فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

عبور سردارشمالی از پیکرخونین برادرش درکربلای5+عکس

06 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

منطقه شلمچه پر از دود و آتش شده بود. هیچ شیئی سالم بر روی زمین باقی نمی ماند. گازهای شیمیایی که در هوا پیچیده بود تنفس را بشدت دچار مشکل کرده بود. چشمها بشدت می سوخت. درگیری ها وجب به وجب بود. 


آنچه می خوانید؛ روایتی است عاشورایی، از زبان سردار  کمیل از فرماندهان و یادگاران گرانقدر دفاع مقدس که در عملیات غرورآفرین کربلای 5 بوقوع پیوست:
با شروع عملیات کربلای 5، ارتش بعث بشدت احساس خطر کرده بود و موجودیت خود را در خطر می دید چرا که عملیات روبروی بصره بود و موجودیت عراق به مخاطره افتاده بود لذا با تمام توان و امکانات خود وارد عرصه شد و هر آنچه داشت به منطقه آورد و در مقابل، سپاه و بسیج هم با تمام امکانات نظامی محدود خود وارد نبرد شدند.  130 یگان ارتش بعث در برابر کمتر از 30 یگان رزمندگان اسلام قرار گرفت.  ارتش عراق حجم وسیعی از هواپیماهای پیشرفته، میگ، هلی کوپتر، موشکهای زمین به زمین و تانکهای فراوان تمام منطقه را به زیر آتش گرفته بود.

گارد رياست‌ جمهوري‌ عراق هم به‌ منطقه‌ اعزام‌ مي‌شود و بي‌ درنگ‌ پاتك‌هاي‌ سنگين‌ خود را آغاز مي‌كند.

منطقه شلمچه پر از دود و آتش شده بود. هیچ شیئی سالم بر روی زمین باقی نمی ماند. گازهای شیمیایی که در هوا پیچیده بود تنفس را بشدت دچار مشکل کرده بود. چشمها بشدت می سوخت. درگیری ها وجب به وجب بود. اجساد کشته ها بحدی زیاد بود که نیروهای ما از روی اجساد عراقی عبور می کردند و به جلو می رفتند.

لشکر ویژه 25 کربلا با جسارت و شجاعتی وصف ناپذیر، در شب اول عملیات از معبر بسیار سخت آب عبور کرد و خطوط دفاعی شرق کانال ماهی را بتصرف درآورد و صبح فردا نیز غرب کانال ماهی را فتح کرد. با وجود حجم انبوه آتش دشمن، رزمندگان لشکر25 مقاومت جانانه ای برای نگه داشتن غرب کانال ماهی کردند. چراکه غرب کانال ماهی موقعیت بسیار استراتژیکی محسوب میشد و اگر حفظ نمیشد کل عملیات به مخاطره می افتاد.  پشتیبانی از نیروها هم فقط توسط یک پل روی کانال ماهی انجام می گرفت که بشدت زیر آتش بعثی ها بود.

 

سردار ولی الله نانواکناری

از صحنه های عجیب و بیادماندنی این عملیات، عبور سردار نانواکناری از کنار جنازه برادر شهیدش؛ خیرالله نانواکناری بود. سردار نانواکناری از فرماندهای شجاع یکی از گردان های لشکر ویژه 25 کربلا وقتی که برای کمک و پشتیبانی از نیروها به طرف ما می آمد، لحظاتی قبل از رسیدن به کانال ماهی، برادر معلمش  که در کنار ما می جنگید، بشهادت رسید.

 

پیکر شهید خیرالله نانواکناری-شلمچه- غرب کانال ماهی
برای اینکه در آن لحظات حساس، سردار نانواکناری پیکر برادرش را که غرق در خون بود نبیند، به نیروها دستور دادیم روی شهید را با پارچه ای بپوشانند. اما قبل از اقدام نیروها، سردار نانواکناری با نیروهایش که بسیاری از آنها در راه بشهادت رسیده بودند، به کانال رسیدند و وی در همان حالت حرکت، نگاهش به پیکر خونین برادرش افتاد که در کانال افتاده، اما این سردار دلاور بدون اینکه کوچکترین مکثی کند به راه خود ادامه داد و به جلو رفت. صحنه ای که نشان دهنده ایثار و از خودگذشتگی فرماندهان و رزمندگان خط شکن لشکر ویژه 25 کربلا است که برگرفته از نهضت عاشورایی امام حسین (ع) بود. این روحیه ایثار، ازخودگذشتگی و شهادت طلبی مثالزدنی رزمندگان 25 کربلا بود که باعث شد از سوی فرماندهان کل، به لشکر ویژه نام بگیرد.


 شهدای ایران

 نظر دهید »

رد پیشنهاد پناهندگی صلیب سرخ و حفظ ابهت خلبان ایرانی

06 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

درجواب گفتم: من 18 سال شرایط بد اسارت را تحمل کردم که به کشورم برگردم. از لطف شما ممنونم! ضمناً خواهشی دارم؛ چنانچه در فاصله‌ای که با مرز ایران دارم برایم اتفاقی افتاد و من مُردم، حتماً جسد مرا به ایران تحویل بدهید؛ زیرا خانواده و ملت قهرمان ایران در انتظار من هستند.
امیر آزاده شهید سرلشکر “حسین لشگری” خلبان نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران بود که پس از 18 سال (6410 روز) اسارت در زندان‌های رژیم بعث عراق، در فروردین 1377 به ایران بازگشت.

نام کتاب خاطرات این شهید بزرگوار، “6410″ است و تحت مجموعه “امیران جاوید"، شماره 8 با عنوان یادنامه امیر آزاده شهید سرلشکر خلبان “حسین لشگری” به بازنویسی “علی اکبر” (فرزند شهید لشگری) توسط نشر آجا وابسته به سازمان عقیدتی- سیاسی ارتش به چاپ رسیده است.
 
او دارای درجهٔ جانبازی 70 درصد بود و در طول جنگ تحمیلی تا پیش از اسارت توانست در 12 عملیات هوایی شرکت کند. او از سوی مقام معظم رهبری به لقب “سید الاسراء” مفتخر شد.
 
آزاده سرافراز “حسین لشگری” با موافقت فرمانده معظم کل قوا در تاریخ 27 بهمن 1378 به درجه سرلشکری ارتقا یافت.
 
رهبر معظم انقلاب اسلامی در مراسم تجلیل از امیر آزاده سرلشکر “حسین لشگری” فرمودند: ” لحظه به لحظه رنج‌ها و صبرهای شما پیش خدای متعال ثبت و محفوظ است و پروردگار مهربان این اعمال و حسنات را در روز قیامت که انسان از همیشه نیازمندتر است به شما بازخواهد گردانید… آزادگان، سربازان فداکار اسلام و انقلاب و رمز پایداری ملت ایران هستند.”

” ساعت 8:30 صبح 17 فروردین سال 1377 بود. به اتفاق به سمت مرز ایران حرکت کردیم. 9 صبح به مرز رسیدیم و مرا در فاصله 100 متری مرز به داخل یک دفتر راهنمایی کردند.

در آن‌جا خبرنگاران صلیب سرخ سؤالاتی کردند که پاسخ مناسب داده شد. اکثر سؤال‌های آن‌ها در رابطه با جنگ و نحوه اسارت و شکنجه کردن بود.

یکی از کارشناسان صلیب سرخ جلو آمد و گفت: می‌خواهم یک گفتگوی خصوصی داشته باشم. گفتم: سؤال کن! او گفت: می‌خواهی به هر کشوری که مایل هستیم پناهنده بشوی؟ ما از نظر سیاسی و مالی به تو کمک خواهیم کرد؛ حتی اگر بخواهی ما اسم تو را به ایران و یا خانواده‌ات ندهیم، این کار را می‌کنیم.

درجواب گفتم: من 18 سال شرایط بد اسارت را تحمل کردم که به کشورم برگردم. از لطف شما ممنونم! ضمناً خواهشی دارم؛ چنانچه در فاصله‌ای که با مرز ایران دارم برایم اتفاقی افتاد و من مُردم، حتماً جسد مرا به ایران تحویل بدهید؛ زیرا خانواده و ملت قهرمان ایران در انتظار من هستند.

ساعت 11 سرلشگر حسن رئیس کمیته قربانیان جنگ عراق به دیدن من آمد و گفت: آماده باش تا دقایقی دیگر به سمت مرز حرکت می‌کنیم. این دقایق شاید بهترین زمان عمر من بود.

خبر آوردند همه مقدمات آماده است و می‌توانیم حرکت کنیم. ابوفرح با تویوتای سفید از راه رسید. من و سرلشکر حسن در صندلی عقب نشستیم و ابوفرح جلو در کنار راننده. تا 20 متری مرز آمدیم. از ماشین پیاده شدم و با ابوفرح خداحافظی کردم.

سرلشکر حسن گفت: من در کنار تو هستم تا تو را به یکی از مسئولان ایرانی تحویل دهیم. او از من خواست با مسئولان عراقی هم که در جلوی مرز حضور داشتند، خداحافظی کنم؛ زیرا فیلمبردارها برای تلویزیون عراق فیلم می‌گرفتند و سعی داشتند از نظر تبلیغی به نفع خودشان باشد.

من در کنار سرلشکر حسن و در دو طرف ما دو سرباز عراقی که پرچم این کشور را حمل می‌کردند پیاده به طرف مرز حرکت کردیم.

سعی کردم در تمام مدتی که این 20 متر راه را طی می‌کنیم آن ابهت و شجاعت یک افسر ایرانی را حفظ کنم.

در 10 متری مرز دو نفر از صلیب سرخ هم به ما اضافه شدند و هرکدام در یک طرف ما راه می‌رفتند. در نقطه مرزی، سرلشکر حسن مرا به شخصی معرفی کرد و گفت: ایشان ژنرال لشگری است و سپس گفت: ایشان کاردار ایران در عراق هستند.
 
کاردار بلافاصله مرا بغل کرد و بوسید. در این لحظه مسئولان نظامی ایران و هلال‌احمر جمهوری اسلامی خودشان را به من رساندند و مصافحه کردند.


سرلشکر حسن سعی داشت مرا در خاک عراق نگه دارد تا با نظامیان عراقی که در آن‌جا حضور داشتند خداحافظی کنم؛ ولی مسئولان ایرانی سعی در بردن من به داخل خاک ایران داشتند؛ لذا سرلشکر حسن ناامیدانه به عقب برگشت و به همراه نماینده صلیب سرخ و پرچمداران عراقی در همان نقطه مرزی متوقف شدند.

مردم مرا به سمت جلو هدایت کردند و گارد تشریفات نظامی در نزدیک مرز ایستاده بودند و با رسیدن من، فرمانده خبردار داد.

وقتی از مرز عبور کردم ایستادم و آزادباش گفتم. امیر نجفی حلقه‌ای گل به گردنم انداخت و صورتم را چندین بار بوسید. مسئولان لشگری و کشوری که در آن‌جا حضور داشتند مرا بغل گرفته، مصافحه کردند.

در این‌جا خبرنگار تلویزیون ایران خودش را به من رساند و سؤال کرد: چگونه این مدت 18 سال را سپری کردی؟ گفتم: این مدت را با توکل بر خداوند و یاری جستن از او و همچنین تأسی به انبیاء و ائمه(س) و به عشق مردم، فرهنگ و تاریخ ایران زمین سپری کردم. اگر عمری باشد از این به بعد تلاش خواهم کرد سربازی مخلص و فداکار برای این مرز و بوم باشم و برای حفظ آن تا پای جان دفاع کنم.
 
از این به بعد جمعیت مردم قابل کنترل نبودند و مرا روی شانه بلند کردند و با شعار «لشگری قهرمان خوش آمدی به ایران» مرا به جلو می‌بردند.

پرچم سه رنگ ایران را به دستم داده بودند و من آن را در هوا تکان می‌دادم. امیر نجفی دستور داد مرا پایین آورند و آنگاه در ماشین خودش نشاند و به طرف قصر شیرین حرکت کردیم.

 

در تمام طول راه (خسروی- قصرشیرین) فیلمبرداران و عکاسان به دنبال ما بودند و عکس و فیلم تهیه می‌کردند. لحظه‌های شیرینی بود و هرگز تصور این صحنه‌ها را حتی در خیالم نمی‌توانستم داشته باشم.

حدود یک ساعت طول کشید تا به سالن قرنطینه قصر شیرین رسیدیم. در آن‌جا اسیرانی که چند روز زودتر آزاد شده بودند در یک صف مرتب و زیبا برای استقبال از من ایستاده بودند. سرهنگ آزاده خلبان محمد امینی از طرف همه خیر مقدم گفت و سپس در حالی‌که اشک خوشحالی در دیدگانم حلقه زده بود با تک تک آن‌ها دیده‌بوسی کردم.
 
وارد اتاقی که برای آزادگان تدارک دیده بودند شدم و لحظاتی کوتاه استراحت کردم و آب خنکی نوشیدم. اطلاع دادند خبرنگاران در بیرون منتظر هستند تا با من مصاحبه کنند. در محلی که پیش‌بینی شده بود نشستم.

در کنار من امیر نجفی و در سمت دیگر نماینده هلال احمر جمهوری اسلامی ایران نشسته بودند و بقیه آزادگان در پشت سر ما ایستادند.

قبل از اینکه خبرنگار سؤال کند، گفتم: با توجه به اینکه مدت 10 سال است فارسی صحبت نکرده‌ام؛‌ لذا نوشته‌ای را همراه خود دارم که آن را برای شما می‌خوا نم. اگر جوابگوی خواسته شما نبود آنگاه می‌توانید بپرسید.

متن را برایشان خواندم و گویا همان کافی بود. سپس از امیر نجفی و نماینده هلال احمر سؤالاتی کردند. امیر نجفی برای انجام کاری در مرز خسروی موقتاً خداحافظی کرد و گفت شب برخواهد گشت.

 


چند نفر از کارکنان ایثارگران نیروی هوایی در قصر شیرین پیش من آمدند و گفتند: می‌خواهی با خانواده‌ات تلفنی صحبت کنی؟ پیشنهادی از این بهتر نمی‌شد؛ لذا با کمال میل قبول کردم.

مرا به اتاقی راهنمایی کردند. در آن‌جا فیلمبردار برای ضبط مکالمه تلفنی حضور داشت. میکروفونی به یقه من متصل کردند و تلفن را جلوی من گذاشتند.

یکی از آن‌ها شماره تلفن منزلم را به من داد و گفت: خط مستقیم است! شماره را گرفتم و گوشی دو بار زنگ خورد و سرانجام همسرم گوشی را برداشت.
 
- بله …
 
- حاج خانم، حالت چطوره؟
 
همسرم در حالی‌که گریه می‌کرد، گفت: الحمدلله! حالم خوبه! تو چطوری؟
 
- الحمدلله خوبم، گریه می‌کنی؟
 
- نه …
 
- پس چرا صدات گرفته؟
 
- نه … نه … شما خوبید … نمی‌دونم چی بگم.
 
- برایت نوشتم که به هر حال یک روز به هم می‌رسیم و همدیگر را می‌بینیم. خدا خواست رسیدیم به هم. دیروز رفتم و امروز هم آمدم. نمی‌خوای قبول کنی؟
 
- چرا ولی خیلی سخت بود.
 
- خدا بزرگه … با علی میونت چطوره … خوبه؟
 
- خوب هستیم … آره
 
- اذیت که نمی‌کنه؟
 
- نه … نه … اصلاً … خیلی پسر خوبیه.
 
- درس‌هاش خوبه؟
 
- بله … خیلی خوب
 
- سلامتی‌اش خوبه؟
 
- همه چیزش خوبه، ماشاءالله پسر قد بلند و رشیدیه! همه چیزش خوبه.
 
- الآن اومده خونه؟
 
- آره، اینجاست. می‌خواد صحبت کنه. شما خودت خوب هستی؟
 
- آره … الحمدلله، شنگول، حتی از اول هم بهتر!
 
- خدا را شکر … کی شما می‌آیید؟
 
- نمی‌دانم دقیقاً بگم کی ولی فکر کنم فردا یا پس فردا.
 
- من گوشی را می‌دهم با علی صحبت کن … بعد من دوباره صحبت می‌کنم.
 
- باشه … باشه.
 
وقتی با همسرم صحبت می‌کردم در تمام لحظات بغض گلویم را گرفته بود و هر آن می‌خواستم گریه کنم ولی سعی کردم با سؤال کردن، جلوی بغضم را بگیرم و نشان ندهم تحت تأثیر احساسات عاطفی هستم. پس از او با فرزندم صحبت کردم.
 
- الو
 
- چطوری علی جان … حالت خوبه؟
 
- احوال شما … حال شما … خوب هستید؟
 
- الحمدلله تو چی؟
 
- بد نیستم.
 
- مبارک باشه تبریک می‌گم بهت، همه ما رو رو سفید کردی. درس‌های دانشگاه خوبه؟
 
- بله … بد نیست، متشکرم.
 
- برایم نوشتند پسر خوبی هستی … البته باید خوب‌تر هم باشی‌ها.
 
- ان‌شاءالله. شما خوب هستید؟
 
- الحمدلله. برایت نوشتم که خدا بزرگ است؛ اگر او بخواهد یک روز همدیگر را می‌بینیم و الحمدلله او خواست.
 
- شما کی رسیدید؟
 
- من دو ساعت پیش از مرز گذشتم و الآن در قصر شیرین با بقیه برادرها هستیم تا تکلیفمان روشن شود. ان‌شاءالله می‌آیم تهران!
 
- کی؟
 
- ممکن است فردا بیاییم تهران. خوب پدربزرگ چطوره؟
 
- همه خوب هستند، سلام می‌رسانند.
 
- سلام من را هم به همه برسان.”

نگارنده : fatehan1

 نظر دهید »

شهادت یک مداح مقابل دوربین محمدرضا طاهری

06 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

ساعتی پس از شهادت شهید محمد بهروز لایقی، حاج محمدرضا طاهری که در آن ایام در واحد تبلیغات گردان شهادت لشگر ۲۷ محمد رسول الله(ص) مشغول فعالیت بوده است، تصویری را از پیکر مطهر این شهید به ثبت می‌رساند. 


شهید محمد بهروز لایقی؛ قاری قرآن، بسیجی نمونه و ذاکر با اخلاص اهل بیت (ع)، یکی از رزمندگان شجاع جبهه اسلام در سال‌های دفاع مقدس ملت ایران، که در عملیات والفجر 8 در بهمن سال 1364، مجروح شده بود پس از بازگشت به تهران و بهبودی مجروحیت، دوباره به جبهه‌های نبرد حق علیه باطل بازگشت.

وی در نبرد کربلای 5 که با رمز یا زهرا (س) در دی ماه سال 1365 انجام شد همراه با دیگر رزمندگان لشگر 27 محمد رسول الله (ص)، در گردان شهادت به فرماندهی سردار شهید جواد صراف در منطقه عملیاتی شلمچه و در کانال پرورش ماهی، به مقابله با دشمن و دفاع از میهن اسلامی می‌پرداخت.

این شهید والامقام که ارادت خاصی به ساحت مقدس حضرت صدیقه طاهره، فاطمه الزهرا (سلام الله علیها) داشت، در این عملیات و به هنگام نبرد با دشمن، در اثر اصابت ترکش به بازو و پهلویش در 25 دی سال 1365 به شهادت رسید.

تصاویری که در پیش روی خود مشاهده می‌کنید، ساعتی پس از شهادت شهید محمد بهروز لایقی، توسط دوربین عکاسی مداح اهل بیت (ع)، حاج محمدرضا طاهری که در آن ایام در واحد تبلیغات گردان شهادت، لشگر 27 محمد رسول الله (ص) مشغول فعالیت بوده است، از پیکر مطهر این شهید به ثبت رسیده است:

 

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 546
  • 547
  • 548
  • ...
  • 549
  • ...
  • 550
  • 551
  • 552
  • ...
  • 553
  • ...
  • 554
  • 555
  • 556
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • صفيه گرجي
  • کوثر نهاوند(مهاجر إلی الله)
  • رهگذر
  • ma@jmail.com

آمار

  • امروز: 633
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • وصیت نامه شهید یوسف راسخ (5.00)
  • کوه خضرنبی ( از خاطرات شهید مهدی طهماسبی (5.00)
  • یا حسین(ع) (5.00)
  • کفاره گناه ( از خاطرات شهید مهدی باکری ) (5.00)
  • وصیت نامه شهید عباس بنایی (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس