فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

امتحان پدر از فرزند شهیدش

04 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

سیدمهدی تهامی‌پور زمانی که در 15 سالگی می‌خواست به جبهه برود، پدرش چهار ماه او را در زمینه‌های مختلف آزمایش کرد و نمره داد. 
تعدادی از خبرنگاران به مناسبت فرارسیدن سالروز ولادت امام علی(ع) و روز پدر میهمان «سیدماشاءالله تهامی پور» پدر شهید سیدمهدی تهامی‌پور بودند که 6 فرزند دارد و سیدمهدی فرزند اولش متولد روز 16 مهر سال 1344 است.

 

سیدماشاءالله تهامی پور می‌گوید: سیدمهدی از 15 سالگی به عنوان بسیجی وارد جبهه و بعد از یک سال مجروح شد و چشم راستش رو از دست داد و بعد از بهبودی در مخابرات سپاه فعال شد و بعد از شش ماه دوباره به جبهه رفت. آخرین بار که از ما خداحافظی کرد و به جبهه رفت، در روز تولد 20 سالگی‌اش بود.

 

قبل از عملیات والفجر8 و روز 30 آذر سال 64 برای انهدام سنگر عراقی‌های در آب، داوطلب شد و سنگر را منهدم کرد، اما خودش برنگشت.

همرزمان سیدمهدی در آن زمان گفتند ما می‌توانیم سیدمهدی را شهید اعلام کنیم اما یک درصد احتمال زنده بودنش وجود دارد.برای اینکه فکر می‌کردم خانواده راحت‌تر می‌تواند با مفقودی او کنار بیاید گفتم سیدمهدی را شهید اعلام نکنید و همواره انتظار برگشتنش را می‌کشیدیم تا اینکه پیکرش بعد از 14 سال به زادگاهش برگشت.

 

زمانی که سیدمهدی در سن 15 سالگی می‌خواست به جبهه برود، گفتم تو باید زمانی بروی که بتوانی کاری انجام دهی و باید خودت را نشان بدهی و در طول چهار ماه در زمینه‌های مختلف به او کار می‌دادم و توانش را آزمایش و به او نمره می‌دادم و بعد از این مدت به او اجازه دادم به جبهه برود.

 

خیلی با مهدی صمیمی بودم و مثل دو دوست بودیم. خیلی فرزندان و نوه‌هایم را دوست دارم. هرکه با خدا باشد خدا این توفیق را به او می‌دهد که خانواده‌اش را دوست داشته باشد و هرکه با خدا نباشد خدا او را از این مهر دور می‌کند و به همین دلیل برخی فرزندان برای والدینشان عذاب هستند.

 

پدر شهید تهامی‌پور که ذوق شعر گفتن نیز دارد یکی از اشعاری که برای فرزند شهیدش سروده را با گریه برای ما خواند:

 

مهدی ای بلبل شیرین سخنم/ مهدی ای راحتی جان و تنم

 

بهر ما سوختگان جان بودی/ شمع بزم جمع یاران بودی

 

دنیا پر نعمت‌ است. اگر با خداوند ارتباط داشته باشیم اجازه استفاده از این نعمت‌ها را به ما می‌دهد و در غیر این صورت دچار حسادت و حرص می‌شویم.

 

“صدیقه عبدالسلامی” مادر شهید تهامی‌پور هم می‌گوید: سیدمهدی هیچ وقت با لباس سپاه رفت و آمد نکرد و ما او را با لباس سپاه ندیدیم و همیشه لباس بسیجی به تن داشت.

 

هیچ مادری ناراحتی فرزندش را نمی‌خواهد، من دوست داشتم او به خواسته‌هایش برسد.

 

14 سال انتظار برای آمدن سیدمهدی خیلی برایم سخت بود. همیشه منتظر بودم و تا لحظه‌ای که پیکرش را آوردند، انتظار داشتم زنده برگردد. انتظار خیلی سختی بود و در زمان مفقود بودن سیدمهدی، گلزار شهدا میرفتم، همیشه در میان قبور سرگردان می‌گشتم.

 

زیاد خواب سیدمهدی را می‌بینم. هر زمانی که مشکل پیش می‌آید خیلی راحت با سیدمهدی صحبت می‌کنم و مشکل‌مان حل می‌شود.

 

مهری السادات تهامی‌پور خواهر شهید تهامی‌پور هم می‌گوید: سیدمهدی خیلی فعال بود. زمان انقلاب در تظاهرات شرکت می‌کرد و در بحث‌های مربوط به واقعه آتش‌سوزی مسجد جامع کرمان و در گشت‌های شبانه اول انقلاب حضور داشت. یک روز با سیدمهدی رفتیم گلزار شهدا و کنار قبر دوستش شهید قهاری نشسته بودیم که به من گفت دعا کن من شهید شوم.

 
ایسنا

 1 نظر

بازیگر تئاتری که شهید شد.

04 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

آخرین دیدار ما با غلام زعفری وقت رفتن برای عملیات والفجرده بود. ما داشتیم سوار اتوبوس‌ها می‌شدیم که غلام رسید. بدو اومد سمت ما و از همان دور هم آغوش باز کرد. من رو بغل کرد. بغض گلوش رو گرفته بود. غلام زبانش لکنت داشت. لکنت زبان غلام برای عملیات محرم بود که خودش می‌گفت گلوله کاتیوشا نزدیکم خورد و موج انفجار گلوله من رو چندین متر پرت کرد.
 گفت: کجا؟! گفتم: عملیات… با حسرت گفت: خوشبحالتون به من که اجازه نمیدند.

غلام داشت به من التماس می‌کرد اگر شهید شدی انگشت کوچیکه ما رو بگیر.

گفت: جعفر؛ رسول فیروزبخت پرید و ما موندیم.

گفتم: غلام خدای ما هم بزرگه…

بچه ها سوار شده بودند و من و غلام توی آغوش هم بودیم. هی می‌گفتند بسه دیگه دیر شد. غلام گفت: خانواده‎ام تماس گرفتند و گفتند بیا روستا. فکر کنم میخواهند منو قاطی مرغ ها کنند. میترسم برم و زنم بدهند و گرفتار بشم. من به حاج عبدالله قول دادم که گردان رو رها نکنم. بهش گفتم: مبارکه انشاءالله که خیره. انگشتر فیروزه ای داشتم که خود غلام از مشهد برام خریده بود، از انگشتم در آورده و داخل انگشتش کردم و گفتم: رفتی روستا و کار جور شد این انگشتر رو بده طرفت دستت کنه. غلام خیلی خوشحال شد .

دم آخر با صدایی که به لکنت افتاده بود گفت: ج….ع…..فر، اگ….ه ش…هید شدی م….ا رو هم ش….فاعت کن و س…لام من رو ه…م به حاج عب…دالله برسون.

احساس میکردم که شونه هام خیس شده و غلام حاضر به جدا شدن نیست. به بهونه اینکه بچه ها معطلند از غلام جدا شدم.

وقت آخر هم من یک ماچ آبدار از صورت اشک آلوده غلام کردم. اتوبوسها حرکت کردند و غلام با چشمهای اشک آلوده توی صبحگاه مقر الوارثین  ایستاده بود و با حسرت رفتن ما رو تماشا میکرد.


شهید زعفری روی سن تئاتر در حال غذا خوردن

*غلام رفت پیش حاج عبدالله…

غلام جنوب بود و ما  غرب بودیم و از حال و روز بچه ها خبر نداشتیم. عملیات بیت المقدس 4 در اوایل فروردین 67 رو پشت سر گذاشته بودیم و تعدای از بچه ها در خط پدافندی شاخ شمیران مشغول مین گذاری و احداث موانع جلوی دشمن بودند و ما هم در بین خط مقدم و مقر «بیاره» در رفت و آمد بودیم. یک روز که از خط شاخ شمیران عقب اومدیم مقر مون توی شهر «بیاره» شلوغ بود. شهید حاج ناصر اربابیان با یک تعداد از بچه‌ها از جنوب آمده بودند که برای ادامه عملیات کمک کنند. دیدم بچه هایی که از جنوب اومدند  دارند پچ پچ می‌کند و سعی می‌کنند خبری رو از ماها پنهون کنند. به شهید ناصر گفتم: حاجی خبری شده؟ اون هم روک و راست گفت: زعفری رفت پیش حاج عبدالله.

خبر سختی برای ما بود و شوک سنگینی به ما وارد کرد. رفتم داخل ساختمون و دراز کشیدم، تازه چشمهام گرم خواب شده بود که یکی از بچه ها بیدارم کرد و گفت : فلانی عقب اومده و میگه چادر بچه های تخریب رو هواپیما با راکت شیمیایی زده. از جا پریدم و با چند تا از بچه ها رفتیم ببنیم چه خبرشده.

توی این واقعه 12 نفر از بچه های ما در کمتر از چند دقیقه جون دادند و به شهدا ملحق شدند. داغ سنگین اونها ما رو مشغول کرد و غم غلام تسکین شد.


* غلام ببر مازندرون…

فکر کنم چهلم غلام بود که ما رفتیم روستای «لزربن» روستای اونها در اطراف شیرود محله بود که مزار خلبان شهید شیرودی در اونجا قرار دارد.

خانواده ایشان اصرار داشتند که بنده چند کلام در مورد غلام صحبت کنم. حال و روز خوشی نداشتم. ریه‌هام به شدت ملتهب بود و با هرنفس چند تا سرفه می‌کردم. اما خدا یاری کرد و بیست دقیقه ای صحبت کردم. مسجد روستا مملو از جمعیت بود خیلی از مسئولین محلی هم اونجا بودند. وقتی از رشادت های غلام در جبهه میگفتم همه دهانهاشون باز مونده بود. اغراق نمیکنم. بعضی‌ها دو زانو شده بودند و نگاهشون به دهن من بود اونجا به عینه دیدم آووووو گفتن شمالی‌های عزیز و بزرگوار رو. برای اونها هم تعجب داشت. چون اونها غلام رو اینجوری نمی‌شناختند. غلام اهل تظاهر نبود. اصلا غلام بلد نبود حماسه رو تعریف کنه. او فقط خالق حماسه بود. اگر هم با اصرار ازش میخواستیم خاطره تعریف کنه میگفت: رفتیم شناسایی، از خط خودمون که رد شدیم به پشت میدون مین رسیدیم، من رفتم توی میدون مین، نوار مین منور رو رد کردم. نوار مین والمر با محافظ گوجه ای رو هم رد شدم. از سنگر کمین هم رد شدم. غلام همین طور میگفت و میرفت. اما ماها که می‌شنیدیم، درک می‌کردیم که وارد شدن به میدان مین دشمن و گذشتن از نوارهای مین به این راحتی ها هم نیست. اما وقتی می‌گفتیم غلام به همین راحتی گذشتی؟ میخواستیم بیشتر توضیح دهد. غلام میگفت: خسته شدم؛ بسه دیگه. و جالبتر از همه اینکه غلام این خاطرات رو با طنز همراه میکرد و با حرکات دست و صورت نقل این خاطرات رو برای بچه ها شیرین میکرد.


*پیش‌نماز بی شیله پیله…

یک روز با شهید رسول فیروزبخت رفتیم به غلام سربزنیم. غلام در زاغه مهمات کرخه مستقر بود. او میدونست ما میاییم و سور و سات رو فراهم کرده بود. وقت ظهر رسیدیم و وضو گرفتیم برای نماز. هر طوری بود غلام رو جلو انداختیم برای امام جماعت. از محالات روزگار بود اما غلام قبول کرد. حدود بیست نفری بودیم که به غلام اقتدا کردیم. غلام به زبان خودش حمد و سوره میخوند. رکعت دوم بود که دستهاش رو برای قنوت بالا آورد معمولا ذکر قنوتش رو  فارسی میگفت داشت میگفت خدایا ما رو ببخش و بیامرز و از سر تقصیرات ما بگذر. خدایا ما غلطکاری زیاد کردیم و شرمنده ایم. قنوتش که تموم شد به رکوع رفت. داشت ذکر رکوع رو میگفت که صدای یا الله گفتن چند نفر اومد. غلام همه رکوع رو طول داد تا به جماعت برسند. آن بنده خدا اومد بغل من به رکوع رفت و در رکوع دستش رو برای گفتن تکبیره الاحرام پشت گوشش برد . من و رسول که متوجه این قضیه شدیم نتونستیم خودمون رو نگهداریم و وسط نماز زدیم زیر خنده. و مهرمون رو برداشتیم و از ساختمون بیرون اومدیم. نماز که تموم شد غلام اومد بیرون و به همون زبون خودش گفت : ما رو مخسره کردید. قضیه چی بود. من گفتم غلام این چه وضعیه چرا به نیروهات مسائل شرعی یاد نمیدی و حکایت رو گفتیم. غلام اون شخص رو صدا کرد تا تنبیه کنه. تنبیه غلام این بود که یک قبضه تیربار گیرونف با دوتا جعبه خشاب کناری گذاشته بود این اسباب تنبیه بود. گفت: میری تیربار رو برمیداری و یک بار دور مقر دور میزنی. و اون شخص هم با کمال میل رفت و دستور رو اجرا کرد.. آنچه تعجب ما رو زیاد کرد این بود که وقتی برگشت غلام با یک کمپوت خنک از او استقبال کرد. همه چیز این بشر عجبیب بود.

*وصیت نامه ای که خودش ننوشت

یک روز گفت جعفر میخوام یک وصیت نامه خ خ خ وشگل برام بنویسی. با تعجب گفتم: من برات وصیت نامه بنویسم. گفت: آره. گفتم: حالا چی بنویسم. گفت: از اون چیزهای خوبی که خودت بلدی.

من هم عین وصیت نامه خودم رو براش نوشتم. بعد گفت بخون چی نوشتی. من هم خوندم و خیلی توی حال رفت و چند تا قطره اشک هم ریخت و آخرش گفت این سفارشات رو به خانواده ام بنویس و بدهی ها و طلب کاری هاش به مردم و خدا رو گفت و نوشتم و اون هم آخر زیرش رو امضاء کرد.

*خمیر دندون یا کرم ضدپشه

پادگان ابوذر بودیم و محل استقرار بچه های تخریب طبقه چهارم ساختمان ستاد لشگر10 بود بچه ها خیلی مقید به مسواک زدن قبل از خواب بودند . ما 40 نفر داخل یکی از طبقات بودیم و فقط یک دستشویی داشتیم. البته داخل محوطه پادگان دستشویی زیاد بود اما اون هایی که مثل من تنبل بودند از دستشویی ساختمون استفاده میکردند. غلام وارد دستشویی شد و ما هم صف کشیده بودیم که بیرون بیاد . زمان زیادی گذشت و غلام بیرون نیومد. بچه ها صداشون در اومد و هی داد میزدند برادر زعفری زود باش. غلام درب دستشویی رو باز کرد در حالیکه مسواکش دستش بود به من گفت: جعفر این خمیر دندون چرا کف نمیکنه. من هم تعجب کردم. اما یهو زدم زیر خنده و گفتم غلام این که خمیر دندون نیست این کرم ضد پشه است که تو روی مسواکت مالیدی. اون هم در حالیکه به شدن میخندید گفت : وای قلبم… این تکه کلام غلام بود

*غلام نقش اول تئاتر

 غلام توی بازی های نمایشی هم هنر مند بود. اما به سختی قبول میکرد روی سن تئاتر بره. ایام ولادت امام حسن(ع) بود و توطئه کردن که من و رسول و غلام رو با هم روی سن بفرستند. موضوع تئاتر در مورد خیانت بعضی از فرماندهان سپاه امام حسن علیه السلام بود. من و رسول و غلام جزء فرماندهانی بودیم که در خفاء سر سفره معاویه مینشستیم. شب پانزدهم ماه مبارک رمضان بود که داخل حسینیه الوارثین روی سن رفتیم و پرده کنار رفت. و غلام و رسول سر سفره مشغول خوردن غذا بودند و من هم در کنار سفره ریاکارانه مشغول تسبیح انداختن بودم و گاهی اوقات هم نصیبی از سفره میبردم. غلام در خوردن به کسی امان نمیداد و هرچی دستش می اومد داخل دهانش میگذاشت و کوزه آب رو بالا میکشید.  برنامه این بود در حال خوردن غذا شهید طحانی که جزء فرماندهان با وفای امام حسن علیه السلام بود وارد جمع ما میشد و به هرکدام از ماها چیزی میگفت و صحنه ما تموم میشد. شهید طحانی اومد و حرف ها رد و بدل شد و پرده رو کشیدند. من دیدم غلام روی سن داره دست وپا میزنه. اول فکر کردم شوخی میکنه اما دیدم نه نفس نفس میزنه…انگار داره خفه میشه. با رسول دویدیم سمتش و دهنش رو باز کردیم دیدیم یک شاخه سبزی ریحون نصفش داخل حلقشه ونصفش بیرونه. من شاخه ریحون رو کشیدم ورسول هم فکش رو فشار داد و غلام هرچی خورده بود بیرون داد و خلاصه تئاتر رو به هم ریخت…بهم ریخت یعنی حسینیه شد یک پارچه خنده….

*معبر تعجیلی

غلام اوستای معبر تعجیلی بود غیر ممکن بود کلاس آموزش بگذاره و از معبر تعجیلی چیزی نگه … ما تخریبچی ها یک روش داریم برای معبر و اون هم معبر تعجیلیه و برای مواقعی است که وقت تنگه و دشمن هشیار شده و تاخیر در زدن معبر موجب لو رفتن عملیات و بالا رفتن تلفات میشه. معبر تعجیلی زدن کار هر کسی نبود و خیلی تجربه میخواست چون احتمال جا گذاشتن مین و سیم تله زیاده و غلام چند تا از این معبرها زده بود. من فکر میکنم معبر شهادت غلام هم از این معبرها بود .

خلاصه … غلام یک پارچه اخلاص بود. غلام حیف بود توی شهر برگرده. غلام مال اینجا نبود . حق غلام شهادت بود اون هم شهادت مظلومانه.

*غلام به معراج رفت…

غلام به شهید حاج عبدالله قول داده بود که تا آخر کار باشه. غلام سر قولش بود. با همه توانمندی هایی که در عملیات داشت اما سر و سامان دادن به زاغه مهمات تخریب رو از اوجب واجبات میدونست. غلام دیده بود حاج عبدالله چه خون دلی خورد تا زاغه مهمات سر و پا بشه.. انبارهای پر از مین و مواد منفجره… انبار چاشنی ها و دینامیت ها. و دقت در نگهداری تجهیزات بچه های تخریب کار طاقت فرسایی بود. به ماها اگه میگفتند یک روز هم دوام نمی آوردیم و فقط جبهه رو شرکت در عملیات میدیدیم اما غلام خالص بود و ایثارگر…. از این امانت بیت المال که مسوولیتش با او بود مثل جانش محافظت میکرد.

چند روز بود که برق زاغه مهمات قطع شده بود و هرکسی میرفت دنبالش دست خالی برمیگشت. کار خود غلام بود که آستین بالا بزنه. آخرش فهمید کابلی که برق رو منتقل میکنه در مسیر قطع شده. ماشین که اومد خودش پشت وانت ایستاد و به راننده گفت برو تا ببینم کجای کابل صدمه دیده که راننده ناخودآگاه در ادامه مسیر از جاده خارج شد و غلام از روی وانت با سر به زمین پرتاب شد.

غلام رو سوار آمبولانس کردند تا به اندیمشک ببرند اما پل کرخه رو آب برده بود. آمبولانس چاره ای نداشت تا از طریق جاده عبدالخان غلام رو به بیمارستان شهید کلانتری اندیمشک برسونه.. محسن اسدی میگفت من عفب آمبولانس بودم و نگران غلام… مسیر طولانی بود و غلام درد میکشید اما چیزی نمیگفت… در مسیر چندین بار از شدت درد از جا بلند شد و گفت محسن نرسیدیم.. غلام رو به بیمارستان شهید کلانتری رسوندند اما کار از کار گذشته بود و با تمام تلاشی که دکترها کردند موفقیت با  شهدایی بود که غلام عزیز رو با خودشون بردند غلام روز 19 اسفند ماه 66 از کرخه پرکشید..غلام رفت تا زندگی کنه و ما موندیم تا بمیریم ….

روزهای آخر اسفند بود که تابوت سردار شهید غلامرضا زعفری روی دستان مردم با صفای روستای لزربن به آسمان بلند شد و همه یک صدا فریاد میزدند…این گل پرپر از کجا آمده….از سفر کرببلا آمده.



راوی: جعفر طهماسبی / سایت ساجد

نگارنده : fatehan1

 نظر دهید »

شهیدی که عکس حجله‌‌‌اش را خودش انتخاب کرد

04 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

جمعی از مادران شهدا که گرد سالخوردگی روی چهره‌های مهربان و سختی کشیده شان نشسته، در جوار این قطعه سخت مشغول تهیه آش نذری و توزیع آن بین زائران شهدا هستند. مادر شهید شکری در مورد عکسی که خود شهید قبل از شهادت انتخاب کرد سخن می‌گوید. 

گلزار شهدا، پنج شنبه‌ها حال و هوای خاص و عجیبی دارد. هیاهوی زیارت قبور شهدا در میان رهگذران، سور و سات ایستگاه صلواتی‌های بین قطعات، نواهای مختلف مداحی جبهه و جنگ که فضای این بخش از بهشت زهرا(س) را تسخیر کرده است، آمد و رفت خانواده‌های شهدا و دیدار با شهیدشان و از همه مهم‌تر حضور نَفَس معنوی شهدا همگی پنج شنبه‌های این جغرافیا را به قطعه‌ای از بهشت مبدل ساخته است.

بعد از ورودی عابرین به گلزار شهدا،کمی جلوتر از قطعه29، چهلمین قطعه گلزار شهدای بهشت زهرا(س) درست کنار قطعه سرداران بی پلاک قرار گرفته است. جمعی از مادران شهدا که گرد سالخوردگی روی چهره‌های مهربان و سختی کشیده شان نشسته، در جوار این قطعه سخت مشغول تهیه آش نذری و توزیع آن بین زائران شهدا هستند. مادرانی که هر کدام جگر گوشه‌هایشان را در راه خدا فدا کرده‌اند و حالا بعد از گذشت 26 سال از جنگ تحمیلی، هر پنجشنبه دور هم جمع می‌شوند و با جان و دل از زائران تربت پاک فرزندانشان پذیرایی می کنند.

 

 

“مهرانگیز باقری” مادر “شهید حمید شکری قشلاقی” یکی از همین‌هاست. فرزند شهید او، حمید اهل محله نازی آباد تهران و سومین پسر و پنجمین فرزند از یک خانواده هشت نفره بود که در27 اسفندماه سال 49 به دنیا آمد و در سن 20سالگی در عملیات مانور در پیرانشهر استان کردستان در 29 تیرماه 69 به درجه رفیع شهادت نائل آمد.

عکسی که هنوز در خانه دختر همسایه است

مادر شهید شکری درباره فرزندش چنین روایت می‌کند: تقریبا چهار ماه از اتمام سربازی‌اش مانده بود که شهید شد. وقتی آخرین بار به مرخصی آمد مدام می‌گفت: “مامان من دیگه نمیام!” من به او می‌گفتم حمید جان دو تا برادر بزرگترت رفتند جبهه و به سلامت برگشتند. تو هم سالم برمی‌گردی. این حرف‌ها را نزن. اما او حرف خودش را می‌زد! آخرین بار از همه خانواده و دوستانش خداحافظی کرد. حتی از مادر خودم. به او هم گفته بود که مامان بزرگ من دیگر برنمی‌گردم! به دختر همسایه مان که مستاجر خودمان بود هم گفته بود :” اعظم اگر اومدم که عقدت می‌کنم. اگرم نیومدم می‌تونی عکسمو ببری خونتون!” هنوز هم عکسش خانه آن‌هاست.

عکس حجله‌‌اش را خودش انتخاب کرد

مادر عکس شهیدش را نشان می‌دهد و می‌گوید: وقتی این عکس را انداخت، به من گفت :” من شهید شدم اینو برام چاپ کنید.” من خیلی ناراحت شدم که چرا نفهمیدم این حرف‌ها یعنی اینکه روزهای آخرش است. چون شوخ طبع بود فکر می‌کردم این بار هم دارد با ما شوخی می‌کند و از این حرف‌ها می‌زند.

 

نذر سماور در کردستان، یک هفته قبل از شهادت

شهید شکری در پیرانشهر کردستان به شهادت رسید و نامش نیز در آنجا جاودانه شد. مادرش می‌گوید: در جبهه‌های کردستان می‌جنگید. دوست داشت یادش همیشه آنجا باقی بماند. 25 روز مرخصی به او داده بودند. رفت مقداری پول از پدرش گرفت؛ می‌خواست یک سماور بزرگ بخرد.دید پولش کم است. رفت از خاله خدابیامرزش گرفت. به او گفته بود می‌خواهم یک سماور بزرگ بخرم و نامم را را روی آن بنویسم و سماور توی کردستان بماند. نذر کرده بود.  سماور را خرید و رفت. هفته بعد خبر شهادتش را آوردند. خیلی دوست و رفیق داشت. خیلی هم شوخ طبع و خنده رو بود. اگر بیایید از اهل محل بپرسید همه از کوچک و بزرگ فقط از او تعریف می‌کنند. گاهی با غصه پیش من می‌گفت :” من شهید نمی‌شم! بادمجون بم آفت نداره! “

در مغازه زیرپله‌ به دیگران انفاق می‌کرد

مادر معتقد است او از کودکی تفاوت‌های آشکاری با هم سن و سالانش داشت. هرچند که دیگران چندان متوجه نشدند. او چنین روایت می‌کند: یک مغازه کوچک زیر پله داشت. وقتی از مدرسه برمی‌گشت، به جای اینکه برود با بچه‌ها بازی کند، آنجا می‌ایستاد و چیزهای مختلف مثل کتاب، مداد، خودکار، وسایل مدرسه و وسایل بچگانه می‌فروخت. برخی از هم محل‌ها بعد از شهادتش برایم تعریف کردند اگر کسی می آمد پیشش و پول نداشت، پول جنس را از او نمی‌گرفت و می‌گفت به آقام نگو! هم کار می‌کرد و هم به دیگران خدمت می‌کرد. یک همچین بچه‌ای بود. خدا خواست در راه امام حسین(ع)، در راه علی اکبر(ع)، در راه ابوالفضل العباس(ع) بچه من هم شهید شود. نحوه شهادتش طوری بود که صورتش از بین رفته بود و چهر‌ه‌اش معلوم نبود. او را نتوانستند از صورت بشناسند.

دعا می‌کنم همه دخترها و پسرها در راه حضرت زهرا(س) باشند

مهر انگیز باقری سال‌هاست که غم فراق فرزند را به تنهایی به دوش می‌کشد و مسیر بین خانه تا گلزار شهدای بهشت زهرا(س) را به تنهایی برای دیدن پسر شهیدش طی می‌کند. او می‌گوید: پدر حمید تقریبا 17 سال است که فوت کرده. وقتی خبر شهادت پسرم را برایمان آوردند دیگر از آن به بعد پدرش از پا افتاد و مریض شد. آخر هم از غصه دوری او از دنیا رفت. و به عنوان حرف آخر می‌گوید: از جوان‌ها می‌خواهم در راه امام حسین(ع) و حضرت علی اکبر(ع) باشند. دخترها و پسرها سر و وضعشان را اسلامی درست کنند. من دعایشان می کنم که به راه خدا و حضرت زهرا(س) بیایند. به راه حضرت زینب(س) بیایند. ان شاءالله به حق حضرت صاحب الزمان (عج) همه شان عاقبت به خیر شوند.

تسنیم

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 582
  • 583
  • 584
  • ...
  • 585
  • ...
  • 586
  • 587
  • 588
  • ...
  • 589
  • ...
  • 590
  • 591
  • 592
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • سامیه بانو
  • پارلا
  • یَا مَلْجَأَ کُلِّ مَطْرُودٍ
  • 0marziyeh

آمار

  • امروز: 99
  • دیروز: 69
  • 7 روز قبل: 1565
  • 1 ماه قبل: 7215
  • کل بازدیدها: 238452

مطالب با رتبه بالا

  • گوشه ای از ، ازدواج شهید حمید ایرانمنش (5.00)
  • وصیت نامه شهید احمد خواجه شريفي (5.00)
  • پیرمردی که از روی پیکر پسرش رد نشد (5.00)
  • چگونه دور اندیشی آیت‌الله خامنه‌ای از ورود ایران به جنگی جدید جلوگیری کرد؟ (5.00)
  • بهشت معصومه(س) ( از خاطرات شهید علی تمام زاده ) (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس