فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

چند دقیقه زیارت پیاده بین‌الحرمین در اسارت بعثی‌ها/"حاشیه‌های پتو را برای تبرک به حرم شکافتیم

09 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

آزاده سید حسین هاشمی روایت کرد:از لحظات جاودان اسارت آن چنددقیقه‌ای بود که بین الحرمین را پیاده طی کردیم. عراقی‌ها به شدت مراقب بودند که ما کفش‌های خود را در نیاوریم. گروه‌های قبلی این کار را کرده بودند که عراقی‌ها را خشمگین ساخته بود.
چندماه پس از آتش بس، صدام اعلام کرد اسرا را به زیارت کربلا و نجف خواهد برد. قضاوت‌های مختلفی در رابطه با این حرکت رژیم بعث انجام شد. اما در نهایت باز هم برنده نهایی این بازی تبلیغاتی کسی نبود جز ایرانیانی که مظلومانه سال‌ها در اسارت با مقاومت خودشان فصل دیگری از رزمندگی را رقم زدند. آنچه از آن روزها به یادگار مانده است، خاطرات منحصر به فرد زیارت امام حسین(ع) و شهدای کربلا با غل و زنجیر اسارت است. آن هم در روزگاری که ایرانیان اجازه چنین زیارتی را نداشتند.

عبارت «مسافر کربلا» انگیزه کشورگشایی از نگاه رژیم بعث بود

“سید حسین هاشمی"، نویسنده و مستندساز است که از همان روزهای نخست جنگ به اسارت رژیم بعث عراق درآمد و ده سال را در اسارت به سر برد. او شرح این دوران و تجربه‌های آن را در “خاطرات خانه احیاء” بیان کرده است. هاشمی در میان خاطراتش از تلخ و شیرین روزهای اسارت به خوبی یاد می‌کند و از زمان اسیر شدن تا آزادی را روایت کرده است. او خاطره  به جا مانده از زیارت کربلا را چنین نقل می‌کند:

“عبارت «مسافر کربلا» که بر پشت لباس بسیجیان نوشته می‌شد سوال برانگیز بود و عراقی‌ها آن را به عنوان دلیلی برای انگیزه کشورگشائی ایران اعلام می‌نمودند. در جبهه‌های جنوب تابلوهایی با عنوان «کربلا… کیلومتر» فراوان به چشم می‌خورد. در تمام دعاها و مناجات شب‌های جبهه، که جوهر جنگ را تشکیل می‌داد و بدون شناخت آن نمی‌توان تحلیلی درستی از طولانی شدن جنگ و انگیزه تداوم رزمندگان ارائه داد، نام امام حسین(ع)، حماسه عاشورا،‌و آرزوی همراهی با شهدا محور اصلی بود.

شهدا وارثان حسین(ع) و اسرا وارثان زینب بودند

با چنین اشتیاقی به زیارت کربلا بود که بچه‌ها اسیر می‌شدند. این اشتیاق در فضای غربت و مصائب اسارت عمیق‌تر و شدیدتر می‌شد. بچه‌ها خود را سرباز امام حسین(ع) و تمام جنگ را ادامه روز عاشورا می‌پنداشتند. اسارت حضرت زینب و آزاری که متحمل شد مفهومی مقدس به اسارت ما می‌بخشید. شهدا وارثان حسین(ع) و اسرا وارثان زینب بودند. سال‌ها پشت سیم‌های خاردار، دیوارها و میله‌ها به یاد امام حسین(ع) و با آرزوی دیدار کربلا گریستیم. روزها و شب‌ها با دعای فردی و جمعی پس از نماز و در آغاز وعده‌های غذا ورد زبانمان « اللهم ارزقنی زیارت الحسین(ع)» بود.

عراقی‌ها که از این اشتیاق بچه‌ها کاملا اطلاع داشتند از زیارت اماکن متبارکه بهره‌برداری تبلیغاتی می‌کردند. هر از چند افرادی را از میان اسرا برگزیده به زیارت می‌بردند و از آن‌ها در حالی که عکس صدام را به دست داشتند عکس و فیلم می‌گرفتند. نقطه اوج این تبلیغات به زیارت بردن مسافران دو هواپیمای ربوده شده و نشان دادن آن در تلویزیون بود. یک بار نیز در بحبوبه جنگ صدام اعلام کرد ایرانیان بالای شصت سال حتی شخص امام خمینی(ره) می‌توانند به زیارت کربلا و نجف بیایند که از آغاز مسلم بود ایران پاسخی به این دعوت شوخی مانند نخواهد داد. در مقابل،‌هنگامی که صدام اعلام کرد حاضر است با ایران علیه اسرائیل متحدشود، امام خمینی(ره) پاسخ داد:« راه قدس از کربلا می‌گذرد» این جمله برای همیشه استراتژی جنگ ما را تعیین کرد.

اعتقاد داشتم حتی اگر بدترین بهره تبلیغاتی را از زیارت ببرند، سودش برای بچه‌ها بیشتر خواهد بود

چندماه پس از آتش بس، وقتی صدام اعلام کرد اسرا را به زیارت کربلا و نجف خواهند بود رهبران اردوگاه ما آن را یک توطئه تبلیغاتی قلمداد کردند. اما من و بسیاری دیگر از ته دل از این خبر خوشحال شده و آن را نه تصمیمی از جانب صدام بلکه نعمتی الهی دانستیم. بعداً فهمیدیم حاج آقا ابوترابی از این واقعه بسیار استقبال کرده بود. پس از 8 سال اولین بار بود که خود را در تضاد با تصمیم رهبران اردوگاه می‌دیدم. من اعتقاد داشتم این زیارت، حتی اگر بدترین بهره تبلیغاتی را از آن ببرند، سودش برای بچه‌ها بیشتر خواهد بود. عقیده داشتم نباید بخاطر ترس از تبلیغات عده زیادی را که سال‌ها اینچنین در کنج اختناق برای امام حسین(ع) زاری و بی‌قراری کرده‌اند از دیدارش محروم ساخت. آلام روحی فراوان و بیماری‌هایی که ریشه روانی داشتند با این زیارت تقلیل می‌یافت. این یک سفر معمولی برای عده‌ای زندانی نبود. در این میان عراقی‌ها اطمینان می‌دادند هیچ نوع تبلیغی در کار نیست. کسانی بودند که با جرات اعلام می‌کردند باید رفت. بعضی‌ها حتی می‌گفتند علیرغم تحریم این زیارت از جانب اردوگاه عازم خواهند شد. لحظات بسیار تلخی بود شکاف هولناکی در وحدت اردوگاه احساس می‌کردم.

یادداشت امضا شده‌ افسر عراقی و دادگاه نظامی برای او

تقدیر بر این شد که به کربلا برویم. این خود ماجرای جالبی دارد. افسر توجیه سیاسی اردوگاه که ستوان دومی تازه کار و بسیار مغرور اما ناپخته بود می‌خواست به هر قیمتی شده این سفر انجام شود. انواع و اقسام وعده‌ها و استدلالات را مبنی بر تبلیغاتی نبودن زیارت مطرح کند اما بچه‌ها قانع نشدند. سرانجام در تایید گفته‌هایش یادداشت امضا شده‌ای به ارشد اردوگاه داد. با اعلام این خبر بچه‌ها رضایت دادند. ارشد اردوگاه از یک خطاط خواست تا یک کپی از روی آن یادداشت تهیه کند پس از بازگشت از زیارت کپی را به افسر بخت برگشته داده و اصل را برای روز مبادا نگه داشت. در یک دادگاه نظامی که چندی بعد برای محاکمه چند تن از بچه‌ها تشکیل شد این نامه باعث برکناری و مجازات آن افسر شد. قبل از ما چند اردوگاه سفر خود را انجام داده بودند. نهایت تبلیغات یک عکس صدام جلوی هر اتوبوس بود.

حاشیه‌های پتو را برای تبرک به حرم شکافتیم/روی پارچه و لباس ادعیه نوشتیم

خیاط برای هر یک از بچه‌ها جانمازهایی برای تبرک دادن دوخت. حاشیه‌های پتو را برای تبرک شکافتیم. روی پارچه و لباس ادعیه نوشتیم و مهم‌تر از همه، دل‌ها را آماده ساختیم. بالاخره کاروان اول مرکب از آسایشگاه 1 تا 4 شبانه عازم شدند. همان روز که ذکر آن رفت عده‌ای از بچه‌ها تصمیم به نظافت آسایشگاه زائران گرفتند. در غیاب آن‌ها آسایشگاه را نظافت و مرتب کردند. برای آن‌ها چای و میوه گذاشتند. عباراتی مثل «زیارت قبول»،‌ «زائران کربلا خوش آمدید» بر پتوها یا با میوه روی زمین نوشتند. آن‌ها ساعت یک صبح بامداد بازگشتند. پس از آمار صبح به سمت آسایشگا‌ها آن‌ها هجوم بردند. آن‌ها را که بوی کربلا می‌دادند بوسیدیم و بوئیدیم. از حرم برایمان گفتند و از گریه‌هایشان با بضاعت ناچیز اما دل‌های گسترده برایمان سوغاتی آورده بودند. بدین ترتیب همه ما به زیارت کربلا و نجف رفتیم. این مسافرت روحیه ما را تازه کرد.

درآوردن کفش‌ها در بین الحرمین عراقی‌ها را خشمگین می‌کرد

از لحظات جاودان اسارت آن چند دقیقه‌ای بود که فاصله بین الحرمین را پیاده طی کردیم. عراقی‌ها به شدت مراقب بودند که ما کفش‌های خود را در نیاوریم. گروه‌های قبلی بعنوان عزاداری این کار را کرده بودند که عراقی‌ها را خشمگین ساخته بود. حتی گروهی از یک اردوگاه در حرم شعار داده و عراقی‌ها نیز زیارت آن‌ها و بقیه افراد آن اردوگاه را متوقف کرده بودند. در گروه ما مشکلی پیش نیامد و ما از حرم امام حسین(ع) خارج شده و به سمت حرم حضرت ابوالفضل(ع) به راه افتادیم. این مسیر خیابان عریضی است که من در آن اتومبیل ندیدم. در دو سمت مغازهایی بود و عده ‌زیادی در پیاده‌روها جمع شده و حرکت ما را تماشا می‌کردند.

 منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 

 نظر دهید »

در برابر سلاح دشمنان یک دریا خون داریم

09 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

طلبه شهید احد کیانی در نامه‌ای به یکی از دوستانش می نویسد: “مردان بزرگ همیشه در حال جهاد هستند. اگر دشمنان اسلام به اندازهٔ ریگ‌های بیابان سلاح داشته باشند، ما هم به اندازهٔ آب‌های دریا خون داریم.”
شهید احد کیانی 23 دی‌ماه سال 1345 شمسی در شهر میانه به دنیا آمد. دوران ابتدایی و راهنمایی را با موفقیت به پایان رساند. دوازده ساله بود که در کوچه و خیابان شاهد مردم مبارزی شد که علیه ظلم ظالمین به پا خاسته بودند. در مسجد محله‌شان روزهایی که کلاس‌های عقیدتی و نظامی برگزار می‌شد، یکی از فعالان مسجد بود. او که به نماز اول وقت اهمیت زیادی می‌داد در نمازهای جماعت حضوری فعال و عاشقانه داشت. از دیگر ویژگی‌های بارز او کم حرفی وی بود. اهل تفکر بود. او به دقایق عمرش ارزش فوق العادهای می‌گذاشت.

اهل ذکر بود و نیایش. کارهایش حساب و کتاب داشت. اکبر آقایاری از دوستان احد می‌گوید: «بیشتر وقت‌ها به همراه ما به قبرستان می‌رفت. گاه داخل قبر خالی می‌شد و رو به قبله می‌خوابید. چفیه اش را به صورتش کشیده و از ما می‌خواست تا به او تلقین بدهیم.».

سال 1363 شمسی وارد حوزه‌ی علمیهٔ حضرت ولیعصر (عج) تبریز شد. درس طلبگی را با جدیت شروع کرد و طولی نکشید که پیشرفت خوبی در تحصیل نمود. بعد از چند سال، تدریس جامع المقدمات را در حوزه شروع کرد. از کودکی اهل مطالعه بود. در اوقات فراغت به ورزش کردن می‌پرداخت و به ورزش‌هایی مثل کاراته، تکواندو، جودو و شنا علاقه‌ی خاصی داشت.

عشق حضور در جبهه در وجودش شعله انداخته بود. برای همین بود که در چند مرحله عازم جبهه شد و در عملیات‌های خیبر و بدر شرکت کرد. با کمی دقت در نام‌های که احد کیانی به دوستش «کریم خانی» در سال 1362 نوشته است می‌توان به جنس اندیشه‌ی او پی برد. وی در قسمتی از این نامه نوشته: «مردان بزرگ همیشه در حال جهاد هستند. اگر دشمنان اسلام به اندازهٔ ریگ‌های بیابان سلاح داشته باشند، ما هم به اندازهٔ آب‌های دریا خون داریم.».

احد عاشق شهادت بود و این عشق در حرف‌هایی که می‌زد، کاملاً نمود داشت. قبل از عملیات‌های کربلای 4 و 5 در سال 1365 عازم جبهه گردید و با هم‌رزمش «علی اندرزگو بنابی» به زیارت حضرت معصومه (س) رفت. شب را در حرم آن حضرت ماند و تا صبح راز و نیاز کرد. شاید آن شب، حاجت خود یعنی شهادت را از حضرت گرفت. فردای آن روز قرار بود صبحانه را هرجا که احد بگوید، بخورند. احد دوستان خود را به چند مدرسهٔ دینی برد. اما چیزی به دستشان نیامد. دوستانش ناراحت شده و اعتراض کردند که چرا خسیس بازی در می‌آورید. احد با حوصله گفته بود، خواستم گرسنگی را تجربه کنید. چرا که این تجربه، صبحانهٔ خوبی بود.

نهار مهمان خانه دایی دوست طلبه‌اش می‌شوند. وی آن‌ها را به غذاخوری رسالت مهمان می‌کند. احد با دیدن غذا می‌گوید: آیا شب عملیات است که به ما می‌رسی؟ اندرزگو پاسخ می‌دهد: غذایت را بخور! از عملیات خبری نیست. احد دوباره می‌گوید: اگر این دفعه شهادت نصیب من نگردد، مجبورم برای ادامهٔ تحصیل به قم بیایم. اما امیدوارم به فیض شهادت نایل شوم.

احد از قم به کربلای جنوب ایران عازم شد. در گردان تخریب با صدای جذاب خود ذکر مصیبت می‌خواند. او که از مطالعات دینی به ویژه از کتاب‌های مقاتل معتبر بهره‌مند بود، نوحه‌هایش را با استناد به کتب معتبر تاریخی انتخاب می‌کرد.

احد کیانی پس از مدت‌ها جهاد در راه خدا، بالاخره در عملیات کربلای 5 در بیستم دی‌ماه سال 1365 در منطقه‌ی شلمچه به هم رزمان شهیدش ملحق شد.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

به یاد مداح شهیدی که در حسینیه به دنیا آمد

09 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

یکی از بچه‌های هیئت به سید گفت: توی مراسم‌ها و روضه اهل بیت، اصلاً گریه‌ا‌م نمی‌گیرد. سید در جواب او گفت: اینجا هم که من خواندم، گریه‌ات نگرفت؟!، گفت: «نه!». سید گفت: مشکل از من است!، من دهنم آلوده است که تو گریه‌ات نمی‌گیرد. شهید سیدمجتبی علمدار «فرمانده گروهان سلمان از گردان مسلم ابن عقیل(ع) لشکر ویژه 25 کربلا» بعد از اتمام جنگ در لشکر 25 کربلا مشغول به خدمت شد. او که از جانبازان شیمیایی جنگ تحمیلی بود، در سال 1375 بر اثر جراحت‌های وارده به یاران شهیدش پیوست. خاطراتی از این شهید تقدیم مخاطبان می‌شود.

*سبک‌های بعضی مداحان نامناسب است

یکی از دوستان شهید سید مجتبی علمدار نقل می‌کند: سید، مداحی را از جایی یاد نگرفت، در جبهه بین مداحی‌های مداحان، میانداری می‌کرد تا این که آهسته آهسته تمرین کرد و یاد گرفت.

سید، صدای عالی هم نداشت ولی سوز خاصی در نفس‌هایش نهفته بود که هر شنونده‌ای را شیفته خود می‌کرد، از سبک‌های خوبی هم استفاده می‌کرد. سید می‌گفت: «دنبال سبکی می‌گردم که جوان‌ها را جذب کند و با محتوا هم باشد، باید با این جوان‌ها کار کرد و نگذاشت تا آنها گرفتار تهاجم فرهنگی شوند اما بعضی از مداحان سبک‌هایی می‌خوانند که آدم شرمش می‌آید، وقتی آن را می‌شنود.»


* عشق به دردانه اباعبدالله(ع)

سید مجتبی، آدم عجیبی بود؛ وقتی مصیبت ائمه(ع) را می‌خواند، انگار صحنه‌های روضه را مشاهده می‌کرد، سید قبل از همه، اول خودش گریه می‌کرد و مردم هم از گریه‌های جانسوز او، گریه می‌کردند. وقتی زیارت عاشورا را شروع می‌کرد، همین‌طور مثل باران؛ اشک از گونه‌هایش جاری می‌شد.

عاشق مصیبت دردانه اباعبدالله(ع)، حضرت رقیه خاتون سلام‌الله علیها بود؛ وقتی هم مابین روضه می‌گفت: «تو گوشش زدند!» از حالت گریه و ضجه زدنش، احساس می‌کردیم، او این صحنه را می‌بیند.

* طریقه جذب جوانان هیئتی

شیوه خاصی در جذب جوانان داشت؛ گاهی به او می‌گفتم: «اینها کی هستند که می‌آوری هیئت؟ به یکی می‌گی بیا امشب تو ساقی باش؛ به دیگری می‌گی این پرچم را به دیوار بزن و …؛ ول کن بابا!»

سید می‌گفت: «نه! کسی که در راه اهل بیت(ع) گام بر می‌دارد که مشکلی ندارد اما کسی که در این راه نیست، اگر بیاید توی مجلس اهل بیت(ع) و گوشه بنشیند و شما به او بها ندهید، می‌رود و دیگر هم بر نمی‌گردد، اما وقتی او را تحویل بگیرید، او را جذب این راه کردید.»

برنامه هیئت، در ابتدا با سه ـ چهار نفر شروع شد اما بعدها رسیده بود به 300 تا 400 جوان عاشق اهل بیت(ع) که همه اینها نتیجه تواضع، فروتنی و اخلاص سید مجتبی علمدار بود.


* درس بزرگی برای بعضی از دوستان مداح!

یک‌بار، یکی از بچه‌های هیئت آمد و به سید گفت: «تو مراسم‌ها و روضه اهل بیت علیهما السلام، اصلاً گریه‌ا‌م نمی‌گیرد» سید در جواب او گفت: «اینجا هم که من خواندم، گریه‌ات نگرفت؟!» گفت: «نه!» سید گفت: «مشکل از من است! من چشمم آلوده است، من دهنم آلوده است که تو گریه‌ات نمی‌گیرد.» آن شخص با تعجب گفت: «عجب حرفی! من به هر مداحی گفتم، گفت: تو مشکلی داری، برو مشکلت را حل کن، گریه‌ات می‌گیرد! اما شما می‌گی، مشکل از من است!»

* ائمه را با پول مقایسه نمی‌کنم

سید، وقتی مداحی می‌کرد، سنگینی و وقار خاصی داشت و در ازای مداحی، به هیچ وجه پول نمی‌گرفت؛ می‌گفت: «اگر در ازای مداحی کردنم پول بگیرم، چطوری فردای قیامت می‌توانم بگویم برای شما خواندم؟! می‌گویند: خواندی، پاداشش را گرفتی! من اصلاً ائمه را با پول مقایسه نمی‌کنم!»

یکی از بچه‌ها تعریف می‌کرد، می‌گفت: مشهد که بودیم، سید داخل حرم شروع به مداحی کرد. پیرمردی گفت: «از نظر شرعی تکلیف می‌کنم! باید بگیرید!» سید، پول را گرفت، بعد آورد و انداخت توی ضریح امام رضا(ع). همه کارهای سید، صلواتی بود… .»


* خانواده‌ای که با روضه‌های سید، نمازخوان شدند

دو تا برادر بودند که به ظاهر هیئتی نبودند، این دو برادر شیفته سید شده بودند و به دلیل دوستی با سید وارد هیئت شدند. یک روز مادر این‌ها شک می‌کند که چرا شب‌ها دیر به خانه می‌آیند؟! شب دنبال آنها راه می‌افتد، می‌بیند پسرانش رفتند داخل یک زیرزمین، این خانم هم پشت در می‌نشیند و گوش می‌دهد؛ متوجه می‌شود از زیر زمین، صدای مداحی می‌آید.

بعد از اتمام مراسم، مادر متوجه می شود فرزندانش، نمازخوان شدند، با دیدن این صحنه، مادر هم تحت تأثیر قرار می‌گیرد و او هم به این راه کشیده می‌شود.

خود سید بعدها تعریف کرد که این دو برادر یک شب آمدند، گفتند: «سید! مادر ما می‌خواهد شما را ببیند، رفتم دیدم خانمی است چادری؛ گفت: آقا سید! شما من را که نماز نمی‌خواندم، نمازخوان کردی! چادر به سر نمی‌کردم، چادری کردید! ما هر چه داریم، از روضه خوانی‌ها و وجود شما داریم.» این خانم بعدها تعریف کرد که سید به من گفت: «من هر چه دارم از این فرزندان شما دارم! این‌ها معلم اخلاق من هستند.»


* باطن‌نگری و بلند اندیشی شهید علمدار

بعد از شهادت سید، بنده خدایی به من می‌گفت: یک روز غروب، داشتم با موتور از خیابان رد می‌شدم، سید را در پیاده رو دیدم، باران هم می‌بارید. گفتم بروم سید را هم سوار کنم، بعد با خودم گفتم من با این شلوار لی و این وضعیت ریش و سبیل؟! دوباره گفتم: هر چه باداباد! ایستادم و گفتم: «سید! یا علی! می‌توانم برسانمت؟» سید گفت: «خوشحال می‌شوم!»

در بین مسیر با خودم گفتم: «خدایا! وضعیت ظاهری من با سید شباهتی به هم ندارند.» به همین خاطر گفتم: «سید! ببخشید ما این‌طوری هستیم!» سید نگاهی کرد و گفت: «تو از من هم بهتری!»

* نامش را آسمانی‌ها انتخاب کرده بودند

مادر بزرگوار شهید علمدار نقل می‌کرد: زمانی که ما در این منطقه ساکن شدیم، ساختمانی وجود نداشت، پدربزرگ ما اینجا ساختمانی بنا کرد و یک اتاق هم به اسم حسینیه درست کرد که سید هم در همین حسینیه به دنیا آمد و بزرگ شد.

سید مجتبی، فرزند اولم بود، او در 21 رمضان سال 1345 شمسی به دنیا آمد، وقت اذان صبح. من دوست داشتم اسمش را سید علی بگذارم، گفتم این بچه اسمش را با خودش آورده اما همسرم گفت: «ما نام علی در فامیل داریم» قرار شد اسمش را امیر بگذاریم. وقتی که همسرم برای ثبت اسم سید به اداره ثبت احوال می‌رود، نام بچه را می‌پرسند، فراموش می‌کند و ناخودآگاه می‌گوید: «سید مجتبی!» در صورتی که اسم برادرم هم مجتبی بود.

از دوره طفولیت او را بغل می‌کردم و با خودم به مجالس عزای امام حسین(ع) می‌بردم. گریه می‌کردم و به بچه شیر می‌دادم. لطف الهی شامل حال ما شد و این بچه ذاتش با عشق اهل بیت(ع) عجین شد.

* ارادت خاص سید مجتبی به حضرت رقیه(س) و عمه سادات

مادر شهید علمدار نقل می‌کرد: از بچگی، اهل بیت(ع) را دوست داشت و همراه پدربزرگش زنجیر می‌زد و سینه‌زنی می‌کرد و هر جا که پدربزرگش می‌رفت، او هم می‌رفت،به امام حسین(ع) خیلی علاقه داشت و همین‌طور به حضرت رقیه(س)؛ به ایشان می‌گفت: «عمه کوچولو، کی می‌شود بیایم به زیارتت، قبر کوچولویت را ببوسم.» به حضرت زینب(س) می‌گفت: «عمه سادات! ما با هم فامیل هستیم.» به طور کل، عشق و ارادت خاصی به ائمه و اهل بیت(ع) داشت.

* شروع مداحی از جبهه

مادر مومنه شهید علمدار نقل می‌کرد: پدربزرگ ایشان خیلی مذهبی و مومن بودند و سید دوست داشت هر کاری که پدربزرگش می‌کند، انجام بدهد، از بچگی مداحی را دوست داشت اما به آن صورت نمی‌توانست بخواند. از جبهه شروع کرد. همان جا بین دعای توسل و دعای کمیل و … مصیبت می‌خواند و یادی از اهل بیت(ع) می‌کرد، واقعاً از عمق وجود می‌خواند و دلش می‌شکست. زبانی و ظاهری نبود. بعد از جنگ به صورت جدی مداحی می‌کرد.

* از ضجه زیاد بیهوش شده بود

مادر شهید علمدار نقل می‌کرد: اسم ائمه به ویژه امام حسین(ع) که می‌آمد، منقلب می‌شد. یک سال غروب عاشورا، شام غریبان گرفته بودند، بین مراسم یک دفعه این بچه چنان ضجه‌ای می‌زند که از هوش می‌رود، دیدم دیگر صدای سید مجتبی نمی‌آید، گفتم بچه‌ام از دست رفت.

سریع آمدم، دیدم او را وسط سالن خوابانده‌اند و آب به سر و صورتش می‌زنند.


* هان مجتبی! بابا شدی؟!

مادر صبور شهید علمدار نقل می‌کرد: وقتی سید مجتبی پدر شد احساس عجیبی داشت، از بیمارستان آمد خانه، از در که آمد، شروع کرد به شعار دادن: «صل علی محمد دِتِر (دختر) من خوش آمد.» خواهرش گفت: «هان مجتبی! بابا شدی؟!» گفت: «بله خدا به من رحمت داد.» خواهرش پرسید: «اسمش را می‌خواهی چه بگذاری؟» گفت: «چی باید بگذاریم؟ بعد با آهنگ زیبایی خواند: «یا زینب و یا زهرا یا زینب و یا زهرا.»

* ذکر یا زهرا(س) در دم شهادت

به ما اجازه نمی‌دادند داخل بخش سی.سی.یو برویم؛ دکترها می‌گفتند: با وجودی که سید مجتبی در حالت کُما بود، موقع اذان مغرب، چشم‌هایش را باز کرد و سه بار نام مادرش حضرت زهرا(س) را برد و جان به جان آفرین تسلیم کرد.


* وقتی سید مجتبی شدم!

یکی از دوستان شهید علمدار نقل می‌کرد: من کنار سید نشسته بودم و سید هم طبق معمول شال سبزش را روی سرش انداخته بود و با سوز و گداز خاصی مشغول خواندن زیارت عاشورا و مداحی بود. بعد از اتمام مراسم ناگهان شال سبز خود را بر گردن من گذاشت. با تعجب پرسیدم: «این چه کاری است؟» گفت: «بگذار گردن تو باشد.» بعد از لحظه‌ای دیدم جمعیت حاضر به سوی من آمدند و شروع کردند به بوسیدن و التماس دعا گفتن. با صدای بلند گفتم: «اشتباه گرفته‌اید، مداح ایشان است.» اما سید کمی آن طرف‌تر ایستاده بود و با لبخند به من نگاه می‌کرد.

* روش دوری از غرور به سبک شهید علمدار

شهید علمدار به یکی از ذاکران اهل بیت(ع) گفته بود: هر وقت وارد هیئت شدی و جمعیت زیاد آن، تو را به وجد آورد و احساس کردی که مردم به خاطر تو آمده‌اند، همان لحظه برو بیرون و مداحی نکن. عُجب و غرور انسان را نابود می‌کند.

* خاکی‌تر از خاک

بارها دیده بودم که بعد از اتمام کار هیئت، ظرف‌ها را می‌شست. می‌گفت: «افتخارم این است که خادم عزاداران امام حسین(ع) باشم.» معمولاً در هیأت‌ها برای مداح صندلی یا چیزی قرار می‌دهند تا در بالاترین جای مجلس بنشیند. بعد هم مجلس را آماده می‌کنند. موقع شروع مجلس یک نفر با ذکر صلوات، ورود مداح را خبر می‌دهد و مابقی مراسم؛ اما سید اصلاً در قید و بند این برنامه‌ها نبود. همان پایین مجلس می‌نشست و می‌گفت: چراغ‌ها را خاموش کنند. بعد شروع می‌کرد به مداحی.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 513
  • 514
  • 515
  • ...
  • 516
  • ...
  • 517
  • 518
  • 519
  • ...
  • 520
  • ...
  • 521
  • 522
  • 523
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • یَا مَلْجَأَ کُلِّ مَطْرُودٍ
  • امیرِعباس(حسین علیه السلام)

آمار

  • امروز: 25
  • دیروز:
  • 7 روز قبل: 973
  • 1 ماه قبل: 7289
  • کل بازدیدها: 238614

مطالب با رتبه بالا

  • وصیت نامه شهید درویشعلی شکارچی (5.00)
  • وصیتنامه شهید محمدجعفر دشتستانی (5.00)
  • مجموعه از خاطرات شهید همت (5.00)
  • ماجرای اقدام شهید «نخبه زعیم» که منجر به خلق پیروزی کربلای ۵ شد (5.00)
  • فرا رسیدن حلول ماه محرم را به شما تسلیت عرض می نمایم (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس