازت رو این قدر آروم خوندی؟ ( از خاطرات شهید عبدالهی ) (5.00)
  • وصيت نامه شهيد عبدالله غلامي (5.00)
  • دهشت‌زده و تعجب‌زده (5.00)
  • وصیتنامه شهید محمد رضا قوس (5.00)
  • وصیت نامه شهید قاسم میر حسینی (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس