فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

قاب ماندگار

09 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

حجت الاسلام پناهیان که این روزها از منبری های پرمخاطب کشور است در سال های دفاع مقدس به عنوان طلبه ای جوان از طریق گردان حبیب ابن مظاهر لشگر 27 محمد رسول الله به جبهه اعزام شده بود و در عملیات کربلای 5 مجروح شد.


وی درگفت و گویی درباره حال و هوای آن روزها گفته :

بنده به عنوان روحانی با یکی از گردان‌های لشگر 27، اعزام شده بودم. مضمون آن حرف هایی را که در آنجا به یک خبرنگار گفتم هنوز به یاد دارم که ما طلبه‌ها دو مأموریت داریم: یکی اینکه برویم در جبهه‌ها و از خدا و پیغمبر و معاد با رزمنده‌ها بگوییم و دیگر اینکه بیائیم پشت جبهه و از رزمنده‌ها و آنچه در دفاع مقدس جاری است با مردم حرف بزنیم.
یعنی در آن زمان هم یک رزمندی ساده، می‌توانست تفاوت فضای دفاع مقدس با فضای عادی زندگی در شهر را حس کند. همان زمان هم یک رزمندی کوچک می‌توانست به سادگی احساس کند که انتقال فرهنگ دفاع مقدس به جامعه، یک کار با ارزش است. مثل ارزش انتقال معارف آسمانی دین به بهترین انسان‌ها یعنی رزمندگان. معلوم است الان که با دفاع مقدس و فضای دفاع مقدس فاصله گرفته‌ایم، این ضرورت به شدت افزایش پیدا کرده است. چون در آن زمان به هر حال، حال و هوای دفاع مقدس به راحتی و به صورت طبیعی به پشت جبهه‌ها انتقال می‌یافت و شاید برای این انتقال ضرورت چندانی حس نمی‌شد. اما اگر کسی در همان زمان این ضرورت را قائل بوده در این زمان بیشتر آن را احساس می‌کند.

 منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 

 

 نظر دهید »

وصیت نامه شهید محسن گلستانی

09 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسمه تعالی

به نام آن کسی که یادش آرامش‌دهنده قلبها و ذکرش شیرینی کامهاست.

سلام علیکم و رحمه الله و برکاته

وصیت نامه محسن گلستانی فرزند علی

«مؤمنان باید در راه خدا با آنان که حیات مادی دنیا را بر آخرت ترجیح داده‌اند، جهاد کنند و هر کس در جهاد به راه خدا کشته شود یا فاتح گردد، زود باشد که او را در بهشت ابدی اجری عظیم دهیم.»

قرآن کریم، سوره نساء، آیه ۷۴

طبق این آیه شریفه و چندین آیه دیگر مشابه همین آیه، خداوند متعال وظیفه مسلمین را در قبال دین اسلامی که برگزیده‌اند، مشخص نموده که ما نباید تا زمانی که انسان‌نماهایی هستند حیوان صفت، که زندگی دنیوی را بر عالم آخرت ترجیح داده‌اند، دست از مبارزه بر علیه مشرکان به خدا و این دنیاپرستان بی‌دین و حس دنیاپرستی و حب متاع دنیا برداریم.

البته مسئله آخرت و زندگانی جاوید مسئله‌ای نیست که بشود شرحش را در همین چند صفحه مختصر و با جوهر یک خودکار بیان کرد، اما همین قدر که حس می‌کنم باید روزی مقابل خداوند و رسولان و امامان و شهدا بایستم و خجالت بکشم از خیانت در امانی که آنها در اختیار ما گذاشتند، نمیدانم چه بگویم و چطور حسی را که به من دست می‌دهد، برایتان شرح دهم.

اگر ما کمی با خود خلوت کنیم و با عقل خودمان مشورت کنیم، می‌بینیم تمامی راههایی را که می‌توانیم با پیمودن آن به طور صحیح رضایت خداوند و اولیاء او و مقربین درگاهش را جلب کنیم، خود پروردگار توسط پیامبر و قرآن کریم پیش پای ما گذاشته و آن این است که هر فردی که خودش را انسان باعقل و اندیشه سالم می‌داند، باید این نیرو و توان را در خودش حس کند که می‌تواند در برابر هواهای نفسانی خود بایستد و مبارزه کند که این کار در اسلام جهادی است به نام جهاد اکبر و ما برای این که بتوانیم جهاد اکبر را در وجودمان پیاده کنیم، مراحلی را باید بگذرانیم که سختی‌ها و مشقات و مصیبت‌ها و شکست‌هایی را باید متحمل شویم و صادقانه مقاومت کنیم.

ما از کثرت گناهان خویش آگاهیم و به مردن هم اعتقاد کامل داریم، پس چرا از فرصتی که خداوند در این جهاد اصغر (جنگ با کافران و مشرکان ودنیاپرستان) به ما داده است استفاده نکنیم تا بتوانیم یک شبه ره صدساله را بپیماییم و با جنگیدن در راه خدا و کشته شدن در راه او پرده‌ای عظیم روی گناهان چندین ساله‌امان بکشیم؟

پس در راه تحقق بخشیدن به جهاد اکبر در خودمان به جهاد اصغر با دشمنان دین بپردازیم. آری در جبهه از خیلی گناهان کبیره دوریم و بیشتر سعی می‌کنیم با یاد خدا، روحمان آرامش و قلبمان نشاط و وجودمان حالتی روحانی داشته باشد.

باری هیچ کس نباید برای ناکامی شهیدی در این دنیا اندوهگین شود زیرا به کام و به وصال معشوقی دیرینه می‌رسد که از بطن تولد او را یاوری نموده و آن روزی که من شهید شوم، روز عروسی من، و آن سنگری که در آن جان دهم، حجله دامادی من و آن لباسی که به خونم آغشته شود، لباس دامادی من است.

از شما می‌خواهم برایم مجلسی ساده در شأن خودمان بگیرید و خرج‌های اضافه نکنید، درعوض به محتاجان کمک کنید و اگر اشکی از دیدگان شما سرازیر شد، به یاد آقا اباعبدالله (ع) باشید و برای خانم زینب و یتیمان گریه کنید و به پهلوی بشکسته فاطمه زهرا (س) گریه کنید و اگر برای این خاندان و مصیبت‌های آنان اشکتان سرازیر نشد، برای خودتان بگریید که مبادا از اهل بیت دور باشید و متوجه نباشید که مصائب آنان از تمامی مصیبت‌ها بزرگتر است.

و در آخر به عنوان خدمتگزار کوچکی برای شما و به عنوان برادر حقیرتان حرفها و خواهشی عاجزانه دارم که برایتان ذکر می‌کنم:

۱) امام عزیز را در هر زمان وعبادتتان دعا کنید.

۲) در راه تداوم و صدور انقلاب اسلامی تا پای جان بایستید.

۳) سعی کنید در تمام جبهه‌های نبرد حق علیه باطل حضور داشته باشید، چه خط مقدم و چه پشت جبهه، چه با مالتان و حتی با جانتان.

۴) سعی کنید خودتان را چنان بسازید که آمادگی ظهور حضرت مهدی (عج) را داشته باشید.

۵) یاد تمامی شهدا را همیشه زنده نگهدارید و دعا کنید که خداوند تمامی شهدا را با شهیدان صدر اسلام و با ائمه و اولیای خودش محشور بسازد.

۶) اتحادتان را حفظ کنید و از صف خداپرستان حقیقی متفرق نشوید و منافقان تفرقه‌انداز را از خودتان دور کنید تا اسیر وسوسه‌های شوم شیطانی آنان نشوید.

۷) قرآن را زیاد تلاوت کنید و به معنای آن بیشتر عمل کنید.

۸) یاد امام حسین (ع) و شهدای کربلا و تمامی وقایع ایثارگرانه پیامبران و امامان و مصیبتهایشان را زنده نگهدارید.

۹) به خاطر رضای خدا و پابرجا بودن پرچم لااله الا الله و برای دین مبین اسلام بجنگید و سختی بکشید نه به خاطر حب متاع و دنیا و زمین و ثروت.

۱۰) اشعار اسلامی را زنده نگهدارید و سعی کنید نوحه‌خوانی و سینه‌زنی و مراسم دعای کمیل و توسل و ندبه را هر چه باشکوهتر برگزار کنید که تنها راه نزدیک شدن به خدا ادامه راه ائمه و گام برداشتن در راه آنهاست.

در پایان متذکر می‌شوم که من در این راه بی‌اجازه پدر و مادر نیامدم و آنها به من از کوچکی ادب آموختند و نماز و شیوه پاک‌بودن را در کنار آنها فراگرفتم و از آن موقعی که پدرم به من نوحه‌خوانی را آموخت، خودشان مرا با رضایت کامل به جبهه علیه ناپاکی و مشرکان با خدا فرستادند تا با آنها بجنگم و این جنگ دنباله همان جنگ و این جبهه ادامه همان جبهه است که از کودکی مرا در آن ثبت‌نام کردند.

پس من افتخار می‌کنم به چنین پدر و مادری و خیلی هم دوستشان دارم و من نمی‌خواهم فقط در این دنیای دو روزه با آنها باشم و می‌خواهم در آن دنیا تا ابد کنار هم باشیم، اگر خدا قبول کند، چون سرانجام آنها هم باید بیایند پیش ما و انشالله من زودتر بتوانم راهی را که میخواهند بیایند آب‌وجارو کنم چون این جور پدر و مادرها را علی و فاطمه (ع) باید پذیرایی کنند.

هر کجا خواستید مرا دفن کنید، چون فرق نمی‌کند، فقط اعمال انسان مهم است.

این چند بیت شعر را از قول خداوند به بنده فراری و گنهکار به روی کاغذ می‌آورم:

ای یاغی ستمگر بر ما وفا نکردی            عمری تو ای فراری، رو سوی ما نکردی

هر شب منادی ما، می‌زد تو را صدایت      اما تو یک شبی هم، ما را صدا نکردی

ما پرده پوشیم از مهر، بر جمله گناهت      اما تو ای جفاجو، از ما حیا نکردی

جداً بیاییم شرم و حیا کنیم که در محضر خدا معصیت نکنیم و بیاییم با خدا آشتی کنیم که برگشت همه ما به سوی اوست.

و با آنهایی که می‌گویند این جنگ تا کی ادامه دارد و یا این که می‌گویند شما سهمیه خود را به جبهه رفته‌اید و دیگر بس است، این آیه از سوره انفال را بازگو می‌کنم:

«ای اهل ایمان! بکشید در راه خدا تا زمانی که فتنه و فساد برطرف شود و دین همه، دین خدا گردد.»

در پایان از تمامی دوستان و آشنایان و اقوام حلالیت می‌طلبم و امیدوارم این حقیر را ببخشید.

خداحافظ شما

بنده حقیر خداوند محسن گلستانی

نگارش به تاریخ ۳۰/۰۷/۱۳۶۳

التماس دعا

درباره شهید

شهید محسن گلستانی درسال ۱۳۴۰ در محله‌ای به نام شهرستانک از توابع شهریار در ۲۶ کلیومتری جاده ساوه چشم به جهان گشود.


او از عملیات والفجر مقدماتی وارد لشکر حضرت رسول(ص) شد و ابتدا در تدارکات و سپس در گردان عمار و بعد در گردان حمزه مشغول شد.


در عملیات والفجر۴ در منطقه‌ی کانی‌مانگاه بعد از جدالی سخت با دشمن از ناحیه ی کتف مجروح گشت که بعد از بهبودی در بیمارستان شیراز دوباره راهی جبهه شد.

درعملیات خیبر و بدر از ناحیه‌ی چشم و گوش آسیب دید، در حالی که در بیمارستان قم بستری شده بود و تحت معالجه قرار گرفته بود، نگذاشت خانواده اش با خبر شوند و بعد از معالجه بلافاصله به جبهه برگشت.

محسن از صدای گرم و دلنشینی برخوردار بود و به خاطر همین مزیت به عنوان مداح لشکر حضرت رسول(ص) در مراسم صبحگاه و دیگر مناسبت ها مداحی می کرد.

همیشه آرزو داشت که مانند حضرت فاطمه زهرا (س)شهید شود و همان طور که دوست داشت در عملیات پیروز مندانه‌ی والفجر هشت در جاده ی فاو – ام‌القصر در حالی که دو برادرش حسن و حسین مجروح شده بودند، از ناحیه ی پهلو مورد اصابت گلوله‌ قرار گرفت و در حالی که دست به پهلو داشت در سن ۲۵ سالگی به شهادت رسید.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 

 نظر دهید »

شهیدی که آرزو داشت مانند حضرت فاطمه زهرا (س)شهید شود

09 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

محسن از صدای گرم و دلنشینی برخوردار بود و بخاطر همین مزیت به عنوان مداح لشکر حضرت رسول(ص) مراسم صبحگاه و دیگر دعاها را انجام می‌داد.

شهید محسن گلستانی

شهید محسن گلستانی درسال 1340 در محله‌ای به نام شهرستانک از توابع شهریار در 26 کلیومتری جاده ساوه چشم به جهان گشود.
در 2 سالگی همراه با پدر و مادر به چهاردانگه در 12 کیلومتری جاده ساوه نقل مکان کرده و زندگی را در آنجا شروع کرد.
در7سالگی راهی مدرسه شد و در تمام دوره‌ی ابتدایی جزء شاگردان ممتاز به حساب می آمد.


آرامی و گشاده رویی و متانتش زبانزد بود. بعد از دوره‌ی ابتدایی برای کمک به خانواده مشغول به کار شد در حالی که از آموزش و پرورش برایشان تشویق نامه آمده بود و همه‌ی معلمان اصرار داشتند که باید به درس خود ادامه دهد، محسن از آنجا که دلسوز خانواده بود تصمیم گرفت که درکنار تحصیل، مشغول به کار شود.
او در 12 سالگی به شرکت پشم بافی جهان رفت، طی 2 سال کار کردن نتوانست به تحصیلاتش ادامه دهد به همین خاطر از شرکت بیرون آمد و به نقاشی ماشین پرداخت.
ساعت 6 صبح به شهر می‌رفت که هم صنعتی یاد گفته باشد و هم بتواند ادامه تحصیل دهد.
محسن در عرض 3 سال استاد نقاشی شد و مشتریان زیادی پیدا کرد و با وجود مشغله‌های کاری زیاد و استراحت کم بازهم شاگرد ممتاز بود.
در زمینه‌ی ورزش هم درفوتبال مهارت بسیار زیادی داشت.
محسن در راهپیمایی ها شرکت زیادی می‌کرد و شب ها دیر به خانه می آمد؛ فعالیت‌های انقلابی وی بسیار زیاد بود؛ تا اینکه انقلاب اسلامی به رهبری امام خمینی (ره) به پیروزی رسید.
پس از آن به خدمت مقدس سربازی که با شروع جنگ تحمیلی همراه بود رفت. پس از دوره‌ی آموزشی داوطلبانه به کردستان و تا پایان خدمت در سردشت (منطقه‌ی پاک سازی شده) مشغول به خدمت و فعالیت های مذهبی اعم از کلاس مداحی قرآن و اخلاق شد، به همین خاطر چندین بار مورد حمله ی منافقین و کومله دمکرات قرار گرفت.

خوشبختانه این دوسال به سر رسید و بعد از پایان خدمت برای رفتن به جبهه به عنوان بسیجی ثبت نام کرد و زمانی که اقوام به او گفتند که شما وظیفه ی خود را انجام داده اید در جواب گفت: «آن دو سال هرچقدر هم که سخت بود وظیفه ی هر فرد ایرانی است که برود و لیکن اگر داوطلبانه و عاشقانه برای جهاد به میدان برود اجر و پاداشی جدا دارد».

او از عملیات والفجر مقدماتی وارد لشکر حضرت رسول(ص) شد و تدارکات و سپس در گردان عمار و بعد در گردان حمزه مشغول شد.
در عملیات والفجر4 در منطقه‌ی کانی‌مانگاه بعد از جدالی سخت با دشمن از ناحیه ی کتف مجروح گشت که بعد از بهبودی در بیمارستان شیراز دوباره راهی جبهه شده بود.
درعملیات خیبر و بدر از ناحیه‌ی چشم و گوش آسیب دید، در حالی که در بیمارستان قم بستری شده بود و تحت معالجه قرار گرفته بود، نگذاشت خانواده اش با خبر شوند و بعد از معالجه بلافاصله به جبهه برگشت.
محسن از صدای گرم و دلنشینی برخوردار بود و بخاطر همین مزیت به عنوان مداح لشکر حضرت رسول(ص) مراسم صبحگاه و دیگر دعاها را انجام می‌داد.
همیشه آرزو داشت که مانند حضرت فاطمه زهرا (س)شهید شود و همان طور که دوست داشت در عملیات پیروز مندانه‌ی والفجر هشت در جاده ی فاو – ام‌القصر در حالی که دو برادرش حسن و حسین مجروح شده بودند، از ناحیه ی پهلو مورد اصابت گلوله‌ی بعثیون قرار گرفت و در حالی که دست به پهلو داشت در سن 25 سالگی به شهادت رسید.
خبر شهادت محسن در منطقه خصوصاً لشکر محمد رسول الله (ص)پیچید،او فرمانده‌ی دسته‌ی اخلاص از گروهان یک گردان حمزه بود و تمام بچه های دسته‌ی اخلاص که همه زیر 20 سال بودند که در منطقه معروف به کودکستان گلستانی بود.
او آنقدر با بچه‌ها مهربان و دلسوز بود که بعد از شهادتش بچه ها احساس می‌کردند پدرشان را از دست داده اند.

 

خاطرات شهید از عملیات والفجر۴

طی مراحلی از عملیات ها طبیعتاً خاطرات و سرگذشت هایی فراموش نشدنی از لحظات گوناگون حمله و پدافند، پیشروی، شهادت‌ها بجای می‌ماند.
من نیزشمه‌ای از خاطراتم را از عملیات والفجر4 مرحله 4 برایتان تعریف می کنم و مقصود، رساندن مطلب است که خداوند چطور امدادهای غیبی خودش را نازل می کند و…
نزدیکی‌های صبح بود که دستور حمله داده شد و با دشمن درگیری شدیدی پیدا کردیم.
طی مشورت‌هایی تصمیم گرفته شد که از ارتفاعی صعود کنیم و با دشمن درگیرشویم؛ این بود که به یک ستون حرکت کردیم و به طرف ارتفاع رفتیم وقتی به نزدیکی سنگرها رسیدیم فکر می‌کردیم نیرویی که روی این تپه است خودیست و به همین خاطر از بچه‌ها کسی عکس العمل نشان نمی‌داد ولی خوب که نزدیک شدیم و صدای عربی مزدوران عراقی را شنیدیم و سلاح هایی را که در سنگر داشتند را دیدیم ، فهمیدیم که اوضاع از چه قرار است ابتدا یکی از بچه ها بنام شهید عباس رضایی متوجه‌ی جریان شد و گفت این ها عراقی هستند و دارند ما را دور می‌زنند.
وقتی این حرف را زد برادر اسیرمان جواد ملائک که انشاءالله خداوند هرچه زودتر اسرا را آزاد بکند شروع کرد به تیراندازی کردن بطرف مزدوران که آنها هم متقابلاً با کالیبری که داشتند یک رگبار زمینی جلوی پای بچه‌ها زدند که در این حین شهید کمال بازوزاده در اولین مرحله پای چپش تیرخورد و چون ما هنوز فرصتی پیدا نکرده بودیم تا کسی موضعی و پناهگاهی برای خودش بگیرد به همین علت یک حالت پخش و پراکندگی و بی‌برنامه‌گی داشتیم…
من برگشتم پشت سرم را نگاه کردم دیدم که سید کمال بازوزاده روی زمین افتاده ولی حرف نمی زند…
از او سؤال کردم تیر خوردی؟
گفت بله.
اشاره کرد به پایش که پایم تیرخورده.
من وقتی رفتم بالای سرش دستش را خواست دورگردنم بیندازد تا بلکه من از آنجا بتوانم دورش بکنم که دشمن یک رگبار دیگر بست و دستش هم تیرخورد و این تیر در زمان دومش به کتف من اصابت کرد و من خودم را به پشت سید کمال انداختم…
رگبارقطع نمی شد و مدام تیرخالی می‌کرد و خط آتش مهیبی ساخته بود و البته نمی‌دانستند که آتش جهنم سوزاننده تر از آتشی است که اینها برپا کرده اند…
هیچ فرصتی نبود که پشت یک سنگ یا درختی پناه بگیریم و مجبور بودم پشت سید کمال دراز بکشم، اما از لای دستان و آرنج کمال، سنگر و حتی نفرات عراقی ها را که تند تند جایشان را عوض می‌کردند می‌دیدم.
چندین‌بار خواستم که به طرفشان شلیک کنم اما سید کمال غلت می‌خورد و نمی‌گذاشت کارم را انجام بدهم، یکبار به طرف من چرخید و صورتش را دیدم، زیرلب زمزمه می کرد منتهی متوجه نشدم چه می‌گوید فقط می دانم که ذکر می‌گفت…
گفتم هرچه که می‌خواهی بگو هر وصیتی، چیزی داری به من بگو، ولی او فقط به چشم‌های من نگاه می کرد.
یکدفعه دیدم چشم‌هایش حالت سفیدی پیدا کرد و رنگش سفید شد د رهمین حال که با او صحبت می کردم یک‌دفعه شنیدم چیزی داخل شکمش ترکید و صدای عجیبی داد و برای همیشه چشمانش را بست و همچنان خون از پایش جاری بود و روی سرمن می‌ریخت.
وقتی این صحنه را دیدم و مطمئن شدم که سیدکمال دیگر شهید شده، منتظر فرصتی شدم که از مهلکه بگریزم و یا لااقل پناهی برای خودم دست و پا کنم.
همین‌طوری از لای دستانش به سنگر عراقی‌ها نگاه می کردم متوجه شدم که دارند رگبار عوض می‌کنند ضمن عوض کردن رگبار که این فرصت را غنیمت شمرده و پریدم پشت یک تحته سنگی که جای خوبی باشد برای جنگیدن.
وقتی پشت تخت سنگ قرار گرفتم متاسفانه دیگر به سنگر عراقی‌ها دید نداشتم چون از ارتفاع کمی بطرف پائین کشیده بودم و فقط صدای بچه ها را می‌شنیدم که گاهی اوقات تکبیر می‌گفتند و گاهی اوقات دعای توسل می‌خواندند.
من هم همان جا نشسته بودم و یک عده هم از عراقی‌ها پائین‌تر جمع شده بودند، روی یک تپه و از بچه‌های بالا هیچ خبری نداشتم.
نزدیک غروب شد خورشید رفته رفته خودش را پنهان می کرد و قلبم را غم و غصه فرا می‌گرفت.
پیش خودم گفتم خورشید که کاملا غروب کرد و هوا که تاریک شد می‌روم پیش بچه‌ها و یک تصمیمی می گیریم که چه کار کنیم؟ از چه راهی برویم؟ چون واقعا ما محاصره شده بودیم از سه چهار طرف آر پی جی و تیربار می زدند هیچ راهی نبود حتی بچه ها با فرمانده لشکر(شهید حاج همت) هم تماس گرفته بودند تا کسب تکلیف کنند که ایشان هم تاکید کرده بودند که مقاومت کنند و بچه ها هم با ایمانی که داشتند مقاومت کردند و تسلیم نشدند.
اما از غروب بگویم تا بحال اینقدر غروب را به این غمناکی ندیده بودم؛ پشت درخت بودم و البته دراز کشیده ،چون نمی‌توانستم سرم را بلند کنم به هر حال آفتاب وقتی غروب کرد تازه یک مقداری توانستم تکانی بخورم و تیمم کنم با همان حال نشسته نماز مغرب و عشا را خواندم.
از نظر دید، دشمن دیگر دیدی به من نداشت ولی از لحاظ نزدیکی صدا خیلی به هم نزدیک بودیم و تمام حرکات پا و حرف زدن آنها بگوشم می‌رسید؛ بعد تصمیم گرفتم که بروم پیش بچه‌ها تا برای گریز از محاصره دشمن چاره‌ای بیندیشیم و همان مسیری را که پائین آمده بودم بالا آمدم زیر همان درختی که شهید بازوزاده افتاده بود دیدم چند نفر دیگر شهید شده اند از جمله عباس رضایی و ساریخانی ولی بچه های دیگر نیستند همان بچه هایی که پشت یک تخته سنگی قرار گرفته بودند.
گویا تغییر موضع داده و رفته بودند؛ شاید به این گمان که من شهید شده‌ام و یا اینکه برگشه‌ام جایی دیگر و موضعی دیگر، به دنبال من نیامده و صدایم نزده‌اند در این فکرها بودم که یکدفعه حس تنهایی بر من غلبه کرد و خودم را در آن مکان تنها حس کردم و فکر کردم در این دشت و کوه‌ها فقط من هستم و این همه دشمن خونخوار، یعنی یک لحظه از خدا غافل شده بودم، غافل از اینکه نمی دانستم نزدیک ترین یار و قدرتمند ترین پشتیبان من آنجا خداست، اینجا بود که یک مرتبه خدا را صدا زدم، یکبار، دوبار، سه بار… گفتم که شاید قسمت ما هم این بوده که اینطوری آخرین لحظات زندگیمان را بگذرانیم و خدا خواسته که ما اینطوری و تنها شهید بشویم.
این بود که یکی دو تا از بچه ها را با صدای بلند خواندم، کسی جوابم را نداد فقط صدای خودم در کوه می‌پیچید و بر می‌گشت و برگشت صدای کمک طلبی من به من هشدار می داد که: ای گلستانی توجه تو باید به خدا باشد و از خدا مدد بخواه و به امدادهای دنیوی پایبند مباش، تو مرا صدا بزن و از اعماق جانت صدایم کن…ادعونی استجب لکم…
از این صدای من مزدوران عراقی متوجه شده بودند که یکنفر پائین شیار تنهاست، این بود که شروع به تعقیبم کردند یکدفعه متوجه صدای پای یک یا چند نفر شدم که از سمت راست شیار می آید و بطرف پائین در حال حرکت بودند،وقتی منور زدند من نشستم، تا نشستم متوجه شده و شروع به تیراندازی کردند تا اینکه نتوانم از جایم بلند شوم و بگریزم، هی می‌زدند جلوی پایم، اطرافم، متوجه بودند و می‌توانستند بکشنم ولی نمی‌خواستند بزنند، فکر می کنم می‌خواستند اسیرم کنند، این بود که اسلحه‌ام را آماده کردم و پیش خودم گفتم اولین نفری که جلو بیاید خواهم زد و آنها را خواهم کشت، ولی از آنجا که خدا نمی‌خواست آنها نیامدند جلو ، فقط اطرافم را می زدند.
منور که خاموش شد، یک تنه درخت بود، رفتم پشت آن تنه درخت و شروع کردم به فکر کردن که از کجا بروم؟
در همان حالی که فکر می کردم تا راه گریزی پیدا کنم گفتم اول باید ببینم که من در چه موقعیتی و در چه مکانی هستم که یک دفعه متوجه مین‌هایی شدم که در اطرافم پخش بود مین‌هایی که ضامن آنها بوسیله ی یک رشته سیم مویی بهم وصل شده بود که کافی بود جزئی از بدنم به آن اصابت می‌کرد، تا منفجر شود، من مقداری از این میدان مین را دویده بودم و از روی مین‌های مختلف بدون آنکه خودم متوجه باشم که میدان مین است عبور کرده بودم این چه حکمتی است؟!!… آیا غیر از این است که معجزه الهی برمن نازل شده بود؟!!!
در آن لحظه دیگر غم وغصه حسابی دلم راگرفته بود، گفتم خدایا، تا اینجا ما را کمک کردی و از این همه موانع نجاتم دادی این یک تکه راه را هم کمکم کن انشاءالله بنده‌ی خوبی برایت می شوم، بنده‌ی مطیعی می‌شوم، از این امتحان رو سفیدم بیرون بیاور و نگذار که دشمن شاد بشوم و بدست مزدوران اسیر بشوم.
به هرحال تصمیم گرفتم که از طریق میدان مین به هر صورتی که شده راهم را پیدا کنم و به بچه ها ملحق شوم چون هیچ راه دیگری نبود.
گفتم اگر از داخل میدان مین بروم دشمن کمتر متوجه می شود و کمتر به آنجا توجه خواهد داشت، یا دراثر اصابت مین شهید می شوم، و یا اینکه نجات پیدا می کنم در هر دو صورت برد با من است، گفتم به هرحال اینجا من هستم و خدا و بغیر از خدا اینجا کسی نیست که بتواند کمکم کند، توکل کردم به امداد های غیبی خدا و باقی مانده میدان مین را شروع کردم به دویدن که رسیدم به سراشیبی کوه و با سرعت خودم را کشیدم توی جاده، جاده شنی بود و شروع کردم به راهپیمائی، کاملا خسته و تشنه بودم و گویا مزدوران عراقی هم بدون آنکه متوجه میدان مینی که برای ما گسترده بودند بشوند اقدام به تعقیب کرده بودند به دویدن که ناگهان صدای انفجار مهیبی بگوشم رسید یک لحظه فکر کردم پایم به مین اصابت کرده است ولی وقتی پشت سرم را نگاه کردم متوجه‌ی نعره‌ی یک مزدور عراقی شدم که بدامی که برای ما پهن کرده اند دچار شده و کمک می طلبید.
من متوجه نشدم که چه می گفتند، بعد دیدم که چهار نفر از اطراف دویدند طرفش تا نجاتش بدهند، دیگر ندیدم چه شد و چه کار کردند چون در داخل رودخانه بودم و درختان زیادی جلوی دیدم را گرفتم یک راهی را انتخاب کردم، بالاخره یا به طرف دشمن می روم و یا اینکه برایم کمین می زنند و یا نه، اینکه خداوند راه درست را نصیبم می کند و نجاتم می دهد.
بالاخره راه افتادم و بعد از مدتی راهپیمائی در مسیرم به یک ستون از بچه‌هایی که از گردان مقداد بودند برخوردکردم و این نیز یکی از عنایات خداوندی بود که در تقدیر من گذاشته بود تا زنده بمانم و دوباره برگردم پیش بچه ها، انشاءالله بتوانم شکر نعمت های خدا را بجا بیاورم و همان طور که در مهلکه قول دادم، بتوانم بنده‌ی خوبی برایش باشم.

فیلمی دیدنی از قرائت دعای صباح توسط شهید گلستانی در مراسم صبحگاه پادگان دوکوهه

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 503
  • 504
  • 505
  • ...
  • 506
  • ...
  • 507
  • 508
  • 509
  • ...
  • 510
  • ...
  • 511
  • 512
  • 513
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • صفيه گرجي
  • زهرا دشتي تختمشلو
  • کوثر نهاوند(مهاجر إلی الله)
  • رهگذر
  • ma@jmail.com

آمار

  • امروز: 690
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • هفته دولت گرامی باد (5.00)
  • شوخی با رزمنده ها (5.00)
  • مادرم غم دوری مرا با گریه برای زینب(س) تسکین ده (5.00)
  • از واردات قاچاقی قایق تا انگشت قطع شده در آب و نمک (5.00)
  • پهلوانی که نتوانست غارت خرمشهر را ببینید (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس