فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

شناسنامه مردانه!

09 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

سن اش پایین بود؛نمی تونست جبهه بره. دست به کار شد و با دستکاری شناسنامه اش قدری بزرگ شد! مادر اجازه نمی داد بره. رفت سراغ داداش؛ چون باباش نبود! برادر هم به واسطه اینکه اولاً سن اش کمه و از طرفی هم بر و بچ سپاه هم اون و هم داداشش رو میشناسن، بهش گفت بیا این هم رضایت نامه! بی خبر از اینکه شناسنامه چیز دیگه ای رو نشون می ده! … رفت که رفت! اولین بارش بود که می رفت! اولین عملیات… اولین حضور…. و اولین پرواز! شهید قاسم شکیب زاده

شکیب‌زاده، قاسم: یکم خرداد ۱۳۴۶، در شهر قزوین به دنیا آمد. پدرش اصغر، کشاورزی می‌کرد و مادرش طاهره نام داشت. دانش‌آموز سوم راهنمایی بود. از سوی بسیج در جبهه حضور یافت. بیستم اردیبهشت ۱۳۶۱، در خرمشهر بر اثر اصابت ترکش به سر، شهید شد. مزار او در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.

 

 

به ترتیب از سمت راست: شهید عبدالحسین مشاطان، جانباز، دﮐﺘﺮ ﺳﻌﯿﺪ ﺣﺒﯿﺒﺎ ـ داﻧﺸﯿﺎر داﻧﺸﮑﺪه ﺣﻘﻮق و ﻋﻠﻮم ﺳﯿﺎﺳﯽ و رﺋﯿﺲ ﻣﻮﺳﺴﻪ ﺣﻘﻮق ﺗﻄﺒﯿﻘﯽ داﻧﺸﮕﺎه ﺗﻬﺮان و ﺑﻨﯿﺎﻧﮕﺬار رﺷﺘﻪ ﮐﺎرﺷﻨﺎﺳﯽ ارﺷﺪ ﺣﻘﻮق ﻣﺎﻟﮑﯿﺖ ﻓﮑﺮی در داﻧﺸﮕﺎه ﺗﻬﺮان ـ و حسن ستاری. جالب اینکه تاکنون عکاس عکس شناسایی نشده است.

خاطره
حسن ستاری: چطوری اجازه گرفت و چی شد که اینقدر سریع آماده شد و برگه گرفت که با ما به جبهه بیاید، نمی دانم، ‌یعنی زمان آنقدر سریع گذشت که اصلاً فرصتی نبود تا موضوع را پیگیری کنم. ازقزوین که حرکت کردیم، تقریباً ۲ ساعت بعد توی یکی از پادگانهای آموزشی تهران بودیم، پس از یکی، دو روز، عازم اهواز شدیم، دو سه روزی هم توی پادگان امیدیه منتظر بودیم که به خط برویم و برای عملیات. غروب بود، شام را زدوتر دادند،‌گفتند بعد از خوردن غذا آماده رفت شوید. غذا را خورده ونخورده شروع به توزیع تجهیزات کردند، همه به صف شدیم، فرمانده آمد و هرچه که باید می گفت ، گفت، تاکید بر چک کردن تجهیزات بچه ها داشت و اینکه حتماُ قمقمه ها تون را پر آب کنید،‌چرا که منطقه عملیاتی بیت المقدس توی دشت است و ازآب خبری نیست. از قزوین که راه افتادیم، ‌یک لحظه از قاسم غافل نبودیم، پرسیدم: قمقمه ات را چرا اب نمیکنی؟ گفت برای چه پر کنم، من مطمئنم که به خوردن آب نمی رسم. تعجب کردم، راستش اصلاً نفهمیدم چی می گوید، آماده رفتن شدیم، ساعت ۱۲ شب بود که به منطقه عملیاتی رسیدیم، بچه ها خورد و خسته بودند، راه زیادی را پیاده روی کرده بودند و اصلاً هم اجازه نداشتند که سر و صدا کنند، چرا که دشمن در کمین بود و همین نزدیکی ها شب که از نیمه گذشت ،‌ما با خاک ریز عراقی ها، فقط یک کیلومتر فاصله داشتیم، بایستی این مسیر را خیلی آرام و بی صدا می رفتیم تا به خاکریز دشمن رسیده و آنها را غافلگیر کنیم. برای حرکت فقط منتظر یک اسم رمز بودیم و یک فرمان یا زهرا (س) فرمانده آمد، دلیلش را نگفت، اما فقط گفت، سریع به سمت خاکریز دشمن حرکت کنید و صدای تکبیر و یا زهرا (س) را یک آن قطع نکنید. ما هم، سراپا گوش‌، حرکت کردیم، اما دشمن تا بن دندان مسلح خیلی سریع ما را یافت و گلوله و منور بود که به سرو روی ما می ریخت، راستش یک آن کنارم را نگاه کردم، دیدم از قاسم خبری نیست،‌فرصت جستجو هم نبود، پیش می رفتیم، البته همه به صورت خزیده، چرا که از تیر مستقیم دشمنان در امان باشیم. همه بچه ها، سینه خیز حرکت کردند، هر چند لحظه ای رگباری زمینی به سوی بچه ها می آمد و رزمنده ای را مورد هدف قرار می داد و ما نمی دانستیم که این گلوله ها که مثل مار روی زمین می خزد از کجا می آید؟ حدود ۵۰ متر با خاکریز دشمن فاصله داشتیم، به گودال بزرگی رسیدیم که دیدم یک ضد هوایی چهاررول داخل آن است و از طریق این اسلحه است که بچه ها را زمینی نشانه می رود، با اسلحه که در مقابلش ایستادم، یک سرباز جوان عراقی از پشت اسلحه در امد در حالی که پارچه سفیدی به دست داشت، مرتب التماس می کرد که او را نکشم. تا من به خود بیایم حدوود ۲۰ رزمنده دور گودال جمع شده و با اسلحه به طرف او نشانه رفته بودند، در همین حال مشاطان رسید و ‌گفت: بچه ها دست نگهدارید. من که خیلی ناراحت بودم گفتم: چرا دست نگهداریم،‌ او بچه های ما را قتل و عام کرده و باید او رابه سزای اعمالش برسانیم. هر کاری که کردیم، مشاطان اجازه نداد و گفت: چون او تسلیم شده، بایستی اسیر گرفته و به عقب بفرستیمش و همین کار را هم کرده. من داشتم داخل گودال را می دیدم که پر از پوکه های خالی از فشنگ بود، یک آن به یاد قاسم افتادم، دور و برم را نگاه کردم و او را ندیدم، سریع به دنبالش رفتم، شاید سی، چهل متری بیشتر نرفته بودم که پورزشگی را دیدم که بالای سر قاسم نشسته است. من هم که نای راه رفت را نداشتم، نشستم، یکی از گلوله های همین اسیری که چند لحظه قبل برده بودند، درست خورده بود به پهلوی قاسم و او هم خیلی آرام دراز کشیده بود. جلو رفتم، قمقمه اش را دیدم که خشک، خشک است و صدایش دو باره در فضای سرخ و سوزان جنوب پیچید که : من به خوردن آب نمی رسم!

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 

 نظر دهید »

بازخوانی آزادسازی سوسنگرد و نقش رهبرانقلاب

09 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

 

فرمانده‌ سابق ارتش در خاطرات خود از آزادسازی سوسنگرد درباره نقش رهبری گفت: حضرت آقا به بنی صدر می‌فرمودند: «باید به فکر نیروهای مستقر در سوسنگرد باشیم، این‌ها فرشته هستند، ضرر شهادت این‌ها برای ما به‌مراتب بیشتر از سقوط سوسنگرد است، ما سوسنگرد را از چنگ این خبیث‌های بعثی بیرون می‌کشیم، اما اگر آنها شهید شدند، ما چه‌کار کنیم؟


به گزارش دفتر حفظ و نشر آثار آیت‌الله العظمی خامنه‌ای آزادسازی سوسنگرد از جمله موفقیت‌های اثرگذار جنگ تحمیلی به‌شمار می‌رود که ضربه‌ی سنگینی به برنامه‌های ارتش عراق زد.

متن زیر از امیر سرلشکر محمد سلیمی فرمانده‌ سابق ارتش جمهوری اسلامی ایران است که آن زمان ریاست ستاد جنگ‌های نامنظم را برعهده داشت.

وی در این نوشتار از روزهای حساس منتهی به آزادسازی سوسنگرد و نقش حضرت آیت‌الله خامنه‌ای در این پیروزی می‌گوید:

اینها فرشته‌اند!

بیست‌و‌دوم آبان ‌ماه سال 1359، ستوان اخوان به من زنگ زد و گفت: ما سخت در زیر آتش دشمن هستیم؛ محاصره لحظه‌ به ‌لحظه بیشتر تنگ می‌شود و از همه‌ مهم‌تر، آذوقه‌ی ما هم تمام شده است. خواستم اول شرایط فعلی سوسنگرد را به شما بگویم و بعد هم در این بی‌آذوقه‌ای بگویم که تمام مغازه‌های سوسنگرد باز است ولی صاحبان آنها رفته‌اند. من نمی‌دانم اجازه دارم که بروم از این مغازه‌ها یک‌ مقدار بیسکویت و مواد غذایی بردارم یا نه. شما از حضرت آقا سؤال کنید که تکلیف من چیست؟ حضرت آقا برای اقامه‌ی نماز جمعه در تهران تشریف داشتند. به ستوان اخوان گفتم: از کجا تلفن می‌کنی؟ دیروز که سوسنگرد بمب‌باران شد؟ گفت: مقداری سیم گیر آوردم و از این تیرهای چوبی که برای تلفن بود، بالا رفتم و این را وصل کردم، موقتاً دارم صحبت می‌کنم. شما بگویید که تکلیف من چیست؟1

حضرت آقا در آن ‌روزی که با بنی‌صدر صحبت می‌کردند، می‌فرمودند: «باید به فکر این‌ها [نیروهای مستقر در سوسنگرد] باشیم، این‌ها فرشته هستند. ضرر شهادت این‌ها برای ما به‌مراتب بیشتر از سقوط سوسنگرد است، چون بالاخره ما سوسنگرد را از چنگ این خبیث‌های بعثی بیرون می‌کشیم، اما اگر آنها شهید شدند، ما چه‌کار کنیم؟»

حضرت آقا گوشی را برداشتند. آقای اشراقی، داماد حضرت‌ امام خمینی رحمة‌الله‌علیه بود و گفت: «حضرت‌ امام سلام رساندند و فرمودند که اوضاع جنگ چطور است؟ حضرت آقا فرمودند: «اوضاع جنگ این‌طور است که فردا قرار است یک عملیات سرنوشت‌ساز شروع شود، اما من نگران هستم؛ مگر این‌که حضرت‌ امام دستوری بدهند و ببینیم که چه کار باید بکنیم.»

من صبح جمعه، بیست‌‌و‌سوم آبان تلفن را برداشتم و با حضرت آقا تماس گرفتم. گزارش این افسر را به عرض حضرت آقا رساندم. به ایشان عرض کردم: آن قولی که بنی‌صدر به شما داده بود و از سرهنگ قاسمی قول گرفته بودید که برای سوسنگرد تلاش‌هایی کنند و گشایشی به وجود بیاورند و فشار را از روی مردم بردارند، بنی‌صدر این اجازه را به سرهنگ قاسمی نمی‌دهد. آن قولی که بنی‌صدر به شما داد، عمل نشده است. این مطلب را به عرض حضرت آقا رساندم. ایشان ابتدا به منزل حضرت‌ امام رحمة‌الله‌علیه تشریف ‌بردند و گزارش جنگ را به عرض ایشان ‌رساندند. از آن‌جا هم به شورای ‌عالی ‌دفاع رفتند و همین مطالب را در شورای‌‌ عالی دفاع مطرح فرمودند. بنی‌صدر در آن جلسه گفته بود که من دنبال کار هستم، پیگیری می‌کنم و شما نگران نباشید. وقتی ما این را شنیدیم، خیلی خوشحال شدیم.

روز بیست‌و‌چهارم گذشت. صبح روز بیست‌‌و‌پنجم، حضرت آقا به اهواز تشریف آوردند و به ستاد آمدند. من گزارشی را به عرض ایشان رساندم و گفتم: وضع این‌طور است. بنی‌صدر به قول خود عمل نکرده است. این هم که در شورای‌ عالی دفاع به شما گفته که من اقدام می‌کنم، در این چهل‌و‌هشت ساعت، من آثار و قرائنی از اقدام ندیده‌ام. اگر قرار است تیپ یا یگانی جابه‌جا شود، قرائن‌ آن مشهود است. ما از حرکت دشمن در جبهه می‌فهمیم که استعداد آن چقدر است، ترکیب آن چیست، چه کاری می‌خواهد بکند. برآورد وضعیت می‌کنیم. من آثاری در این چهل‌و‌هشت ساعت از این کار ندیدم.

حضرت آقا به بنی‌صدر چه گفتند؟

حضرت آقا گوشی را برداشتند و با بنی‌صدر در اهواز صحبت کردند. به بنی‌صدر با تحکم ‌فرمودند: «این وضع نمی‌شود ادامه پیدا کند. پس کِی می‌خواهید حرکت کنید؟ این‌قدر زمان گذشت.» بنی‌صدر گفت: بسیار خوب، حرف شما را قبول دارم. شما به ستاد لشکر بروید و نیروهای آن‌جا را تشویق کنید. من هم دستور این کار را می‌دهم. حضرت آقا با خوشحالی گوشی را گذاشتند. نزدیک ظهر بود. نمازشان را خواندند و بعد از ظهر برای شرکت در جلسه‌ای به لشکر رفتند. چون من مأموریت داشتم، دیگر در خدمت ایشان نبودم. آقای دکتر چمران هم در منطقه نبود. سرهنگ قاسمی، سرلشکر ظهیرنژاد (فرمانده‌ وقت نیروی زمینی) سرلشکر فلاحی (جانشین وقت ریاست ستاد مشترک) آقای غرضی (استاندار) و افراد دیگری هم بودند. از چگونگی آن جلسه خبری ندارم.

همان شب ایشان برگشتند و برای نماز مغرب به ستاد جنگ‌های نامنظم آمدند. پس از نماز، من از ایشان سؤال کردم: داستان چه بود؟ آن‌جا چه شد؟ ایشان فرمودند: «بحث زیادی شد. قرار شد دستور عملیاتی نوشته و صادر شود.» گفتم: در بند مأموریت دستور عملیاتی چه قید شد؟ فرمودند: «در بند مأموریت آمده که لشکر 92 اهواز مأموریت دارد در منطقه‌ی عمومی سوسنگرد، تک کرده، سوسنگرد را از محاصره خارج و محور سوسنگرد-حمیدیه-اهواز را تأمین کند.»

دیدم که مأموریت بسیار خوبی است. گفتم: در بند تدبیر سازمان چه آمده؟ فرمودند: قرار شد تیپ 3 لشکر اهواز در شمال کرخه به آبادی سوهانیه بیاید و از آن‌جا با دشمن درگیر شود. تیپ‌ 2 (که همین تیپ مشهور و معروف به فرماندهی سرهنگ شهبازی رحمة‌الله‌علیه است) هم مأموریت دارد به عنوان تلاش اصلی.‌ تعدادی از نیرو‌های سپاه هم در میان آنها بودند. نیروهای جنگ‌های نامنظم هم در نوک حمله به عنوان خط‌شکن هستند و مأموریت فردا اجرا شود. گردان 148 پیاده هم از مشهد آمده بود. یک گروهان زرهی هم از شیراز آمده بود. این را هم به آن تیپ مأمور کردند. گروه 148 با عنوان احتیاط تیپ، در منطقه‌ی اهواز بود.

خوشحال شدم و به حضرت آقا عرض کردم: چرا این مطالب را محکم بیان نمی‌کنید؟ جلسه‌ی پُربرکتی داشتید. دستور عملیاتی را که فرمانده‌ لشکر می‌نویسد، ما مُهروموم می‌کنیم و همان‌جا صادر می‌کنیم. ایشان فرمودند: «نگرانی دارم. موارد زیادی تا به حال بوده که یک کار نظامی شروع شده، به ‌جاهایی هم رسیده و نتایجی هم حاصل شده است، اما اواخر کار بدون این‌که به نتیجه برسیم، دستور آمده که متوقف شویم. یک چاهی کنده‌اند، یک ‌متر مانده به آب برسد که می‌گویند بایستید. چرای آن معلوم نیست. می‌ترسم که این هم از همان سنخ باشد.»

مکالمه تلفنی با داماد حضرت امام خمینی

در همین گفت و شنود، تلفن زنگ‌ زد. حضرت آقا گوشی را برداشتند. آقای اشراقی، داماد حضرت‌ امام خمینی رحمة‌الله‌علیه بود و گفت: «حضرت‌ امام سلام رساندند و فرمودند که اوضاع جنگ چطور است؟ حضرت آقا فرمودند: «اوضاع جنگ این‌طور است که فردا قرار است یک عملیات سرنوشت‌ساز شروع شود، اما من نگران هستم؛ مگر این‌که حضرت‌ امام دستوری بدهند و ببینیم که چه کار باید بکنیم.» آقای اشراقی بعد از ده دقیقه دوباره تلفن زد و گفت: این موضوع را به عرض حضرت‌ امام رحمة‌الله‌علیه رساندیم. ایشان مقرر فرمودند: «تا فردا سوسنگرد باید آزاد شود. در ضمن تیمسار فلاحی باید شخصاً مباشر در عملیات باشند.» مباشر عملیات یعنی به عنوان چشم کسی که فرمان را صادر کرده، تا عملیات را از نزدیک ببیند و نظارت کند و گزارش بدهد.

به بیمارستان رسیدیم که شهید چمران را از اتاق عمل بیرون آورده بودند. قبل از هر حرفی، آقای چمران پرسید که وضع حمله چطور است؟ تک در چه وضعی است؟ گفتیم: ادامه دارد و دارند کار می‌کنند. ایشان به حضرت آقا قسم می‌داد که کاری کنید که تک از دور نیفتد و این پیروزی حاصل شود.

شب شده بود. نزدیک ساعت دوازده نیمه‌شب بود که آقای اشراقی این موضوع را اعلام کرد، ولی حضرت آقا باز هم بسیار نگران بودند. از سوسنگرد و جاهای دیگر خبرهای ناگواری می‌آمد. همین که این کار نشود، برای ایشان خیلی سنگین بود. ساعت دوازده شب رفتیم تا کمی استراحت کنیم. نزدیک به یک بامداد شده بود که آقای چمران آمد و ما را بیدار کرد و گفت که طرح به هم خورده است. بنی‌صدر دستور داده که تیپ 2 فردا وارد عمل نشود. حضرت آقا بدون معطلی گوشی را برداشتند و با پاسگاه فرماندهی نیروی زمینی (مرحوم ظهیرنژاد) در دزفول تماس گرفتند. صحبت ایشان با مرحوم ظهیرنژاد خیلی جالب بود.

حضرت آقا از ایشان پرسیدند: «شما برای چه این دستور را دادید؟» جواب داد: من این دستور را ندادم. این دستور را بنی‌صدر داده است. بنی‌صدر گفته برای این‌که ‌کارهای مهم‌تری در اهواز داریم و این تیپ هم یک تیپ نادر و پرتوان است؛ تیپ خوبی است. اگر این تیپ در عملیات فردا شرکت کند، انهدام آن حتمی است. من به عنوان جانشین فرماندهی کل ‌قوا صلاح نمی‌دانم این تیپ آن‌جا منهدم شود. مرحوم ظهیرنژاد به حضرت آقا گفت: من هم باید دستور را اجرا کنم، مگر این‌که خلاف آن صادر شود. حضرت آقا فرمودند: «تا وقتی که خبر آن صادر شود، به چیزی که می‌گویم گوش بده. این حرف قابل اعتنا نیست. به این حرف نمی‌توان توجه کرد. اصلاً این‌که می‌گویید تیپ منهدم می‌شود، برای چه منهدم شود؟ منهدم نخواهد شد. شما موظف هستید تیپ را از رده خارج نکنید. عین همان تصمیمی که در لشکر گرفته شده، فردا عمل کنید. در ضمن حضرت‌ امام این امر را فرمودند. شما موظفید این امر را همین امشب به اطلاع بنی‌صدر برسانید.» وقتی ایشان گوشی را گذاشتند، دو دستور را صادر کردند. یکی برای فرماندهی لشکر 92 و یکی هم برای جانشین ریاست ستاد مشترک.

صبح پیروزی…

حضرت آقا موقع برنامه‌ی سحر تحقیق کردند و معلوم شد که ساعت سه، تیپ و بقیه‌ی رزمندگان با همان سازمانی که داشتند، از منطقه‌ی تجمع حرکت کرده و از خط عبور کردند. از حدود ساعت پنج هم عملیات شروع شد. نیرو‌های جنگ‌های نامنظم هم رفته بودند. ساعت هشت صبح حضرت آقا آن‌جا چند ملاقات داشتند. از آن‌جا ما راه افتادیم که برویم و به جبهه بپیوندیم. در طول راه، نیروهای احتیاط بودند. حضرت آقا پیاده می‌شدند و با آنها صحبت می‌کردند. واحدهای پشتیبانی هم بودند که به همین ترتیب با آنها صحبت می‌کردند و در جریان تلاش‌های آنها قرار می‌گرفتند.

ما از جاده‌ی حمیدیه-سوسنگرد که جاده‌ی خلوتی بود، به ‌طرف سوسنگرد می‌رفتیم. درگیری هم زیاد بود. آتش دشمن در جنوب اجرا می‌شد؛ بالای کرخه‌کور به طرف جنوب کرخه که این‌طرفِ جاده بود. ما هم در لندرور با حضرت آقا نشسته بودیم و به طرف سوسنگرد می‌رفتیم. آن‌ طرف جبهه، مثلاً دو کیلومتری جبهه، یک تانکر سوخت ایستاده بود. بلافاصله یک موشک هواپیما یا آتش توپخانه‌ به این تانکر اصابت کرد و تنور قطوری از دود و آتش به آسمان زبانه کشید که همین‌‌طور چشم‌ها به آن خیره مانده بود. راننده‌ هم برگشت که این صحنه را نگاه کند؛ حدود 10 یا 20 ثانیه نگاه کرد. حضرت آقا فرمودند: «تو کار خودت را بکن.» در واقع این نگاه سبب شد که ما مقداری عقب‌تر بیفتیم. پس از این‌که کمی جلو رفتیم، ناگهان یک موشک آرپی‌جی عراقی‌ها از فاصله‌ی یک ‌متری سطح جاده، از جلوی ما رد شد. به هم نگاه کردیم، بدون این‌که حرف بزنیم، ولی یک دنیا حرف در این نگاه بود. «إنَّ اللهَ یدافع عَن الّذینَ آمَنوا»

ما به جبهه رسیدیم و دیدیم که سروصدا و صلواتی است. نیرو‌ها در دهانه‌ی ورود به سوسنگرد بودند. نیرو‌های جنگ‌های نامنظم شکار تانک می‌کردند. آتش‌های سوختن تانک‌ به چشم مشهود بود. بعد از مدتی خبر دادند که آقای چمران مجروح شده و ایشان را به بیمارستان برده‌اند. حضرت آقا فرمودند: «برویم یک‌ سری به ایشان بزنیم. من جلسه‌ی مهمی در تهران دارم، باید به تهران بروم.» به بیمارستان رسیدیم که شهید چمران را از اتاق عمل بیرون آورده بودند. قبل از هر حرفی، آقای چمران پرسید که وضع حمله چطور است؟ تک در چه وضعی است؟ گفتیم: ادامه دارد و دارند کار می‌کنند. ایشان به حضرت آقا قسم می‌داد که کاری کنید که تک از دور نیفتد و این پیروزی حاصل شود. بحمدالله در ساعت 14:30 نیرو‌های ما وارد سوسنگرد شدند و بیش‌ از 700 کشته و مجروح و تعدادی اسیر از عراقی‌ها گرفتند و چهار دستگاه تانک و شش دستگاه کامیون مهمات آنها را سالم به غنیمت گرفتند.

پی‌نوشت:

1. «یک روز به ما خبر دادند تلفنی -تلفن خوشبختانه وصل بود بین سوسنگرد و اهواز- تلفنی به ما خبر دادند که ما این‌جا آذوقه هیچی نداریم، اما سوپرمارکت‌های خود شهر که مال مردم است و مردم در آن را بستند و رفتند، چیزهایی دارد و ما بعضی‌ها می‌گویند که از این‌ها برویم استفاده کنیم از گرسنگی نجات پیدا کنیم، لکن ما حاضر نیستیم؛ می‌گوئییم که مال مردم است و راضی نیستند. من دیدم واقعاً این‌ها فرشته‌اند. اصلاً این‌ها بشر نمی‌شود به این‌ها گفت؛ سوپرمارکتی که صاحبش گذاشته از شهر فرار کرده، الان هم اگر بفهمد که این مثلاً جناب سروان نیروی هوایی که دارد دفاع از شهر او و از خانه او می‌خواهد از او استفاده کند، با کمال میل حاضر است برود خودش توی سینی هم بگذارد جلویشان بگذارد و این جوان، جوان‌های به این خوبی و این جوان‌های پاک و فرشته‌صفت واقعاً، حاضر نبودند از این استفاده کنند. ‌از ما اجازه خواستند ما گفتیم بروید باز کنید هر چیز گیرتان می‌آید بخورید و هیچ اشکالی ندارد و به آنها اجازه دادیم.» (مصاحبه‌ی حضرت آیت‌الله خامنه‌ای با شبکه‌ی دوم سیما پیرامون خاطرات جبهه،

منبع:سایت فاتحان

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

دختر شهیدی که اشک پرستاران انگلیسی را درآورد

09 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

زهرا دختر کوچکمان پشت در اتاق عمل ایستاد و با مشت به شیشه می‌زد و مدام می‌گفت: «بابایم را کجا می‌برید؟».

دفاع مقدس تکرار عاشورا بود؛ اگر آن روز قاسم‌بن‌الحسن(ع) رفت تا امام زمان خود را یاری کند، در دوران دفاع مقدس بچه‌های 11 ـ 12 ساله از جمله شهید «مرحمت بالازاده» و شهید «بهنام محمدی» هم برای یاری امام به جبهه‌های حق علیه باطل شتافتند.اگر در روز عاشورا خیمه‌های اهل بیت رسول اکرم(ص) را به آتش کشیدند، شهرها و خانه‌های مردم مظلوم ایران اسلامی توسط ایادی استکبار ویرانه شد و اگر بعد از واقعه عاشورا دختران اهل بیت(ع) بهانه پدرشان را می‌گرفتند، در دوران جنگ هم دل هزاران دختر شهید در فراق و داغ پدر سوخت.

و این است تکرار عاشورا و جمله‌ زیبایی که مادران شهدا می‌گویند: «فرزندان ما به راه اباعبدالله‌الحسین(ع) رفتند، خود و تمام فرزندانم فدایی این راه».

یکی از نمونه‌های صحنه عاشورایی، بهانه‌گیری دختر شهید جانباز «اکبر آقابابایی» است؛ بهانه‌هایی که اشک پرستاران انگلیسی را درآورد. همسر شهید آقابابایی این گونه روایت می‌کند:

                                                                         ***

عصر جمعه، حاجی را به اتاق عمل بردند، قبل از رسیدن دکتر، کنار هم نشستیم و حاجی مثل همیشه دعای «سمات» را خواند. او را از زیر قرآن رد کردم، پرستارهای انگلیسی با تعجب به ما نگاه می‌کردند، در آخرین لحظه گفت: «سوره والعصر را بخوان تا گریه نکنی». زهرا دختر کوچکمان پشت در اتاق عمل ایستاد و با مشت به شیشه می‌زد و مدام می‌گفت: «بابایم را کجا می‌برید؟».

پرستارها نیز با او گریه می‌کردند، بعد از ساعتی عمل به پایان رسید، صورت حاجی خون‌آلود بود. زهرا دوباره شروع به گریه کرد. اکبر برای یک لحظه با تمام وجود داروهای خواب‌آوری که به او داده بودند، چشمانش را گشود و گفت: «جانم! عزیز بابا».

دکتر قبل از عمل گفته بود، شش تا هفت ماه بیشتر زنده نمی‌ماند. پرستارها هم این موضوع را می‌دانستند، و با مشاهده گریه‌های زهرا و نگاه‌های بی‌قرار اکبر برای او، یک باره شروع به گریه کردند.

کمی‌ که گذشت، می‌گفت: «حساب کن، چقدر از شش ماه مانده؟!» مدتی بعد همزمان با ماه محرم به ایران بازگشتیم. حاجی اعتقاد داشت، شفایش را باید از اباعبدالله بگیرد. در راه برگشت، گفت: «سه ماه که در لندن گذشته است، سه ماهش هم در ایران می‌گذرد».

روزهای آخر حال عجیبی داشت؛ می‌گفت: «من عاشق شهادتم» و بالاخره در حالی که زیارت عاشورا را قرائت می‌کرد، پس از سال‌ها صبوری در تحمل درد و رنج حاصل از مجروحیت شیمیایی‌اش در سحرگاه پنجم شهریور ماه 1375 به شهادت رسید.

                                                      ***


شهید اکبر آقابابایی مسئولیت‌هایی از جمله مربی تاکتیک و سلاح در سپاه پاسداران اصفهان، فرمانده عملیات سپاه سنندج، فرمانده عملیات ناحیه شمال غرب و کردستان و فرمانده تیپ 18 الغدیر را بر عهده داشت و در زمان شهادت، فرمانده عملیات یکی از یگان‌های سپاه پاسداران بود که به سپاه قدس شهرت دارد، بود.

در بخشی از وصیت‌نامه این شهید آمده است: «اینجانب اکبر آقابابائی فرزند حسینعلی به خانواده و دوستان عزیزم سفارش می‌کنم دست از اسلام عزیز برنداشته و اسلام عزیز را که سالها در غربت بوده یاری کنند و از ولایت تا پای جان دفاع نمایند و بدانند که اسلام بدون ولایت یعنی اسلام بدون علی در هر زمان ، عزیزانم بدانید که دفــاع از ولایت فقیه و مقام معظم رهبری حضرت آیت الله خامنه ای دفاع از علی (ع) و فرزندان اوست و این محقق نمی شود جز با تلاشی صادقانه در اجرای اوامر بر حق ایشان ، عزیزانـم بدانید که دشمنان قسم خورده انقلاب وقتی مایوس می شوند که بدانند شما مردانه در پشت سر رهبر و قائد خود ایستاده اید و از او پیروی می‌کنید».

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 514
  • 515
  • 516
  • ...
  • 517
  • ...
  • 518
  • 519
  • 520
  • ...
  • 521
  • ...
  • 522
  • 523
  • 524
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • یَا مَلْجَأَ کُلِّ مَطْرُودٍ
  • امیرِعباس(حسین علیه السلام)

آمار

  • امروز: 74
  • دیروز:
  • 7 روز قبل: 973
  • 1 ماه قبل: 7289
  • کل بازدیدها: 238614

مطالب با رتبه بالا

  • چرا رکعت دوم نمازت رو این قدر آروم خوندی؟ ( از خاطرات شهید عبدالهی ) (5.00)
  • وصيت نامه شهيد عبدالله غلامي (5.00)
  • دهشت‌زده و تعجب‌زده (5.00)
  • وصیتنامه شهید محمد رضا قوس (5.00)
  • وصیت نامه شهید قاسم میر حسینی (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس