فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

مهدی خندان لشگر که بود

08 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

درحین مانور مقدماتی عملیات والفجر یک که درجاده دهلران انجام می‌شد، بین او و فرماندهان ارتش، مواردی در خصوص مسائل نظامی مورد بحث قرار گرفت. تا اینکه در انتها،‌ برادران ارتشی یقین پیدا کردند که با فرماندهی مدیر و متخصص همراهند.

همواره چفیه‌ای بر گردن داشت؛ با کلاهی مشکی و لباسی ساده بر تن. پیشکسوت جنگ و جهاد بود و می‌گفتند که نامش در کردستان ، ‌لرزه بر اندام اشرار می انداخت. عملیاتی نبود که «او» در آن حضور نداشته باشد. مدیریت و فرماندهی از سر و رویش می‌بارید. نیاز به سخن گفتن نداشت. همین که او را می‌دیدی سخت مجذوبش می‌شدی؛ او که در عین صلابت و اقتدار ، بسیار خاکی و افتاده بود. در روزهای عزاداری ماه محرم و درلحظاتی که همه شور می‌گرفتند ، او بود که «میانداری » می‌کرد و با نوحه خود همه دلهای عزادار را به تلاطم وا می‌داشت:

شه با وفا اباالفضل    

معدن سخا اباالفضل

…

خیلی سنگین می‌خواند و همه بچه‌ها این نوحه را با صدای او بیشتر دوست داشتند. تخصص او در مسائل نظامی و عملیاتی همه را مبهوت کرده بود. حتی فرماندهان لشکرها و گردانهای ارتش را. در حین مانور مقدماتی عملیات والفجر یک که در جاده دهلران انجام می‌شد، بین او و فرماندهان ارتش، مواردی در خصوص مسائل نظامی مورد بحث قرار گرفت. تا اینکه در انتها،‌ برادران ارتشی یقین پیدا کردند که با فرماندهی مدیر، متخصص و مومن همراهند و از اینکه باگردان تحت فرماندهی او ادغام شده بودند، اظهار رضایت کردند.

در عملیات والفجر یک،‌ او پیشاپیش ستون نیروهای ادغامی حرکت می‌کرد. وقتی از خط خودی می‌گذشتیم، متوجه شدیم که وضعیت پدافندی دشمن در منطقه، با عملیاتهای سابق تفاوتی فاحش دارد. 

دشمن در این منطقه، از انواع موانع طبیعی و غیر طبیعی در جهت کنترل سرعت عملیات ما استفاده کرده بود. این موانع شامل انواع کمینها، کانالها، میادین مین، سیمهای خاردار و خط کمین بودکه با توجه به تپه ماهور بودن منطقه ، کار را برای مانور نیروهای ما مشکل می‌کرد.

برای چند لحظه، ستون بر اثر آتش بی ‌هدف کمینهای دشمن زمینگیر شد و دوباره به حرکت خود ادامه داد.

هنوز از محل توقف زیاد دور نشده بودیم که صدای یکی از نیروها را شنیدیم .نیرویی که از ستون جا مانده بود و می‌رفت تا با فریاد خود، باعث هوشیاری کمینها و در نتیجه آمادگی خط اصلی دشمن شود.«او» به شهید کلهر ماموریت داد که به سراغ این نیرو برود و وی را به ستون ملحق کند.

نیرویی که چنین اشتباهی را مرتکب شده بود، از نیروهای کم سن و سال گردان بود. وقتی «او» متوجه شد که جوان به خاطر عدم تجربه و نداشتن آگاهی اقدام به این کار کرده است، در نهایت خونسردی با وی رفتار کرد، طوری که ترس جوان از بین رفت و از جمله افرادی شد که در شرایط سخت عملیات، تا آخرین لحظه ایستادگی کرد و همپای دیگران جنگید.

«او» علی رغم جدیت در هنگام عملیات، در مواقع عادی بسیار شوخ طبع بود و از فرصتهای مناسب، برای خنداندن بچه‌ها استفاده می‌کرد. وقتی بچه‌ها اصرار می‌کردند، «او» شعر معروفش با می‌خواند:

منم مهدی خندان  

پسر امام قلی خان

…

برادر«جعفری» که یکی از بچه‌های بیسج مسجد ما است، می‌گفت: قبل از شروع عملیات والفجر4 ، درحال وضو گرفتن بودم که «او» گفت: «ظاهرا امشب یک دعوای حسابی داریم. یک بزن بزن جانانه!» پرسیدم:« با کی؟!» «او» نگاهی به قله 1904 انداخت و گفت :« آن بالا» و ما تازه متوجه شدیم که خبر از عملیات می‌دهد.

جعفری می‌گفت: در شب عملیات ، «او» در سر ستون حرکت می‌کرد و یال مشرف به کله قندی را بالا می‌کشید. اما در ابتدای راه، دشمن متوجه حضور ما شد و منطقه ما شد و منطقه را زیر آتش سنگین قرار داد.

حجم آتش به حدی بود که تقریبا امکان حرکت برای ستون وجود نداشت . تعدادی از نیروها مجروح شده، عده‌ای نیز به شهادت رسیدند و گردان، در پشت میدان مین زمینگیر شد. تا اینکه ناگهان «او» از جا بلند شد و درمیان آتش دشمن و با فریاد «ان تنصروالله ینصرکم…» به طرف مین دوید.

«او» با سرعتی عجیب، مینهای والمری را به وسیله دست بر می‌داشت و راه را برای حرکت ستون آماده می‌کرد. با این عمل، خروش و همهمه وصف ناپذیری در میان نیروها افتاد و همه نوک قله 1904 را نشانه گرفتند و به سمت آن،‌ به پیش تاختند. 

در ظرف مدت کوتاهی، تمامی میادین مین خنثی شد ، اما آخرین سیم خاردار حلقه‌ای، راه را بر این فرمانده دلاور بست. هنگامی که «او» سیم خاردار را با دستانش باز می‌کرد، هدف گلوله خصم قرار گرفت و پیکر پاکش بر روی همان سیم خاردار از حرکت بازایستاد. حجم آتش دشمن، صعب‌العبور بودن منطقه و نزدیکی به خط دشمن باعث شد که پیکر پاک «او» در همان نقطه باقی بماند.

اکنون ، منطقه عمومی پنجوین، دشت شیله، ارتفاعات کانی‌ مانگا و ارتفاع 1904 ، امانتی سنگین را به دوش دارند… و «او» کسی نیست جز شهید«مهدی خندان» ، فرمانده گردان مقداد ومعاونت تیپ یک لشکر 27 حضرت محمد رسول‌الله(ص).

راوی :فتح الله نادعلی

فارس


نگارنده : fatehan1

 نظر دهید »

وقتی فرمانده ما را از کشتن عراقی‌ها منع کرد

08 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

صدای جناب سروان مروج به گوشم رسید که می‌گفت: بچه‌ها کافیست، دست نگهدارید، آتش خود را خاموش کنید چرا که عراقی‌ها قصد تسلیم شدن را دارند.
آن روزها، موقعیت منطقه به گونه‌ای بود که از قرار معلوم انگار بوی حمله به مشام می‌رسد. پس از گذشت مدتی استراحت و پایان مرخصی بچه‌ها، نیروهای سپاهی و بسیجی نیز به ما پیوسته و در کنار سنگرهای ما چادر زدند. جالب تر از همه اینکه نیروهای بی‌شماری در منطقه گرد هم جمع شده بودند.

جناب سروان کشاورز متذکر شده بود که نیروهای ما به اتفاق نیروهای سپاه و بسیج به طور مشترک و با هم عمل کنند. یقیناً همه بچه‌ها به این موضوع پی برده بودند که حمله شروع خواهد شد ولی روز و ساعت دقیق آن مشخص و معلوم نبود و همه‌اش لحظه شماری آن لحظات حساس را می‌کردیم. در همین لحظه برای اولین بار بود که یک گلوله خمپاره 120 میلیمتری به نزدیکی سنگر نیروهای سپاه و بسیج اصابت کرد و همگی متحیر وشگفت زده شدند. پس از مدتی، به جهت چاره‌جویی و پیشگیری از تهاجمات بعدی، بچه‌های سپاه وبسیج شروع به گشت و شناسایی منطقه نمودند و یادم می آید هنگام عصر و نزدیکی های غروب بود که ناگهان متوجه شدیم بچه های رزمنده واحد گشت، شخصی را چشم بسته می آورند و پس از تحقیقات خاص به عمل آمده از وی معلوم شد که شخص اسیر شده چوپانی است که به ظاهر گاو و گوسفند می چراند ولی در حقیقت جاسوس بعثی هاست.

تقریباً پس از گذشت چند روزی اعلام خبر حمله به گوش همه ما رسید و متذکر شدند که امشب، شب حمله است. به دنبال آن همه نیروهای سپاه، بسیج و گردان های دیگر ارتش طبق دستورات از پیش تعیین شده برای حمله آماده شده بودند. نیروهای ما نیز تقریباً ساعت یازده شب حرکت کرده و ناگفته نماند که فرمانده ما اعلام کرده بود نیروهای ما جزء گروهان احتیاط هستند. صدای غرّش توپ ها، خمپاره ها و مسلسل ها تمام منطقه را فراگرفته بود و نزدیکی صبح بود که به طرف تپّه گچی حرکت کردیم و صبح هنگام به جهت کمک به نیروهای خط مقدّم با مکافات و دشواری تمام از پشت جبهه عبور کرده و رد شدیم.

آتش دشمن به قدری شدید بود که هنگام وارد شدن به منطقه عملیاتی مشاهده کردیم که یک عده از نیروهای خودی در حال درگیری و عده‌ای نیز در حال نقل وانتقال زخمی‌ها هستند. پس از کلی راه رفتن به منطقه اصلی درگیری رسیده و دیدیم که وضع خیلی بدتر از آنچه ما تصور می کردیم، بود. نیروهای ما از یک سو و مزدوران عراقی از سوی دیگر بر روی هم آتشی شدید گشوده بودند.

تقریباً حدود ساعت 11 صبح بود که منطقه بالای سر ما یعنی ارتفاعات چرمیان و چغالوند، کاملاً به تصرف نیروهای خودی در آمده بود و همزمان با آن بچه های رزمنده از لابلای این کوه‌ها با دادن علامت، خبر فتح این ارتفاعات را می‌دادند که در آن لحظه خیلی خوشحال شدیم. پس از مدتی، تقریباً همه نیروهای عراقی عقب نشینی کرده بودند و فرمانده ما دستور داد تا نیروهای ما کمی عقب تر رفته و در منطقه حالت دفاعی پیدا کنند. شب را درخط مقدم به جهت حفاظت از مواضع خودی به اتفاق نیروهای بومی، سپاهی، بسیجی و ارتشی گذرانده و یادم می آید که دو نفر از نیروهای ما نیز برای گشت به جلو رفته و دیگر برنگشتند که از قرار معلوم شهید شده بودند.

صبح روز بعد دستور رسید تا به طرف کوه‌های چغالوند حرکت کنیم. سوار بر ماشین های نظامی شده و به طرف ارتفاعات مود نظر حرکت کردیم. پس از رسیدن به پایین کوه با پیاده شدن از ماشین، به سمت ارتفاعات قله کوه حرکت کردیم. در بین راه شاهد نقل و انتقال نیروهای زخمی یا شهید به پایین کوه و آن هم به وسیله قاطر بودیم. از قرار معلوم برای گرفتن ارتفاعات چرمیان و چغالوند زخمی وشهدای بسیاری داده بودیم و اینطور به نظر می رسید که بسیاری از همرزمان ما شهید شده بودند ولی آمار و اطلاعات دقیق از تعداد آنها معلوم و مشخص نبود.

پس از گذشت چند ساعتی و راهپیمایی و حرکت به سوی ارتفاعات چرمیان، با توجه به اینکه نمی دانستم چه ساعتی از روز است فقط می دانم که خستگی راه ما را کلافه کرده بود و من بارو بنه زیادی با خود حمل کرده و به همراه داشتم.

چرا که تیربارچی بودم و پانصد فشنگ، کوله پشتی و تجهیزات دیگر به همراه داشته، به علاوه اینکه پانصد فشنگ نیز کمک تیربارچی‌ام به همراه داشت که همین بار اضافی کافی بود تا ما را زیاد خسته و راه رفتن را برایمان سخت کند. پس از رسیدن به ارتفاعات بالای کوه، ما را تقسیم کرد و آنگاه به سنگرهایمان رفتیم و غذایمان را نیز میل کرده و سپس به جهت رفع خستگی راه به استراحت پرداختیم. به دنبال همه این ماجراهایی که گذشته بود منتظر دستور فرماندهی بودیم که ناگهان جناب سرهنگ علی یاری فرمانده تیپ 58 تکاور ذوالفقار به ما پیوسته و پس از رفتن به گشت شناسایی منطقه و برگشت خود از خط مقدم، تقریباً ساعت نه شب بود که در زیر پرتاب شدید خمپاره های عراقی شروع به ایراد سخنانی در جمع ما کرده و گفت: که بهترین افسرها، درجه دارها و سربازهایم در این منطقه به شهادت رسیدند.

از شما نیروهای دلیر و شجاع تقاضا دارم که صبور و شکیبا بوده و روحیه خود را حفظ کرده و از دست ندهید. من نیز به اتفاق شما یعنی همگی نیروهای باقیمانده با هم به جلو می رویم چرا که چند نفری از نیروهای ما در خط مقدم تنها مانده‌اند و اگر همینطور در آنجا مانده و نیرویی نرسد که به کمک آنها بشتابد، منطقه را از دست خواهیم داد هر چند که نیروهای عراقی از این امر مطلع و خبردار نیستند.

با تمام شدن سخنان فرمانده تیپ، همگی نیروها بالاتفاق تکبیر گفتند. پس از چند دقیقه ای فرمانده گروهان ما (جناب سروان مروّج) دسته ما را صدا واظهار کرد که جلالی نیز بیاید. در این هنگام یکی از بچه‌ها به عنوان اعتراض گفت: که اینها تا ما را نکشند دست بردار نیستند. من از سنگر بیرون آمده و شروع به بستن تجهیزاتم کردم. در ستون یک، نفر اول فرمانده تیپ(جناب سرهنگ علی یاری)، نفر دوم فرمانده گردان یک (جناب سرهنگ رحمانی)، نفر سوم فرمانده گروهان ما (جناب سروان مروّج)، نفر چهارم نیز بنده و همگی به اتفاق نیروهای دیگر حرکت کرده و هنگامی که از ارتفاعات بالای کوه (قله کوه) گذشته و عبور می کردیم، مسیر کوه به صورت زیگزال و دارای شیب سرپایینی بود. سمت چپ ما موانعی از قبیل سیم خاردار و میدان مین و در سمت راست ما پرتگاه وجود داشت که به سمت جبهه ما بود ولی هر دو طرف بسیار خطرناک بود.

تقریباً حدود سیصد متری پیشروی و به سوی دشمن حرکت کرده بودیم که ناگهان مشاهده کردیم بچه‌های خودی توسط نیروهای عراقی به ستون یک پرپر و همگی شهید شده اند. با دیدن این چنین صحنه هایی خیلی ناراحت شدیم و تأثیر بسیار بدی در روحیه ما گذاشته بود و همین‌طور که جلو می رفتیم نیروهای خودی و بچه های سپاه و بسیج را مشاهده کرده که شهید شده اند و هر لحظه بر تعدادشان اضافه می‌شد. بلندی اول را رد کرده و به بلندی دوم که رسیدیم، خیلی به سنگرهای مزدوران عراقی نزدیک شده بودیم که ناگهان از فرمانده تیپ وگردان یک خبری نبود.

جناب سروان مروّج به من دستور داد که باید جلو برویم و هنگامی که به جلو می رفتیم باید از بلندی عبور کرده و رد می شدیم که در دید عراقی‌ها بود و گذشتن از آن کار بسیار مشکلی بود. کمی جلوتر رفته و تقریباً به سینه کوه رسیدیم و مشاهده کردیم که نیروهای عراقی اطراف آنجا را کیسه شنی چیده بودند. یادم می آید که حدوداً پنج، شش نفری بودیم و عراقی‌ها با دیدن ما فرار کرده که آنها را امان نداده و به رگبار گلوله بستیم.

عراقی‌ها کاملاً متوجه پاتک و حمله نیروهای ما شده بودند که در همین حال تیربار ما گیر کرد و در تاریکی شب لوله‌اش را عوض کرده و گلن گدنش را هم پاک کردم ولی باز تیراندازی نکرد. به سمت پایین رفته و دو نفر را مشاهده کردیم که یکی از آنها سرش را بر سینه دیگری گذاشته و خوابیده است. تا به آنها دست زده که بیدارشان کنم و بگویم بلند شوند، متوجه شدم که هر دوی آنها به درجه رفیع شهادت نائل آمده اند و آنجا بود که با خود عهد و پیمان بستم واز خدا خواستم که اگر کشته نشوم و زنده بمانم، انتقام همه این شهیدان را از مزدوران کثیف عراقی بگیرم.

کمی جلوتر رفته و به سنگرهای عراقی رسیدم و شاهد کشته های زیادی بودم که معلوم بود مربوط به نیروهای ما و عراقی هاست. تعداد نیروها کم بود و بقیه از نیروهای دسته یک و دسته ما بودند که همگی در سنگرها مستقر شدیم. جناب سروان مروّج به داخل سنگر فرمانده عراقی‌ها که زیر کوه و تقریباٌ حالت غار داشت، رفته بود و من نیز با یک دانش آموزی که اهل کرمانشاه بود نگهبانی می‌دادیم.

روبروی ما شیار کوه بود که نیروهای عراقی به آنجا تا می توانستند آتش ریخته و ضمن تماشای آن بسیار ناراحت بودیم زیرا بسیاری از نیروهای ما از آن منطقه حمله کرده بودند. حدود یک ساعتی گذشته بود که دوستم به شدت خوابش گرفت و به او گفتم: که به سنگر برود و استراحت کند. هنگامی که برای استراحت به سنگر رفت، به تنهایی نگهبانی دادم و یادم می آید که منطقه ما ساکت بود.

خوب توجه کرده و دیدم نیروهای عراقی از پشت کوه مشغول پیشروی و حمله به سوی ما هستند که ناگهبان تیربار را آماده راه اندازی و شروع به شلیک و ریختن آتش گلوله بر سرشان کردم. پس از چند دقیقه ای که از شلیک تیربار گذشت، دوباره و مجدداً گیر کرد و به قدری عصبانی شده بودم که با نارحتی تمام تیربار را برداشته و محکم به زمین کوبیدم و به طرفی انداخته و داد و فریاد سر دادم که بچه‌ها به جناب سروان بگوئید عراقی ها در حال حمله کردن و پیشروی به سوی ما هستند.

بچه ها، سریعاً جناب سروان را خبر کرده و نیرو آوردند و همگی توی سنگرهای خود کمین و آرایش گرفتیم. من از سمت چپ به طرف راست رفته زیرا عراقی ها از طرف راست و سمت کوه قصد حمله را داشتند. ان موقع تنها اسلحه همراه من کلتی بود که جوابگوی دشمن نبود و جناب سروان از من پرسید که آیا تیربار سالم است؟ در جوابش گفتم: خیر و از من خواست که به سنگر بچه‌های مهندسی مراغه رفته و از آنها اسلحه بگیرم و سمت راست را که محل پیشروی و حمله نیروهای عراقی است محکم ببندیم.

در سنگر آنها رفته و دیدم دو نفر آنجا هستند که هر دو روحیه‌شان را از دست داده بودند و از آنها خواستم که کاری نداشته باشند، فقط هرچه فشنگ دارند جمع کرده و به هنگام درگیری خشاب ها را پر کنند و من به لطف خدا جواب عراقی‌ها را خواهم داد. یادم می آید که دقیقاً ساعت دو نیمه شب بود که نیروهای عراقی به ستون یک حمله کردند و در آن واحد به سوی آنها شروع به تیراندازی کردیم.

در وهله اول با شلیک گلوله هایی که به سوی آنها روانه می کردیم بسیاری از مزدوران عراقی از پای درآمده و جوابگوی حملات آنها شدیم اما هر لحظه که می گذشت بر تعداد شان افزوده می شد و از هرجایی که آتش و شلیک گلوله بلند می شد، آنجا را با آرپی جی مورد اصابت و حمله قرار می دادند. در این هنگام صدای ناله وفریاد نیروهای خودی به گوش می رسید که می گفتند: وای مادر سوختم و با شنیدن این صداها تمام موهای بدنم سیخ می شد، دلم آتش می گرفت، حالم خراب می شد و بسیار ناراحت می شدم.

چون من و دو نفر دیگر (یکی سپاهی ویک بسیجی) در یک سنگر و جناب سروان مروّج و چند نفر دیگر از بچه‌ها در سنگر مجاور بودند، تمام فکر و ذکرمان این بود که بچه‌ها فرار نکنند. نیروهای عراقی به ما رحم نمی کردند و از هر جا که آتش بلند می شد، آنجا را با سلاح های سنگین خود مورد حمله قرار می‌دادند. ناگهان فکری به سرم زد و تفنگ ژ-3 را به حالت تک تیر قرار داده و شروع به شلیک کردم و نیروهای عراقی با هر شلیکی که انجام می دادم شروع به گفتن الله و محمد (ص) و اینجور حرف ها می کردند.

همینطور در چند مرحله سرم را از سنگر بیرون آورده و آنها را به رگبار بسته تا اینکه صدای جناب سروان مروج را شنیده که با فریاد بلندی می گفت: جلالی، تو هستی! بارک الله و آفرین، بزن، بزن که داری خوب می زنی. در این هنگام روحیه من بسیار زیاد و در آن واحد جرأت بسیاری پیدا کرده و همینطور که سرگرم جنگ با مزدوران عراقی بوده، مشاهده کردم که همانند برگ ریزان پاییز ریخته و یکی پس از دیگری کشته می شوند که به نوبه خود از جمله خاطرات بسیار جالب، شگفت آور و به یادماندنی دوران زندگیم بود.

آنگاه صدای جناب سروان مروج به گوشم رسید که می گفت: بچه‌ها کافیست، دست نگهدارید، آتش خود را خاموش کنید چرا که عراقی ها قصد تسلیم شدن را دارند. تقریباً به فاصله پنجاه متری ما رسیده بودند و این طور می‌اندیشیدم که انگار کلکی در کار است. یکی از نیروهایمان به نام محمود برقندی که اهل سبزوار بود، آرپی جی را برداشت و همین که عراقی ها به ستون یک در حال آمدن بسوی ما بوند، به سویشان شلیک کرد و به دنبال آن فریاد الله اکبر نیروهای ما به آسمان سرکشید و بسیاری از عراقی‌ها کشته و زخمی شدند.

پس از تقریباً سه ساعت جنگ و نبرد، نیروهای عراقی پا به فرار گذاشته و عقب نشینی کردند. با نزدیک شدن به صبح، خدا عنایت و توجهات خود را شامل حال ما کرده و درگیری تمام شده بود. تعدادی از بچه‌ها نیز زخمی و شهید شده بودند که از این موضوع بسیار متأسف، نگران و ناراحت شده بودم و چند نفری بیش باقی نمانده بودیم. دوستانمان محمود برقندی از ناحیه پا زخمی شده بود و تا عصر توی سینه کوه مانده بود و قادر به حرکت کردن نبود. تا فهمیدم، به اتفاق یکی دیگر از بچه ها به کنارش رفته و پایش را بسته و با پتو او را به عقب ارتفاعات بردیم و از آنجا به وسیله قاطر به پشت جبهه انتقال داده شد.

در آنجا از دوستان دیگر جویای حال بچه ها را شدم که گفتند: عده ای مجروح و بعضی نیز شهید شده ا ند و یکی از دوستانم به نام عظیمی هم زخمی شده بود. شهادت یاران صدیق ما، تأثیر بدی در روحیه مان گذاشت. از عقب خط مقدم نفری یک گونی نان آورده و به سنگرهایمان برگشتیم. یادم می آید که در سنگر جناب سروان مروج بوم و گریه مجالم نمی داد که آنگاه ایشان رو به من کرد وگفت: جلالی تو دیگر چرا؟ از من خواست که این ظلم را باید ریشه کن کنیم نه اینکه تأسف خورده و گریه کنیم. همینطور که گریه می کردم ناگهان اشک در چشمانم بند آمده و خطاب به وی گفتم: چشم جناب سروان. به سنگر خودمان برگشتم و به خاطر دارم که تقریباً هفت الی هشت روزی توانستیم مقاومت کنیم و سنگرها را نگه داریم.

روزها از سنگرها بیرون نمی آمدیم و فقط شب ها می توانستیم بیرون بیاییم. چون در وضعیت و موقعیت خطرناک و اضطراری به سر می بردیم، به همین خاطر با لباس کامل و به حالت آماده باش در سنگرهایمان مانده و هیچگونه استراحتی نداشتیم به طوری که در عرض هفت روزی که گذشت نه تنها بدن همه ما را شپش زده بود بلکه یادم می آید که اسهال خونی نیز گرفته بودیم. پس از گذشت این چند روز، گردان سه ما را تعویض کردند و به پشت جبهه برگشتیم که در آن جا ما را خیلی تحویل گرفتند و مردم شهید پرور و وطن دوست همه چیز از قبیل میوه، شیرینی و لباس به جبهه اهدا کرده بودند.

در این هنگام کنجکاو شده، فرصت را غنیمت شمردم و از یکی از گروهبا‌ن‌های مخابرات پرسیدم که چه خبر؟ گفت؟ شما نمی دانید آن شب که عراقی ها حمله کرده بودند پشت بی‌سیم چه گذشت. گفتم: چه خبر شده بود؟ گفت: تمامی فرمانداران از قبیل فرمانده تیپ، فرمانده گردان و چند نفر دیگر از فرماندهان سپاهی و بسیجی جمع شده بودند و فقط در پشت بی‌سیم اعلام می کردند که عقب نشینی نکنید. برای شما هم که غیرت، رشادت و جوانمردی از خود نشان داده و عقب نشینی نکردید، تشویقی می دهند. به دنبال آن ناراحت شده و در جواب سرگروهبان بی‌سیم چی گفتم: کدام تشویقی؟ حالا که بهترین دوستانمان را از دست داده ایم، اینچنین تصمیمی برای ما گرفته اند. او نیز به من گفت: جنگ با کسی شوخی ندارد و همه چیز حتی حوادث تلخ و شیرین را دارد پس ناراحت نباش و چون خیلی احساساسیتی بود دیگر چیزی نگفتم.

پس از چند روزی ما را به خط کردند و مشاهده کردم که از بر و بچه های گروهان هیچ خبری نیست و چیزی باقی نمانده است و به روشنی واضح بود که شهید، زحمی و یا مفقود الاثر شده اند. فرمانده ما (جناب سروان کشاورز) نیز هیچگونه احساسی از خود نشان نداد ولی همگی ما از درون ناراحت و اندوهگین بودیم. پس از تشویقی و مبلغ دویست تومان پولی که از سوی امام خمینی (ره) به دست ما رسیده بود، از زحمات ما خیلی تشکر و قدردانی کردند.

درست است که غم دوستان شهید از دست رفته مان و بسیاری از آنها که زحمی و مجروح شده بودند برای ما سنگین و طاقت فرسا بود ولی از اینکه توانسته بودیم در مقابل دشمن ایستادگی کرده، رشادت از خود به خرج دهیم و منطقه را نگه داریم، بسیار خوشحال بودیم. نتیجتاً به خاطر تمام وقایعی که گذشته بود به درجه سرجوخگی نائل شدیم. توضیحی که باید در رابطه با ارتفاعات چرمیان وچغالوند بدهم این است که چون این کوه‌ها، مرتفع و بلند بود و از بالای این بلندی ها، نیروهای عراقی با دوربین های دیده بانی بزرگ منطقه را زیر نظر داشتند، همه جای منطقه گیلانغرب را مورد اصابت سلاح های سنگین خود قرار می دادند. به همین خاطر از نظر موقعیت سوق الجیشی و جغرافیایی، حفظ این ارتفاعات خیلی حیاتی بود و مهمتر از همه نباید آنجا را از دست می دادیم اما به دلیل اینکه در راه حفظ این ارتفاعات شهدای زیادی داده بودیم، پس از گذشت سه الی چهار روز، دستور رسید که خودتان را برای عزیمت و رفتن به سوی کوه های چلکسان آماده کنید.

راوی : سید رضا جلالی

 نظر دهید »

دو یار شهید چمران که در غافلگیری سوسنگرد شهید شدند

08 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

وقتی شهید چمران در این عملیات دید که نیروهایش محاصره می‌شوند، گفت: من یک تصمیم انتحاری گرفتم و به همه گفتم برگردید و تنها ماندم تا با دشمن بجنگم. در این نبرد تنها دو تن از یاران شهید چمران از ستاد جنگ‌های نامنظم همراه او حضور داشتند.

تاکتیک شهید چمران برای آزادسازی سوسنگرد در سال 1359 در واقع روشی بود که در بیشتر عملیات‌ها جاافتاده و کارگشا شد. بعد از اینکه بخشی از عملیات آزادسازی و سوسنگرد پیش رفت خبر آمد که ارتش عراق در حال محاصره رزمندگان و نیروهای مردمی ستاد جنگ‌های نامنظم است. وقتی دکتر چمران در این عملیات دید که نیروهایش محاصره می‌شوند، گفت: من یک تصمیم انتحاری گرفتم و به همه گفتم برگردید و خودم تنها ماندم تا با دشمن بجنگم. در این نبرد تنها دو تن از یاران شهید چمران از ستاد جنگ‌های نامنظم همراه او حضور داشتند.  شهید اکبر چهرقانی و شهید معصومی همراه او ماندند که چهره‌قانی در همانجا و همان روز به شهادت رسید و معصومی نیز در میانه این همراهی به یاران شهیدش شتافت. آن‌ها به‌ سمت دشمن می‌رفتند و حمله می‌کردند و دشمن تصور می‌کرد گروهی در مقابلش قرار دارد و نیروهایش را متمرکز کرده جلو می‌برد؛ در این حین مابقی نیروها فرصت رهایی پیدا کردند. خلاصه‌ای از زندگی این دو یار چمران در ادامه می‌آید:
شهید اکبر چهره قانی

اکبر چهره قانی در سال 1337 در سوم شعبان مصادف با شب تولد امام حسین(ع) به دنیا آمد و مادرش نام اکبر را برای فرزند خود برگزید. اکبر پس از اخذ دیپلم تصمیم گرفت برای ادامه تحصیل به انگلستان برود. حتی محل سکونتش در شهری که می‌خواست به تحصیل بپردازد را هم اجاره کرد و کرایه آن را . پرداخت. همزمان با عزم اکبر برای رفتن به انگلستان، حرکت‌های انقلاب شروع و اوج گرفت. لذا در آخرین لحظات از رفتن منصرف و مبارزه با طاغوت را بر تحصیل بر انگلستان ترجیح  داد. و گفت تا پیروزی انقلاب اسلامی این آب و خاک را ترک نخواهم کرد . پس از پیروزی انقلاب ،عشق به اسلام و انقلاب او را در مسیر دیگری قرار داد و جزء اولین گروهی بود که به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد و توسط شهید چمران تحت تعلیمات خاص نظامی قرار گرفت.

سپس وارد نیروی ویژه نخست وزیری شد و از آن طریق در اغلب جنگ‌های کردستان به همراه دکتر چمران شرکت جست تا اینکه جنگ تحمیلی آغاز شد و اکبر روز 7 مهر 1359 به همراه شهید دکتر چمران به خوزستان(اهواز) رفت و رزمش را با دشمن در ستاد جنگ‌های نامنظم آغاز کرد. سرانجام اکبر چهره‌قانی شب تاسوعا در حمله نیروهای اسلام برای شکست محاصره سوسنگرد به همراه دکتر چمران در پرخطرترین محور در حالی که در محاصره تانک‌های دشمن قرار گرفته بودند و طی آن دکتر چمران از ناحیه پا مجروح شد، در دفاعی دلیرانه در مقابل دشمن ایستاده و از ناحیه سر مورد اصابت گلوله قرار گرفت و شب تاسوعای حسینی(26 آبان 59) در کنار دکتر چمران همانند علی اکبر امام حسین (ع) مزد مجاهدت خود را از خداوند متعالی گرفت و به فوز عظیم شهادت نائل آمد.

شهید حسین معصومی

حسین معصومی در سال 1331 در فریدن اصفهان به دنیا آمد. در سال 1350 وارد دانشگاه افسری شد و با اخذ لیسانس علوم نظامی در لشکر 23 تکاور نوهد مشغول به خدمت گردید. شهید معصومی پس از مدتی به علت رشادت‌هایی که از خود بروز داد به فرماندهی تیم عملیاتی گردان 192 تیپ منصوب می‌شود. شهید سروان معصومی یکی از نیروهای ورزیده و متعهد از تیپ نوهد ارتش بود. با شروع جنگ تحمیلی به ستاد جنگ‌های نامنظم پیوست و در زمان درگیری‌های کردستان با مأمور شدن به گروه شهید چمران مورد توجه ایشان قرار گرفت. در شروع جنگ تحمیلی با یک دسته 11 نفره کماندو در خدمت ستاد جنگ‌های نامنظم قرار گرفت.

سروان معصومی تا زمان شهادت شبانه روز در خدمت انقلاب و جنگ بود. روزها شناسایی و شب‌ها، تک و هجوم به نیروهای عراقی‌ها مأموریت ایشان بود. جبهه‌های دب حردان، نورد و جنگل‌های گمبوعه که با فاصله نزدیک به اهواز خطرناک‌ترین و حساس‌ترین مناطق در اولین روزهای جنگ بود که با تدبیر شهید چمران که می‌گفت: باید دشمن را از همه طرف مورد هجوم قرار داد تا نتواند برای پیشروی طرح‌ریزی کند، محل مناسبی برای شهید معصومی در جهت ادای تکلیف در قبال انقلاب اسلامی و اداء دین خود به اسلام بود.

در اولین روزهای محرم سال 1359 با هجوم مجدد نیروهای عراق از سمت بستان و همچنین پیشروی از سمت جنوب و سمت طراح و جلالیه برای تصرف مجدد و باز شدن راه محاصره اهواز، وی نیز در 24 آبان ماه به اتفاق سرگرد فرتاش و 200 نفر از رزمندگان ستاد جنگ‌های نامنظم به سمت سوسنگرد رفتند تا به کمک نیروهای ستاد در سوسنگرد شتافته و افراد مدافع شهر را تقویت نمایند ولی در گل‌بهار و در نزدیکی سوسنگرد از طرف نیروهای مستقر در جاده اطلاع یافتند که راه بسته شده است و عراق با محاصره سوسنگرد، جاده اهواز سوسنگرد را تصرف کرده است. با توجه به عدم امکان ورود از جاده آسفالت، گروه‌های سروان معصومی و فرتاش با پیاده شدن از خودروها از کنار رودخانه کرخه به سمت سوسنگرد رفتند.

بعد از حدود 20 کیلومتر پیاده روی، در مدخل شهر کنار رودخانه کرخه با نیروهای محاصره کننده برخورد کردند و بعد از درگیری تا آخر شب به علت خطر بسته شدن عقبه نیرو به وسیله تانک‌های عراق با دادن چند شهید و مجروح به سمت حمیدیه عقب نشینی کرده و در برگشت نیز گروه 11 نفره سروان معصومی مأمور نگهبانی از مسیر بازگشت شدند. یک روز پس از عقب نشینی نیروها در جاده آسفالت سوسنگرد حمیدیه به نیروهای ارتش ملحق شده و به اتفاق شهید چمران و کلیه نیروهای ستاد جنگ‌های نامنظم و تیپ 2  لشکر زرهی اهواز  به فرماندهی سرهنگ شهبازی برای شکست حصر سوسنگرد در روز بعد هماهنگ شدند.

روز بعد که شب تاسوعای سال 1359 بود صبح زود،‌ نیروهای ستاد جنگ‌های نامنظم با همراهی تانک‌های تیپ 2 از لشکر 92 زرهی اهواز به سمت سوسنگرد روانه تا به ابوحمیظه رسیدند. نیروهای ارتش برای عبور از ابوحمیظه، و روانه شدن به سمت سوسنگرد، احساس خطر می‌کردند که مبادا نیروهای عراق مستقر در جلالیه و جنوب جاده اهواز – سوسنگرد بعد از عبور ارتش از ابوحمیظه پشت آن‌ها را بسته و در محاصره قرار گیرند. دکتر چمران در این محل سروان معصومی را مأمور می‌کند که با گروه خود در ابوحمیظه به سمت جنوب جبهه گرفته و مواظب عقبه تیپ 2 و بقیه نیروهای ستاد جنگ‌های نامنظم باشند. تمام نیروها با فرماندهی دکتر چمران به سمت سوسنگرد رفته و سروان معصومی ساعت‌ها در محل مأموریت حضور داشت تا اینکه افرادی از سمت سوسنگرد آمده گفتند که دکتر چمران زخمی شده و توسط عراقی‌ها اسیر گردیده است.

با  توصیه شهید حاج صادق عبدالله زاده، سروان معصومی ناچار گردیده نیمی از نفرات را در محل برای اجرای مأموریت محوله باقی گذاشته و خود به اتفاق نیمی دیگر برای کمک به شهید چمران به سرعت به سمت سوسنگرد روانه شدند. در یک کیلومتری سوسنگرد با برخورد به یک نفربر عراقی و تصرف آن اطلاع یافتند که شهید چمران زخمی شده و با خودروی عراقی به عقب برگشته است. با شنیدن این خبر، سروان معصومی چون فردی متعهد به ولایت و دستور فرماندهی بود برای برگشتن به محل مأموریت در حال مشورت با نفرات بود که هدف تیراندازان عراقی قرار گرفته و از ناحیه سر مجروح شد. این شهید قبل از رسیدن به بیمارستان در تاریخ 26/08/59 به شهادت رسید.

منبع : تسنیم

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 518
  • 519
  • 520
  • ...
  • 521
  • ...
  • 522
  • 523
  • 524
  • ...
  • 525
  • ...
  • 526
  • 527
  • 528
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • صفيه گرجي
  • زهرا دشتي تختمشلو
  • کوثر نهاوند(مهاجر إلی الله)
  • فاطمه مقيمي
  • رهگذر
  • فاطمه حیدرپور

آمار

  • امروز: 791
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • وصیت نامه شهید درویشعلی شکارچی (5.00)
  • وصیتنامه شهید محمدجعفر دشتستانی (5.00)
  • مجموعه از خاطرات شهید همت (5.00)
  • ماجرای اقدام شهید «نخبه زعیم» که منجر به خلق پیروزی کربلای ۵ شد (5.00)
  • فرا رسیدن حلول ماه محرم را به شما تسلیت عرض می نمایم (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس