فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

تیری که ظهر عاشورا بر پیشانی «فرمانده» نشست

06 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

در راه، تنها چیزی که از خدا خواستم این بود که وقتی بالای سرش می‌رسم، زنده باشد و به خدا قول دادم که دیگه هیچ چیز ویژه‌ای از او نمی خواهم… 

در میان فرماندهان دفاع مقدس، برخی هنوز هم که هنوز است گمنامند و یا آنطور که باید، شناسانده نشده اند. سردارانی که شاید یکی از دلایل مهجوریت آنها این بود که در آغازین روزهای جنگ به شهادت رسیدند و شاید تقصیر گمنامی آنها را باید از همرزمانشان پرسید.

به هر حال، ظهر عاشورای 1359 بود که یکی از همین سرداران گمنام در تنگه حاجیان گیلانغرب، بر اثر اصابت تیر مستقیم دشمن به سر، بر خاک افتاد.
سردار شهيد علی اصغر وصالي طهرانی‌فرد (اصغر وصالی) به سال 1329 در منطقه دولاب تهران به دنيا آمد که به دليل تقارن ميلادش با ماه محرم نامش را علي اصغر گذاشتند.

 
سردار شهيد علی‌اصغر وصالي طهرانی‌فرد
 
اصغر در سال هاي جواني توانست با مشقت فراوان از ايران خارج شده و دوره‌هاي چريکي را در ميان مبارزان فلسطيني طي کند. سپس به ايران آمد و زندگي مخفي خود را شروع کرد اما سرانجام توسط عوامل رژيم طاغوت بازداشت شد.
اول به اعدام و بعد با يک درجه تخفيف به حبس ابد محکوم شد ولي بعدها حکم تغيير کرد و دوازده سال زندان برايش بريدند. در اواخر سال 56 هم بعد از پنج سال و نيم حبس، از زندان آزاد شد.
با پيروزي انقلاب، علي اصغر انتظامات زندان قصر را تشکيل داد و در سال 59 وارد تشکيلات نوپاي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي شد و از بنيانگذاران اصلي بخش اطلاعات سپاه گرديد و مدتي نیز فرماندهي بخش اطلاعات خارجي را بر عهده گرفت.
روحيه علي اصغر به هيچ وجه با امور اداري و ستادي سازگار نبود و به همين دليل مسووليت خود را در ستاد کل سپاه رها کرده و به جبهه غرب شتافت تا به نبرد رودررو با ضدانقلاب و متجاوزين بعثي بپردازد.

او با گردان تحت امرش در سخت ترين جبهه هاي غرب کشور خوش درخشيد و جمع قابل توجهي از آنان نیز به شهادت رسيدند. نيروهاي تحت امر علي اصغر وصالي به دليل بستن دستمال سرخ بر گردن هايشان به «گروه دستمال سرخ ها» شهرت داشتند. (وجه تسميه اين گروه، به شهادت يکي از اعضاي جوان آن باز مي گردد که به هنگام شهادت، لباسي سرخ بر تن داشت که همرزمانش به عنوان يادبود وي، تکه هايي از لباس او را بر گردن بستند و عهد کردند که تا گرفتن انتقامش، آن را از خود جدا نکنند.)
روز تاسوعاي سال 1359 تصميم گرفته شد عملياتي براي روز عاشورا تدارک ديده شود.
حوالي ظهر عاشورا، علي اصغر در تنگه حاجيان از ناحيه سرمورد اصابت گلوله قرار گرفت و بر اثر همين جراحت، مصادف با چهلمين روز شهادت برادرش اسماعيل به شهادت رسيد.
 پيکر پاک شهيد اصغر وصالي تهراني فرد در قطعه 24 بهشت زهراي تهران در کنار برادرش و در ميان يارانش (گروه دستمال سرخ‌ها) به خاک سپرده شد.

در جمع یاران
 
مريم کاظم زاده از خبرنگاران دوران دفاع مقدس است که قصه آشنايي او با شهيد وصالي و جرو بحث هايي که در برخوردهاي اول با هم داشتند و بعد خواستگاري غير منتظره شهيد وصالي از ايشان، ماجراهای جالبی دارد.
 او مي گويد: «يک بار شهيد اصغر وصالي که از فرماندهان سپاه بود مرا ديد و گفت که شما خبرنگاران در شهر پشت ميز مي نشينيد و از جنگ مي نويسيد راوي جنگ بايد در صحنه حضور داشته باشد، نه اين که خيلي شجاعت به خرج دهد! و بعد از عمليات چند عکس جنگي بگيرد!»
 همين حرف شهيد وصالي باعث حضور مستمر خانم کاظم زاده در جبهه ها شد؛ چه در کردستان و چه در جنوب، معيار شهيد وصالي براي خواستگاري از خانم کاظم زاده هم خيلي جالب بود: «من براي ادامه راه، همراه مي خواهم و تو با حضورت در شرايط سخت کردستان نشان دادي مي تواني همراه من باشي.»
 

 
در کنار همسر

متن زیر خاطراتی از آخرین دیدار سرکار خانم مریم کاظم زاده با همسر شهیدش اصغر وصالی است:

روز تاسوعا بود که به اتفاق آقای بزرگ (فرمانده سپاه گیلانغرب) از سرپل ذهاب وارد گیلانغرب شدیم.
ناهار رو سرپل ذهاب خورده بودیم. شام هم برایمان نون و سیب‌زمینی آوردن که من اصلا نخوردم.
اصغر تند تند می خورد و درضمن جلوی فرمانده ارتش و بقیه رزمنده‌ها برای من هم لقمه می گرفت ولی من نمی خوردم چون نون بیات و سیب زمین اینقدر خشک است که اصلا از گلوی آدم پایین نمی‌رود.
آقای آزاد به شوخی به من گفت: «خواهر! حاضر بودی امشب برای عملیات همراه ما می آمدی؟»
گفتم: «حاضر بودم سیمرغ می شدم و اصلا احتیاجی هم به شما نداشتم و بالای ماشینهاتون پرواز می‌کردم.»
اصغر نگاهی به من کرد و گفت: «اگر سیمرغ هم بودی، نمی‌گذاشتم امشب بیایی.»
ساعتی بعد، اصغر از من خداحافظی کرد و رفت اما چند دقیقه نگذشته بود که دوباره برگشت، پیشانی من را بوسید و خداحافظی کرد و رفت. اصلا سابقه نداشت که برای خداحافظی دوباره برگردد.
ده دقیقه بعد که من برای خواب آماده می شدم، دیدم دوباره در را باز کرد و آمد. خداحافظی کرد و دوباره رفت. خیلی برای من عجیب بود.
همان شب خواب عجیبی دیدم. خواب دیدم یک نفر آمد که از وجاهت و ردای سبز و لباس سفیدش فهیمدم سید بزرگواری باید باشد. رو به من کرد و گفت: «امانتی را بده.»
گفتم: «نه این مال من است.»
گفت: «نه این یک امانت دست توست باید آن را بدهی.»
مجددا گفتم: «امکان ندارد. این مال من است.»
اینقدر اصرار کرد که من ناراحت شدم و گفتم: «اصلا مال خودتان. ببرید.»
نزدیکی های صبح بود که با صدای توپ و خمپاره که یکیش هم کنار اتاق ما منفجر شد، از خواب بیدار شدم. هوا هنوز تاریک بود. رفتم و برای نماز صبح وضو گرفتم. خوابی که دیده بودم، خیلی واضح در ذهنم مانده بود.
اون روز، روز عاشورا بود و من دائم در این فکر بودم که در سال 61 هجری در این لحظات، در کربلا چه خبر بوده؟
هرچه هم خواستم آیة‌الکرسی بخوانم، ذهنم یاری نمی کرد و تا نیمه آن را می خواندم. خیلی کلافه بودم.

آقای بزرگ، حدود ساعت 3 یا 4 بعدازظهر آمد ولی خیلی ناراحت بود.
گفتم: چی شده؟»
گفت: «باید برگردیم مقر سپاه.»
گفتم: «اصغر کجاست؟»
تو مسیر کم کم به من گفت که اصغر حدود ساعت 11 تیر خورده. من اصلا باورم نمی شد که چنین چیزی امکان داشته باشد.
وقتی وارد محوطه سپاه شدم، دیدم بچه‌ها بی تابن. یکی سرشو به دیوار می زد، یکی گریه می کرد و …
خیلی ناراحت شدم. داد زدم و گفتم: «خودتونو را جمع کنید. روزی که وارد این منطقه شدیم، می دونستیم که چه اتفاقی می افته.» ولی من خداییش اصلا فکرش رو هم نمی کردم که این اتفاق برای من بیفته.
بچه ها اومدن دورم جمع شدن و گفتن که چیکار کنیم؟
یک آن ذهنم رفت کربلا. الان هم عصر عاشوراست و جسدها روی زمین است و همه آمدن پیش حضرت زینب(س). البته اینها اصلا قابل قیاس نیست اما من دیدم که در چه جایگاه سختی هستم. عاشورا قدرت عجیبی به من داد و خیلی راحت به بچه ها گفتم: «نماز می خونیم و میریم اسلام آباد.» چون اصغر در بیمارستان اسلام آباد بود.
در راه، تنها چیزی که از خدا خواستم این بود که وقتی بالای سرش می‌رسم، زنده باشد و به خدا قول دادم که دیگه هیچ چیز ویژه‌ای از او نمی خواهم. حالا نمیدونم چرا اینقدر برای زنده بودنش اصرار داشتم. ولی واقعا تمام مدت، همه خواسته من همین بود که وقتی بالای سرش میرسم، زنده باشه.
وارد بیمارستان که شدیم، رضا مرادی با ذوق و شوق فراوان آمد و گفت: «خواهر! زنده است.»
منم گفتم: «الحمدلله.»

تیر به سر اصغر خورده بود و بی هوش بود ولی تو کما نبود. بالای سرش دکتر انصاری رو دیدم. ایشان که متخصص مغز و اعصاب و اهل اصفهان بود را از سرپل ذهاب می شناختیم.
تا منو دید گفت: «باور کن هرکاری از دستم برمی‌آمد کردم ولی نشد.»
کم کم داشت من را آماده می‌کرد.
گفت: «تیر ناحیه‌ای از سر خورده که حتما کور خواهد شد.»
گفتم: «تا آخر عمر باهاش می‌مونم.»
گفت: «احتمال فلج بودنش بسیار زیاده.»
گفتم: «هستم.»
گفت: «زندگی خیلی سخت میشه براتون.»
گفتم: «اصلا حرفشو نزن. همینجا می‌ایستی و نگهش می‌داری.»
ایشون هم نرفت حتی بخوابه. خیلی دلم سوخت. بهش گفتم اگر کاری بود صدایتان می‌کنم.
لباسهای اصغر را درآورده بودند. جالب بود که هرکس به بدنش دست می زد، هیچ واکنش نداشت اما وقتی من دستش را می گرفتم، آروم دست من را خم می کرد. یا اینکه تا من گفتم: «چطوری؟»، یه قطره اشک در گوشه چشمش جمع شد. دکتر انصاری گفت اینها نشانه های خوبیه اما اگر هم امشب را بتواند رد کند، باز همان خطرهایی که گفتم، وجود دارد. منم گفتم: «هرطور که شود، تا آخر کنارش می مانم.»
نیمه‌های شب 28 آبان بود. نگاه به دستش کردم، دیدم هنوز حلقه‌اش دستش هست. آقای آزاد گفت هرچه کردیم که حلقه را دربیاوریم، انگشتش را خم کرد و اجازه نداد.
من هنوز هم ارتباط با اصغر را حس می کنم. اما اینقدر دچار روزمرگی شدم که از این ارتباط گاهی غافل می‌شوم. هنوز هم وقتی خواب می بینم، به او می گویم: «کجایی؟ خیلی وقته ندیدمت.» اون هم بارها اینو به من میگه که «من هستم. تو کجایی؟»
مشرق

 نظر دهید »

از بس به جبهه رفت، حقوق او را قطع كردند!

06 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

کارش را هم در بانک‌‌ رها کرد. از سپاه نامه دادند تا ایشان به آنجا مأمور شوند؛ اما بانک نپذیرفت و مدتی هم حقوقش را قطع کردند؛ اما حبیب گفت: «من رو اخراج کنید، اما من می‌رم جبهه».

 

سردار شهيد حبيب الله شمايلي، قائم مقام فرماندهي لشکر7ولی عصر(عج) از شهرستان مؤمن بهبهان برخاسته بود.
از نخسین روز تجاوز دشمن بعثی به سرزمین مقدس ایران اسلامی تا روزی که به شهادت رسید، لحظه ای آرام نگرفت.
او در جبهه ماند تا اين كه شلمچه شد قربانگاه او؛ شلمچه‌اي كه كربلاي جنوب ناميده شده است.
نگاهي به زندگي و خاطرات او ما را وامي‌دارد تا به ايمان و اخلاص اين شهيد و شهداي دفاع مقدس سر تعظيم فرود بياوريم.

حبيب‌الله شير جبهه‌ها بود

با توجه به تجاربی که در دوره خدمت سربازی به دست آورده بود، در آغاز جنگ شش ماه در کنار نیروهای ارتش به عنوان نیروی احتیاط بود و پس از آن به رزمندگان بسیج و سپاه پیوست.

هر نقطه از جبهه‌های جنگ که کار مشکل می‌شد یا نیاز به از خودگذشتگی داشت، او آنجا حاضر بود؛ از جبهه شوش که همرزمی توانا برای سردار شهید دکتر مجید بقایی و همرزم شهیدش، درویش و بهروزی بود و سختی‌ها و جراحت‌هایی که به جان خرید و یا درعملیات طریق القدس، فتح المبین، بیت‌المقدس، رمضان، والفجر مقدماتی، کربلای ۴و ۵ که همه گویای رزم بی‌امان آن سردار ملی و شیر جبهه‌ها بود.

در عملیات‌های فتح‌المبین و بیت‌المقدس فرمانده محور عملیاتی بود و در عملیات رمضان معاون فرمانده لشکر ۱۷ علی بن ابی طالب (ع)، پس از آن مسئولیت فرماندهی طرح و عملیات و قائم مقام فرماندهی تیپ امام حسن (ع) را پذیرفت.
 
در خیبر داغدار برادر شد

از دست دادن دوستان و برادرانی که از آغاز جنگ با وی به مصاف با دشمن آمده بودند، از یک طرف و تلاش دوچندان وی برای سازماندهی و رفع مشکلات رزمندگان بهبهان و نیروهای تیپ ۱۵ آبی ـ خاکی امام حسن مجتبی (ع) که از شهرهای گوناگون رهسپار آنجا شده بودند، بر شانه‌های حبیب سنگینی می‌کرد و این فشار‌ها با شهادت سرداران شهید غلامی، بهروزی، درویش دوچندان شد.

پس از عملیات خیبر به شدت داغدار شد، نه تنها داغ شهادت برادرش حمید شمایلی را دید که یاران حماسه‌سازی چون خداداد اندامی، مجید آبرومند و سعید موسویان نیز او را تنها گذاشتند. این مشکلات کمترین خللی در اراده او پدید نیاورد و با عزمی جدی‌تر در راه پاسداری از اسلام ناب محمدی، تلاشش را دوچندان کرد.

با عصا به جبهه مي‌رفت
 
سردار شمایلی، زندگی در کنار بسیجیان و در سختی‌ها را دوست داشت. او از بلاجویان عاشقی بود که بار‌ها با پیکری مجروح، دلی بزرگ و دریایی، بستر آرام شهر را‌‌ رها می‌کرد و عصا زنان در منطقه جنگی حضور می‌یافت تا آرامش واقعی خود را در جمع بهترین بندگان خدا در جبهه‌ها بیابد.

او سنگ صبور رزمندگان بود

با توجه به این که همه مراجعات برادران رزمنده در هنگام اوج و شدت سختی‌ها رو به سوی سردار شمایلی بود، از جانب سردار فرماندهی کل سپاه، دکتر محسن رضایی لقب سنگ صبور گرفته بود.
 
پس از عملیات کربلای یک در مهران، نیروهای قدیمی تیپ ۱۵ امام حسن (ع) به فرماندهی حبیب الله شمایلی، نخست به ناو تیپ کوثر و پس از آن به لشکر ۷ ولی عصر (عج) با نام محور ۲ یا محور امام حسن (ع) پیوستند که در این زمان، سردار شمایلی مسئولیت معاونت لشکر ۷ ولی عصر (عج) را به عهده داشت.

هدایت نیرو‌ها در عملیات کربلای ۴و۵ و ابتکارات فرماندهی وی در عبور نیروهای رزمنده از رودخانه اروند و استقرار بر جاده فاو ـ البحار و همچنین محاصره شهرک دوعیجی و تصرف این شهرک با گرفتن اسرای فراوان از دشمن، برگ زرینی از تلاش‌های این سردار فداکار و بی‌ادعا به شمار می‌رود.

همسر شهيد با اين خاطرات او را به ما معرفي مي‌كند:

نخست: از بس به جبهه رفت، حقوق او را قطع كردند!

سال ۵۹ عقد کردیم. آن موقع ۲۳ سالم بود. پس از عقد ما بود که جنگ تحمیلی آغاز شد. ایشان منقضی خدمت ۵۶ بودند و به جبهه رفتند و ماندگار شدند. پس از عقد من اصلا ایشان را ندیدم. خیلی کم به خانه می‌آمد اما هرچه بخواهی خوب و مهربان بود.

کارش را هم در بانک‌‌ رها کرد. از سپاه نامه دادند تا ایشان به آنجا مأمور شوند؛ اما بانک نپذیرفت و مدتی هم حقوقش را قطع کردند، ولی حبیب گفت: من رو اخراج کنید اما من می‌رم جبهه.
 
در آن روزها من همیشه نگران بودم و دلهره شهادتش را داشتم. همیشه به من می‌گفت: تحمل کن، تموم می‌شه این جنگ، جبران می‌کنم برات.

تا اینکه آبان ماه ۱۳۶۰ ازدواج کردیم. تا آن روز در تمام عملیات‌ها شرکت داشت و مجروح می‌شد.
زمان ازدواج هم یک انگشتش قطع شده بود. مراسم ساده‌ای برگزار شد.

دوم: مي‌گفت: من يك بسيجي ساده هستم.

همیشه می‌گفت، من یک بسیجی ساده هستم و مثل بقیه کار می‌کنم. ما با هم چهار سال زندگی کردیم، اما چهار ماه هم با هم نبودیم. گاهی خودم از رفت‌وآمد‌ها و تماس‌هایی که با ایشان گرفته می‌شد، می‌فهمیدم که مسئولیتش زیاد است.
 
سوم: آرزو داشتم مجروح شود و به خانه بيايد؛ اما…

همیشه در جبهه بود.
من آرزو داشتم که ایشان کنارم باشد، همیشه ۴۸ ساعت می‌ماند و می‌رفت.
تنها یک بار که در عملیات بدر مجروحیت سنگینی پیدا کرد، یک ماه در خانه ماند. پس از مجروحیت از منطقه او را به بیمارستان اصفهان برده بودند و بعد به تهران منتقل کردند. در آنجا روی پایش که ترکش خورده بود، عمل انجام دادند و پساز آن به بهبهان منتقل شد.

با هم از تهران به سمت بهبهان می‌آمدیم که در اهواز ایشان گفت که اول بروم و به بچه‌ها سر بزنم. ما به بهبهان رفتیم و ایشان در حالی که عصا می‌زد به جبهه رفت و پس از مدتی آمد.

آن روزها، بهترین دوران زندگی‌ام بود که حبیب را بیشتر در خانه می‌دیدم؛ اما در خانه هم که بود، مدام بی‌قرار جبهه و دوستانش بود و اخبار نگاه می‌کرد. با وجود این من می‌گفتم: خداکنه ترکش بخوری، بیای بمونی. حبیب فقط لبخند می‌زد.

… حبيب به محبوب رسيد

سرانجام سردار حبیب شمایلی در منطقه پنج ضلعی در شلمچه و در میانه نبرد سخت کربلای ۵ در تاریخ ۸ / ۱۲ / ۶۵ به شهادت رسید تا پس از سال‌ها تلاش و مجاهدت، پاداش زحماتش را از معبودش بگیرد و مهمان دوستان و برادر شهیدش حمید شود.

فرازی از وصیت‌نامه سردار شهید حبیب الله شمایلی:

چون هدف بزرگ و مسئولیتی که به دوش امت ما افتاده و انتظاری که محرومان دنیا از انقلاب ما دارند، عظیم می‌باشد، سختی، دوری، کمبود، نارسایی و سایر عوامل، طبیعی بوده و ما باید صبر و استقامت را از رسول الله و امامان معصوم آموخته، زیرا آنان به وعده خداوند ایمان و یقین کامل داشته‌اند.
خداوندا انقلاب ما را تا پیوند آن با انقلاب جهانی حضرت مهدی (عج) مستدام بدار.

نگارنده : fatehan1

 نظر دهید »

دلنوشته یک فرمانده برای همرزمانش

06 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

چه زود گذشت! یادتان می‌آید در گروهان هجرت، وقتی فاصله اندکی با شما نداشتم و درگیری با دشمن شروع شد خود را به شما رساندم. وضعیت نیروها را طوری دیدم که در حال جنگ تن به تن با نیروهای دشمن بودید.

 

 حاج عباس قهرودی از جمله فرماندهان باقی مانده از لشکر 10 سیدالشهدا است که هنوز با آثار و جراحات به جای مانده از دوران دفاع مقدس مبارزه می‌کند. مطلب زیر دلنوشته‌ای است که وی برای همرزمانش پیرامون عملیات کربلای پنج نوشته است:

 


 

 

مردان الهی یادتان هست 15 روز بعد از بمباران شیمیایی دشمن در خرمشهر و بازگشت‌تان از عملیات کربلای4 و شروع برای عملیات کربلای 5، مرحله اول عملیات گردان حضرت قاسم (ع) را در قسمت شمالی و پهلوی دژ و سیل بند کانال ماهی و سنگرهای حلالی و نونی شکل و… . سمت چپ سه راه شهادت و نیز دشت‌های وسیع غرب دژ و سیل‌بند کانال و خاک ریزهای منطقه‌ای و سنگرهای برجکی- شروع کردید؟ چه دلاوری و مردانگی از خود نشان دادید و از پهلو و پشت خط دشمن با استفاده از تاریکی شب خود را تا حدود 10 الی 20 متری دشمن و حتی نزدیکتر به بالای سر سنگرهای اجتماعی و انفرادی و فرماندهی دشمن رساندید و آنها را غافلگیر کردید و با بانگ الله‌اکبرتان با سرعتی رعد آسا بر سر دشمن فرود آمدید و خواب را از چشمان ظالمان غاصب ربودید.

مرحله دوم عملیات لشکر10 سیدالشهدا (ع) بود و دشمن کاملا هوشیار! باتوجه به آن امکاناتی که در اختیار داشت قدرت غافلگیری را برای ما پایین می آورد و مجال هر نوع حرکت را در روز و شب توسط بمباران هوایی و آتش‌های توپخانه و… از نیروهای خودی سلب می‌کرد.

زمانی که می‌خواستم رمزعملیات به نام مقدس «یافاطمه الزهرا(س)» را برایتان اعلام کنم، تمام وجودم به یکباره لرزید و متوسل شدم به چهارده معصوم(ع) و پشت سر هم نام مبارکشان را به زبان آوردم و اشک از دیدگانم جاری شد.

گفتم:خدایا! این وضعیت را ناظری و می‌بینی این سربازان جنود تو هستند، اگر کمک و مدد تو نباشد ما کاری از پیش نخواهیم برد! بچه‌های مظلوم و معصوم در دل شب برای یاری دین تو به میدان نبرد آمده‌اند، تو را قسمت می‌دهم به چهارده معصوم(ع) (پرتو نور وجودت)رزمندگان اسلام و بچه‌های گردان را پیروز میدان بگردان.

که به یکباره تمام ترس و نگرانی ام از عدم موفقیت نیروهای گردان برطرف گردید و قلبم مملو از آرامش و سکینه شد. طمأنینه و اطمینان خاصی در تمام وجودم حکم فرما شد و قلبم گواهی داد خدا با ماست و به یاد آیه «هُوَمَعَکُم أینَماکُنتُم» افتادم که خداوند قریب می‌فرماید: هرکجا باشید من باشمایم. این مطالب از خاطرم گذشت که در ادعیه اهل بیت(ع) خوانده بودم: «إنَّ جُندُکَ  هُم ٱلغَالِبُون» سپاه خدا منحصراً همیشه فاتح و غالب است.

«إنَّ حِزبِکَ هُمُ ٱلمُفلِحَون» همانا سپاه خدا پیوسته رستگارند و همچنین «إنَّ أُولِیائِکَ لَاخَوفِ عَلَیهِم وَ لَا همیَحزَنُون» به درستی که دوستان تو (در دو عالم) هیچ ترس وغم اندوهی دردل ندارند؛ به حق، همین بود.

همه شاهد چنین صحنه‌ای بودیم و قلب‌های شما گواهی می‌داد به این امر، و همه می‌دانستیم چه بکشیم و چه کشته شویم، چه غالب و چه مغلوب، ما به تکلیف خود عمل کرده‌ایم و قائل به نتیجه نیستیم و خدا نتیجه را برای ما مشخص می‌کند.

از پشت بیسیم وضعیت گروهان‌ها را جویا شدم و برایم روشن شد که هرکدام در موقعیت مدنظر و تعیین شده قرار دارند. سپس نام مبارک خانم فاطمه زهرا(س) را به زبان آوردم و رمز عملیات را فریاد زدم. شما عزیزان و دلاورمردان بیشه نبرد با استفاده از تاریکی شب از پهلو و پشت خط دشمن خود را تا حدود10 تا20 متری مواضع دشمن و حتی نزدیکتر، به بالای سر سنگرهای اجتماعی و انفرادی، فرماندهی، خودروهای زرهی و زره پوش، امکانات مهندسی، لودر و بولدزر و… . عراقیان بعثی رساندید و پس از شنیدن رمز عملیات آنها را با صدای الله اکبر خود غافلگیر کردید.

ما هر چه از نظر عقلی و تدابیر نظامی در توان داشتیم و با به کارگیری همه امکانات موجود وارد کار زار می‌شدیم و بقیه کار را به خدا واگذار کردیم. همه می‌دانیم؛ مگر غیر از این بود؟…توان نظامی و برابری در جنگ ما حرف اصلی را نمی‌زد چون ما از نظر تجهیزات نظامی هیچ توان و برابری با دشمنانمان نداشتیم فقط قدرت ایمان و رهبری امام راحل و اراده راستین شما عزیزان نسبت به هدف مقدستان بود که رضایت و خوشنودی حق را در برمی‌گرفت.

دلیرانه و جانانه جنگیدید و با نثار جانتان وجب به وجب منطقه ی گردان را که حدود  7 الی 8 کیلومتر بود را از لوس وجودشان پاکسازی نمودید و تلفات سنگینی از دشمن گرفتید. تانک و ادوات سنگین و سبک، تانک‌ها و خودروهای سنگین و سبک زرهی و تجهیزات مهندسی، لودر و بلدوزر و… منهدم نمودید و بخش عظیمی از منطقه را آزاد کردید و به هدف از پیش تعیین شده خوددست پیدا کردید. ای عزیزانم خدا بزرگ است و شما را بزرگ آفریده است ؛ قدر و منزلت و ارزش شما را خدا می‌داند. 

چه زود گذشت! یادتان می‌آید در گروهان هجرت، وقتی فاصله اندکی با شما نداشتم و درگیری با دشمن شروع شد خود را به شما رساندم. وضعیت نیرو ها را طوری دیدم که درحال جنگ تن به تن با نیروهای دشمن بودید.

درگیری آنچنان بالا گرفته بود به نحوی که تشخیص نیروهای خودی با دشمن بسیار دشوار بود به هرصورت با عنایت خدا و درایت فرماندهان گردان و دلاوران گروهان و دسته و گروه اوضاع تحت کنترل شما درآمد.

در یاری گروهان شهادت، نیروهای ادوات لشگر با همکاری برادران بزرگوار امرالله شاهسوند و محمد رضا آرین ازنیروهای آموزش نظامی لشگر که ازشرق کانال ماهی پشتیبانی میکردند و با هماهنگی اجرای آتش ادوات سبک وسنگین روی دژغربی  کانال ماهی که گروهان شهادت ازروی آن ازشمال به سمت جنوب  پیش روی می کرد اجرا می نمودند وکمک شایانی درتسهیل پیشروی این گروهان کردند.

 

 

 

از سمت راست-شهید داود حیدری-سردارقهرودی-شهید آجرلو
فرمانده ی گروهان شهادت، شهید صفر حاجوی که رهرو پیشوایش حضرت ابوالفضل العباس (ع) بود چنان رشادت و شجاعتی نشان داد،حماسه افرینی کردکه همه را از عمل خود متحیرکرده بود ! به تنهایی خود یک گروهان بود و درجلوی نیروهایش با دشمن جنگ تن به تن  میکرد و با پرتا ب نارنجک و زدن آرپی جی  و تیر، امان را از دشمن گرفت و راه را برای حرکت به جلوی سایر نیروها بازمیکرد.سنگری بعد از سنگری دیگر منفجر میشد و نیروهایش به او مهمات میرساندند و به سمت جلو پیش میرفت. حدود 3 الی 4 کیلومتر دژ کانال ماهی را از وجود دشمن پاک سازی کرد.

شهید صفرحاجوی با ایمان و اراده پولادین خود ومصمم در راه عقیده و هدفش با نثارجان خود بارسنگینی را از دوش گروهان و گردان برداشت و جناح چپ گردان را مرحله به مرحله که پیش میرفت تامین میکرد و پس ازطی این مسافت ضربات سنگینی به دشمن وارد میکرد و سرانجام توسط تیربارهای دشمن سروسینه ی مبارکش مورد اصابت گلوله قرارگرفت ومانند سروبلند قامت علقمه(حضرت عباس ابن علی) شتابان به سوی حق شتافت وپیکرمطهرش همراه با همرزمانش همانند ارباب تشنه لب که 3روز درخاک کربلا بی غسل وکفن ماند،بیش از10سال بی غسل وکفن ، بی نام ونشان برروی خاک های کربلای شلمچه ماند…

شهیدصفرحاجوی باعمل خود باشجاعت وصف  ناپذیر ودلاور مردی که ازخودش نشان دادیادوخاطره ی اسوه های لشگر 10سیدالشهدا(ع) و گردان حضرت قاسم(ع) ،مانند شهیدمرتضی زارع، حمزه دولابی، بهرام نوری و…. زنده کرد و الگویی شد برای رزمندگان ،نسل جوان ومایه غرور وعزت پیشوایش . روحش شاد و مقامش متعالی باد.

خوشحالم که توانستیم به وظیفه ای که بردوشمان بودعمل کنیم وازاین آزمایش الهی سربلند بیرون آییم.

این نصرت جزبه مدد الهی و نظر اهل بیت عصمت وطهارت (ع)میسّرنمی گشت که همه ی شما به آن اذعان دارید.

خاطرم هست صبح عملیات فرمانده لشگر سردار جانباز فضلی به همراه جانشینش سردار شهید یدالله کلهر وارد منطقه ی عملیات، واقع در دژ غربی کانال ماهی که به تصرف بچه های گردان در امده بود، شدند. و در سنگری در کنار سایر نیروها و در زیر آتش سنگین دشمن مستقر گردیدند.آتش دشمن به قدری زیاد بود که از ما شهید و مجروح زیادی می گرفت.

در حوالی سنگر این دو عزیز یکی از نیروهای مسئول پشتیبانی لشگر 27 محمد رسول الله (ص) برادر عبادی و چند تن از همرزمان مان شهید شدند.

برادر عبادی درحال حرکت به سوی نیروهایش بود ناگهان سر مبارکش بواسطه ی اتش دشمن از بدن جدا شد و من ناظر این صحنه بودم او چند قدمی بدون سر حرکت کرد و سپس بر زمین افتاد و روح بزرگش به آسمان پر کشید روحش شاد ویادش گرامی.

من خود را به حضور دو فرمانده ی لشگر رساندم و به این دو عزیز عرض کردم شما اینجا چه می خواهید؟ مگر نمی بینید اتش سنگین است؟ نیازی نیست که اینجا باشید، ما هستیم! اگر برای شما اتفاقی بیفتد هدایت لشگر به عهده ی چه کسانی خواهد بود؟ با اصرار و التماس خواستم که به عقب برگردند.

این دو بزرگوار در جواب به من فرمودند آمده ایم تا از نیروهای بسیجی روحیه بگیریم.

ولی آنها در اصل با حضورشان به ما روحیه می دادند و انصافا هم حضورشان نقش موثری در افزایش روحیه ی بچه‌ها داشت.

در سپاه اسلام، چه نیروهای رده بالا و چه رده پایین همه یکسان و برابرند و این امر یکی از دلایل پیروزی و موفقیت ما در جنگ بود.

شما حماسه آفرینان دست تمام مدعیان و قهرمانان تاریخ را بسته و آن ها را مات و مبهوت عظمت خویش گردانیدید.جان بر کف به میدان رفتید و مرگ را به بازی گرفتید.شما شیرمردان با جهاد و فداکاری خالصانه و با ابراز ایثار و گذشت نسبت به همرزمان خود درمیدان آتش وخون با استقامتی وصف ناشدنی در منطقه ی شلمچه و جنگ تن با تانک و تن به تن با دشمنی تا بن دندان مسلح،امنیت و عزت را برای ایران عزیز و هموطنان غیورمان به ارمغان آورید و دل امت و امام را شاد کردید که شادی امت و امام به شادی رسول الله اعظم بدل شد و دل مستضعفین جهان را شاد نمودید. خدایتان اجر جزیل وصبرجمیل عطانماید.

یدالله فوق ایدیهم، شما دلیرمردان و بنده به عنوان خادم شما خوب می دانیم در آن ایام، دست قدرت خدای قادر مطلق در لحظه به لحظه ی میدان نبرد بالای سر ما بود. 

حضورش بر همگان مشهود بود و اگر چنین نبود مقابله و پیروزی با دشمنی که به پشتیبانی کفر و استکبار جهانی دل خوش کرده بود ممکن نمی شد. جود و احسان و لطف و کرم خاصش شامل حال شما مومنین و متقین گشت تا پیروز میدان گردیدید. ما نوجوانان و جوانان آن زمان به پیروی از مولایمان حضرت قاسم بن الحسن(ع)که مرگ درکامش شیرین تر از عسل می نمود، با دلی پاک و نیتی خالص ندای هل من ناصر آن پیر جماران را با گوش جان شنیدید و دعوتش را لبیک گفتید. یادم نمی رود راز و نیازهای شبانه تان را  از دوری معشوقتان (الله) بی تاب بودید و برای رسیدن به او سر از پا نمی شناختید.

چشمان بصیر، شما را آسمانی می دیدند و می‌دانستند این عالم برای شما قفسی تنگ و تاریک است. الابذکرالله تطمئن القلوب،آن چنان با معبود خود انس گرفته بودید و اطمینان خاطر داشتید که عارفان و زاهدان پیر طریق را حیران می کردید. ضعف و سستی و ترس در شما راه نداشت،‌ عقل از درک عظمت این قدرت و پایداری و شجاعت باز مانده بود. شما رزمندگان گردان حضرت قاسم (ع) تجلی عشق و محبت الهی بودید که در نثار جان خویش از دیگران پیشی می گرفتید و مصداق تام فداکاری بودید. خدا را شاکرم که نسل جوان امروز الگوهایی چون شما دارند. شما دلاورمردان، تقوای الهی پیشه کردید و با تلاش مثال زدنی خود، غیر ممکن را ممکن نمودید.

یادم نمی‌رود؛

کمی و کاستی ها را!

فشار و سختی های وارده از سوی دشمن را!

درشب عملیات فریاد الله اکبر و یامهدی ها را!

ناله ها و زمزمه های شبانه را!

حجم آتش های سنگین و سبک را!

تیر مستقیم تانک ها و کالیبرها را!

تک تیراندازها را!

مجروحین مظلوم ومعصوم درخون غلتان را!

آخرین زمزمه ی زیرلب‌ها را!

یازهرا و یاحسین ها را!

لبان تشنه ی شهیدان را!

خنده های لحظه عروجشان را!

شهادتین ها را!

نامه های خونین در جیب ها را !

امداد های غیبی را !

پیکر مطهر شهیدان بر خاک افتاده در کربلای شلمچه را !

گریه های جا ماندن از سفر را !

19 شبانه روزخواب به چشمان مبارکتان نیامد.

با نیتی خالص و عنایتی ویژه از جانب خدای حفیظ و رقیب مقاومت کردید.

شما مظهر عشق و صفا و شاهد و ناظر به خون غلتیدن برادران و پدران و همرزمانتان بودید.

منطقه ی شلمچه و غرب کانال ماهی، که دشمن در آن مستقر بود مملو از سنگرهای مستحکم و نونی شکل، موانع مصنوعی و طبیعی، تانک ها، پی ام پی، نفر بر و سایرتجهیزات  و نیروهای زبده ای بود، که مقابله با آن ها نیرویی فراتر از  تصور و توان ما لازم داشت. که این نیرو با توکل به خدا و استمداد از حضرات معصومین علیهم السلام و امداد های غیبی تامین شد.

هم چنین در منطقه ی نهر جاسم و نونی ها و روی دژ آجرلو و نخلستان شمال شهر بصره و جزیره ی شلحه-یا ام الطویل- درکنار اروند رود غوغا کردید و برای رضای خدا و پیروزی سپاه میهن و شهادت در دامن مولای مان امام حسین(ع) از هم پیشی می گرفتید.

نمی توانم، نمی شود! قلم، زبان ، از تصویر بیان حماسه و فداکاری و ایثار شما قاصر است.

برادران شهیدم دل تنگتان هستم ،و یاد شما وجودم را لبریز از غم فراق می کند. تسلی بخش این غم، خانواده و فرزندان و خاطرات به جای مانده از شماست. با یادتان خاطرم را بهشتی میکنم و تمنا دارم ما جاماندگان را فراموش نکنید.

بی حسرت از جهان نرود هیچ کس به در        الّا شهیدعشق به تیر از کمان دوست

 

برگرفته از سایت گردان حضرت قاسم(ع)

 


*قهرمانان مان را بشناسیم

 سردارجانباز حاج عباس قهرودی با تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به سپاه پیوست و در زمره پاسداران گردان دو سپاه در پادگان ولیعصر تهران مشغول شد. او در کنارسردارانی همچون شهید محمد بروجردی و موحد دانش و رستگار و جاوید الاثر حاج احمد متوسلیان در مبارزه با ضدانقلاب در کردستان، گنبد و فتنه خلق عرب و ترک شرکت نمود و بعد از شروع جنگ تحمیلی به جبهه های جنوب آمد و در عملیات فتح المبین و بیت المقدس با لشگر محمدرسول الله(ص) شرکت نمود. سردار قهرودی در عملیات والفجر مقدماتی در کنار شهید حسین یاری نسب به عنوان فرماندهی یکی از گروهان‌های عمل کننده و همچنین معاونت گردان قرار گرفت و در حین درگیری با دشمن در حالی‌که با گروهان خود در کانال های معروف فکه (کانال حنظله) توسط دشمن  محاصره شده بودند به سختی مجروح گردید.

او هنوز بهبودی کامل پیدا نکرده بود که در عملیات والفجر یک با مسولیت معاونت گردان حنظله از لشگر27 حضرت رسول با شهید اینانلو وارد عملیات شد و این بار هم گردان حنظله به حلقه محاصره دشمن درآمد و باز حماسه دیگری خلق شد.

سردار قهرودی با تاسیس تیپ سیدالشهداء(ع) به این یگان پیوست و به عنوان معاون گردان حضرت قاسم(ع) و بعد با شهادت شهید مرتضی زارع، با فرماندهی گردان حضرت قاسم (ع) وارد عملیات والفجر2 گردید. در عملیات خیبر با پذیرفتن فرماندهی گردان عاشورا از تیپ سیدالشهداء(ع) که از پاسداران تهران تشکیل شده بود با انتقال نیروها با هلیکوپتر در پشت مواضع دشمن پیاده شد و در نبردی سخت یک پای خود را از دست داد.

عباس قهرودی علاوه برحضور در جبهه و قبول فرماندهی گردان‌های عملیاتی، در تهران با شهید بهرام شهپریان هسته اولیه هوابرد سپاه پاسداران را تشکیل داد و در مناسبتی با پریدن از هواپیما بر روی میدان آزادی هنگام سخنرانی رییس جمهور وقت(مقام معظم رهبری) با یک پا در کنار جایگاه با چتر به زمین نشست که حیرت همگان را برانگیخت. این جانباز قهرمان در عملیات‌های مختلف با مسوولیت فرماندهی گردان حضور داشت. در کربلای 2 و 4 و 5 با گردان حضرت قاسم(ع) به دشمن یورش برد و درگیری گردان حضرت قاسم(ع) با دشمن در اطراف اروند صغیر و جزیره شلحه در کربلای 5 سندی است بر دلاوری های این عزیز.

در سال 66 و بعد از عملیات کربلای 8 عباس قهرودی با گردان حضرت قاسم (ع) به سردشت رفت و در عملیات نصر4 شرکت نمود او زمستان سال 66 فرماندهی تیپ عاشورا از لشگرده سیدالشهداء(ع) را به عهده گرفت و تا آخرین روز دفاع مقدس در این سمت بود. سردارجانباز حاج عباس قهرودی با تیپ عاشورا در عملیات‌های بیت المقدس 4 و6 شرکت کرد و در اواخر مردادماه سال 67 مقابل یورش مزدوران بعثی عراق که قصد تصرف اهواز را داشتند قرار گرفت و با هدایت نیروهایش در این درگیری تلفات سنگینی را به دشمن تحمیل نمود.

کارنامه آخرین عملیات آفندی لشگرده سیدالشهداء(ع) به نام تیپ عاشورا و فرمانده آن عباس قهرودی در اولین روزهای شهریورماه 67 درجاده مهاباد بوکان به ثبت رسیده است.این سردارجانباز با 17 بار مجروحیت  و جانبازی بالای 70 درصد و سابقه حضور در جبهه بیش از 110 ماه بی ادعا در گوشه ای از شهر شلوغ تهران مهمان ماست و در آرزوی شهادت و رسیدن به یاران شهیدش روزگار میگذراند. 

 

نگارنده : fatehan1

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 554
  • 555
  • 556
  • ...
  • 557
  • ...
  • 558
  • 559
  • 560
  • ...
  • 561
  • ...
  • 562
  • 563
  • 564
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • صفيه گرجي
  • کوثر نهاوند(مهاجر إلی الله)
  • رهگذر
  • ma@jmail.com

آمار

  • امروز: 678
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • وصیت‌نامه شهید «محمد نیک‌بین» (5.00)
  • مروری برزندگی شهید علی بیگی (5.00)
  • گوشه ای از خاطرات شهداء (5.00)
  • هر وقت که راه کربلا باز شود(از خاطرات شهید علیرضا کریمی ) (5.00)
  • امر به معروف ( از خاطرات شهید حاج رضا فرزانه ) (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس