فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

شهید خرازی قهرمان عملیات طریق القدس

05 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

او یار حسین زمان، عاشق جبهه و جبهه‌ای‌ها بود و وقتی به خط مقدم می‌رسید گویی جان دوباره‌ای می‌یافت؛ شاد می‌شد و چهره‌اش آثار این نشاط را نمایان می‌ساخت. 


شهید حسین خرازی به سال 1336 ه.ش. در یكی از محله‌های مستضعف‌نشین شهر شهیدپرور اصفهان بنام كوی كلم، در خانواده‌ای آگاه، متقی و با ایمان فرزندی متولد شد كه او را حسین نامیدند.

 

از همان آغاز، كودكی باهوش و مودب بود. در دوران كودكی به دلیل مداومت پدر بر حضور در نماز جماعت و مراسم دینی، او نیز به این مجالس راه پیدا كرد.

از آنجا كه والدین او برای تربیت فرزندان اهتمام زیادی داشتند، او را به دبستانی فرستادند كه معلمانش افرادی متعهد، پایبند و مراقب امور دینی و اخلاقی بچه‌ها بودند.

علاوه بر آن، اكثر اوقات پس از خاتمه تكالیف مدرسه، به همراه پدر به مسجد محله – معروف به مسجد سید – می‌رفت و به خاطر صدای صاف و پرطنینی كه داشت، اذان‌گو و مكبر مسجد شد.

حسین در زمان فراگیری دانش كلاسیك، لحظه‌ای از آموزش مسائل دینی غافل نبود. به تدریج نسبت به امور سیاسی آشنایی بیشتری پیدا كرد و در شرایط فساد و خفقان دوران طاغوت گرایش زیادی به مطالعه جزوه‌ها و كتب اسلامی نشان داد.

در سال 1355 پس از اخذ دیپلم طبیعی به سربازی اعزام شد. در مشهد ضمن گذراندن دوران
سربازی، فعالانه به تحصیل علوم قرآنی در مجامع مذهبی مبادرت ورزید. طولی نكشید كه او را به همراه عده‌ای دیگر بالاجبار به عملیات سركوبگرانه ظفار (عمان) فرستادند.

حسین از این كار فوق العاده ناراحت بود و با آگاهی و شعور بالای خود، نماز را در آن سفر تمام می‌خواند. وقتی دوستانش علت را سئوال كردند در جواب گفت: این سفر، سفر معصیت است و باید نماز را كامل خواند.

در سال 1357 به دنبال صدور فرمان حضرت امام خمینی مبنی بر فرار سربازان از پادگان ها و سربازخانه‌ها، او و برادرش هر دو از خدمت سربازی فرار كردند و به خیل عظیم امت اسلامی پیوستند. آنها در این مدت، دائماً در تكاپوی كار انقلاب و تشكل انقلابیون محل بودند.

شهید حاج حسین خرازی از همان آغاز پیروزی انقلاب اسلامی، درگیر فعالیت در كمیته انقلاب اسلامی، مبارزه با ضد انقلاب داخلی و جنگهای كردستان بود و لحظه‌ای آرام نداشت.

به خاطر روحیه نظامی و استعدادی كه در این زمینه داشت، مسؤولیتهایی را در اصفهان پذیرفت و با شروع فعالیت ضدانقلابیون در گنبد، مإموریتی به آن خطه داشت.

 

دشمن كه هر روز در فكر ایجاد توطئه‌ای علیه انقلاب اسلامی بود، غائله كردستان را آفرید و شهید حاج حسین خرازی در اوج درگیریها، زمانی كه به كردستان رفت، بعد از رشادتهایی كه در زمینه آزاد كردن شهر سنندج (همراه با شهید علی رضاییان فرمانده قرارگاه تاكتیكی حمزه) از خود نشان داد، در سمت فرماندهی گردان ضربت كه قوی ترین گردان آن زمان محسوب می‌شد، وارد عمل گردید و در آزادسازی شهرهای دیگر كردستان از قبیل دیواندره، سقز، بانه، مریوان و سردشت نقش مؤثری را ایفا نمود و با تدابیر نظامی، بیشترین ضربات را به ضدانقلاب وارد آورد.

شهید خرازی با شروع جنگ تحمیلی بنا به تقاضای همرزمان خود، پس از یك‌سال خدمت صادقانه در كردستان راهی خطه جنوب شد و به سمت فرمانده اولین خط دفاعی كه مقابل عراقیها در جاده آبادان-اهواز در منطقه دار خوین تشكیل شده بود (و بعداً در میان رزمندگان اسلام، به «خط شیر» معروف شد) منصوب گشت.

خطی كه نه ماه در برابر مزدوران عراقی دفاع جانانه‌ای را انجام داد و دلاورانی قدرتمند را تربیت كرد. این در حالی بود كه رزمندگان از نظر تجهیزات جنگی و امكانات تداركاتی شدیداً در مضیقه بودند، اما اخلاص و روح ایمان بچه‌های رزمنده، نه تنها باعث غلبه سختیها و مشكلات بر آنها نشد بلكه هر لحظه آماده شركت در عملیات و جانفشانی بودند.

در عملیات شكست حصر آبادان، فرماندهی جبهه دارخوین را به عهده داشت و دو پل حفار و مارد را كه عراقی ها با نصب آن دو پل بر روی رود كارون، آبادان را محاصره كرده بودند، به تصرف درآورد.

 

شهید خرازی در آزاد سازی بستان بهترین مانور عملیاتی را با دور زدن دشمن از چزابه و تپه های رملی و محاصره كردن آنها در شمال منطقه بستان انجام داد و پس از عملیات پیروزمندانه طریق القدس بود كه تیپ امام حسین (ع) رسمیت یافت.  

در عملیات فتح المبین دشمن را در جاده عین خوش با همان تدبیر فرماندهی اش حدود 15 كیلومتر دور زد و یگان او در عملیات بیت المقدس جزو اولین لشكرهایی بود كه از رود كارون عبور كرد و به جاده اهواز- خرمشهر رسید و در آزاد سازی خرمشهر نیز سهم بسزایی داشت.

از آن پس در عملیات مختلف همچون رمضان، والفجر مقدماتی، والفجر 4 و خیبر در سمت فرماندهی لشكر امام حسین(ع)، به همراه رزمندگان دلاور آن لشكر، رشادتهای بسیاری از خود نشان داد.

 

در عملیات خیبر كه توام با صدمات و مشقات زیادی بود دشمن، منطقه را با انواع و اقسام جنگ‌افزارها و بمبهای شیمیایی مورد حمله قرار داده بود، اما شهید خرازی هرگز حاضر به عقب‌نشینی و ترك موضع خود نشد، تا اینكه در این عملیات یك دست او در اثر اصابت تركش قطع گردید و پیكر زخم خورده او به عقب فرستاده شد.

از بیمارستان یزد همانجایی كه بستری بود به منزل تلفن كرد و به پدرش گفت: من مجروح شده‌ام و دستم خراش جزئی برداشته، لازم نیست زحمت بكشید و به یزد بیایید، چون مسئله چندان مهمی نیست همین روزها كه مرخص شدم خودم به دیدارتان می‌آیم.

 

در عملیات والفجر 8 لشكر امام حسین(ع) تحت فرماندهی او به عنوان یكی از بهترین یگانهای عمل كننده، لشكر گارد جمهوری عراق را به تسلیم واداشت و پیروزیهای چشمگیری را در منطقه فاو و كارخانه نمك كه جزو پیچیده‌ترین مناطق جنگی بود، به دست آورد.

در عملیات كربلای 5 در جلسه‌ای با حضور فرماندهان گردانهاو یگانها از آنان بیعت گرفت كه تا پای جان ایستادگی كنند و گفت: هركس عاشق شهادت نیست از همین حالا در عملیات شركت نكند، زیرا كه این یكی از آن عملیات های عاشقانه است و از حساب‌های عادی خارج است.

لشكر او در این عملیات توانست با عبور از خاكریزهای هلالی كه در پشت نهر جاسم از كنار اروندرود تا جنوب كانال ماهی ادامه داشت شكست سختی به عراقیها وارد آورد.

عبور از این نهر بدان جهت برای رزمند گان مهم بود كه علاوه بر تثبیت مواضع فتح شده، عامل سقوط یكی از دژهای شرق بصره بود كه در كنار هم قرار داشتند.

هدایت نیروهای خط شكن در میان آتش و بی‌اعتنایی او به تركشها و تیرهای مستقیم دشمن و ایثار و از خودگذشتگی او، راه را برای پیشروی هموار كرد و بالاخره با استعانت از الطاف الهی در آن صبح فتح و پیروزی، حاج حسین با خضوع و خشوع به نماز ایستاد.

 

شهید خرازی با قرآن و مفاهیم آن مانوس بود و قرآن را با صدای بسیار خوبی قرائت می‌كرد.
روزهای عاشورا با پای برهنه به همراه برادران رزمنده خود در لشكر امام حسین(ع) در بیابانهای خوزستان به سینه‌زنی و عزاداری می‌پرداخت و مقید بود كه شخصاً در این روز زیارت عاشورا بخواند.

او علاوه بر داشتن تدبیر نظامی، شجاعت كم‌نظیری داشت. با همه مشكلات و سختیها، در طول سالیان جنگ و جهاد از خود ضعفی نشان نداد. قاطعیت و صلابتش برای همه فرماندهان گردانها و محورها، نمونه و از ابهت فرماندهی خاصی برخوردار بود.

حساسیت فوق‌العاده‌ای نسبت به مصرف بیت‌المال داشت، همیشه نیروها را به پرهیز از اسراف سفارش می‌كرد و می‌گفت: وسایل و امكاناتی را كه مردم مستضعف دراین دوران سخت زندگی جنگی تهیه می‌كنند و به جبهه می‌فرستند بیهوده هدر ندهید، آنچه می‌گفت عامل بود، به همین جهت گفتارش به دل می‌نشست.

حاج حسین معتقد به نظم و ترتیب در امور و رعایت انضباط نظامی بود و از اهتمام به آموزش نظامی برادران و تربیت كادرهای كارآمد غافل نبود.

نیمه‌های شب اغلب از آسایشگاهها و محلهای استقرار نیروی لشكر سركشی نموده و حتی نحوه خوابیدن آنها را كنترل می‌كرد. گاه، اگر پتوی كسی كنار رفته بود با آرامش تمام آن را بر روی او می‌كشید.

او به وضع تداركات رزمندگان به صورت جدی رسیدگی می‌كرد.



شهید خرازی یك عارف بود. همیشه با وضو بود. نمازش توام با گریه و شور و حال بود و نماز شبش ترك نمی‌شد.

او معتقد بود: هرچه می‌كشین و هرچه كه به سرمان می‌آید از نافرمانی خداست و همه، ریشه در عدم رعایت حلال و حرام خدا دارد.

دقت فوق‌العاده‌ای در اجرای دستورات الهی داشت و این اعتقاد را بارها به زبان می‌آورد كه: سهل‌انگاری و سستی در اعمال عبادی تاثیر نامطلوبی در پیروزیها دارد.

دائماً به فرماندهان رده‌های تابعه سفارش می‌كرد كه در امور مذهبی برادران دقت كنند.

 

همیشه لباس بسیجی بر تن داشت و در مقابل بسیجی‌ها، خاكی و فروتن بود. صفا، صداقت، سادگی و بی‌پیرایگی از ویژگیهای او بود.

نحوه شهادت شهید خرازی

او با آنكه یك دست بیشتر نداشت ولی با جنب و جوش و تلاش فوق‌العاده‌اش هیچ‌گاه احساس كمبود نمی‌كرد و برای تأمین و تدارك نیروهای رزمنده در خط مقدم جبهه، تلاش فراوانی می‌نمود.

در بسیاری از عملیاتها حاج حسین مجروح شد. اما برای جلوگیری از تضعیف روحیه همرزمانش حاضر نمی‌شد به پشت جبهه انتقال یابد.

در عملیات كربلای 5 ، زمانی مه در اوج آتش توپخانه دشمن، رساندن غذا به رزمندگان با مشكل مواجه شده بود، خود پییگیر جدی این كار شد، كه در همان حال خمپاره ای در نزدیكی اش منفجر شد و روح عاشورایی او به ملكوت اعلی پرواز كرد و این سردار بزرگ در روز هشتم اسفند ماه 1365 در جوار قرب الهی ماوا گزید.

 

سردار دلاوری كه همواره در عملیات ها پیشقدم بود و اغلب اوقات شخصاً به شناسایی می رفت.
در هر شرایطی تصمیمش برای خدا و در جهت رضای حق بود.

او یار حسین زمان، عاشق جبهه و جبهه‌ای‌ها بود و وقتی به خط مقدم می‌رسید گویی جان دوباره‌ای می‌یافت؛ شاد می‌شد و چهره‌اش آثار این نشاط را نمایان می‌ساخت.

شهید خرازی پرورش یافته مكتب حسین(ع) و الگوی وفاداری به اصول و ایستادگی بر سر ارزشها و آرمانها بود. جان شیفته‌اش آنچنان از زلال مكتب حیا‌ت‌بخش اسلام و زمزمه خلوص، سیراب شده بود كه كمترین شائبه سیاست‌بازی و جاه‌طلبی به دورترین زاویه ذهنش راه نمی‌یافت.

این شهید سرافراز اسلام با علو طبع و همت والایی كه داشت هلال روشن مهتاب قلبش، هرگز به خسوف نگرایید و شكوفه‌های سفید نهال وجودش را آفت نفس، تیره نگردانید. در لباس سبز سپاه و میقات مسجد، مُحرِم شد، در عرفات جبهه وقوف كرد و در منای شلمچه و مسلخ عشق، جان به جان آفرین تسلیم نمود.

 

رهبر معظم انقلاب و فرمانده كل قوا در مورد این شهید بزرگوار می‌فرمایند:

او سردار رشید اسلام و پرچمدار جهاد و شهادت بود كه با ذخیره‌ای از ایمان و تقوا و جهاد و تلاش شبانه‌روزی برای خدا و نبرد بی‌امان با دشمنان اسلام، در آسمان شهادت پرواز كرد و بر آستان رحمت الهی فرود آمد و به لقاءالله پیوست.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 

 

 نظر دهید »

خدایا! خجالت می‌کشم اعمالم را روی کاغذ بياورم ...

05 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

یک روز دیدم ‌روی دست راستش به بررسی مشغول بود و داشت انگشتانش را تکان می‌داد. از او پرسیدم که مسأله چیست؟ با خوشحالی پاسخ داد: «در حال امتحان انگشت سبابه دست راستم بودم که دریافتم بعد از بهبودی می‌توانم دوباره تفنگ به دست گرفته و ماشه آن را به راحتی بچکانم». 

 

 
 

از هنگامی که در ماه‌های اول جنگ تحمیلی در جبهه‌های پدافندی بود تا هنگامی که فرماندهی غواصان گردان بلال از لشکر ۷ ولیعصر (عج) در عملیات والفجر ۸ را بر عهده گرفت، احساس تکلیف و عشق به شهادت لحظه‌ای از او جدا نشد.

بسیجی شهید محمود دوستانی که در عملیات بیت‌المقدس و در آستانه آزادسازی خرمشهر داغ برادرش «علی» را دید، پس از حماسه‌ها و شجاعت‌های فراوان در عملیات ‌‌‌گوناگون در پنجم اسفند ۱۳۶۴ به شهادت رسید؛ شهادتی همراه با ۳۵ تن از رزمندگان لشکر ۷ ولیعصر (عج) در ساحل بهمنشیر و در منطقه عمیاتی والفجر ۸.

خاطراتی که خانواده و برخی ‌دوستانش از او دارند، خواندنی‌ است.

در بیمارستان خبر شهادت دوستانش را شنید

شهید محمود دوستانی در اردیبهشت ماه سال ۱۳۶۰ در حالی که دانش‌آموز دوران دبیرستان بود، در جبهه پدافندی صالح مشطط (روستایی در غرب پل کرخه) که به جبهه شهدا معروف شده بود، برای خنثی سازی یک میدان مین بین خط مقدم ایران و عراق در منطقه ذکر شده با گروهی از رزمندگان اعزام شده بود و بعد از خنثی سازی مقداری از میدان مین، کمی ‌استراحت می‌کنند که در این لحظه، به دلیل نامعلومی، شماری از مین‌های ضد نفر منفجر شده و ایشان نیز چون یکی دو متر‌ از بچه‌ها فاصله داشته، آسیب کمتری می‌بیند، ولی به گفته وی، شدت انفجار به حدی بود که لباس‌های نظامی‌اش پاره پاره شده بودند و قمقمه آبی که در آن لحظه از آن آب می‌خورد، به هوا پرتاب می‌شود و چند تن از همرزمانش‌‌ همان جا به شهادت می‌رسند ـ که البته ایشان در بیمارستان قضیه شهادت دوستانش را متوجه ‌و به شدت متأثر شد ـ و بقیه افراد هم به هر شکل‌ به عقب برمی‌گردند که شهید محمود هم با این حالت، خودش را به خط خودی می‌رساند، ولی در آنجا به دلیل شدت جراحات و خونریزی، بیهوش می‌شود.

 

در بیمارستان نخست انگشتان آسیب دیده‌اش را جراحی می‌کنند. در انگشتان دست راستش میله کار گذاشته بودند، ولی انگشت وسط دست راستش که از لحاظ ظاهر از همه سالم‌تر بود، پس از گذشت چند روز شروع به سیاه شدن نمود و دکتر تشخیص داد، باید هر چه زود‌تر قسمت سیاه شده انگشت قطع شود، و‌گرنه این مشکل پیشروی می‌کند، که نهایتا دو بند از این انگشتش را قطع کردند.

پس از جراحت ایشان را به بیمارستان شماره ۲ تهران که تقریبا پشت فرودگاه مهرآباد و ابتدای جاده قدیم کرج بود، منتقل ‌و بستری ‌کردند.

در اوایل به دلیل شدت موج انفجار ‌‌از ناحیه پا و ‌دست‌ها تحرکی نداشت؛ بنابراین،‌ چند روزی ‌شبانه‌روز‌ افتخار همراهی با ایشان را در بیمارستان داشتم.

برای برگشتن به جبهه بی‌تابی می‌کرد

شهید محمود پس از مدتی در بیمارستان، کم کم قوای جسمانی‌اش رو به بهبودی رفت و آرام آرام توانست راه برود و بعد هم از دست چپش استفاده می‌کرد و نهایتا انگشتان دست راستش را هم می‌توانست تا حدودی حرکت دهد.

‌روزی دیدم که روی دست راستش به بررسی مشغول بود و داشت انگشتانش را تکان می‌داد. از او پرسیدم که مسأله چیست؟ با خوشحالی پاسخ داد: «در حال امتحان انگشت سبابه دست راستم بودم که دریافتم بعد از بهبودی می‌توانم دوباره تفنگ به دست گرفته و ماشه آن را به راحتی بچکانم».

‌او بی‌صبرانه منتظر بهبودی بود تا دوباره به جبهه برگردد.

از گناه می‌ترسید

یک بار در بیمارستان از او پرسیدم ‌در موقع انفجار و بلافاصله بعد از آن چه حالی به او دست داده است؟ شهید محمود در جواب گفت، در آن لحظه همه گناهانم جلو چشمانم آمده بودند.
جالب اینجاست که این گفته کسی است که در آن مقطع هفده ساله بود و دو سه سالی بود که به سن تکلیف رسیده بود و در این چند سال هم ایشان اهل مسجد و شرکت در وقایع دوران انقلاب و بعد هم که از اوایل جنگ در جبهه حضور داشت.
 
این بار فرق می‌کند…!
 
پیش از عملیات والفجر هشت در منطقه اروندکنار بودیم، یک روز از طرف لشکر ۷ ولی عصر (عج) فرم‌هایی آوردند تا افرادی که سابقة زیادی در جبهه داشتند پر کنند و به مکه مشرف شوند. یکی از این فرم‌ها را به «شهید محمود دوستانی» دادم، ولی هرچه اصرار کردم قبول نکرد‌. گفتم: مگر چه اشکال دارد این فرم را پر کنی؟ گفت: از کجا معلوم بعد از عملیات زنده باشم؟! گفتم: در این همه حمله‌ها شرکت کرده‌ای و سالم مانده‌ای، انشاء‌الله این بار هم سالم بر‌می‌گردی. محکم و استوار گفت: حرف آخرم را بگویم، این بار فرق می‌کند…!

 

خدایا امیدم به لطف توست

‌دفترچه خصوصی محمود رازهای سر به مهر زیادی دارد که باید کشف شوند. مرور این نوشته‌ها که او در خلوت خود آن‌ها را می‌نگاشت، درس آموزند.

او در یکی از نوشته‌های خود آورده بود:

بسمه تعالی

دوشنبه ۱۴ تیر ۱۳۶۳

باز هم خدا توفیقی عنایت کرد و لطف بی‌پایانش را نصیبم نمود تا باز هم به حساب و کتاب بپردازم، قبل از اینکه دچار حساب و کتاب آخرت شوم. ‌راستی چقدر نعمت بزرگی که انسان توفیق خلوت با خود و خدا را پیدا کند.

‌خدایا تو را شکر از اینکه هر چند وقت یک بار، هنگامی که در مسائل مختلف غوطه‌ور شده‌ام و مشکلات از همه طرف فشار وارد می‌آورند و مرا از خود بی‌خود کرده‌اند، به یاد تو می‌افتم. خدایا همیشه تا وقتی که زنده‌ام دلم را به یاد خودت زنده بدار. آمین.
باز مدتی غافل شده‌ام، لای این دفتر را باز نکرده‌ام که چیزی بنویسم، آخر خدایا خجالت می‌کشم زیر درگاهت قلم را روی کاغذ بگذارم و خواسته باشم کار‌هایم را روی کاغذ بیاورم در حالی که هیچ عمل صالحی انجام نداده‌ام که به آن امیدوار باشم و آن را بنویسم.

مدتی است که از قافلهٔ شب زنده‌داران بی‌نصیب مانده‌ام و از برخاستن در دل شب و سر به سجده گذاشتن محروم شده‌ام، و این یک مسأله بسیار ناراحت کننده است.
خدایا اما این امر را نیز متوجه هستم که تا انسان از جان و دل خواستار عملی نباشد نمی‌تواند آنرا بخوبی انجام دهد، اما چه کنم!! چشم امیدم به توست، توفیق را از تو خواهانم، مگر تا بحال بدون لطف تو زندگی کرده‌ام!
حاشا که هرگز اینچنین نیست و مباد، حال نیز خدایا امیدم به لطف توست، خدایا توفیق عبادت خالصانه و بی‌ریا را عطا بفرما، خدایا اعمال این حقیر را در راه رضای خودت قرار بده.

گفت: شما بروید

یکی از روزهای عملیات والفجر ۸ جلوی درب سنگری نشسته بودم که یکی از نیرو‌ها از بالای خاکریز فریاد زد: عراقی‌ها آمدند، آمدند! جنب و جوشی در میان نیرو‌ها به وجود آمد و برخاستم و خشابم را پر کردم و به طرف خاکریز می‌رفتم که «محمود» فرمانده گروهان مالک فریاد زد: گلوله‌های آر‌پی‌جی را روی خاکریز پخش کنید و شلیک نکنید تا نزدیک شوند. سرم را از خاکریز بلند کردم. نزدیک صد‌ تانک جلو‌ ما صف کشیده بودند و به طرفمان حرکت می‌کردند و هر لحظه نزدیک‌تر می‌شدند. به ۲۰۰ متری ما که رسیدند، تیر‌باری شروع به نواختن کرد و نوک خاکریز ما را هدف گرفته بود. با این کار اجازه نمی‌داد تا رزمنده‌ای بلند شود و تانک شکار کند. کنار محمود نشسته بودم. به توصیه فرمانده آر‌پی‌جی گرفته بودم تا در فرصت مناسب استفاده کنم.

 

محمود با یک حرکت آن را از دستم گرفت و گفت: شما برایم گلوله سوار کن. من می‌زنم. با تمام شدن حرفش بلند شد و در یک چشم به هم زدن شلیک کرد و نشست.

بدین ترتیب گلوله آماده می‌کردم و محمود شلیک می‌کرد. پس از چند شلیک به آرامی سر بلند کردم. شعله‌های آتش از دو تانک زبانه می‌کشید. تانکی به فاصله ۵۰- ۶۰ متری ما رسیده بود ولی حرکت نمی‌کرد. بناگاه دریچه تانک باز شد و خدمه آن بیرون پرید و کلاش به دست گرفت و شلیک می‌کرد؛ طولی نکشید که آن نگون‌بخت با نابودی تانک توسط محمود به دوزخ فرستاده شد.

از سمت دیگر، نیروهای پیاده عراقی وارد خاکریز شده بودند که بسیجیان دلیر آن‌ها را از پای در‌آوردند. در ‌‌نهایت این حرکت دشمن نیز با درایت رزمندگان اسلام خنثی شد. فردای آن روز بچه‌های گردان کربلا خط را از ما (گردان بلال) تحویل گرفتند. محمود را دیدم که گوشه‌ای ایستاده و ما را ‌می‌نگرد. به طرفش رفتم و گفتم: چرا نمی‌آیی؟ گفت شما بروید بعداً به شما ملحق می‌شوم.‌

خاطرات محمود در کتاب «مردان دریایی»

پس از عملیات والفجر ۸ که از منطقه برگشته بود، حال و هوای عجیبی داشت. دیگر آن محمود پر جنب و جوش سابق نبود. غم دوری از یاران شهیدش (به ویژه حمید کیانی) خیلی برایش سنگین بود. این حال و هوا در سه ساعت صحبتی که‌‌ همان روز‌ها ضبط شده کاملا مشخص است.
یک روز بعد از نماز جماعت مسجد امام حسن عسکری. ع. (دزفول) سید عزیز آشنا گفت: می‌خواهیم از رشادت‌های بچه‌ها در عملیات والفجر۸ بگوییم.

‌وقتی صحبت‌ها شروع شد، سرم را برگرداندم. دیدم خبری از محمود نیست. بعد از صحبت‌ها بیرون آمدم و دیدم دم در مسجد نشسته، مطمئن بودم محمود از مجلس بیرون رفته تا نکند نامی از او برده شود و او را مجبور به تعریف خاطراتش کنند.

آقای هادی عارفیان هم که پیگیر شهید محمود برای ضبط اون خاطراتش بود، می‌گفت: خیلی تلاش کردم تا محمود را راضی کنم که صحبت کرده و عقده دل را باز کند و از والفجر۸ بگوید. محمود خیلی مقاومت می‌کرد، وقتی هم که راضی شد، شرط کرد که چند دقیقه کوتاه بیشتر نشود. قبول کردم. اما وقتی شروع کردیم آن حال عجیب و غم سنگین که در لابلای سخنانش موج می‌زد، محمود را از خود بی‌خود کرد و هیچ کدام از ما گذر زمان را ـ که نزدیک سه ‌ساعت بود ـ متوجه نشد.

خاطراتی که شهید محمود در آن مصاحبه تعریف کرد، ‌سال ۱۳۸۷ در کتابی با نام «مردان دریایی» در نشر شاهد منتشر شد.

بخش‌هایی از وصیت‌نامه شهید محمود دوستانی:

مردم! والله قیامت بر حق است، معادی هست، حساب و کتابی هست. بکوشید تا این چند روز دنیا را در طاعت و بندگی خدا سپری کنید که انشاءالله در آن روز واویلا روسفید زیر درگاه خدا و پیامبرش بیرون بیاییم.
برادران یادمان‌‌ همان راهمان هست که انشاءالله فراموش نشود

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

آن روز خودش بود، استخوان‌ها و پلاکش و هیچ کس نفهمید بر من چه گذشت!

05 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

آن روزی که جنازه‌اش را آورده بودند، خانواده و برادرهایش حاضر بودند، جمجمه‌اش کاملاً با صورتش منطبق بود، همین که سر کفن را باز کردند، برادرِ بلباسی گفت: «این برادر من است؟»
احمدعلی ابکایی از ارکان گردان امام محمدباقر(ع) لشکر 25 کربلا در گفت‌وگو با خبرنگار دفاع مقدس خبرگزاری فارس در ساری، به مناسبت شهادت فرمانده دلیر این گردان «سردار شهید علیرضا بلباسی» به بیان خاطراتی پرداخته که تقدیم به مخاطبان می‌شود.


صفات فرمانده

بلباسی کلاً کم می‌خوابید، روزی دو سه ساعت بیشتر نمی‌خوابید، برای نماز شب هم بدون استثناء بیدار می‌شد، داخل چادر نماز شبش را می‌خواند، چراغ هم روشن نمی‌کرد، بدون سر و صدا نمازش را می‌خواند، اگر بعدازظهرها کاری نداشت، نیم ساعت تا یک ساعت می‌خوابید، غذا خوردنش هم معمولی بود، نه زیاد می‌خورد نه کم، لاغر بود ولی قدرت بدنی بالایی داشت، جلسات هم عموماً آخر شب‌ها بود، از دوازده شب تا دو سه نیمه شب، اگر جلسه‌ای نداشتیم ساعت 10:30 خواب بود، قبل از خوابیدن دفترچه‌هایش را در می‌آورد و مشغول می‌شد، همیشه هم با وضو می‌خوابید.



دفترچه رمزی فرمانده شهید

شهید بلباسی سه تا دفترچه داشت، یک دفترچه‌اش مربوط به پیگیری کارها بود و همیشه همراه‌اش بود، یک دفترچه دیگر هم داشت که بزرگ‌تر بود، این دفترچه مربوط به نوشته‌های تحلیلی او بود، مثلاً نقاط قوت و ضعف یک عملیات را در آن می‌نوشت، یک دفترچه کوچک هم داشت که الان به یادگار پیش من مانده که کاملاً شخصی بود، محاسبه‌های شخصی‌اش را در آن می‌نوشت، دفترچه کوچک دیگری هم داشت که تمام نوشته هایش در این دفترچه کاملاً رمزی است، طوری که فقط خودش‌ می‌داند چه چیزهایی آن جا نوشته، مثلاً نوشته «4، ق، ل، م و…» حروف دیگری هم هست و جلوی آن‌ها را مثبت و منفی می‌گذاشت، چند بار از او سئوال کردم، اما جواب نداد، من فکر می‌کنم هر روز نسبت به عملکردهایش به خودش نمره می‌داد، بیشتر اوقاتی که دیدم او سرگرم این دفترچه‌اش هست، اواخر شب بود، انجام این محاسبات را می‌گذاشت قبل از خواب، شاید این واژه‌ها برای نماز اول وقت و مراقبت از دروغ نگفتن و انجام کار برای رضای خدا و این‌ها بود، این مورد برای من و بچه‌هایی که در کنار او بودیم، خیلی جالب بود، شاید چون هیچ وقت از آن سر در نیاوردیم حس کنجکاوی ما را برای کشف آن‌ها بر می انگیخت، من شخص دیگری را ندیدم که چنین کاری بکند.



عروج فرمانده روزهای عاشقی

بیست و سوم دی ماه 65 در حین عملیات کربلای پنج ترکش خوردم، مرا به عقب منتقل کردند، در بیمارستان اصفهان عمل کردم و به قائمشهر انتقالم دادند، دو، سه هفته‌ای بستری بودم، شهید بلباسی هم مرخصی بود و باید می‌رفت منطقه برای ادامه عملیات کربلای پنج.

من در بیمارستان بودم که بلباسی آمد از من خداحافظی کرد، می‌دانستم که نیروهاش این بار خیلی

کم‌اند، گفتم: «من چند روز با عصا راه بروم خوب می‌شوم، اجازه دهید همراه‌تان بیایم.» قبول نکرد.

گفت: «جنگ که هنوز تمام نشده، نباید که همه یک دفعه بروند، تو هنوز مجروحی، باید خوب بشوی، در آینده جبهه به تو نیاز دارد.»

این آخرین اعزام او به منطقه بود، گفت: «برایم دعا کن!» گفتم: «چرا؟» گفت: «دیگر نمی‌توانم جوابگوی خانواده‌های شهدا باشم، توی صورت‌شان نمی‌توانم نگاه کنم و بعد از هر عملیات به آن‌ها تبریک و تسلیت بگویم.»

… و رفت … برای همیشه.

به بلباسی دویست نفر نیروی بسیجی دادند و او به سمت شلمچه راه افتاد، در ادامه عملیات کربلای5، باید کربلای هشت انجام می‌شد، گردان شهید بلباسی در آن جا وارد عمل شد، جانشین او، پاسدار طلبه شهید، موسی محسنی بود، خمپاره بین او و جانشین‌اش خورد، هر دو با هم افتادند، «برج علی ملک خیلی»، همان پسر جوان که شده بود پیک گردان، تا لحظه آخر با او بود، کنارش بود، شاهد شهادت بلباسی بود، دیگر نمی‌شد کاری کرد، دیر شده بود، با شهادت بلباسی و جانشین‌اش در یک زمان، یک جورهایی گردان از هم پاشید، یک سری از بچه‌ها کشیدند عقب و جنازه اینها ماند تا … دوازده سال بعد!

با عصا به سپاه رفتم، شایعه شده بود که بلباسی شهید شده، اما نه، باید باور می‌کردم، خبر شهادت‌اش رسید، شوکه شده بودم، من همه چیزم را از دست داده می دیدم، مرشدم را، فرمانده ام را، معلم ام را، رفیق ام را… .

12 اسفند 1365 بود، مراسم عزاداری بزرگی در مسجد صبوری قائمشهر برگزار شد، کل بسیجی‌ها و دوستان آمده بودند، آقای مسرور، روحانی گردان ما در آن روز سخنرانی کرد، و وصیت نامه شهید خوانده شد.

دیدار بعدی‌ام با بلباسی، پس از 12 سال از غم هجر و جدایی رقم خورد، از جنازه‌اش تنها استخوانی مانده بود و جمجمه‌ای که یک ترکش، آن را سوراخ کرده بود، آن روزی که جنازه‌اش را آورده بودند، خانواده و برادرهاش حاضر بودند، جمجمه‌اش کاملاً با صورتش منطبق بود، همین که سر کفن را باز کردند، برادرِ بلباسی گفت: «این برادر من است؟» پلاک‌اش هم بود، اما عکس و لباس و وسایلی همراهش نبود.

آن روز خودش بود و استخوان‌ها و پلاکش. آن روز هیچ کس نفهمید بر من چه گذشت… .

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 563
  • 564
  • 565
  • ...
  • 566
  • ...
  • 567
  • 568
  • 569
  • ...
  • 570
  • ...
  • 571
  • 572
  • 573
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • ترنم گل
  • فرهنگی تربیتی مرکز آموزش های غیر حضوری
  • سيدصالحي
  • صفيه گرجي
  • امیرِعباس(حسین علیه السلام)

آمار

  • امروز: 492
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • وصیتنامه شهید محمد رضا قوس (5.00)
  • وصیت نامه شهید قاسم میر حسینی (5.00)
  • بگو 7 هزار سال! (از خاطرات عملیات خیبر) (5.00)
  • صيت نامه شهيد غلامرضا صالحی (5.00)
  • ماجرای سحری دادن سرهنگ عراقی به اسرای ایرانی در موصل (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس