فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

سربازی که یک تنه مقابل صهیونیست‌ها ایستاد

07 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

او از مرزهای بلاد اسلامی در مقابل تجاوز صهیونیست‌ها به منطقه حفاظت شده و حاوی انبارهای مهمات جلوگیری کرد و فریب نیرنگ دشمن صهیونیست را نخورد و با سلاحش از بلاد اسلام دفاع کرد؛ حق او نشان افتخار بود اما سران خیانت‌کار مصر مزد او را با محکومیت به حبس ابد و بعد هم مرگی مشکوک در زندان جور دادند.


 

سرباز دلاور سرزمین سینای مصر؛ شهید سلیمان محمدخاطر سربازی است در دوران حکومت جور و ظلم فرعونی حسنی مبارک به اتهام دفاع از مرزهای اسلام به شهادت رسید.

او از مرزهای بلاد اسلامی در مقابل تجاوز صهیونیست ها به منطقه حفاظت شده و حاوی انبارهای مهمات جلوگیری کرد و فریب نیرنگ دشمن صهیونیست را نخورد و با سلاحش از بلاد اسلام دفاع کرد؛ حق او نشان افتخار بود اما سران خیانت کار مصر مزد او را با محکومیت به حبس ابد و بعد هم مرگی مشکوک در زندان جور دادند.

 

 


شهید سلیمان محمد عبدالحمید خاطر سربازدلاور مصری که در تاریخ 13مهر 1364 (برابر با 5اکتبر 1985) با تیراندازی به متجاوزان دژخیم اسرائیلی در منطقه شرم‌الشیخ واقع در سواحل شبه جزیره سینا هفت نفر از آنان را کشت. پس از این اقدام، به وسیله دولت مصر دستگیر و به حبس ابد محکوم شد.

قهرمان سینا، سلیمان محمد عبدالحمید خاطــر، مانند همــه جوانان مصری به ســربازی اعزام شد، او آخرین فرزند خانــواده‌ای در منطقه «اکیاد» از اســتان شرقی مصر بود. سلیمان به منطقه «راس برجه» در جنوب شبه جزیره سینا به عنوان ســرباز ارتــش مصر در مرز مشغول محافظت از مرز مصر گردید. او که در ماه‌های آخر ســربازی به سر می‌برد. ناگهان دچار حادثــه‌ای شد که مسیر زندگی و مرگش را دگرکون کرد، 14 مهــر ماه1364 هنگام غروب آفتاب، متوجه حضور 12 نفر اسرائیلی گردید که در حال نزدیک شــدن به محل نگهبانی او بودند، محلی که  شهید ســلیمان خاطــر از آن نگهبانی می کرد یک منطقه نظامی بود که مهمات و ســلاح‌های خاص در آن نگهداری می‌شــد و از حساسیت ویژه ای برخوردار بود و به همین خاطــر ورود تمام افراد بیگانه به آن ممنوع بود. ســلیمان با مشــاهده آن گــروه 12 نفره بــه آنها هشــدار داد و حتی به زبان انگلیسی به آنها گفت: ایست! عبور ممنوع!

“Stop no passing”

اما گروه اسرائیلی به هشدارهای  او بی ‌توجهی کردند و تصمیم به فریب او گرفتند و یکی از زنان همراه صهیونیست ها با اغواگری قصد فریب او را داشت!

اما او مصمم جلوی آنها ایستاد و پس از هشدار و شلیک تیر هوایی به سمت آنان و عدم توجه آنان به سمت آنان در غروب آتش گشود.

 

 


شــلیک در غروب صحرای سینا منجر به کشته شدن هفت اسرائیلی گردید. اما ارتش مصر به جای تقدیر از او، وی را بازداشت و محاکمه کرد.

دادگاه محاکمه سلیمان خاطر به دلیل وضعیت سیاسی آن دوره یعنی پس از امضای معاهده ننگین کمپ ‌دیوید و ترور انور سادات و تضادهای میان جهان اســلام و صهیونیسم بــه یکــی از جنجالیترین دادگاه‌های دهه هشتاد میلادی تبدیل شد.

هنگامی کــه بازپــرس دادگاه نظامی از شهید ســلیمان خاطــر شــرح حادثه را پرســید، ســلیمان توضیح داد کــه روی نقطه مرتفعی ایســتاده بوده و گروه اســرائیلی در حال نزدیک بودن به او بودند، منطقه مورد نظر منطقه ای ممنوعه و نظامی بوده و انبار مهمات و ســلاحهای خاص در آن نگهداری می‌شــد و به همین خاطــر ورود تمام افراد بیگانه و حتی غیرنظامیان مصری به آن ممنوع بود چه برسد به دشمن صهیونیستی، وی همچنین اظهار داشت: پیش از آن (زمانی که هنوز هوا روشن بود و تاریک نشده بو) در حال خواندن نماز بوده و گروه اســرائیلی نماز خواندن او را به تمسخر گرفته بودند.

ســلیمان توضیح داد که به آنها هشدار داده کــه جلوتر نیایند، اینجا یک منطقه نظامی  و ممنوعه اســت ولی گروه اســرائیلی بدون توجه بــه اخطارهای او سعی داشــتند او را فریب بدهند.

 

 


گفتنی است که زمان اتفاق هوا تاریک بود و تعداد و یا چهره متجاوزان مشخص نبود.

بازپرس پرسید: «آیا از سالم بودن سلاحت اطمینان داشتی؟»

سلیمان گفت :بله، برای این که هر ســربازی که ســلاح خود را دوست دارد مانند آن است که وطن خود را دوست داشته اســت و سربازی که ســلاحش را حمل می کند مانند این اســت که  پاره ای از وطنش را حمل می کنــد، پس باید از آن مراقبت کند.

بازپرس پرســید: چگونه به آنها هشدار دادی؟

ســلیمان جواب داد: «من بارها به آنها هشدار دادم و یکی از زنها با برهنه شدن می‌خواست مــرا فریب دهد، منطقه هم منطقه‌ای نظامی بود و تأکیــد کرده بودند که هیچ فــردی چه مصری و چه خارجی حق ورود بــه آن را ندارد، به همین خاطر ناچار شدم که شلیک کنم.»

گروهی از نشریات مصری سرسپرده سعی داشتند که سلیمان‌خاطر را دیوانه معرفی کنند، اما شهید سلیمان همچمنان بر محافظت خود از خاک کشــورش در مقابل اسرائیلی‌ها اصرار داشت به گونه ای که در دادگاه فریاد زد: «من از مرگ هیچ هراسی ندارم، چرا که قضا و قدر الهی اســت، من از آن هراس دارم که حکمی کــه در مورد من صادر شــود آثار منفی‌ای بر همرزمانــم بگــذار و آنها را هراسان کند و وطندوستی را در آنها بکشد.» سلیمان خاطر که قبل از تیرانــدازی فریاد الله‌اکبر سر داده بود.

 

 


عنــوان کرد که در کمال ســلامت عقــل و روان ایــن کار را کــرده اســت، رســانه‌های غربــی ســعی کردنــد بــا ایجــاد جــنگ رسانه ای خواســتار حکــم اعــدام بــرای او شوند و می گفتند که او توریستهای بی گناه را کشته است، اما کدام توریست با فریب و نیرنگ به منطقه نظامی کشور دیگر وارد می‌شود ؟ آن هم با وجود هشدارهای سرباز و نگهبان منطقه نظامی؟

دادگاه نظامــی مصر در 28 دســامبر 1985 او را به  زندان با اعمال شــاقه محکوم کرد و به زندان نظامی شهر نصر در نزدیکی قاهره فرستاد.

در 17 دی مــاه 1364 برخــی از روزنامه‌های مصر خبری دیگر را منتشر کردند کــه جنجالــی دیگــر در پی داشــت، خبــر حاکــی از آن بود کــه ســلیمان خاطر در زنــدان خودکشــی کرده اســت!

روزنامه‌هــا بنــا به گــزارش پزشــکی قانونــی نوشــتند که ســلیمان خاطر بــا اســتفاده از پارچه‌هــای ملحفه‌اش خودش را حلق‌آویز کرده، اما پذیرفتن این مسئله هم برای مــردم و هم خانواده ســلیمان خاطــر عجیب و باور نکردنی بود، بــرادر ســلیمان اظهار داشــت کــه مــن از ایمــان و مذهبــی بــودن ســلیمان اطمینان دارم، او هیچوقت حاضر به خودکشــی نبوده است.

برخی شاهدان از مشاهده آثار کبودی و جراحت روی ســاق پــای سلیمان خبر دادند، بــه خاطر همین مرگ مشکوک خانواده ســلیمان خواســتار کالبد شکافی جسد فرزندشان شدند، هر چه بیشتر می‌گذشت بر احتمال قتل و شهادت وی  بیشــتر افزوده می‌شــد.

دانشــجویان دانشــگاهای «قاهره»، «عین شــمس» و «الازهر» و همچنیــن دانش‌آموزان دبیرستان ها در مصر شــروع به تظاهرات کردند، مسئله‌ای که باعث شــد تا دولت مصر ســعی کند ســریع غائلــه را ختم کند و دســتور دفن جنازه را بدون بررسی و کالبد شکافی داد، واین عمل دولت وقت مصر سندی شد بر شهادت و قتل شهید سلیمان محمد خاطر.

مادر ســلیمان در مورد شهادت پسرش گفت: «پســرم کشــته شــد تا آمریکا و اسرائیل راضی شــوند.»

دانشجویان معترض علیه اسرائیل شعار می‌دادند و خواهان جنگ با اسرائیل بودند. تشییع جنازه سلیمان خاطر، ارکان دیکتاتوری حسنی مبارک را به لرزه درآورد و تظاهرات‌های پی‌درپی، نیروهای نظامی را وادار به اعمال خشونت نمود.

دانشجویان مصری شعار می‌دادند:

«الصهیونی ده غدار

المعقول المعقول

إن سلیمان مات مقتول

سلیمان خاطر قالها فی سینا

قال مطالبنا وقال أمانینا

سلیمان خاطر یا شرقاوی

دمک فینا هیفضل راوی

سلیمان خاطر قالها قویة

الرصاص حل قضیة»

 (…سلیمان خاطر [با خون خود] اعلام کرده است که گلوله راه حل قضیه [اسرائیل] است).

بعدها فاش شــد کــه در 12 دی ماه یک خبرنگار نمای صهیونیســت در جریــان تهیه گــزارش و فیلم با دوربین خود به ســلیمان خاطر در زندان حمله کرده است و ســلیمان خاطر دچار ضربه مغزی شده است تا اینکه در 17 دی ماه سال64 مصادف با 7 ژانویه 1986  به شــهادت رســید، شهید سرافرازســلیمان خاطــر در دفاع از خــاک میهنش در دفاع از سرزمین اسلام و در ضدیت با پیمان ننگین کمپ دیوید دســت به کاری زد که از نگاه آمریکا جنایتکارو اســرائیل غاصب عمل تروریستی بود ولی دولت جمهوری اســلامی ایران به حمایت از اقدام او پرداخت، خیابان امیر اتابک ســابق در تهران را که یکــی از خیابانهای منشــعب از خیابان شهید مطهری اســت را به نام شهید ســلیمان خاطر نامگذاری کرد و تمبر یاد بودی برای وی چاپ کرد تا به این ترتیب یاد و خاطره  مرزبان اسلام شهید  سلیمان محمد خاطر را زنده نگه دارد و به مقام شامخ او ادای احترام نماید،همچنین ،این شهید بزرگوار از سوی جمهوری اسلامی ایران به عنوان شهید شاخص بین الملل معرفی گردید. 

 

نگارنده : fatehan1

 نظر دهید »

ماجرای حضور هیأت عراقی در کنفرانس اسلامی سال 76 در تهران و پذیرایی خوب از آن‌ها

07 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

ابوفرح -مسئول من- چون از عوامل اطلاعاتی بود همراه یک هیأت بلندپایه به رهبری طه یاسین رمضان به ایران رفته بود. من امید زیادی داشتم تا در مذاکرات دوجانبه ایران و عراق موضوع تبادل آخرین اسرا مورد بحث قرار گیرد.

نام کتاب خاطرات این شهید بزرگوار، “6410″ است.
 
او دارای درجهٔ جانبازی 70 درصد بود و در طول جنگ تحمیلی تا پیش از اسارت توانست در 12 عملیات هوایی شرکت کند. او از سوی مقام معظم رهبری به لقب “سید الاسراء” مفتخر شد.
 
آزاده سرافراز “حسین لشگری” با موافقت فرمانده معظم کل قوا در تاریخ 27 بهمن 1378 به درجه سرلشکری ارتقا یافت.
 
رهبر معظم انقلاب اسلامی در مراسم تجلیل از امیر آزاده سرلشکر “حسین لشگری” فرمودند: ” لحظه به لحظه رنج‌ها و صبرهای شما پیش خدای متعال ثبت و محفوظ است و پروردگار مهربان این اعمال و حسنات را در روز قیامت که انسان از همیشه نیازمندتر است به شما بازخواهد گردانید… آزادگان، سربازان فداکار اسلام و انقلاب و رمز پایداری ملت ایران هستند.”

” از ابتدای سال 1376 زمزمه برقراری کنفرانس کشورهای اسلامی در ایران از رادیوهای ایران و بیگانه شنیده می‌شد. زمستان فرا رسید و سران کشورهای اسلامی یکی پس از دیگری وارد تهران شدند.

ابوفرح –مسئول من – چون از عوامل اطلاعاتی بود همراه یک هیأت بلندپایه به رهبری طه یاسین رمضان به ایران رفته بود. من امید زیادی داشتم تا در مذاکرات دوجانبه ایران و عراق موضوع تبادل آخرین اسرا مورد بحث قرار گیرد.

رادیوهای بیگانه سعی می‌کردند به عناوین مختلف این کنفرانس را بی‌اعتبار نشان دهند و برای توجیه انتقادات خود در برنامه‌های خودشان کارشناس می‌آوردند و آن‌ها هم نمی‌توانستند نیات سوء خودشان را پنهان کنند و شروع می‌کردند به گفتن این‌که مخارج این کنفرانس و هزینه‌های آن برای دولت ایران چه زیان‌هایی به بار می‌آورد؛ در حالی‌که در کشور ایران مایحتاج عمومی گران است و مردم در فشار هستند و از این‌گونه انتقادها فراوان می‌کردند.

عراق که نیاز مبرمی به حمایت کشورهای اسلامی داشت در این کنفرانس در سطح بالایی شرکت کرد. پس از گذشت دو هفته از اتمام کنفرانس هنوز هیأت عراقی به کشورشان برنگشته بودند.


 

پس از برگشت اعضای این تیم ابوفرح به دیدن من آمد. او گفت در ایران خیلی به ‌آن‌ها خوش گذشته است. غذای خوب و میوه‌های خوب و درشت از قبیل پرتقال، سیب، کیوی، موز و پسته‌های عالی بوده و ایرانی‌ها خیلی خوب پذیرایی کردند.

او گفت برای تفریح آن‌ها را به سد کرج و پیست اسکی دیزین برده‌اند. هیأت عراقی با ایرانی‌ها در مورد تبادل بقیه اسرا به نتایج مثبتی رسیده بودند. ابوفرح گفت برایت نوشته‌اند که بروی زیارت عتبات مقدسه و هر وقت خواستی می‌توانی اعلام کنی تا من مقدمات آن را فراهم کنم.

به او گفتم مسئولان قبلی من حتی اوایل جنگ به من پیشنهاد رفتن به زیارت را داده‌اند ولی شرایط آن‌ها مناسب نبود؛‌ لذا من نپذیرفتم. شما چگونه می‌خواهید مرا به زیارت ببرید؟

ابوفرح گفت: من دستور دارم هر طور تو بخواهی و راحت باشی این کار انجام گیرد. فقط تعدادی از مأموران امنیتی همراه تو هستند و آن‌ها هیچ کاری ندارند و تو هر طور که مایلی می‌توانی زیارت کنی. فقط با عرب‌ها نباید صحبت کنی و هر چیز که خواستی به ما می‌گویی و ما برای تو تهیه می‌کنیم.


یک هفته به پایان ماه مبارک رمضان مانده بود و پیامد آن تعطیلات عید فطر بود. گفتم ان‌شاء‌الله پس از اتمام ماه مبارک رمضان به این سفر خواهیم رفت.   
 
از این‌که می‌توانستم به زیارت کربلا و نجف بروم روحیه تازه‌ای گرفتم و کمربندم را بستم برای گذراندن یک دوره طولانی اسارت. خداوند را سپاس گفتم که امسال قبل از فرا رسیدن عید، عیدی خوبی به من عنایت کرد.

تعطیلی عید فطر برای عراقی‌ها سه روز است. تعطیلات که تمام شد صبح شنبه ابوفرح آمد و گفت: «قاسم حلاق» را گفتم بیاید. پس از اصلاح سر و صورت، دوش آب سرد گرفتم و لباس مرتب پوشیدم.

ابوفرح از من خواسته بود هنگام رفتن به زیارت به او یادآوری کنم روسری دخترش را با خود بیاورد و در این مورد توضیح نداد. ساعت 7:15 دقیقه صبح ابوفرح آمد و من موضوع روسری را به او یادآور شدم. او تشکر کرد و گفت با خودش آورده است.

این دفعه بدون این‌که حوله به سرم بکشم همراه ابوفرح رفتیم و سوار ماشین شدیم. دو ماشین دیگر در جلو و عقب ما در حرکت بودند که در هر ماشین چهار نفر امنیتی نشسته بودند.

متوجه شدم ابوفرح و بقیه مأموران از این‌که به این سفر می‌روند خیلی خوشحال به نظر می‌رسند. بعداً فهمیدم ابوفرح برای بردن من به زیارت، 200 هزار دینار اعتبار درخواست کرده و همه آن را نقداً دریافت کرده است.   
 
آن‌ها این مأموریت را برای خودشان از نظر مادی پربار می‌دانستند. برای خوردن صبحانه در مسیر نجف – بغداد غذاخوری خوب و تمیزی بود که همان‌جا توقف کردیم. غذاخوری «فدک» نام داشت و صاحب آن شیعه بود. دو عدد مهر تربت کربلا منقوش به ضریح کربلا و اسامی چهارده معصوم را در محلی آویزان کرده بود.

برای اولین بار تربت کربلا را گرفتم و بوسیدم. همه، غذای گوشتی سفارش دادند ولی من با توجه به این‌که در سفر بودیم مقداری آش خوردم.


ابوفرح مرا به صاحب غذاخوری معرفی کرد و مشخص بود صاحب آن باید از عوامل اطلاعاتی عراق باشد؛ چون با مأموران خیلی صمیمی بود.

پس از نوشیدن چای ابوفرح پول صبحانه را پرداخت و حرکت کردیم. در اولین پمپ بنزین باک ماشین‌ها را پر کردیم و ابوفرح چند پاکت سیگار و چند کیلو موز و نارنگی خرید و آن را بین سه ماشین تقسیم کرد.

طبق برنامه‌ای که برای زیارت تدارک دیده بودند اول باید به نجف و کوفه و سپس به کربلا می‌رفتیم. فردا هم قرار بود برویم سامرا و پس از زیارت سید محمد برادربزرگ امام حسن عسکری(ع) به کاظمین بر می‌گشتیم.

تقریباً تا شهر نجف سه ساعت در راه بودیم. ماشین را در پارکینگ مخصوص جلوی حرم پارک کردند.

پلیس راهنمایی جلو آمد و گفت این‌جا مخصوص مقامات دولتی است و شما اجازه پارک کردن ندارید. ابوفرح پایین رفت و پلیس با دیدن لباس سبز حزبی او و کلتی که به کمرش بسته بود در گفتارش تجدیدنظر کرد.

ابوفرح مقداری به پلیس تشر زد. من از او خواستم وقت را تلف نکند و زودتر به زیارت برویم…”

باشگاه خبرنگاران

 نظر دهید »

مسجد جامع را آزاد کردیم، بیت المقدس را هم آزاد خواهیم کرد

07 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

شهید بهروز مرادی می‌نویسد:ای شهید!ان شاءالله نماز وحدت را در بیت المقدس می‌خوانیم. مسجد جامع را آزاد کردیم، بیت المقدس را هم آزاد خواهیم کرد.روزی بر مزار شما آمده و فریاد خواهیم زد: هان ای شهیدان،برخیزید،کربلا آزاد شد قلب امام شاد شد.
سردار شهید بهروز مرادی 1335 دیده به جهان گشود، هوش و ذکاوتش از دوران کودکی زبانزد بود، تحصیلات عالی خود را با اخذ مدرک کارشناسی هنرهای زیبا از دانشگاه اصفهان گذراند و به حرفه مقدس معلمی اشتغال داشت تا آن زمان که غرش تانک‌های بعثی او را وارد عرصه دفاع از میهن اسلامی کرد. او یکی از فرماندهان مقاوت مردمی خرمشهر شد و دلاورانه برای حفظ شهر می‌جنگید و دلش را در گرو آن شهر آسمانی داده بود و از خرمشهر دل نمی‌کند. شایع شده بود که باید همه نیروهای مقاومت، شهر را ترک کنند تا هواپیماهای خودی نیروهای بعثی را بمباران نمایند اما این خیانتی بود آشکار که توسط بنی صدر صورت گرفت و بهروز جزء آخرین نفرات بود که در روز شوم چهارم آبان سال پنجاه و نه، روز خونین  شدن خرمشهر از رودخانه کارون گذشت و به امید هجوم هواپیماهای خودی شناکنان به آن سوی رود خانه کارون و منطقه کوت شیخ رفت، اما از نیروهای کمکی و هواپیماها خبری نبود. پدر بهروز در اثر اصابت ترکش در آغازین روزهای جنگ به شهادت می‌رسد و برادرش هم در عملیات ثامن الائمه(ع) بال پرواز می‌گشاید. پس از حدود پانصد و هفتاد روز تسخیر ناجوانمردانه شهر خونین شب و روز نداشت تا اینکه به عنوان یکی از فرماندهان عملیات بیت المقدس در آزادسازی خرمشهر نقش ارزنده‌ای ایفا کرد. بهروز نقاش زبر دستی بود و نقاشی‌هایش بر در و دیوار خرمشهر نوید آبادانی شهر را می‌داد آبادانی ای که به زخم التیام نیافته خرمشهر تبدیل شده است و تا به امروز توسط مسئولین پر مدعا محقق نشده است. تابلو ورودی شهر را که همه خوب به یاد دارند(خرمشهر جمعیت سی وشش میلیون نفر،کوچه‌های این شهر به خون شهدا مطهر است، با وضو وارد شوید) کار بهروز بود و به راستی خرمشهر قلب تپنده ایران سی و شش میلیونی آن دوران بود.

 

دوباره با نقض تمام قوانین به مرزهای میهن اسلامیمان هجوم آورد، بهروز که نامش با خرمشهر عجین شده بود، آر پی جی بر دوش به همراه دیگر همرزمانش به شکار تانک‌های اهدایی دنیای شرق و غرب به صدام پرداخت و بنا به روایت همرزمانش در چهارم خردادسال 1367 پس از انهدام هشت تانک دشمن در حالی که در اثر شلیک فراوان خون از گوش‌هایش جاری بود، در شلمچه هدف تیر تجاوز دشمن قرار گرفت و در کنار پیکر همرزمان شهیدش در گلزار سراسر صفای خرمشهر در آغوش شهری قرارگرفت که قلبش همیشه برای او می‌تپید.

مطالب زیر گزیده‌هایی از دست نوشته‌های بهروز است که پاره‌ای از آن‌ها را در روزهای آغازین روزهای آزادی خونین شهر نگاشته است و درد دل‌های اوست با دوستان شهیدش:

 

18 تیر 1361:

جنازه محمد رضا دشتی را بعد از بیست و دوماه در خرمشهر ،پیدا کردم. ساعت 4:30 بعد از ظهر

19 تیر 1361:

مجدا همراه بچه‌های سپاه به دیدن استخوان‌های محمد دشتی رفتیم.

26تیر 1361:

دفن محمد در قبرستان خرمشهر

بسم الرحمن الرحیم

در یکی از روزهای مهرماه سال59، که با دشمن توی کوچه‌های پشت مدرسه خرمشهر درگیر بودیم، سه نفر از دوستانم به خانه‌ای که مقر عراقیه بود حمله کردند و جنازه یک نفرشان داخل کوچه جا ماند. سه نفر محمدرضا دشتی، محمد رضا باقری و توتو نساب بودند، و امروز که بعد از پیروزی، قدم به شهرمان گذاشته‌ایم این چهارمین نفری است که استخوان‌هایش پیدا می‌شود. وقتی استخوان‌های دوستم را پیدا کردم، برای لحظه‌ای گریستم و در برابر خدا زانو زدم، و زمین را به شکرانه امانت داری‌اش بوسیدم. برادر کوچکم همراهم بود. او را آورده بودم تا از نزدیک با واقعیت‌های جنگ آشنا شود.

مدتی را در راهروهای زیر زمینی و سنگرهای دشمن قدم زدیم و برای او حماسه‌های جوانان شهر را می‌گفتم که چگونه فرزندان اسلام در غربت، رقص مرگ می‌کردند، و او هاج و واج مانده بود. بعد از ظهر که شد، به او گفتم: ((داخل یکی از این کوچه‌ها یک آشنا هست بیا برویم. شاید اثری از او باشد.)) قدم قدم پوکه‌های ژ3 روی زمین ریخته بود. سر این کوچه، پوکه‌های شلیک شده از طرف ما بود که سر کوچه آن طرف‌تر، پوکه‌های کلاشینکف عراقی‌ها. بیست و یک ماه پیش اینجا، در و دیوار و خانه‌ها شاهد یک جنگ خونین سخت بود و امروز ما آمده بودیم – که اگر خدا کمک کند – جنازه یکی از قربانیان این جنگ را بیابیم. آهسته کوچه‌ها را پشت سر گذاشتیم، به خانه‌ای نزدیک شدیم که هنوز فریاد وحشتناک عراقی‌ها را از آنجا به خاطر داشتم. جلو خانه، استخوان‌های محمد را پیدا کردم و آن طرف‌تر ساعت مچی اورا، داخل جیب شلوارش چند تیر ژ3 بود و بلوز سبز و پیراهن سفید او بعد از دو سال هنوز سر جایش بود، و یک لنگه کفش او را زیر درخت فرسوده خرما پیدا کردم، در کنار او 6گلوله آرپی جی که از پشت بام خانه روبرو شلیک شده بود، در دل زمین بود، در آن لحظه زانوهایم سست شد و اشک چشمانم را گرفت. زمین را بوسیدم، زیرا عهد کرده بودم که اگر به خرمشهر زنده رسیدم، بروم آنجا که دوستانم شهید شده‌اند خاک مقدسشان را زیارت کنم. برادرم به من نگاه می‌کرد در حالی که چشمانش از حدقه در آمده بود.

به یاد پدر و خانواده محمد افتادم که هنوز که هنوز است، در انتظار بازگشت فرزندشان لحظه شماری می‌کنند. تا امروز خبر شهادت محمد را به مادرش نداده بودم، اما دیگر خوشحال هستم که لااقل استخوان‌های او را پیدا کرده‌ام و این می‌تواند باعث آرامش موقت قلب یک مادر باشد.

به یاد مادر سعید افتادم، آن روز که ما جنازه سعیدمان را در جبهه آبادان جا گذاشتیم، مادر سعید به صمد گفته بود “کاش بند پوتین سعید را برایم می‌آوردی، تا من لااقل یک یادگار از پسرم داشته باشم.”

می‌بینی که ما، در چه دنیایی زندگی می‌کنیم، و با این وضع برای من سخت است که از جبهه دست بکشم.جبهه برای من همه چیز است. در جبهه دوستانم را یکی یکی از دست دادم و حالا که دارم این نامه را  برای تو می‌نویسم، صدای انفجار پیاپی خمپاره خصم، سکوت شب را می‌شکند و شاید هم … بعد از آن خدا می‌داند چه بشود؟

قبل از فتح خرمشهر، نوشتن چند خط نامه همراه بود با اعتراض دوستم علی نعمت زاده که می‌گفت: “گلوپ را خاموش کن” اما الان که دارم این نامه را می‌نویسم، شاید جنازه علی در قبرستان آبادان پوسیده باشد و کسی نیست که به من بگوید خسته‌ام، چراغ را خاموش کن، می‌خواهم بخوابم. من نمی‌دانم بعد از این چه خواهد شد؟ به مادرم گفته‌ام در جبهه بچه‌ها خواب امام حسین(ع) را می‌بینند و در بیداری، در نخلستان‌های جزیره مینو، مهدی(عج) را می‌بینید و شما در تهران، در خواب، کوپن را می‌بینید و در بیداری صف مرغ کوپنی را. مادرم قانع شد که پسرش حق دارد در جبهه باشد. می‌بینی که دنیای جبهه چه دنیای عجیبی است؟ یک دنیا حماسه است، و این حماسه‌ها گاه در دل خاک مدفون می‌شوند. و گاه اثری از آن‌ها که یک تکه استخوان باشد بعد از دو سال پیدا می‌شود.

 

بسمه تعالی

راستش را بخواهی چیزی برای نوشتن ندارم. بنابر این مجبورم گاهی ازپرندگان روی آسمان برایت بنویسم و گاهی از ماهی‌های ته رودخانه. نامه قبلی را که نوشتم(بعد از پیدا شدن استخوان‌های محمدرضا دشتی) سخت پریشان بودم، و دلم می‌خواست یک بنده خدایی یک سیلی محکم توی گوشم می‌زد تا لااقل بهانه‌ای برای گریستن پیدا می‌کردم. اما خوب چه کنیم که خیلی از بغض‌ها در گلو خفته می‌شود.

هنوز اشک در چشممان نخشکیده، یک اتفاق دیگر می‌افتد و اینجا مجالی برای اندیشیدن و تفکر بر حادثه‌ها و لحظه‌ها و صحنه‌ها کمتر حاصل می‌شود. تا می‌آیی سرت را بخارانی، روزها از پی هم و هفته در پی او و پشت سرش ماه‌ها، مثل واگن‌های قطار، پشت هم از تو جلوتر می‌گذرد؛ که توی هر کدام از این واگن‌ها، انباری از خاطره‌ها نهفته است؛ و بعد که همه چیز از شور و هیجان افتاد و در گوشه‌ای مثل این اتاق که من در آن نشسته‌ام آرامشی حاصل شد، تازه می‌فهمی که ای بابا کجا بوده‌ای و حالا کجا آمدی؟

آن روز توی کوچه‌ها دنبال یک فرغون می‌گشتی که مجروح تیر خورده‌ای را با آن به مسجد جامع برسانی. دیروز تو کوچه‌های پشت گل فروشی، جنازه سامی و محمود به حالت سجده بر زمین بود و امروز تصویر آن‌ها بر دیوار نمازخانه. آن روزها فریاد بر سینه آسمان، خط سرخ می‌کشید که آی به داد ما برسید، بچه‌ها دارند قتل عام می‌شوند و کسی پاسخگو نبود به جز خدا.

آیا کسی از رقص مرگ چیزی می‌داند؟

خدایا کجا بودیم؟ چه برما می‌گذشت؟ آیا کسی از مظلومیت فرزندان روح خدا چیزی می‌داند؟ یا هنوز همه در فکر آبگرمکن و زیلو و بخاری هستند؟ آیا کسی از رقص مرگ چیزی می‌داند؟ آیا کسی می‌داند که توی کوچه‌های شهر، خون این حماسه آفرینان در میان دود و خاکستر انفجار خمپاره‌های خصم، چه سان برزمین می‌ریخت؟ یا هنوز همه در فکر این هستند که ای کاش مرز باز می‌شد و ما هم سری به دوستان خارج از کشور می‌زدیم؟ و در زیر سرخی  نور چراغ‌ها و در میان  دود سیگارها، جامی شراب سرخ می‌نوشیدیم و اگر حالی باشد  به رقص و پایکوبی… این دو کجا ؟ آن دو کجا؟ این سرخی کجا ؟ آن سرخی کجا؟ ای مرده دیده‌ایم. آی بزک کرده‌های شمال شهر، ای بزک کرده‌های شمال ایران، ای دلقک‌های سیرک، که دوست دارید برشما بخندند؛ آی بیچاره‌ها، آی شما که روسریتان شل و ول است – مثل اراده‌تان. آی شکم گنده‌ها، ای میمون‌های آبستن، آی شما که وقتی سگتان می‌میرد، عزا می‌گیرید، اما وقتی جنازه یک شهید را می‌بینید خوشحال می‌شوید… کجای کارید؟ آی شما که روی دیوار محلتان نوشته است؛ در بهار آزادی جای آبجو خالی و مردی در این محل نیست، لجنی روی این شعر بکشد. شماها کجای کارید؟

انسان در پشت جبهه زنده به گور است

ای مرده‌های متحرک… ما مرده دیده‌ایم، اگر شما ندیده‌اید ما دیده‌ایم. ما جنازه‌های متعفن عراقی‌ها را دیده‌ایم و شما را هم دیده‌ایم، ما جنازه‌های باد کرده و کرم زده عراقی‌ها را دیده‌ایم. فرقتان هنوز این است که هنوز می‌خورید و می‌خوابید و هنوز نشخوار می‌کنید. اما به زودی کرم خواهید زد، زیاد بر تن خود عطر نمالید که آب در هاون کوبیدن است. شما هنوز از روزی خداوند بهره می‌برید ولی شاکر نیستید و لابد حق دارید، چون شما قبلا شاکران در گاه اعلی هرزه بوده‌اید، و از خوان بی‌پایان بهره مند!

مرا بگو خوش حال هستم از این که آرامشی حاصل شده و می‌توانم دمی به گذشته‌ها فکر کنم، غافل از این که تازه اول کار است.گفتم چند روزی از جبهه خارج شوم، برای تقویت روحیه خوب است. غافل از این که انسان در پشت جبهه زنده به گور است. ما هم سر خر ملا را کج کردیم و برگشتیم همین جا که بودیم.

بعد از مرخصی/شهریور ماه 1361

آبادان ،هتل پرشین ،اتاق 223

بهروز مرادی

آخرین وداع

ای شهید ،امروز در ساحل شط سرخ بر جنازه تو نشسته‌ام و دست‌های گرمم را در میان انگشتان سرد و استخوانیت می‌گذارم و با تو حرف می‌زنم. ای شهید، فراموش نکن که ما تا آخرین گلوله‌مان مقاومت کردیم در حالی که می‌دانستیم هیچ کدام از این معرکه جان سالم به در نمی‌بریم.

ای شهید، دو دستم را در میان انگشتان سرد و استخوانیت می‌گذرام و با تو حرف می‌زنم. ای شهید سکوت سخت و سنگین آخرین لحظات مقاومت را فراموش نمی‌کنم که چون پرنده‌ای در قفس پرپر می‌زدیم و در تاریکی آخرین شب مقاومت سفیدی چشم‌هایمان، سیاهی شب را به مبارزه می‌طلبید و نفس‌هایمان در سینه محبوس(بود).ای شهید، آیا به یاد داری که وقتی در تاریکی آخرین شب مقاومت از تو خواستم بر خصم آتش کنی، مخلصانه اطاعت کردی و با گام‌های استوار از پلکان مسجد جامع دور شدی و در میان کوچه‌های تنگ و تاریک شهر خلوت، از ما فاصله گرفتی و بعد رگبار سنگین تو فضای ماتم زده آغشته به خون را به لرزه در آورد. آنگاه… لحظه‌ای بعد جنازه خونین تو را روی دست آورند در حالی که کسی جرأت نفس کشیدن نداشت و تنها صدایی که به گوش می‌آمد خش خش گام‌های هم رزمانت بود که تو را در تاریکی بر سر دست آورند و قطره‌های خون تو چکه چکه بر سنگفرش خیابان می‌چکید. ای شهید، آیا به یاد داری که باهم پیمان بستیم در مقابل قداره بندان تاریخ سرخم نکنیم؟ با تو حرف می‌زنم ای شهید، آیا می‌شنوی چه می‌گویم؟! می‌خواهم قصه آخرین شب را دوباره بازگو کنم:

مسجد جامع را آزاد کردیم، بیت المقدس را هم آزاد خواهیم کرد

وقتی پیکر خون آلودت را به مسجد جامع آوردند قلب تو می‌تپید. انگار گواهی می‌داد که هنوز شهر زنده است و اندک باقی مانده‌ها برگرد تو حلقه زدند و آرام بر چهره معصومت اشک می‌ریختند. در آن لحظات می‌دانستم که شهر در محاصره دشمن است و تو هم این را می‌دانستی. نمی‌دانستی؟ ای شهید، ما بعد از شهادت تو بسیار زجر کشیدیم ولی باز هم مقاومت کردیم. به ما هم مقاومت کردیم. به ما گفته بودند به زودی نیروی کمکی خواهد رسید، اما ثابت شد که دروغ می‌گفتند. ای شهید، ما قربانی خوش باوریمان نشدیم. ما خودمان با پای خودمان به قربانگاه ابراهیم آمدیم. دیدی که به وعده‌های بی خود، اعتنایی نکردیم. ای شهید، وقتی در آخرین شب دستور ترک شهر صادر شد، باز هم مصصم بودیم که اعتنا نکنیم، مثل دفعه‌های قبل. آیا به یاد داری باهم پیمان بستیم که شهر را ترک نکنیم؟ اگر به یاد داشته باشی، قرارمان این بود که تصمیمان را آن وقت بگیریم که مهماتمان تمام شده است و آن شب، شهادت تو وقتی بود که خشاب‌هایمان همه خالی شده بود . ای شهید، ما تو را به همراه خود از میدان شهدا تا اینجا آوردیم در حالی که، شهر در آتش می‌سوخت و تو هنوز زنده بودی، وقتی که فهمیدیم عبور از پل غیر ممکن است، زانو‌هایمان سست شد و لحظه‌ای در کنار تو تأمل نمودیم تا آهسته پلک‌هایت بر هم فرود آمد و تن خون آلود تو سرد شد. ای شهید، بعضی از همرزمان تو از زیر پل، شهر را ترک کردند و عده‌ای اندک هم به داخل شهر برگشتند. به مسجد برگشتیم. براین بودیم که باز هم مقاومت کنیم، اما مگر با خشاب‌های خالی می‌شد؟ ای شهید در میان سیاهی شب، فضای جامع را خالی یافتیم در حالی که، بغض گلویمان را می‌فشرد. ما به ناچار آجرهای سرد مسجد جامع را بوسیدیم و برای آخرین بار از شهر خداحافظی کردیم، در حالی که هرکدام یک نارنجک دستی برای آخرین ضربه به همراه داشتیم. ما به مسجد ساحل رودخانه آمدیم و تن خسته‌مان را به امواج کارون سپردیم.

ای شهید، این قصه را برای تو می‌گویم. به تو نمی‌گویم که بعضی از برادران غرق شدند. از آن روز تا به حال چند سال می‌گذرد و امروز ما دوباره به شهر برگشته‌ایم. ای شهید، برتو مژده باد جنازه سید مهدی و سید احمد را هم پیدا کردیم. جنازه محمد را هم پیدا کردیم و جنازه چند تای دیگر از شهدا را و باز هم تعدادی دیگر…که یکی از آن‌ها تو هستی. ای شهید، در این کوچه‌ها باز هم شهید هست همرزمان تو…ما به پاس خون شما، بر دروازه نوشته‌ایم: (کوچه‌های این شهر به خون مطهر است، با وضو وارد شوید)

ای شهید، مارا همان راه حسین است و تا وقتی امام هست، مبارزه می‌کنیم. ای شهید،در فکر خمینی مباش ما امام را تنها نمی‌گذاریم و ان شاءالله نماز وحدت را در بیت المقدس با امامت روح خدا می‌خوانیم، مطمئن باش. ما مسجد جامع را آزاد کردیم، بیت المقدس را هم آزاد خواهیم کرد. مطمئن باش روزی بر مزار شما خواهیم آمد و فریاد خواهیم زد: ((هان ای شهیدان،برخیزید،کربلا آزاد شد قلب امام شاد شد! ))

هتل پرشین آبادان

بهروز مرادی

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 538
  • 539
  • 540
  • ...
  • 541
  • ...
  • 542
  • 543
  • 544
  • ...
  • 545
  • ...
  • 546
  • 547
  • 548
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • زهرا بانوی ایرانی
  • فاطمه خانه زر

آمار

  • امروز: 185
  • دیروز:
  • 7 روز قبل: 1041
  • 1 ماه قبل: 7423
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • وصیت نامه شهید یوسف راسخ (5.00)
  • کوه خضرنبی ( از خاطرات شهید مهدی طهماسبی (5.00)
  • یا حسین(ع) (5.00)
  • کفاره گناه ( از خاطرات شهید مهدی باکری ) (5.00)
  • وصیت نامه شهید عباس بنایی (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس