فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

شهیدی که جبهه را به بورسیه خارج از کشور ترجیح داد

10 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

سهمیه بورسیه خارج از کشور به ایلام داده شد؛ شهید بی‌نشان «عبدالمجید امیدی» یکی از گزینه‌ها بود اما با توجه به شرایط جنگ، عبدالمجید می‌گوید: «وظیفه امروز من رفتن به دانشگاه جنگ است و حضور در کلاس سنگر».
جبهه غرب رشادت‌های شهید مفقود «عبدالمجید امیدی» را به یاد دارد و روزهایی که مادر این شهید در لحظه‌های بارانی آسمان، خود را به زیر ابرها می‌رساند و می‌گفت: «من که نمی‌دانم عبدالمجیدم الان کجاست». او می‌رفت تا به عبدالمجید بگوید اگر پیکر تو زیر باران است من هم زیر باران می‌مانم تا تو بیایی. اما او بازنگشت و مادر در سال 1387 به دیدارش رفت.

مادر شهید «عبدالمجید امیدی»، سال‌هایی که با انتظار تمام شد.
در ایام شهادت «عبدالمجید امیدی» در منطقه میمک مطلب خواندنی از این شهید به روایت دوستان در ادامه می‌آید. 

                                                          ***

سال 59 یک سهمیه بورسیه خارج از کشور به ایلام داده شد. خیلی‌ها دنبالش بودند. استاندار وقت گفته بود: «می‌خواهم از بچه‌های متدین و مکتبی با معدل بالا، یکی را انتخاب کنم که در آینده در خدمت مردم این استان محروم باشد». عبدالمجید یکی از گزینه‌ها بود و خیلی‌ها او را نشانه رفتند، اما عبدالمجید می‌گفت: «وظیفه امروز من رفتن به دانشگاه جنگ است و حضور در کلاس سنگر».

 

تصویر سمت راست شهید «عبدالمجید امیدی»
                                                         ***

شهید «عبدالمجید امیدی» مهرماه سال 63 در منطقه میمک با بچه‌های تیپ نبی اکرم(ص) کرمانشاه وارد عمل شد. سنگرهای فتح شده و پشت سرگذاشته شده هنوز کاملاً پاکسازی نشده بود. تک دشمن موجب شد که عبدالمجید و دیگر دوستانش در بخشی از نیزارهای محصور در ارتفاعات میمک خود را در محاصره دشمن بعثی ببینند. محاصره طول کشیده بود. رزمنده‌ها در کانالی محصور در نیزارها با مرگ دست و پنجه نرم می‌کردند. تماس با بی‌سیم به صورتی خاص، استفاده از آب و غذای بعثی‌ها، به صورتی پنهانی، آن هم در حالی که زخمی‌ها برای اینکه صدای ضجه‌شان درنیاید، چفیه‌هایشان را به دندان گرفته بودند، جزء سخت‌ترین و دردناک‌ترین ساعات روزهای پایانی حیات خاکی عبدالمجید بود. روز هفتم محاصره، چهار نفر از رزمنده‌ها تصمیم به گذشتن شبانه از سنگرهای دشمن و عبور از میادین برای نجات خود و نجات محاصره شدگان می‌گیرند. آنها رفتند اما بعد از رفتن‌شان ارتباط کاملاً مسدود شد و نتوانستند به نجات این رزمنده‌ها بیایند.

همین روزهای پاییزی بود و 9 روز از محاصره می‌گذشت، بعثی‌ها پس از تثبیت موقعیت خود، مشغول پاکسازی و آتش زدن نیزارها می‌شوند.

 

تصویر وسط شهید «عبدالمجید امیدی»
                                                        ***

«سیدمحمد میرمعینی» که از آزاده‌های این محاصره است، آخرین لحظه‌ها را این گونه روایت می‌کند: صبح روز اول آبان 1363 در شیار «نی‌خزر» منطقه میمک، به همراه عبدالمجید امیدی و 6 تن از همرزمان مجروح، تشنه و گرسنه با بعثی‌ها درگیر شدیم؛ مجید از ناحیه شکم به شدت آسیب دید. دل و روده‌اش را جمع کرد و به داخل لباس‌‌اش ‌گذاشت؛ فشنگی برای جنگیدن باقی نمانده بود؛ آنجا اسارت عین آزادگی بود؛ آزاده شده بودیم.

افسر بعثی بالای سر بچه‌ها می‌آمد و توهین می‌کرد؛ بالای سر عبدالمجید که رسید، محاسنش‌ را دسته‌دسته می‌کشید؛ صدای کنده شدن محاسن او و سرازیر شدن خون، اشک را از چشم‌های بچه‌ها جاری کرد اما عبدالمجید ‌گفت: «حسرت یک آخ را بر دل این نامردان می‌گذارم». سپس بعثی‌ها بدن مجروح و خونین رزمنده‌ها را با طناب به قاطر بستند و روی زمین کشیدند؛ دیگر توانی نمانده بود.

بعد از مدتی به دستور افسر بعثی رزمنده‌ها را روی زمین نشاندند؛ دستور تیرباران صادر شد؛ هر کدام از بچه‌ها 7 ـ 8 تا تیر ‌خوردند، به زمین ‌افتادند. محوطه پر از خون شده بود و یک سرباز عراقی گوشه مقر برای مظلومیت بچه‌ها زار زار گریه می‌کرد؛ افسر بعثی نوبت به نوبت به سر بچه‌ها تیر خلاص می‌زد و صدای ترکیدن و متلاشی‌شدن سرها به گوش می‌رسید.

6 نفر از بچه‌ها به شهادت رسیدند، بنده برای تیر خوردن نفر هفتم بودم؛ دستم را روی سر ‌گذاشتم و گلوله به مچ دستم اصابت ‌کرد؛ نفر هشتم عبدالمجید امیدی بود که با آمدن فرمانده مقر، نوبت به امیدی نرسید. فرمانده مقر با دیدن اوضاع قتلگاه به افسر بعثی سیلی زد. بنده و عبدالمجید را سوار ماشین ‌کردند. چند کیلومتر عقب‌تر ما از هم جدا شدیم و دیگر خبری از عبدالمجید به دستم نرسید.

میرمعینی بعدها از اسارت آزاد می‌شود؛ اما بدن بی‌جان مجید همچنان بی‌مزار است و صد حیف مادر شهید هیچ وقت این روایت مقاومت پسرش را نشنید…

منبع: سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

أین عمار! أین ذو الشهادتین...؛ فرازی از نهج البلاغه که شهید علم‌الهدی را منقلب کرد

10 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

صادق آهنگران چنین روایت می‌کند: نیمه‌های شب بود که سید حسین نهج البلاغه می‌خواند. وقتی من نگاه کردم، دیدم چهره‌اش برافروخته شده و اشک می‌ریزد. زیر چشمی به صفحه نهج البلاغه نگاه کردم و شماره صفحه را به ذهن سپردم.
 در میان شهدای هشت سال دفاع مقدس شهدای سادات نیز فراوان بودند. فقط 2500 شهید سادات در تهران داریم که بیش از 2000 نفر آن‌ها در بهشت زهرا(س) به خاک سپرده شده‌اند. “سیدمحمد حسین علم الهدی” نیز یکی از شهداییست که نامش در لیست ذریه زهرا(س) به ثبت رسیده.
سید محمد حسین علم الهدی بسیار اهل مطالعه بود. در دبیرستان با تشکیل انجمن اسلامی و سخنرانی فعالیت‌های خود را آغاز کرد. در سال 1356 در رشته تاریخ دانشگاه فردوسی مشهد تحصیل خود را ادامه داد. در دوران دانشجویی علاوه بر تحصیل، در رشته تاریخ دانشگاه مشهد به تدریس نهج‌البلاغه، عقاید و تاریخ اسلام می‌پرداخت. او علاقه بسیاری به نهج البلاغه داشت و با متون آن انس گرفته بود.

پس از پیروزی انقلاب اسلامی عضو اولین شورای تشکیل دهنده سپاه پاسداران در خوزستان بود. او و جمعی از دانشجویان پیرو خط امام در حماسه هویزه (16 دی ماه 1359) به دریای تانک‌های دشمن که آن‌ها را محاصره کرده بودند حمله‌ور شدند. حسین پس از شهادت همرزمانش با فریاد الله اکبر، آخرین گلوله‌های باقیمانده آرپی‌جی را به سوی دشمن شلیک کرد و چند تانک مهاجم را منهدم کرد، اما با تمام شدن مهمات و تنگ‌تر شدن حلقه محاصره، چون مولایش امام حسین(ع) به شهادت رسید و جان به جان آفرین تسلیم کرد.

صادق آهنگران که به عنوان یکی از دوستان شهید از سید محمد حسین علم الهدی خاطرات بسیاری دارد چنین روایت می‌کند: اتاق کوچکی از ساختمان نهضت سوادآموزی اهواز، در اختیار سید حسین بود. او و چند نفر از دوستانش از جمله من، به آنجا رفت و آمد داشتیم. یکی از شب‌ها من و سید حسین در این اتاق مشغول مطالعه بودیم. نیمه‌های شب بود که سید حسین نهج البلاغه می‌خواند. وقتی من نگاه کردم، دیدم چهره‌اش برافروخته شده و اشک می‌ریزد. زیر چشمی به صفحه نهج البلاغه نگاه کردم و شماره صفحه را به ذهن سپردم و پس از مدتی که سید حسین نهج البلاغه را بست و برای استراحت بیرون رفت، من آن را باز کردم و صفحه مورد نظر را نگاه کردم. دیدم همان خطبه‌ای است که حضرت علی(ع) در فراق یاران با وفایش گریه می‌کند و می‌فرماید: أین عمار! أین ذو الشهادتین؛ کجاست عمار؟ کجاست…

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 

 نظر دهید »

انگشتر گمشده شهید علمدار که مادرِ سادات آن را بازگرداند

10 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

هرچه اصرار کردم بی‌فایده بود. سید حرف نمی‌زد. مرتب می‌خواست موضوع بحث را عوض کند. اما این موضوعی نبود که به سادگی بتوان از کنارش گذشت. راهش را بلد بودم. وقتی رسیدیم تهران و اطراف خلوت شد به او خیره شدم. بعد سید را به مادرش قسم دادم.
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، در میان شهدای هشت سال دفاع مقدس شهدای سادات نیز فراوان بودند. فقط 2500 شهید سادات در تهران داریم که بیش از 2000 نفر آن‌ها در بهشت زهرا(س) به خاک سپرده شده‌اند. “سید مجتبی علمدار” نیز یکی از شهداییست که نامش در لیست ذریه زهرا(س) به ثبت رسیده. سید مجتبی در دی ماه سال 1370 با سیده فاطمه موسوی ازدواج کرد که ثمره آن زهرا سادات علمدار است.

شهید علمدار بعد از اتمام جنگ در واحد طرح و عملیات لشکر 25 کربلا در ساری مشغول خدمت شد. او که از جانبازان شیمیایی جنگ تحمیلی بود چندین سال پس از جنگ و در سال 1375 بر اثر جراحت‌های شیمیایی به یاران شهیدش پیوست. “مجید کریمی” از دوستان شهید خاطره‌ای در رابطه با او را در “علمدار” نقل می‌کند که نشان دهنده ارتباط تنگاتنگ سید مجتبی علمدار با اهل بیت عصمت و طهارت(ع) و به خصوص مادرِ سادات است. خاطره به قرار زیر است:

شخصیت عجیبی داشت. در مواقع شوخی و خنده سنگ تمام می‌گذاشت اما از حد خارج نمی‌شد. فراموش نمی‌کنم. در قرارگاه که بودیم سربازها بیشتر در کنار سید بودند. او هم سعی می‌کرد از این موقعیت استفاده کند. یک شب در کنار سید و سربازها نشسته بودیم. شروع کرد خاطرات خنده‌دار دوران جنگ و رزمنده‌‌ها را تعریف کرد. همه می‌خندیدند. در پایان رو به من کرد و گفت:«خُّب حالا، مجید جان حمد و سوره‌ات را بخوان» شروع کردم به خواندن. بعد به سرباز بغل‌دستی‌اش گفت:«حالا شما هم بخوان و همین طور بقیه…» سید کاغذی در دست داشت و مطالبی روی آن می‌نوشت. روز بعد هر جا که یکی از سربازها را تنها گیر می‌آورد با خوشرویی ایرادات حمد و سوره‌اش را یادآور می‌شد! به کارهای سید دقت می‌کردم. کارهایش همیشه بی‌عیب و نقص بود. کاری نمی‌کرد که کسی ضایع شود. حرمت همه را داشت، حتی سربازان بی‌سواد! در ایامی که جهت دوره تکمیلی (تداوم آموزشی) به تهران آمده‌بودیم همیشه با هم بودیم.

یک روز جمعه به حمام عمومی دانشکده رفتیم. تا جایی که من به یاد دارم هیچ گاه غسل جمعه سید ترک نشده بود. می‌گفت: « اگه آب دبه‌ای هزار تومن هم بشه حاضرم پول بدم، اما غسل جمعه من ترک نشه.» حمام عمومی بود. در کنار حوض نشستیم و مشغول شستن شدیم. سید دوباره سر شوخی را باز کرد. یک بار آب سرد به طرف ما می‌پاشید. یک بار آب داغ و…خلاصه بساط خنده به راه بود. ما هم بی‌کار نبودیم! یک بار وقتی سید مشغول شستن خودش بود یک لگن آب یخ به طرف سید پاشیدم. سید متوجه شد و جا خالی داد اما اتفاق بدی افتاد!

سیدانگشترهایش را در آورده و کنار حوض حمام گذاشته بود. بعد از اینکه آب را پاشیدم با تعجب دیدم رنگ از چهره سید پرید. او به دنبال انگشترهایش می‌گشت! سید چند تا انگشتر داشت. یکی از آن‌ها از بقیه زیباتر بود. بعد از مدتی فهمیدم که ظاهراً این انگشتر هدیه ازدواج سید است. آن انگشتر که سید خیلی به آن علاقه داشت رفته بود. شدت آب، آن را به داخل چاه برده بود. دیگر کاری نمی‌شد کرد. حتی با مسئول حمام هم صحبت کردیم اما بی‌فایده بود. به شوخی گفتم. این به دلیل دلبستگی تو بود. تو به مال دنیا دل بستی گفت:« راست می‌گی. ولی این هدیه همسرم بود؛ خانمی که ذریه حضرت زهرا(س) است. اگر بفهمد که همین اوایل زندگی هدیه‌اش را گم کردم بد می‌شود.»

خلاصه روز بعد به همراه او برای مرخصی راهی مازندران شدیم. در حالی که جالی خالی انگشتر در دست سید کاملا مشخص بود. هنوز ناراحتی را در چهره‌اش حس می‌کردم. او به منزلشان رفت و من هم راهی بابلسر شدم. دو روز مرخصی ما تمام شد. سوار بر خودروی سپاه راهی تهران شدیم. خیلی خسته بودم. سرم را گذاشتم روی شانه سید. خواب چشمانم را گرفته بود. چشمانم در حال بسته شدن بود که یکباره نگاهم به دست سید افتاد. خواب از سرم پرید! سرم را یکباره بلند کردم. دستش را در دستانم گرفتم. با چشمانی گرد شده از تعجب گفتم:« این همون انگشتره!!» خیلی آهسته گفت: «آروم باش.» دوباره به انگشتر خیره شدم. خود خودش بود. من دیده بودم که یکبار سید به زمین خورد و گوشه نگین این انگشتر پرید.

بعد هم دیده بودم که همان انگشتر به داخل فاضلاب حمام افتاد. هیچ راهی هم برای پیدا کردن مجدد آن نبود. حالا همان انگشتر در دستان سید قرار داشت!! با تعجب گفتم:« تو روخدا بگو چی شده؟!» هرچه اصرار کردم بی‌فایده بود. سید حرف نمی‌زد. مرتب می‌خواست موضوع بحث را عوض کند. اما این موضوعی نبود که به سادگی بتوان از کنارش گذشت! راهش را بلد بودم. وقتی رسیدیم تهران و اطراف ما خلوت شد به چهره او خیره شدم. بعد سید را به حق مادرش قسم دادم!

کمی مکث کرد. به من نگاه کرد و گفت:«چیزی که می‌گویم تا زنده هستم جایی نقل نکن، حتی اگر توانستی بعد از من هم به کسی نگو؛ چون تو را به خرافه‌گویی و … متهم می‌کنند.» وقتی آن شب از هم جدا شدیم. من با ناراحتی به خانه رفتم. مراقب بودم همسرم دستم را نبیند . قبل از خواب به مادرم حضرت زهرا(س) متوسط شدم. گفتم: « مادر جان ، بیا و آبروی مرا بخور!» بعد هم طبق معمول سوره واقعه را خواندم و خوابیدم. نیمه شب بود که برای نماز شب بیدار شدم. مفاتیح من بالای سرم بود. مسواک و تنها انگشتر را روی آن گذاشته بودم. موقع برخاستن مفاتیح را برداشتم و به بیرون اتاق رفتم. وضو گرفتم و آماده نماز شب شدم. قبل از نماز به سمت مفاتیح رفتم تا انگشترم را در دست کنم. یکباره و با تعجب دیدم که دو انگشتر روی مفاتیح است!! وقتی با تعجب دیدم انگشتری که در حمام دانشکده تهران گم شده بود روی مفاتیح قرار داشت! با همان نگینی که گوشه‌اش پریده بود، نمی‌دانی چه حالی داشتم.

 منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 497
  • 498
  • 499
  • ...
  • 500
  • ...
  • 501
  • 502
  • 503
  • ...
  • 504
  • ...
  • 505
  • 506
  • 507
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

آمار

  • امروز: 1700
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • لحضه از ازدواج شهید سید علی حسینی (5.00)
  • وصیت نامه شهید حسین دهقان موری آبادی (5.00)
  • وصیت نامه شیرین يك شهید به چهار فرزندش (5.00)
  • هفته شهادت برشما مبارک (5.00)
  • وصیت نامه شهید درویشعلی شکارچی (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس