فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

چرا عالی‌ترین افسر اطلاعاتی ایران مقابل سلطنت ایستاد

04 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

من از زمانی که شاگرد دبیرستانی بودم، توجهم به این نکته جلب شد که در هر اجتماعی از شاگردان یک کلاس گرفته تا بزرگ‌ترین سازمان‌ها، باید شایسته‌ترین افراد برگزیده می‌شدند اما وقتی به رأس مملکت می‌رسید این روش نادیده گرفته می‌شد.

شهید سپهبد «محمدولی‌خان قرنی» متولد به سال 1292 هجری شمسی است و در هفتمین سال پیروزی نهضت مشروطیت هنگامی که شهر تهران در کشمکش‌های خونین مشروطیت فرو رفته بود و گروه‌های متعدد سیاسی و حکومت در جدال خونین با یکدیگر بودند، در شهر تهران به دنیا آمد و در سوم اردیبهشت 1358 توسط گروه فرقان به شهادت رسید.

در گزارش منتشر شده قبل خواندیم که در جریان درگیری توطئه ضدانقلاب‌ها در کردستان، سپهبد قرنی با قاطعیت در دفاع از نظام جمهوری اسلامی برخورد کرد. این قاطعیت که بعدها کاملاً مورد تأیید سران انقلاب قرار گرفت، موجب شد که در ششم فروردین 1358 روزنامه‌ها اعلام کنند به دستور مهندس بازرگان، نخست‌وزیر دولت موقت، محمدولی قرنی از کار برکنار شود و ناصر فربد جایگزین او شود.

این در حالی است که شهید قرنی بعد نوشتن استعفای خود، آن را نزد امام راحل(ره) برد؛ امام استعفای او را گرفتند و گفتند: «خیر، شما بفرمایید سرکارتان»؛ بعدها مشخص شد که مهدی بازرگان بدون هماهنگی با امام خمینی(ره) اقدام به برکناری سپهبد قرنی کرده بود.

به هرحال مهمترین علت برکناری قرنی قاطعیتی بود که وی در قبال توطئه ضدانقلابیون در کردستان از خود نشان داد. گروه‌های فعال سیاسی دائماً تلاش می‌کردند تا قاطعیت قرنی را در دفاع از نظام جمهوری اسلامی، به ویژه مبارزه با تجزیه طلبان کردستان، سرکوب و خشونت قلمداد کنند. در این زمان، از سوی گروه‌های مختلف سیاسی، قرنی به عنوان یکی از چهره‌های نظامی حکومت شاه مطرح ‌شده و سوابقش با بزرگ‌نمایی و سیاه‌نمایی هرچه شدیدتر در بیانیه‌ها و مطبوعات منعکس می‌شد

سرلشکر قرنی پس از برکناری در جریان دیدار با خبرنگار مجله امید ایران در فروردین 1358 با وی به شرح دیدگاه‌های خود پرداخت و دلایل برکناری خود توسط بازرگان را که مقاومت در برابر نیروهای تجزیه‌طلب بوده است، توضیح داد.

* برگزیده شدن شما به ریاست کل ارتش ملی ایران چگونه بود؟

چون از سال 1341 در تماس دائم با روحانیون و مراجع تقلید بودم، که منجر به 3 سال زندانی نیز شد (بهمن سال 42) و همچنین به دلیل آنکه سال‌های اخیر نیز در بطن فعالیت‌ها و انقلاب بوده‌ام، به این سمت برگزیده شدم.

* نحوه مداخله ارتش ملی ایران در حوادث و اتفاقات اخیر کردستان و در مورد تماس تلفنی دکتر حاج سید‌جوادی وزیر کشور با شما و هماهنگی وی با آقای طالقانی در مورد از بین بردن اغتشاشات کردستان ممکن است توضیحاتی در اختیار ما قرار دهید؟

آنچه محقق است مردم کردستان خود را از مملکت ایران جدا نمی‌خواهند و به قولی اگر دولت با حفر کانالی مرزی، بین کردستان و ایران جدائی افکند، مردم کردستان خود این نهر را پر می‌کند که از پیکره ایران جدا نباشد ولی بدبختانه عوامل شناخته شده که موجودیت خود را در ناامنی و بی‌ثباتی کردستان می‌دانند، به دنبال فرصت هستند تا هر زمان که مساعد شد، شورشی و بلوائی ایجاد کنند. پس از انقلاب ملت، ارتش ملی اسلامی ایران خود را موظف به حفظ تمامیت و حدود کشور می‌داند و بدیهی است این ارتش در سربازخانه‌ها زندگی می‌کند.

همچنان که شما در خانه خود باید تامین داشته باشید و از تجاوز مصون بمانید و در صورت مزاحمت از خارج وظیفه دارید که با استفاده از همه امکانات برای حفظ خود و خانه خود حراست کنید، ارتش نیز باید مجاز به چنین تکلیف و حقی باشد. ولی دیدیم که در نتیجه تحریک افراد ضد انقلابی عده‌ای به درون سربازخانه به مهاباد ریختند و مقداری از موجودی سلاح و مهمات و تجهیزات پادگان را غارت کردند تا با استفاده از آن و غارت و خلع سلاح سایر پادگان‌های ژاندارمری، بقیه پادگان‌ها را نیز به سرنوشت مهاباد دچار سازند و دیدیم که به فرمانده پادگان نیز تیراندازی و او را شدیداً مجروح کردند و با توجه به اعلامیه مکرر رهبر انقلاب اسلامی و همچنین اعلامیه اخیر 28 اسفند که مقرر فرموده بودند هر کس به سربازخانه‌ها حمله کند عاری از دین شناخته می‌شود و ارتشی بایستی از خانه خود دفاع کند و دولت نیز چنین وظیفه‌ای را کتبا تایید و ابلاغ نمود، ارتش نیز در پادگان‌های کردستان و حمله به سنندج، فقط به دفاع از خانه خود پرداخت و توقعات هیئت اعزامی به کردستان و مذاکرات آقای وزیر کشور، مطلب پوشیده‌ای نیست، به جز آنچه در تلگراف ایشان و پاسخ ستاد کل ارتش منعکس است که از قرار در اختیار جراید نیز می‌باشد و متاسفانه روزنامه‌هایی که آن را منتشر کرده بودند، همچنان که در بالا گفته شد از موضع بی‌طرفی خارج و دخل و تصرف مغرضانه کردند.

* رابطه شما در ارتش گذشته با دکتر مصدق و دیگر یاران وی چگونه بود؟

به خاطر دارید که مرحوم دکتر مصدق علاوه بر رئیس دولت وزیر دفاع نیز بود و انتخاب من به فرماندهی تیپ گیلان در فروردین ماه سال 32، توسط ایشان انجام شد.

* دلیل جایگزین نمودن سرلشکر فربد به عنوان ریاست کل ارتش ملی ایران از سوی مهندس بازرگان چه بود؟

چون از شروع به ثمر رسیدن انقلاب، ارتش دائما از طرف مقامات مسئول و غیر مسئول و وجاهت‌طلب! مورد اتهام و تحقیر قرار می‌گرفت، و اینجانب ادامه وضع را منصفانه و به حق تشخیص نمی‌دادم و همچنین با توجه به سایر موضوعاتی که در استعفانامه تقدیمی به حضور امام و آقای نخست‌وزیر ذکر شده است، ادامه خدمت را به صلاح ارتش و خود تشخیص ندادم و استعفا کردم.

* مسئله خیانت شما به نهضت ملی و حرکت شما از رشت به سوی تهران آن طور که در آسیای جوان نوشته بود و سرکوبی نهضت ملی و بنیاد ساواک به همراه بختیار چه بوده است؟

ماشاءالله این روزها جراید آن قدر متعددند که من فرصت مطالعه آنها را ندارم ولی در مورد مطلبی که می‌گوئید اگر منظور این است که من با تیپ رشت به تهران حرکت کرده‌ام که مضحک است و چنانچه آمدن من به تهران برای استفاده از مرخصی یا امور اداره بوده لازم به توضیح نیست. ضمنا در تأسیس ساواک سمتی نداشته‌ام. ساواک معاون نخست‌وزیری است. (رئیس ساواک معاون نخست‌وزیر است) ولی به خاطر دارم من در اسفند سال 36 که به زندان افتادم، کیفر خواست دادستان ارتش رونوشت گزارش ساواک به شاه سابق بوده است.

* سوابق سیاسی و فعالیت‌هایی که در ارتش گذشته داشته‌اید چه بوده است؟

من از خیلی قدیم و زمانی که شاگرد دبیرستان بودم، توجهم به این نکته جلب شده بود که در هر اجتماعی از شاگردان یک کلاس یا مدرسه گرفته تا بزرگ‌ترین سازمان‌های کارگری و سیاسی، باید بهترین و شایسته‌ترین افراد برگزیده شوند ولی وقتی به رأس مملکت می‌رسید این روش نادیده گرفته می‌شد و حتی کودکان صرفا به نام اینکه فرزند پادشاهی هستند در راس کشور قرار می‌گیرند و این طرز تفکر و تراوشات کلام و بالاخره موقعی که مطالعه و بررسی‌ مذهبی و ایدئولوژیکی و عوارض حکومت شاه را ادامه دادم به این نتیجه رسیدم که سیستم سلطنتی نه با منطق تطبیق می‌کند نه با مذهب؛ لذا اقداماتی علیه سلطنت کردم که در نهایت به دو بار و 6 سال زندان شدن در تاریخ‌های 1337 به مدت 3 سال و 1342 به مدت 3 سال و 14 سال تحت نظر بودن که برای معالجه حتی تا آخرین روزهای انقلاب اجازه خروج از کشور را نداشتم، منتهی شد.

* مسئله کودتای شما علیه شاه به کمک امینی و آمریکا چه بود؟

اگر منظور در زمان قدرت شاه بوده که آمریکائیان خود شاه را داشتند و دلیلی ندارد سیاست خارجی به دنبال در دست داشتن قدرت موجود نباشد و بخواهد ریسک فعالیت دیگران را حمایت کند.

* پیشنهاد شاه در روزهای آخر به شما چه بود؟

پیشنهاداتی در مورد تشکیل حکومتی شد که شاه یا فرزند او فقط سلطنت کنند، نه حکومت و قسمتی از سرمایه‌های خود را به ملت برگردانند و جواب من این بود که اگر شاه به موجودیت کشور علاقمند است، در صورت تأیید امام باید ضمن پوزش از ملت، تمام سرمایه خود را پس دهد و تکلیف رژیم را به ملت واگذار کند و از سلطنت برای خود و اولادش منصرف شود و تکلیف رژیم را به ملت واگذار کند.

منبع: سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات
 

 نظر دهید »

از نفس گیر بودن عملیات کربلای 10 تا حضور پسر جلال طالبانی در کنار رزمندگان

04 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

تاریخ دفاع مقدس ما برگ‌های ورق نخورده‌ای دارد که هر برگ آن نمایان‌گر مظلومیت ملت ایران در برابر دشمنان است که عملیات کربلای 10 یکی از برگ‌های زرین آن است.

عملیات کربلای 10، در 30 فروردین 66 در منطقه عمومی بانه سردشت انجام شد که به همین مناسبت، ابراهیم اسلامی «فرمانده گردان امام محمدباقر(ع) لشکر ویژه 25 کربلا» در گفت‌وگو با خبرنگار فارس خاطراتی را از آن عملیات بیان کرد که تقدیم به مخاطبان می‌شود.

سال 66، مأموریت جدیدی به لشکر برای رفتن به غرب ابلاغ شد، علت آن هم این بود که دشمن به منطقه  جنوب فشار سنگینی آورده بود، نیروی زیادی پیاده کرده و می‌خواست تکی در فاو و شلمچه انجام دهد.

بر همین اساس نیروی زمینی سپاه پاسداران، مأموریتی را به لشکرها اعلام کرد که بروند در منطقه‌ غرب کشور، عملیاتی انجام دهند و دشمن را از طرف جنوب به غرب بکشند تا به منطقه‌ جنوب فشار بیشتر از این وارد نشود.

گردان ما هم، از آن جمله گردان‌هایی بود که اعزام شد و ما در منطقه‌ی دِزلی مریوان مستقر شدیم و چند روزی در آنجا یکسری آموزش‌هایی را دیدیم و بعد به سمت منطقه‌ ماووت عراق حرکت کردیم.

منطقه‌ای که ما در آنجا حضور پیدا کردیم، کوهستانی و صعب‌العبور بود، از رودخانه‌ای به نام چولان که بین مرز ایران و عراق بود هم گذشتیم و در ارتفاعات مشرف به شهر ماووت، مستقر شدیم.

جاده‌ شنی را که رزمندگان برای رسیدن نیروها به دشمن احداث کرده بودند، طی یک باران سیل‌آسایی از بین رفته بود و همچنین، پلی که در پشت سر ما بود هم از بین رفت.

یکسری از نیروهای ما تا چند روز در داخل خاک عراق بودند تا این که بچه‌های جهاد، سریعاً وارد عمل شدند و پلی را احداث کردند.

پسر رئیس جمهور فعلی عراق، «جلال طالبانی» هم آن زمان عضو گروه‌های مخالف صدام بود، برای کمک، پیش ما مستقر بود.

توسط نیروهای این گروه، توانستیم یکسری عملیات‌های کوچک و فریبی برای انحراف دشمن در نقاط مختلف و محورهای فرعی آن منطقه، انجام دهیم که به آن صورت موفق نبود، ولی بی‌تأثیر هم نبود.

در عملیات کربلای 10 از ماشین‌های سبک برای اینکه امکانات تجهیزاتی مان را به زیر قله ببریم، محروم بودیم و به وسیله الاغ و قاطر، این‌ها را حمل می‌کردیم.

بالاخره این عملیات نفس گیر آغاز شد، شرایط سخت و دشواری برای نیروهای ما پیش آمده و پشتیبانی هم به دلیل شرایط جغرافیایی ضعیف بود.

شهید حاج حسین بصیر «قائم مقام لشکر ویژه 25 کربلا»، شهیدان منوچهر صالحی و جلیل سلیمانی هم از گردان ما، شهدای شاخصی بودند که به شهادت رسیدند.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

روایت بابانظر از عملیات خیبر

04 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

هیچ انسانی قادر به مجسم کردن میدان نبردی که ما دیدیم،‌ نخواهد بود. شما فرض کنید زمینی به مساحت پنجاه کیلومتر مربع را ده فروند هواپیما مرتب بمباران کنند، چه اتفاقی می‌افتد؟‌
محمد حسین نظر نژاد معروف به بابا نظر از سال 1358 با آغاز قائله کردستان به آنجا رفت و با شروع جنگ تحمیلی عازم جنوب شد. بابا نظر 140 ماه در مناطق جنگی حضور داشت و چشم و گوش خود را در راه خدا داد و در این راه جراحت های بسیار دیگری نیز برداشت. حاصل این دلاوری ها برای او 160 ترکش بود که تنها 57 ترکش از سر وی خارج کردند و 103 ترکش دیگر همچنان در بدن او جا خوش کرده اند. آنچه پیش روی شماست بخشی از خاطرات اوست که در رابطه با انجام عملیات خیبر می‌گوید:

                                                                   ***

هیچ انسانی قادر به مجسم کردن میدان نبردی که ما دیدیم،‌ نخواهد بود. شما فرض کنید زمینی به مساحت پنجاه کیلومتر مربع را ده فروند هواپیما مرتب بمباران کند، چه اتفاقی می‌افتد؟‌جز این، سیصد چهارصد تانک و چیزی بالغ بر دویست توپ آتش بریزند و تازه،‌هلی‌کوپترها نیز بزنند. آیا این منطقه پودر نخواهد شد؟ انسان‌هایی که در این منطقه مانده‌اند و می‌جنگند،‌ باید چه روحیه‌ای داشته باشند؟

آتش به قدری سنگین بود که من مکرر و در طول روز،‌ صدای مادر و دخترم را می‌شنیدم. می‌شنیدم که پسرم همسرم با من حرف می‌زدند و از من می‌خواستند که مواظب خودم باشم. صدای مسلسل‌ها لحظه‌‌ای قطع نمی‌شد. بیش از پنجاه دستگاه دوشکا از سوی دشمن روی بچه‌های ما آتش می‌ریختند. روز هفتم برای ما روز عاشورا بود.جوانی بود که در مخابرات مشهد کار می‌کرد. آدم غریبی بود. او وقتی به جبهه آمده بود، روزهای اول به اندازه پنجاه شصت کارتن سیگار عراقی جمع کرده بود! خودش هم سیگار می کشید. در تمام مدت درگیری روز هفتم که ما می‌جنگیدیم، ‌از روی دژ پایین نیامد. یک دانه سیگار روشن می‌کرد و گوشه لبانش می‌گذاشت. همه جا را زیر نظر می‌گرفت. وقتی رد می‌شد ما می‌دیدیم سیگار روشنی گوشه لبانش دود می‌کند. با ماشین، مهمات برای ما می‌آورد. هلی‌کوپترهای عراقی، مرتب ماشین او را هدف می‌گرفتند اما هیچ گلوله‌ای به ماشین او نمی‌خورد. او تا شب نیروها را تجهیز می‌کرد و مهمات برایشان می‌برد، بدون این که به خودش ترسی راه بدهد.

ساعت ده شب بود که ایشان را ایستاده دیدم. با دستم به پشتش زدم و گفت: خسته نباشی.

گفت: شما بیشتر از من زیر آتش بودی.

پرسیدم: فکر نکردی که هلی‌کوپتر عراقی تو را بزند؟

گفت: من آن لحظه‌ای که پشت ماشین می‌نشستم، جزو شهدا محسوب می‌شدم. ماشین مهمات را که می‌بردم، هر لحظه منتظر بودم. تا غروب آفتاب مهمات رساندم. الان هم که می‌بینید، زنده ایستاده‌ام. مطلب مهم این جا بود که تا وقتی ایشان توی ماشین بود، هیچ گلوله‌ای به ماشین نخورد. به محض آن که من گفتم لازم نیست مهمات ببری، ماشین او را با گلوله زدند. مهماتش منهدم شد و از بین رفت.

بردن یک تیپ با بیست سی قایق کار سختی بود. آخرین لحظه که نیروها جریان را فهمیده بودند، روی دژ ریخته بودند. هر کس که قایقی گیر می‌آورد، سوار می‌شد. من، سعادتی و نجفی کنار ایستاده بودیم و نگاه می‌کردیم. ناگهان قایقی آمد و گفت: مرا حاج باقر قالیباف فرستاده تا شما را ببرم.

گفتم: بیا آن طرف دژ (خط مقدم) بایست. ما با نیروها می‌رویم.

ساعت دوازده شب بود. آتش فرو کشیده و پراکنده بود. بچه‌های اطلاعات با آر.پی.جی عراقی‌ها را می‌زدند و آنها نیز جواب می‌دادند. به هادی سعادتی گفتم: برو سوار قایق شو.

فکر کردم شنا بلد است. یک موقع دیدم می‌رود زیر آب و بالا می‌آید. بچه‌های بسیجی بدون آن که متوجه باشند، پا می‌گذاشتند روی سر او و رد می‌شدند. آنها با او پل درست کرده بودند و قدم توی قایق می‌گذاشتند. کفش‌هایم را درآوردم و زیر آب رفتم. از دو تا مچ پا، سعادتی را گرفتم، بالا آوردم و داخل قایق پرت کردم. قایق می‌خواست حرکت کند و برود که دست انداختم. طناب قایق توی دستم افتاد. قایق را به سمت خودم آوردم. سپس سوار شدم و با بقیه رفتم. در همین لحظه، قایقی را دیدم که از بغل دستم برمی‌گردد. برقبانی ترکش خورده بود. ایشان را می‌بردند. آخرین فرمانده گردان هم مجروح شد.

دو کیلومتر که آمدیم، دیدیم حاج باقر قالیباف کنار نیزار و جایی که آبراه تنگ می‌شود، ایستاده. ما هم با قایق‌مان کنارش پهلو گرفتیم و ایستادیم. هادی سعادتی حالش خوب نبود. من که او را داخل قایق انداختم، کتفش آسیب دیده بود. از لباس‌های او آب می‌چکید. او را داخل قایق انداختم، کتفش آسیب دیده بود. از لباس‌های او آب می‌چکید. او را داخل قایق حاج باقر گذاشتم و روی او را با پتو پوشاندیم. با حاج باقر صحبت کردم که ناگهان متوجه بچه‌های بسیجی شدم. قایق کنار ما پهلو گرفت. جوانی را دیدم که در طول نبرد شاهد بودم با چه شدتی می‌جنگید و آر.پی.جی می‌زد. او امان را از عراقی‌ها گرفته بود. به هر طرف که حمله می‌کرد، به قول شاهنامه، مثل گله گوسفند از جلویش فرار می‌کردند! اما آن وقت دیدم که جوان زانو در بغل گرفته و با حالت غریبی می‌نالد. سرش را بین دو زانو گرفته بود. قایق را کنار زدم و نزد او رفتم. دستم را روی شانه‌اش گذاشتم و گفتم: حالا که کار تمام شده و به مملکت خودمان برمی‌گردیم، چرا ماتم گرفته‌ای؟! میدان جنگ از این بازی‌ها دارد.

گفت: از این که سخت جنگیده‌ام یا تعداد زیادی شهید داده‌ایم، ناراحت نیستم. برادرم شهید شده و من نمی‌دانم چه کنم!

گفتم: این‌هایی که شهید شده‌اند، همه برادران تو هستند.

گفت: درست، ولی من نمی‌دانم اگر برگردم، جواب مادرم را چه بدهم. او برادر کوچک‌ترم بود. مادرم او را به من سپرده بود. گفت از خودت جدایش نکن. چطور بگویم من زنده مانده‌ام؟ جنازه او را توی قایق،کنار خودم گذاشته‌ام.

نگاه کردم دیدم جنازه‌ای توی قایق است. جوانی بود که بیشتر از شانزده یا هفده سال نداشت. پیشانی‌بند یاحسین مظلوم هم بسته بود. وقتی او را دیدم، بی‌اختیار گریه‌ام گرفت. دستم را روی سرش گذاشتم و گفتم: بالاخره مادری که دو تا فرزند خود را به این سرزمین بلا فرستاده، حساب همه چیز را کرده، تو غصه نخور.

گفت: من می‌دانم مادرم آدم قرص و محکمی است ولی من از روی او خجالت می‌کشم. چطوری با جنازه این بچه برگردم؟

بعد رو کرد به آسمان و گفت: امیدوارم تا آن طرف آب، جنازه من را هم کنار او بگذارند.

حالا دیگر صدای به هم خوردن نی‌ها و غرش گاه به گاه توپ‌ها و مسلسل‌ها را توأم با صدای هلهله شادی نیروهای عراقی می‌شنیدم. صدای آرام قایق‌ها و ناله زخمی‌های داخل آن‌ها را می‌شد شنید. در خودم فرو رفته بودم. فکر می‌کردم شبی که آمدیم، با چه کسانی آمدیم و حالا با چند نفر از آن همه و با چه وضعیتی برمی‌‌گردیم! ساعت‌ها در این فکر بودم و زجر می‌کشیدم. گاهی هم گلوله‌های توپ فرود می‌آمد و قایق را به این طرف و آن طرف می‌برد. آن شب، یکی دو ساعت بی‌اختیار گریه کردم. دیگر صدای اسداللهی، نعمانی و کارگر نمی‌آمد. صدای پروانه و مهاجر را هم از پشت بیسیم نمی‌شنیدیم.

خدا می‌داند ما شاهد کربلای دیگری بودیم. آن زمان اگر فرات و دجله از خون یاران حسین (ع) گلگون بود و ماه و ستارگان بر پیکر پاک شهدا می‌درخشیدند، آن روز هم بار دیگر بچه‌های ایرانی، کربلا را زنده کردند. فرماندهان وقتی منطقه را ترک می‌کردند، اشک خون از چشم‌هایشان جاری بود. با صدای بلند گریه می‌کردند و می‌گفتند: برمی‌گردیم و انتقام شما را می‌گیریم.

در میان اجساد شهدا، چشم من به جسد سیداحمد موسوی افتاد. جوانی که چند لحظه قبل، وقتی از او پرسیدم تانک‌های دشمن از سه راهی عقب نشسته‌اند یا نه، گفت: می‌روم تا معلوم کنم.

پیکر بی‌جان او را آغشته به خون، کنار خودمان می‌دیدم. از ازدواج او یک ماه نگذشته بود.

آن شب تا صبح با همان صحنه‌‌ها گذشت. ساعت هشت صبح با قایق‌هایی که داخل نیزارها مخفی کرده بودیم، آخرین نیروها را به داخل هور کشاندیم. همان موقع، قایق‌هایی را که می‌رفتند، به دقت نگاه کردم. چشم من دنبال پیرمردی به نام فرهادی می‌گشت. این پیرمرد در آن زمان، پنجاه ساله بود. روز هفتم با پاهای برهنه مهمات برای بچه‌ها می‌برد. دستش را بالا می‌گرفت و فریاد می‌‌کشید: اگر می‌خواهید حسین (ع) را کمک کنید، زمانش فرا رسیده است. ای جوانان، نکند که پشت به دشمن کنید و رو به مملکت برگردید.

خودش هم مردانه ایستاده بود و می‌جنگید. فکر کردم که ممکن است در همین زد و خوردها شهید شده باشد. در صورتی که وقتی قایق‌ها با آن شتاب نیروها را عقب می‌بردند، پیرمرد در آن طرف آب به تنهایی مانده بود. می‌گفت: چهار پنج گلوله آر.پی‌.جی که همراه داشتیم، شلیک کردم. گفتم اگر بنا باشد کشته شوم، بگذار مهمات به دست دشمن نیفتد. در همان اثنا که آر.پی.جی‌ها را می‌زدم، متوجه شدم چهار پنج گالن بیست لیتری آب در آن جا است. آب‌ها را خالی کردم و گالن‌‌ها را با طناب به هم بستم. روی آنها دراز کشیدم و با دست پارو زدم. به این طرف که آمدم، قایقی از داخل نیزارها بیرون آمد. نزدیک که رسید، یکی گفت آقای فرهادی بیا بالا! نگاه کردم دیدم یکی از بچه‌‌های خودی است. پرسیدم این جا چکار می‌‌کردی؟ گفت خیلی وقت است تو را زیر نظر داشتم. داخل نیزار انتظار می‌کشیدم تا هر وقت خودت را به آب زدی، به کمک بیایم.

به جزیره مجنون برگشتیم. همه پیاه شدند. من در قایق ماندم. سعادتی و حاج باقر قالیباف گفتند:‌حاج آقا نظرنژاد، پایین بیایید.

گفتم: پاهایم دوباره گرفته‌اند. حالت مردگی دارند.

حاج باقر قالیباف، دو سه نفر از بچه‌ها را فرستاد تا مرا به کنار اسکله بیاورند. پاهایم سرما خورده بود. تمام شب پاهایم داخل قایق لوکه مانده بود. یک دستگاه کمپرسی متعلق به عراقی‌ها آنجا بود. بچه‌‌های تیپ 31 عاشورا آن را به غنیمت گرفته بودند. حاج باقر قالیباف فرستاد که این ماشین را بیاورند و بخاری‌آش را روشن کنند بلکه پاها را با حرارت بخاری آن نجات دهند. آنها می‌خواستند که یخ من وا برود! تأکید زیادی داشتند که این ماشین مال خودمان است. می‌گفتند عراقی‌ها که کارشان با آن تمام شده، ماشین را در اختیار آقای حاج باقر قالیباف گذاشتند. حدود یک ساعت و نیمی که داخل ماشین بودم، بخاری کار خودش را کرد و بدن مرا به حالت اول برگرداند.

عملیات که در آن قسمت تمام شد، همه بر آن شدیم که جزیره مجنون،‌ یعنی مساحتی بالغ بر پانزده کیلومتر مربع را برای خودمان حفظ کنیم. یک ایستگاه صلواتی بین جزیره شمالی و جنوبی توسط بازاری‌ها راه افتاده بود. در همان گیر و دار آتش، با هادی سعادتی رفتیم که چیزی بخوریم. چلوخورشت آوردند، غذا را با سرعت خوردیم. دو تا پتو گرفتیم پتوها خیس بودند. توی یک چاله رفتیم و هر دو از فرط خستگی خوابیدیم.

اول که می‌خواستیم بخوابیم، سردمان بود. بعد آهسته آهسته احساس کردم گرم شدیم. دستم را به اطراف کشیدم، دیدم جسم پرپشمی بین من و هادی سعادتی قرار دارد. با تعجب نگاه کردم و دیدم یک سگ است. چون آتش عراقی ها سنگین بود، این سگ هم از ترس خودش را وسط ما انداخته بود. ناراحت شدم. پتو را کنار انداختم تا سگ را بیرون کنم. سعادتی گفت: حاجی، تو تازه فهمیدی، من از اول فهمیدم، سگ گرمی است!

گفتم: بابا، این سگ نجس است.

گفت: ما که پاک نیستیم، نجسی از حد گذشته. با این خون و نجاست‌هایی که همه جا ریخته، همه ما نجس هستیم. این حیوان ترسیده و به ما پناه آورده است. بگذار همین جا باشد. هم ما را گرم می‌کند و هم خودش در امان است.

هر کاری کردم، سگ بیرون نمی‌رفت. گفتم: هادی، من که حالم به هم می‌خورد. نمی‌توانم نفس این سگ را تحمل کنم.

سعادتی گفت: سرت را زیر پتو بکن.

در همین حین، صدای موتور آمد. فاضل‌الحسینی صدا زد:‌کجایید؟

چهار پنج تا پتو برایمان آورده‌ام. حاج‌باقر قالیباف پتو فرستاده که شب را همین جا بخوابد.

چاله را به سگ دادیم و رفتیم در جای مناسب‌تری زیر پتوها بخوابیم. صبح که شد، با موتور دنبال ما آمدند. وقتی به قرارگاه برگشتیم، من کفش نداشتم! در هور، وقتی که رفتم سعادتی را از داخل آب دربیاورم، کفش‌هایم را جا گذاشته بودم. بافقی، از بچه‌های تدارکات یک جفت کفش کتانی برایم آورد. به یکی دو تا از بچه‌ها پینشهاد دادم پوتین‌های خود را با کتانی‌های اهدایی عوض کنند. کسی زیر بار نرفت. من هم با آن کتانی‌ها معذب بودم. فکر می‌‌کردم به سن و وضعیت من نمی‌‌خورد. اما بعدها مشخص شد که کتانی‌های قیمتی و چینی بوده‌اند که خیلی‌ها دنبال نمونه آنها می‌گشتند. بچه‌‌هایی که موضوع را فهمیده بودند، می‌آمدند که بیا عوض کنیم. آن موقع دیگر نوبت من بود که ناز کنم.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 576
  • 577
  • 578
  • ...
  • 579
  • ...
  • 580
  • 581
  • 582
  • ...
  • 583
  • ...
  • 584
  • 585
  • 586
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • زفاک

آمار

  • امروز: 122
  • دیروز: 69
  • 7 روز قبل: 1565
  • 1 ماه قبل: 7215
  • کل بازدیدها: 238452

مطالب با رتبه بالا

  • گوشه ای از ، ازدواج شهید حمید ایرانمنش (5.00)
  • وصیت نامه شهید احمد خواجه شريفي (5.00)
  • پیرمردی که از روی پیکر پسرش رد نشد (5.00)
  • چگونه دور اندیشی آیت‌الله خامنه‌ای از ورود ایران به جنگی جدید جلوگیری کرد؟ (5.00)
  • بهشت معصومه(س) ( از خاطرات شهید علی تمام زاده ) (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس