وداع یاران قبل از عملیات...
تصاویری از جبهه ها
وداع یاران قبل از عملیات…
سقای جبهه
شهید حاج ابراهیم “همت….فرمانده ” لشکر 27 محمد رسول الله (ص)
نگارنده : fatehan1
تصاویری از جبهه ها
وداع یاران قبل از عملیات…
سقای جبهه
شهید حاج ابراهیم “همت….فرمانده ” لشکر 27 محمد رسول الله (ص)
نگارنده : fatehan1
در پایان از شما میخواهم اگر جسمم برگشت، در قبر چشمانم را باز بگذارید تا کوردلان بدانند که کورکورانه به این راه نرفتم، دستانم را باز بگذارید تا راحت طلبان و دنیا پرستان ببینند که چیزی با خود به آن دنیا نمیبرم و مشتانم را گره کنید، تا ملحدان و منافقان بدانند که حتی جسم بیجانم نیز نخواهد گذاشت، حتی لحظهای آرامش به خود ببینند.
سالهایی نه چندان دور پیش از این، انسانهایی همچون پهلوان تختی در میدانهای ورزشی و اخلاقی ما چنان ظهور کردهاند که هنوز شعاع تلألؤشان در عرصههای قهرمانی ایرانمان میدرخشد و از این دست قهرمانان ملی بسیارند و شاید بالاتر از همه آنها کسانی بودهاند که در عرصه مبارزه در راه اسلام و دفاع مقدس نیز خوش درخشیدهاند و ما امروز که روایت یکی از این پهلوانان را برایتان مرور میکنیم، این پرسش در ذهن پدید میآید که آیا قهرمانان امروز ما توانستهاند جای خالی این پهلوانان ملی را پر کنند؟!
بخشی از زندگی پهلوان شهید داریوش ریزوندی
داریوش به سال ۱۳۳۶ در شهر کرمانشاه دیده به جهان گشود. از کودکی به ورزش علاقهمند بود و همزمان با تحصیل به ورزش کشتی نیز میپرداخت. او در مسابقات کشتی دانشآموزی قهرمان شد و در سالهای ۱۳۵۶ و ۱۳۵۷ با آغاز اعتراضات مردمی علیه شاه، داریوش به صف انقلابیون مسلمان پیوست.
وی همچنین در سازماندهی نیروهای انقلابی شهرشان برای مبارزه نقش فعالی داشت. پیاده کردن نوارهای سخنرانی امام خمینی (ره) و تکثیر و پخش اعلامیه، از کارهایی بود که در دوران مبارزه پیوسته انجام میداد. همزمان در مسابقات کشتی شرکت میکرد و قهرمانی میشد. پس از گرفتن دیپلم و پس از پیروزی انقلاب اسلامی، داریوش معلم ابتدایی کودکان روستاهای کوزران شد.
او همزمان با تحرکات ضد انقلاب در مناطق غربی ایران به مقابله با آنان برخاست و در این راه از هیچ کوششی فروگذار نکرد. وی از جمله بنیانگذاران اصلی کمیته، سپاه، بسیج و جهاد سازندگی در اسلام آباد غرب بود. شهید ضربات کاری بر پیکر ضد انقلاب در غرب وارد کرد، طوری که دشمن برای سر او جایزه گذاشته بود. پس از مدتی در کمین ضد انقلاب به اسارت درآمد، ولی در حین انتقال به کمک رزمندگان اسلام آباد غرب آزاد شد.
با آغاز جنگ تحمیلی به سپاهیان اسلام پیوست و در مناطق عملیاتی غرب ایران، مشغول نبرد شد. وی پس از مدتی از غرب به جنوب آمد و به عضویت تیپ ۲۷ محمد رسول الله (ص) درآمد. داریوش در عملیات الیبیتالمقدس شرکت کرد و در آزادسازی خرمشهر نقش داشت. پس از عملیات رمضان از سوی فرمانده لشکر ۲۷ «شهید همت» به فرماندهی گردان مالک اشتر منصوب شد.
شهید ریزوندی فرماندهی لایق و توانا و مورد علاقه رزمندگان بود. در شب عملیات مسلم بن عقیل (ع) در حالی که فرماندهی گردان مالک اشتر تیپ محمد رسول الله (ص) را بر عهده داشت، نیروهای تحت امرش را جمع کرد و همانند سرورش حسین بن علی (ع) برای آنان سخن گفت و آنان را برای شرکت در عملیات مخیر آماده کرد.
سرانجام در دوازدهم مهر سال ۱۳۶۱ در عملیات مسلم بن عقیل و در منطقهٔ سومار، نزدیک پاسگاه مندلی عراق با ترکش خمپاره به شهادت رسید.
هماکنون خلاصهای از عناوین قهرمانی این پهلوان شهید:
۱ ـ کسب مقام نخست مسابقات کشتی فرهنگ روستایی سال ۱۳۵۴
۲ ـ مقام نخست مسابقات کشتی جوانان سالهای ۱۳۵۵ و ۱۳۵۶
۳ ـ نفر نخست مسابقات کشتی آموزشگاههای ایران ۱۳۵۷
۴ ـ مقام نخست مسابقات انتخابی کشتی، جام بزرگداشت شادروان تختی ۱۳۵۹
۵ ـ قهرمان مسابقات کشتی یادبود شهید معطری ۱۳۶۰
بخش هایی از وصیت نامه شهید داریوش ریزوندی
نگارنده : fatehan1
سراسیمه از سنگر بیرون آمدیم ببینیم چه اتفاقی افتاده، دیدیم ترکشهای خمپاره به محمود برخورد کرده و یک دستش را کامل برده و قسمتهایی از شکمش پاره شده است.
ایامی که آن را سپری میکنیم، لحظه به لحظهاش عجین است با غرورانگیزترین روزهای عاشقی سربازان امام راحل که با رشادت و جسارتشان حماسهای بس عظیم به نام «عملیات والفجر هشت» آفریدند، عملیاتی که رزمندگان لشکر ویژه 25 کربلا نخستین نفراتی بودند که وارد شهر فاو عراق شدند و پرچم مبارک گنبد امام رضا(ع) را بر فراز بلندترین مسجد فاو به اهتزاز در آوردند، «محمد موظف رستمی» از رزمندگان این لشکر به بیان خاطرهای زیبا از آن روزهای شور و شعور پرداخته که تقدیم به مخاطبان میشود.
در فاو، کمک بیسیم چی قائمشهر ی با من بود به اسم محمود، 15 سال بیشتر نداشت، شاید همین سن کمش باعث میشد گاهی بیاحتیاطی کند و بیش از حد از مواضع خودی فاصله بگیرد.
خاکریز دشمن هم بسیار مستحکم بود و طوری ساخته شده بود که دید خیلی خوبی به منطقه ما داشت و کوچکترین حرکت ما با آتش سنگین جواب داده میشد، این در حالی بود که ارتفاع سنگر ما نیم متر بود و ما مجبور بودیم نماز را حتی نشسته بخوانیم.
استفاده از امکانات سنگر خیلی برای مان مقدور نبود، شاید یکی از دلایل جنب و جوشهای نامعقول محمود همین بود، البته من هم در آن وقت 18 سال بیشتر نداشتم.
یک روز محمود از سنگر خارج شده بود که صدای اصابت خمپاره 60 و بعد از آن فریاد «یا مهدی(عج)» به گوشمان رسید، سراسیمه از سنگر بیرون آمدیم ببینیم چه اتفاقی افتاده، دیدیم ترکشهای خمپاره به محمود برخورد کرده و یک دستش را کامل برده و قسمتهایی از شکمش پاره شده، خیلی متأثر شدم، سرش داد زدم: «اینجا چه کار میکنی؟ آخر؛ کار دست خودت دادی». دیدم دارد لبخند میزند، بعد با همان حالش بریده بریده گفت: «سیمهای تلفن قورباغهای قطع شده بود، رفته بودم وصلشان کنم».
محمود را با آمبولانس به عقب فرستادیم، هیچ وقت لبخندش را در آن حال وخیم فراموش نمیکنم.
حیات