فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

خانواده مهندس شهید معیت از زندگی خداوردی می گویند

09 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

 

تعطيلي دانشگاهها، فرصتي بود براي وارد شدن بيشتر در متن جامعه، از آن جائي كه طي اين يکسال سطح علمي خداويردي بر تمامي استادان خويش معلوم شده بود. براي حكم كارآموزي، در حكمي، از جانب دانشگاه مبني بر كارشناسيِ امور زراعي و كشاورزي در ادارة كشت و صنعت مغان و اداره اصلاح بذر و نهال اولتان و مراكز خدمات روستائي دشت مغان به كار اشتغال ورزيد.
پدر شهيد‏ آقاي خان اوغلان معيت از دوران پيش از تولد و تولد شهيد چنين مي گويد :

فرزند شهيدم كه دومين فرزند زندگي مشترك مان بود. با تولد و لمسِ بودنش شادي و نشاط را به خانه ام آورد و در يك خانواده نه نفري ( چهار پسر و سه دختر )‌ و علاوه بر پر جمعيت بودن خانواده ام صميميت و احترام خاصي بين خودمان وجود داشت. بعد از تولد شهيد در گللر محمدتقي از توابع مشكين شهر به روستاي تازه كند جديد از توابع دشت مغان مهاجرت كرديم چرا كه از عشايرهاي كوچ كننده منطقه بوديم. پسر شهيدم از نخستين سالهاي زندگي با طعم تلخ فقر و محروميت آشنا شده بود. چرا كه از لحاظ اقتصادي در سطح پائين بوديم و خودم از طريق پرورش احشام و كشاورزي مايحتاج زندگي را تأمين مي كردم با آنكه شهيد از اوايل زندگي اش با فقر و نداري آشنا شده بود ولي با وجود همه ي اين مشكلات كودكي با فهم و درك بود و مفهوم نيستي و نداري را مي دانست. ولي با اين همه از احترام خاصي برخوردار بوديم. در آن زمان هم به دليل نبود امكانات و مهدكودك شهيد خداويردي سابقه حضور در چنين مكان هايي را نداشتند.

 

برادر شهيد ( محمد معيت ) از دوران كودكي ( 6 تا 12 سالگي )‌ شهيد چنين مي گويد :

در اين زمان همچنان در روستاي تازه كند جديد از توابع دشت مغان زندگي مي كرديم. وضع اقتصادي‌ مان باز چندان تعريفي نداشت و از طريق پرورش احشام و كار در زمين كشاورزي، پدرم مايحتاج زندگي مان را تأمين مي كرد و از لحاظ روابط اجتماعي با همه خوب و گرم و صميمي بوديم.

شهيد خداويردي در سن شش سالگي مثل بيشتر بچه ها در مدرسه ابتدائي روستاي تازه كند ثبت نام كرد و راهي مدرسه شد. شهيد در طي اين مدت تحصيل، هر ساله در مقام يك دانش آموز ممتاز ما را خوشحال مي كرد. شهيد در اين دوران دوست چنداني نداشت. اكثر اوقات را در خانه سپري مي كرد و سرش به درس و كتاب بود.

 

مادر شهيد سركار خانم يمن اسلامي از خاطرات دوران كودكي شهيد چنين مي گويد :

شهيد پسرم بلافاصله كه از مدرسه مي آمد هميشه كتابش را جلويش باز مي كرد و به قول خودش با كتابش حرف مي زد وقتي مي گفتم: ديگر بس است خسته شدي. شهيد در جوابم مي گفت: من هيچ وقت از كتاب خواندن خسته نمي شوم بلكه بهترين دوست و ياورم كتابهايم است.

 

برادر شهيد ( محمد معيت ) از دوران نوجواني ( 12 تا 18 سالگي ) شهيد چنين مي گويد :

برادر شهيدم به دليل علاقه ي وافري كه به تحصيلات داشت و به دليل نبود امكانات و مدارس، راهي شهرستان مشكين شهر شد تا در مشكين شهر ادامه تحصيل بدهد. اگر چه مشكلات مادي و مسكن همواره برادر شهيدم را تهديد مي كرد. اما علاقه برادرم به علم، او را ( شهيد را ) آن چنان شيفته كرده بود كه معنويات اين عشق به تمامي مشكلات غلبه مي كرد. برادر شهيدم طي اين مدت تحصيل، در مقام يك دانش آموزِ هر سال ممتاز، ثابت نموده بود كه انسان لايق و مفيد براي جامعه خواهد بود. از همان ايام كودكي و نوجواني روح او از يك اوج و كمال لا يتناهي حكايت مي كرد.

برادر شهيدم در سال 1352 به خانه ي عمويمان در شهرستان مشكين شهر آمد و در مدرسة بابك ( شهيد چمران فعلي ) در مقطع تحصيلي اول راهنمايي براي سال تحصيلي 53 ـ 52 ثبت نام نمود و اين دوران را نيز با موفقيت هر چه تمام در سال تحصيلي 55 ـ 54 به اتمام رسانيد. در اين ايام از روستاي تازه كند جديد مغان به شهرستان مشكين شهر مهاجرت كرديم. حالا خداويردي مي توانست در منزل خودمان درس بخواند.

دوره دبيرستان را در مدرسه استاد مطهري براي سال تحصيلي 56 ـ 55 ثبت نام نمود. كنجكاوي و انديشمندي برادر شهيدم در همان اوائل ورود به دبيرستان تعجب دبيران و همكلاسي هايش را برانگيخته بود. چرا كه براي اثبات اين بزرگواري و استعداد توانائي خويش، پس از قبولي در كلاس هاي اول و دوم دبيرستان در رشته علوم تجربي، در تابستان سال 1357 جهش تحصيلي نمود و كلاس سوم تجربي را در سه ماهه تعطيلي، با نهايت تلاش و فعاليت شبانه روزي مطالعه نمود و با بهترين معدل قبول شد. در زمان تحصيل به هيچ چيز جز تحصيل تمام وقت و جدي و پرشور توجهي نداشت.

 

برادر شهيد از دوران جواني ( هجده سالگي تا … ) شهيد چنين مي گويد :

برادر شهيدم بلافاصله پس از اتمام تحصيلات دوره دبيرستانش در همان سال ( 1358 ) پس از شركت در كنكور سراسري، با توجه به معلومات همان سالش از رشته مهندسي كشاورزي ( گرايش گياهپزشكي ) قبول شد. به راستي كيست كه بدين گونه عظمت تحصيلي او را كه در يكسال همزمان به سه انقلاب علمي دست زده بود. بشنود و او را درك نكند؟

در مهر ماه همان سال يعني در سال 1358 وارد دانشگاه اروميه شد. ولي پس از گذشت يك سال تحصيل در دانشگاه، دانشگاهها به خاطر انقلاب فرهنگي تعطيل شد.

تعطيلي دانشگاهها، فرصتي بود براي وارد شدن بيشتر در متن جامعه، از آن جائي كه طي اين يکسال سطح علمي خداويردي بر تمامي استادان خويش معلوم شده بود. براي حكم كارآموزي، در حكمي، از جانب دانشگاه مبني بر كارشناسيِ امور زراعي و كشاورزي در ادارة كشت و صنعت مغان و اداره اصلاح بذر و نهال اولتان و مراكز خدمات روستائي دشت مغان به كار اشتغال ورزيد.

فداكاري و تلاش خستگي ناپذير و شخصيت بارز او در روستاها زبانزد هر كوچك و بزرگ بود. اما اين كار هرگز براي او كافي نبود چرا كه عظمت روح او حاكي از كمال و بزرگيِ ديگري بود. آن زمان ضمن اين كه روزها به اداره مي رفت پس از بازگشت به جاي استراحت به تدريس رايگان دانش آموزان در مدارس راهنمائي در مواد درس علوم و رياضي مي پرداخت. برادر شهيدم سعي داشت كه دانش آموزانِ خويش را مثلِ خودش تربيت نمايد. آن چه كه بيش از هر چيز در تدريس او مشهود بود سطح بالاي علمي تدريس و چگونگي برخورد ايشان با دانش آموزان بود و بي دليل نيست كه ديدة اين دانش آموزان در فراق دبيرشان اشكباران شده است.

ضمناً يك لحظه در اين دوران از آگاهي دادن به مردم در راهي كه انتخاب كرده بودند غافل نبود. زيرا شهيد معتقد بود كه مهمترين پشتوانه يك انقلاب، مردم آگاه و با ايماني هستند كه مي توانند انقلاب را در گذر از پيچ و خم هاي مبارزه، از انحراف نگه داشته و با ايثار و آگاهي و با الهام از مكتب تشيع آرمانهاي انقلاب را تحقق بخشند. لذا شبها در مساجد با سخنراني هاي مكرر به تبليغ اسلام مي پرداخت و در ستاد شوراهاي اسلامي روستاهاي مغان نيز كار مي كرد. شهيد با عشق و علاقة وصف ناپذير در بر پائي شوراهاي اسلامي روستاها همت مي گماشت. او آن چنان جائي در قلب روستائيان منطقه داشت كه خداويردي را كوچك و بزرگ روستائي به اسم مي شناختند و سخت به شهيد علاقه مند بودند.

تواضع و فروتني خاصي نسبت به نزديكان و يارانش داشت و با خوشروئي و صداقت و خلوص خويش همه را به سوي خود جذب مي كرد. قلبي صاف و در عين حال حساس داشت و برخوردهاي رياكارانه و منافقانه را نمي توانست تحمل كند.

در برابر مشكلات هميشه مي گفت: چون كوه استوار و مقاوم بايستيد و لحظه اي از نام و ياد خداوند غافل مباشيد كه اوست مشكل گشا …

از جمله آرزوهايش اين بود كه همه ي خواهران و برادران تحصيلات دانشگاهي داشته باشند و هميشه براي اين آرمان خود تلاش مي كرد. هدف اصلي اش ادامه تحصيل و مبارزه با جهل و ناداني بود. هر موقع كه از جبهه برايمان تلفن مي كرد به تحصيل من ( برادر شهيد ) تأكيد مي كرد و مي گفت: حتماً حتماً دَرست را خوب بخوان.

 

برادر شهيد ( آقاي محمد معيت ) باز از آن دوران چنين مي گويد :

مجدداً همزمان با بازگشائي دانشگاهها به تحصيل اش ادامه داد و بعداً از دانشگاه اروميه به دانشگاه تبريز انتقال يافت. در دانشگاه نيز جزو فعالترين دانشجويان در مراكز انقلاب فرهنگي و انجمن اسلامي دانشگاه بود. علاقه و روحيه ي عالي او در تحصيلاتش در دانشگاه نيز همچنان مورد توجه دانشجويان و استادانش بود و در بيست و چهارم تير ماه سال 1364 ضمن ياد كردن سوگند، بر اين كه در فرداي پر از مسئوليت و خدمتش، قرآن را سرلوحة اعمالش قرار دهد با اخذ مدرك مهندسي كشاورزي در گرايش گياهپزشكي از دانشگاه تبريز فارغ التحصيل شد. باشد كه با كسب اين مقام سختيها و دردهاي طاقت فرساي تحصيلات را فراموش نموده و دل تمامي دوستان و طايفه و خانواده اش را شاد نموده و آن ها را به اين افتخار، مفتخر فرمايد و بتواند در اين موقعيت حساس انقلاب، با خدمت در امر كشاورزي، چرخ اقتصادي كشور را سريع تر به جريان انداخته، دين خود را نسبت به ميهن و انقلاب ادا نمايد. امّا …

 

برادر شهيد از خصوصيات اخلاقي شهيد و در مورد دفاع مقدس چنين مي گويد :

اما اگر از خصوصيات اخلاقي اش بپرسيد بايد عرض كنم كه به راستي من او را نشناخته ام و حق هم دارم كه نتوانم، بشناسم چرا كه او هميشه به دور از ما بود و يادم نمي آيد كه روزي با هم سفري و يا گردشي داشته باشيم. اگر او را ديده ام يا در مرخصي بود و يا عكسش بود. اگر با او صحبت كرده ام در نامه يا تلفني بود. اگر به او گريسته ام تنهايي مطلق بوده و… من هم داغداري از ميان اين جمع هستم كه كسي مي خواهم. خصوصيات او را به من نيز تعريف كند. خصوصيات اخلاقي اش را بايد از آن پيرمرد خسته و دست پينه بسته اي بپرسم كه در زير آفتاب سوزان مزارع كشاورزي مغان كار مي كرد و هنوز هم منتظر است كه او دوباره خواهد آمد. از آن دبيري بپرسم كه او را تعليم داده است. از آن هم سنگري بپرسم كه با هم در حجلة عروسي دست از جان خويش شسته اند. بايد از آن نا آشنا، سرباز غريبي بپرسم كه در غم از دست دادن دوست مهربانش، دلش سوخته است. از آن ستارگان هميشه بيدار آسمان لاجوردي بپرسم كه شاهد بي خوابيها و ايثارگري هاي او بوده است. چرا كه به قول برادر شهيدم بر عكس « شيران شب و زاهدان روز » شده بودند از آن دانشجو و يا نه از تو بپرسم كه او كه و چگونه بود؟!

اگر مي خواهي استقامت در سختي هاي او را بداني بايد از كوههاي استوار جبهه سومار بپرسي كه خون پاك اين شهيد و هزاران شهيد ديگر او را ( كوه را ) در استقامتش محكم تر كرده است. اگر مي خواهي لياقت او را درك كني از همه بپرس كه آيا شهادت از چهره و قامت او مي باريد يا نه؟! … به راستي چه روحي در چنان كالبدي و چه كالبدي در روحي چنان!

ـ زندگي شهيد مهندس معيت و چگونه زيستن او، از چگونه انديشيدنش جدا نبود. او آن چه را كه از اسلام و ارزشهاي الهي مي آموخت عمل مي كرد و مي گفت: چه بدبختند كساني كه بين عمل و ادعاهايشان فرسنگ ها راه است. اين ها چگونه مي توانند آرامش داشته باشند.

شهيد خداويردي معيت مومني بود كه هر گاه نگاه مي كرد. پند مي گرفت. چون خاموش مي گشت مي انديشيد. چون سخن مي گفت به ياد خدا بود و هر گاه چيزي به وي داده مي شد سپاس مي گذارد و چون گرفتار مي شد. شكيبا و صبور بود و تكيه كلامش اين بود كه « هر چه خدا بخواهد آن مي شود. سرنوشت دست خداست و ما راضي به رضاي او و تسليم در برابر او امر خداوند هستيم » التماس دعاي خير داشت در حالي كه از ويژگي هاي علمي و اخلاقي و سياسي اجتماعي ممتازي برخوردار بود. ولي با اين همه خود را كمتر از آن چه مي خواست باشد مي دانست. با حوصله تمام حرفهاي ديگران را گوش مي داد. خوش روئي، نگاه عميق، تيزهوشي، كم حرفي، حرف سنجيده زدن متانت در گفتار، احترام به بزرگ و كوچك، نظم، عاطفه محبت در اولين برخوردهايش با هر كسي نمود پيدا مي كرد. پيش قدم بودن در ايثار و دستگيري از مستضعفين و نمونه جوئي او در هر موقعيتي مشهود بود و حقيقتاً او راهنماي من در چگونه زندگي كردن و حديث بودن بود و هست.

 

و در مورد دفاع مقدس شهيد چنين مي افزايد :

نظر برادر شهيدم درباره جنگ تحميلي دفاع مقدس و اين كه بايستي با جان و دل از نظام و دين و كيان دفاع كنيم، بود. بدين خاطر بود كه بلافاصله بعد از اتمام تحصيلات دانشگاهي اش در سال 1364 راهي جبهه شد و مي گفت: امروز كربلاي انقلابمان خون مي خواهد و من مي روم تا به يزيد و يزيديان زمان بفهمانم كه تا پاي جان هستيم.

از توصيه هاي برادر شهيدم اين بود كه هميشه توصيه مي كرد اگر خداوند مرا لايق شهادت ديد. در عزايم جداً صبر كنيد كه خداوند با صابران است و صابران را دوست دارد و اجر صابران بي حساب است و به مادرم تأكيد مي كرد در عزايش همچون زينب شير زن كربلا صبر كند و بي تابي نكند ولي با وجود همه ي اين توصيه ها زماني كه خبر شهادت برادرم را شنيدم احساس كردم كه همه چيز عوض شده است و همه دوستان و همرزمان شهيد از همدلي و محبوبيت شهيد سخن مي گويند از اعتماد به نفس و تلاش بي وقفه شهيد براي رسيدن به هدفش. برادر شهيد باز چنين مي افزايد كه همه ي نامه ها و وصيت برادر شهيدم چقدر عارفانه و تأثير گذار است.

 

برادر شهيد آقاي محمد معيت از عزيمت و تصميم شهيد براي اعزام به جبهه نور عليه ظلمت چنين مي گويد :

اما، روح والا و جهادگر، تقوي و ايمان آگاهانه و كامل، همچنين آه و ناله خانواده هاي شهدا و مسئوليت در مقابل خون آنها و در پيش بودن مسئله اسلام، حيثيت و شرف، موجب شد كه هر چه زودتر به ياري رزمندگان اسلام شتافته و با دادن جان عزيز و ريختن خون پاكش، دين خود را نسبت به اسلام و مسلمين ادا نمايد و به عبارت ديگر ( آمنوا و عمِلوا ) را در زندگي سراسر معنويش، تحقق عيني و واقعي ببخشد.

ـ به دنبال اين انتخاب آگاهانه و شايسته در اول آبان ماه، يعني يك ماه پس از اتمام تحصيلات دانشگاهي خود را به مركز نظام وظيفه معرفي نمود و طي شش ماه آموزشهاي عمومي در پادگان 01 تهران و آموزشهاي تخصصي تاكتيكي، رزمي و فرماندهي در پادگان پيادة شيراز در اواخر اسفند ماه 1364 درجة ستوان دوم وظيفه را دريافت نمود و بعد در 12 فروردين سال 1365، ايشان را از پادگان سراب ( كه خودش انتخاب كرده بود ) به تيپ 40 سراب كه در اسلام آباد غرب منطقة سومار مي باشد به عنوان فرماندهي رستة پياده نظام در خط مقدم جبهه مأموريت دادند چه مأموريتي؟! نخستين درخواستش از خداوند اين بود كه خدايا اينك كه من فرماندهي گروهاني از سربازان لشكر اسلام را بعهده دارم كمكم كن تا اشتباهي نكنم كه اين برادران دور افتاده از پدر و مادر به خاطر اشتباه من جان شان را از دست دهند و خانواده هايشان تا ابد در عزا و سوگ عزيزانشان بنشينند و به همين خاطر بود كه همواره خود را پيشاپيش لشكر مي ديد و در آن منطقه با فرماندهي قاطع و مبارزات خستگي ناپذير، وظيفه اسلامي خويش را به نحو احسن انجام مي داد و اخلاق پسنديده و احترام متقابل او بر همه مشهود بود. كه اينك در اين آشنائي كوتاه واژه هاي شجاعت و خاطره هاي عملياتي شبانه و تدبيرات عالي فرماندهي و اخلاق و نگاه پسنديده اش در جبهة سومار به تمامي سربازان و افسران به ارمغان مانده است.

يكي از همرزم و سربازان مي گفت: شهيد معّيت اكثراً با لباس سربازي ديده مي شد و درجه ي افسري نمي زد. وقتي كه ما از روي احترام مجبور مي كرديم كه لباس افسري خويش را بپوشد. مي گفت: من هم مثل شما هستم ولي با مسئوليتي بيشتر از شما.

به راستي بنگر به اين همه فروتني و خويشتن داري و به آن همه علم و آگاهي و عمل، تا خود به حقانيت اين شهيدان هميشه جاويد پي ببري والّا هيچ قلم و كاغذ و قالبهاي مادي نمي تواند زندگي شهيدان را باز گويد. بالاخره اين انسان به تمام معني كامل و نمونه انسانيت كه زندگي 24 سالة خود بر جهاد و عقيده استوار بود و افتخار داشت كه در راه عقايدش جانانه جهاد مي نمايد. در زندگاني اش سعي داشت كه جانِ خود را فداي آسايش ديگران نموده و دين اسلام محمدي را زنده نگه دارد و اگر فرصتي پيش مي آمد با تلاشهاي نستوهش زحمات پدر و مادرش را جبران مي نموده و زندگي مستقلي را با كانوني گرم از زندگي جديدش آغاز نمايد كه چنين فرصتي و عمري نماند و در باور تمامي بي باوري هاي جهان و جهانيان در صبح 28 تير ماه سال 1365 پس از چهار ماه مبارزه و استقامت بي امان در جبهه ي سومار در اثر اصابت تركش به مغزش، مغزي كه پر از طرح هاي عالي براي آينده و آيندگان بود با تشخيص دقيق دشمن در خون تپيد و آن اسوة انسانيت به درجة رفيع شهادت نائل گشته و خود را از غم هاي دنيا خلاصي داده و جانش را خدائي كرد و خون پاكش با شنهاي گرم كوههاي سومار آغشته شد و با انتخاب آگاهانه شهادت، زندان زميني خويش را در پي اوج روحاني و پرواز هميشگي به سوي معبودش رها كرده تا در لقاء الله تشنه تر از پيش خود را سيراب كند او در خون خود غلطيد و در شب تاريك، خورشيد خلوص، تقوي و انديشه ي او آن چنان اوج گرفت كه توانست اسوة امت مسلمان باشد و بدين ترتيب در يكم مرداد سال 65 تشييع جنازه شد كه هم اكنون در مزار شهداي شهرستان مشكين شهر در كنار ديگر دلير مردان عرصة جنگ و هنر آراميده و بار ديگر، به جهش ديگر در ادامه ي جهشهاي زندگي اش دست زد و خود را مصداق بارز دعاي كريمه ( حديت قدسي ) زير قرار داد.

 

« مَن‏‎‎‏ْ عَشَقَتي عَشَقْتُهُ وَ مَنْ عَشَقْتُه قَتَلْتهُ »

« هر كس به من عشق ورزد من عاشقش مي شوم و هر كس كه من عاشق او شوم او را مي كُشم. »
به راستي او عاشق خدا بود كه خداوند عاشقش شد تا اين كه خداوند او را به آن دنيا لايق تر ديد و به سوي خويش كشيد و در فراق او عالمي را به سوگ نشاند.

منبع: سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

دست‌نوشته‌های آموزشی یک فرمانده تخریب

09 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

در واحدهای تخریب یک شعار همیشه نصب‌العین رزمنده‌هایی بود که به این واحد جذب می‌شدند و آن اینکه «اولین اشتباه، آخرین اشتباه است» تا جایی که این شعار در آموزش‌ها تبدیل به شعور می‌شد. 

 

گروه «حماسه و مقاومت» خبرگزاری فارس- یکی از ارکان اصلی واحدهای تخریب در 8 سال دفاع مقدس برنامه‌ریزی برای یادگیری آموزش های مورد نیاز رزمنده‌هایی بود که باید به عنوان تخریبچی بار عملیات‌ها را به دوش می‌گرفتند. این آموزش‌ها به حدی مهم و حیاتی بود که سهل انگاری در فراگیری آن، صدمات غیر قابل جبرانی را نصیب جبهه اسلام می‌کرد و شاید سوال نسل امروز ما که وقایع 8 سال دفاع مقدس را از طریق اسناد شفاهی و کتبی پیگیری می‌کنند این باشد که این آموزش‌های تخصصی به چه نحوی و با کدام نیروی متخصص صورت می‌گرفت؟ آیا طرح درس مدون و از قبل طراحی شده در دسترس بود و اساتید داخلی و خارجی که آموزش های نظامی خاصی دیده بود عهده‌دار این امر مهم بودند یا آموزش‌ها بر اساس شرایط جبهه و امر آزمون و خطا پیش می‌رفت.

 


در واحدهای تخریب یک شعار همیشه نصب‌العین رزمنده‌هایی بود که به این واحد جذب می‌شدند و آن اینکه «اولین اشتباه، آخرین اشتباه است» تا جائی که این شعار در آموزش‌ها تبدیل به شعور می‌شد و تحمل یک تخریب‌چی را برای فراگیری آموزش‌های سخت و طاقت فرسا بالا می‌برد.

اکثر عملیات‌های ما از الگوهای کلاسیک و پذیرفته شده نظامی پیروی نمی‌کرد و جبهه اسلام ابداع کننده حمله به مواضع دشمن در تاریکی شب و با استفاده با اصل غافلگیری بود و این روش در برخورد با دشمن به آموزشهای رزمندگان سمت و سو می‌داد.

فرمانده ما شهید سید محمد زینال الحسینی به آموزش بچه‌های تخریب خیلی بها می‌داد و تا برایش یقین حاصل نمی‌شد که یک نیروی تخریبچی آموزش‌ها رو خوب فرا گرفته او را برای عملیات نمی‌فرستاد. در آموزش‌ها برای نیروهای جدید آنقدر سخت می‌گرفت؛ ماها که قدیمی‌تر بودیم به او اعتراض می‌کردیم و ایشون در جواب می‌گفت: الان بترسه و کار رو رها کنه بهتر از اینه که شب عملیات و توی میدون مین بترسه.

این کلام سید خیلی عمیق بود. رزم های شبانه تخریب و انفجارهای پر سرو صدای سید موجب شده بود که مسولین لشکر اجازه ندهند گردان ما کنار سایر گردانهای لشکر مقر داشته باشد. سید رزم شبانه سنگینی قبل از عملیات خیبر در پادگان دوکوهه گذاشت که بر اثر شدت انفجار شیشه‌های پنجره‌های ساختمان‌های خورد شد. و باز ما به او اعتراض می‌کردیم که انفجارها سبک تر باشد، اما او می‌گفت باید گوش تخریبچی با این صداها عادت کند و این تدبیر و کاردانی سید وقتی برای ما روشن می‌شد که در سختی شب عملیات در وسط معبر زیر بارانی از گلوله انفجار باید معبر باز می‌کردیم و همه این سر و صداها مانع کار ما نبود.

از شهید حاج عبدالله نوریان بارها و بارها ما شنیده بودیم که می‌فرمود که در مسائل نظامی تخریب من شاگرد سید محمد هستم.

سید، علیرغم مسولیتی که در گردان داشت از آموزش و انتقال تجربیاتش به سایر بچه‌ها غافل نبود. او از تخریبچی‌های گروه شهید چمران بود و اندوخته فراوانی از تجربه داشت. او در میدان‌های مین مختلف آزموده بود و می‌خواست خطاهای گذشته تکرار نشود. او طرز خنثی کردن یک مین گوجه‌ای را آنقدر با حرارت توضیح می‌داد که ما تعجب می‌کردیم اما او می‌گفت کسی نبود در اوایل جنگ حتی طریقه خنثی سازی این مین را به ما بیاموزد. لذا بچه های زیادی دچار صدمه شدند تا طریقه خنثی سازی این مین ساده را ما یاد گرفتیم. 

سند زیر نمونه ای است از اهتمام خاص شهید سید محمد زینال الحسینی به آموزش و انتقال تجربیات، که در تیر ماه 64 و قبل از عملیات عاشورای 3 برای نیروهای تازه وارد تخریب لشکر10سیدالشهداء (ع) بیان شده و پای آن امضاء کرده که آموزش داده شد. 

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات
 

 

 نظر دهید »

امام فرمودند: حفظ جزیره، حفظ آبروی اسلام است

09 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

آقامهدی به احمد کاظمی گفت: پاشو بریم خط. شما فرمانده گردانتان را می‌شناسی، من هم می‌شناسم. دست آن‌ها را بگذاریم توی دست هم. ماجرا را فیصله بدهیم و آن یکی گردان را عبور دهیم. با موتور می‌شد در آن محور رفت‌وآمد کرد. یک موتور هم بیش‌تر نبود. بی‌سیم را از ما گرفتند و خودشان رفتند.
  رزمنده بسیجی، عبدالرزاق میرآب، در دوران دفاع مقدس بیسیم‌چی شهید مهدی باکری بوده و خاطرات فراوانی از او دارد.

میرآب متولد 1343 و اهل تبریز است و 80 ماه در جبهه‌های جنگ تحمیلی حضور داشته است. با ستاد جنگ‌های نامنظم وارد جبهه شده و بعد از تشکیل بسیج به عنوان بسیجی در میادین جنگ می‌جنگیده است. او در عملیات‌های فتح سوسنگرد، والفجر مقدماتی، والفجر 2، والفجر4، والفجر 8، خیبر، بدر، نصر7، کربلای 4، کربلای 5، کربلای 8 و الی آخر حضور داشته‌ است. میراب 36 ساعت قبل از شهادت مهدی باکری مجروح می‌شود و لحظات شهادت این فرمانده را نمی‌بیند.

وی در گفت و گو با خبرگزاری دفاع مقدس خاطرات خود از دوران 8 سال دفاع مقدس را بازگو کرده است.

 

• خودتان را کمی معرف کنید:

عبدالرزاق میرآب. متولد 1343. سال 1359 و درست چهار ماه پس از شروع جنگ تحمیلی، توسط شهید مدنی به عنوان اولین گروه به ستاد جنگ‌های نامنظم اعزام شدیم.

وارد شهر اهواز که شدیم، چون آموزش ندیده بودیم در شوشتر آموزش 10 روز برای ما تدارک دیدند. بعد از گذراندن این دوره، به پایگاه توحید برگشتیم و از آن‌جا راهی منطقه عملیاتی تپه‌های “الله اکبر” شدیم. من به عنوان بی‌سیم‌چی مشغول شدم و آموزش‌های عمومی و تخصصی مخابرات را سپری کردم. آن موقع بی‌سیم‌ها 77prc بود.

• در آن مقطع نیز، فرمانده ستاد جنگ‌های نامنظم شهید چمران بود؟

بلی. ما هم به عنوان رزمنده در این ستاد فعالیت می‌کردیم. ما کلا آن زمانم 120 نفر بودیم که از تبریز اعزام شدیم. بعد از این که عملیات‌هایی را در تپه الله اکبر نزدیکی سوسنگرد انجام دادیم، برای مرخصی به تبریز آمدیم. شش ماهی را در تبریز بودیم و سپس عازم عملیات طلوع فجر شدیم. در این مدت شش ماهی که در سپاه تبریز بودیم، اتفاقات مهم و بعضاً ناخوشایندی رخ داد. آیت‌الله شهید مدنی به شهادت رسیدند. گروهک‌های منافقین و ضدانقلاب در تبریز نیز دست به تحرکات تروریستی و تخریبی می‌زدند. ما نیز در قالب سپاه بعضی از مأموریت‌هایی را برای مقابله با آن انجام می‌دادیم.

دو گردان از تبریز برای عملیات طلوع فجر عازم شدند. گردان شهید قاضی و شهید مدنی. ما از جبهه غرب عملیات کردیم. تا آن زمان، عملیات‌های ما از محور جنوب بود. در این عملیات برای این که اصل غافل‌گیری رعایت شود از غرب نیز عملیاتی انجام شد. که بنده نیز به عنوان بی‌سیم‌چی گردان شهید مدنی حضور داشتم.

حاصل این عملیات برای ما موفقیت نسبی و پنجاه درصدی بود. مراحل ابتدایی خیلی خوب پیش رفت ولی در ادامه با توجه به خیانت‌های برخی از مردم بودمی ـ که نقش ستون پنجم را ایفا می‌کردند ـ و عدم پشتیبانی مناسب از طرف نیروهای ارتش سبب شد تا بسیاری از رزمندگان مجروح و شهید شوند و ما به هدف مورد نظر خود به طور کامل دست نیابیم.

من نیز مجروح شدم و برگشتم عقب و از آن جا به تبریز. در مدتی که در تبریز بودم دوباره یک سری از آموزش‌های مخابراتی را سپری کردم. سپس راهی عملیات والفجر مقدماتی شدم و بعد از آن عملیات والفجر یک. سپس تا آخر جنگ و پذیرش قطعنامه در جبهه بودم. بعد از پذیرش قطعنامه، لشکر ما به سه تیپ تقسیم شد. با تیپ 2 رفتیم بانه کردستان مستقر شدیم و تا پایان جنگ این توفیق را داشتم که حضور داشته باشم.

• بعضی از نیروها علاقه چندانی برای حضور در واحد مخابرات نداشتند و بیشتر دوست داشتند در یگان‌های رزمی فعالیت نمایند. شما چه طور؟ این حضور و فعالیت از روی علاقه بود یا به قول معروف از خوش روزگار که توفیق یافتید به واسطه حضور در این بخش، با عزیزان و مردان بزرگی ایاق شوید؟

هم علاقه بود و هم تکلیف. بلی، تعدادی از رزمندگان از واحد مخابرات فراری بودند. تصویری که از مخابرات در ذهن خیلی‌ها نقش بسته بود، این بود که همیشه در پشت خط مقدم حضور خواهند داشت. در حالی که فعالیت مخابراتی دوشادوش رزمندگان و گاها جلوتر از آن‌ها حرکت می‌کردند. همیشه در دل خطر و آتش بودند.

یادم است بعد از عملیات والفجر 4 به اتفاق شهید احد مقیمی به آقای الموسوی اطلاع دادیم که می‌خواهیم از واحد مخابرات خارج شویم و به گردان رزمی برویم. خدا رحمت کند شهید قصاب را. تشویق‌مان می‌کرد به گردان‌های رزمی برویم.


می‌گفت: امکان پیشرفت در واحد مخابرات وجود ندارد.
الموسوی هم رفت و به آقامهدی گفت: این‌ها می‌خواهند از واحد مخابرات خارج شوند.


آن موقع ما در منطقه کاسه‌گران کرمانشاه بودیم. ده دقیقه بعدش صمد قدرتی، پیک آقامهدی با ما تماس گرفت و گفت زود احد را هم بردارم و بروم به سنگر ایشان.
گفت: چه خبر صمدآقا؟


گفت: نمی‌دانم. وای آقامهدی خیلی ناراحت هستند.
- از ما ناراحت‌اند؟
- بیایید خودتان متوجه می‌شوید.

احد را برداشتم و رفتیم چادر آقامهدی. با یک نفر داشت حرف می‌زد. صمد قدرتی رفت و اطلاع داد که میرآب و احد آمده‌اند. گفت: بیایند داخل چادر.
- رفتیم. با آقاکبیری داشت حرف می‌زد. بعد از سلام بی‌مقدمه گفت: “الله بنده‌سی” برای چه این‌جا آمده‌اید؟
- گفتیم: آمده‌ایم خدمت کنیم.


- پس چرا به حرف آقای الموسوی گوش نمی‌دهید؟
- واقعیت‌اش می‌خواهیم به گردان‌های رزمی برویم.
- مگر گردان رزمی با گردان مخابرات چه فرقی دارد؟ کار، کار اسلام است. اگر همه در قسمت‌های رزمی باشند کارهای پشتیبانی را چه کسی انجام دهد؟ چه کسی مخابرات را اداره کند؟ کی در تدارکات فعالیت خواهد کرد؟ می‌خواهید به سربازان عراقی بگوییم بیایند این واحدها را اداره کنند؟

دیدم انصافا حرف حق می‌زنند. سپس گفتند: “الله بنده‌سی” می‌دانید که خیلی برایم عزیز هستید. اگر برای شما سخت نگیرم دیگر کسی در لشکر برایم تره هم خورد نمی‌کند. حال شما هم اگر می‌خواهید کار کنید، بسم‌الله وگرنه بگویم تسویه‌تان را بنویسم بروید تبریز. گفتیم: چشم.

برگشتیم و من تا آخر جنگ در واحد مخابرات فعالیت داشتم. البته احد بعد از مدتی از مخابرات رفت. در سایه حضور در واحد مخابرات، بودن در کنار آقامهدی و برخی فرماندهان بزرگ را درک کردم. تا چند روز قبل از شهادت آقامهدی باکری، دوشادوش او در عملیات‌ها شرکت داشتم. بعد از ایشان نیز با عزیزان درگیری چون امین‌آقا و رئوف همراه شدیم تا جنگ به پایان رسید.

بعد از سخنان آقامهدی بود که با عشق و علاقهٔ بیش‌تری به کارم چسبیدم. چرا که به اهمیت فعالیتم پی برده بودم و می‌دانستم خللی در امر مخابرات به وقوع بپیوندد، پیامدهای ناگواری برای رزمندگان اسلام و کشورم خواهد بود.

• واحد مخابرات از چند بخش تشکیل می‌شود؟

به دو قسمت ارتباطات باسیم و بی‌سیم تقسیم می‌شد. در کنار آن زیرمجموعه‌های ارتباطی بین قرارگاهی، پشتیبانی، تعمیرات در این واحد مشغول به کار بودند.

قسمت باسیم ارتباط بین واحدها را برقرار می‌کردند، مثل واحدهای بهداری، ادوات، توپ‌خانه و پشتیبانی. بخش بی‌سیمی نیز ارتباط گردان‌ها را به هم متصل می‌نمود.

گردان مخابراتی ما گردان لیلةالقدر بود. این گردان شامل گروهان‌های ارتباطات باسیم، بی‌سیم، و مراکز پیام می‌شد. یک سری کارهایی داشتیم که حین عملیات انجام می‌دادیم و بعضی امو را بعد از عملیات و در فاز پدافندی. قرارگاهی را احداث می‌کردیم . از این قرارگاه تاکتیکی ارتباط باسیم، بی‌سیم به صورت HF و UHF با عقبه برقرار می‌کردیم.

• هر حرفه و فعالیتی مخصوصا در طول جنگ، یک سری خطراتی دارد و بعضی نکات انحرافی و آسیب‌هایی. در بخش مخابرات نیز آیا شما شاهد چنین آسیب‌ها و نفوذهایی از سوی دشمن بودید که مثلا وارد خطوط ارتباطی شما شود و فرکانس‌های‌تان را به دست آورده، مکالماتتان را شنود نماید؟

ما سعی می‌کردیم در اکثر عملیات‌ها با دستور کار مخابراتی عمل نماییم. بعضی مواقع که از طرف ما یا سایر گردان‌ها به صورت :کشفی: صحبت می‌شد، دشمن وارد کانال ما و فرکانس ما می‌شد و شنود می‌کرد، تداخل انجام می‌داد یا قفل می‌کرد. تداخل، قفل و شنود. عمل شنود همیشه وجود داشت. نیروهای‌مان را توجیه می‌کردیم که ارتباط مخابراتی هرگز مطمئن نیست و ما باید طبق کدهای دستور کار مکالمه می‌کردیم. خدابیامرز آقامهدی هم خیلی به دستور کار مخابراتی تاکید داشتند. در جلساتی که با مسئولین گروهان و گردان‌ها برگزار می‌شد، تاکید می‌کرد که با دستور کار مصوب گفت‌وگو نمایند و خارج از آن عمل ننمایند.

اگر ما طبق دستور کار، مثلا مهمات بخواهیم کد 577 را بگوییم. دشمن تا آن کد را شناسایی کند، کار از کار گذشته ولی اگر به صورت “کشفی” بگوییم، نخود و کشمش بفرستید، دشمن به راحتی این اصطلاحات را تفسیر می‌کند. دشمن می‌داند که در جنگ نخود و کشمش نمی‌فرستند. مهمات، ادوات و یا نیرو می‌فرستند.

در طول مدتی که کنار آقامهدی بودم. خودشان نیز هرگز از خارج از کلمات کشفی استفاده نمی‌نمودند. ایشان به واحدهایی چون مخابرات، اطلاعات و پشتیبانی خیلی حساسیت داشتند و اساس جنگ را این واحدها می‌دانستند. از کوچک‌ترین خطایی در این واحدها چشم‌پوشی نمی‌کرد.

یادم می‌آید ده روز بعد از عملیات خیبر بود. قرار بود غذای گرم برای رزمندگان توی منطقه بیاورند. نزدیک ظهر بود که آقامهدی به من گفت همراهش بروم تا سری به خط بزند و ببیند غذای گرم به نحو مناسبی به دست بچه‌ها می‌رسد یا نه؟ از کانال که خارج می‌شدیم، مجبور بودیم از کنار محور لشکر 87 نجف رد شویم تا ه ادامه خطوط خودمان برسیم. دیدم که دارند غذای بچه‌های لشکر 8 نجف را پخش می‌کنند. در ظروف یک‌بار مصرف و کنار آن توی نایلون‌های فریزری سبزهای پاک‌شده را قرار داده بودند؛ بهداشتی و منظم. فرمانده گردانشان آقای بختیاری بود که بعدا اسیر شد. آقامهدی را دید و به ایشان تعارف کرد. ایشان هم یکی برداشتند. برای این که دستشان را رد نکنند. گفت: یکی برای دو نفرمان کافی است. یک بسته هم سبزی دادند.

خط آن‌ها را رد کردیم و رسیدیم به خط خودمان. خوشبختانه داشت غذای گرم بین بچه‌ها پخش می‌شد. ولی متأسفانه مسوول تدارکات وقت، سبزها را همان‌طوری که از میدان فله‌ای فرستاده بودند، بین رزمندگان تقسیم کرده بود.

آقا مهدی وقتی این صحنه را دیدند خیلی ناراحت شدند. بسته سبزی لشکر 8 را نگه داشته بودیم. از من خواست تا مسوول تدارکات را بخواهیم بیاید پشت بی‌سیم. بعد از چند دقیقه آمد پشت خط. آقامهدی گفت: “الله بنده‌سی” من قبل از عملیات چی گفتم به شما؟ مگر نگفتم پدر و مادر این رزمندگان هستیم؟ گفت: بلی. مگر چی شده آقامهدی؟


آقا مهدی گفت: غذای گرم دادید، درست. دستتان درد نکند. ولی این رزمندگان وقت ندارند خشاب اسلحه‌شان را پر کنند، آن وقت بیایند برای شما سبزی پاک کنند. جواب داد: معذرت می‌خواهم. آقامهدی گفتند که یک نمونه از سبزی لشکر 8 نجف را برای‌تان می‌فرستم تا مثل آن‌ها را برای بچه‌ها بفرستید وگرنه … بعد از این اتفاق مسوول تدارکات را عوض کردند.

• ماجرای پیام تاریخی حضرت امام (ره) بعد از عملیات خیبر و امکان پاتک احتمالی دشمن در جزیره و تدبیر مخابراتی آقامهدی چه بود؟

مستحضر هستید که حضرت امام(ره) تمام مسائل جنگ را دقیقا رصد می‌کردند. در آن عملیات نیز آقای هاشمی رفسنجانی به عنوان جانشین فرمانده کل قوا در قرارگاه خاتم‌الانبیا حضور داشتند. حاج‌سیداحمدآقا خمینی نیز تمام اتفاقات و مسائل جنگ را از آقای هاشمی و محسن رضایی پیگیری می‌نمودند. قبل از این ماجرا نیز بچه‌های ما ارتباطات مخابراتی دشمن را شنود کرده، متوجه شده بودند احتمال پاتک از سوی دشمن وجود دارد.

تمام فرماندهان در سنگری جمع شده بودند. حاج همت، احمد کاظمی، زین‌الدین، آقامهدی و… آن‌جا بودند تا جلوی پاتک احتمالی دشمن را سد کنند. وظایف را بین خودشان تقسیم می‌کردند. در آن لحظه بی‌سیم من به صدا در آمد. محسن رضایی صدا کرد: مهدی… مهدی… محسن… گفتم: به گوشم.
-    خود آقامهدی هستند؟
-    بلی.
-    گوشی را بده به خودش.

گوشی را دادم. آقامهدی طبق دستور کار صحبت کردند. بعد آقامحسن گفت: پیامی دارم توسط حاج سیداحمدآقا خمینی از طرف حضرت امام، که باید به تمام نیروها منتقل گردد.

آقا مهدی هم گفتند: همه فرماندهان لشکر این‌جا جمع‌اند. فقط جای شما خالی است.

با کدهای مصوب، اسم تمام فرماندهان را گفت. آقامهدی وقتی شنید می‌خواهد پیام مهمی قرائت شود، به من گفتند: میرآب همه را به گوش کن. کنار بی‌سیم دکمه‌ای‌ست به نام “پاور صوت". گفت “پاور صوت” را هم زیاد کن. به همه هم بگو پاور صوت‌های‌شان را زیاد کنند تا صدا پخش شود. شاسی را فشار دادم. پیام که خوانده شد در کل جزیره شمالی و جنوبی صدا پخش شد. همهٔ رزمندگان این پیام را شنیدند. صدای تکبیر در جزیره طنین‌انداز گشت. الله اکبر… الله اکبر…

• مضمون پیام چه بود؟

حضرت امام فرموده بودند که “من شنیده‌ام در آن جزیره شهدا و جانبازان زیادی را تقدیم انقلاب نموده‌اید، ولی بدانید حفظ جزیره، حفظ آبروی اسلام است.” یک لحظه موقعیت را در ذهنتان متصور شوید. همان لحظه‌ای که می‌خواهد دشمن پاتک کند، حضرت امام در جزیان امور قرار دارند و با پیامی تاریخی، نقشه راهی را پیش روی فرماندهان و رزمندگان قرار می‌دهند که به هر نحو ممکن باید جزیره حفظ گردد.

می‌توانم به جرات بگویم که حفظ جزیره را مدیون پیام امام و تدبیر مخابراتی مهدی باکری بودیم. همین ویژگی‌ها سبب می‌شد تا دیگر فرماندهان چشم و گوش بسته گفته‌های آقامهدی را قبول کنند.

خود احمد کاظمی همیشه مایل بودند کنار لشکر عاشورا وئ آقا مهدی عملیات کنند. وقتی متوجه می‌شدند نیروی کنارش لشکر عاشوراست، خیلی راحت‌تر و با خیال آسوده وارد عملیات می‌شدند و همیشه تاکید داشتند با آقامهدی عملیات کنند.

خوشبختانه چون بنده در بسیاری از عملیات‌های کنار آقا مهدی و احمد کاظمی بودم، همیشه هر حرفی را که آقا مهدی می‌گفتند برای احمد کاظمی حجت بود. می‌گفتند: اگر آقامهدی چنین نظری دارند، پس تمام است.

با این که آقامهدی در مقطعی جانشین ایشان بودند، ولی حرفش برای احمد کاظمی حجت بود و به نظرشان اعتقاد داشتند.

• از عملیات بدر برای‌مان بگویید. از آخرین روزهای شهید باکری. در عملیات بدر بر لشکر عاشورا چه گذشت؟

نوزدهم اسفندماه 1363 عملیات بدر آغاز شد. بیست و سوم هم من زخمی شدم. دو روز بعدش آقامهدی به شهادت رسیدند. از نوزدهم تا بیست و سوم عملیات در چند مرحله انجام شد. لشکر عاشورا وظایف محوله را به نحو احسن انجام داده بود. از ما خواستند که به کمک یکی از محورها (لشکر 17 علی بن ابیطالب) که به مشکل برخورده بودند برویم. قرار بود شی گردان امام حسین (ع) را بکشیم جلو. گردان علی‌اکبر به فرماندهی «بازگشا» هم از یک سو. گردان سیدالشهدا به فرماندهی جمشید نظمی از شروع عملیات در همان منطقه بود.

می‌خواستیم گردان‌ها را از اتوبان عبور دهیم تا بتوانیم جاده بصره ـ العماره را تصرف کنیم. اول قرار بود گردان امام حسین وارد عمل شود. ماموریت شروع شد ولی در نقطه‌ای که قرار بود گردان امام حسین با گردانی از لشکر 8 نجف اشرف به هم ملحق شوند، نمی‌توانستند. هی اصغر قصاب از گردان امام حسین پیام می‌فرستاد که گردان مورد نظر نمی‌تواند به ما وصل شود. زمان هم داشت می‌گذشت.

آقامهدی به احمد کاظمی گفت: پاشو بریم خط. شما فرمانده گردانتان را می‌شناسی، من هم می‌شناسم. دست آن‌ها را بگذاریم توی دست هم. ماجرا را فیصله بدهیم و آن یکی گردان را عبور دهیم.

با موتور می‌شد در آن محور رفت‌وآمد کرد. یک موتور هم بیش‌تر نبود. بی‌سیم را از ما گرفتند و خودشان رفتند. آقامهدی به من گفت: بنشین کنار علی تجلایی پشت بی‌سیم. هر وقت گفتم، گردان را حرکت بدهید بیاید جلو. گفتم: چشم.

بعد از رفتنشان علی تجلایی به من گفت بروم به گردان بازگشا و نظمی بگویم گردان‌ها را با فاصله از هم مستقر کنند تا خدای ناکرده زیر آتش پاتک دشمن تلفات ندهیم. رفتم و پیام را به مصطفی شهبازی، فرمانده یکی از گروهان‌ها گفتم تا به جمشید نظمی و بازگشا برساند.

همان لحظه که آن‌ها نیروهای‌شان را جابجا می‌کردند عراق چنان پاتک سنگینی زد که تا آن روز مثل آن‌را ندیده بودم. یک لحظه سرم را بلند کردم، دیدم بالای سرم هلی‌کوپتر دشمن در حال پرواز است. در را چارطاق باز کرده بودند. سرهنگ سبیلویی بود. هم هلی‌کوپتر بچه‌ها را می‌زد و هم آن سرهنگ. برگشتم بهش نگاه کنم که با گلوله‌ای مستقیم زد به قوزک پایم. اول متوجه جراحت نشدم. بچه‌ها به طرف هلی‌کوپتر تیراندازی کردند و مجبور شد از آن‌جا دور شود.

داشتم بر می‌گشتم که یکی از بچه‌ها (آقای محمدزاده) صدایم کرد و گفت دارد از پایت خون می‌رود. دیدم از داخل پوتین خون می‌زند بیرون. خودم را کشاندم کنار خاکریز. طیب‌شاهی بهم گفت بگذار به برمت عقب پانسمان‌ات کنند. گفتم نمی‌شود؛ آقامهدی با من کار دارد. الآن می‌آید دنبالم. گفت نگران نباش با موتور زود برت می‌گردانم. من را ترک موتورش کرد. حرکت کردیم توی راه به علی تجلایی هم اطلاع دادیم تا وقتی آقامهدی آمد به ایشان خبر بدهند.

برگشتیم عقب. می‌خواستم برگردم که نگذاشتند. از آن‌جا به بیمارستان اهواز منتقلم کردند و نهایتا اعزامم کردند تبریز. تبریز بودم که آقامهدی شهید شدند. بچه‌ها برای برای شکرت در مراسمی که قرار بودم بیست و نهم برگزار شود، آمده بودند تبریز. احمد مقیمی هم با آن‌ها بود. برای عیادتم آمدند. از ماجرا خبر نداشتم. از احد پرسیدم: از آقامهدی چه‌خبر؟ بی‌مقدمه گفت شهید شد. گریه کردم. فقط گریه کردم، همین. فکر نمی‌کردم آقامهدی به این زودی برود. ولی واقعیت این بود که جای آقامهدی در این دنیا نبود. باید می‌رفت. بعد از عملیات خیلی بی‌تاب شده بود. شهادت حمید و یاغچیان برایش سنگین بود

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 508
  • 509
  • 510
  • ...
  • 511
  • ...
  • 512
  • 513
  • 514
  • ...
  • 515
  • ...
  • 516
  • 517
  • 518
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • یَا مَلْجَأَ کُلِّ مَطْرُودٍ
  • امیرِعباس(حسین علیه السلام)

آمار

  • امروز: 38
  • دیروز:
  • 7 روز قبل: 973
  • 1 ماه قبل: 7289
  • کل بازدیدها: 238614

مطالب با رتبه بالا

  • وصیت نامه شهید محمد رضا دهقان (5.00)
  • وصیتنامه دسته‌ جمعی 50 غواص در شب عملیات کربلای 4 +عکس (5.00)
  • اگه میخوای مارو ببینی اربعین کربلا باش ( از خاطرات شهید ابوحامد) (5.00)
  • مهربان (5.00)
  • گوشه ای از ، ازدواج شهید حمید ایرانمنش (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس