به دلیل فرار از خدمت سربازی رژیم حکم اعدام او را صادر کرده بود. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی به دستور امام به پادگان برگشت
عبدالمهدي مغفوري در روز پنجم بهمن ماه 1335 در روستای سرآسیاب فرسنگی شهر كرمان ديده به جهان گشود. خانواده تنگدست پدرش برای دل مردم روضه می خواند و مخارج زندگی را از پشت دار قالی بافی فراهم می کرد . عبد المهدی در سایه چنین خانواده ای رشد کرد و تحصیلات ابتدائی و متوسطه را در کرمان به پایان برد . او بعد از کسب دیپلم ریاضی جهت ادامه تحصیل در رشته برق وارد انستیتو برق کرمان شد و فوق دیپلم گرفت .با پايان تحصيل به سربازي فرا خوانده شد. یکی از بدترین و تلخترین دوران زندگی شهید، دوره خدمت و سربازی اوست. برحسب وظیفه در سال 1356 به خدمت سربازی می رود و با سپری کردن دوره آموزش خود در پادگان آموزش لشگرک تهران، به عنوان درجه دار در مخابرات در سمت متصدی تلفن شروع به کار می کند. به دلیل رفتار و روحیه تواضعی که داشت دوستان زیادی اعم از سرباز و درجه دار به خود جلب کرده و تحت تاثیر قرار می گیرند. شهید مغفوری جزو اولین کسانی است که به ترک خدمت و فرار از پادگان همت می کند و به دستور امام خود لبیک می گوید و پس از ترک خدمت به صفوف فشرده مردم انقلابی می پیوندد. بعد از بازگشت به کرمان در سال 1358 فعالیت های اجتماعی و سیاسی خود را در نهادهای انقلابی کرمان ادامه داد. از جمله این فعالیتها عضویت در ستاد نماز جمعه کرمان و پیشنهاد تدوین اساسنامه آن بود.ایشان پیش نویسی به این منظور تهیه کرد که مورد تایید و تصویب اعضای ستاد قرار می گیرد که بعد از گذشت سالها هنوز هم این اساسنامه دقیقاً مورد استفاده قرار می گیرد.
شهید مغفوری در خردادماه 1359 به سپاه پاسداران پيوست و پس از چندماه خدمت در حفاظت سپاه بدلیل کارایی و استعداد و لیاقت ایشان بعنوان مسئول روابط عمومی سپاه پاسداران زرند منصوب گردید. بعد از آغاز جنگ ، تلاشش برای حضور در میدانهای نبرد و سازماندهی نیروها در استان کرمان، از او چهره ای مخلص و دلپذیر ساخته بود . در موقعيتهاي گوناگون و در پستهاي مديريتي به خوبي درخشيد. در سال 1363 به فرماندهی سپاه پاسداران شهرستان سیرجان منصوب گردید و در طول دو سال خدمت، تحولات بسیار چشمگیری در سطح شهر سیرجان ایجاد نمود. او مدتی در کردستان بود . در سال 1364 در عملیات والفجر 8 بدلیل بمبارانهای شیمیایی دشمن بعثی از ناحیه کمر و پا بشدت مجروح می شود و در همین زمان مسئولیت واحد بسیج سپاه پاسداران استان کرمان را می پذیرد. حاج عبدالمهدی مغفوری در جبهه جنوب در منطقه دشت عباس با سمت مسئول تبلیغات لشگر 41 ثارا… مشغول فعالیت شد. در عملیات کربلای 4 شهید مغفوری علاوه بر سخنرانی، کارهای ستادی و تجهیز نیروها و پشتیبانی و خدمت رسانی و هدایت آنها تا منطقه عملیاتی فعالیت های بسیار زیادی داشت. مسئولیت ایشان در این عملیات تجهیز و هدایت قایقها تا نزدیک منطقه عملیاتی کربلای 4 بود و از آنجا که این عملیات با سختی و دشواری روبرو شد مجبور به بازگشت به خرمشهر شدند و سرانجام در حالي كه معاونت ستاد لشگر 41 ثارالله را بر عهده داشت در همین عمليات در اثر بمباران منطقه توسط هواپیماهای دشمن، ایشان به شهادت رسیدند.
خاطراتی از شهید
یدالله شاه عابدینی:
در یک سفر یک روزه که سرمان به مجلس ختمی گرم شد و تا ساعت چهار بعد از ظهر طول کشید، حاجی یک باره به خود آمد و برافروخته گفت: نماز اول وقت را از دست دادیم و با ناراحتی به نماز مشغول شد.
قرار بود مسئولین بسیج کشور در سمیناری در تهران شرکت کنند. معمولا در چنین مواقعی با وسیله های سواری می روند اما ایشان گفت: همه با اتوبوس می رویم .تا سوار شدیم حاج مهدی گفت :برادران از همان جلو هر کس حدیثی بلد است بگوید. بعد در خواست مداحی کرد. چنان حال و هوایی داشت که فکر می کردی در مسجد نشسته. ساعت یک شب بودکه رسیدیم قم. برادر ها گفتند اینجا بمانیم و فردا حرکت کنیم .حاج آقا قبول کرد. بخاری ماشین را روشن کردیم و پتو ها را برداشتیم تا استراحت کنیم .من در صندلی جلو بودم .یک لحظه متوجه تکان ماشین شدم .نگاه کردم دیدم حاج آقا غفوری در آن هوای سرد از اتوبوس بیرون رفت. با چشم تعقیبش کردم .رفت در دور ترین محل برای اقامه نماز شب . خوابم برد و قبل از اذان بود که با صدای ایشان از خواب بیدار شدم. از خودم شرم کردم .
در سمینار تهران بحث و گفتگو شد که امام فرموده اند باید به جبهه بروید . از سمینار که برگشتیم حاج آقا اصرار داشت: که ما باید تکلیف خود را انجام دهیم. می گفت: وقتی امام می فرمایند: راه قدس از کربلامی گذرد ،باید همین شود .
ایشان از زمانی که به بسیج آمدند هیچوقت ندیدم نماز بی جماعت برگزار شود .هر جا که وقت نماز می رسید ،می ایستار و اذان می داد .
حقیر که مدتی را در محضر شهید عبدالمهدی مغفوری در قسمت تبلیغات و انتشارات سپاه پاسداران زرند و زیرنظر این شهید بزرگوار افتخار خدمتگذاری داشتم. در نیمه دوم سال 1363 بنا به درخواست مسئول وقت بنیاد شهید حاج آقا شجاعی به بنیاد شهید زرند منتقل و در قسمت فرهنگی آن بنیاد مشغول خدمت شدم. در فروردین ماه سال 1364 بعد از مراسم تشیع جنازه یکی از شهدای بزرگوار (شهید محمود محمدی) به بنیاد شهید آمدم و در همین حین شهید مغفوری نیز به همراه یکی از برادران سپاه به بنیاد آمدند و به من گفت: آقای ابراهیمی من هم می خواهم همراه شهید به بهشت زهرا (س) بیایم. شما توی آمبولانس جا دارید من گفتم: البته و خیلی هم خوشحال می شوم که با شما باشم و بعد آمبولانس خواست حرکت کند من به اتفاق شهید مغفوری و یکی از بستگان شهید در قسمت عقب آمبولانس جنب تابوت شهید کنار هم نشستیم و آمبولانس به طرف بهشت زهرای زرند حرکت کرد. در طول مسیر راه من متوجه شدم که شهید مغفوری در حالیکه محزون است سرش را به تابوت نزدیک می کند و دور می کند و با خود نیز زمزمه می کند.
زهرا سلطان زاده همسر شهید:
یادم هست یک شب نزدیک ساعت دو بعد از نیمه شب آمد . گفتم: شام می خوری ؟ گفت: آنقدر خسته ام که نمی توانم چیزی بخورم، اگر هم بخوابم برای نماز بیدار نمی شوم. گفتم: ناراحت نباش هر ساعتی که بخواهید بیدارتان می کنم. گفت: من یک ساعت می خوابم .بی آنکه بیدارش کنم از جا بلند شد .وقتی دید مشغول کارهای منزل هستم، تبسمی کرد و گفت که به فکر کارهای دنیا نباش .خلاصه رفت وضو گرفت و تا نزدیک اذان صبح که من از خواب بیدار شدم دعا می کرد و اشک می ریخت .
گاهی اوقات می گفتم: فلانی فلان چیز را گفته یا این کار راکرده .می گفت: این قدر جوش دنیا را نزن .اگر کارهای واجبت ترک شد ناراحت باش. حرف و کار دنیا همیشه هست. شهید مغفوری به ما توصیه می کرد که خوب نگاه کنیم و ببینیم چه اعمالی جز واجبات و مستحبات موجب رضای خداست که هر چه موجب رضای خدا باشد برای خلق هم خوب است. وقتی خبر اسارت برادرم را به ما دادند، ایشان گفت: رضای خدا در این بوده و نباید از خود ضعف نشان دهیم، امروز دشمن ممکن است دست به هر کاری بزند ما باید با ایمان و مقاومت توطئه او را خنثی کنیم .
برای همه احترام قائل می شد مخصوصا برای پدر ومادرش.هر وقت به خانه پدری او می رفتیم دست پدر و مادرش را می بوسید و از موقع ورود به خانه تا داخل منزل به خودش اجازه نمی داد که جلوتر از پدر و مادرش حرکت کند .خدا می داند او چقدر آگاه و محترم بود .
من تا آنجا که یاد دارم هیچ وقت ندیدم ایشان کنار سفره ای که پدر ومادرش نشسته اند دستش را زود تر ازآنها به سر سفره برده باشد. شبهایی که در منزل پدری حاج مهدی میهمان بودیم، بنا بر شرایط شغلی، پدرش دیر تر به خانه آمد .اما حاج مهدی رامی دیدم که همین طور با لباس بیرون نشسته بود . می گفتم چرا نمی خوابی ؟ می گفت : می تر سم پدرم بیاید و در حالت دراز کش خواب باشم .صبر می کرد وقتی پدر می آمد و چراغ را خاموش می کرد، ایشان هم می رفت می خوابید . صبح هم قبل از همه بیدار می شد و به نماز می ایستاد .
در رعایت احوال بزرگان به خصوص پدر ومادر بسیار حساس بود. وقتی از ماموریت می آمد، در حالی که بسیار خسته بود به احترام پدر و مادر نمی خوابید. خمیره وجود این بزرگوار از تلاش و کوشش بود .حتی در دوران تحصیلش از بر جسته ترین دانش آموزان محسوب می شد .
خواهر شهید:
یادم است می خواستم در یکی از مراکز معتبر علمی و مذهبی ثبت نام کنم .این بزگوار قبل از رفتنم گفت :ممکن است افرادی با داشتن دید گاههای مختلف سیاسی بخواهند افکاری را به ذهن شما تحمیل کنند .مواظب باش که بی تفکر جذب افکار و دید گاههای مختلف نشوی .هر چه شنیدی در باره آن فکر کن و توسلت را با ائمه قطع نکن.
خلاصه ای از زندگی شهید با دست خط خودش
منبع:سایت فاتحان
برای شادی روح شهیدان صلوات