فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

بزرگترین جاسوس بعثی‌ها در اردوگاه چه کسی بود

08 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

فرمانده اردوگاه ما شخصی بود به نام «علی رحمتی» لاغراندام با چهره سیاه‌سوخته و لب‌های پهن و سیاه و صورت استخوانی و موهای جوگندمی بود. با وجودی که علی رحمتی جزو اسرای ایرانی بود، به مراتب بدتر از مأموران عراقی با ما رفتار می‌کرد.
روز سوم اقامت ما در رمادیه بود که به ما پتو دادند؛ هر نه نفر دو تا پتو ولی از لباس خبری نبود. وضعیت اردوگاه رمادیه همچنان تیره و تار بود. تمام برنامه‌هایی که در موصل یک داشتیم در رمادیه هم داشتیم؛ با این تفاوت که غذا و دستشویی و بهداشت و هواخوری وضعیت بدتری داشت. مثلاً در موصل یک اگر کسی با سه سوت کار دستشویی را تمام نمی‌کرد، همان جا تنبیه می‌شد و از رفتن به دستشویی هم محروم می‌گردید، ولی در رمادیه علاوه بر این تنبیهات، به اتاق شکنجه هم می‌بردند و حسابی شکنجه‌اش می‌کردند.

در موصل یک اگر مأموران کسی را ناگهان می‌زدند یا شکنجه می‌کردند، علت این کار را به طرف می‌گفتند، ولی در رمادیه بارها و بارها کتک می‌زدند و به اتاق شکنجه می‌بردند و در انفرادی نگه می‌داشتند، بی آنکه علت این کارها را به طرف بگویند. حتی سؤال کردن از مأموران، خودش جرم بود. حدود یک ماه از ورود به رمادیه می‌گذشت که یک روز ارشد بازداشتگاه به نام «مجید اسلامی»‌ در محوطه هواخوری با چشمان اشکبار پیش ما آمد و دست و صورت و من و چند نفر از رفقایم را بوسید و در نهایت ادب و احترام عذرخواست و از ما تقاضا کرد او و دیگر اسرا را حلال کنیم. و از سر تقصیر آنها بگذریم.

ما هاج و واج مانده بودیم که موضوع چیست؟ چرا وی  این چنین عاجزانه از ما درخواست عفو و گذشت دارند. اسلامی در حالی که به شدت اشک می‌ریخت، گفت: «به ما خبر داده بودند که تعدادی از منافقان را به عنوان اسیر به بازداشتگاه رمادیه می‌آورند. مواظب آنها باشید چون آمدن شما به رمادیه غیر منتظره بود، مخصوصاً شما نه لباس داشتید و نه پتو، ما فکر کردیم شما جزو منافقان نفوذی هستید. من از این می‌سوزم که شخصاً به همه زندانیان مورد اطمینان سپرده بودم که با شما دمخور نشوند.

آن روز که شما را آن طوری زدند، به خاطر این که به هواخوری نرفته نشوند. آن روز که شما را آن طوری زدند، به خاطر این که به هواخوری نرفته بودید. حدس زدم که شماها نباید جاسوس باشید. موضوع را محرمانه از حاج آقا ابوترابی پرسیدم. بعد متوجه شدم که شماها را با حاج‌آقا ابوترابی از موصل 3 به اینجا آورده‌اند. قبلاً حاج‌آقا ابوترابی همین جا، توی همین بازداشتگاه‌ ما بود، اما خدا می‌داند که چقدر شکنجه شده بود.

بعداً اما او را به موصل بردند و حالا دوباره او را به اینجا آورده‌اند. حاج‌آقا ابوترابی به من پیغام دادند که مواظب شماها باشم و اضافه کرده بودند که شما 35 نفر جزو حزب‌الله هستید. وقتی پیغام حاج‌آقا ابوترابی را دریافت کردم، خدا می‌داند که چقدر ناراحت شدم و از رفتار این یک ماهه که با شماها داشتم، به قدری پشیمان و نادم شده‌ام که تصور نمی‌کنم بخشوده شوم. آخر من باعث شدم که یک بازداشتگاه صد نفره با شما بدرفتاری کنند.»

آقای اسلامی به قدری پشیمان و ناراحت و منقلب شده بود که حالا ما بایستی از وی به سبب آن همه ناراحتی عذرخواهی کنیم. از آن روز به بعد همه افراد بازداشتگاه بیش از حد انتظار نسبت به ما مهر و محبت داشتند. کم‌کم به وضع موجود عادت کردیم و خود را با آن مشکلات وفق دادیم. بزرگترین مشکل ما در رمادیه سرمای شدید زمستان بود.

آسایشگاه حاج‌آقا ابوترابی از ما جدا بود. آقای اسلامی، حاج‌آقا ابوترابی را خیلی خوب می‌شناخت. هم او بود که به من گفت:«حاج آقا ابوترابی رئیس شورای شهر قزوین بوده، او از مبارزان سرسخت رژیم پهلوی و از همرزمان شهید اندرزگو بوده و بعدها هر دو علیه رژیم پهلوی وارد مبارزه شدند. چند بار هم به زندان افتاده و توسط ساواک شکنجه شده است. پدرش هم از علمای بزرگ و امام جمعه قزوین است. در اینجا هم او از همه اسرا بیشتر شکنجه شده است. وقت شکنجه فقط می‌گفته:«یا زهرا» خودش متولد قم است و از دوران طلبگی او را می‌شناسم.»

در تمام مدت چند سالی که با حاج‌آقا ابوترابی بودم، هیچ‌وقت ایشان از مبارزاتشان علیه رژیم پهلوی و یا شکنجه‌هایی که در عراق دیده بود و یا اینکه رئیس شورای شهر قزوین بوده با کسی صحبت نکرده بود. فقط می‌گفت:«من یک طلبه ساده بیش نیستم.» بچه‌ها در عراق چه د رموصل و چه در رمادیه می‌گفتند: «خدا را شکر می‌کنیم که حاج‌آقا ابوترابی را برای ما فرستاد.»‌

بین اسرا یک ارتشی درجه‌دار به نام «ق» که در ورزش رزمی حرفه‌ای بود. در حضور فرمانده اردوگاه به تنهایی سه جودوکار عراقی را زده بود، سپس به فرمانده اردوگاه احترام نظامی گذاشته و بی‌حرکت ایستاده بود. هرچند فرمانده اردوگاه آن رو زنگذاشه بود که «ق» را شکنجه کنند، ولی بعدها او را شکنجه کرده بودند. این در حالی بود که فرمانده اردوگاه به «ق» قول داده بود که در صورت برنده شدن به او جایزه هم بدهد ولی این قول فرمانده عراقی همانند قول‌ها صحبت‌ها و ادعاهای دیگرشان، دروغی بیش نبود.

«ق» به قول معروف کم‌آورده بود و مدتی بود که نسبت به امام خمینی(ره) و انقلاب حرف‌های بی‌ربط می‌زد. یک روز به اتفاق حاج‌آقا ابوترابی و «ق» و چند نفر دیگر به حمام رفتیم. چون صلیب‌سرخی‌ها می‌خواستند بیایند، عراقی‌ها آب حمام را باز کرده بودند. من تصور کردم با آن حرف‌هایی که «ق» زده بود حاج‌آقا ابوترابی از وی دلخور شده و با وی صحبت نخواهد کرد. بچه‌های بازداشتگاه «ق» را بایکوت کرده بودند و همگی سریع مشغول استحمام شدند که مبادا آب قطع شود.

«ق» به سرو صورتش صابون زد. حاج آقا ابوترابی با لیفی که در دست داشت، پشت «ق» را لیف و کیسه کشید. «ق» برگشت تا ببیند چه کسی پشت او را کیسه می‌کشد و با کمال تعجب دید که حاج‌آقا ابوترابی است. حاج‌آقا ابوترابی با لبخند خطاب به «ق» گفت «تعجب نکن اخوی، زودباش! بدنت را بشوی تا این مقدار آب سرد را هم به روی ما قطع نکرده‌اند.» «ق» به دست و پای حاج‌آقا ابوترابی افتاد و دست و صورت حاج آقا ابوترابی را بوسید و گفت: «حاج‌آقا ابوترابی تو همه چیز منی. حاج‌آقا تو دین و ایمان منی…» از آن روز به بعد «ق» چنان متحول شد که جزو اذان‌گوهای بازداشتگاه گردید.

یک مأمور عراقی بود به نام «یاسین» ، بسیار بد دهن و خشن و بی‌ملاحظه بود با لب‌های کلفت و سیاه و بینی پهن و چهره سیاه و موهای مجعد و پرپشت که بیشتر به سیاه‌پوستان آفریقایی شباهت داشت تا یک عراقی، یک بار او با زور و کتک و توهین ریش حاج‌آقا ابوترابی را تراشیده بود. او خیلی حاج‌آقا ابوترابی را اذیت می‌کرد. وقتی او به رمادیه آمد،‌حاج آقا ابوترابی هر وقت او را می‌دید، لبخند می‌زد و سلام می‌کرد. وقتی از حاج‌آقا پرسیدم: «حاج‌آقا این یاسینی را می‌شناسی؟» حاج‌آقا ابوترابی گفت: «آره، اوایل که اسیر شدم، مدتی او مأمور ما بود.» یاسینی به ارشد بازداشتگاه ما گفته بود: «این آقای علی اکبر ترابی کاری کرده من باید بروم دست و پای او را ببوسم و از او حلالیت بطلبم. او با همه اسرایی که من دیده‌ام فرق دارد. او یک فرشته است.»

رفقایی که در بازداشتگاه حاج‌آقا ابوترابی بودند، می‌گفتند:« یک روز یاسینی آمد توی بازداشتگاه با چشمان اشکبار و به دست و پای حاج‌آقا ابوترابی افتاد و از او حلالیت طلبید.»

در عملیات «والفجر» مقدماتی در میسان، عراق تعداد زیادی از ایران اسیر گرفته بود. بعد اسرا را در یک جا جمع کرده و آنها را به هم بسته بودند و سپس با مسلسل به سوی آنان شلیک کرده بودند. در میان اسرا شخصی بود به نام «قاسم» و اهل ورامین بود که این موضوع را در رمادیه برای ما تعریف کرد، در ادامه صحبتش گفت:« وقتی که عراقی‌ها آمدند تا جنازه‌ها را ببرند، بعضی‌ها زنده مانده بودند و آه و ناله می‌کردند.

عراقی‌ها به همه آنهایی که هنو زنده مانده بودند، تیر خلاص شلیک کردند. برای این که به من تیر نزنند، خودم را زدم به مردن. عراقی‌ها هر دفعه تعدادی از جنازه‌ها را می‌بردند و بعد از چند ساعت بر می‌گشتند و تعداد دیگری را می‌بردند. چون با وانت فقط می توانستند تعداد معینی جنازه حمل کنند. این که جنازه‌ها را کجا می‌بردند و چه بر سرشان می‌آوردند، نمی‌دانم. من میان جنازه‌ها خود را قایم کردم تا آنها رفتند. وقتی مطمئن شدم که آنها رفته‌اند، از میان جنازه‌ها خودم را کشیدم بیرون.

هر دو دستم زخمی شده بودند. با همان دست‌های زخمی خودم را به خرابه‌ای که همان نزدیکی بود رساندم. تا صبح توی آن خرابه ماندم. گاهی بی‌هوش می شدم و گاهی به هوش می‌آمدم. خون زیادی از من رفته بود. ضعف داشتم. صبح افتان و خیزان به طرف ایران راه افتادم که گروهی از گشتی‌های عراقی من را دستگیر کردند. چون دست‌هایم زخمی بود، مرا به بهداری  پادگان زبیر بردند. بعد از پانسمان دست‌هایم از من به خشن‌ترین شکلی بازجویی کردند. در بازجویی گفتم که راهم را گم کرده بودم و می‌خواستم به طرف ایران بروم که دستگیر شدم.

اگر آنها می‌دانستندکه جزو آن پنجاه نفری بودم که آنها اعدام کرده‌اند، من را زنده نمی‌گذاشتند. بعد از بازجویی من را آوردند اینجا.» بعد از شنیدن قصه دردناک و غم‌انگیز اعدام پنجاه اسیر ایران، حاج‌آقا ابوترابی و حاضران برای شادی روح آن شهدا فاتحه‌ای خواندند. حاج‌آقا ابوترابی دعا خواند. سپس صورت قاسم را بوسید و به او گفت: «این موضوع را هیچ وقت به کسی نگویید. در این جا هم به کسی اعتماد نکن.»

در رمادیه هم مانند موصل، در مقابل بدرفتاری و شکنجه عراقی‌ها مقاومت می‌کردیم. الگو و سرمشق صبر و استقامت ما حاج‌آقا ابوترابی بود. یک روز سرنماز متوجه شدم که دست راست حاج‌آقا ابوترابی، همانند دست چپ، با زمین تماس پیدا نمی‌کند. او وقت سجده از آرنج استفاده می‌کرد. بعد از نماز علت را از او پرسیدم. خیلی عادی و خونسرد فرمودند:«چیزی نیست. چند روزی است که دست راستم درد می‌کند.» سر این موضوع کنجکاو شدم. با پرس و جو تحقیق مشخص شد که استخوان دست راست حاج‌آقا ابوترابی زیر شکنجه‌ عراقی‌ها موترک برداشته که بعدها به لطف خداوند خو به خود خوب شد.

یک درجه‌دار ژاندارمری بود به نام «عباسپور» که ترک زبان بود و اهل خوی. علاوه بر این که مؤمن و متعهد و نمازخوان بود، خیلی هم شوخ‌طبع بود. همه را می‌خنداند. یک روز رادیو فارسی عراق، که بلندگویش به دیوارهای بازداشتگاه رمادیه نصب شده بود اعلام کرد:«رضا پهلوی که خود را ولیعهد ایران می‌داند، ورود تانک‌هایش از طریق مرزهای شرقی و غربی به ایران را غیرمتحمل نمی‌داند و …» عباسپور از ته بازداشتگاه بلند شد و با صدای بلند طوری که همه بشنوند، به زبان ترکی اهانتی به ولیعهد کرد که موجب خنده همه شد. با صدای خنده،‌مأموران عراقی ریختند توی بازداشتگاه. عباسپور جلو آمد و گفت: «من باعث خنده اسرا شده‌ام با کسی کاری نداشته باشید.»

عباسپور را با ارشد بازداشتگاه بردند. قبل از آن که بدانند موضوع چیست، عباسپور را کتک زده بودند. آنها تصور کرده بودند که عباسپور آنها را مسخره کرده یا به صدام توهین نموده است، ولی بعدها خبرچین‌ها حقیقت را به مأموران گفته بودند و عباسپور را به بازداشتگاه برگرداندند.

در رمادیه شخصی بود به نام «مرادی» که اهل تبریز بود و لاغر اندام و بلندقد. با چهره بشاش و خندان و موهای جلو سرش کمی ریخته بود. سی، سی و پنج سالی از عمرش گذشته بود. در مدت اسارت بیش از نصف قرآن مجید را حفظ کرده بود. برای اسرا روی ورق‌های نازک کاغذ آیه‌های قرآن و دعا می‌نوشت. نوشته‌اش از چاپ زیباتر بود. قرآن را با صدای بلند بسیار زیبا و دلنشین می‌خواند. گاهی هم اشعار شهریار را به ترکی می‌خواند. حاج‌آقا ابوترابی دوباره به مرادی پیغام داد که از نوشتن مطالب دینی و توزیع آن بین اسرا خودداری کند و مواظب ستون پنجم و منافقان باشد.

یک بار خودم پیغام حاج‌آقا را به وی ابلاغ کردم. ولی مرادی که معلم بود، گفت: «من معلم هستم. حرفه‌ام یاد دادن است. من کار را تعطیل نمی‌کنم.»

مرادی علاوه بر اینکه برای اسرا دعا و نیایش و آیات قرآنی می‌نوشت، به چند نفر از اسرای بی‌سواد خواندن و نوشتن یاد داده بود. یک شب مأموران عراقی ریختند توی بازداشتگاه و مرادی را بردند. 48 ساعت بعد مرادی را با وضع رقت‌انگیزی به بازداشتگاه برگرداند. بینی‌اش شکسته بود. دور چشمانش کبود شده و ورم کرده بود. دو تا از دندان‌هایش را شکسته بودند. درست و حسابی نمی‌توانست راه برود یا صحبت کند. من و ارشد بازداشتگاه او را به بهداری بردیم.

جلوی در بهداری مأموران، ما را برگرداندند و اجازه ندادند مرادی را به بهداری ببریم. چون مرادی مرتب سراغ حاج‌آقا ابوترابی را می‌گرفت. از مأموران اجازه گرفتیم که حاج‌آقا ابوترابی را پیش مرادی بیاوریم. مأموران موافقت کردند. حاج‌آقا ابوترابی را در محوطه اردوگاه پیش مرادی آوردیم. مرادی با زحمت چشمانش را باز کرد و به حاج‌آقا ابوترابی نگاه کرد.

آنگاه با صدای لرزان و شمرده شمرده گفت: « حاج‌آقا وصیت‌نامه‌ای نوشته‌ام که توی بقچه‌ام است. آن را بخوانید و اگر توانستید، اصل آن را به دست خانواده‌ام برساندی؛ اگر نتوانستید، آن را بخوانید و حفظ کنید و محتوای آن را به خانواده‌ام بگویید. من در دنیا فقط یک مادر فلج دارم که دیگر او را نخواهم دید. در وصیت‌نامه ام هم نوشته‌ام هرچه دارم، وقف مسجد می‌کنم. از کاری که کرده‌ام پشیمان نیستم.» هنوز صحبت مرادی تمام نشده بود که بدنش به لرزه افتاد و چشمانش را بست و نقش بر زمین شد. سریع او را بلند کردیم و به سرو صورتش آب پاشیدیم ولی او تمام کرده بود.

بعد از یک سال دوباره عده‌ای را جدا کردند و آنها را به موصل بردند که حاج‌آقا ابوترابی هم جزو آنها بود. قبل از آنکه آنها را به موصل ببرند، طبق روش همیشگی عراقی‌ها همه‌شان را سخت شکنجه کرده بودند. یکی از اسرا به نام «ابویی» وقتی که عراقی‌ها حاج‌آقا ابوترابی را می‌زنند و حاج‌آقا بی‌هوش می‌شود، خود را می‌اندازد روی ایشان تا دیگر او را نزنند. عراقی‌ها از سرکین آنقدر ابویی را می‌زنند تا او بی‌هوش می‌شود و برای همیشه از دو پا فلج می‌شود و بعد از آن با ویلچر تردد می‌کرد. خود ابویی این موضوع را در رمادیه برای من تعریف کرد.

علاوه بر ارشد بازداشتگاه‌، هر اردوگاهی یک فرمانده به غیر از فرمانده عراقی داشت که ایرانی بود. در رمادیه این مرسوم شده بود. فرمانده اردوگاه ما شخصی بود به نام «علی رحمتی» لاغر اندام با چهره سیاه‌سوخته و لب‌های پهن و سیاه وصورت استخوانی و موهای جوگندمی. او مدام در حال کشیدن سیگار بو. می‌گفتند: قبلاً معتاد بوده است. با وجودی که علی رحمتی جزو اسرای ایرانی بود، به مراتب بدتر از مأموران عراقی با ما رفتار می‌کرد.

عراقی‌ها اتاقی با تلویزیون و یخچال و وسایل دیگر جلوی اردوگاه در اختیار علی رحمتی قرار داده بودند. با موافقت مأموران عراقی، علی رحمتی سه نوجوان که اهل خوزستان بودند به عنوان خدمتکار خود انتخاب کرده بود. آن سه نوجوان برای علی رحمتی غذا می‌بردند و لباس‌هایش را می‌شستند و اتاقش را جارو می‌کردند و شب‌ها هم به بازداشتگاه بر می‌گشتند.

علی رحمتی دستور داد، هرچه جزوه و آیات قرآنی و نوشته‌های چاپی و غیرچاپی بود از بازداشتگاه جمع‌آوری کردند. او دستور می‌داد مأموران عراقی هم اجرا می‌کردند. بعد از جمع‌آوری جزوه‌ها ونوشته‌ها، علی رحمتی دستور داد که نماز به صورت دسته‌جمعی بکلی ممنوع شود. روزی نبود که علی رحمتی چند زندانی را برای شکنجه نفرستد. تنفر ما از علی رحمتی بیشتر از عراقی‌ها بود. علی رحمتی کار عراقی‌ها را راحت‌ کرده بود.

در بازداشتگاه ما پیرمردی بود 55 ساله اهل مشهد به نام «سیف‌الله» علی‌رغم ممنوعیت خواندن دعا و نیایش، او با صدای بلند قرآن می‌خواند و با خط زیبا که بهتر از چاپ بود، جزوه‌ها و آیات قرآن را می‌نوشت و بین اسرا توزیع می‌کرد. ستون پنجمی‌ها به عراقی‌ها و علی رحمتی خبر دادند که چرا نشسته‌اید که یک ایرانی به نام سیف‌الله، با صدای بلند قرآن می‌خواند و آیات قرآنی را هم بین اسرا تقسیم می‌کند. علی رحمتی با چند عراقی آمدند و او را با خود بردند. هنگام شکنجه سیف‌الله گفته بود: «من شکمم را عمل کرده‌ام، هر جای بدنم را می‌خواهید بزنید ولی شکمم را نزنید.» به دستور علی رحمتی مأموران عراقی با لگد و کابل و چوب آنقدر به شکم سیف‌الله زده بودند که او بی‌هوش شده بود.

بعد او را مثل یک جنازه آوردند به بازداشتگاه، در بازداشتگاه ما دانشجوی پزشکی‌ای بود بنام «جمشیدی»، او با ماساژ‌های مخصوص و خوراندن چند قرص و کپسول توانست وضع سیف‌الله را به حال اول برگرداند و بالاخره بعد از دو روز حال او خوب شد. جالب این که سیف‌الله دوباره به تلاوت قرآن و توزیع جزوات ادامه داد.

اسیری بود به نام «اژدری» و اهل شیراز بود. او کسی بود که هم در اردوگاه موصل و هم در اردوگاه بین‌القفسین و هم در رمادیه، نظافت و شیوه صحیح آشپزی و پوست گرفتن بادمجان را به عراقی‌ها آموخته بود. او برای ما تعریف کرد: «یک روز دیدم که تعداد زیادی مرغ آماده طبخ داخل چند دیگ به آشپزخانه آوردند. سپس عین فیلم‌ها چند سرباز عراقی با لباس و کلاه‌های سفید آشپزی، مرغ‌ها را با هماهنگی خاصی، که معلوم بود از قبل تمرین کرده‌اند، از این دیگ به آن دیگ می‌ریختند و دوباره مرغ‌ها را به دیگ اولی بر می‌گرداندند.

مرتب این کار را تکرار می‌کردند. همزمان گروهی از مأموران صلیب سرخ وارد آشپزخانه شدند و سربازان با ورود صلیب‌سرخی‌ها نمایش سابق را به شیوه خاصی تکرار کردند. این نمایش حدود یک ساعت که آنها از آشپزخانه بازدید می‌کردند ادامه داشت. آن روز یک بهشت موعود در اردوگاه نازل شده بود: شیرهای توالت و حمام باز و همه جا نظافت شده بود. برخلاف روزهای قبل که ما را با سوت به دستشویی‌ها می‌بردند، از سوت زدن و شلاق و کابل و چوب که وقت رفتن و برگشت به دستشویی‌ها بر سر ما فرود می‌آمد، خبری نبود.

مأموران عراقی مثل بچه آدم گروه گروه اسرا را به دستشویی می‌بردند و بر می‌گرداندند. اما متأسفانه عمر این بهشت موعود، فقط چند ساعت طول می‌کشید، زیرا با رفتن مأموران صلیب سرخ، باز روز از نو روزی از نو. چوب و کابل و شلاق‌ها بالا می‌رفتند و در نهایت شقاوت و بی‌رحمی بر سر و صورت و دست و پاهای ما فرود می‌آمدند. آب توالت و حمام قطع شد. سوت‌های مدت‌دار و رفت و برگشت به دستشویی‌ها به صدا درآمدند. مرغ‌ها در یک چشم به هم زدن ناپدید شدند.

البته ما خودمان دیدیم که مأموران عراقی چگونه مرغ‌ها را میان لباس‌هایشان قایم می‌کردند. فکر کردیم آن هم جزو نمایش قبلی است ولی ناگهان مشاهده کردیم که مأموارن بر سر غارت مرغ‌ها به جان هم افتادند و همدیگر را خونین و مالین کردند. بگیر و ببند و بازجویی‌ها شروع شد. خود آشپزهای عراقی گفتند: «مرغ‌ها در دست مأموران و سربازان بودند. هیچ کدام از عوامل آشپزخانه حتی به مرغ‌ها نزدیک هم نشده‌اند.»

از روزی که علی رحمتی فرمانده ما شده بود،‌رفتن به بهداری خیلی مشکل بود من از پا درد به شدت رنج می‌بردم. به کمک دوستان می‌توانستم به دستشویی و هواخوری بروم. موضوع را به ارشد بازداشتگاه گفتم و به اتفاق چند نفر که حالشان خیلی بد بود، به بهداری رفتیم. هرچند بهداری هم درد کسی را دوا نمی‌کرد، ولی باز چند قرص و آمپول گیرمان می‌آمد. تازه از بهداری برگشته بودیم که علی رحمتی با چند مأمور وارد بازداشتگاه شدند. ابتدا اسامی بیماران را از ارشد بازداشتگاه گرفت.

سپس آنها را به دم در احضار کرد. از تک‌تک ما پرسید که چه مشکلی داریم. یکی گفت: «سردرد دارد.»‌دیگری گفت:«شکمم درد می‌کند» من هم گفتم: «پایم درد می‌کند»‌ رحمتی در نهایت پستی و ناجوانمردی در حضور مأموران عراقی نقاطی از بدن بیماران که گفته بودند درد می‌کند، زیر مشت و لگد گرفت. وقتی به من رسید گفت: «کدام پایت درد می‌کند، بگو تا خوبش کنم.» به چشمان رحمتی خیره شدم،‌ او چلو آمد و گفت:«ها چی شد؟ یادت رفت کدام پایت درد می‌کند؟ یا استخاره می‌کنی؟»‌آب دهانم را جمع کردم و به صورت رحمتی انداختم و گفتم:«حرامزاده‌ نانجیب با این پدرسوختگی مگر چه بهت می‌دهند؟»، هنوز حرف‌هایم تمام نشده بود که زندانیان علی رحمتی را کشیدند توی بازداشتگاه و پتویی روی سرش انداختن و حسابی خونین و مالینش کردند. مأموران جرأت نکردند بیانید توی بازداشتگاه و فقط سوت زدند. عده زیادی مأمور آمد. اسرا علی رحمتی را از بازداشتگاه انداختند بیرون.

مأموران به داخل بازداشتگاه هجوم آوردند و با چوب و کابل و باتوم به سر و صورت اسرا می‌زدند. اسرا دست‌های همدیگر را گرفتند تا از ورود مأموران جلوگیری کنند. صدای تکبیر بچه‌ها در هوا طنین انداخت. مأموران همچنان به سرو صورت کمر و گردن صف جلو می‌زدند. چه دست‌‌ها که می‌شکست و چه سرو صورت‌ها که از خون رنگین می‌شد، ولی به طرز عجیبی صف جلو از هم جدا نشد. محکم و استوار ایستاده بودند و با وجود شکستن سر و دست و صورت، خم به ابرو نمی‌آوردند.

فرمانده اردوگاه چند تیر هوایی با کلت شلیک کرد. مأموران دست از زدن برداشتند و به محض بسته شدن در بازداشتگاه به صورت دسته جمعی دعای کمیل را خواندیم. بازداشتگاه‌های دیگر به تبعیت از ما دسته‌جمعی و با صدای بلند دعای کمیل را شروع کردند. صدای خواندن دعای کمیل کل منطقه ماتم‌زده رمادیه را متأثر کرده بود. تا صبح در بازداشتگاه را باز نکردند. صبح، ارشد بازداشتگاه را با من و چند بیماری که روز قبل به بیمارستان رفته بودیم، به بازجویی بردند. در بازجویی همان بلایی را که رحمتی سر ما آورده بود، مأموران به سر ما آوردند. ما هم زرنگی کردیم، چون می‌دانستیم که هر جایی از بدنمان را بگوییم درد دارد عراقی‌ها همانجا را خواهند زد، اطلاعات غلط به آنها دادیم؛ مثلاً کسی که سرش درد می‌کرد، می‌گفت:«دستم درد می‌کند»‌کسی که شکمش درد می‌کرد، می‌گفت: «پایم درد می‌کند» عراقی‌ها هم با کابل و باتوم همانجا را می‌زدند.

علی رحمتی همچنان فرمانده بلامنازع اردوگاه باقی مانده بود. روز تولد صدام، روی ورقه‌ای با خط درشت تولد صدام را تبریک گفت و پنج نفر را هم با خود همدست کرد تا در تلویزیون فارسی زبان عراق با لباس اسرای ایرانی، تولد صدام را به وی تبریک بگویند و از صدام بابت توجه خاص به اسرا تشکر کنند. آن پنج نفر به شدت به رحمتی اعتراض کردند و گفتند:«مرد حسابی ما همینطوری، آن هم به اصرار خودت، به صدام تبریک گفتیم. قرار نبود اسم و مشخصات و تصویر ما از تلویزیون فارسی زبان پخش شود. ما در ایران کس و کار و آبرو داریم. چرا با آبروی ما بازی کردی؟» آن پنج نفر که همشهری رحمتی بودند، رحمتی را حسابی کتک زدند و دوباره بگیر و ببند و شکنجه وانفرادی و…

چند بار به علی رحمتی محرمانه اخطار دادیم که دست از آزار و اذیت و شکنجه اسرا بردارد، که بی‌فایده بود. چند نفر که همشهری رحمتی بودند، از وی خواسته بودند که دست از کارهایش بردارد چرا که فردای آزادی جایی در ایران نخواهد داشت،‌اما باز بی‌فایده بود.

همانطوری که قبلاً گفته شد، به رغم این که علی رحمتی خودش نوکر عراقی‌ها بود، عراقی‌ها سه تا از نوجوانان بسیجی اهل خوزستان را گماشته علی رحمتی کرده بودند. شب‌ها که آن سه نوجوان به بازداشتگاه می‌آمدند، با تمسخر دیگران مواجه می‌شدند که چرا نوکری علی رحمتی را قبول کرده‌اند.

آنها همچنان که بعدها معلوم شد، به ظاهر این کار را می‌کردند تا مبادا خبرچین‌ها آنها را لو بدهند. نوجوانان جواب می‌دادند:« علی رحمتی خیلی هم آدم خوبی است. ما آنجا خیلی راحتیم. آب و صابون در اختیار داریم و راحت به دستشویی می‌رویم و غذای خوب هم می‌خوریم.»

یک روز صبح زود در محوطه اردوگاه، سروصدا و هیاهویی بلند شدکه غیرعادی بود. از پنجره بازداشتگاه بیرون را نگاه کردیم و متوجه شدیم که افسر نگهبان بدو رفت به طرف اتاق علی رحمتی و چند مأمور عراقی هم هلهله می‌کردند و به زبان عربی می‌گفتند:« علی رحمتی کشته شد.»‌همه دست به دعا شدیم که این خبر درست باشد، بالاخره وقت هواخوری معلوم شدکه علی رحمتی به دست آن سه گماشته‌اش کشته شده است. آنها با طناب علی رحمتی را خفه کرده بودند و خودشان هم پیش افسر نگهبان رفته و گفته بودند که علی رحمتی را کشته‌اند تا فردای آن روز باورمان نشده بود که به این سادگی علی رحمتی آن جرثومه فساد و تباهی به درک واصل شده باشد.

همه خوشحال بودیم. می‌گفتیم عواقب آن هرچه باشد و هرچقدر سرکشتن علی رحمتی شکنجه شویم، مهم نیست. به هر حال همه منتظر عکس‌العمل عراقی‌ها بودیم. همه کنجکاو بودیم که چه انگیزه‌ای باعث شد که آن سه نوجوان خوزستانی علی رحمتی را خفه کنند؟ چرا آنها چیزی در این زمینه به ما نگفته بودند. همه دنبال پاسخ‌های این گونه سؤالات بودیم که در ذهن ما به وجود آمده بود.

سرهنگ سعید اسدی فر
فارس

نگارنده : fatehan1

 نظر دهید »

طاهر ۶۰ کیلویی گردان

08 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

فرمانده گفت: امروز طاهر مؤذن شصت کیلویی روی شکم شما می‌پره، ولی شما باید اون‌قدر آماده باشید که عراقی‌های صد و بیست کیلویی را هم تحمل کنید.

 اول که آمدیم گردان حمزه، یک کمی دل‌گیر بودیم. مثل وقتی که از محله‌ای به محله‌ی دیگری اسباب کشی کنی، اما بعد کم‌کم به این دسته و گروهان و گردان حسابی عادت کردیم. جمعمان جمع بود و به قول حمید، همه‌ی اعضای تیم شلوغ‌کاری دور هم بودند. حمید خودش سردسته‌ی شلوغ کارهای گردان شهادت بود.

هر گردانی یک کادر ثابت داشت و یک عده هم نیروهای بسیجی که در هر اعزامی، به آن گردان می‌آمدند. درست به همین دلیل هر گردان پاتوق یک عده از برو بچه‌های تهرانی بود که اهل یکی از محله‌های تهران بودند، یا دسته‌بندی‌هایی شبیه به این. برای همین تقریباً حال و هوای هر گردانی کمی با گردان‌های دیگر فرق داشت. مثلاً بچه‌های تخریب لشکر بیش‌ترشان اهل عبادت‌های سنگین و مناجات‌های اساسی و خودسازی و این کارها بودند.

فضای واحد تخریب حسابی عرفانی بود. کار بچه‌های تخریب از گردان‌های پیاده خیلی سخت‌تر بود. اون‌ها توی تاریکی و سکوت مطلق میدان مین، بی هیچ مانعی که بین آن‌ها و دشمن باشد، با جان خودشان و صدها نفری که پشت سرشان آماده‌ی عبور از معبرها بودند، بازی می‌کردند؛ معبرهایی که آن‌ها باید توی میدان مین باز می‌کردند.

بچه‌های تخریب کارشان شوخی کردن با مرگ بود. برای همین باید آن‌قدر از دنیا دل می‌کندند که بتوانند مرگ را توی دستانشان بگیرند و مسخره‌اش کنند. واقعاً هم بیش‌تر تخریب‌‌چی‌ها به یک همچین جاهایی می‌رسیدند.

یا مثلاً به گردان حبیب می‌گفتند: گردان آخوندها. چرا که حاج طائب فرمانده‌اش بود و اغلب کادر گردان هم روحانی و طلبه بودند. برای همین، بچه‌های طلبه و حتی فرزندان‌بیش‌تر مسئولین رده بالای کشور، می‌رفتند گردان حبیب. یا گردان میثم که قبل از عملیات بدر اسمش شده بود گردان داش‌مشتی‌ها؛ از بس که بچه‌های گردان میثم چاکرم و نوکرم به هم می‌گفتند و ورزش باستانی راه می‌انداختند و با چفیه تُرنا بازی می‌کردند.

بچه‌های گردان شهادت هم شلوغ کار و شیطان بودند. البته گردان شهادت تا سه، چهار ماه قبل از والفجر هشت، واحد آرپی‌جی تیپ ذورالفقار بود. بچه‌های شهادت ظاهراً اهل مسابقه‌ عرفان و اخلاق و نماز شب نبودند. چند نفر آتش‌پاره به هم افتاده بودند و گردان را کرده بودند یکی از شلوغ‌ترین گردان‌های لشکر. توی گردان شهادت با این که خیلی‌ها نماز شب می‌خواندند و جداً پابند اخلاق بودند، اما شیطنت و شلوغ‌کاری، حال و هوای اصلی گردان بود.

مثلاً موقع رزم شبانه، کمین‌هایی که روی سرِ بچه‌های گردان شهادت آتش ایذایی می‌ریختند، حتماً باید فرار می‌کردند، چون رسم گردان شهادت این بود که اگر بچه‌های کمین را می‌گرفتند، حتماً کتکشان می‌زدند. با این توجیه که کمین، در فرار از دست دشمن باید فرز و قبراق باشد. یا این که صدای تیربار و آرپی‌جی نمی‌توانست گردان شهادتی‌ها را از پتوهای گرم و نرم جدا کند.

سلام بیدارباش رزم شبانه‌های گردان شهادت یا چهارلول ضدهوایی بود که یواشکی و بعد از خواب بچه‌ها، شبانه می‌آوردند پشت چادرهای گردان و می‌زدند یا انفجار چندین مین ضدتانک با هم. اغلب رزم شبانه‌های گردان، زخمی و مجروح مختصری هم می‌داد.

فرامرز عزتی‌پور، یوسف محمدی، حسین کریمی، محسن شیخی، مرتضی حاج محمدی و حمید داودآبادی جزو سردسته‌های شلوغی‌ها بودند. شلوغ‌کارهایی که هر کدامشان برای یک گردان کافی بودند. همین حمید را اگر آزاد می‌گذاشتند، راحت یک لشکر را عاصی می‌کرد. فرخانی چند بار حسابی او را تنبیه و توبیخ کرده بود. حالا بیش‌تر این سر دسته‌ها یک جا آمده بودند توی یک دسته‌ی گردان حمزه.

یکی، دو روز طول کشید تا بچه‌ها به جای جدید عادت کنند. حاجی نوروزی، فرمانده‌ دسته‌ی ما، فرمانده با تجربه‌ای بود. مردی در انتهای جوانی که موهای سر و ریشش جو گندمی شده بودند. خانه‌اش در جاده‌ی قدیم کرج بود. هفت هشت سر عائله داشت و یک مغازه‌ی کوچک بقالی. همه را رها کرده بود به امان خدا و سال‌ها بود که جبهه بود.

دو سال پشت سر هم بسیجی نمونه‌ لشکر بیست و هفت شده بود. هم استقامت بدنیش زیاد بود و هم شجاعتش. حاجی نوروزی در حد خواندن و نوشتن سواد داشت. چیز خواندنش کلمه به کلمه بود، یک کمی هم می‌توانست قرآن بخواند. یک‌بار با آرپی‌جی یک هلی‌کوپتر عراقی را انداخته بود. یک‌بار هم در عملیات مسلم، یک تنه صد و پنجاه تانک عراقی را که بالای یک تپه مستقر بودند، اسیر گرفته بود و راه تسخیر تپه را برای نیروهای خودی باز کرده بود.

موهای سرش را همیشه از ته می‌تراشید و با گویشی روستایی قربان صدقه بچه‌های دسته می‌رفت. همه‌مان عاشق این قربان صدقه‌های او بودیم. وقت تمرین‌های نظامی یا آخر رزم‌های شبانه‌ یا بعد از نماز جماعت‌های توی چادر، ساده و پدرانه می‌خندید و بلند می‌گفت «آ قربونتون برم، حلوا خورا.» و همه می‌خندیدیم. حاجی نوروزی هم فرمانده دسته بود و هم چیزی مثل پدر بچه‌ها. همه برایش درد دل می‌کردند. او هم با همه‌ گرفتاری‌هایش و مشکلات خانواده‌اش، پدرانه حرف‌های بچه‌ها را می‌شنید و بی‌تکلف نصیحتشان می‌کرد.

نصیحت‌هایش شاید چون مثل خودش ساده بودند، بچه‌ها را آرام می‌کرد. پدری که حتی گاهی عصبانی هم می‌شد و سر بچه‌ها داد و بی‌داد می‌کرد. اعتماد بین او و بچه‌ها اعتماد پدر و پسر بود. یک‌بار من را صدا زد تا نامه‌ای را که تازه رسیده بود، برایش بخوانم. نامه پر بود از مشکلات و گرفتاری‌های خانواده‌ای که سرپرستش چندماهی بی‌مرخصی جبهه بوده است.

من هرچه‌بیش‌تر می‌خواندم، بیش‌تر خیس عرق می‌شدم ولی او آرام و عمیق به من گوش می‌داد، انگار پسر بزرگش از سختی‌های خانواده با او حرف می‌زند. سخت‌تر از نامه خواندن برای من، وقتی بود که حاجی نوروزی از من می‌خواست جواب نامه‌ای را که املا می‌کند برایش بنویسم.

به هر حال فقط این حاجی نوروزی بود که نه تنها می‌توانست حریف چنین جمع شلوغ‌کاری باشد، بلکه با دنیادیدگی و تجربه‌اش دسته را به یکی از بهترین‌ها مبدل کند.

یکی دو روز بعد از آمدن ما به گردان حمزه دوباره صبحگاه و شامگاه و ورزش و کلاس‌‌های تاکتیک و شیمیایی و اسلحه و این‌ها شروع شدند. نیروهای گردان باید آن‌قدر آماده می‌شدند که بتوانند توی پدافند سخت‌ و سنگین خطوط مقدم فاو، جلوی عراقی‌ها طاقت بیاورند. پدافندی پر از درگیری و پاتک که یک گردان شاید حداکثر چهار، پنج روز توی آن دوام می‌آورد.

موقع همین صبحگاه‌ها و ورزش‌ها بود که کُرکُری خواندن بچه‌های ما و سر به سر گذاشتن با فرما‌نده‌های گروهان‌ها یا بچه‌های دسته‌ها و گروهان‌های دیگر شروع می‌شد. از همه بیش‌تر کیف می‌داد که سر به سر طاهر مؤذن بگذاریم. حاجی امینی فرماندده گردان حمزه بود. همه‌مان دوستش داشتیم و احترامش را نگه می‌داشتیم. حاجی امینی برای ما مظهر تجربه و رشادت جنگی بود. گردان حمزه با حاجی امینی بارها و بارها حماسه آفریده بود.

چه در عملیات بدر و چه همین والفجر هشت و فاو. فرمانده‌ای که از بسیجی بودن و آرپی‌جی زدن تا فرماندهی گردان و تیپ بالا رفته بود. گردان حمزه به برکت حاجی امینی یک گردان کاملاً عملیاتی بود و هرکس که آرزو داشت در عملیات، درست وسط درگیری باشد، با هر زور و کلکی بود، خودش را می‌رساند به گردان حمزه. ما حاج امینی را بیش‌تر توی صبحگاه‌ها وقتی دستور خبردار می‌داد می‌دیدیم. یا سر نماز جماعت. ارتباطمان با او خیلی زیاد نبود.

فرمانده گروهانمان برادر سوری بود. پاسدار جوانی بود از کادر لشگر بیست و هفت. اهل تویسرکان بود و ساکن تهران. زانوی پای راستش قبلاً مجروح شده بود و حالا دیگر خم نمی‌شد. برای همین چندان اهل دویدن و ورزش صبحگاهی نبود و این کار را به معاونش می‌سپرد. سوری مرد خون‌گرم و دوست‌داشتنی‌ای بود. با بیش‌تر بچه‌های گروهان خودمانی می‌شد و شوخی می‌کرد.

رفتاری که معمولاً از فرمانده‌ها بعید بود. فکر کن سوری کجا و صفرخانی کجا؟ برادر سوری یک شب، شام آمد چادر ما مثلاً مهمانی. بعد از شام سر حرف باز شد و برادر سوری از زندگی و حتی وضع مالی خانواده‌اش برای ما گفت. طوری شد که من طاقت نیاوردم بنشینم و تا آخر حرف‌هایش را بشنوم. هرکس هم که تا آخرش نشست، دست‌کم دو سه روز توی حال خودش نبود، سوری اما این حرف‌ها را برای ما آن‌قدر راحت می‌گفت که انگار با برادرش درد دل می‌کند. سوری در برخورد با نیروهایش راحت بود، بچه‌ها هم با او راحت بودند.

برعکس سوری، معاونش طاهر مؤذن بود که جان می‌داد برای سر به سر گذاشتن. طاهر جوانی بود، باری و بلند و خوش‌قیافه. توی چهره‌اش در یک لحظه هم اخم بود هم یک جور لبخند زوری و ساختگی. با موهایی فرفری و ریشی که خطی و کم‌پشت درآمده بود. پیراهن خاکیش همیشه روی شلوارش بود. یک چفیه‌ی سفید هم تاب می‌داد دور گردنش و خیلی سبک، کنار گروهان می‌دوید و غرولند می‌کرد.

طاهر مؤذن یک حالتی داشت که ما، هم دوستش داشتیم و هم قلقلکمان می‌آمد که اذیتش کنیم. موقعی که نبود، از خوبی‌هایش حرف می‌زدیم و اگر هم بود، انگار که او را ندیده باشیم، از کنارش رد می‌شدیم. حتی مدت‌ها راجع به این حرف می‌زدیم که طاهر مؤذن اسم راست راستکی او است یا اسم مستعارش.

طاهر مؤذن در برخورد با بچه‌ها خودش را سفت می‌گرفت؛ یک جور جذبه‌ی خنده‌دار. همین ما را تحریک می‌کرد که مزه‌ی سفت بودن را بهش‌ بچشانیم. رفتارش بهانه‌ی شیطنت ما بود. طاهر تا چند روز بعد از این که از پدافندی فاو برگشتیم، به دسته‌ی ما نیامد. خیلی هم اهل خوش و بش نبود ولی وقتی هم با ما جوشید، طوری جذب او شدیم که هنوز هم بعد از هفده سال حس می‌کنیم فرمانده‌ی ما است.

یک روز سر ورزش صبحگاهی، طاهر بچه‌ها را در دو دایره‌ی توی هم چید و گفت: که روی زمین دراز بکشیم. اول کمی نرمش شکم داد بعد با پوتین پرید روی شکم تک‌تک‌بچه‌ها. البته بیش‌تر ادای پریدن را در می‌آورد و همه وزنش را روی شکم بچه‌ها نمی‌انداخت، ولی به هر حال همینش هم مرسوم جبهه نبود. شاید توی پادگان‌های آموزشی از این کارها می‌کردند، ولی توی جبهه نه. تمام که شد، با لحن مربی‌های آموزشی پادگان‌ها گفت :«شکم رزمندگان اسلام باید اون‌قدر قوی و سفت باشه که اگه احیاناً اسیر شدند و عراقی‌ها پریدند روی شکمشون، تحمل داشته باشند.»

بعد هم گفت: «امروز طاهر مؤذن شصت کیلویی روی شکم شما می‌پره، ولی شما باید اون‌قدر آماده باشید که عراقی‌های صد و بیست کیلویی تحمل کنید.» خیلی از بچه‌ها هر چند که رنجیدند، به روی خودشان نیاوردند. شاید به همین دلیل هم بود که وقتی من اسمش را گذاشتم «طاهر شصت‌کیلویی»، بچه‌ها سریع گرفتند.

«طاهر مؤذن» شد «طاهر شصت کیلویی.» این اسم بعد از دسته‌ی ما در همه‌ی گروهان پیچید. حتی گاهی با صدای بلند می‌گفتیم «طاهر شصت کیلویی»، جوری که خودش بشنود. تا هم غیبت نکنیم و هم به طاهر حالی کنیم که «بگرد تا بگردیم»، اما او سعی می‌کرد به روی خودش نیاورد، همان‌طور بی توجه و اخمو بماند و ادای فرمان ده‌های جدی را در بیاورد.

شوخی‌های منطقه که مال همان‌جا بودند؛ بیش‌تر حرف شیرین زدن به اقتضای شرایط جمع و موقعیت. به قول خودمان «تیکه‌های به جا انداختن» و حتی نه تیکه، به قول حمید کرمانشاهی «وصله‌هایی که به درد پارگی لباس هم بخورند.» مسخره کردن یا مثلاً خندیدن به دماغ و لهجه هم توی این حرف‌ها نبود. انگار خنده‌هامان، راحت و سبک، از همان جایی بلند می‌شدند که نمازها و اشک‌ها هم از همان‌جا می‌آمدند. اگر احیاناً کسیی حرف مسخره‌ای از دهانش می‌پرید، زود درستش می‌کرد، عذرخواهی می‌کرد و حلالیت می‌طلبید. اگر هم یکی خودش عذرخواهی یادش می‌رفت، بچه‌های دیگر یا حتی حاجی نوروزی یادش می‌آوردند.

راوی:علیرضا اشتری

فارس

نگارنده : fatehan1

 نظر دهید »

جدال با ضدانقلاب در پایگاه کله قندی

08 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

گروه ما از جناح راست و گروه بیست و پنج نفری دیگر از جناح چپ صعود می‌کرد. بیشتر افراد مقر دشمن را عراقی‌ها تشکیل می‌دادند و عناصر ضدانقلاب به عنوان راهنما و بلد در آنجا انجام وظیفه می‌کردند.

گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس- از آن شب به بعد کاک علی دستور داد که در هر سنگر دو نفر به نگهبانی مشغول شدند. از سوی دیگر بر اساس برنامه‌ریزی که انجام داده بود در پی فرصت بود که با حمله به مقر ضد انقلاب فرصت هر گونه اقدام را از آنان بگیرد و در شبیخون زدن پیش دستی کند.

مقر ضد انقلاب در قله‌ای که پانصد متر از پایگاه کله قندی فاصله داشت قرار گرفته بود. گروه اطلاعات و عملیات برای شناسایی معبرها چند شب به آن منطقه عزیمت کردند و بعد از تهیه کروکی و گراگیری و برآورد افراد و امکانات دشمن مقدمات حمله را آماده کردند. اطلاعات جمع‌آوری شده توسط اطلاعات وعملیات برای ما ضروری و واجب بود.

من و حاجی به خاطر آنکه به عنوان تیربارچی اعزام شده بودیم جهت عملیات انتخاب شدیم.

صبح قبل از شب حمله دو نفر از برادران سپاهی نیز برای هدایت و فرماندهی به جمع‌مان اضافه شدند. این تمهیدات نشان می‌داد که حمله مدنظر چقدر حائز اهمیت ومهم است.

آن دو برادر سپاهی بعد از آنکه به توضیحات گروه اطلاعات و عملیات با دقت گوش دادند و کروکی و نقشه‌ها را بررسی کردند برای اطمینان خاطر خودشان نیز به نزدیک‌ترین نقطه هدف رفته و از نزدیک موقعیت را نظاره کردند.

ساعت ده صبح نیروها را پشت قله جمع و در مورد اهداف عملیات و راه‌های نفوذ نسبت به توجیه آنان مبادرت کردند.

برادر اعزامی از سپاه گفت: برادران دقت بفرمایند بعد از ناهار سعی کنید کاملا استراحت کنید حتما بخوابید چون امشب خواب، بی‌خواب. بعد از نماز مغرب باید حرکت کنیم. هوا بسیار سرد است و خودتون را خوب بپوشونید. هرکس مسئول وارسی وسائل و تجهیزات و اسلحه و مهمات خودشه کامل بودن وسائل و تجهیزات خیلی اهمیت دارد به همه‌شان نیاز پیدا می‌کنید پس دقت کنید.

اولین کاری که قبل از ناهار می‌کنید اینه که اسلحه‌تون رو سرویس و روغن‌کاری کنید. حالا بفرمایید برید وسائل و مهمات را تحویل بگیرید. برای سلامتی رزمندگان اسلام صلوات.

از جا برخاستم و جهت تحویل مهمات روانه شدم چهار نوار تیربار، چهار نارنجک، خشاب‌های ژ3 را برداشته و به طرف سنگرم روانه شد.

حس و حال خاصی پایگاه کله قندی را فرا گرفته بود. نیروها برای رسیدن به وقت عملیات ثانیه شماری می‌کردند. من و حاج حسن هم در انتظار بودیم تا هرچه زودتر موعد مقرر فرا برسد. در داخل سنگرمان حاج حسن در گوشه‌ای کز کرده بود و داشت وصیت‌نامه می‌نوشت.

من که وصیت‌نامه‌ام را در اعزام اول نوشته بودم و از این بابت خیالم راحت بود. سعی کردم قدری بخوابم اما خواب به چشمم نمی‌آمد. از این رو به آن رو شدم. چشم‌هایم را بستم اما مثل آنکه قرار نبود به چشمانم خواب بیاید. بعد از خواندن نماز جماعت و صرف شام مختصر فرمانده دستور حرکت داد. باید از بیراهه‌های ناهمواری که مملو از برف بود حرکت می‌کردیم و بعد از دور زدن کوه خودمان را به محل مورد نظر می‌رساندیم.

اول حرکت سرما غیرقابل تحمل بود اما بعد از قدری حرکت گرم شده بودیم. به دو گروه بیست و پنج نفره تقسیم شده بودیم که هر گروه شامل دو تیربارچی، دو آرپی‌جی‌زن و یک بی‌سیم‌چی و یک تیرانداز مسلح سه قناسه به همراه کمک‌هایشان می‌شد. دو گروه ساعت‌هایشان را با هم تنظیم کردند و قرار شد راس ساعت مقرر هر دو همزمان با هم اقدام کنیم. کوتاهی یا عدم هماهنگی موجب خسارت جبران‌ناپذیری می شد. خساراتی که تاوان آن را همه باید می‌پرداختند و سرنوشت‌ عملیات و حتی امنیت منطقه را دستخوش تهدید می‌کرد.

همگی‌مان بادگیریهای سفید پوشیده بودیم و چنانچه در برف دراز می‌کشیدیم مستتر شده و دیده نمی‌شدیم. پیشقراولی گروه بر عهده پیشمرگ کرد مسلمانی بود که به عنوان بلد راه هم محسوب می‌شد. باید از راهی عبور می‌کردیم که از قبل شناسایی شده بود. اگر به مانعی برخورد نمی‌کردیم تا سر زدن سپیده صبح به نوک قله دشمن می‌رسیدیم.

در هنگام راهپیمایی به علت عبور از ارتفاعات کمی گرم می‌شدیم و سرما کمتر اثر می‌کرد اما در هنگامی که ناچار به توقف می‌شدیم سرما کلافه‌مان می‌کرد و تا حد کشنده‌ای آزارمان می‌داد. آهسته آهسته از شیار خودمان را به بالا کشیدیم و در جاهایی که شیب آن تند بود دست همدیگر را گرفته و با کمک به هم ارتفاعات را می‌پیمودیم.

هر از چند گاهی گلوله‌های رسام و منورهای دشمن بی‌هدف شلیک می‌شد و از آنجا که می‌دیدیم مورد هدف قرار نگرفته و تیرها و منورها به جناح عبور ما شلیک نشده است اطمینان می‌یافتیم که دشمن از وجود ما آگاه نیست و با اطمینان راهمان را پی می‌گرفتیم. دشمن هرگز نمی‌توانست تصور کند در آن سرمای کشنده هوا ما توانایی اقدام داشته باشیم و به همین خاطر خیالش راحت بود.

هوای آنجا در شب‌ها گاهی به بیست درجه زیر صفر می‌رسید اگر کسی جا می‌ماند و یا خواب‌اش می‌برد در جا یخ می‌زد.

بر اساس اطلاعات گروه شناسایی قله‌ای که باید به آن شبیخون می‌زدیم دارای هفت سنگر بود که دو سنگر آن را تیربار و یک سنگر را دوشکا و بقیه سنگرها را تیراندازی‌های عادی، گزارش کرده بودند. تعداد نیروهای دشمن 45 نفر برآورد شده بود.

گروه ما از جناح راست و گروه بیست و پنج نفری دیگر از جناح چپ صعود می‌کرد. بیشتر افراد مقر دشمن را عراقی ها تشکیل می‌دادند و عناصر ضد انقلاب به عنوان راهنما و بلد در آنجا انجام وظیفه می‌کردند. شایعه شده بود که در مقرشان از نیروهای زن هم به عنوان بی‌سیم‌چی استفاده می‌کنند و چیزهای دیگر هم در مورد سوء استفاده از زنان می‌گفتند. راست و دروغش را نمی‌دانم.

پیش‌بینی می شد در صورت تصرف قله،‌علاوه بر اشراف کامل بر شهرهای عراق قدرت آتش و تهیه رزمندگان هم فزونی می‌گرفت و می شد با تصرف ارتفاعات دیگر عرصه را بر دشمن و عناصر خودفروخته‌اش تنگ و تنگ‌تر کرد. یعنی با پیروز شدن‌مان می‌توانستیم آینده امنیت منطقه را به نفع خودمان تغییر دهیم و جلوی مزاحمت‌های نیروهای بعثی و خود فروخته‌گان وابسته به عراق را مسدود کنیم.

کم‌کم به مقصد نزدیک می‌شدیم. حدود صد و پنجاه متری دشمن دستور توقف صادر شد و ما را در جای‌مان میخوب کرد.

البته زیاد نمی‌توانستیم بی‌حرکت باقی بمانیم چون احتمال یخ‌زدگی و بی‌حسی پاهامان وجود داشت.

بنا به دستور فرماندهی عملیات قرار شد پیشمرگ گروه با دو نفر از افراد با تجربه خودشان را به نزدیکی سنگرهای عراقی برسانند و بعد از آن که سر و گوشی آب داده و اطراف را بررسی کردند به نزدمان برگردند و ادامه عملیات پیگیری شود.

من و حاجی که تیربارچی بودیم در جلو نیروها مستقر شدیم. سرمای هوا غیرقابل تحمل بود. از آنجا که نباید هیچگونه حرکتی از ما سر می‌زد سرما کشنده‌تر و غیرقابل تحمل‌تر می‌شد. حدود یک ساعت تا شروع عملیات باقی مانده بود. بعد از پانزده دقیقه پیشمرگ و همراهانش بازگشتند. یک ربع ساعتی که به اندازه چندین ساعت کش آمده بود.

نماز صبح را نشسته ادا کردیم و بعد از آن شکلات مقوی را که به عنوان جیره جنگی تحویل گرفته بودیم خورده و در انتظار دستوری که قرار بود از سوی قرارگاه مخابره شود ماندیم.

پس از آن فرمانده دستور داد تا خودمان را با رعایت کامل احتیاط و در سکوت محض تا بیست متری مواضع دشمن برسانیم.

پس از بیست و پنج دقیقه خودمان را به محل مقرر رسانده و در حالی که هر کدام‌مان اسلحه‌های سازمانی‌اش را به سوی خط دشمن هدف گرفته بود برای شنیدن رمز عملیات لحظه‌شماری کردیم. اسلحه از ضامن خارج شده و در وضعیت رگبار، درحالی که انگشت‌هامان ماشه را حس می‌کرد و در انتظار فشردن ماندیم.

بر اساس برنامه ریزی انجام شده قرار بود پس از شنیدن رمز عملیات نیروهای رزمنده در داخل سنگرهای دشمن نارنجک بیندازند و پس از بیرون آمدن نیروهای دشمن که سالم مانده بودند آنها را به رگبار ببندیم. آرپی‌جی‌زن‌ها هم باید سنگرهای تیربار و دو شکار را هدف می‌گرفتند. همگی باید دقت می‌کردیم تا با اولین شلیک دشمن را غافلگیر کرده و به آنان امان ندهیم. بیشترین تاکید برای آرپی‌جی‌زن‌ها بود. آنها باید با اولین شلیک موشک، مواضع را منهدم می‌کردند.

از گروه سمت چپ‌مان اثری دیده نمی شد. زمان شروع عملیات در حال رسیدن بود و ما بخاطر تاخیر گروه چپ نگران و مشوش بودیم.

اگر نمی‌رسیدند عملیات قابل اجرا نبود. نگرانی‌مان موردی نداشت چون بالاخره نیروهای آن گروه راس ساعت مقرر رسیدند.

رمز عملیات که یاحسین شهید بود ابلاغ شد.

نارنجک‌ها یکی پس از دیگری به سوی سنگرهای دشمن با نارنجک‌انداز شلیک و همزمان با آن آرپی‌جی زن‌ها هم دست به کار شدند. هم نارنجک‌ها و هم موشک‌های آرپی‌جی به هدف خوردند. نیروهای رزمنده بدون وقفه با اسلحه‌های انفرادی به سوی افرادی که دست پاچه و سردرگم بدون آنکه هدفی داشته باشند، از سنگرها به بیرون می‌دویدند آتش گشوده و آنان را به تیر بستند.من و حاج حسن هم با تیربار ژ3 آنان را هدف گرفتیم. یک آن دست‌هامان از ماشه برداشته نمی‌شد.

لوله‌های تیربار را که داغ شده بود با برف خنک کرده و دوباره دست به کار شدیم. بوی دود باروت همه جا را احاطه کرده بودند.

عراقی‌ها هم بیکار ننشسته بودند و به سوی‌مان آتش می‌گشودند و علاوه بر آن نارنجک‌های دستی با ما مقابله کردند. اما از آنجا که سطح شیب‌دار بود نارنجک بر روی زمین نمی‌ایستاد و می‌غلتید و به درون دره سقوط می‌کرد از سوی دیگر به خاطر اضطراب و غافلگیری تیرهای دشمن که بدون هدف شلیک می شد و به هدر می‌رفت.

در این حمله ما به تقدیم چهار شهید موفق شدیم به اهداف مورد نظرمان دست بیاییم و دشمن را متواری کرده و قله محل استقرار آنان را به تصرف درآوریم.

توپخانه هم به کمک‌مان آمد و به وسیله شلیک توپ‌هایش نیروهای متواری بعثی و ضد انقلاب را به هلاکت رساند.

*راوی :علی اکبر خاوری نژاد

نگارنده : fatehan1

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 524
  • 525
  • 526
  • ...
  • 527
  • ...
  • 528
  • 529
  • 530
  • ...
  • 531
  • ...
  • 532
  • 533
  • 534
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • زفاک

آمار

  • امروز: 1401
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • وصیت نامه شهید مدافع حرم, علیرضا مرادی (5.00)
  • وصیت نامه شهید فلك ژاپنی (5.00)
  • وصیت‌نامه شهید محمدحسین ذوالفقاری (5.00)
  • عرفه برشما مبارک (5.00)
  • مجروحانی که حرمت روزه‌داری را حفظ می‌کردند (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس