فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

غواصی که 14 سال در آب ماند

04 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم.

شهید سیدمهدی تهامی یکی از غواصان لشکر 41 ثارالله بود که قبل از عملیات والفجر 8 در هورالعظیم به شهادت رسید و پیکر پاکش پس از 14 سال به زادگاهش برگشت.


شهید سیدمهدی تهامی یکی از غواصان لشکر 41 ثارالله بود که قبل از عملیات والفجر 8 داوطلب شد تا برای از بین بردن یک سنگر مزاحم عراقی به هورالعظیم برود، سیدمهدی این سنگر را از جلوی راه همرزمانش برداشت و در هور جاودانه شد و پیکر پاکش پس از 14 سال به زادگاهش برگشت.

پدر و پسری که دوست هم بودند

پدر شهید که یکی از قنادان به نام کرمان است به همراه همسر و دخترش از ما استقبال می‌کنند، چند عکس از شهید تهامی بر روی دیوارهای خانه نصب شده، یکی از این عکس‌ها هم آخرین عکسی است که این شهید بزرگوار قبل از شهادت گرفته است.

پدر شهید تهامی درباره پسرش گفت: سید مهدی در 16 مهر ماه سال 44 به دنیا آمد و نخستین فرزندم بود.

سید ماشاء‌الله تهامی بیان داشت: سید مهدی در روز تولد 20 سالگی‌اش برای آخرین بار از پیش ما به جبهه رفت و دو ماه بعد مفقود شد و سال 78 پلاکش را آوردند.

وی عنوان کرد: دوستان سید مهدی همان روزی که پسرم مفقود شد، آمدند و گفتند قبل از عملیات والفجر هشت، سنگری روی آب بوده که برای رزمندگان ما مزاحمت ایجاد می‌کرده و سید مهدی داوطلب شده که این سنگر را منهدم کند.

پدر شهید تهامی ادامه داد: داریوش مسعودی یکی از همرزمان سیدمهدی هم که بعدها شهید شد در باره عملیات انهدام سنگر عراقی‌ها توسط سید مهدی می‌گفت که با سید مهدی سوار قایق شده‌اند و او به سمت سنگر رفته است و مسعودی هر چه منتظر مانده، سید مهدی برنگشته است.

وی با اشاره به اینکه با سیدمهدی مانند دو تا دوست بودند، افزود: مهدی هنوز در مدرسه راهنمایی درس می‌خواند که می‌خواست به جبهه برود، اما من گفتم، زمانی به جبهه برو که بتوانی کاری انجام دهی نه اینکه مزاحم رزمندگان باشید.

این پدر شهید عنوان کرد: ماه‌ها سید مهدی را با انجام کارهای مختلف مورد آزمایش قرار دادم تا احساس کردم برای حضور در جبهه آماده شده است.

سنگینی غم شهادت پسر بر دل پدر

تهامی بیان داشت: وقتی که سید مهدی توانست از عهده کارهایی که بر عهده‌اش گذاشته بودم، برآید به او گفتم، من و مادرت دوست داریم تو پیش ما بمانی، اما حالا دیگر بزرگ شده‌ای و به سن قانونی هم رسیده‌ای و این حق را به تو می‌دهیم که تصمیم بگیری، سید مهدی بعد از این صحبت‌ها به جبهه رفت.

وی خاطرنشان کرد: زمانی که خبر شهادت سیدمهدی را آوردند به من گفتند که یک درصد احتمال دارد، پسرم زنده باشد و من برای اینکه خانواده‌ام آشفته نشوند، ترجیح دادم که وضعیت وی را مفقودالاثر اعلام کنند و بار سنگین شهادت فرزندم را به دل کشیدم، اما هنوز که هنوز است، برای این تصمیم به خانواده‌ام جواب پس می‌دهم، همسرم می‌گوید بهتر بود، همان روز به ما می‌گفتی که سید مهدی شهید شده است.

از فراغت دیده‌ام کور شده…

پدر شهید تهامی با بیان اینکه شعر هم می‌سراید، دفتر شعرش را گشود و یکی از شعرهایش را خواند:

ای آرمیده در بقیع، تو را رها نمی‌شوم/ به خاک مادرم قسم، از تو جدا نمی‌شوم…

از این پدر شهید خواستیم تا یکی از سروده‌های خود که برای فرزند شهیدش سروده است را هم برای ما بخواند، پیرمرد ایستاد و به یکی از ستون‌های خانه تکیه زد و با چشم اشکبار و سوز دل و صدای لرزان برایمان خواند:

مهدی ای بلبل شیرین سخنم/ مهدی ای راحتی جان و تنم/ یادم آمد آخرین دیدار تو/ یادم آمد چهره بیدار تو/ بهر ما سوختگان، جان بودی/ شمع بزم جمع یاران بودی/از فراغت دیده‌ام کور شده/جگرم لانه زنبور شده.

تهامی تصریح کرد: بچه‌ها و نوه‌هایم را خیلی دوست دارم، هر که با خدا باشد، خدا این توفیق را به وی می‌دهد که خانواده‌اش را دوست داشته باشد.

وی ادامه داد: هر زمان مشکلی پیش بیاید در خانه و یا گلزار شهدا می‌نشینم و می‌گویم، سیدمهدی این جریان هست، کمکم کن بابا، خوب هم جواب می‌گیرم.

14 سال منتظر بودم که پسرم سالم برگردد

مادر شهید سید مهدی تهامی هم ابراز داشت: سید مهدی از 15 سالگی وارد جبهه شد، قبل از آن هم می‌خواست به جبهه برود، اما برای حضور در جبهه به اجازه پدر و مادرش نیاز داشت و ما هم اجازه نمی‌دادیم، زیرا خیلی کم سن و سال بود.

سیده صدیقه عبدالسلامی گفت: سید مهدی دو سال در جبهه بود تا اینکه مجروح شد و چهار ماه بیماری‌اش طول کشید، زمانی که حالش بهتر شد به مخابرات سپاه رفت، شش ماه آن جا بود، اما می‌گفت من به جبهه نرفتم که جواب تلفن یا بی‌سیم را بدهم، دوباره به خط رفت.

وی افزود: پسرم همیشه می‌گفت من یک بسیجی ساده هستم و با لباس ساده به خانه رفت و آمد می‌کرد و ما لباس‌های سپاهی‌اش را فقط در کیفش می‌دیدیم، اما دوستانش همیشه از کارهای بزرگی که در جبهه انجام می‌داد برای ما تعریف می‌کردند.

این مادر شهید در حالی که بغض گلویش را گرفته است، تصریح کرد: زمانی که سیدمهدی مفقودالاثر شد، دخترم به مشهد رفته بود، همسرم هم می‌رفت مغازه، برای من خیلی سخت گذشت، می‌رفتم بهشت زهرا (س) و با خودم می‌گفتم بچه‌ام حتی در گلزار شهدا هم نیست.

عبدالسلامی خاطرنشان کرد: از لحظه‌ای که به من گفتند، پسرم مفقودالاثر شده تا لحظه‌ای که پلاکش را آوردند، منتظرش بودم که سالم برگردد، باورم نمی‌شد، شهید شده باشد.

پسر شهیدم مشکلاتم را سریع رفع می‌کند

وی عنوان کرد: زمانی که مشکلی برایم پیش می‌آید و نمی‌توانم کاری انجام دهم در خانه می‌نشینم و می‌گویم، مهدی، کاری از دستم برنمی‌آید، خودت مشکل را رفع کن و سریع هم مشکل برطرف می‌شود.

خواهر شهید مهدی تهامی درباره ویژگی‌های اخلاقی برادرش ابراز داشت: برادر ما خیلی بچه فعالی بود و دوست داشت در تمام فعالیت‌ها شرکت کند.

خواسته برادر از خواهر؛ دعا کن شهید شوم

مهری تهامی گفت: سید مهدی دو سال از من بزرگ‌تر بود، وقتی که انقلاب شد با سن کمی که داشت در راهپیمایی‌ها شرکت می‌کرد، بعد از انقلاب هم به عنوان نیروی بسیجی در گشت‌های شبانه حضور داشت.

وی ادامه داد: برادرم زمانی که به مدرسه می‌رفت، کتاب‌های بچه‌ها را گرفت و یک کتابخانه در مدرسه راه‌اندازی کرد، خیلی دوست داشت، فقرا را شناسایی کند و آنها را حمایت کند.

این خواهر شهید خاطرنشان کرد: شهید سید مهدی تهامی کلاس اول دبیرستان بود که به عنوان نیروی بسیجی راهی جبهه شد و بعد از یکی، دو سال هم پاسدار شد.

تهامی متذکر شد: یک روز با سیدمهدی رفتیم گلزار شهدا، آن زمان در گلزار شهدای کرمان فقط دو ردیف شهید دفن شده بودند، برادرم رو کرد به من و گفت، این جا دعا مستجاب می‌شود، برای من دعا کن که شهید شوم.

14 سال چشم انتظار برادرم بودم

خواهر شهید تهامی گفت: از زمان اعلام مفقودالاثر شدن برادرم تا زمانی که پلاکش را آوردند، 14 سال طول کشید و من در این 14 سال، چشم انتظار آمدن سیدمهدی بودم و هر زمان که سربازی را در کوچه می‌دیدم با خودم می‌گفتم، شاید این سرباز برادرم است و یا خبری از او برایم آورده است.

منبع: سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

خاطرات شهید حمزه سلیم زاده از زبان خانواده اش

04 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن  الرحیم

عروسی خواهر شهید حمزه سلیم زاده نزدیک بود. حمزه به دوستانش سفارش کرده بود خبر شهادت مرا به تاخیر بیندازند تا مراسم عروسی دچار مشکل نشود .

طلبه شهيد حمزه سليم‌زاده فرزند محمدعلی دوم تیرماه 1344 در روستای کَویچ به دنيا آمد. ابتدايي را در روستای اُنار و علی‌آباد خواند و سال 1356 به حوزه علمیه حجت تهران رفت. از سن 16 سالگی در جبهه بود و بيست و يكم دي ماه 1365 در عمليات كربلاي 5 به شهادت رسيد.

 آن روزها پدر شهید حمزه سلیم زاده هم در جبهه ها بود. حمزه چند روز قبل از شهادتش در منطقه شلمچه مجروح شد او را به بیمارستان منتقل کردند .تنها یک روز در آنجا بستری شد و روز بعد بدون اطلاع و بی خبری مسئولین تخت بیمارستان را ترک کرده و به منطقه باز گشت .
فرماندهان ارشد و هم سنگران اصرار کردند چند روزی را در پشت جبهه بمانند تا زخمش التیام یابد .ولی او قبول نکرد و با همان وضع در کنار همرزمان خود به فعالیت مشغول شد.
روز بعد با چند تن از یاران خود به خط مقدم می رفت که با سلاح کاتیوشای دشمن مورد اصابت قرار گرفت. عصر همان روز پدر حمزه برای دیدار فرزند به موقعیت شهید جاقی آمد. هم رزمانش از چشم وی پنهان شدند و تنها یکی از برادران به پیشوازش رفت و او را به سنگر خود برده و خبر شهادت پسر را به پدر داد. پدر چند روزی مرخصی اضطراری گرفته به روستای خود باز گشت و خونسردی خود را حفظ کرد و خبر شهادت فرزند را به کسی نگفت تا شاید عروسی خواهر به تاخیر نیفتد ؛چرا که این خواسته برادر بود. او به بهانه جشن عروسی تمام چیزهایی را که برای مراسم تشییع پیکر شهید لازم بود تهیه کرد اما یک روز قبل از عروسی تمام ماجرا فاش شد و خبر شهادت حمزه در روستا پیچید و مراسم عروسی تعطیل شد. آن روز روستای «کویچ »حال و هوای دیگری داشت. همه اهالی بسیج شده بودند تا مراسم تشییع را هر چه با شکوه تر بر گزار نمایند. برادران رزمنده لشگرعاشورا هم به روستا آمده بودند. سخنرانان از شجاعت و استقامت حمزه سخن می گفتند. پدر شهید هم پشت میکروفن در اتومبیل نشسته و با صدای بلند شعار می داد و مردم را به شکیبایی و پایداری دعوت می کرد .در مراسم ختم سردار« امین شریعتی» فرمانده لشکر پیروز عاشورا هم حضور یافت و در مورد شجاعت و ایثار شهید سخن گفت .
تا آن روز اهالی منطقه از شخصیت واقعی حمزه بی اطلاع بودند ،چرا که او هیچ وقت از فعالیت های خود صحبت نمی کرد و هر گاه از او سوال می شد .کجا هستی و چکار می کنی ؟ از بیان واقعیات طفره می رفت .می گفت :امتحان متفرقه می دهم. بتوانم دیپلم بگیرم .او تحصیلاتش را نیمه تمام رها کرده بود .
در یکی از روزهای سال 1359 پدر برای دیدار فرزندش به تهران می رود .حمزه اطلاع پیدا می کند که پدرش از جبهه بر گشته است .
خیلی خوشحال می شود و از او اجازه می خواهد که به جبهه اعزام شود و پدر رضایت خود را اعلام می کند .او در این ایام در مدرسه علمیه حجت تحصیل می کرد .با تنی چند از دوستانش به قم می رود تا از آنجا به جبهه های نبرد اعزام شود .در مدرسه فیضیه برای رفتند ثبت نام می کند .جهت آموزش به یکی از پادگان های نظامی اعزام می شود وقتی دوره به پایان می رسد ،از اعزام حمزه به علت کمی سن ممانعت به عمل می آید .اصرارش موثر واقع نمی شود و او به ناچار به تهران باز می گردد.

روح بی تاب او هر لحظه در حسرت اعزام به جبهه بود تا اینکه سه ماه از این جریان می گذرد .روزی یکی از دوستانش به وی می گوید: که فردا از قم اعزام خواهند شد .حمزه خود را به قم رسانده ،با اصرار و خواهش به جبهه می رود .
پس از اولین عزیمت ،حدود 5 ماهی از او خبری نبود .چند بار هم منافقین برای اینکه خانواده اش را ناراحت نکنند .،با پرونده سازی و مدارک جعلی خبر داده بودند که حمزه شهید شده است .به ناچار پدر برای اطلاع از وضع پسر به تهران می رود .در این روزها حمزه با یکی از همسایگان خودش تلفنی صحبت کرده بود .پدر به هر ترتیبی شماره تلفن را به دست آورده ،با او تماس می گیرد .
حمزه در محاصره آبادان سخت مجروح شد ولی این موضوع را از پدر کتمان می کرد و می گفت :نامه نوشته ام تا چند روز دیگر به دست شما می رسد .
اگر چه این اولین حضور او در جبهه ها بودو تا زمان شهادتش ادامه داشت .هر از چند گاهی و به خصوص زمانی که مجروح بود و امکان رفتن برایش مسیر نبود به روستا می آمد و در هر دفعه بعد از دیدار کوتاه دوباره باز می گشت .او به عضویت رسمی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در آمده بود و همیشه در جبهه ها بود .
شهید در طی حضور در جبهه ها ،تجربیات زیادی کسب کرده بود .به تعبیر فرمانده لشکر عاشورا ،دست راست لشکر بود . بارها اتفاق می افتاد که وقتی شهید سلیم زاده برای مرخصی به روستا بر می گشت ،فرمانده لشکر از طریق تلفن و تلگراف او را احضار می کرد و او بلافاصله به محل خدمت خود باز می گشت .
حمزه وقتی به منزل می آمد معمولا بر روی تشک نمی خوابید و وقتی از او سوال می شد که چرا اینگونه رفتار می کنی ؟می گفت :دوستان من هم اکنون بر روی خاک ها خوابیده اند و انصاف نیست من بر روی تشک بخوابم .
در طول مدتی که در خانه بود با تعدادی از برادران رزمنده به منزل بسیجیان سر می زد و اگر مشکلات داشتند بر طرف می نمود .
او چهار بار در جبهه ها مجروح شده بود تا اینکه در سال 65 دعوت حق را لبیک گفت و به شهادت رسید



همسر شهید :
حمزه به همه کمک می کرد .پسر عمه اش فلج بود و عمه و شوهر عمه اش نمی توانستند پیش دکتر ببرند. حمزه وام گرفت و به آنها داد و گفت که این بچه را پیش دکتر ببرند تا خوب شود .آنها گفتند ما پول نداریم قرض تو را باز پس دهیم .او گفت که لازم نیست پس بدهید خدا قادر است .

پدرش شهید :
حمزه چهارده ساله بود که من از جبهه بر می گشتم و در تهران پیش او رفتم .دیدم دوره آموزش نظامی می بیند .از من پرسید :پدر جبهه خوب است ؟گفتم بله .رو به من کرد و گفت :یک فرزند تا شانزده سالگی در اختیار پدرش می باشد و من اختیارم دست توست .به من اجازه بده به جبهه بروم .من گفتم اشکالی ندارد و برای اینکه قلب او را نشکنم ، گفتم به خودت واگذار کردم .اگر صلاح می دانی برو .
بدین ترتیب در چهارده سالگی در سال 1359 از طرف سپاه مشکین شهر عازم جبهه شد
اولین اعزامی که به آبادان رفت 5 ماه از او خبری نشد .من ده هزار تومان وام گرفتم و به دنبالش رفتم .وقتی به تهران رسیدم یک نفر ، شهادت او را خبر داد. بعد از جستجو ، پاسداری به من گفت که این گونه خبر شهادت نمی دهند .بیا خودمان تحقیق کنیم. پس از چند روز فهمیدیم که توسط ضد انقلاب بوده و دروغ است .
در مدرسه حجت بودم که پسری آمد و گفت :شما پدر حمزه هستید ؟گفتم بله .گفت :پسرتان با منزل ما تماس گرفته است .گفتم مرا به منزلتان ببر ، بعد از مدتی ، من با حمزه صحبت کردم .احتمال می دادم نفر دیگری باشد. لذا سوالاتی از خانواده او پرسیدم تا مطمئن شدم .بعد از اطمینان از سلامتی ایشان برگشتم .او بعد از شکست حصر آبادان به خانه آمد .در موقعی که خبری از او نبود پیش حاج آقا مروج (امام جمعه اردبیل ) رفته و به او گفتم پسرم به جبهه رفته و نیامده است. در جواب گفت :تو یعقوب باش و او یوسف گمشده ات ، بر می گرد .دعا کن و ناراحت نباش .

همسرشهید:
ابتدا پدر و زن پدر حمزه به خواستگار ی آمدند ، سپس خودش با من صحبت کرد و علاقه خود را نسبت به حضور در جبهه ابراز کرد و من قبول کردم که همسرش شوم .پدرم هم گفت قبول کن که مصلحت در این است .
سیزده روز پس از مراسم عروسی ، حمزه به جبهه باز گشت .در زمان حضور در جبهه به ندرت به مرخصی می آمد و می گفت :کار مهم ، حضور در جبهه است ، باید از اسلام و قرآن دفاع کنیم .
وقتی بیکار می شد به مرخصی می آمد ؛ ولی در مرخصی هم دلش در جبهه بود و می گفت :باید به جبهه بروم .اغلب به سرکشی خانواده شهدا و یا رزمندگانی که در جبهه بودند می رفت .

پدرشهید:
حمزه پیش من آمد و گفت :پدر من می روم تا نیرو بیاورم .
گفتم پسر اگر می روی عروسی خواهرت را هم انجام بده و بیا ؛ شاید عملیات طول کشید و هیچ کدام نرسیدیم .گفت :به چشم بعد از هفت روز با موتور پیش من آمد .گفتم عروسی خواهرت چه شد ؟گفت :چون دیدم دیر می شود ، گذاشتم برای یک وقت مناسب .ان شا الله بعد از عملیات می رویم و راه می اندازیم .فرماندهان نیز به من اصرار کردند که تو برگرد عروسی دخترت را انجام بده ولی من قبول نکردم وگردان امام صادق را جهت خدمت بر گزیدیم . حمزه هم به موقعیت شهید اجاقلو رفت .حدود شش روز به عملیات مانده بود .مرخصی شهری گرفتم و برای دیدن حمزه به موقعیت اجاقلو رفتم. وقتی با من حرف می زد ، می آمدند و از او دستور می گرفتند .تعجب کردم . فردایش که می خواستم از او جدا شوم ، مثل اینکه کسی به من گفت .دوباره خداحافظی کن .بر گشتم و دوباره خداحافظی کردم و حمله آغاز شد .یک روز فرمانده گردان آمد به من گفت :تو خیلی وقت است که اینجایی ، می گفتی می خواهم برای دخترم عروسی بگیرم ؟
بیا مرخصی بگیر و برو .ولی من اصرار کردم که بعد از عملیات می روم و گفتم یک مرخصی شهری به من بدهید تا سری به پسرم حمزه بزنم. وقتی به مقر آنها رسیدم اوضاع فرق کرده بود .هر دفعه که می آمدم همه بچه ها و فرماندهان به پیشواز من می آمدند .ولی این دفعه نگاه ها و رفتارها فرق می کرد. یک نفر مراغه ای به من گفت: حاج آقا برویم داخل یک استکان چای میل کن .داخل سنگر رفتم و بعد از خوردن چای از او پرسیدم حمزه کجاست .او گفت: حمزه فرزند و برادر دارد؟ من حس کردم که این فرد مطلبی را می خواهد بگوید .گفتم: حمزه طوری شده ؟گفت: از ناحیه پا زخمی شده! گفتم :حمزه با پای زخمی جبهه را ترک نمی کند، حتما شهید شده .در جواب گفت: بله شهید شده است .

محمد حاجی منافی:
لودر را برداشت تا به جلو برود 200 متری نرفته بود که خمپاره افتاد و بچه ها فریاد زدند حمزه شهید شد

حمزه لطف الهی:
شب تا صبح را کار کرده و خوابیده بودیم .کریم عارفی آمد و گفت که می خواهد به جلو برود. حمزه بلند شد و با او رفت که ناگهان بر اثر اصابت ترکش خمپاره شهید شد .

پدر شهید:
در عاشورا مهندسی تمام بچه ها او را می شناختند وقتی نام حمزه آورده می شد همه گریه می کردند.
چون حمزه شجاع بود و هم مربی بود و هم با ایمان و نیروها را به خود جذب می کرد. من قرار بود 6 ماه در قرار گاه مهندسی بمانم چون در حمزه شجاعت دیدم و ایمان 3 سال با حمزه بودم و از او سیر نمی شدم.
در عملیات کربلای 5 سپاه محمد نزدیک می شد او به من گفت که نیاز است اگر می توانی برو بای سپاه محمد نیرو جمع کن من با 35 نفر برای عملیات کربلای 5 و با 35 نفر و حمزه رفتم به دزفول در شلمچه عملیات کربلای 5 شروع شد اول 4 شروع شده بود رفتم پیش او
سالم بود 6 روز مرخصی گرفته بودم پیش او رفتم دیدم همه می گویند براد حمزه، ما کجا کار کنیم. تا آنجا مسولیت فرماندهی او را نمی دانستم و در آنجا احساس کردم او جای همه را تعین می کرد و به سنگر می برد و می خواباند و تا ساعت 2 می آمد و با هم می خوابیدیم.

همرزم شهید (حمزه سلیم زاده):
ما دوره مخابرات را دیدیم و تقسیم کردند ما را به گردانها آن زمان تا سال 63 نمی دانستم کارش چیست فکر می کردم راننده لودر است. و دو تن از دوستان هم بی سیم چی دادند که دوره مخابرات را دیده بودند. و عملیات بدر که تمام شده بود نمی دانستم بی سیم چی هایی که رفته بودند به مهندسی رزمی در اختیار کدام مسوول است. وقتی برگشتند بی سیم چی شهید حمزه است من ناراحت شدم برای برادرم به جای اینکه مرا ببری بسیجیان دیگر را می بری و او می گفت: که من نمی خواستم تو را ببرم راضی نبودم با هم بریم.

پدر شهید:
من رفتم به مقرر خود و او برگشت دوباره ماشین را برگرداندم دیدم حمزه این دفعه یک شکل دیگری شده است دستش حنا گذاشته و سرش را زده و صورتش به خدا درخشان است گفتم به یکی از دوستانم که اسرافیل نام داشت او رفتنی است این دفعه می ترسم گفت که تو رزمنده هستی گفتم که من واقع را دیده ام عملیات شروع می شود و دستش را حنا گذاشته بود. برگشتم و رفتیم و بعد به من گفت که آیا تو را از شیطنت به کوه دادند گفتم نه تو هم در خط هستی و من هم در و میرزا هم در خط، معلوم نیست که کداممان سالم بر می گردیم.
دوباره از چشمانش و پیشانیش بوس کردم و از او خواستم که با دستش مرا در آغوش کند.
و بعد از او جدا شدم به مقر خودم رفتم و بعد از 6 روز درد و سوزش شدیدی را در بدنم احساس کردم رفتم به اورژانس و رفتم دیدم که حمزه در داخل قوطی شهید شده است آمپول را که زده بودند بعد بیدار شدم دیدم که بازم در داخل قوطی است.
مرا به مقر بردند پیش حمزه و برای من چای گذاشته بودند یکی را خورده بودم و در دومی به من گفت که خودت را جوان هستی و رزمنده حمزه چه چیزی دارد و در آن موقع ترسیدم گفتم: 2 برادر و خودم و یک پسر دارد و گفت و ماشاءا… جوان هستی گفتم منظورت چیست گفت حمزه زخمی است گفتم از کجا گفت از دست، گفتم حمزه با دست زخمی نمی رود گفت از پا و گفتم من پسرم را می شناسم اگر از پا باشد نمی رود.

محمد حاجی منافی:
عروسی خواهرش نزدیک شده بود. حمزه به دوستانش سفارش کرده بود خبر شهادت مرا به تاخیر بیندازید تا مراسم عروسی به تاخیر نیفتد. از قضا آن روزها پدرش هم در جبهه بود .حمزه چند روز قبل از شهادت ، در منطقه شلمچه مجروح شده بود. او را به بیمارستان منتقل کردند .تنها یک روز در آنجا بستری شد و روز بعد بدون اطلاع و بی خبر از مسئولین ، تخت بیمارستان را ترک کردو به منطقه باز گشت. فرماندهان ارشد وهمسنگرانش اصرار کردند چند روزی را در پشت جبهه بماند تا زخمش التیام یابد ، ولی او قبول نکرد و با همان وضع در کنار همرزمان خود به فعالیت مشغول شد .روز بعد ، با چند تن از یاران خود به خط مقدم می رفت که با گلوله کاتیو شای دشمن مورد اصابت قرار گرفت و به شهادت رسید .عصر همان روز ، پدر حمزه برای دیدار فرزند به موقعیت شهید اجاقلو آمد . همرزمانش از چشم وی پنهان شدند و تنها یکی از برادران به پیشوازش رفت و او را به سنگر خود بردو خبر شهادت پسر را به وی داد .پدر ، چند روزی مرخصی اضطراری گرفت و به روستای خود باز گشت .خونسردی خود را حفظ کرد و خبر شهادت فرزند را به کسی نگفت تا شاید عروسی خواهر به تاخیر نیفتد ؛ چرا که این خواسته برادر بود .او به بهانه عروسی تمام چیزهایی را که برای مراسم تشییع پیکر شهید لازم بود تهیه کرد اما یک رو ز قبل از عروسی ماجرا فاش شد و خبر شهادت حمزه در روستا پیچید و مراسم عروسی به هم خورد .

پدرشهید:
حمزه وصیت کرد که بعد از شهادتم ده روز جنازه من را به عقب نفرستید تا عروسی خواهرم انجام شود .من مرخصی گرفته به ده آمدم وخبر شهادتش را به کسی نگفتم به هر نحوی که شده بود عروسی را راه انداختیم. روزی که قرار بود عروس راببرند ، جنازه حمزه رسید و مجلس عروسی به عزا تبدیل شد

منبع: سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

شهید اقتداری که با اصرار جواز شهادت گرفت

04 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

شهید ملانوروزی، اگرچه شغل اصلی‌اش در بازار بود اما در مدت کوتاهی شیفته بچه‌های پادگان شهید مدرس شد و تصمیم داشت همکاری با آن‌ها را فراتر از یک قرارداد و کار موقت ادامه دهد. او حالا یکی از ۳۹ شهید انفجار پادگان شهید مدرس است.  “شهید بهزاد ملانوروزی” یکی از شهدای اقتدار است. شغل وی آزاد بود و به عنوان یکی از پیمان‌کاران فنی مجموعه جهادخودکفایی با آن‌ها همکاری می‌کرد. اگرچه شغل اصلی‌اش در بازار بود اما در مدت کوتاهی شیفته بچه‌های پادگان شهید مدرس شد و تصمیم داشت همکاری با آن‌ها را فراتر از یک قرارداد و کار موقت ادامه دهد.

شهید بهزاد ملانوروزی متولد 1362 بود و با 28 سال سن در 21 آبان سال 1390 همزمان با شب عید غدیر خم به همراه سردار حاج حسن تهرانی مقدم و پاسداران جهاد خودکفایی سپاه به شهادت رسید. شهید ملانوروزی حالا یکی از 39 شهید انفجار پادگان شهید مدرس است. مدرک مهندسی برق داشت. پس از چند سال زندگی مشترک با «الهه ملانوروزی» در سال 90 به شهادت رسید.

 

 

 1 نظر
  • 1
  • ...
  • 581
  • 582
  • 583
  • ...
  • 584
  • ...
  • 585
  • 586
  • 587
  • ...
  • 588
  • ...
  • 589
  • 590
  • 591
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • سامیه بانو
  • زفاک
  • رهگذر

آمار

  • امروز: 67
  • دیروز: 113
  • 7 روز قبل: 1898
  • 1 ماه قبل: 7190
  • کل بازدیدها: 238383

مطالب با رتبه بالا

  • گوشه ای از ، ازدواج شهید حمید ایرانمنش (5.00)
  • وصیت نامه شهید احمد خواجه شريفي (5.00)
  • پیرمردی که از روی پیکر پسرش رد نشد (5.00)
  • چگونه دور اندیشی آیت‌الله خامنه‌ای از ورود ایران به جنگی جدید جلوگیری کرد؟ (5.00)
  • بهشت معصومه(س) ( از خاطرات شهید علی تمام زاده ) (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس