فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

روایتی از جدال با بالگردهای آمریکایی در خلیج فارس

07 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

دقایقی نگذشته بود که هلی‌کوپترها را به وضوح دیدیم و مطمئن شدیم آنها مربوط به ارتش آمریکا هستند اما چون نمی‌خواستیم آغازکننده درگیری باشیم، و مأموریت ما حفاظت و گشت‌زنی در آب‌های خودمان بود عکس‌العملی نشان ندادیم.

جهت انجام مأموریت محوله به مدت یک ماه از تهران به منطقه دریایی بوشهر رفته بودم. از طرف فرمانده مربوطه مأموریتی به گروه ما ابلاغ شد که 16 مهر برای گشت‌زنی در آب‌های خلیج‌فارس با شناورهای خود از بوشهر به طرف جزیزه فارسی حرکت کردیم. پس از طی مسافتی و پشت‌سر گذاشتن امواج پرخروش دریا، حدود ساعت چهار بعدازظهر به جزیره فارسی رسیدیم. در آنجا پس از اینکه به مأموریت خود کاملاً توجیه شدیم، سلاح‌های سازمانی و مهمات هر شناور تحویل داده شد. پس از خداحافظی با یکدیگر، پنج شناور تندرو به طرف منطقه مأموریت به حرکت در آمدند. هوا به تدریج تاریک و امواج دریا سهمناک‌تر می‌شد و شناورهای ما به پیش می‌رفت.

ساعت هفت شب وضو گرفتیم و نماز مغرب و عشا را داخل شناورهای خود اقامه کردیم. آن شب حال عجیبی در بچه‌ها بود. نماز که به پایان رسید، بچه‌ها با خضوع و خشوع خاصی با خالق خویش راز و نیاز کردند و برای انجام مأموریت آماده شدند. در حال گشت‌زنی چند هدف را در منطقه مشاهده کردیم که پس از شناسایی، مشخص شد هدف‌های کاذب هستند.

در همین حین چند هواپیما از بالای سر ما گذاشتند که احتمالاً متعلق به کشورهای منطقه و جهت شناسایی و عکسبرداری از منطقه آمده بودند، ولی چون حکمی جهت مقابله با این هواپیماها نداشتیم، در قبال آنها عکس‌العملی انجام ندادیم. پس از رفتن آنها، وجود چند هلی‌کوپتر در نزدیکی‌های خود احساس کردیم.

دقایقی نگذشته بود که هلی‌کوپترها را به وضوح و با چشم غیرمسلح دیدیم و مطمئن شدیم که آنها مربوط به ارتش آمریکا هستند اما چون نمی‌خواستیم آغاز کننده درگیری باشیم - چون مأموریت ما حفاظت و گشت‌زنی در آب‌های خودمان بود - هیچ گونه عکس‌العملی نشان ندادیم. بعد از گذشت چند دقیقه ناگهان هلی‌کوپترها بالای سرمان ظاهر شدند و یکی از شناورها را هدف موشک قرار دادند.

بلافاصله بچه‌ها به حالت دفاعی در آمدند و به طرف آنها شروع به تیراندازی کردند. ساعت 9:30 دقیقه شب بود. از هلی‌کوپترها آتش می‌بارید. اولین هلی‌کوپتری که به شناورها حمله کرد، به صورت دایره از منطقه درگیری خارج شد. چون کاملاً غافلگیر شده بودیم، تصمیم گرفتیم به صورت تاکتیکی از منطقه خارج شویم.

هنوز چند لحظه نگذشته بود که یکی از برادران موشک «استیتگر» را برداشت و با ذکر مقدس «فاطمه الزهرا» به طرف هلی‌کوپتری که بالای شناور ما بود، نشانه رفت. موشک را شلیک کرد و به دنبال آن هلی‌کوپتر آمریکایی منفجر شد. تکه‌های گداخته هلی‌کوپتر در کنار ما روی آب افتاد. در همین دقایق کوتاه، دو تا از شناورهای ما موفق شدند خود را از منطقه درگیری نجات دهند.

 با منفجر شدن هلی‌کوپتر آمریکایی، منطقه مثل روز روشن شد و پس از آن چند هلی‌کوپتر دیگر آمدند و دو شناور دیگر را مورد تهاجم قرار دادند. شناور ما هم که مورد اصابت موشک هلی‌کوپترهای آمریکایی قرار گرفته بود، آتش گرفت و ما به داخل آب پریدیم. یکی دیگر از شناورها که موتورش آتش گرفته بود و برادران داخل آن در حال تدافع بودند، هلی‌کوپتری بالای سرش آمد و آنها را به رگبار بست و سرنشینان آن شناور پس از یک درگیری نابرابر با دژخیمان آمریکایی به فیض شهادت نایل شدند.

در آب و در آن فضا احساس کردم که توانم از دست رفته است ولی ذکر و یاد خدا نیروی عجیبی در من به وجود می‌آورد. وقتی می‌خواستم شنا بکنم، متوجه شدم که پای راستم حرکت نمی‌کند. فهمیدم پایم به گلوله‌های خفاشان آمریکایی مجروح شده است. دستم را به صورتم کشیدم و دیدم که پوست صورتم کنده شده است، وقتی دست‌هایم را لمس کردم پوست دست‌هایم در کف دستم جمع شد، متوجه شدم که بدنم سوخته است.

در طول 90 دقیقه‌ای که در آب بودیم، هلی‌کوپترهای آمریکایی بر بالای سر بچه‌ها حرکت می‌کردند و آنها را یکی یکی به رگبار می‌بستند. در سمت راستم، صدای یکی از بچه‌ها را که طلب کمک می‌کرد، شنیدم، اما به یک باره هلی کوپتری به او نزدیک شد و صدایش دیگر شنیده نشد. لباس‌هایم که باعث سنگینی من در آب شده بود، در آوردم و برای اینکه بتوانم از گلوله‌های هلی‌کوپترها در امان باشم، جلیقه نجات را هم از تنم درآورده و روی آب رها ساختم و هنگامی که حس می‌کردم هلی‌کوپتر به طرف من می‌آید به زیر آب می‌رفتم و پس از عبور آن دوباره به سطح آب می‌آمدم.

در آن لحظات یکی از برادرها صدا می‌زد که به طرف بویه بیایید. چون جریان آب برخلاف بویه بود، لذا هرچه تلاش می‌کردیم، آب ما را پائین می‌برد. کم‌کم توانم رو به تحلیل می‌رفت و چون پایم تیر خورده بود و مرتب به زیر آب می‌رفتم و به بالا برمی‌گشتم، دیگر رمقم تمام شده بود که به یک باره دیدم شناوری به طرف من می‌آید، احتمال می‌دادم که شناور خودی باشد، خوشحال شدم، به سمتش شنا کردم که ناگهان متوجه شدم آمریکایی هستند.

تفنگداران ویژه آمریکایی با هیکل‌های بزرگ و سلاح‌های مدرن دورتادور شناور ایستاده بود و همه به طرف من نشانه‌روی می‌کردند. مجددا توکل به خدا کردم و رضای خدا را طالب شدم. طنابی را که انداخته بودند، گرفتم و آنها مرا به شناور کشیدند. مردد بودم که طناب را رها کنیم یا خیر، که در یک لحظه متوجه شدم موهای سرم در دست یک غول آمریکایی است.

در حالی که نصف بدنم داخل آب بود، صحنه کربلا و همان لحظه‌ای که در گودال قتلگاه سر امام حسین(ع) را جدا کردند، در نظرم شکل گرفت. آمریکایی انسان‌نما محکم سرم را به لبه شناور کوبید که بینی‌ام شکست، حس کردم که الان سرم را جدا می‌کنند لذا با یک فشار خودم را داخل آب انداختم.

آمریکایی‌ها اسلحه‌هایشان را به طرفم نشانه گرفتند و دوباره طناب انداختند. با خود گفتم: شاید با اسیر شدن بتوانم زنده بمانم تا پرده از جنایت این جنایتکاران بردارم. طناب را گرفتم، مرا گرفتند و داخل شناور انداختند و با دست‌بندهای مخصوص، دست‌ها و پاهایم را بستند و به کف شناور انداختند. دقایقی بد یکی یکی بچه‌ها را از آب می‌گرفتند و به کف شناور می‌انداختند، اما چون کیسه‌ای بر سر ما بود، یکدیگر را نمی‌توانستیم ببینیم.

از شدت درد جراحات بدن فریاد می‌زدند که ناجوانمردانه با قنداق تفنگ به پشتم زده می شد. برای اینکه از کتک‌های آنان در امان باشم، با تحمل درد سکوت کردم. این شناور که حدس می‌زدم ناوچه باشد، نیم ساعتی در حرکت بود که نزدیک شناور دیگری پهلو گرفت. همان‌طور که با صورت در کف شناور افتاده بودم، یکی از آمریکایی‌ها پاهایم را گرفت و از زمین بلند کرد و بعد مثل یک کیسه برنج به طرف بالا که شناور بزرگ بود پرتاب کرد.

افراد داخل شناور بزرگ‌تر، گو اینکه عقده بیشتری داشتند، از این رو با تمام وجودشان ما را می‌زدند. پس از اینکه آمریکایی‌ها از زدن ما خسته شدند، ما را به اتاقی بردند. شخص نسبتا جوانی که فارسی هم بلد بود، جلو آمد و از من مشخصات فردی خواست:

اسم؟

- رضا

فامیل؟

- کرمی

درجه؟

- سرباز

وقتی که مشخصات را نوشت. با من کاری نداشتند اما برادران دیگر را اذیت کرده بودند. پس از اینکه همه را چک کردند و مشخصاتی را تهیه کردند، ما را با بدنی مجروح سوار هلی‌کوپتر کردند. نمی‌دانم ما را در چه وضعیتی قرار داده بودند که باد شدیدی به بدن مجروحان می‌خورد که از شدت باد لباس‌هایی که بر تن‌مان بود، پارچه می‌شد و حس می‌کردم که ما را زیر هلی‌کوپتر بسته‌اند.

پس از یک ساعت و نیم پرواز، هلی‌کوپتر بالای ناو امریکایی قرار گرفت. من طوری قرار داشتم که از بالا ناو را می‌دیدم. سربازان ما را داخل راهرو ناو بردند و حدود 30 دقیقه با بدن مجروح و مصدوم از ضرب و شتم جانیان آمریکایی، در آن جا نگه داشتند.

سربازان می‌آمدند و تند تند عکس می‌گرفتند و به دلیل خونی که از ما رفته بود، از آنها آب می‌خواستیم. پس از یک انتظار سخت و دردناک ما را به زیرزمین ناو بردند. در آنجا یک راهروی باریکی بود که چند تخت را در خود جای داده بود. ما را روی تخت‌ها انداختند و به صورت خیلی سطحی جراحات را پانسمان کردند. هنوز دقایقی از پانسمان جراحات نگذشته بود که فردی نقاب بر صورت وارد شد و دوباره بازجویی از ما شروع شد.

اسمت چیست؟

چند تا شناور بودید؟

از کجا و برای چه آمده بودید؟

می‌دانستم اگر از دادن پاسخ خودداری کنم، اذیت خواهند کرد و شاید با دادن شکنجه‌های سخت‌تر از ما حرف بکشند، در نتیجه حرف‌هایم را سر هم کردم و به آنها تحویل دادم. از نوع سلاح‌ها که پرسید، خودم را به بدحالی زدم و به خودم پیچیدم و گفتم: نمی‌دانم.

فردای آن روز مجددا همان بازجو آمد و پرسش‌های پیش را از من پرسید. در ناو پایم را که گلوله خورده بود، عمل کردند و بدنم را که سوخته بود، موقتا درمان کردند. دوباره محاکمه و بازجویی شروع شد. این بار مرد میانسالی که فارسی صحبت می‌کرد، به سراغم آمد و برای فریب با خوشرویی برخورد کرد و پرسید: اسم و نام و نام خانوادگی، نام همسر، تعداد فرزندان، کجا بودی؟

وی ادامه داد: من با تو دوست هستم. حرف‌هایی که بین من و تو زده می‌شود، من می‌دانم و خدا، اگر با من حرف بزنی با هم دوست هستیم والا من دیگر از سرنوشت تو خبری ندارم؛ یک سری مطالب را تو باید به من بگویی.

این فرد احتمالا از سوی سازمان سیا بود. چون پس از انجام کار پزشکی ما را پیش این فرد می‌آوردند. ابتدا پیشنهاد پول داد و گفت: اگر مشکلی داری برایت حل می‌کنم. به او گفتم: فعلا خوب هستم و هیچ مشکلی ندارم. او فکر کرد که می‌خواهم با او همکاری کنم. به من گفت: شما فعلا استراحت کنید بعدا می‌آیم.

 مرحله چهارم محاکمه شروع شد، در تمام مراحل از خدا تقاضا می‌کردم که حرف‌هایی را بر زبانم جاری سازد که علیه جمهوری اسلامی نباشد و سخنانی را که به آنها می‌گویم در آنان شک به وجود نیاورد و قبول کنند تا خدا ناکرده خون بچه‌هایی که در کنار ما بودند و شهید شدند، پایمال نشود و این که ما را زیاد اذیت نکنند. با توکل به خدا حرف‌هایی را به آنها گفتم و آنها قبول کردند.

 این بار بیوگرافی کامل می‌خواستند. در پاسخ به سؤالشان گفتم: سرباز هستم. یکی از دوستانم گفت: بیا برویم در دریا گشت بزنیم که من هم به عنوان کمک قایقران با او آمدم که حالم در آب بهم خورد. وقتی که قایق‌‌ها در آب توقف کردند، دیدیم چند هلی‌کوپتر آمدند و ما را به رگبار بستند که شماها ما را از آب گرفتید و من اصلا از این حرف‌هایی که شما می‌زنید، اطلاعی ندارم. از من پرسیدند چرا به جنگ آمده‌ای؟

گفتم: اهل جنگ نیستم، من سرباز هستم و باید فقط خدمت کنم تا مشکلاتم حل شود.

بازجو پرسید: مسئول گروه شما کیست؟ مهدوی را می‌شناسی؟

این مطلب به ذهنم آمد که اینها مهدوی را می‌شناسند، باید به گونه‌ای سخن بگویم که ذهنیت آنها را از بین ببرم.

گفتم: مسئول ما یک فرد قد بلندی است (برادر مظفری که قدبلندی داشت و در جمع ما هم بود، به ذهنم آمد.)

بازجو گفت: خیر، او قد بلنده را که زیاد سوخته و چاق است نمی‌گویم. سپس بازجوی آمریکایی راجع به او (مظفری) پرسید که چکاره است. در پاسخش گفتم: اصلا او را ندیده‌ام، من فقط رفیقم را می‌شناسم.

 

با پاسخ‌های من تقریبا متقاعد شد و گفت: دوست داری به ایران بروی؟ گفتم: خب خانواده من در ایران است، می‌خواهم به ایران بروم.

بازجو گفت: ما شما را به ایران می‌فرستیم. بگذار از نظر پزشکی آماده بشوید و مشکلی نداشته باشید. ما شما را به ایران خواهیم فرستاد تا اینکه ما را از آنجا حرکت دادند و با هلی‌کوپتر به همان ناو اولی بردند. دکترهایی که در آنجا بودند، ما را معاینه کردند تا اینکه چند نفر ساک به دست آمدند.

 از آرمی که روی سینه‌هایشان نصب شده بود، فهمیدم که آنان از طرف صلیب سرخ آمده‌اند. در همین هنگام مترجمی که همراه افراد صلیب سرخ بود، به نظرم آشنا آمد. به دقت به او نگریستم. درست حدس زده بودم؛ همان بازجویی بود که روزهای اول نقاب بر چهره داشت و از ما بازجویی می‌کرد. وقتی که به چشم‌های او خیره شدم، احساس می‌کرد که او را شناخته‌ام.

 بنابراین زیاد به طرف من نمی‌آمد. به هر ترتیب او افراد صلیب سرخ را به ما معرفی کرد و از ما خواست تا مشخصات و درخواست‌های خود را به این‌ها بگوییم. مجددا مشخصات خود را برای آنان بیان و اعلام کردیم که خواستار اعزام به جمهوری اسلامی ایران هستیم. صلیب سرخ جهانی به ما پیشنهاد کردند هر جایی که مایل باشید می‌توانیم شما را به آنجا بفرستیم که ما بار دیگر قاطعانه به آنها گفتیم: ما هرگز حاضر نیستیم جای دیگری جز ایران برویم.

صبح روز بعد مجددا از تمام بدن‌مان که زخم برداشته بود، عکس گرفتند و چشم‌هایمان را بستند و در حالی که پنبه در گوش‌های ما گذاشته بودند، به مدت یک ساعت ما را زیر آفتاب روی ناو نگه داشتند. سپس ما را روی برانکارد بستند و داخل هلی‌کوپتر گذاشتند. هلی‌کوپتر از روی ناو امریکا پرواز کرد و پس از یک ساعت پرواز، در یک پایگاه فرود آمد.

از داخل هلی‌کوپتر با چشمان بسته سریعا ما را به داخل هواپیمایی انتقال دادند. هواپیما پس از طی مسافتی در فرودگاه عمان به زمین نشست. نماینده‌های صلیب سرخ عمان داخل هواپیما آمدند و  پس از خوشامدگویی ما را از هواپیما به داخل آمبولانس بردند. آمبولانس ما را به اورژانس مستقر در فرودگاه مسقط پایتخت عمان برد.

در آنجا دکترها فوراًبالای سر ما آمدند و پانسمان را عوض کردند و فوریت‌های پزشکی را انجام دادند. دکترهای عمانی اظهار تاسف کرده و خوشحال بودند که ما به ایران برمی‌گردیم. سفیر جمهوری اسلامی در آنجا به ملاقاتمان آمد و حدودا دو ساعت در فرودگاه عمان بودیم. نمایندگان ایرانی جهت تحویل ما آمدند و ما را به داخل هواپیما بردند.

 در تمام لحظات توسط عمانی‌ها از ما فیلمبرداری می‌شد که بچه‌ها در همان لحظه سوار شدن بر هواپیما، شعار «الموت لامریکا» سر دادند. در این لحظات شور و شوق عجیبی بر بچه‌ها به وجود آمده بود. اما یاد برادرانی که چند روز پیش در کنار هم بودیم ولی حالا از ما جدا شده و به ملاقات خدا شتافته بودند، متاثرمان می‌ساخت.

پس از هشت روز اسارت در چنگال دژخیمان امریکایی به وطن اسلامی‌مان بازگشتیم که در فرودگاه مورد استقبال شخصیت‌های مملکت قرار گرفتیم…»

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

ماجرای شفای اسیری که قطع نخاع بود

07 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

وقتی داوود را با عکس‌ها رادیولوژی‌اش به بیمارستان موصل برده و به جراح معالج نشان دادند او با عصبانیت داد زده بود که: «مگر دیوانه شده‌اید؟ غیر ممکن است که این عکس‌ها مربوط به داوود باشد!» 


 
 

هر وقت چشم بچه‌ها به «داوود» می‌افتاد، بغض گلویشان را می‌گرفت و سر را به زیر می‌انداختند البته افراد دیگری هم بودند که زخم‌های شدیدی داشتند و حالشان وخیم بود اما هیچ کدام حالشان بدتر از داوود نبود.


گلوله کالبیر 50، لگن خاصره او را در هم شکسته بود و او از کمر به پایین هیچ تحرکی نداشت؛ پزشکان و پزشکیاران بی‌سواد و وحشی عراقی که به اردوگاه می‌آمدند، حاضر نبودند کمترین کمکی به داوود بکنند.

او را چند بار به بیمارستان شهر  موصل بردند و عکس‌های رادیولوژی از او گرفتند ولی جراح ـ که خود رئیس بیمارستان بود ـ گفته بود که هیچ امیدی به بهبود او نیست؛ چهار نفر از بچه‌ها کارهای داوود را انجام می‌دادند، آنها هر روز او را روی یک برانکارد که بچه‌ها ازشاخه‌های درخت و یک تکه پتوی سربازی درست کرده بودند، می‌گذاشتند و برای هوای‌خوری بیرون می‌بردند ولی داوود هر روز لاغرتر و رنگ پریده‌تر از روز پیش می‌شد؛ سرنوشت او را می‌شد از حال نزارش پیش‌بینی کرد.

یک روز صدای همهمه‌ای از بیرون آسایشگاه توجهم را به خود جلب کرد؛ صبح بود و تازه درهای آسایشگاه را باز کرده بودند، یکی از دوستان که داشت بیرون را نگاه می‌کرد به من گفت: «مهدی بیا نگاه کن! انگار جلوی آسایشگاه 10 خبری شده، خیلی شلوغ است.»

بچه‌ها با شتاب به سوی پنجره هجوم بردند، سپس همه به بیرون ریختند. من که فکر می‌کردم درگیری پیش آمده، نیم‌نگاهی به بیرون اندختم و دوباره سر جایم رفتم ولی صدای صلوات‌های بلند، رشته افکارم را پاره کرد. پیش خود گفتم: «الحمدالله، بالاخره دعوا تمام شد.»

ادامه صلوات ها حس کنجکاوی‌ام را بر انگیخت. برخاستم و به بیرون رفتم. باور کردنی نبود؛ داوود روی دست بچه‌ها با پیراهن پاره پاره به هر سو رانده می‌شد، در حالی که همه اشک می‌ریختند.

یکی از بچه‌ها در حالی که تکه‌ای از پیراهن او را در دست داشت، با چهره‌ای آمیخته به اشک و لبخند گفت:«داوود شفا پیدا کرده. امام زمان (عج) دیشب او را شفا داده.»

من تا آن روز فقط چیزهایی از معجزه و شفا شنیده بودم ولی این بار حقیقتاً آن را رو به روی خودم می‌دیدم. داوود بعداً خودش این گونه تعریف کرد:

«آن شب بعد از دعای توسل خیلی دلم گرفته بود. آخر شب هم بدون اینکه با کسی حرف بزنم خوابیدم. تا ساعت یک و نیم بامداد به ناچار، چند بار بچه‌ها را برای آوردن آب و رفع حاجت و غیره بیدار کردم. حدود ساعت دو و نیم بود که باز بیدار شدم. درد شدیدی از کمر به پایین مرا آزار می‌داد. خیلی عرق کرده بودم و توان حرکت نداشتم. از شدت درد، دندان‌هایم قفل و ماهیچه‌هایم منقبض شده بود. دیگر خجالت می‌کشیدم تا بچه‌ها را بیدار کنم.

توانم از دست رفته بود. زیر لب امام زمان (عج)را صدا زدم. اضطرار تمام وجودم را گرفته بود؛ ناامیدانه اشک می‌ریختم و آقا را صدا می‌زدم، در همین حال، احساس کردم کسی دستم را گرفته و مرا بلند می‌کند. با حیرت نگاه کردم. کسی را ندیدم، فقط احساس کردم که دارم از زمین بر می‌خیزم. دستِ خودم نبود. آن دست نامرئی کم‌کم مرا روی پاهایم بلند کرد. تا به خودم بیایم دیدم که روی پاهایم ایستاده‌ام و هیچ دردی را احساس نمی‌کنم.

سرم گیج می‌رفت. با دلهره‌ای که وجودم را در بر گرفته بود، یکی از بچه‌ها را بیدار کردم. او خواب‌آلوده نگاهی به من انداخت و یکباره از وحشت و شگفتی فریادی کشید که همه بچه‌ها بیدار شدند.

دیگر چیزی نفهمیدم، همه به من حمله کردند؛ مرا می‌بوسیدند، به لباس‌هایم دست می‌كشیدند یا آن را پاره می‌کردند.»

همان روز داوود را پیش پزشکیار عراقی بردند. او هم با شگفتی به داوود نگاه می‌کرد. با توضیحات بچه‌ها سری تکان داد و با اینکه سنی بود، گفت: «به خدا قسم هیچ چیز و هیچ کس نمی‌توانست او را درمان کند مگر امام زمان.»

وقتی داوود را با عکس‌ها رادیولوژی‌اش به بیمارستان موصل برده و به جراح معالج نشان دادند، او با عصبانیت داد زده بود که: «مگر دیوانه شده‌اید؟» غیر ممکن است که این عکس‌ها مربوط به داوود باشد!»

این رخداد، شور و شادی را در اردوگاه منتشر کرد و بر یقین همه ما افزوده شد که «هیچ گاه تنها و بی‌پناه نیستیم و همیشه یاوری داریم که از او کمک بخواهیم.»

منبع:برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

صداي العفو العفو

07 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

سردار شهيد حاج احمد اميني براي چندمين بار منطقه را مورد بازديد قرار داد كارش اين بود: آشنايي كامل با محور و بررسي اوضاع و احوال دشمن . 
آن شب هم با جديت آخرين ديدار را از محور عمليات انجام داد. همه چيز مهيا شده بود براي انجام عمليات. نگران حالش بودم حدود ساعت 3 بعد از نصف شب بود كه از منطقه برگشت.
با آمدن او بيدار شدم. اما مزاحمش نشدم. با خودم گفتم: او بايد استراحت كند تا آمادگي كامل براي عمليات فردا شب داشته باشد پس نبايد مزاحم او بشوم.
آرام و بدون سرو صدا، لباس‌هاي غواصي را از تن بيرون آورد. چهره‌اش در آن تاريكي ديدني‌تر شده بود. مي‌درخشيد. هوا سرد بود. آهسته از گوشه سنگر پتويي برداشت دورش پيچيد. خيالم راحت شد كه از خط برگشته و حالا هم مي‌خواهد بخوابد.
چشمانم را روي هم قرار دادم اما لحظاتي نگذشته بود كه صداي العفو العفو او مرا به خود آورد. پتويي دورش پيچيده بود و نماز شب مي خواند… با آن همه خستگي. خدايا اين ديگر چگونه مردي است ؟
منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 531
  • 532
  • 533
  • ...
  • 534
  • ...
  • 535
  • 536
  • 537
  • ...
  • 538
  • ...
  • 539
  • 540
  • 541
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • کوثر نهاوند(مهاجر إلی الله)
  • زفاک

آمار

  • امروز: 2154
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • دلیل امروز و فردای ما ... ( زندگینامه شهید علی چیت سازیان ) (5.00)
  • پوتین ( از خاطرات شهید زین الدین ) (5.00)
  • بخشداری که کارگر خوبی بود (5.00)
  • ماجرای نظافت حرم اباعبدالله الحسین(ع) به دست اسرای ایرانی (5.00)
  • شهید است مسافر هفت اقلیم عشق (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس