فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

خاطره از شهید مهدی زین الدین

16 فروردین 1397 توسط مادر پهلو شکسته

 سرتاسرِ جزیره را دودِ انفجار گرفته بود. چشم چشم را نمی دید. به یک سنگر رسیدیم. جلوش پر بود از آذوقه. پرسیدیم «اینا چیه؟»گفتند«هیچ کس نمی تونه آذوقه ببره جلو. به ده متری نرسیده، می زننش.» زین الدین پشت موتور، جعفری هم ترکش، رسیدند. چند تا بسته آذوقه برداشتند و رفتند جلو. شب نشده، دیگر چیزی باقی نمانده بود.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 

 

 

 

 نظر دهید »

نماهنگ زیبای عروسکهای پرپر مرا بسته‌بندی کردند و زیر تابوتم نوشتند: «شهید محمد جعفری‌منش

11 فروردین 1397 توسط مادر پهلو شکسته



 محمد جعفری‌منش، جانباز 70 درصدی و دیابتی است، فشار خون دارد، هر دو کلیه‌اش را از دست داده و چشم چپش تخلیه شده است، سینوس‌های صورتش را تخلیه کرده‌اند، کام دهان ندارد، مچ دست راست و چپش ترکش خورده است، هر دو کتف و ساعدهایش هم ترکش خورده‌اند، قسمتی از جمجمه‌اش را قبلاً ترکش برده است. او می‌گفت: «انگشت کوچک پای چپم را با انبردست کندیم. چون هر موقع می‌خواستم جوراب بپوشم، سختم بود. احساس می‌کردم تا مغز سرم می‌سوزد. خودم زورم نرسید. انبردست را دادم دست آقا رضا و گفتم: تو زورت بیشتر است، کندیمش. خون که زد بیرون، با گاز استریل بستیمش. یواش یواش درست شد. الآن هم یک بند ندارد». بعد از چند مدت پای چپش را قطع کردند، همان پایی که قبلاً کف و مچش ترکش خورده بود. هنوز هم آهنگران که گوش می‌دهد، موهای تنش سیخ می‌شود و احساس می‌کند خط مقدم است. محمد هنوز در ارتفاع 1904 است.

برخی خاطرات شگفت‌ انگیز  این شهید زنده در کتاب «مردی که در ارتفاع ماند» از زبان خود او آمده است. یکی از این خاطرات درباره نحوه مجروحیت این جانباز از ناحیه سر است که در ادامه می‌آید:

وقتی خمپاره 60 کنار من اصابت کرد تمام بدنم پر از ترکش شد. یک ترکش بزرگ به سرم اصابت کرد که از جایش خون مثل شیر سماور بیرون می‌زد. طوری که هرکس دیده بود تصور کرده بود تیر به سرم خورده و وارد جمجمه‌ام شده. فقط سرم نبود، ترکش به دست و پایم هم خورده بود. مچ پا، ساق پای چپ و ساق پای راست هم ترکش خورده بود. بعد از بیهوشی من نیروهای گردان حرکت کرده بودند و ارتفاع 1904 را فتح کرده بودند. من 30-40متری قله بودم که افتادم. بعد از اینکه بچه‌ها مرا می‌بینند به حشمت‌الله خانی ــ دوست ورامینی‌ام ــ می‌گویند: «حشمت‌الله! دوستت جعفری‌منش پایین قله شهید شده است». او هم می‌آید بالای سرم و توی صورتم می‌زند و صدایم می‌کند.

چند بار که توی صورتم می‌زند و جوابی نمی‌شنود فکر می‌کند شهید شده‌ام. بعد از فتح ارتفاع دوباره عراقی‌ها پاتک می‌زنند و نیروهای ما مجبور می‌شوند بروند پایین. مرا هم همراه با مجروحین دیگر سعی می‌کنند بیاورند پایین. مرا کنار درخت خوابانده بودند که از بالای قله نمی‌دانم با چه سلاحی شلیک کردند که ترکش از کف پوتینم عبور کرد و رفت توی پای چپم. ترکش کوچک بود اما همان‌جا احساس کردم که انگار برق مرا گرفته است.

 

 

بچه‌ها به هر طریقی بود ما را آورده بودند عقب و موضع‌گیری کرده بودند. برای شب دیگر یک گردان دیگر وارد عمل شده بود. بچه‌ها مجدداً توانسته بودند ارتفاع 1904 را بگیرند اما دوباره عراقی‌ها مسلط شده بودند. یک شب ما می‌گرفتیم یک شب آن‌ها، اصلاً بده‌بستان بود به‌قول خودمانی‌ها. این حالت تا چند شب ادامه داشت تا اینکه به هر زحمتی بود ما را منتقل می‌کنند به عقب و می‌رسانند به آمبولانس.

مرا ــ چون به‌عنوان شهید تلقی می‌شدم ــ زیر می‌خوابانند و مجروحین را روی من می‌گذارند، بعد می‌آورند ستاد معراج باختران و می‌گذارند توی تابوت. قشنگ بسته بندی‌‌ام می‌کنند و می‌گذارند توی کانتینرهای یخچال‌دار تا با شصت، هفتاد شهید دیگر اعزام کنند به ستاد معراج تهران. همان موقع شهید باریکانی ــ یکی از کسانی که خودم از ورامین به جبهه اعزامش کردم ــ می‌آید ستاد معراج باختران تا یکی از اقوام شهیدش را ببیند و برای آخرین بار از او خداحافظی کند.

به مسئول ستاد معراج شهدا می‌گوید: «آقا، من دیگر این شهید را نمی‌توانم ببینم، لطف کنید شهید را پایین بیاورید که صورتش را ببینم و فاتحه‌ای بخوانم و برگردم به خط بروم». مسئول ستاد معراج می‌گوید: «راهی ندارد». شهید باریکانی جواب می‌دهد: «نمی‌گذارم ماشین برود. این شهید از جانم برایم عزیزتر بوده، باید بیاوری پایین تا من یک فاتحه بخوانم». خلاصه مسئول ستاد معراج را مجبور می‌کند که تابوت فامیلش را پایین بیاورد..

 

 

آن‌ها هم تابوت را می‌آورند پایین و فیبر رویش را با چکش بلند می‌کنند و او هم فاتحه‌ای می‌خواند. پیشانی و محل سجده‌گاه شهید را می‌بوسد و کمک می‌کند که تابوت را بگذارند بالا. چشمش می‌‌افتد به تابوت من که زیر تابوت شهید بود. می‌بیند نوشته: «شهید محمد جعفری‌منش از ورامین». می‌گوید: او هم رفیق من است. همسایه توی کوچه‌مان، این را هم پایین بیاورید من فاتحه‌ای بخوانم»، می‌گویند: «ما کار داریم اگر بخواهیم این‌طور که شما پیش می‌روید کار کنیم باید هر پنجاه شصت شهید را بیاوریم پایین نمی‌شود».

شهید باریکانی اصرار می‌کند و می‌گوید: «نه، فقط همین یکی، دیگر کاری ندارم». تابوت من را هم می‌آورند پایین و درش را باز می‌کنند و شهید باریکانی در حال فاتحه‌خوانی بوده که نمی‌دانم دم و بازدم دهانم بوده، پلک چشمم بوده یا حرکت دستم، که او متوجه می‌شود و سریع یقه مسئول معراج را می‌گیرد و می‌گوید: «بیا اینجا ببینم! آدم را می‌گذارند توی تابوت که تو این‌کار را کرده‌ای؟» می‌گوید: «این که شهید است». می‌گوید: «نه، زنده است» و اصرار می‌کند، می‌روند گوشی می‌آورند و می‌گذارند روی قلب من. می‌شنوند که خیلی آهسته قلب دارد می‌زند. مرا می‌آورند بیرون و سِرُم می‌زنند و خون تزریق می‌کنند و بلافاصله مرا انتقال می‌دهند فرودگاه کرمانشاه که آن‌موقع اسمش فرودگاه باختران بود.

 

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

وقتی جانباز «محمد جعفری‌منش» زنده شد

11 فروردین 1397 توسط مادر پهلو شکسته

 

جانباز جعفری‌منش می‌گوید: از در دژبانی که رفتم داخل یکی از بچه‌ها مرا دید و گفت: «آقای جعفری منش زنده شد زنده شد». یکی از بچه‌هایی که خیلی خوشحال شد حاج الیاس فلاحی بود. هی می‌آمد و می‌گفت: «جعفری‌منش! من که باور نمی‌کنم تو زنده‌ای». 
 محمد جعفری‌منش، جانباز 70 درصدی و دیابتی است، فشار خون دارد، هر دو کلیه‌اش را از دست داده و چشم چپش تخلیه شده است، سینوس‌های صورتش را تخلیه کرده‌اند، کام دهان ندارد، مچ دست راست و چپش ترکش خورده است، هر دو کتف و ساعدهایش هم ترکش خورده‌اند، قسمتی از جمجمه‌اش را قبلاً ترکش برده است. او می‌گفت: «انگشت کوچک پای چپم را با انبردست کندیم. چون هر موقع می‌خواستم جوراب بپوشم، سختم بود. احساس می‌کردم تا مغز سرم می‌سوزد. خودم زورم نرسید. انبردست را دادم دست آقا رضا و گفتم: تو زورت بیشتر است، کندیمش. خون که زد بیرون، با گاز استریل بستیمش. یواش یواش درست شد. الآن هم یک بند ندارد». بعد از چند مدت پای چپش را قطع کردند، همان پایی که قبلاً کف و مچش ترکش خورده بود. هنوز هم آهنگران که گوش می‌دهد، موهای تنش سیخ می‌شود و احساس می‌کند خط مقدم است. محمد هنوز در ارتفاع 1904 است.

برخی خاطرات شگفت‌ انگیز  این شهید زنده در کتاب «مردی که در ارتفاع ماند» از زبان خود او آمده است. یکی از این خاطرات درباره مجروحیت، این جانباز از ناحیه سر است که در ادامه می‌آید:

مرا از کرمانشاه به مشهد مقدس انتقال دادند سرم با تیغ می‌تراشیدند که عمل جراحی روی آن انجام دهند پلاکم را روی بدنم نوشته بودند و نه آدرسی از من داشتند و نه نشانه‌ای و نه تلفنی. به هوش آمدم یکی از آن‌ها که بالای سرم بود گفت: «شماره تلفن آشنا». من هم شماره فامیل‌مان را در تهران به آن‌ها دادم و گفتم مرا به نام محمد ورامینی می‌شناسند. آن‌ها هم زنگ می‌زنند و می‌گویند یک ترکش کوچک خورده و می‌خواهیم از پدر و مادرش اجازه‌ای بگیریم برای خارج کردن ترکش. فامیل‌مان می‌گوید: «پدرش مرحوم شده. مادرش هم پیرزنی در ورامین است اگر به او بگوییم ممکن است مشکل قلبی پیدا کند. اگر مشکل خاصی نیست ما اجازه می‌دهیم که ترکش را دربیاورید.

 

 

برادرم موتورش را فروخت تا بلیط هواپیما بگیرد، بیاید

فردا فامیل‌مان می‌رود ورامین و اطلاع می‌دهد مادرم هول می‌کند تلفن می‌زند قم و فامیل‌های قم‌‌مان به مشهد می‌روند برادرم علی که بعدها شهید شد زمانی که متوجه می‌شود موتور گازی‌اش را چهار هزارتومان می‌فروشد و دوهزارتومانش را می‌دهد بلیط هواپیما می‌آید مشهد. اولین کسی که بالای سرم آمد برادرم بود خودش را رساند و گفت: «هرکاری داری بگو من با هواپیما آمدم که به دادت برسم». درست نمی‌توانستم صحبت کنم غذا را از طریق بینی می‌دادند و دست و پایم به زور حرکت می‌کرد از بینی شلنگی گذاشته بودند که سوپ توی آن می‌ریختند و بعد وارد معده‌ام می‌شد.

دکتر گفت اگر ترکش دربیاید مویرگ عصبی پا قطع می‌شود

به علی گفتم: «کف پای چپم تیغ رفته است این تیغ را با دستت در بیاور. نگاه کرد و گفت: «محمد! این تیغ نیست ترکش است». گفتم: «خیلی درد دارد برو بخش پرستار بگو با پنس یاانبردستی این ترکش را در بیاورند». مسئول بخش گفته بود که اگر دکترها اجازه بدند ما اطرافش را جراحی می‌کنیم و این ترکش را از پایش در می‌آوریم. دکترها گفتند اگر در بیاوریم مویرگ عصبی پایش قطع می‌شود. این ماند و به تدریج رفت توی پایم و پوست پایم روش را گرفت و رفت داخل. الان وقتی راه می‌روم سوزش دارد و اگر چیزی زیر پایم برود تا مغز سرم تیر می‌کشد.

 

مادرم گفت این ترکش آشپزخانه است که توی سرت خورده؟

حدود چهارده پانزده روز بیمارستان امدادی مشهد بودم یواش یواش جان گرفتم و مرا به ورامین انتقال دادند. قبل از عملیات و مجروح شدنم برای مادرم نامه می‌نوشتم که گاهی دروغ هم لابه لایش بود در یک نامه نوشتم «من صد کیلومتر پشت جبهه هستم و در آشپزخانه کار می‌کنم الان کار دیگری ندارم خط مقدم هم نرفته‌ام نمی‌خواهد نگران من باشید». از این کلک‌هایی که سایر بچه‌ها می‌زدند. بعد که با آن وضعیت به خانه برگشتم مادرم گفت: «پس این که نوشته بودی این بود؟ اینکه توی سرت خورده ترکش آشپزخانه است؟ ترکش خط مقدم نیست؟» خانواده خوشحال شدند به خصوص علی برادرم. قبل از آن به دوستانم گفته بود: «خدا کند محمد شهید نشود چون اگر شهید شود من دیگر نمی‌توانم به جبهه بروم». راست می گفت باید می‌ماند و سرپرستی خانواده بر عهده می‌گرفت. بعد از این جریان علی رفت جبهه. عضو لشکر 10 سیدالشهدا بود. رفت و در عملیات خیبر هم به شهادت رسید.

«آقای جعفری منش زنده شد»

وقتی مرا انقال دادند ورامین هر کس مرا می‌دید تعجب می‌کرد بعضی‌ها هم خوشحال می‌شدند تا یک هفته نمی‌توانستم راه بروم هم به خاطر ترکش کف پایم و هم به خاطر بدنم حتی کتفم بازوهایم و بغل گوشم هم ترکش خورده بود. خمپاره 60 جای سالم برای من نگذاشته بود. مادرم روزی دو نوبت برایم کباب درست می‌کرد تا جان گرفتم آنقدر خون از من رفته بود که عضلاتم مشخص نبود و پوست پایم به استخوانم چسبیده بود. ابتدا دست به دیوار می‌گذاشتم راه می‌رفتم و ظرف یک هفته آن قدرت گرفتم که خودم توانستم راه بروم اولین بار که پایم را گذاشتم بیرون حالم بد شد. پنج دقیقه‌ای بیهوش بودم بچه‌ها آب زدند به صورتم و مرا به هوش آوردند و رساندند خانه. دوباره 10 پانزده روز، دیگر در خانه ماندم. به اندازه یک نعلبکی غذا می‌خوردم اما چیزهای مقوی به من می‌دادند بعد دوباره زدم بیرون بلند شدم رفتم سپاه ورامین تا به بچه‌ها سری بزنم. از در دژبانی که رفتم داخل یکی از بچه‌ها مرا دید و گفت: «آقای جعفری منش زنده شد زنده شد». یکی از بچه‌هایی که خیلی خوشحال شد مرحوم حاج الیاس فلاحی بود. هی می‌رفت و می‌آمد و می‌گفت: «جعفری‌منش! من که باور نمی‌کنم تو زنده‌ای».

 

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 

 

 

 

 

 نظر دهید »
  • 1
  • 2
  • ...
  • 3
  • ...
  • 4
  • 5
  • 6
  • ...
  • 7
  • ...
  • 8
  • 9
  • 10
  • 11
  • 12
  • ...
  • 1182
 << < شهریور 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • نویسنده محمدی

آمار

  • امروز: 73
  • دیروز: 228
  • 7 روز قبل: 1140
  • 1 ماه قبل: 4924
  • کل بازدیدها: 258987

مطالب با رتبه بالا

  • شهادت آیت الله بهشتی و هفتاد دو تن از یارانش را تسلیت عرض می نمایم (5.00)
  • وصیتنامه عجیب شهید عملیات استشهاد طلبانه شهید علی منیف اشمر (5.00)
  • نگاه خدا ( از خاطرات شهید عبدالحمید دیالمه ) (5.00)
  • شهیدم کن ( از خاطرات شهید مهدی عزیزی ) (5.00)
  • هفته دفاع مقدس گرامی باد (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس