فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

مجروحی که ابراهیم هادی او را به عقب کشاند

07 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

ماشاالله شخصیت عجیبی داشت. از کردهای بسیار مهمان‌نواز بود. خانه او همیشه پر از مهمان بود. چهره نورانی و جذاب. ایمان و تقوا، بدن قوی و آشنایی با منطقه، شجاعت و هوشیاری. قدرت بیان و فرماندهی و… از او شخصیت منحصر به فردی ساخته بود.
خسته بودم و ناراحت تا حالا ابراهیم هادی را اینگونه ندیده بودم. پرسیدم آقا ابرام چی شده؟ گفت: یکی از تیم‌ها رفته بود شناسایی. توی منطقه گیلانغرب. در راه برگشت یکی از بهترین‌ نیروها رفته روی مین و … او شهید شده و درست در کنار سنگر عراقی‌ها افتاده. شلیک پیاپی عراقی‌ها باعث شده که بقیه سریع برگردند و پیکر او بماند.

باتعجب گفتم: از کی حرف می‌زنی؟ گفت: ماشاءالله عزیزی. یکی از نیروهای دلاور واحد شناسایی. او بهترین نیروی کرد واحد ما بود.

ندیده بودم ابراهیم برای کسی این طور ناراحت باشد. گریه می‌کرد. می‌گفت: ماشاءالله دلاور واحد ما بود مثل او کمتر پیدا می‌شود.

او از کسانی بود که تمام دشت‌ها و بیابان‌های این اطراف را می شناخت. او شجاع‌ترین نیروی ما بود. ترس برای او معنا نداشت.

شناسایی‌های او کامل بود. وقتی در جلسه فرماندهان می‌گفتند که این منطقه را ماشاءالله شناسایی کرده هیچ سؤالی نمی‌کرد. همه مطمئن بودند که کار به صورت دقیق انجام شده.

 

بعد ادامه داد:‌ ماشاالله قبلا معلم بود. و همین باعث شده بود که در مردم محلی بسیار تاثیرگذار باشد. وقتی ما کار را در گیلانغرب و نفت شهر شروع کردیم برخی از نیروهای انقلابی این منطقه می‌گفتند: باید فرمانده منطقه از اهالی بومی این شهر باشد.

اما او در نهایت اخلاص وارد گروه ما شد و بقیه را همراه کرد. به دنبالم انجام وظیفه بود با شجاعت در عملیات‌های شناسایی و نفوذ به منطقه دشمن ما را همراهی می‌کرد.

برای همین امشب به منطقه دشمن برمی‌گردم تا پیکر این سردار شهید را برگردانم.

یک شبانه روز پیکرش در کنار سنگر دشمن افتاده بود. جواد افراسیابی و رضا گودینی به همراه ابراهیم حرکت کردند.

 

موقع اذان صبح بود. در سنگرهای کمین بودیم. آماده شدیم برای نماز. یکدفعه دیدم ابراهیم از راه رسید. داد می‌زد: امدادگر، امدادگر سریع آمبولانس بیارید ماشاءالله زنده است.

یک پای او به کلی آسیب دیده بود. بدن او هم مجروح شده اما خدا خواسته بود که او زنده بماند.

آمبولانس به سرعت حرکت کرد. ماشاءالله به یکی از بیمارستان‌های شهر منتقل شد.

ابراهیم با حالتی عجیب به حرکت آمبولانس نگاه می‌کرد. پرسیدم: آقا ابرام چیزی شد؟

گفت: عجیبه؟ بچه‌ها می‌گفتند ماشاءالله درست در کنار سنگر عراقی‌ها افتاده اما…

وقتی به سراغ او رفتم نبود. او کمی دورتر در یک جای امن نشسته بود من هم به راحتی او را به عقب منتقل کردم.

 

ماشاالله شخصیت عجیبی داشت. از کردهای بسیار مهمان‌نواز بود. خانه او همیشه پر از مهمان بود. چهره نورانی و جذاب. ایمان و تقوا، بدن قوی و آشنایی با منطقه، شجاعت و هوشیاری. قدرت بیان و فرماندهی و… از او شخصیت منحصر به فردی ساخته بود.

با عقب نشینی عراق از مناطق گیلانغرب و اعزام نیروها به جنوب همراه نیروها اعزام شد. در همه عملیات‌های منطقه غرب و جنوب حضور داشت. در هر عملیات داغ یکی از دوستان را دید اما در ادامه راه نورانی شهدا ثابت قدم بود.

معلم بود. هر روز می‌رفت سر کلاس. بعد از کلاس به سراغ نیروها بسیجی می‌آمد و با آنها بود. در همه شناسایی‌های منطقه غرب حضور داشت. فرمانده تیپ مسلم از او به عنوان یکی از مسئولین شناسایی استفاده می‌کرد.

آخرین بار او را در عملیات مرصاد دیدم. نیروهای محلی را سازماندهی کرده بود. با شروع عملیات منافقین در کوه و دشت پراکنده شدند. او نیروها را برای پاکسازی منطقه اعزام کرد.

خودش هم سوار ماشین شد و به سوی مناطق مهم حرکت کرد. ما هم با چند خودرو به دنبال او بودیم. از مسیرهایی می‌رفت که هیچ کس از آنها اطلاع نداشت با هوشیاری توانست چندین منافق را محاصره کند.

تعدادی از آنها را به هلاکت رساند و دو نفر را به اسارت درآورد. به سمت خودرو برمی‌گشت که ناگهان ماشین او مورد هدف قرار گرفت و منفجر شد. وقتی کار پاکسازی منطقه به پایان رسید یکی از دوستانش آمد و گفت: ماشاالله پسرت به دنیا آمد.

پرسیدم: جریان چیه؟

گفت: موقع وضع حمل خانم آقا ماشالله بود همان موقع منافقین حمله کردند. قابله شهر به همراه مردم به کوهستان رفته بودند. آقا ماشالله نیروها را هماهنگ کرد و من به دنبال قابله رفتم. با هم به منزل آقا ماشالله رفتیم. خوشحال بود. نام فرزندش را مهدی گذاشت. فرزندی که در بحبوحه جنگ به دنیا آمده بود.

 

جنگ به پایان رسید اما برای او مبارزه همچنان ادامه داشت. ده سال از پایان جنگ گذشته بود.

همزمان با آموزش پرورش در یکی از نهادهای انقلابی فعالیت می‌کرد. در جریان انجام ماموریت بود که دچار سانحه رانندگی شد.

تشییع پیکر او بزرگترین تجمع مردمی در گیلانغرب بود. همه آمده بودند همه اشک می‌ریختند. انقلاب یکی از بهترین یاوران کرد خود را از دست داده بود. ماشاءالله به یاران شهیدش پیوست.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

میان‌داریِ شهید کاظمی در هیأت عاشقان ثارالله(ع)

07 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

مدیریت حاج احمد در هیأت عاشقان ثارالله(ع) که هیأت لشکر «۸ نجف اشرف» محسوب می‌شد نیز مانند مدیریت‌های نظامی او بی‌نظیر بود. این موضوع را همرزمان و دوستانش که شاهد دقت او در تمام جزئیات مراسم‌های ویژه محرم بودند، روایت کرده‌اند.
سردار شهید احمد کاظمی شش سال فرماندهی لشکر 8 نجف، یکسال فرماندهی لشکر 14 امام حسین(ع)، هفت سال فرماندهی قرارگاه حمزه سیدالشهدا(ع) و قرارگاه رمضان و پنج سال فرماندهی نیروی هوایی سپاه و بعد هم فرماندهی نیروی زمینی سپاه را به عهده داشت. مدیریت حاج احمد در هیأت عاشقان ثارالله(ع) که هیأت لشکر «8 نجف اشرف» محسوب می‌شد نیز مانند مدیریت‌های نظامی او بی‌نظیر بود. این موضوع را همرزمان و دوستانش که شاهد دقت او در تمام جزئیات مراسم‌های ویژه محرم بودند، روایت کرده‌اند. آن‌ها از میان‌داری شهید کاظمی در هیات چنین روایت می‌کنند:

برگزاری هیأت و مراسم عزاداری در دهه اول محرم، برای سردار شهید احمد کاظمی از اهم واجبات به شمار می‌آمد و سنگ تمام می‌گذاشت، اما کیفیت اجرای آن برایش خیلی مهم‌‌تر بود. طوریکه می‌توان از هیأت عاشقان ثارالله(ع)، لشکر «8 نجف اشرف»، به‌عنوان یک الگوی نمونه عزاداری نام برد. از چند وقت پیش بزرگ ‌ترها و معتمدین خود را در لشکر خبر می‌کرد. بعد هم تقسیم کار می‌کرد. سخنران و تک‌ تک موضوعات و مطالب قابل بحث برایش خیلی مهم بود و می‌گفت: انقلاب ما برگرفته از قیام امام حسین(ع) وهمین مراسم‌ها بود و تداوم آن هم منوط به آن است؛ پس باید محتوای این مراسم‌ها قوی باشد. احترام به عزاداران از توصیه‌های ویژه‌اش بود. حتی نگران سربازها هم بود. به تداخل نداشتن برنامه‌ها با ساعات کاری و تعطیل نشدن امور اداری لشکر هم تأکید می‌کرد. مهم‌تر از همه، برگزاری نماز جماعت ظهر تاسوعا و عاشورای هیأت‌ها در تکیه و خیابان‌های اطراف بود. معمولا خودش دم در می‌ایستاد و همه چیز را با دقت کنترل می‌کرد.

 

شهید کاظمی تاسوعا و عاشورا با پای برهنه و لباس‌های خاکی، این طرف و آن طرف می‌دوید و بر کار هیئت نظارت می‌کرد. این دو روز، هیأت‌های مذهبی از سراسر اصفهان در خیمه عزاداری حضرت امام حسین(ع) در لشکر 8 نجف اشرف به نوبت و نظم خاص عزاداری می‌کردند. حاجی می‌گفت: ما پاسداران و رزمنده‌ها باید با برگزاری این مراسم‌ها، ضمن انتقال پیام این حماسه، زیبایی‌ها را نشان بدهیم و آفت‌هایی که گاهی هست را نیز از بین ببریم. باید تمام امکانات در هرچه بهتر و باشکوه برگزارشدن این مراسم به‌ کارگرفته شود. به همین دلیل بود که یکسال نشده، هیأت در کل استان مطرح شد و سال‌های بعد جمعیت بیش‌تری شرکت ‌کردند. حاجی همین رویه را نیز در نیروی هوایی ادامه داد. حسینیه‌ حضرت فاطمه زهرا(س) که در کنار 5 شهید گمنام است، یادگاری اوست.

روضه خوان معروف مجالس عزاداری امام حسین(ع) که شهید کاظمی‌ میان‌دار و مسئولش بود، آیت الله سید ابوالحسن مهدوی بود. او در سال 1341 هجری شمسی در شهر مقدس نجف و در خانواده‌ای از تبار علم و تقوی متولد شد و در سن چهارده سالگی وارد حوزه علمیه شد. از محضر بزرگانی همچون مرحوم آیت الله صافی و مرحوم آیت الله صادقی و حضرت آیت الله مظاهری در سطح خارج فقه و اصول بهره برده و هم اکنون نیز به تعلیم طلاب علوم دینی در سطح خارج فقه و اصول اشتغال دارد.

 

شهید کاظمی‌ و ایت الله سید ابوالحسن مهدوی واعظ هیأت

اجازه برگزاری هیأت از همسایه مسیحی

از مراسم‌های ستاد لشکر 8 نجف اشرف که هرسال دهه‌ محرم برگزار می‌شد، خاطرات بسیاری از حاج احمد کاظمی در ذهن برخی نقش بسته است. چند نفر از همسایه‌های هیأت مسیحی بودند. چند روز مانده به مراسم، حاجی دو، سه نفر از مسئولان لشکر را می‌فرستاد تا با احترام از همه‌ همسایه‌ها اجازه برگزاری مراسم را بگیرند. می‌گفت سروصدای عزاداری بلند است و ترافیک و شلوغی ممکن است باعث آزار همسایه‌ها شود. آن‌ها حق همسایگی گردن ما دارند. باید با رضایت کامل آن‌ها باشد. موقع توزیع غذا نیز سهم همسایه‌ها را جدا می‌کرد و می‌فرستاد در خانه‌هایشان. بعد از شام غریبان هم با تشکر و حلالیت از همسایه‌ها، مراسم تمام می‌شد.

 

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 

 نظر دهید »

مادری که30سال به بهشت زهرا میرود

07 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

الان 30 ساله که دارم می یام بهشت زهرا هیچ وقت نشد که معطل بشم برا ماشین همیشه کمکم کرده،رحمت خدا بود که یه بچه ای به من داد که در راه امام حسین ازم گرفتش اگه اینها کربلا بودن قطعا تو جریان کربلا جلوی چشم امام حسین شهید می شدن.
ثمره یک عمر زندگی اش ،فقط یک فرزند پسر است که؛آن راهم صادقانه بر طبق اخلاص گذاشته و با خدا معامله کرده است.لب که می گشاید ؛آه برآمده از دل تنهایش ،واژه های بی کسیش را بیشتر رخ می نمایاند و نم گاه به گاه نشسته بر چشمانش را هویداتر می سازد. خاطرات روزهای بودن با تنها فرزندش را بر روی برگه هایی از جنس فراموشی نوشته و به دست باد سپرده است.تنها آنچه که در خاطرش مانده ،لحظه های فراق ودوری تنها فرزندی است که هنوز هم داغ نبودن و نداشتنش دنیا رابرایش، بسان زندانی تنگ و تاریک کرده است . مادر شهید اسد شیبی ،مدتی بس طولانی ، روزها در کنار مزار فرزندش روزگار گذرانیده و شبها مهمان خانه کوچک “ننه علی” در گلزار شهدا ی بهشت زهرا (س) بوده است…

 

مادر شهید اسد شیبی

مبارکه صمد اسلامی که به گفته خود تنها فرزندش را در راه انقلاب،امام و قرآن تقدیم خدا کرده است،اصالتی زنجانی دارد که سالهایی دور به خواستگاری مردی عرب زبان از تبعه کشور عربستان جواب مثبت داده و یک سال بعد شده است مادر فرزندی که قراراست 19 سال بعد نامش در تاریخ، با شهادت ماندگارشود…

تنها فرزندم سال 44 به دنیا اومد .از اونجایی که پدرش نمی خواست اسد که تنها فرزندش بود بره جبهه،شناسنامه اش رو کوچیک کرد .شد متولد سال 47.ولی اسد عاشق امام بود.اون موقع که اسد رفت جبهه،پدرش مکه بود و نمی دونست که اسد رفته جبهه.در کل چند بار رفته بودو چند دفعه هم زخمی شده بود.حدود یک سال و سه ماه جبهه بود.بار آخر هم مهرسال 63رفت بوکان و شهید شد.

از اونجایی که فقط همین یه بچه رو داشتم،وقتی مریض می شد می ذاشتمش رو زمین و 7 بار مثل کعبه دورش می گشتم.می گفتم خدایا درد و بلای این رو بدین به من.اینو از من نگیرینش. هیچ وقت نشد که من بدون وضو به این بچه شیر بدم.اصلا بچه اروم و خوبی بود.بزرگتر که شد می اومد دست می انداخت گردن من و می گفت مادر از من راضی هستی؟می گفتم تو حالا که بچه ای کاری نکردی که من از دستت نا راضی باشم.تمام عمرم بود.همش بهش می گفتم عمرم.نفسم.تو پیشونی اینها نوشته بودن که شهید می شن.اگه اینها کربلا بودن ،قطعا تو همون جریان کربلا جلوی چشم امام حسین شهید می شدن.

 

شهید اسد شیبی

موقعی که داشت می رفت بوکان،بهم گفت که مامان نگران نباش اونجا هیچ درگیری نیست.فقط دوره آموزشی می بینم.منم خیالم راحت بود.2 بار تو هفته برام نامه می نوشت.می گفت اینجا خبری نیست.ولی اونجا منافقها بودن،پاکسازی نشده بود.تدارکات شده بود.بعدازظهر که رفته بود بوکان منافقها یه درخت انداخته بودن وسط جاده .ماشین رو که نگه داشته بود ریخته بودن سرش و بعد از شکنجه شهیدش کرده بودن.با اسلحه خودش پنج تا گلوله زده بودن به سینه اش.صبح شهادت اسد خودم آگاه شده بودم.بیدار که شدم دیدم پسر صاحبخونه رفت بیرون و برگشت.من شک کردم.یکی این ور در وایستاده بود و یکی اون ور.دیدم که اینها شروع کردن به گریه کردن.رفتم گفتم که چرا اینجا وایستادین.اونها خواستن به من نگن.همونجا گرفتم پای شلوارشونو گفتم. تو رو خدا بچه من جبهه است.خبری شده؟.دیگه وقتی بهم گفتن تو کوچه هر چی خاک بود ریختم به سرم.

رفتم سپاه و بعد از اونجا هم پزشکی قانونی.وقتی بهم نشونش دادن دیدم انگاری خوابیده فقط یه رد خون کنار لبش بود.از اون روز شب و روزم تو بهشت زهرا می گذشت.روزها کنار مزار اسد بودم و شبها می رفتم پیش ننه علی.یه مدت بعد گفتن منافقها خانواده شهدا رو اذیت می کنن.منم گفتم که شهید دیگه اینجور راضی نیست.شبها رو می رفتم خونه و صبحها می اومدم.الان 6،7 ساله که لباس مشکیم رو از تنم درآوردم.روز تولد امام حسین همسایمون اومد گفت که امروز دیگه روز تولد امامه باید لباس مشکیت و عوض کنی که منم قبول کردم.

 

مزار شهید اسد شیبی

نماز اسد همیشه اول وقت بود.وضو می گرفت می یومدجلوی عکس امام وا می ایستاد و می گفت که جونم فدای تو.روحم فدای تو امام.صبحها قبل از اذان بیدار می شد می یو مد منم بیدار می کرد.الان 30 ساله که دارم می یام بهشت زهرا هیچ وقت نشد که معطل بشم برا ماشین همیشه کمکم کرده.رحمت خدا بود که یه بچه ای به من داد که در راه امام حسین ازم گرفتش.اگه بچه ناخلفی بود من الان خار شده بودم.ولی الان همه احترام و عزت می زارن بهم.از بزرگ تا کوچیک.اگر اینها هم زنده می موندن آخرش هم مرگ بود دیگه.همه تا ابد که نمی مونن.فقط همیشه به خدا می گم خدایا این رو از من قبول کن.به خودشم می گم من جدایی تو رو نمی تونم تحمل کنم.دنیا زندان منه.من دیگه بدون تو نمی تونم زندگی کنم…

منبع: سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 529
  • 530
  • 531
  • ...
  • 532
  • ...
  • 533
  • 534
  • 535
  • ...
  • 536
  • ...
  • 537
  • 538
  • 539
  • ...
  • 1182
 << < شهریور 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

آمار

  • امروز: 1470
  • دیروز: 548
  • 7 روز قبل: 1607
  • 1 ماه قبل: 5281
  • کل بازدیدها: 259535

مطالب با رتبه بالا

  • گوشه ای از ، ازدواج شهید حمید ایرانمنش (5.00)
  • وصیت نامه شهید احمد خواجه شريفي (5.00)
  • پیرمردی که از روی پیکر پسرش رد نشد (5.00)
  • چگونه دور اندیشی آیت‌الله خامنه‌ای از ورود ایران به جنگی جدید جلوگیری کرد؟ (5.00)
  • بهشت معصومه(س) ( از خاطرات شهید علی تمام زاده ) (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس