فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

ماجرای گواهینامه رانندگی یک فرمانده تی

09 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

شهید برونسی، فرمانده تیپ که شد. به اجبار یک ماشین تحویل گرفت؛ یک راننده هم می‌خواستند در اختیارش بگذارند که قبول نکرد. 
 

 


سیدکاظم حسینی از همرزمان شهید «عبدالحسین برونسی» ماجرای توجه شهید برونسی به بیت‌المال و گرفتن گواهینامه رانندگی را روایت می‌کند:

***

فرمانده تیپ که شد، یک ماشین، اجباراً، تحویل گرفت. یک راننده هم می‌خواستند در اختیارش بگذارند که قبول نکرد. ـ شما گواهینامه که نداری حاجی، پس راننده باید باهات باشه.

ـ توی منطقه که شرعاً عیبی نداره من خودم پشت فرمون بشینم.

تو شهر می‌خوای چه کار کنی؟

ـ تو شهر چون نمی‌شه بدون گواهینامه رانندگی کرد، اگر خواستم برم، با راننده می‌رم.

چند وقت بعد که رفتم مشهد، یک روز آمد پیشم.

ـ سید! یک فکری برای این گواهینامه ما بکن.

ـ شما که دیگه راننده داری، گواهینامه می‌خوای چه کار؟

ـ همه مشکل همین‌جاست که یک راننده بند من شده، اونم راننده‌ای که حقوق بیت‌المال رو می‌گیره و مخارج دیگه هم زیاد داره.

خواستم باب مزاح را باز کرده باشم.

ـ خب این بالاخره حق یک فرمانده تیپ هست.

ـ شوخی نکن سید! همین ماشینش هم که دست منه، برام خیلی سنگینه، می‌ترسم قیامت نتونم جواب بدم، چه برسه به راننده. (این در حالی بود که وقتی می‌آمد مشهد، پول بنزین و روغن و خرج‌های دیگر ماشین را از جیب خودش و از حقوق شخصی می‌داد).

تصمیمش جدی بود، مو، لای درزش نمی‌رفت.

ـ حاجی، حالا چند روز مرخصی داری؟

ـ هفت، هشت روز.

رفتم اداره راهنمایی و رانندگی؛ هر طوری بود کارها را رو به راه کردم؛ دو سه تا از افسرها خیلی کمک‌مان کردند؛ عبدالحسین اول امتحان آئین‌نامه داد و بعد تو شهری؛ بالاخره بهش گواهینامه دادند. البته همین هم یک هفته‌ای طول کشید؛ وقتی می‌خواست راهی جبهه شود، برای خداحافظی آمد؛ بابت گواهینامه ازم تشکر کرد.

ـ بالاخره این زحمتی رو که کشیدی بگذار پای بیت‌المال، ان‌شاءالله خدا خودش اجرت رو بده.

ـ حالا خودمونیم حاج آقا، شما هم زیاد سخت می‌گیری‌ها.

شهید برونسی لبخندی زد و حکایتی برام تعریف کرد؛ حکایت طلحه و زبیر که در زمان خلافت حضرت مولی(سلام الله علیه) رفتند خدمت ایشان که حکومت بگیرند. آن وقت حضرت شمع بیت‌المال را خاموش کردند و شمع شخصی خودشان را روشن کردند. طلحه و زبیر هم وقتی موضوع را فهمیدند، دیگر حرفی از گرفتن حکومت نزدند و دست از پا درازتر برگشتند. وقتی اینها را تعریف می‌کرد، لحنش جور خاصی شده بود. با گریه ادامه داد: «خدا روز قیامت، از پول و از اموال خصوصی و حلال انسان، که دسترنج خودشه، حساب می‌کشه که این پول و اموال رو در چه راهی مصرف کردی؛ چه برسه به بیت‌المال که یک سر سوزنش حساب داره!».

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

روایتی از دو برادر که با یک سال فاصله در یک روز شهید شدند

09 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

عزت الله گفت: خوش بحال آن شهدا که زیر شنی تانک‏های این نانجیب‏ها له می‏شوند. من یکه خوردم، بدنم لرزید و گفتم: عزت الله – بابات – کنارت نشسته! بعد عزت الله تبسمی کرد و گفت: به‏ خدا بابا من از این ناراحتم که یک جوری به محضر آقا اباعبدالله وارد بشوم، بدنم از بدن آقا امام حسین سالم‏تر باشد. 
پدر شهیدان علی اکبر و عزت الله کیخواه می‏گوید: کامیون داشتم و در شهرهای دور دست بار می بردم، یک روز صبح که سوار کامیون شدم، شهید سید حسین حسینی همسایه‏ ام، آمد گفت: شما جایی می خوای بری؟

گفتم: بار دارم، می خواهم تهران ببرم!گفت: حاجی! علی اکبر از عملیات برنگشته! یک لحظه یک حال دیگری به من دست داد، یک حال مکاشفه، علی اکبر پانزده ساله، سومین فرزندم، مقطع راهنمائی درس می‏خواند، عزت الله، متولد 1340 تازه دانشگاه قبول شده بود که دشمن نفرین شده به خاک ایران تجاوز کرد.
اول عزت الله رفت جبهه، بعدش من رفتم. پشت سر من علی اکبر رفت کردستان، چند ماهی گذشت، من از جبهه بر گشتم. علی اکبر هم آمد خانه، دو پسر دیگرم، علی اصغر و محمدرضا جبهه رفتند.
پنج مرد خانه ما، چهارنفرشان همیشه جبهه بودند.
علی اکبر از عملیات فتح المبین برگشت و چند روزی ماندگار شد، ما رفتیم قم، آنجا توی حرم حضرت معصومه سلام الله علیها، یک حالت خاصی به من دست داد، برای علی اکبر، وقتی برگشتم علی اکبر داشت می‏رفت جبهه، به مادرش؛ “حاجیه فاطمه» گفتم: علی اکبر را خوب نگاهش کند سیر بشو، بغض گلویم را گرفته بود. مادرش گفت: چرا حاجی!
گفتم: خداحافظی هم بکن!علی اکبر دیگر نمی‏آید. علی اکبر رفت، بقیه برادراش همه جبهه بودند. فقط من مانده بودم. این رسم خانه ما بود، یک مرد باشد….

دو برادر در آغوش هم
تا اینکه عملیات بیت المقدس شد. از شب اول عملیات یک بغض ناخوانده‏ای آمد سراغ من، به همین خاطر ماشین را بار زدم که برم سفر تا سرگرم باشم. از ماشین پیاده شدم، وقتی برنگشته، یعنی یا اسیر شده، یا مفقود. آماده شدم بروم اهواز، دنبال علی اکبر، شهید سید حسین هم اعلام آمادگی کرد با من بیاید، رفتیم اهواز، اول ما را هدایت کردند به سمت بیمارستان جندی شاهپور؛ آنجا چند تا کانتینر شهید گمنام بود، تک تک شهدا را نگاه کردم، دویست و هشتاد شهید را دیدم.علی اکبر نبود.آن موقع هنوز معراج شهدا نبود، رفتم تعاون و گفتند، اسم پسرتان توی آمار هست. علی اکبر درست شب اول عملیات بیت المقدس شهید می‏شود.

دهم اردیبهشت شصت و یک.گفت: فرستادنش گرگان. گفتم: من کامیون دارم، بدردتان می‏خوره، گفتند: مگر پسرت شهید نشده!؟ گفتم: بله، گفت خوب باید بری. گفتم کاری ندارید؛ مکث کرد و گفت: پس بیا این کوله پشتی های شهدای شمال کشور را بار بزن ببر چالوس. گفتم چشم، برگه را نوشت، رفتم برم که صدا زدند، بیا راستی، کوله پشتی شهدای قم هم هست. گفتم: باشه می برم. گفت: شهدای تهران. گفتم: هر کجا هست می‏برم تهران، از آنجا تقسیم کنند.
یک کامیون کوله پشتی شهدای عملیات بیت المقدس را بار کامیون کردم و بردم تهران، سهم شمال را بردم چالوس، یک راست رفتم گرگان رسیدم توی سپاه، دیدم تابوت علی اکبر را پیچیده‏اند توی پرچم جمهوری اسلامی؛ پرچم را بوکردم، بوی بهشت می‏داد، بوسیدمش، بعد بازش کردند، علی اکبر آرام خوابیده بود.

روحیه‏ام قوی بود. ما خانوادگی همیشه هر روز صبح؛ نماز صبح را که می‏خواندیم، با چهار پسرم بعد نماز جماعت توی خانه قرائت قرآن داشتیم.عزت الله کسر تولد داشت، جلوتر از زمان خودش که مدت معین است، به دنیا آمد. ده روزه که بود، دستش را گرفتم؛ یک لحظه به مادرش گفتم: این دست ها یک روز به یاری امام زمان می‏رود.
سه سال بعد با واسطه امام خمینی را شناختم، بعد از آن جمله معرف ایشان که گفته بود: “حواریون من توی گهواره‏اند” فهمیدم چرا عزت الله کسر تولد دار!باید به قیام امام خمینی که واسطه امام زمان بود می رسید و رسید. ….
هنوز تابوت علی اکبر را بلند نکرده بودند که یکی از بچه‏ها گفت: عزت الله مجروع شده در بیمارستان است. گفتم: ما خودمان را سپردیم به خودش… به خدا. علی اکبر تشیع شد و من سر مزار علی اکبر سخنرانی کردم، چنان حرف زدم که همه روحیه گرفتند. جنگ ادامه داشت ما همه جبهه بودیم.

من ماشین آبکش داشتم برای رزمندگان آب می‏بردم خط مقدم، یا هر کجا که می‏شد. سال 66 بود، عزت الله چند بار زخمی شده بود، این بار شیمیایی، مسئول فرهنگی بنیاد شهید علی آباد کتول گرگان هم بود.یا جبهه بود، زخمی که می‏شد، می‏رفت آنجا در خدمت خانواده شهدا بود. شنیدم که داره میاد جبهه، رفتم فاو، شهید غلامحسین رحمانی را پیدا کردم. چون عزت الله همیشه با او بود.
گردان صاحب الزمان، گفتم: برادر رحمانی، شما به عزت الله تلکس زدی بیاد. گفت: چطور مگه، گفتم خوب علی اکبر شهید شده، علی اصغر و محمد رضا و من هم که الان جبهه هستیم. رسم است که یک مرد ما باید در خانه باشد. شهید رحمانی یک مرتبه بغض کرد، اشک از گونه‏هاش جاری شد. گریه افتاد. دستش را گرفت و در گوشم و گفت: من هم مثل شما هستم، همه خانواده جبهه ایم. اگر ما نباشیم کی باید بیاد. هیچی نگفتم و خدا حافظی کردم.گفتم من باید بروم گرگان، رفتم.

تا رسیدم گرگان، مادر علی اکبر گفت: عزت الله همین یک ساعت قبل رفته سپاه بعد از ظهر می‏خواد بره جبهه، هنوز یک لیوان آب نخورده بودم توی خانه، که تندی رفتم سپاه، یک حال غریبی داشتم. عزت الله را گفتم: آمدم که نگذارم فعلا بری، تو باش مادرت تنهاست، من جای تو می‏روم. گفت: تو همین الان از جبهه برگشتی، بعد برای من نامه آمده از لشکر من را خواستند بابا. یعنی بر من تکلیف شرعی شده که باید برم. گفتم باشه برو…
عزت الله که سوار اتوبوس شد، من دیگر به خانه هم برنگشتم، هماهنگ شد، سوار اتوبوس آخری نشستم و رفتم. اول رفتیم چالوس، آنجا عزت الله من را دید و تبسمی کرد. بعد تقسیم شدیم، او رفت سمت فاوگردان صاحب الزمان؛ به شهید غلامحسین رحمانی ملحق شد. من رفتم سمت هفت تپه، چند وقتی گذشت من رفتم شلمچه، آنجا هم ماشین بزرگ دستم بود. توی سنگر بودیم که دیدم، عزت الله با جمعی از بچه های گردان صاحب الزمان، آمدند توی سنگر ما، صحبت از عملیات کربلای 10 بود، توی سنگر بچه‏ها جمع شان جمع بود، یکی‏شان گفت: این عملیات سختی خواهد بود، پاتک‏های سنگینی دارد و دشمن این نامردهای شقی، شهدای ما را زیر شنی تانک‏های‏شان پرس می‏کنند، اطلاعاتی بود که از آن محور دشمن لعنتی داشتند.

بعد عزت الله گفت: خوش بحال آن شهدا که زیر شنی تانک‏های این نانجیب‏ها له می‏شوند. من یکه خوردم، بدنم لرزید و گفتم: عزت الله – بابات – کنارت نشسته! بعد عزت الله تبسمی کرد و گفت: به‏ خدا بابا من از این ناراحتم که یک جوری به محضر آقا اباعبدالله وارد بشوم، بدنم از بدن آقا امام حسین سالم‏تر باشد. مگر همین قوم شنیع و نانجیب، نبودند که بر بدن اباعبدالله علیه السلام اسب تازاندند، خوب بابا جان، این آدم‏ها، همان نسل خبیث و ناپاک شمرند، این تانک‏ها هم همان اسب‏ها هستند.
همین لحظه یک نفر عزت الله را صدا زد، عزت الله رفت و برگشت، گفت دیگر وقش رسیده، گردان صاحب الزمان، خط شکن عملیات کربلای 10 است، خدا حافظی دردناکی کردیم. و رفت… من شب یک خوابی عجیب دیدم، گفتم عزت الله پرید.
عملیات، مرحله اول و دومش که تمام می‏شود، گردان مسلم می‏رود که جایگزین گردان خط شمن بشود، گردان مسلم خوب به منطقه توجیه نیستند، عزت الله کیخواه می‏ماند که در کنارشان باشد. “شب دهم اردیبهشت شصت و شش” عزت الله بر بلندی‏های ماهوت شهید می‏شود. مثل بردارش «علی اکبر کیخواه» درست در یک شب زمانی، یعنی10 – 2 – 61 علی اکبر شهید و مفقود می‏شود؛ درست عزت الله هم 10- 2 – 66 شهید و مفقود می شود.» علی اکبر چند روز بعد پیدا شد. برای عزت الله بیش از هزار شهید را در جاهای مختلف رفتم دیدم. نبود.

دیگر جنگ تمام شد. اسرا برگشتند، یکی از اسرا که همرزم عزت الله بود، دقیقا لحظه شهادت را شهادت داد. گفت: عزت الله تامین ما بود، یک بعثی خبیث با قناسه پیشانی عزت الله را هدف قرار می‏دهد و شهید می‏شود. همه سر زندگی‏اند، من و مادرش، دو فرزند عزت الله که حالا خودشان صاحب فرزند هستند، نامش را هم گرفته‏اند و همه منتظر یک نشانی از او هستیم.بیست و اندی سال گذشت، یک شب ماه مبارک رمضان، یک اتفاقی برای خانواده شهید سید حسین حسینی افتاد، من را خیلی متاثر کرد، یک جوان بیست ساله در یک تصادف کشته می‏شود. آن شب در مراسم این جوان من یک جور حال عجیبی پیدا کردم با شهید سید حسین که مجلس عزا متعلق به خودش بود.

آن شب خواب دیدم، مجلس عزاست و شهید سید حسین هم حضور دارد، صدام زد، رفتم جلو و احوال پرسی کردم. گفتم: چه خبر سید حسین، کجا هستی، علی اکبر و عزت الله را می بینی! اصلا ازشون خبر داری؟ گفت: بله ما همدیگر را می‏بینیم. گفتم: وضعیت شهدا آنجا چگونه است؟ گفت: همه چیز عالی است. من توی همان عالم خواب بین حرف‏هایم به سید حسین گفتم: جنازه عزت الله برای من نیامد، بچه‏هایش در ناباوری هستند، مادرش خیلی بی‌تاب است.
شهید سید حسین بلافصله گفت: شهید عزت الله در منطقه مهریز یزد است. من ناگهان از خواب پریدم. و دیگر نماز صبح شده بود. این موضوع را پنهان نگه داشتم، نمی‏دانم چرا. یک اراده قوی نمی‏گذاشت با احدی صحبت کنم. فقط بهش فکر می‏کردم.

شش ماه از این ماجرا گذشت، باز یک اتفاقی افتاد، مرتبط با سید حسین بود، شب خواب دیدم توی خانه خودمان هستیم و شهید سید حسین مهمان ماست. فقط یادم هست که شهید سید حسین گفت: نمی خواهی به مرقد عزت الله بروی؟ گفتم: بله می‏خوام. گفت: برویم. دستم را گرفت، گفت: برویم. گفتم: برویم. تا گفتم برویم، دیدم جایی هستیم، یک مزار روبروی ما است. دور تا دورش دیوار کشیده‏اند. یک در ورودی دارد. باز است، هیچ دروازه‏ای ندارد. هنوز دروازه نگذاشته‏اند. وارد شدیم، یک مزاری بود که داخلش یک محلی ساخته بودند برای شهدا، تقریبا از زمین فاصله داشت، مثل یک سکو بود، سقف هم داشت. نزدیک شدیم. گفتم: پس قبر عزت الله کدام هست، با دست اشاره کرد بین شهدا و گفت: آنجاست… نگاه کردم. دیدم.گفتم پس بیا یک زیارت نامه بخوانیم. شهید سید حسین گفت بخوانیم. گفتم: من می‏خوانم. گفت: بخوان.شروع کردم: السلام علیک یا اباعبدالله الحسین… همین طور داشتم می‏خواندم تا گفتم: السلام علیک یا فاطمه الزهراء – از خواب پریدم.

دیگر پنهان نکردم. از صبح‏اش شروع کردم به تلفن زدن، تا اینکه مادر عزت الله پرسید چه خبر شده، این قدر زنگ میزنی؟ موضوع را گفتم. همه بچه‏ها جمع شدند، با رایزنی‏هایی رفتیم بنیاد شهید یزد، وقتی داشتیم می‏رفیم سمت مهریز، یک جایی توی جاده یک تابلو بود که روی آن نوشته بود؛ “به طرف راست! 1000 متر – گردکوه” این تابلو آتشی به جان من انداحت، لحظه‏ای که رسیدم به تابلو ماشین به خودی خود، خاموش شد، من انگار قلبم را آتش زده باشند، من که این همه آدم صبوری بودم، ناگهان گریه افتادم. یک لحظه حس کردم که عزت الله کنار این تابلو ایستاده و می‏گوید؛ بابا من اینجام.
بچه‏ها از ماشین پیاده شدند، من قدری که آرامش پیدا کردم. پرسیدند چه شده؟ گفتم: نمی‏دانم هر چی هست، این تابلو من را آتش زده، برویم که تا بنیاد شهید مهریز نرفتند، سوار شدیم، با یک استارت ماشین روشن شد و رفتیم.

آنجا بنیاد شهید یزد امکانتی در اختیار ما گذاشتند یک دوربین فیلمبرداری هم گرفتند با مسئول خود بنیاد شهید تک تک مزارها را سر زدیم.گفتم همه اینجاها که رفتیم، هیچ کدام نشان آنچه که من دیده بودم نیست. نشانی را که در خواب دیده بودم دقیق بازگو کردم، یک مرتبه یکی‏شان گفت: این نشانی فقط مختص “گردکوه” است.
با نام گردکوه تکانی خوردم، حرکت کردیم به سمت گرد کوه، رسیدم، دویست متری، گفتم صبر کنید، آنجا یک مزار بود که دورش دیواری داشت. یک ورودی داشت، گفتم: این ورودی است. داخل مزار یک سکو هست، چندین شهید و مسقف هم هست. یکی از همان بنیاد شهید پرید رفت جلوتر با دوربین، بعد فریاد کشید همین جاست. من بی‏تاب و همه ما حال غریبی داشتیم. وارد مزار که شدم، دیدم بله دقیقا همان نشانی خواب است.

در بین ده شهید تنها یک شهید گمنام بود که گفتند این شهید گمنام از کردستان آمده، بلندی‏های ماهوت، این شهید همان عزت الله کیخواه بود. این اتفاق مردم را آنجا جمع کرد. ما چند روزی آنجا ماندیم که شهید را از آنجا به گرگان ببریم، اما مردم از ما خواستند که این شهید باید آنجا باشد. تبرک است. الان آنجا(گردکوه) مزار شهید عزت الله کیخواه است.

 منبع: سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 

 

 

 

 

 


 
 

 نظر دهید »

خاطراتی از مهندس شهید عبدالمهدی مغفوری

09 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به دلیل فرار از خدمت سربازی رژیم حکم اعدام او را صادر کرده بود. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی به دستور امام به پادگان برگشت


عبدالمهدي مغفوري در روز پنجم بهمن ماه 1335 در روستای سرآسیاب فرسنگی شهر كرمان ديده به جهان گشود. خانواده تنگدست پدرش برای دل مردم روضه می خواند و مخارج زندگی را از پشت دار قالی بافی فراهم می کرد . عبد المهدی در سایه چنین خانواده ای رشد کرد و تحصیلات ابتدائی و متوسطه را در کرمان به پایان برد . او بعد از کسب دیپلم ریاضی جهت ادامه تحصیل در رشته برق وارد انستیتو برق کرمان شد و فوق دیپلم گرفت .با پايان تحصيل به سربازي فرا خوانده شد. یکی از بدترین و تلخترین دوران زندگی شهید، دوره خدمت و سربازی اوست. برحسب وظیفه در سال 1356 به خدمت سربازی می رود و با سپری کردن دوره آموزش خود در پادگان آموزش لشگرک تهران، به عنوان درجه دار در مخابرات در سمت متصدی تلفن شروع به کار می کند. به دلیل رفتار و روحیه تواضعی که داشت دوستان زیادی اعم از سرباز و درجه دار به خود جلب کرده و تحت تاثیر قرار می گیرند. شهید مغفوری جزو اولین کسانی است که به ترک خدمت و فرار از پادگان همت می کند و به دستور امام خود لبیک می گوید و پس از ترک خدمت به صفوف فشرده مردم انقلابی می پیوندد. بعد از بازگشت به کرمان در سال 1358 فعالیت های اجتماعی و سیاسی خود را در نهادهای انقلابی کرمان ادامه داد. از جمله این فعالیتها عضویت در ستاد نماز جمعه کرمان و پیشنهاد تدوین اساسنامه آن بود.ایشان پیش نویسی به این منظور تهیه کرد که مورد تایید و تصویب اعضای ستاد قرار می گیرد که بعد از گذشت سالها هنوز هم این اساسنامه دقیقاً مورد استفاده قرار می گیرد.

 

شهید مغفوری در خردادماه 1359 به سپاه پاسداران پيوست و پس از چندماه خدمت در حفاظت سپاه بدلیل کارایی و استعداد و لیاقت ایشان بعنوان مسئول روابط عمومی سپاه پاسداران زرند منصوب گردید. بعد از آغاز جنگ ، تلاشش برای حضور در میدانهای نبرد و سازماندهی نیروها در استان کرمان، از او چهره ای مخلص و دلپذیر ساخته بود . در موقعيت‌هاي گوناگون و در پست‌هاي مديريتي به خوبي درخشيد. در سال 1363 به فرماندهی سپاه پاسداران شهرستان سیرجان منصوب گردید و در طول دو سال خدمت، تحولات بسیار چشمگیری در سطح شهر سیرجان ایجاد نمود. او مدتی در کردستان بود . در سال 1364 در عملیات والفجر 8 بدلیل بمبارانهای شیمیایی دشمن بعثی از ناحیه کمر و پا بشدت مجروح می شود و در همین زمان مسئولیت واحد بسیج سپاه پاسداران استان کرمان را می پذیرد. حاج عبدالمهدی مغفوری در جبهه جنوب در منطقه دشت عباس با سمت مسئول تبلیغات لشگر 41 ثارا… مشغول فعالیت شد. در عملیات کربلای 4 شهید مغفوری علاوه بر سخنرانی، کارهای ستادی و تجهیز نیروها و پشتیبانی و خدمت رسانی و هدایت آنها تا منطقه عملیاتی فعالیت های بسیار زیادی داشت. مسئولیت ایشان در این عملیات تجهیز و هدایت قایقها تا نزدیک منطقه عملیاتی کربلای 4 بود و از آنجا که این عملیات با سختی و دشواری روبرو شد مجبور به بازگشت به خرمشهر شدند و سرانجام در حالي كه معاونت ستاد لشگر 41 ثارالله را بر عهده داشت در همین عمليات در اثر بمباران منطقه توسط هواپیماهای دشمن، ایشان به شهادت رسیدند.


خاطراتی از شهید

یدالله شاه عابدینی:

در یک سفر یک روزه که سرمان به مجلس ختمی گرم شد و تا ساعت چهار بعد از ظهر طول کشید، حاجی یک باره به خود آمد و برافروخته گفت: نماز اول وقت را از دست دادیم و با ناراحتی به نماز مشغول شد.

قرار بود مسئولین بسیج کشور در سمیناری در تهران شرکت کنند. معمولا در چنین مواقعی با وسیله های سواری می روند اما ایشان گفت: همه با اتوبوس می رویم .تا سوار شدیم حاج مهدی گفت :برادران از همان جلو هر کس حدیثی بلد است بگوید. بعد در خواست مداحی کرد. چنان حال و هوایی داشت که فکر می کردی در مسجد نشسته. ساعت یک شب بودکه رسیدیم قم. برادر ها گفتند اینجا بمانیم و فردا حرکت کنیم .حاج آقا قبول کرد. بخاری ماشین را روشن کردیم و پتو ها را برداشتیم تا استراحت کنیم .من در صندلی جلو بودم .یک لحظه متوجه تکان ماشین شدم .نگاه کردم دیدم حاج آقا غفوری در آن هوای سرد از اتوبوس بیرون رفت. با چشم تعقیبش کردم .رفت در دور ترین محل برای اقامه نماز شب . خوابم برد و قبل از اذان بود که با صدای ایشان از خواب بیدار شدم. از خودم شرم کردم .

در سمینار تهران بحث و گفتگو شد که امام فرموده اند باید به جبهه بروید . از سمینار که برگشتیم حاج آقا اصرار داشت: که ما باید تکلیف خود را انجام دهیم. می گفت: وقتی امام می فرمایند: راه قدس از کربلامی گذرد ،باید همین شود .

ایشان از زمانی که به بسیج آمدند هیچوقت ندیدم نماز بی جماعت برگزار شود .هر جا که وقت نماز می رسید ،می ایستار و اذان می داد .

حقیر که مدتی را در محضر شهید عبدالمهدی مغفوری در قسمت تبلیغات و انتشارات سپاه پاسداران زرند و زیرنظر این شهید بزرگوار افتخار خدمتگذاری داشتم. در نیمه دوم سال 1363 بنا به درخواست مسئول وقت بنیاد شهید حاج آقا شجاعی به بنیاد شهید زرند منتقل و در قسمت فرهنگی آن بنیاد مشغول خدمت شدم. در فروردین ماه سال 1364 بعد از مراسم تشیع جنازه یکی از شهدای بزرگوار (شهید محمود محمدی) به بنیاد شهید آمدم و در همین حین شهید مغفوری نیز به همراه یکی از برادران سپاه به بنیاد آمدند و به من گفت: آقای ابراهیمی من هم می خواهم همراه شهید به بهشت زهرا (س) بیایم. شما توی آمبولانس جا دارید من گفتم: البته و خیلی هم خوشحال می شوم که با شما باشم و بعد آمبولانس خواست حرکت کند من به اتفاق شهید مغفوری و یکی از بستگان شهید در قسمت عقب آمبولانس جنب تابوت شهید کنار هم نشستیم و آمبولانس به طرف بهشت زهرای زرند حرکت کرد. در طول مسیر راه من متوجه شدم که شهید مغفوری در حالیکه محزون است سرش را به تابوت نزدیک می کند و دور می کند و با خود نیز زمزمه می کند.

 

زهرا سلطان زاده همسر شهید:

یادم هست یک شب نزدیک ساعت دو بعد از نیمه شب آمد . گفتم: شام می خوری ؟ گفت: آنقدر خسته ام که نمی توانم چیزی بخورم، اگر هم بخوابم برای نماز بیدار نمی شوم. گفتم: ناراحت نباش هر ساعتی که بخواهید بیدارتان می کنم. گفت: من یک ساعت می خوابم .بی آنکه بیدارش کنم از جا بلند شد .وقتی دید مشغول کارهای منزل هستم، تبسمی کرد و گفت که به فکر کارهای دنیا نباش .خلاصه رفت وضو گرفت و تا نزدیک اذان صبح که من از خواب بیدار شدم دعا می کرد و اشک می ریخت .
گاهی اوقات می گفتم: فلانی فلان چیز را گفته یا این کار راکرده .می گفت: این قدر جوش دنیا را نزن .اگر کارهای واجبت ترک شد ناراحت باش. حرف و کار دنیا همیشه هست. شهید مغفوری به ما توصیه می کرد که خوب نگاه کنیم و ببینیم چه اعمالی جز واجبات و مستحبات موجب رضای خداست که هر چه موجب رضای خدا باشد برای خلق هم خوب است. وقتی خبر اسارت برادرم را به ما دادند، ایشان گفت: رضای خدا در این بوده و نباید از خود ضعف نشان دهیم، امروز دشمن ممکن است دست به هر کاری بزند ما باید با ایمان و مقاومت توطئه او را خنثی کنیم .

برای همه احترام قائل می شد مخصوصا برای پدر ومادرش.هر وقت به خانه پدری او می رفتیم دست پدر و مادرش را می بوسید و از موقع ورود به خانه تا داخل منزل به خودش اجازه نمی داد که جلوتر از پدر و مادرش حرکت کند .خدا می داند او چقدر آگاه و محترم بود .

من تا آنجا که یاد دارم هیچ وقت ندیدم ایشان کنار سفره ای که پدر ومادرش نشسته اند دستش را زود تر ازآنها به سر سفره برده باشد. شبهایی که در منزل پدری حاج مهدی میهمان بودیم، بنا بر شرایط شغلی، پدرش دیر تر به خانه آمد .اما حاج مهدی رامی دیدم که همین طور با لباس بیرون نشسته بود . می گفتم چرا نمی خوابی ؟ می گفت : می تر سم پدرم بیاید و در حالت دراز کش خواب باشم .صبر می کرد وقتی پدر می آمد و چراغ را خاموش می کرد، ایشان هم می رفت می خوابید . صبح هم قبل از همه بیدار می شد و به نماز می ایستاد .

در رعایت احوال بزرگان به خصوص پدر ومادر بسیار حساس بود. وقتی از ماموریت می آمد، در حالی که بسیار خسته بود به احترام پدر و مادر نمی خوابید. خمیره وجود این بزرگوار از تلاش و کوشش بود .حتی در دوران تحصیلش از بر جسته ترین دانش آموزان محسوب می شد .

 

خواهر شهید:

یادم است می خواستم در یکی از مراکز معتبر علمی و مذهبی ثبت نام کنم .این بزگوار قبل از رفتنم گفت :ممکن است افرادی با داشتن دید گاههای مختلف سیاسی بخواهند افکاری را به ذهن شما تحمیل کنند .مواظب باش که بی تفکر جذب افکار و دید گاههای مختلف نشوی .هر چه شنیدی در باره آن فکر کن و توسلت را با ائمه قطع نکن.

خلاصه ای از زندگی شهید با دست خط خودش

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 505
  • 506
  • 507
  • ...
  • 508
  • ...
  • 509
  • 510
  • 511
  • ...
  • 512
  • ...
  • 513
  • 514
  • 515
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • صفيه گرجي
  • زهرا دشتي تختمشلو
  • کوثر نهاوند(مهاجر إلی الله)
  • رهگذر
  • ma@jmail.com

آمار

  • امروز: 704
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • هفته دولت گرامی باد (5.00)
  • شوخی با رزمنده ها (5.00)
  • مادرم غم دوری مرا با گریه برای زینب(س) تسکین ده (5.00)
  • از واردات قاچاقی قایق تا انگشت قطع شده در آب و نمک (5.00)
  • پهلوانی که نتوانست غارت خرمشهر را ببینید (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس