صدای جناب سروان مروج به گوشم رسید که میگفت: بچهها کافیست، دست نگهدارید، آتش خود را خاموش کنید چرا که عراقیها قصد تسلیم شدن را دارند.
آن روزها، موقعیت منطقه به گونهای بود که از قرار معلوم انگار بوی حمله به مشام میرسد. پس از گذشت مدتی استراحت و پایان مرخصی بچهها، نیروهای سپاهی و بسیجی نیز به ما پیوسته و در کنار سنگرهای ما چادر زدند. جالب تر از همه اینکه نیروهای بیشماری در منطقه گرد هم جمع شده بودند.
جناب سروان کشاورز متذکر شده بود که نیروهای ما به اتفاق نیروهای سپاه و بسیج به طور مشترک و با هم عمل کنند. یقیناً همه بچهها به این موضوع پی برده بودند که حمله شروع خواهد شد ولی روز و ساعت دقیق آن مشخص و معلوم نبود و همهاش لحظه شماری آن لحظات حساس را میکردیم. در همین لحظه برای اولین بار بود که یک گلوله خمپاره 120 میلیمتری به نزدیکی سنگر نیروهای سپاه و بسیج اصابت کرد و همگی متحیر وشگفت زده شدند. پس از مدتی، به جهت چارهجویی و پیشگیری از تهاجمات بعدی، بچههای سپاه وبسیج شروع به گشت و شناسایی منطقه نمودند و یادم می آید هنگام عصر و نزدیکی های غروب بود که ناگهان متوجه شدیم بچه های رزمنده واحد گشت، شخصی را چشم بسته می آورند و پس از تحقیقات خاص به عمل آمده از وی معلوم شد که شخص اسیر شده چوپانی است که به ظاهر گاو و گوسفند می چراند ولی در حقیقت جاسوس بعثی هاست.
تقریباً پس از گذشت چند روزی اعلام خبر حمله به گوش همه ما رسید و متذکر شدند که امشب، شب حمله است. به دنبال آن همه نیروهای سپاه، بسیج و گردان های دیگر ارتش طبق دستورات از پیش تعیین شده برای حمله آماده شده بودند. نیروهای ما نیز تقریباً ساعت یازده شب حرکت کرده و ناگفته نماند که فرمانده ما اعلام کرده بود نیروهای ما جزء گروهان احتیاط هستند. صدای غرّش توپ ها، خمپاره ها و مسلسل ها تمام منطقه را فراگرفته بود و نزدیکی صبح بود که به طرف تپّه گچی حرکت کردیم و صبح هنگام به جهت کمک به نیروهای خط مقدّم با مکافات و دشواری تمام از پشت جبهه عبور کرده و رد شدیم.
آتش دشمن به قدری شدید بود که هنگام وارد شدن به منطقه عملیاتی مشاهده کردیم که یک عده از نیروهای خودی در حال درگیری و عدهای نیز در حال نقل وانتقال زخمیها هستند. پس از کلی راه رفتن به منطقه اصلی درگیری رسیده و دیدیم که وضع خیلی بدتر از آنچه ما تصور می کردیم، بود. نیروهای ما از یک سو و مزدوران عراقی از سوی دیگر بر روی هم آتشی شدید گشوده بودند.
تقریباً حدود ساعت 11 صبح بود که منطقه بالای سر ما یعنی ارتفاعات چرمیان و چغالوند، کاملاً به تصرف نیروهای خودی در آمده بود و همزمان با آن بچه های رزمنده از لابلای این کوهها با دادن علامت، خبر فتح این ارتفاعات را میدادند که در آن لحظه خیلی خوشحال شدیم. پس از مدتی، تقریباً همه نیروهای عراقی عقب نشینی کرده بودند و فرمانده ما دستور داد تا نیروهای ما کمی عقب تر رفته و در منطقه حالت دفاعی پیدا کنند. شب را درخط مقدم به جهت حفاظت از مواضع خودی به اتفاق نیروهای بومی، سپاهی، بسیجی و ارتشی گذرانده و یادم می آید که دو نفر از نیروهای ما نیز برای گشت به جلو رفته و دیگر برنگشتند که از قرار معلوم شهید شده بودند.
صبح روز بعد دستور رسید تا به طرف کوههای چغالوند حرکت کنیم. سوار بر ماشین های نظامی شده و به طرف ارتفاعات مود نظر حرکت کردیم. پس از رسیدن به پایین کوه با پیاده شدن از ماشین، به سمت ارتفاعات قله کوه حرکت کردیم. در بین راه شاهد نقل و انتقال نیروهای زخمی یا شهید به پایین کوه و آن هم به وسیله قاطر بودیم. از قرار معلوم برای گرفتن ارتفاعات چرمیان و چغالوند زخمی وشهدای بسیاری داده بودیم و اینطور به نظر می رسید که بسیاری از همرزمان ما شهید شده بودند ولی آمار و اطلاعات دقیق از تعداد آنها معلوم و مشخص نبود.
پس از گذشت چند ساعتی و راهپیمایی و حرکت به سوی ارتفاعات چرمیان، با توجه به اینکه نمی دانستم چه ساعتی از روز است فقط می دانم که خستگی راه ما را کلافه کرده بود و من بارو بنه زیادی با خود حمل کرده و به همراه داشتم.
چرا که تیربارچی بودم و پانصد فشنگ، کوله پشتی و تجهیزات دیگر به همراه داشته، به علاوه اینکه پانصد فشنگ نیز کمک تیربارچیام به همراه داشت که همین بار اضافی کافی بود تا ما را زیاد خسته و راه رفتن را برایمان سخت کند. پس از رسیدن به ارتفاعات بالای کوه، ما را تقسیم کرد و آنگاه به سنگرهایمان رفتیم و غذایمان را نیز میل کرده و سپس به جهت رفع خستگی راه به استراحت پرداختیم. به دنبال همه این ماجراهایی که گذشته بود منتظر دستور فرماندهی بودیم که ناگهان جناب سرهنگ علی یاری فرمانده تیپ 58 تکاور ذوالفقار به ما پیوسته و پس از رفتن به گشت شناسایی منطقه و برگشت خود از خط مقدم، تقریباً ساعت نه شب بود که در زیر پرتاب شدید خمپاره های عراقی شروع به ایراد سخنانی در جمع ما کرده و گفت: که بهترین افسرها، درجه دارها و سربازهایم در این منطقه به شهادت رسیدند.
از شما نیروهای دلیر و شجاع تقاضا دارم که صبور و شکیبا بوده و روحیه خود را حفظ کرده و از دست ندهید. من نیز به اتفاق شما یعنی همگی نیروهای باقیمانده با هم به جلو می رویم چرا که چند نفری از نیروهای ما در خط مقدم تنها ماندهاند و اگر همینطور در آنجا مانده و نیرویی نرسد که به کمک آنها بشتابد، منطقه را از دست خواهیم داد هر چند که نیروهای عراقی از این امر مطلع و خبردار نیستند.
با تمام شدن سخنان فرمانده تیپ، همگی نیروها بالاتفاق تکبیر گفتند. پس از چند دقیقه ای فرمانده گروهان ما (جناب سروان مروّج) دسته ما را صدا واظهار کرد که جلالی نیز بیاید. در این هنگام یکی از بچهها به عنوان اعتراض گفت: که اینها تا ما را نکشند دست بردار نیستند. من از سنگر بیرون آمده و شروع به بستن تجهیزاتم کردم. در ستون یک، نفر اول فرمانده تیپ(جناب سرهنگ علی یاری)، نفر دوم فرمانده گردان یک (جناب سرهنگ رحمانی)، نفر سوم فرمانده گروهان ما (جناب سروان مروّج)، نفر چهارم نیز بنده و همگی به اتفاق نیروهای دیگر حرکت کرده و هنگامی که از ارتفاعات بالای کوه (قله کوه) گذشته و عبور می کردیم، مسیر کوه به صورت زیگزال و دارای شیب سرپایینی بود. سمت چپ ما موانعی از قبیل سیم خاردار و میدان مین و در سمت راست ما پرتگاه وجود داشت که به سمت جبهه ما بود ولی هر دو طرف بسیار خطرناک بود.
تقریباً حدود سیصد متری پیشروی و به سوی دشمن حرکت کرده بودیم که ناگهان مشاهده کردیم بچههای خودی توسط نیروهای عراقی به ستون یک پرپر و همگی شهید شده اند. با دیدن این چنین صحنه هایی خیلی ناراحت شدیم و تأثیر بسیار بدی در روحیه ما گذاشته بود و همینطور که جلو می رفتیم نیروهای خودی و بچه های سپاه و بسیج را مشاهده کرده که شهید شده اند و هر لحظه بر تعدادشان اضافه میشد. بلندی اول را رد کرده و به بلندی دوم که رسیدیم، خیلی به سنگرهای مزدوران عراقی نزدیک شده بودیم که ناگهان از فرمانده تیپ وگردان یک خبری نبود.
جناب سروان مروّج به من دستور داد که باید جلو برویم و هنگامی که به جلو می رفتیم باید از بلندی عبور کرده و رد می شدیم که در دید عراقیها بود و گذشتن از آن کار بسیار مشکلی بود. کمی جلوتر رفته و تقریباً به سینه کوه رسیدیم و مشاهده کردیم که نیروهای عراقی اطراف آنجا را کیسه شنی چیده بودند. یادم می آید که حدوداً پنج، شش نفری بودیم و عراقیها با دیدن ما فرار کرده که آنها را امان نداده و به رگبار گلوله بستیم.
عراقیها کاملاً متوجه پاتک و حمله نیروهای ما شده بودند که در همین حال تیربار ما گیر کرد و در تاریکی شب لولهاش را عوض کرده و گلن گدنش را هم پاک کردم ولی باز تیراندازی نکرد. به سمت پایین رفته و دو نفر را مشاهده کردیم که یکی از آنها سرش را بر سینه دیگری گذاشته و خوابیده است. تا به آنها دست زده که بیدارشان کنم و بگویم بلند شوند، متوجه شدم که هر دوی آنها به درجه رفیع شهادت نائل آمده اند و آنجا بود که با خود عهد و پیمان بستم واز خدا خواستم که اگر کشته نشوم و زنده بمانم، انتقام همه این شهیدان را از مزدوران کثیف عراقی بگیرم.
کمی جلوتر رفته و به سنگرهای عراقی رسیدم و شاهد کشته های زیادی بودم که معلوم بود مربوط به نیروهای ما و عراقی هاست. تعداد نیروها کم بود و بقیه از نیروهای دسته یک و دسته ما بودند که همگی در سنگرها مستقر شدیم. جناب سروان مروّج به داخل سنگر فرمانده عراقیها که زیر کوه و تقریباٌ حالت غار داشت، رفته بود و من نیز با یک دانش آموزی که اهل کرمانشاه بود نگهبانی میدادیم.
روبروی ما شیار کوه بود که نیروهای عراقی به آنجا تا می توانستند آتش ریخته و ضمن تماشای آن بسیار ناراحت بودیم زیرا بسیاری از نیروهای ما از آن منطقه حمله کرده بودند. حدود یک ساعتی گذشته بود که دوستم به شدت خوابش گرفت و به او گفتم: که به سنگر برود و استراحت کند. هنگامی که برای استراحت به سنگر رفت، به تنهایی نگهبانی دادم و یادم می آید که منطقه ما ساکت بود.
خوب توجه کرده و دیدم نیروهای عراقی از پشت کوه مشغول پیشروی و حمله به سوی ما هستند که ناگهبان تیربار را آماده راه اندازی و شروع به شلیک و ریختن آتش گلوله بر سرشان کردم. پس از چند دقیقه ای که از شلیک تیربار گذشت، دوباره و مجدداً گیر کرد و به قدری عصبانی شده بودم که با نارحتی تمام تیربار را برداشته و محکم به زمین کوبیدم و به طرفی انداخته و داد و فریاد سر دادم که بچهها به جناب سروان بگوئید عراقی ها در حال حمله کردن و پیشروی به سوی ما هستند.
بچه ها، سریعاً جناب سروان را خبر کرده و نیرو آوردند و همگی توی سنگرهای خود کمین و آرایش گرفتیم. من از سمت چپ به طرف راست رفته زیرا عراقی ها از طرف راست و سمت کوه قصد حمله را داشتند. ان موقع تنها اسلحه همراه من کلتی بود که جوابگوی دشمن نبود و جناب سروان از من پرسید که آیا تیربار سالم است؟ در جوابش گفتم: خیر و از من خواست که به سنگر بچههای مهندسی مراغه رفته و از آنها اسلحه بگیرم و سمت راست را که محل پیشروی و حمله نیروهای عراقی است محکم ببندیم.
در سنگر آنها رفته و دیدم دو نفر آنجا هستند که هر دو روحیهشان را از دست داده بودند و از آنها خواستم که کاری نداشته باشند، فقط هرچه فشنگ دارند جمع کرده و به هنگام درگیری خشاب ها را پر کنند و من به لطف خدا جواب عراقیها را خواهم داد. یادم می آید که دقیقاً ساعت دو نیمه شب بود که نیروهای عراقی به ستون یک حمله کردند و در آن واحد به سوی آنها شروع به تیراندازی کردیم.
در وهله اول با شلیک گلوله هایی که به سوی آنها روانه می کردیم بسیاری از مزدوران عراقی از پای درآمده و جوابگوی حملات آنها شدیم اما هر لحظه که می گذشت بر تعداد شان افزوده می شد و از هرجایی که آتش و شلیک گلوله بلند می شد، آنجا را با آرپی جی مورد اصابت و حمله قرار می دادند. در این هنگام صدای ناله وفریاد نیروهای خودی به گوش می رسید که می گفتند: وای مادر سوختم و با شنیدن این صداها تمام موهای بدنم سیخ می شد، دلم آتش می گرفت، حالم خراب می شد و بسیار ناراحت می شدم.
چون من و دو نفر دیگر (یکی سپاهی ویک بسیجی) در یک سنگر و جناب سروان مروّج و چند نفر دیگر از بچهها در سنگر مجاور بودند، تمام فکر و ذکرمان این بود که بچهها فرار نکنند. نیروهای عراقی به ما رحم نمی کردند و از هر جا که آتش بلند می شد، آنجا را با سلاح های سنگین خود مورد حمله قرار میدادند. ناگهان فکری به سرم زد و تفنگ ژ-3 را به حالت تک تیر قرار داده و شروع به شلیک کردم و نیروهای عراقی با هر شلیکی که انجام می دادم شروع به گفتن الله و محمد (ص) و اینجور حرف ها می کردند.
همینطور در چند مرحله سرم را از سنگر بیرون آورده و آنها را به رگبار بسته تا اینکه صدای جناب سروان مروج را شنیده که با فریاد بلندی می گفت: جلالی، تو هستی! بارک الله و آفرین، بزن، بزن که داری خوب می زنی. در این هنگام روحیه من بسیار زیاد و در آن واحد جرأت بسیاری پیدا کرده و همینطور که سرگرم جنگ با مزدوران عراقی بوده، مشاهده کردم که همانند برگ ریزان پاییز ریخته و یکی پس از دیگری کشته می شوند که به نوبه خود از جمله خاطرات بسیار جالب، شگفت آور و به یادماندنی دوران زندگیم بود.
آنگاه صدای جناب سروان مروج به گوشم رسید که می گفت: بچهها کافیست، دست نگهدارید، آتش خود را خاموش کنید چرا که عراقی ها قصد تسلیم شدن را دارند. تقریباً به فاصله پنجاه متری ما رسیده بودند و این طور میاندیشیدم که انگار کلکی در کار است. یکی از نیروهایمان به نام محمود برقندی که اهل سبزوار بود، آرپی جی را برداشت و همین که عراقی ها به ستون یک در حال آمدن بسوی ما بوند، به سویشان شلیک کرد و به دنبال آن فریاد الله اکبر نیروهای ما به آسمان سرکشید و بسیاری از عراقیها کشته و زخمی شدند.
پس از تقریباً سه ساعت جنگ و نبرد، نیروهای عراقی پا به فرار گذاشته و عقب نشینی کردند. با نزدیک شدن به صبح، خدا عنایت و توجهات خود را شامل حال ما کرده و درگیری تمام شده بود. تعدادی از بچهها نیز زخمی و شهید شده بودند که از این موضوع بسیار متأسف، نگران و ناراحت شده بودم و چند نفری بیش باقی نمانده بودیم. دوستانمان محمود برقندی از ناحیه پا زخمی شده بود و تا عصر توی سینه کوه مانده بود و قادر به حرکت کردن نبود. تا فهمیدم، به اتفاق یکی دیگر از بچه ها به کنارش رفته و پایش را بسته و با پتو او را به عقب ارتفاعات بردیم و از آنجا به وسیله قاطر به پشت جبهه انتقال داده شد.
در آنجا از دوستان دیگر جویای حال بچه ها را شدم که گفتند: عده ای مجروح و بعضی نیز شهید شده ا ند و یکی از دوستانم به نام عظیمی هم زخمی شده بود. شهادت یاران صدیق ما، تأثیر بدی در روحیه مان گذاشت. از عقب خط مقدم نفری یک گونی نان آورده و به سنگرهایمان برگشتیم. یادم می آید که در سنگر جناب سروان مروج بوم و گریه مجالم نمی داد که آنگاه ایشان رو به من کرد وگفت: جلالی تو دیگر چرا؟ از من خواست که این ظلم را باید ریشه کن کنیم نه اینکه تأسف خورده و گریه کنیم. همینطور که گریه می کردم ناگهان اشک در چشمانم بند آمده و خطاب به وی گفتم: چشم جناب سروان. به سنگر خودمان برگشتم و به خاطر دارم که تقریباً هفت الی هشت روزی توانستیم مقاومت کنیم و سنگرها را نگه داریم.
روزها از سنگرها بیرون نمی آمدیم و فقط شب ها می توانستیم بیرون بیاییم. چون در وضعیت و موقعیت خطرناک و اضطراری به سر می بردیم، به همین خاطر با لباس کامل و به حالت آماده باش در سنگرهایمان مانده و هیچگونه استراحتی نداشتیم به طوری که در عرض هفت روزی که گذشت نه تنها بدن همه ما را شپش زده بود بلکه یادم می آید که اسهال خونی نیز گرفته بودیم. پس از گذشت این چند روز، گردان سه ما را تعویض کردند و به پشت جبهه برگشتیم که در آن جا ما را خیلی تحویل گرفتند و مردم شهید پرور و وطن دوست همه چیز از قبیل میوه، شیرینی و لباس به جبهه اهدا کرده بودند.
در این هنگام کنجکاو شده، فرصت را غنیمت شمردم و از یکی از گروهبانهای مخابرات پرسیدم که چه خبر؟ گفت؟ شما نمی دانید آن شب که عراقی ها حمله کرده بودند پشت بیسیم چه گذشت. گفتم: چه خبر شده بود؟ گفت: تمامی فرمانداران از قبیل فرمانده تیپ، فرمانده گردان و چند نفر دیگر از فرماندهان سپاهی و بسیجی جمع شده بودند و فقط در پشت بیسیم اعلام می کردند که عقب نشینی نکنید. برای شما هم که غیرت، رشادت و جوانمردی از خود نشان داده و عقب نشینی نکردید، تشویقی می دهند. به دنبال آن ناراحت شده و در جواب سرگروهبان بیسیم چی گفتم: کدام تشویقی؟ حالا که بهترین دوستانمان را از دست داده ایم، اینچنین تصمیمی برای ما گرفته اند. او نیز به من گفت: جنگ با کسی شوخی ندارد و همه چیز حتی حوادث تلخ و شیرین را دارد پس ناراحت نباش و چون خیلی احساساسیتی بود دیگر چیزی نگفتم.
پس از چند روزی ما را به خط کردند و مشاهده کردم که از بر و بچه های گروهان هیچ خبری نیست و چیزی باقی نمانده است و به روشنی واضح بود که شهید، زحمی و یا مفقود الاثر شده اند. فرمانده ما (جناب سروان کشاورز) نیز هیچگونه احساسی از خود نشان نداد ولی همگی ما از درون ناراحت و اندوهگین بودیم. پس از تشویقی و مبلغ دویست تومان پولی که از سوی امام خمینی (ره) به دست ما رسیده بود، از زحمات ما خیلی تشکر و قدردانی کردند.
درست است که غم دوستان شهید از دست رفته مان و بسیاری از آنها که زحمی و مجروح شده بودند برای ما سنگین و طاقت فرسا بود ولی از اینکه توانسته بودیم در مقابل دشمن ایستادگی کرده، رشادت از خود به خرج دهیم و منطقه را نگه داریم، بسیار خوشحال بودیم. نتیجتاً به خاطر تمام وقایعی که گذشته بود به درجه سرجوخگی نائل شدیم. توضیحی که باید در رابطه با ارتفاعات چرمیان وچغالوند بدهم این است که چون این کوهها، مرتفع و بلند بود و از بالای این بلندی ها، نیروهای عراقی با دوربین های دیده بانی بزرگ منطقه را زیر نظر داشتند، همه جای منطقه گیلانغرب را مورد اصابت سلاح های سنگین خود قرار می دادند. به همین خاطر از نظر موقعیت سوق الجیشی و جغرافیایی، حفظ این ارتفاعات خیلی حیاتی بود و مهمتر از همه نباید آنجا را از دست می دادیم اما به دلیل اینکه در راه حفظ این ارتفاعات شهدای زیادی داده بودیم، پس از گذشت سه الی چهار روز، دستور رسید که خودتان را برای عزیمت و رفتن به سوی کوه های چلکسان آماده کنید.
راوی : سید رضا جلالی