فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

فرمانده‌ای که کومله او را دست امام می‌دانست

09 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

یادی از شهید سید ابراهیم تارا

 

شهید «سید ابراهیم تارا» متولد 1338 بود که از 15 سالگی فعالیت‌های انقلابی خود را آغاز کرد؛ وی بعد از اخذ دیپلم در رشته ریاضی فیزیک، در دانشگاه پذیرفته شد اما به دلیل همزمانی با انقلاب فرهنگی در دانشگاه‌ها، آن سال موفق به حضور در دانشگاه نشد.

با توجه به شرایط بعد از پیروزی انقلاب و درگیری ضدانقلاب در کردستان، سید ابراهیم به غرب کشور رفت و تحت فرماندهی شهید بروجردی قرار گرفت. شهید تارا مسئول اطلاعات عملیات مناطقی از جمله بیجار، بوکان، کامیاران و سنندج بود که در دی ماه 1361 در حالی که با نیروها، همسر و تنها دخترش در جاده تردد می‌کرد، به اسارت کومله درآمد و پس از شکنجه‌های طولانی به شهادت رسید.

«فاطمه سوری» همسر این سردار گمنام اسلام،  بخشی از زندگی شهید تارا را روایت می‌کند:

بنده در سال 1359  با سیدابراهیم آشنا شدم؛ خودم هم در سپاه فعالیت می‌کردم؛ ابتدا قرار بود براى جاری شدن خطبه عقد، نزد امام(ره) برویم اما چون دفتر امام براى 4 ماه بعد وقت مى‌داد و ایشان نیز هر لحظه امکان شهید شدن خود را مى داد، به تهران آمدیم و در منزل برادرم عقد کردیم.

روز بعد از ازدواج به مشهد مقدس رفتیم؛ دو روز در مشهد بودیم که کودتاى نوژه لو رفت و چون انبار مهمات آنها در غرب بود، به کرمانشاه برگشتیم و سید به مأموریت رفت. ایشان از برنامه‌هاى خودش براى من حرفی نمی‌زد؛ یعنى اگر من سپاهى نبودم نمى‌دانستم او چه کاره است. آن برهه از زمان او مسئول امور قضایى واحد اطلاعات منطقه 7 کشورى بود.

در درگیرهای کردستان هم بنده با شهید تارا همراه بودم؛ بهترین دوران زندگی من در منطقه و در کنار شهید تارا بود؛ با اینکه در آنجا خطر ما را تهدید می‌کرد، هیچ ترسی نداشتم، چرا که ما طبق فرموده حضرت امام(ره) برای دفاع به منطقه رفته بودیم؛ ایشان فرموده بودند، دفاع برای هر مرد و زنی واجب است. من هم این حضور را وظیفه خود می‌دانستم؛ زمانی که می‌دیدم گروهک‌ها قصد دارند، کشور را تکه تکه کنند، چاره‌ای نداشتم.

من آن زمان 20 ساله بودم، یکی از کارهای من ارتباط و گفت‌وگو با زندانیان بود؛ به نوعی از مسیر عاطفی سعی می‌کردم، آنها را جذب کنم؛ چون روزی که اسلام آمد بر قلب‌ها حکومت کرد، ما سعی می‌کردیم این خط فکری را در منطقه داشته باشیم و به فریب‌خوردگان بفهمانیم کشور اسلامی ما برای تک تک ماست، نباید بگذاریم این کشور از هم پاشیده شود.

سید ابراهیم هم بدون اینکه بگذارد مردم فریب‌خورده کومله و ضدانقلاب او را بشناسند، سر سفره‌هایشان می‌نشست، با آنها غذا می‌خورد، شب را در منزل‌شان می‌ماند و با رفتار مهربانی که داشت، آنها را جذب انقلاب می‌کرد و می‌گفت: «از نظر عاطفی و فکری با آنها کار نشده است و به همین خاطر دچار مشکل شده‌اند». 

با توجه به فعالیت‌های گسترده‌ای که همسرم در منطقه داشت، ضدانقلاب او را شناسایی کرده بودند؛ در بیجار هم که بودیم، چند بار برای ترور ما آمدند اما موفق نشدند؛ حتی یک شب ضدانقلاب به منزل ما حمله کرد؛ وقتی با واکنش همسایه‌ها مواجه شدند، فرار کردند؛ تا اینکه در جریان تردد در بوکان، در حالی که من و سمیه تنها دخترمان که آن موقع یک ساله بود، همراه سیدابراهیم بودیم، او را به اسارت گرفتند.

آن موقع من روحیه خوبی نداشتم؛ خیلی نگران سیدابراهیم بودم؛ بعد از دستگیری سیدابراهیم، رادیو کومله اعلام سه روز جشن در منطقه کرد و حتی در رادیو  اعلام کردند: «ما دست خمینی را در منطقه قطع کردیم». چرا که او خیلی سعی می‌کرد، کار فکری روی افراد داشته باشد؛ به همین خاطر دستگیری او برایشان خیلی مهم بود.

برخورد سید ابراهیم با خانواده‌های کومله طوری بود که بعد از شهادتش، مادر یکی از اعضای گروهک‌ها می‌گفت: «حاضر هستم یکی از پسرهایم را فدا کنم تا سیدابراهیم زنده برگردد».

3 ـ 4 سال از شهادت سید ابراهیم، بی‌خبر بودیم؛ پیکرش را هم به ما تحویل نداده بودند؛ تا اینکه عامل شهادت همسرم دستگیر شد؛ خودم در جریان بازجویی از او حضور داشتم؛ بعد یقین پیدا کردم که سیدابراهیم به شهادت رسیده است.

همسرم در وصیت خود نوشته بود: «آرزو دارم زیر شکنجه شهید شوم؛ جسدم پیدا نشود؛ لحظه شهادت، مادرم حضرت زهرا(س) بر بالین من بیایند».

با اینکه بیش از 30 سال از شهادت سیدابراهیم می‌گذرد اما مادر پیرش هنوز منتظر آمدن اوست.

فرازی از وصیت نامه سردار شهید سید ابراهیم تارا:

می خواهم مثل مادرم فاطمه الزهرا (س) گمنام باشم.

می خواهم جسدی نداشته باشم.

کسی برایم چلچراغ نگذارد.کسی مراسمی نگیرد…

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

من اکبر لودرچی خط مقدم هستم

09 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

داخل چادر بغل دست ماشاءالله نشسته بود و از این ور و آن ور برای هم تعریف می‌کردند و می‌خندیدند. گاهی هم زیرچشمی مرا ورانداز می‌کرد و من خودم را با دستگاه بیسیم مشغول می‌کردم.
اولین باری که دیدمش، گفتم: این از آن بچه‌هائی است که برای گرفتن فرم مجمع آموزشی رزمندگان پایش به منطقه رسیده.

سر و صورت تمیز و اصلاح کرده و موهای بلند حالت‌دار، مرا که با سر و وضع درهم و خسته به تازگی از خرابه‌های خرمشهر بعد از عملیات کربلا - 4 به اردوگاه کوثر برگشته بودم آزار می‌داد.

داخل چادر بغل دست ماشاء الله نشسته بود و از این ور و آن ور برای هم تعریف می‌کردند و می‌خندیدند. گاهی هم زیر چشمی مرا ورانداز می‌کرد و من خودم را با دستگاه بیسیم مشغول می‌کردم.

آن روزها من تازه بسیجی شده بودم. به خاطر نزدیک بودن عملیات، در واحدمان واحد مخابرات تشکیل شده بود و چند دستگاه بی‌سیم تحویل گرفته بودیم و از بین بچه‌های واحد آنها را که سوادشان بالاتر بود جهت این کار انتخاب کرده بودند و من هم بعد از کربلا 4 - برای این کار انتخاب شده بودم. از اینکه می‌دیدم بین بچه‌ها برای قسمت مهمتری برگزیده شده‌ام در پوست نمی‌گنجیدم.

اینطور که معلوم بود همدیگر را از قبل می‌شناختند و با هم شوخی داشتند اما من که می‌گفتم: این پسره راه گم کرده و بی‌جهت اینجاها پیدایش شده… وقتی ما را جمع کردند و به مقر قبلی رفتیم تا از آنجا عازم منطقه جدید بشویم، تازه یکی دو روز بود که به کوثر رفته بودم. وقتی از منطقه برمی‌گشتم سه روز مرخصی داشتیم و من بنا داشتم از مرخصی‌هایم استفاده کنم. اما با وضع جدید برگشت به منطقه را بیشتر دوست داشتم چون یک عملیات در پیش بود.

مدتی که در خط سوم، وظیفه رابط بین عقبه و خط اول را داشتم با «اکبر» بیشتر آشنا شدم، جهادی بود. از اوایل انقلاب وارد جهاد سازندگی شده و در مناطق محروم خدمت‌ها کرده بود. راننده لودر بود اما به من چیزی نگفته بود که لودر ناراحتش می‌کند. یک روز تنگ غروب بود که فهمیدم کمرش درد می‌کند و مجبور است برای تحمیل آن درد، آمپول بزند.

از روی تجربه‌ائی که داشت بیشتر وقت‌ها «بادگیر» تنش بود و کلاه کاسک به سرش می‌گذاشت.

در کانال‌های بتونی عراقی‌ها در شلمچه نزدیک نخلستان که مستقر شدیم، چون خط از پشت سنگرها بود، همه آنطرف را محکم می‌کردند، ما هم غروب همان روز از اکبر خواستیم پشت اتاقک سنگر ما را خاک بریزد. او با اینکه خیلی خسته بود سرباز نزد.

در کوره راهی کنار یک نخلستان اطراف نهر چاسم بودیم. در اینجا من و اکبر خیلی به هم نزدیک شده بودیم.

اکبر متاهل بود و بعد از اعزامش به منطقه صاحب فرزندی هم شده بود.

در آنجا اکبر با من که سرم را از ته تراشیده بودم شوختی می‌کرد، البته من هم بی‌جواب نمی‌گذاشتم.

در نهر جاسم لودر اکبر خیلی به دردمان می‌خورد، مخصوصا یک روز که «ایفای»تدارکات را زده بودند ولی به محموله عقب آن آسیب نرسیده بود، همین لودر اکبر بود که رفت و یکی دو گونی پر از خوراکی آورد و ما که با کمبود خوراکی مواجه بودیم حسابی تأمین شدیم. اکبر این آخرها خیلی شوخی می‌کرد.

یک روز به همراه مسئول واحد و دو تن دیگر از برادران برای کاری رفته بودند که مورد تهاجم هواپیماهای عراقی قرار گرفته و یک شهید و یک مجروح داده بودند ولی به اکبر آسیبی نرسیده بود و می‌گفت :که من «بادمجان بم» هستم.

سر ظهر بود. داخل سوله کوچکی که بنا کرده بودیم نشسته بودیم ولی از بس کوچک بود مجبور بودیم که یک سوله دیگر بزنیم چون شبها نشسته می خوابیدیم.

تصمیم گرفته شد و اکبر با یکی از برادران به نام شهید «دولت آبادی» جلوتر رفتند و منهم اندکی بعد زدم بیرون. وقتی از سر بالایی جلوی سوله پائین آمدم، صدای سوت نزدیک شدن خمپاره 120 را شنیدم. فرصت بازگشت به سوله نبود خودم را به نزدیکترین خاکریز رسانده و با دستها سرم را گرفتم. خمپاره اول که خورد زمین، دومی هم بلافاصله به دنبالش رسید. هر دو در یک و نیم متری اکبر و دوستش منفجر شدند و آن دو را به داخل فرورفتگی خاکریز که برای سوله آماده شده بود انداخت.

وقتی بالای سرشان رسیدم یک طرف قسمت بالای صورت اکبر را ترکش برده بود اما لبخند هنیشگی بر لبانش نقش بسته بود.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

دعایی که یک بعثی را متحول کرد

09 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

جنایت، رذالت و کینه‌ورزی از خصوصیات روحی نظامی‌های بعثی بود، اما من به نوبه خود نمی‌توانم این حکم را به همه سرایت بدهم. بودند افرادی که در کسوت 

نظامی‌گری بعثی‌ها انجام وظیفه می‌کردند، اما طینتی پاک داشتند که گاهی که فرصتی دست می‌داد و نسیم روحانی، غبار قلب‌های زنگ گرفته‌شان را می‌زدود، می‌دیدی که چیزی از پاکترین انسان‌های مخلص خدا کم ندارند.

 

مطلب بالا بخشی از خاطرات ابراهیم ایجادی - از آزادگان دوران دفاع‌مقدس - است. در ادامه این خاطره می‌خوانیم:

یک‌بار که بچه‌های آسایشگاه 12 داشتند دعای کمیل می‌خواندند، «سائر» که از یکی نگهبان‌های خشن و تندخوی عراقی بود، پشت پنجره می‌آید و تا بچه‌ها به خود می‌آیند، می‌فهمد که قضیه چه بوده است.

 

بچه‌ها می‌خواستند حاشا کنند، اما او اصرار می‌کند که کارتان را ادامه بدهید، می‌خواهم ببینم دعا خواندن شما چگونه است. پس از آنکه قول می‌دهد به فرمانده اردوگاه چیزی نگوید، یکی از بچه‌ها شروع می‌کند به خواندن دعای کمیل.

 

لحظه‌های اول با نگاه تمسخر، بچه‌ها را زیر نظر گرفته بوده، اما وقتی مدتی می‌گذرد، او هم نم‌نمک دلش نرم شده، کم‌کم همراه با بچه‌ها اشک‌اش سرازیر می‌شود. وقتی دعا تمام شده بود، از بچه‌ها سئوال می‌کند، دیگر چه روزهایی دعا می‌خوانید؟

 

بچه‌ها به این گمان که حتماً دارد فیلم بازی می‌کند و می‌خواهد افراد و برنامه‌ها را شناسایی کند، چیزی به او نمی‌گویند؛ اما خودش شب جمعه بعد می‌آید پشت پنجره و به بچه‌ها می‌گوید همان دعایی را که شب جمعه قبل خواندید، امشب هم می‌خوانید؟

 

آن دعا چنان در روحیه او تأثیر گذاشته بود که حتی سعی می‌کرد ظاهر خود را نیز حفظ کند و معمولاً ته‌ریشی نیز می‌گذاشت و وقتی خوب با بچه‌ها انس گرفته بود، می‌آمد پشت پنجره می‌ایستاد، هم دعا را گوش می‌کرد و هم به این بهانه که دارد نگهبانی می‌دهد، نمی‌گذاشت که سربازهای دیگر مزاحم بچه‌ها شوند.

 

این سائر که دعای کمیل او را زیر و رو کرده بود، کسی بود که با کمال افتخار به ما می‌گفت: شغل پدر و مادر من در بغداد رقاصی است.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 502
  • 503
  • 504
  • ...
  • 505
  • ...
  • 506
  • 507
  • 508
  • ...
  • 509
  • ...
  • 510
  • 511
  • 512
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • صفيه گرجي
  • کوثر نهاوند(مهاجر إلی الله)
  • رهگذر
  • ma@jmail.com

آمار

  • امروز: 673
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • مروری برزندگی شهید علی بیگی (5.00)
  • گوشه ای از خاطرات شهداء (5.00)
  • هر وقت که راه کربلا باز شود(از خاطرات شهید علیرضا کریمی ) (5.00)
  • امر به معروف ( از خاطرات شهید حاج رضا فرزانه ) (5.00)
  • حج وتولدی دوباره ( ازخاطرات شهید آوینی ) (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس