فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

ده خاطره از سردار شهید ابراهیم همت

10 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

ده خاطره از شهید ابراهیم همت

1بسم الله الرحمن الرحیم

)به سنگر تکیه زده بودم و به خاک‌ها پا می‌کشیدم. حاجی اجازه نداده بود بروم عملیات. مرا باش با ذوق و شوق روی لباسم شعار نوشته بودم. فکر کرده بودم رفتنی هستم.داشت رد می‌شد. سلام و احوال‌پرسی کرد. پا پی شد که چرا ناراحتم. با آن قیافه‌ی عبوس من و اوضاع و احوال،‌ فهمیده بود موضوع چیه. صداش آرام شد و با بغض گفت«چیه؟ ناراحتی که چرا نرفتی عملیات؟ خوب برو! همه رفتند، تو هم برو. تو هم برو مثل بقیه. بقیه هم رفتند و برنگشتند.»
و راهش را گرفت و رفت.

2) روز سوم عملیات بود. حاجی هم می‌رفت خط و برمی‌گشت. آن روز،‌ نماز ظهر را به او اقتدا کردیم. سر نماز عصر،‌ یک حاج آقای روحانی آمد. به اصرار حاجی، نماز عصر را ایشان خواند.مسئله‌ی دوم حاج آقا تمام نشده،‌ حاجی غش کرد و افتاد زمین. ضعف کرده بود و نمی‌توانست روی پا بایستد.سرم به دستش بود و مجبوری، گوشه‌ی سنگر نشسته بود. با دست دیگر بی‌سیم را گرفته بود و با بچه‌ها صحبت می‌کرد؛‌ خبر می‌گرفت و راهنمائی می‌کرد. این‌جا هم ول کن نبود.

3) به رخت‌خوا‌ب‌ها تکیه داده بود. دستش را روی زانش که توی سینه‌اش کشیده بود،‌ دراز کرده بود و دانه‌های تسبیحش تند تند روی هم می‌افتاد. منتظر ماشین بود؛‌ دیر کرده بود.مهدی دور و برش می‌پلکید. همیشه با ابراهیم غریبی می‌کرد،‌ ولی آن روز بازیش گرفته بود. ابراهیم هم اصلاً‌ محل نمی‌گذاشت. همیشه وقتی می‌آمد مثل پروانه دور ما می‌چرخید،‌ ولی این‌بار انگار آمده بود که برود. خودش می‌گفت «روزی که من مسئله‌ی محبت شما را با خودم حل کنم،‌ آن روز،‌ روز رفتن من است.»
عصبانی شدم و گفتم «تو خیلی بی‌عاطفه‌ای. از دیشب تا حالا معلوم نیست چته.»
صورتش را برگردانده بود و تکان نمی‌خورد. برگشتم توی صورتش. از اشک خیس شده بود.بندهای پوتینش را یک هوا گشادتر از پاش بود،‌با حوصله بست. مهدی را روی دستش نشاند و همین‌طور که از پله‌ها پایین می‌رفتیم گفت «بابایی! تو روز به روز داری تپل‌تر می‌شی. فکر نمی‌کنی مادرت چه‌طور می‌خواد بزرگت کنه؟» و سفت بوسیدش.چند دقیقه‌ای می‌شد که رفته بود. ولی هنوز ماشین راه نیافتاده بود. دویدم طرف در که صدای ماشین سر جا میخ‌کوبم کرد. نمی‌خواستم باور کنم. بغضم را قورت دادم و توی دلم داد زدم «اون‌قدر نماز می‌خونم و دعا می‌کنم که دوباره برگردی.»

4) از دست کریمی، زیر لب غرولند می‌کردم که «اگر مردی خودت برو. فقط بلده دستور بده.»گفته بود باید موتورها را از روی پل شناور ببرم آن طرف. فکر نمی‌کرد من با این سن و سالم،‌ چه‌طور این‌ها را از پل رد کنم؛‌ آن هم پل شناور. وقتی روی موتور می‌نشستم، پام به زور به زمین می‌رسید. چه جوری خودم را نگه می‌داشتم؟
- چی شده پسرم؟ بیا ببینم چی می‌گی؟
کلاه اورکتش روی صورتش سایه انداخته بود. نفهمیدم کیه. کفری بودم،‌ رد شدم و جوری که بشنود گفتم «نمردیم و توی این بر و بیابون بابا هم پیدا کردیم.»
باز گفت «وایسا جوون. بیا ببینم چی شده.»
چشمت روز بد نبیند. فرمان‌دهمان بود؛ همت. گفتم «شما از چیزی ناراحت نباشید من از چیزی دل‌خور نیستم. ترا به خدا ببخشید.» دستم را گرفت و مرا کنارش نشاند. من هم براش گفتم چی شده.
کریمی چشم‌غره‌ای به من رفت و به دستور حاجی سوار موتور شد و زد به پل،‌ که از آن‌طرف ماشینی آمد و کریمی تعادلش به هم خورد و افتاد توی آب. حالا مگر خنده‌ی حاجی بند می‌آمد؟ من هم که جولان پیدا کرده بودم،‌ حالا نخند و کی بخند. یک چیزی می‌دانستم که زیر بار نمی‌رفتم. کریمی ایستاده بود جلوی ما و آب از هفت ستونش می‌ریخت. حاجی گفت «زورت به بچه رسیده بود؟»
- نه به خدا،‌ می‌خواستم ترسش بریزه.
- حالا برو لباست رو عوض کن تا سرما نخوردی. خیلی کارت داریم.
از جیبش کاغذی درآورد و داد به دستم و گفت «بیا این زیارت عاشورا رو بخون،‌ با هم حال کنیم.» چشمم خیلی ضعیف بود، عینکم همراهم نبود و نمی‌توانستم این‌جوری بخوانم. حس و حالش هم نبود. گفتم «حاجی بیا خودت بخون و گریه کن. من هزار تا کار دارم.»
وقتی بلند شدم بروم، حال عجیبی داشت. زیارت را می‌خواند و اشک می‌ریخت.

5)چشم از آسمان نمی‌گرفت. یک ریز اشک می‌ریخت. طاقتم طاق شد.
- چی شده حاجی؟
جواب نداد. خط نگاهش را گرفتم. اول نفهمیدم،‌ ولی بعد چرا. آسمان داشت بچه‌ها را همراهی می‌کرد. وقتی می‌رسیدند به دشت،‌ ماه می‌رفت پشت ابرها. وقتی می‌خواستند از رودخانه رد شوند و نور می‌خواستند،‌ بیرون می‌آمد.
پشت بی‌سیم گفت «متوجه ماه هم باشین.»
پنج دقیقه‌ی بعد،‌صدای گریه‌ی فرمان‌ده‌ها از پشت بی‌سیم می‌آمد.

6) شب عملیات خیبر بود. داشتیم بچه‌ها را برای رفتن به خط آماده می‌کردیم. حاجی هم دور بچه‌ها می‌گشت و پا به پای ما کار می‌کرد.درگیری شروع شده بود. آتش عراقی‌ها روی منطقه بود. هر چی می‌گفتیم «حاجی! شما برگردین عقب یا حداقل برین توی سنگر.» مگر راضی می‌شد؟ از آن طرف،‌ شلوغی منطقه بود و از این طرف،‌ دل‌نگرانی ما برای حاجی.
دور تا دورش حلقه زده بودند. این‌جوری یک سنگر درست کرده بودند برای او. حالا خیال همه راحت‌تر بود. وقتی فهمید بچه‌‌ها برای حفظ او چه نقشه‌ای کشیده‌اند،‌ بالاخره تسلیم شد. چند متر آن‌طرف‌تر،‌ چند تا نفربر بود. رفت پشت آن‌ها.

7)بین نماز ظهر و عصر کمی حرف زد. قرار بود فعلاً‌ خودش بماند و بقیه را بفرستند خط. توجیه‌هاش که تمام شد و بلند شد که برود، همه دنبالش راه افتادند. او هم شروع کرد به دویدن و جمعیت به دنبالش. آخر رفت توی یکی از ساختمان‌های دوکوهه قایم شد و ما جلوی در را گرفتیم.
پیرمرد شصت ساله بود، ولی مثل بچه‌ها بهانه می‌گرفت که «باید حاجی رو ببینم. یه کاری دارم باهاش. »
می‌گفتیم «به ما بگو کار تو،‌ ما انجام بدیم.»
می‌گفت «نه. نمی‌شه. دلم آروم نمیشه. خودم باید ببینمش.» به احترام موهای سفیدش گفتیم «بفرما! حاجی توی اون اتاقه.»
حاجی را بغل گرفته بود و گونه‌هاش را می‌بوسید. بعد انگار بخواهد دل ما را بسوزاند، برگشت گفت «این کارو می‌گفتم. حالا شما چه‌ جوری می‌خواستین به جای من انجامش بدین؟»

8)همه‌ی کارهاش رو حساب بود. وقتی پاوه بودیم، مسئول روابط عمومی بود. هر روز صبح محوطه را آب و جارو می‌کرد. اذان می‌گفت و تا ما نماز بخوانیم، صبحانه حاضر بود. کم‌تر پیش می‌آمد کسی توی این کارها از او سبقت بگیرد.
خیلی هم خوش سلیقه بود. یک‌بار یک فرشی داشتیم که حاشیه‌ی یک طرفش سفید بود. انداخته بودم روی موکتمان. ابراهیم وقتی آمد خانه،‌ گفت «آخه عزیز من! یه زن وقتی می‌خواد دکور خونه رو عوض کنه، با مردش صحبت می‌کنه. اگه از شوهرش بپرسه اینو چه جوری بندازم،‌ اونم می‌گه اینجوری.» و فرش را چرخاند، طوری که حاشیه‌ی سفیدش افتاد بالای اتاق.

9) زنگ زده بود که نمی تواند بییاید دنبالم .باید منطقه می ماند. خیلی دلم تنگ شده بود. آن قدر اصرار کردم تا قبول کردخودم بروم.من هم بلیت گرفتم و با اتوبوس رفتم اسلام آباد.کف آشپزخانه تمیز شده بود.همه‌ی میوه های فصل توی یخچال بود؛توی ظرفهای ملامین چیده بودشان .
کباب هم آماده بود روی اجاق ،بالای یخچال یک عکس از خودش گذاشته بود ،بایک نامه .
وقتی می آمد خانه ،خانه من دیگر حق نداشتم کار کنم .بچه را عوض می کرد .شیر براش درست میکرد سفره را می انداخت و جمع می کرد .پا به پای من می نشست لباسها را می شست ،پهن میکرد،خشک می کرد وجمع می کرد.
آن‌قدر محبت به پای زندگی می‌ریخت که همیشه به‌ش می‌گفتم «درسته کم می‌آی خونه، ولی من تا محبت‌های تو رو جمع کنم، برای یک ماه دیگه وقت دارم.»
نگاهم می‌کرد و می‌گفت «تو بیش‌تر از اینا به گردن من حق داری.» یک بار هم گفت «من زودتر از جنگ تموم می‌شم. وگرنه، بعد از جنگ به تو نشون می‌دادم تموم این روزها رو چه‌طور جبران می‌کنم.»

10)از شناسایی آمده بود. منطقه مثل موم توی دستش بود. با رگ و خون حسش می‌کرد. دل ‌می‌بست و بعد می‌شناختش. اصلاً به خاطر همین بود که حتی وقتی بین بچه‌ها نبود، از پشت بی‌سیم جوری هدایتشان می‌کرد که انگار هست. انگار داشت آن‌جا را می‌دید. عشق حاجی به زمین‌ها بود که لوشان می‌داد،‌ لخت و عور می‌شدند جلو حاجی.
دفترچه‌ی یادداشتش را باز می‌کرد. هرچی از شناسایی به‌ش می‌رسید،‌ توی دفترچه‌اش می‌نوشت، ریز به ریز. حالا داشت برای بقیه هم می‌گفت. این کار شب تا صبحش بود. صبح هم که ساعت چهار،‌ هنوز آفتاب نزده،‌ می‌رفتیم شناسایی تا نه شب. از نه شب به بعد تازه جلساتش شروع می‌شد. بعضی وقت‌ها صدای بچه‌ها در می‌آمد. همه که مثل حاجی این‌قدر مقاوم نبودند.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 

 نظر دهید »

سردار شهید شوشتری و دستاوردهای یک رسالت

10 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

دیروز از هر چه بود گذشتیم، امروز از هرچه بودیم گذشتیم.آنجا پشت خاکریز بودیم و اینجا در پناه میز. دیروز دنبال گمنامی بودیم و امروز مواظبیم ناممان گم نشود. 
جبهه بوی ایمان می‌داد و اینجا ایمانمان بومی‌دهد. آنجا بر درب اتاقمان می‌نوشتیم یا حسین فرماندهی از آن توست؛ الان می‌نویسیم بدون هماهنگی وارد نشوید. الهی نصیرمان باش تا بصیر گردیم،بصیرمان کن تا ازمسیر بر نگردیم. آزادمان کن تا اسیر نگردیم.
 

به گزارش خبرگزاری دانشجویان ایران(ایسنا) منطقه خلیج فارس، 26 مهرماه، سالگرد شهادت سردار رشیدی است که برنامه‌های متعدد فرهنگی و اقتصادی را برای ایجاد امنیت پایدار در منطقه سیستان جستجو می‌کرد. در همین خصوص خبرنگار ایسنا به سراغ سروان مهدی امیری (یکی از یاران این سردار شهید) رفته که در زمان واقعه دلخراش شهادت ایشان، در آن مکان حضور داشته که حاصل این گفت‌وگو در متن زیر آمده است:

 

به نظر شما مهمترین فضیلت اخلاقی سردار شوشتری در چه زمینه‌ای بود؟

 

سردار شوشتری برای هر کسی یکسری فضایل اخلاقی خاصی را دارا بود و در کنار این فضایل اخلاقی و معنوی برجستهٰ پشتکار و جدیت ویژه‌ای را می‌شد در وی دید و بر روی مسائلی که به این سردار شهید واگذار می‌شد، دقت و پشتکار کافی تا حصول نتیجه وجود داشت و با جدیت برنامه‌ها را چه برای بسیجیان یا مردم دنبال می‌کرد تا به نتیجه مدنظر دست یابد. در کنار این موارد وارستگی، با ایمان بودن و خدایی بودن از دیگر فضایل برجسته سردار شوشتری بود.

 

رمز الفت سردار شوشتری با مردم را در چه چیزی می‌توان جست‌وجو کرد؟

 

همیشه همه چیز را مردمی می‌نگریست و با مردم بود و همیشه مشکلات مردم را با خودشان حل می‌کرد و مردم را در تمامی موارد از جمله امنیت و مسائل فرهنگی دخیل می‌کرد تا به مقصود نهایی برسیم و همواره در مسیر جلب رضایت مردم گام برمی‌داشت و از محبوبیت خاصی در بین مردم برخوردار بود.

 

 

دلیل موفقیت اقدامات اساسی که سردار شوشتری به ویژِه در منطقه سیستان و بلوچستان انجام داد که همچنان همگان آن را دستاورد این شهید بزرگ می‌دانند را در چه می بینید؟

 

بچه روستا بود و در یک زندگی سخت و فقیرانه بزرگ شده بود و فردی رنج کشیده و بسیار محکم بود. به همین خاطر در طول زندگی خودش،به محرومان توجه ویژه داشت و خدمت به آنان را عبادتی بزرگ می‌دانست. سردار شهید شوشتری سه کار اساسی ایجاد وحدت و همدلی بین قبایل منطقه و به ویژه شیعه و سنی، محرومیت‌زدایی و ایجاد امنیت پایدار را در سیستان و بلوچستان در دستور کار داشت. در برنامه‌ای که ایشان برای منطقه جنوب شرق کشور اعلام کرده بودند، چند بند وجود داشت که از آن جمله، رسیدگی به وضعیت اشتغال مردم منطقه، رفع محرومیت از مردم، اتحاد قبایل و واگذاری برقراری امنیت به نیروهای بومی، برقراری امنیت پایدار و فراگیر بود.

 

ابتدای آمدن سردار شوشتری به استان سیستان و بلوچستان تصور می‌شد فضای نظامی بر منطقه حاکم شود اما برخلاف این تصور شاهد بودیم که سردار شوشتری دنبال برنامه‌های دیگری است و بیشتر بر اقدامات فرهنگی و محرومیت‌زدایی از منطقه تاکید دارد. حرکت فرهنگی سردار شوشتری بارقه امید را در دل جوانان اهل سنت زنده کرد و بسیاری از طوایف و بزرگان اهل سنت از این حرکت سردار استقبال کردند. برای ما جالب بود که سردار شوشتری همچون پدری دلسوز دست نوازش بر سر یتیمان می‌کشید و به نیازمندان و مستمندان دست یاری می‌رساند. سردار شوشتری با درایتی که داشت متوجه شده بود دشمن وحدت مردم شیعه و اهل سنت منطقه را هدف گرفته است و به همین خاطر او نیز تاکید اصلی بر تقویت وحدت و اخوت دینی داشت. صداقت سردار شوشتری در رفتارها و برخوردهایش با مردم منطقه خیلی زود نتیجه داد و همانطور که او عشق مردم محروم بلوچستان را در دلش جای داده بود مردم منطقه هم عاشق رفتارهای وحدت آفرین او شدند.

 

تعامل و برخورد شهید شوشتری با رزمندگان به چه شکل بود؟

 

شهید شوشتری انسانی باصلابت و اقتدار و دارای یک ژست نظامی از زمان جنگ تا شهادت بود که در روحیه گروه‌ها بسیار تاثیر می‌گذاشت و در عین این صلابت بسیار انسان خاکی و افتاده‌ای بود و برخوردهای صمیمانه و دوستانه ای با نیروهای پاسدار و بسیجی داشت.

 

 

 

خاطره‌ای ماندگار از سردار شهید شوشتری
 

روز حادثه تلخ شهادت سردار شوشتری، زمانی که قرار بود برویم برای آغاز مراسم. بنا بر بازدید سردار شوشتری از نمایشگاه بیرون محوطه نبود اما زمانی که این شهید بزرگوار دید مردم بلوچستان با چه شوق و ذوقی صنایع دستی را با همت خود درست کرده‌اند،به بازدید تک تک غرفه‌ها رفت و مانند یک پدر با مردم رفتار کرد و در صحنه‌ای که لحظاتی قبل از انفجار بود پیرمردی مشغول بافتن دمپایی حصیری بود که سردار با دیدن این صحنه به سمت او رفت و با گفتن «بارک‌الله». و کنار او نشست و لحظاتی مشغول صحبت شد و این صحنه و این نگاه مسئولانه سردار شوشتری را هیچگاه از یاد نمی‌برم.

 

به نظر شما چگونه باید راه این شهیدان را ادامه داد و برای جلوگیری از عملی شدن برنامه دشمنان به اقداماتی باید صورت بگیرد؟

دشمن، دشمن قسم خورده است و از هیچ کوششی برای به نفع خود کردن انقلالب اسلامی دست برنمی‌دارد و برای تک تک نیروهای با ارزش جمهوری اسلامی ایران برنامه‌ریزی کرده و سردار شوشتری اولین و آخرین شهید نیست اما نقطه عطف انقلاب اسلامی ایران این است که درختان نظام با خون شهدا آبیاری می‌شود و روز به روز تنومندتر و ورزیده‌تر شده و بر انگیزه مردم، بسیجیان و جوانان این مرز و بوم برای پاسداری از ارزشهای نظام جمهوری اسلامی ایران هر روز افزوده‌تر می‌شود. برای بسیجیان راه مشخص شده و همگی در یک مسیر حرکت کرده تا به یک نتیجه واحد برسند اما زمانی که ارکان بسیج را تعریف می‌کنیم باید ایمان و دیانت را در راس امور قرار داد و پس از آن رهبری و ولایت به عنوان شاخص‌های برتر و جهاد و شهادت به عنوان شاخص‌های پایانی سرلوحه اقداماتمان باشد. ایمان، ولایت و عبادت سه رکن اساسی یک فرد بسیجی است.

 

در پایان به نظرشما حاصل خون شهیدان چه ارمغانی برای نظام جمهوری اسلامی ایران داشته و دارد؟

 

شهید به خون ارزش می‌دهد و او با ارزش‌ترین کار را با خون خود انجام می‌دهد. تمام قشرهای جامعه فعالیت‌هایشان در پرتو امنیت انجام می‌گیرد و خون شهید کار زیربنایی در جامعه اسلامی انجام می‌دهد.خون شهید ارزش‌ها را در کالبد جامعه تزریق می‌کند، تمام افتخار و سربلندی کشور به‌ برکت خون شهیدان است که باید همه قدردان آن باشیم. مردم به پای انقلاب هرچه که خواسته‌اند، داده‌اند و از هیچ چیزی دریغ نکردند.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

وصیت نامه شهید توکل قلاوند

10 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

امیدوارم که خون من باعث تقویت روحیه اسلامى شما شود وجزازاسلام پیروى نکنید.

بسم الله الرحمن الرحیم
ربناافرغ علیناصبراوثبت اقدامناوانصرناعلى القوم الکافرین .

خدایاتوچقدربرمن ضعیف وبیچاره رحم کردى که مراازگمراهى نجات داده وبه سوى راهت هدایت نمودى خدامن خودم رابهترازهرکس می شناسم وتوازمن برجانم آگاهترى ،خدااین انقلاب توبودکه باعث نجات من از آن همه بدبختیها و خطا ها و گناهان بیشمار شد .

خدا مى دانم اگر تا آخر عمرخود را صرف تلاش درراه این‌انقلاب بکنم‌دین‌خود را نسبت به آن نتوانسته ادا کنم و جان و خون بى ارزش من در برابر این انقلاب قابل مقایسه نیست و این را نیز مى دانم که لایق یکى از بخششهاى تو با آنهمه گناه نمى باشم تا برسد به اینکه شهادت را با آنهمه مقام بالایش نصیب من گردانید ولى خدا این انقلاب زیاد به گردن امثال من حق دارد و خون ناچیز من در برابر آن ارزش ندارد آنچه مرا امیدوار به شهادت کرده بخشش و مهربانى توست که همیشه شامل حال من بوده است.
خدایا این جنگ که تازه اول کار است وخون و جان من که در اختیارتوست هرآنچه که تو به آن راضى هستى و باعث خدمت بیشتر به دینت خواهد شد آنرا قرار ده . خدایا با این لطف بزرگى که کرده اى و میلیونها مسلمان و انسان را از انحراف و بدبختى نجات داده اى و با آنکه این انقلاب توزیاد به گردن ما حق دارد خدا چطورباور کنم حرف عده‌اى را که مى گویند این خدمت ناچیز که در این مدت کوتاه بس است و باصطلاح مرا راهنمائى مى کنند خدایا تو خود آنها را هدایت کن .

آرى موقعى که این راه را انتخاب کردم آن را با تمام وجودم حس کرده مى دانستم که در آن رنج و زحمت و سختى ظاهرى است ولى یقین داشتم که در آن خوارى و ذلت و پستى و فرومایگى نیست و آن عین شرف ، شجاعت ، افتخار و سرافرازى در دنیا و آخرت است .

وصیتم به هر مسلمان از مرد و زن چه مى تواند جز پاسدارى از انقلاب اسلامى باشد، اى مسلمانان قدر این انقلاب افتخار آفرین و وارث خون تمام شهیدان راه حق و آزادى از او ل تا کنون را بدانید و کفران نعمت نکنید اگرچنان باشد هم عذاب الهى رابراى خود خریده‌ایدوهم خیانت به خون تمام شهدا کرده‌اید . دعایتان شب وروزاین باشدکه خدااین انقلاب رابه انقلاب جهانى مهدى ( عج ) که خودوعده داده متصل گردان .

درضمن همانطورکه تابه حال‌درتمام مشکلات صبرکرده اید,همانطورنیزدرآینده صبرکنیدکه خدا وعده داده که اگردرجهادتقواوصبرپیشه کنید کمکتان خواهدکرد.همانطورکه تابه حال به این صورت بوده است . وصیتم به خانواده این است که درشهادت من نه تنهاناراحت نباشید بلکه شادبوده وبه شهادت من افتخارکنیدوبدانیدکه تکلیف است براى هرخانواده مسلمان که دراین انقلاب خون بدهدکه تابحال این فیض نصیب خانواده مانشده است ،مگرخون من رنگینترازخون کدامیک ازاین شهدابوده است موقعى که تمام امامان ماخون خودرادرراه دین میدهند خون من بیچاره درمقابل دین ناچیزاست ومااگرمسلمانیم پس مرگ رانبایدانکارکردومرگ براى مسلمان زندگى است پس چه بهترکه درراه دین انسان باافتخارشهیدشودودین اسلام پایداربماند,مباداازخون من برخلاف اسلام عمل شودکه روح من باهرگونه عملى که‌درجهت خلاف‌انقلاب باشد ,مخالف است .

امیدوارم که خون من باعث تقویت روحیه اسلامى شما شود وجزازاسلام پیروى نکنید.

اگرجسدمن به دست دشمن افتاد زیاد ناراحت نباشید که اگرشادى کنید دشمنان اسلام خواهند خورد وبه یادعاشوراى کربلاباشید. برادرم جهانبخش راحتما به حوزه یاسپاه بفرستیدهرکدام راکه خودش انتخاب کرد،به دوستانم تبریک گفته وباعث تقویت روحى آنهاشویدوآنچه اشتباه ازمن دیدیدبرمن ببخشید. وبدانید اسلام پیروزاست وچپ وراست نابوداست.

پاسدارراه انقلاب وامام : توکل قلاوند والسلام


درباره شهید

در طلوع خورشید یکی از روزهای سال 1340 در منطقه مهرزیل از توابع بخش الوار گرمسیری شهرستان اندیمشک کودکی پای بر عرصه گیتی نهاد که بعدها سردار گمنام منطقه لقب گرفت.

« توکل » بیشتر دوران کودکی را در روستای قلعه رزه طی نمود ودوره راهنمایی و دبیرستان را در شهرستان اندیمشک به پایان رساند از آنجا که دارای روحیه همراه با اتکا به نفس قوی و جوانی زیرک و باهوش در تحلیل مسائل سیاسی بود در کوران انقلاب نقش مهمی را بر عهده داشت.

شرکت خود و دوستان وی در راهپیمایی های اوایل انقلاب و پیروی از خط امام از جمله فعالیتهای شهید « توکل قلاوند » بشمار می رفت.

گاه مدتها از خانه دور می ماند و بدون اطلاع خانواده در تشدید حرکت توفنده انقلاب و سرنگونی رژیم منحوس پهلوی ولو با چسباندن عکس حضرت امام خمینی (ره) شرکت فعال می نمود.پس از پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی نیز در بوجود آمدن سپاه نقش مهمی داشت. در سالهای اولیه انقلاب که اندیمشک دچار سیل شده بود با دیگر دوستانش به کمک رسانی مردم سیل زده پرداخت و در اینامر متحمل زحمات زیادی شد.


در دوران اوج بحث های گروهکها بویژه گروهکهای خیابانی بعلت مطالعه و تحقیق فراوان در مقابل این جریان طرناک نیز با حوصله و جدل منطقی سعی در سالم سازی افکارداشت. با شروع غائله کردستان شهید توکل قلاوند عازم آن استان شدو در مدتی که در کردستان حضور داشت که سه تا شش ماه بطول انجامید حتی یکبار به مرخصی نیامد و تنها یکبار پیک سلامتی ایشان از طریق نامه دریافت شد. در اواخر سال 59 پس از غائله کردستان بمدت دو ساعت در منزل بودند و پس از آن عازم منطقه دشت عباس شدیعنی آغاز زندگی توکل در نبرد هشت ساله.

توکل به همراه گروهی از جوانان متدین دزفول و اندیمشک در عملیاتهای چریکی و جنگهای نامنظم شرکت داشت و از دهلران تا فکه را زیر پوشش عملیات خود قرار داده و مانع از نفوذ نظامی عراق شد در این منطقه که تعدادی کمپ قرار داشت پس از عزیمت فرمانده یکی از کمپها مسئولیت آن به توکل پیشنهاد شد. کار کمپها جلوگیری از نفوذ ارتش عراق و شناسایی نیروهای دشمن بود که توکل در این مورد بخصوص در شناسایی از تبحر خاصی برخوردار بود و از همانجا بود که کمپ ایشان معروف شده بود به کمپ قلاوند. فرماندهی وی تا زمان آمادگی نیروها برای آغاز عملیات پیروزمند فتح المبین ادامه داشت ایشان اطلاعات بسیار زیادی را در مورد تحرکات و نقل و انتقال دشمن به دست آورد این فعالیتهای مستمر وی باعث گردیده بود که نیروهای ارتشی نیز که در همان زمان در منطقه حضور داشتند به وی علاقه خاصی پیدا کنند.

از خصوصیات دیگر ایشان تواضع و اخلاص ایشان بود که زبانزد همرزمانش بود او کمک به مستمندان را وظیفه مهم خویش می دانست به گونه ای که حقوق خود که مبلغ 2 هزار تومان بود را به حساب 100 امام (ره) واریز می نمود. در عملیات فتح المبین از جمله ارتفاعات مهم سمت چپ دشت عباس بود که از آن دشمن استفاده نموده و شهرهای دزفول اندیمشک و شوش را مورد هدف گلوله توپ خود می گرفت شهید توکل به عنوان مسوول اطلاعات عملیات تیپ 27 حضرت رسول (ص) و نیز هدایت وهمرزمی سردار غریب حاج احمد متوسلیان و نیز سرداران رشیدی چون صفوی و رشید رشادتی بی نظیر از خود بر جای می گذاردبه گونه ای که قبل از شکستن خطوط مقدماتی جبهه به دلیل آشنایی کامل با منطقه گروهی را در پشت توپخانه دشمن مستقر نمود و قبل ازآغاز عملیات این ارتفاع را از لوث وجود دشمن بعثی پاک می سازد.

پس از عملیات غرورآفرین فتح المبین مادر ایشان بدلیل شایعات گوناگون راجع به فرزند عزیزش در بستر بیماری می افتد و پس از آن چشم از دنیای مادی برمی بندد. اما اینها از اراده خلل ناپذیر توکل چیزی نمی کاهد و او را از ادامه مسیرش بازنمی دارد ایشان بدلیل حفظ منطقه آزاد شده حتی در مراسم تشییع پیکر مادر مهربان خود نیز حاضر نمی شود و تا اربعین آن سفر کرده در سنگر خط مقدم می ماند.پس از عملیات با توصیه دوستان در منطقه الوار گرمسیری حاضر می شود و از جمله اقدامات ایشان تشکیل بسیج عشایر سپاه پاسداران شهرستان و نیز برخورد قاطع با عناصر ناباب از دستگاههای اداری می شود و در همین ایام روح بلند توکل بی قرار حضور در جبهه را می نماید و لذا هیچکدام از مسوولیتهای محوله او را از حضور در خط اول جبهه باز نمی دارد و وی در تاریخ 26/10/61 از اندیمشک به جبهه اعزام و بهمراه شهید والامقام مهدی زین الدین فرمانده تیپ 17 علی ابن ابیطالب (ع) قم به عنوان مسئول اطلاعات عملیات آن تیپ مشغول می شود که در آن هنگام سردار باقری جانشین فرمانده یگان نیروی زمینی سپاه به واسطه شناختی که از شهید توکل داشته وی را به قرارگاه نجف اشرف منتقل می نماید. تقریبا13 روز شهید توکل درقرارگاه نجف اشرف و در واحد اطلاعات عملیات قرارگاه به خدمت خود ادامه می دهد که در تاریخ 9/11/61 بهمراه سرداران شهید باقری بقایی رضوانی و مومنیان به آسمان سبز عشق نقب نور می زند و به شهادت این آرزوی دیرین خویش دست می یابد.

منبع: سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 490
  • 491
  • 492
  • ...
  • 493
  • ...
  • 494
  • 495
  • 496
  • ...
  • 497
  • ...
  • 498
  • 499
  • 500
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • امیرِعباس(حسین علیه السلام)

آمار

  • امروز: 1815
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • شهادت نهایت آمال عارفان حقیقی است وچه کسی عارف تر از شهید (5.00)
  • سربازان امام زمان عج ( خاطره ای از شهید محمود کاوه ) (5.00)
  • فرازی از وصیت نامه شهید محمد حسن نظرنژاد (بابا نظر) (5.00)
  • یک خبر تلخ برای معاون گردان (5.00)
  • وصیتنامه روحانی شهید یوسف خانی (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس