فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

تصویری منتشرنشده از دوران نوجوانی شهید همت

08 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

این تصویر مربوط به دوران نوجوانی سردار شهید حاج‌محمدابراهیم همت است که آن روزها در شهرضای اصفهان زندگی می‌کرده است. خبرگزاری فارس افتخار دارد این تصویر را برای اولین بار در فضای مجازی منتشر می‌کند.


شهید محمد ابراهیم همت به روز 12 فروردین 1334 ه.ش در شهرضا در خانواده ای مستضعف و متدین بدنیا آمد. محمد ابراهیم درسایه محبّت‌های پدر ومادر پاکدامن، وارسته و مهربانش دوران کودکی را پشت ‍سر گذاشت و بعد وارد مدرسه شد. در دوران تحصیلش از هوش واستعداد فوق‌العاده‍ای برخوردار بود و با موفقیت تمام دوران دبستان و دبیرستان را پشت سر گذاشت. هنگام فراغت از تحصیل بویژه در تعطیلات تابستانی با کار وتلاش فراوان مخارج شخصی خود را برای تحصیل بدست می‌آورد و از این راه به خانواده زحمتکش خود کمک قابل توجه ای می‌کرد. او با شور ونشاط و مهر و محبت و صمیمیتی که داشت به محیط گرم خانواده صفا و صمیمیت دیگری می بخشید.

اشتیاق محمد ابراهیم به قرآن و فراگیری آن باعث می‍شد که از مادرش با اصرار بخواهد که به او قرآن یاد بدهد و او را در حفظ سوره ها کمک کند. این علاقه تا حدی بود که از آغاز رفتن به دبیرستان توانست قرائت کتاب ‍آسمانی قرآن را کاملاً فرا گیرد و برخی از سوره‍ه ای کوچک را نیز حفظ کند.

 



                                               سردار شهید حاج محمد ابراهیم همت در دوران نوجوانی

 

در سال 1352 مقطع دبیرستان را با موفقیت پشت سرگذاشت و پس از اخذ دیپلم با نمرات عالی در دانشسرای اصفهان به ادامه‍ تحصیل پرداخت. پس از دریافت مدرک تحصیلی به سربازی رفت. در لشکر توپخانه اصفهان مسؤولیت آشپزخانه به عهده او گذاشته شده بود.

امّا این دوسال برای شخصی چون ابراهیم چندان خالی از لطف هم نبود؛ زیرا در همین مدت توانست با برخی از جوانان روشنفکر و انقلابی مخالف رژیم ستم شاهی آشنا شود و به تعدادی از کتب ممنوعه (از نظر ساواک) دست یابد. مطالعه آن کتاب‍ها که مخفیانه و توسط برخی از دوستان، برایش فراهم می‍شد تأثیر عمیق و سازنده‍ای در روح و جان محمدابراهیم گذاشت و به روشنایی اندیشه و انتخاب راهش کمک شایانی کرد. مطالعه همان کتاب‍ها و برخورد و آشنایی با بعضی از دوستان، باعث شد که ابراهیم فعالیت‍ های خود را علیه رژیم ستمشاهی آغاز کند و به روشنگری مردم و افشای چهره طاغوت بپردازد.

پس از پایان دوران سربازی و بازگشت به زادگاهش شغل معلمی را برگزید. در روستاها مشغول تدریس شد و به تعلیم فرزندان این مرز و بوم همت گماشت. ابراهیم در این دوران نیز با تعدادی از روحانیون متعهد و انقلابی ارتباط پیدا کرد و در اثر مجالست با آنها با شخصیت حضرت امام (رحمت الله علیه) بیشتر آشنا شد. به دنبال این آشنایی و شناخت، سعی می‌کرد تا در محیط مدرسه و کلاس درس، دانش آموزان را با معارف اسلامی و اندیشه های انقلابی حضرت امام ( رحمت الله علیه ) و یارانش آشنا کند.

او در تشویق و ترغیب دانش آموزان به مطالعه و کسب بینش و آگاهی سعی وافری داشت و همین امور سبب شد که چندین نوبت از طرف ساواک به او اخطار شود. لیکن روح بزرگ و بی‍باک او به همه آن اخطارها بی اعتنا بود و هدف و راهش را بدون اندک تزلزلی پی می‍گرفت و از تربیت شاگردان خود لحظه‌‌ای غفلت نمی‍ورزید. با گسترش تدریجی انقلاب اسلامی، ابراهیم پرچمداری جوانان مبارز شهرضا را برعهده گرفت. پس از انتقال وی به شهرضا برای تدریس در مدارس شهر، ارتباطش با حوزه علمیه قم برقرار شد و بطور مستمر برای گرفتن رهنمود، ملاقات با روحانیون و دریافت اعلامیه و نوار به قم رفت وآمد می‍کرد.

 


سخنرانی‍های پرشور و آتشین او علیه رژیم که بدون مصلحت اندیشی انجام می‍شد، مأمورین رژیم را به تعقیب وی واداشته بود، به گونه ای که او شهربه شهر می‍گشت تا از دستگیری درامان باشد. نخست به شهر فیروزآباد رفت و مدتی در آنجا دست به تبلیغ و ارشاد مردم زد. پس از چندی به یاسوج رفت. موقعی که درصدد دستگیری وی برآمدند به دوگنبدان عزیمت کرد و سپس به اهواز رفت و در آنجا سکنی گزید. در این دوران اقشار مختلف در اعتراض به رژیم ستمشاهی و اعمال وحشیانه اش عکس العمل نشان می‍دادند و ابراهیم احساس کرد که برای سازماندهی تظاهرات باید به شهرضا برگردد.

بعد از بازگشت به شهر خود در کشاندن مردم به خیابان‍ها و انجام تظاهرات علیه رژیم، فعالیت و کوشش خود را افزایش داد تا اینکه در یکی از راهپیمایی‍های پرشورمردمی، قطعنامه مهمی که یکی از بندهای آن انحلال ساواک بود، توسط شهید همت قرائت شد. به دنبال آن فرمان ترور و اعدام ایشان توسط فرماندار نظامی اصفهان، سرلشکر معدوم «ناجی»، صادر گردید. مأموران رژیم در هرفرصتی در پی آن بودند که این فرزند شجاع و رشید اسلام را از پای درآورند، ولی او با تغییر لباس وقیافه، مبارزات ضد دولتی خود را دنبال می‍کرد تا اینکه انقلاب اسلامی به رهبری حضرت امام خمینی ( رحمت الله علیه )، به پیروزی رسید. بعد از پیروزی انقلاب با حضور در کارهای جهادی و از جمله عضویت در سپاه پاسداران برگ جدید از زندگی خود را ورق زد. حضور در سپاه پاوه، تشکیل تیپ 27 محمدرسول الله(ص) در کنارهمرزمانش حاج احمد متوسلیان و محمود شهبازی، فرماندهی سپاه 11 قدر و… از جمله فعالیت‌های این دلیر مرد است. در یک کلمه حاج همت محبوب قلوب همه بسیجی‌ها بود.

نگارنده : fatehan1

 نظر دهید »

وقتی سروان قوی هیکل قصد کشتن ما را کرد

08 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بعد از مسافتی تانک‌ها متوقف شدند و سه خدمه تانک آمدند پهلوی ما سه نفر نشستند. ابتدا تجهیزات و نارنجک‌هایی را که همراه داشتیم باز کردند و آنچه که در جیبمان بود شامل وصیت‌نامه، برگ شناسایی و مقداری پول برداشتند و ما را مشغول کردند.
گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس- بامداد روز 10 اردیبهشت سال 61 فرا رسید، درحالی که اهداف عملیات بیت‌المقدس توسط فرماندهان برای نیروها توجیه شده بود و نیروهای رزمنده توسط پلی که بر روی رودخانه کارون نصب کرده بودند به آن طرف رودخانه انتقال یافته بودند، همگی در انتظار حرکت برای تهاجم به دشمن لحظه شماری می‌کردند.

تجهیزات کاملاً آماده بود. صدای سوز و ناله برادران که مشغول خواندن دعا بودند فضا را عطرآگین می‌کردند. اوضاع از نزدیک شدن موعد مقرر حکایت می‌کرد تا اینکه لحظه مورد انتظار فرارسید. برادران شروع به سوار شدن به پی‌ام‌پی کردند. با توجه به کمبود پی‌ام‌پی درون و برون آن پر شده بود.

ساعتی پیش از درگیری دیگر برادران با دشمن نگذشته بود که ما هر لحظه به دشمن نزدیکتر می‌شدیم. هدف ما خرمشهر ـ اهواز بود. همچنان پیش می‌رفتیم و خود را به خدا سپرده بودیم. پس از مدتی پی‌ام‌پی‌ها حرکت کردند. هوا کم‌کم روشن می‌شد. ما هم برای اینکه نمازمان قضا نشود از توقف پی‌ام‌پی استفاده کرده پایین آمدیم و بدون آنکه قبله را بدانیم نماز را شروع کردیم و پی‌ام‌پی حرکت کرد و ما از ترس اینکه جا نمانیم، بقیه نماز را در حال حرکت خواندیم.

نزدیکی‌های جاده که رسیدیم پیاده شدیم. درحالی که هوا روشن شده بود، از اطراف به سوی ما آتش می‌شد. طولی نکشید که همگی قسمت وسیعی از دشت را پوشانده به سوی جاده یاد شده به راه افتادیم.

چندی نگذشت که فاصله‌مان با نیروهای خودی که پشت سرمان بودند زیاد شد، به طوری که داشتیم آنها را گم می‌کردیم. فکر می‌کردیم پی‌ام‌پی می‌داند چه کار می‌کند. به هر حال دیری نگذشت که پی‌ام‌پی ایستاد.

در نزدیکی سنگرهای دشمن پیاده شدیم، خدمه پی‌ام‌پی گفت اینها سنگرهای دشمن هستند و آنهایی که در حال رفت و آمد هستند عراقی هستند و شما هر کاری می‌توانید انجام دهید.

چند نفری به سنگرهایی که می‌دیدیم نزدیک شدیم، غافل از اینکه داریم در محاصره دشمن می‌افتیم. ابتدا به گودال‌هایی رسیدیم. با پرتاب نارنجک درون بعضی از آنها به جلو رفتیم تا به سنگرهای اصلی رسیدیم. چندتایی از آنها خالی بود، در بعضی از آنها کلمن‌های آب یخ وجود داشت، در بعضی سفره‌هایی برای صبحانه پهن شده بود.

هنوز چند قدم جلوتر نرفته بودیم که ناگهان یک عراقی در حال گفتن «دخیل خمینی انا مسلم» خود را اسیر کرد. به دنبالش چندتایی دیگر در آن اطراف اسیر ما شدند و ما هم که 5 یا 6 نفر بودیم ناگهان در کنار خود 5 یا 6 اسیر عراقی مشاهده کردیم.

به پشت سرمان که برگشتیم دیدیم که حتی از پی‌ام‌پی‌ای که ما را تا آن نزدیکی‌ها آورده بود خبری نیست. تصمیم گرفتیم هرچه زودتر خود و اسرا را به عقب برسانیم، اما مگر می‌شد مسافتی را که با پی‌ام‌پی آمده بودیم و دقیقاً برایمان مشخص نبود به سرعت برگردیم؟

هنوز چند قدمی جلوتر نرفته بودیم که دیدیم از طرف مقابلمان چندین تانک به سویمان می‌آید. ما نیز که تانک‌ها برایمان نامشخص بود به جلو حرکت کردیم. نزدیک ماشین نفربر که رسیدیم تانک‌ها به ما نزدیک شدند که ناگهان صدای خدمه‌های تانک جلویی که با لهجه عربی حرف می‌زدند توجه‌مان را جلب کرد و به عراقی بودن تانک‌ها پی بردیم.

از ما خواستند خودمان را معرفی کنیم، ما چون عربی بلد نبودیم خود را ایرانی معرفی کردیم، در حالی که تانک جلویی با تیربارش ما را هدف قرار داده بود.

وقتی گفتیم که سربازیم؛ چفیه‌ای را که داشتیم از گردنمان کشید و دست‌های سه نفری‌مان را از پشت بسته و ما را روی تانک برد. من در حالی که نارنجک‌ها را با تجهیزاتم بدون اسلحه همراه داشتم، درصدد استفاده از نارنجک‌ها که چهار عدد بود برآمدم.

بعد از مسافتی تانک‌ها متوقف شدند و سه خدمه تانک آمدند پهلوی ما سه نفر نشستند. ابتدا تجهیزات و نارنجک‌هایی را که همراه داشتیم باز کردند و آنچه را که در جیبمان بود شامل وصیت‌نامه، برگ شناسایی و مقداری پول برداشتند و با پرسیدن سؤالاتی از قبیل اینکه چطور اینجا آمده‌اید و نیروهایتان چقدر و کجا هستند؟ ما را مشغول کردند.

دوباره دست‌هایمان بسته شد. در این حال جیپی در کنار تانک ترمز کرد و دو نفر از آنها پیاده شدند که احتمالاً یکیشان سروان بود و فرماندهی تانک‌ها را برعهده داشت. آن دو به سوی ما آمدند و آن سروان که حالتی با کبر و نخوت و هیکلی درشت داشت بدون اعتنا به خدمه‌های تانک، با کلت قصد کشتن ما را کرد، اما پس از مدتی خود به خود منصرف شد و برگشت.

با حالی که داشتیم دقیقاً متوجه خدا بودیم و به چیزی جز ادای وظیفه و تکلیف نمی‌اندیشیدیم. همانطور که جلو می‌آمدیم خاکریزی نمایان می‌شد، فکر می‌کردیم خاکریز دشمن است که ناگهان با شلیک چند گلوله به سوی تانک‌ها متوجه شدیم خاکریز نیروی خودمان است.

خاکریز دشمن هم شروع به شلیک گلوله‌های توپ و تیربار کردند و دشمن آماده پاتک به سمت آن خاکریز شد. درگیری سختی شروع شد. پس از لحظاتی سر تیربارچی عراقی که روی تانک دیگری طرف راست ما قرار داشت از گردن جدا شد و پیکر بی‌سر او در حالی که در آتش می‌سوخت در آنجا جا ماند.

ما نیز از فرصت استفاده کرده و به سوی خاکریز شروع به دویدن کردیم و درحالی که انتظار همه چیز جز نیروهای خودی را داشتیم در زیر آتش نیروهای خودی و دشمن خود را به خاکریز که همان خرمشهر ـ اهواز بود رساندیم و به برادران خود که مشغول پدافند و درگیری در سمت راست جاده بودند رسیدیم.

* اکبر عابدینی

نگارنده : فاتحان

 نظر دهید »

جزئیات مصاحبه شهید لشگری با تلویزیون عراق

08 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

و رهایم نکرد و گفت: می‌خواهی به یکی از کشورهای شرقی و یا غربی پناهنده سیاسی بشوی. عراق کمک می‌کند که تو را بپذیرند و پول قابل توجهی در حساب بانکی تو در آن کشور خواهد ریخت که تا آخر عمر تأمین باشی. آن‌جا می‌توانی خانواده‌ات را از ایران پیش خودت ببری. 

امیر آزاده شهید سرلشکر “حسین لشگری” خلبان نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران بود که پس از 18 سال (6410 روز) اسارت در زندان‌های رژیم بعث عراق، در فروردین 1377 به ایران بازگشت.

نام کتاب خاطرات این شهید بزرگوار، “6410″ است.
 
او دارای درجهٔ جانبازی 70 درصد بود و در طول جنگ تحمیلی تا پیش از اسارت توانست در 12 عملیات هوایی شرکت کند. او از سوی مقام معظم رهبری به لقب “سید الاسراء” مفتخر شد.
 
آزاده سرافراز “حسین لشگری” با موافقت فرمانده معظم کل قوا در تاریخ 27 بهمن 1378 به درجه سرلشکری ارتقا یافت.
 
رهبر معظم انقلاب اسلامی در مراسم تجلیل از امیر آزاده سرلشکر “حسین لشگری” فرمودند: ” لحظه به لحظه رنج‌ها و صبرهای شما پیش خدای متعال ثبت و محفوظ است و پروردگار مهربان این اعمال و حسنات را در روز قیامت که انسان از همیشه نیازمندتر است به شما بازخواهد گردانید… آزادگان، سربازان فداکار اسلام و انقلاب و رمز پایداری ملت ایران هستند.”


باشگاه خبرنگاران در نظر دارد برای گرامیداشت مقام والای امیر مقاوم و آزاده لشکر اسلام، زندگی‌نامه و خاطرات این شهید بزرگوار را منتشر کند؛ قسمت چهل و سوم این خاطرات به شرح ذیل است:

” روزی سلمان برایم پیشنهاد جدیدی آورد. گفتم: سلمان مرا به خیر تو امید نیست شر مرسان! ابتدا موضوع را نفهمید ولی پس از اینکه برایش توضیح دادم خندید و گفت: اگر نمی‌خواهی با دختر عراقی ازدواج کنی و زن‌های ما را قبول نداری، می‌توانی با همین دخترهای منافقان (آن‌ها می‌گفتند مجاهدان) که ایرانی هستند ازدواج کنی و همین‌جا بمانی.

تشکر کردم و گفتم: این‌جور دخترها به درد من نمی‌خورند. این‌ها اسیر در اسیر هستند و زباله‌ای بیش نیستند. مدتی که در عراق بودم شبکه تلویزیونی آن‌ها را می‌دیدم و از ماهیت پلید آن‌ها آگاه بودم.

برای این‌که خیال سلمان را راحت کنم، گفتم: اگر بنا باشد در عراق بمانم و ازدواج کنم ترجیح می‌دهم با یک زن عراقی ازدواج کنم.
 
وضع داخل عراق از نظر اقتصادی و امنیتی بسیار وخیم شده بود. چندین کودتا در ارتش عراق شکل گرفته بود که با کشته شدن چندین افسر عراقی نافرجام مانده بود. قیمت هر دلار آمریکا 2000 دینار عراقی شده و اجناس خارجی حتی از رده خارج شده در بازار سیاه به قیمت گزاف فروخته می‌شد.

دزدی، قتل، غارت و تجاوز بسیار زیاد شده بود. عراق از بازدید نمایندگان سازمان ملل به نیروگاه‌های اتمی و سلاح‌های میکروبی و شیمیایی خود جلوگیری می‌کرد. آمریکا برای مجبور ساختن عراق به اقدامات سازمان ملل، چند موشک به نقاط حساس بغداد زد و تعداد زیادی کشته و زخمی به‌جا گذاشت.

 

یک روز سلمان با دست پر از میوه و خرما به اتاق من آمد و گفت: با پیشنهاد جدیدی پیش تو آمده‌ام. حالا باید فکر کنی و بپذیری!

گفتم: مرا به حال خودم بگذار. نیازی به پیشنهادهای تو ندارم.

او رهایم نکرد و گفت: می‌خواهی به یکی از کشورهای شرقی و یا غربی پناهنده سیاسی بشوی. عراق کمک می‌کند که تو را بپذیرند و پول قابل توجهی در حساب بانکی تو در آن کشور خواهد ریخت که تا آخر عمر تأمین باشی. آن‌جا می‌توانی خانواده‌ات را از ایران پیش خودت ببری.

گفتم: دست شما درد نکند! خیلی ممنون! ترجیح می‌دهم در عراق زندانی باشم؛ ولی به کشورهای بیگانه پناهنده نشوم.

سلمان گفت فکر می‌کنی در ایران چه خبر است؟ همه‌اش اعدام، گرسنگی، اختناق و … است.

گفتم: با همه این احوال که تو می‌گویی نمی‌خواهم با این کار ننگ تاریخ را برای خودم بخرم.
 
بحمدالله این تیر دشمن هم به خطا رفت؛ ولی سلمان هیچ وقت دست بردار نبود و تا زمانی که با من بود این چند پیشنهاد را مرتب تکرار می‌کرد.
 
“النمار” نماینده سرهنگ “ثابت” پیش من آمد و گفت: سرتیپ “ستار” دستور داده که از تلویزیون بیایند و با تو مصاحبه کنند. او در حالی‌که مقداری میوه و سبزیجات خریده بود، تعدادی هم کتاب انگلیسی و فارسی با خود آورده بود.

گفتم: مصاحبه مانعی ندارد ولی جواب سوال‌ها را به اختیار خودم خواهم داد. نمی‌دانستم منظورشان از این مصاحبه چیست؛ ولی خوشحال بودم از این که اگر مصاحبه از تلویزیون عراق پخش بشود تمام ادعاهای عراق مبنی بر عدم وجود اسیر در عراق و توطئه مخفی کردن من باطل خواهد شد.


فردای آن روز النمار با چند نفر فیلمبردار آمدند. آن‌ها گفتند ابتدا می‌‌خواهیم از نحوه زندگی تو فیلمبرداری کنیم و بعد مصاحبه انجام دهیم.

با نماز صبح شروع کردند. نگهبان برای باز کردن در می‌آمد و من را برای نماز بیدار می‌کرد و دوربین، فیلمبرداری می‌کرد. گرچه این موضوع واقعیت نداشت و همیشه این من بودم که در می‌زدم و نگهبان می‌آمد ولی از نظر من اشکالی نداشت.

وضو ساختم و دو رکعت نماز خواندم. میز صبحانه را برای فیلم‌برداری تزیین کرده بودند. سپس روی تخت نشستم و مقداری قرآن خواندم. لباس ورزش پوشیدم و داخل حیاط نرمش کردم. لباسم را عوض کردم و حالا نوبت مصاحبه بود.

داخل حیاط مبل گذاشتند و سوال‌هایی راجع به جنگ و اسارت کردند. در داخل سالن در حالی‌که جلوی تلویزیون نشسته بودم و در کنارم رادیو را گذاشته بودند، از برنامه‌های تلویزیونی سوال کردند و این‌که چه مقداری نگاه می‌کنم.

من گفتم فقط اخبار و فیلم‌های خارجی زبان انگلیسی و صحبت‌های صدام حسین را می‌بینم.

مصاحبه‌گر پرسید: آیا می‌دانی با اسیران عراقی در ایران چه رفتار بدی دارند، در حالی‌که شما در بهترین شرایط زندگی می‌کنید.

گفتم: 15 سال است من در زندان‌های شما هستم ولی هنوز مرا به صلیب سرخ معرفی نکرده‌‌اید و نمی‌گذارید من با خانواده‌ام نامه‌نگاری کنم. این چگونه رفتاری است؟ تعداد زیادی از دوستان خلبانم هنوز در زندان دژبان به صورت مخفی نگهداری می‌شوند و شما به این می‌گویید شرایط خوب!

البته آن‌ها به من گفتند همه خلبان‌ها در سال 69 به ایران برگشتند ولی من به گفته آن‌ها اطمینان نداشتم و باورم نمی‌شد. مصاحبه‌گر درباره آغاز‌کننده جنگ سوال کرد.

گفتم: شما بهتر است بیانیه سازمان ملل را مطالعه کنید. این سازمان با دلایل کافی و با توجه به حمله همه‌جانبه زمینی، دریایی و هوایی عراق به ایران در 1359.6.31 طی بیانیه‌ای رسماً عراق را آغازکننده جنگ معرفی می‌نماید؛ لذا گفتن من و شما که چه کسی آغازکننده جنگ بوده است، ثمری ندارد.

در پایان از من خواستند برای مردم عراق و ایران پیامی بدهم. به مردم عراق سلام کردم و اظهار امیدواری نمودم هرچه زودتر توافقات بین دو کشورانجام شود تا باقی مانده اسیران هر دو کشور به آغوش خانواده‌های خودشان برگردند.

پیام من به مردم کشورمان این بود: ضمن عرض سلام به هموطنان عزیزم، به خصوص خانواده‌ام، همه را به صبر و بردباری دعوت می‌کنم! و برای همسر گرامی‌ام سلام مخصوص دارم و از صبر و تحملش در 15 سال گذشته تشکر و قدردانی می‌کنم و امیدوارم به یاری خداوند روزی برسد که یکدیگر را ببینیم!

 

دو ماه در انتظار پخش این مصاحبه از تلویزیون عراق روزشماری کردم ولی چنین اتفاقی نیفتاد. ساعت 11 صبح سرهنگ ثابت به همراه یک نگهبان وارد اتاق شدند. او مانند همیشه بشاش و شاداب به نظر نمی‌رسید. او گفت 4 نفر از سرلشکرهای دفتر صدام حسین آمده‌اند و می‌خواهند با تو مصاحبه کنند.

گفتم این مصاحبه را قبلاً انجام داده‌ام و دیگر تکرار نمی‌کنم. او گفت: مصاحبه قبلی را باید برای صدام حسین می‌بردند ولی با توجه به اشکالی که در صدای فیلم وجود داشته این کار انجام نشده است.

قبول کردم و گفتم: جواب‌ها را به دلخواه خواهم داد. سرهنگ ثابت گفت: هرچه تو خواستی بگو! لباس پوشیده و موی سرم را مرتب کردم و به اتفاق سرهنگ ثابت وارد سالن شدم. 4 سرلشکر و یک سرگرد و مترجم و فیلمبردار و چند راننده و محافظ در سالن حضور داشتند.

با ورود من سرلشکرها بلند شدند و ضمن احوال‌پرسی با من دست دادند و با بقیه که دورتر بودند فقط سلام علیک کردم. یکی از سرلشکرها تعارف کرد که بنشینم و سپس گفت: ما می‌خواهیم 5 دقیقه با تو صحبت کنیم و برای صدام حسین ببریم. خواهش می‌کنم در فیلم به مشکلات اشاره نکن. من خودم بعد از مصاحبه حرف‌هایت را می‌شنوم و سعی می‌کنم مشکلاتت را برطرف کنم.

سؤالات آن‌ها همانند مصاحبه گذشته راجع به مشخصات خودم، هواپیما، محل سقوط، تاریخ اسارت و در آخر، پیام برای خانواده‌ام بود. پس از پایان مصاحبه شروع کردیم به میوه خوردن و سرلشکر از من خواست مشکلات خودم را بگویم.
 
گفتم: در این 15 سال هیچ‌گونه وسیله ارتباطی با ایران نداشته‌ام. رادیو ندارم (البته رادیویی که در اختیارم گذاشتند متعلق به من نبود.) با خانواده نامه‌نگاری نمی‌کنم، وضع غذا خوب نیست، مقداری کتاب لازم دارم.

سرلشکر همان‌جا دستور داد به‌جز نامه‌نگاری با خانواده که گفت آن هم در اختیار صدام حسین است، بقیه کمبودهایم را رفع کنند. او دستور داد ماهیانه مبلغ بیشتری برایم خرج کنند.
 
در همان موقع هم همین سرلشکر پیشنهاد ازدواج با دختر و زن‌های عراقی و یا ازدواج با دخترهای منافقان و یا پناهنده شدن به یک کشور خارجی را تکرار کردند و خواستند که هر طور من صلاح می‌دانم انجام شود که من هم خیلی مؤدبانه با لبخندی متین فقط سکوت کردم و متوجه شدم که سلمان بی‌مورد این حرف‌ها را نمی‌زد؛ بلکه از بالا دستور چنین بوده است.
 
حالا رسماً یک رادیو داشتم و کسی نمی‌توانست آن را از من بگیرد. کتاب‌هایی که خواسته بودم برایم تهیه کردند و مقداری لباس زیر برایم آوردند و پول بیشتری برای خرید میوه برایم در نظر گرفتند.

داشتن یک رادیوی مستقل در اسارت یعنی همه‌چیز که خداوند این عنایت را به من ارزانی داشت و از این بابت خوشحال بودم. راحت می‌توانستم اخبار رادیوهای ایران و بیگانه را دریافت کنم…”

باشگاه خبرنگاران

نگارنده : fatehan1

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 523
  • 524
  • 525
  • ...
  • 526
  • ...
  • 527
  • 528
  • 529
  • ...
  • 530
  • ...
  • 531
  • 532
  • 533
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • زفاک

آمار

  • امروز: 1364
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • وصیت‌نامه شهید شهید حمید احدی (5.00)
  • اولین شهید دهه هفتادی ایران ( از خاطرات شهید حامد جوانی ) (5.00)
  • وصیت نامه شهید محمد حسین یاوری (5.00)
  • شهید اقتداری که با اصرار جواز شهادت گرفت (5.00)
  • بعثی ها با دست های بسته پاهای ما را به پنکه سقفی می بستند (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس