فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

مهمانان ویژه یک عروسی

10 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

 

فرمود: به مراسم ازدواج فرزندم مصطفی آمده ایم… اگر به مراسم او نیاییم به مراسم که برویم؟… و تعجب زده از خواب پریدم.

عقدکنان مصطفی بود. اتاق تو در توی پذیرایی را زنانه کرده بودند و حیاط را برای مردها فرش انداخته بودند. یک مرتبه صدای بلندی که از کوچه به گوش می رسید،نگاه همه ی حاضران را به طرف در ورودی خانه برگرداند.

برای شادی روح آقا داماد صلوات!

صدای خنده و صلوات قاطی شد و در فضای کوچه و حیاط خانه پیچید.

برای سلامتی شهدای آینده صلوات!

مصطفی سر به زیر و خندان در میان همراهانش و دوشادوش شهید حسین خرازی وارد خیاط خانه شد.
صحیح و سالم بری رو مین و سالم برنگردی، صلوات بفرست !

مهمانها هرچه سکه و نقل و شیرینی داشتند ریختند روی سر مصطفی که سرخ شده بود از خجالت.
در راه کربلا بی دست و بی سر ببینمت، صلوات بعدی رو بلندتر ختم کن!

و صدای بلند صلوات اطرافیان ….

مصطفی مثل همیشه شلوار نظامی اش را پوشیده و پیراهن ساده ی شیری رنگش را روی آن انداخته بود اما با این تفاوت که آنها را اتو کرده بود.

بیشتر مهمانها از دوستان او بودند، بچه های جبهه یا همدرسان دوران طلبگی که حالامجلس را دست گرفته بودند و به اختیار خود می چرخاندند.

حاج حسین خطاب به ناصر گفت:” پاشو مجلس را گرم کن! مثلا عقدکنان رفیقمان است.”

ناصر در حالیکه با عجله کیکهای داخل دهانش را قورت می داد گفت: چشم فرمانده ! و بلافاصله بلند شد و وسط مجلس ایستاد، بی مقدمه و با صدایی که فقط خودش معتقد بود که زیباست! شروع به خواندن کرد:

شمــــــع و چــــــراغ روشــــــــن کنید
بسیــــجـــــــی ها رو خــــــبر کنیــــد
امشبـــــــ شبیخـــــــــــــون داریــــــم
ببخشــــید امشب عروســـی داریم…

و دست زد و بقیه هم با او دم گرفتند و دست زدند:

خمپاره بریزید سرشــــــــون
امشب عروســــــــی داریم…

احمد گفت: ناصر ببینم کاری می کنی که عروس خانم همین امشب از آقا مصطفی تقاضای طلاق کنه یا نه؟
سحرگاه در آستانه اذان صبح، خواهر مصطفی سراسیمه و حیران زده از خواب پرید. بی درنگ به سوی اتاق مصطفی رفت و در زد.یقین داشت که مصطفی در آن موقع در سجاده ی نماز شب در انتظار اذان صبح به تلاوت قرآن مشغول است.

مصطفی آرام در را گشود و با چهره ی حیرت زده ی خواهرش مواجه شد که بریده بریده کلماتی بر زبان می راند:
مصطفی… مصطفی!… به خدا قسم حضرت زهرا به همراه سیدی نورانی و بانویی دیگر در مراسم عروسی ات شرکت کردند.

وقتی… وقتی خانم را شناختم عرضه داشتم: خانم جان! فدایتان
شوم! قدم رنجه فرمودید! بر ما منت گذاشتید…اما شما و مراسم عروسی؟!

فرمود: به مراسم ازدواج فرزندم مصطفی آمده ایم… اگر به مراسم او نیاییم به مراسم که برویم؟… و تعجب زده از خواب پریدم.

یکمرتبه مصطفی روی زمین نشست ، دستهایش را روی زمین گذاشت و شروع کرد های های گریه کردن… مرتب زیر لب می گفت: فدایشان بشوم! دعوتم را پذیرفتند.

کدام دعوت داداشی؟! تورو خدا به من هم بگو.

چون خواستم مراسم عروسی ما مورد رضایت و عنایت امام زمان(عج) قرار گیرد، دعوتنامه ای برای آن حضرت و دعوتنامه ای برای مادر بزرگوارشان حضرت زهرا(س) و عمه پر کرامتشان حضرت معصومه (علیهاالسلام) نوشتم.

نامه اول را در چاه عریضه مسجد جمکران انداختم و نامه دوم را در ضریح حضرت معصومه… و اینک معلوم شد منت گذاشته اند و دعوتم را پذیرفته اند… حال خیالم راحت شد که مجلس ما مورد رضایت مولایمان امام زمان (عج) واقع گشته است…

شهید مصطفی ردانی پور، به سال 1337 ﻫ..ش در یکی از خانه‌های قدیمی منطقه مستضعف ‌نشین (پشت مسجد امام) شهر اصفهان متولد شد. شهید ردانی پور سال اول طلبگی را در حوزه علمیه اصفهان سپری کرد. پس از پیروزی انقلاب اسلامی و تشکیل سپاه شهید ردانی پور با عضویت در شورای فرماندهی سپاه یاسوج فعالیت های همه جانبه خود را آغاز کرد.

با شروع جنگ تحمیلی ، شهید ردانی پور به همراه عده‌ای از همرزمان خود از کردستان وارد جنوب شد و با نیروهای اعزامی از اصفهان (سپاه منطقه 2) که در نزدیکی آبادان جبهه دارخوین مستقر بودند، شروع به فعالیت کرد. ایشان مدتها با رزمندگان اسلام در خطی که به خط شیر معروف بود علیه دشمن بعثی به مبارزه پرداخت و ازمهمترین علل شش ماه مقاومت مستمر نیروها در این خط وجود این روحانی عزیز و دلسوز بود که به آنها روحیه می‌داد سخنرانی می‌کرد و یا مراسم دعا برگزار می‌نمود. وی در تاریخ 15 مرداد 1362 در عملیات والفجر 2 به نقطه اوج رسید و عاشقانه ردای شهادت پوشید و به وصال محبوب نایل شد .

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 

 نظر دهید »

فرمانده‌ای که کومله او را دست امام می‌دانست

10 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

شهید «سید ابراهیم تارا» متولد 1338 بود که از 15 سالگی فعالیت‌های انقلابی خود را آغاز کرد؛ وی بعد از اخذ دیپلم در رشته ریاضی فیزیک، در دانشگاه پذیرفته شد اما به دلیل همزمانی با انقلاب فرهنگی در دانشگاه‌ها، آن سال موفق به حضور در دانشگاه نشد.

با توجه به شرایط بعد از پیروزی انقلاب و درگیری ضدانقلاب در کردستان، سید ابراهیم به غرب کشور رفت و تحت فرماندهی شهید بروجردی قرار گرفت. شهید تارا مسئول اطلاعات عملیات مناطقی از جمله بیجار، بوکان، کامیاران و سنندج بود که در دی ماه 1361 در حالی که با نیروها، همسر و تنها دخترش در جاده تردد می‌کرد، به اسارت کومله درآمد و پس از شکنجه‌های طولانی به شهادت رسید.

«فاطمه سوری» همسر این سردار گمنام اسلام، بخشی از زندگی شهید تارا را روایت می‌کند:

بنده در سال 1359 با سیدابراهیم آشنا شدم؛ خودم هم در سپاه فعالیت می‌کردم؛ ابتدا قرار بود براى جاری شدن خطبه عقد، نزد امام(ره) برویم اما چون دفتر امام براى 4 ماه بعد وقت مى‌داد و ایشان نیز هر لحظه امکان شهید شدن خود را مى داد، به تهران آمدیم و در منزل برادرم عقد کردیم.

روز بعد از ازدواج به مشهد مقدس رفتیم؛ دو روز در مشهد بودیم که کودتاى نوژه لو رفت و چون انبار مهمات آنها در غرب بود، به کرمانشاه برگشتیم و سید به مأموریت رفت. ایشان از برنامه‌هاى خودش براى من حرفی نمی‌زد؛ یعنى اگر من سپاهى نبودم نمى‌دانستم او چه کاره است. آن برهه از زمان او مسئول امور قضایى واحد اطلاعات منطقه 7 کشورى بود.

در درگیرهای کردستان هم بنده با شهید تارا همراه بودم؛ بهترین دوران زندگی من در منطقه و در کنار شهید تارا بود؛ با اینکه در آنجا خطر ما را تهدید می‌کرد، هیچ ترسی نداشتم، چرا که ما طبق فرموده حضرت امام(ره) برای دفاع به منطقه رفته بودیم؛ ایشان فرموده بودند، دفاع برای هر مرد و زنی واجب است. من هم این حضور را وظیفه خود می‌دانستم؛ زمانی که می‌دیدم گروهک‌ها قصد دارند، کشور را تکه تکه کنند، چاره‌ای نداشتم.

من آن زمان 20 ساله بودم، یکی از کارهای من ارتباط و گفت‌وگو با زندانیان بود؛ به نوعی از مسیر عاطفی سعی می‌کردم، آنها را جذب کنم؛ چون روزی که اسلام آمد بر قلب‌ها حکومت کرد، ما سعی می‌کردیم این خط فکری را در منطقه داشته باشیم و به فریب‌خوردگان بفهمانیم کشور اسلامی ما برای تک تک ماست، نباید بگذاریم این کشور از هم پاشیده شود.

سید ابراهیم هم بدون اینکه بگذارد مردم فریب‌خورده کومله و ضدانقلاب او را بشناسند، سر سفره‌هایشان می‌نشست، با آنها غذا می‌خورد، شب را در منزل‌شان می‌ماند و با رفتار مهربانی که داشت، آنها را جذب انقلاب می‌کرد و می‌گفت: «از نظر عاطفی و فکری با آنها کار نشده است و به همین خاطر دچار مشکل شده‌اند».

با توجه به فعالیت‌های گسترده‌ای که همسرم در منطقه داشت، ضدانقلاب او را شناسایی کرده بودند؛ در بیجار هم که بودیم، چند بار برای ترور ما آمدند اما موفق نشدند؛ حتی یک شب ضدانقلاب به منزل ما حمله کرد؛ وقتی با واکنش همسایه‌ها مواجه شدند، فرار کردند؛ تا اینکه در جریان تردد در بوکان، در حالی که من و سمیه تنها دخترمان که آن موقع یک ساله بود، همراه سیدابراهیم بودیم، او را به اسارت گرفتند.

آن موقع من روحیه خوبی نداشتم؛ خیلی نگران سیدابراهیم بودم؛ بعد از دستگیری سیدابراهیم، رادیو کومله اعلام سه روز جشن در منطقه کرد و حتی در رادیو اعلام کردند: «ما دست خمینی را در منطقه قطع کردیم». چرا که او خیلی سعی می‌کرد، کار فکری روی افراد داشته باشد؛ به همین خاطر دستگیری او برایشان خیلی مهم بود.

برخورد سید ابراهیم با خانواده‌های کومله طوری بود که بعد از شهادتش، مادر یکی از اعضای گروهک‌ها می‌گفت: «حاضر هستم یکی از پسرهایم را فدا کنم تا سیدابراهیم زنده برگردد».

3 ـ 4 سال از شهادت سید ابراهیم، بی‌خبر بودیم؛ پیکرش را هم به ما تحویل نداده بودند؛ تا اینکه عامل شهادت همسرم دستگیر شد؛ خودم در جریان بازجویی از او حضور داشتم؛ بعد یقین پیدا کردم که سیدابراهیم به شهادت رسیده است.

همسرم در وصیت خود نوشته بود: «آرزو دارم زیر شکنجه شهید شوم؛ جسدم پیدا نشود؛ لحظه شهادت، مادرم حضرت زهرا(س) بر بالین من بیایند».

با اینکه بیش از 30 سال از شهادت سیدابراهیم می‌گذرد اما مادر پیرش هنوز منتظر آمدن اوست.

فرازی از وصیت نامه سردار شهید سید ابراهیم تارا:

می خواهم مثل مادرم فاطمه الزهرا (س) گمنام باشم.

می خواهم جسدی نداشته باشم.

کسی برایم چلچراغ نگذارد.کسی مراسمی نگیرد…

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

نامه عاشقانه در میان توپ و تانک

10 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

مهین عزیزم، نامه را در تاریکی شب می‌نویسم، بچه‌ها خوابیده‌اند، ساعت 10:45 دقیقه است؛ امیدوارم که زیاد از دوری من ناراحت نباشی؛ اگرچه من کوچک‌ترین لحظه‌ای را نمی‌گذرانم مگر اینکه به یاد تو هستم.

 

به گزارش خبرنگار حماسه و مقاومت فارس(باشگاه توانا)، شهید جاوید نشان «محمدتقی ترکمانی» از فرماندهان سپاه همدان است که در یازدهم شهریور 1360 طی عملیات «شهیدان رجایی و باهنر» در منطقه قراویز سرپل ذهاب به شهادت رسید و پیکر مطهرش برای همیشه بر تپه‌های قراویز ماند.

این شهید عزیز علاقه بسیاری به همسر و تنها فرزندش «عمار» داشت؛ این مهر و محبت را می‌توان در تمام نامه‌های او دید. یکی از نامه‌های این شهید به همسرش را که نخستین نامه‌اش از جبهه سرپل ذهاب برای وی بود، در اختیار مخاطبان قرار می‌گیرد.


بسم‌الله الرحمن الرحیم

ان تنصروالله ینصرکم و یثبت اقدامکم

سلام علیکم

خدمت همسر و همسنگر عزیزم سلام می‌رسانم. سلامی گرم به گرمی خون از راهی پرنشیب و فراز از میان آتش و خون از میان توپ و تانک، خمپاره و از میان سنگر اسلام.

مهین عزیزم، نامه را در تاریکی شب می‌نویسم، بچه‌ها خوابیده‌اند، ساعت 10:45 دقیقه است.

عزیزم تنها نگرانی‌ام این است که الان چه می‌کنی، چطور می‌گذرانی.

میهن خوبم، امیدوارم که زیاد از دوری من ناراحت نباشی و این مدت را با خوشی و خوشحالی بگذرانی، اگرچه من کوچک‌ترین لحظه‌ای را نمی‌گذرانم مگر اینکه به یاد تو هستم و آنقدر دوریت برای من سنگین است که نمی‌توانم بگویم.

عزیزم، هر لحظه صدای دختری که در چنگال دژخیمان فریاد می‌کشد و گریه طفلی که مادرش را از دست داده و مادر پیری که فرزندش را از دست داده و هم‌اکنون در میان دشمن اسیر شده‌اند و از قصرشیرین و از دیگر شهرهای از دست رفته‌مان برده شده‌اند در گوشم زمزمه می‌کند و مرا هر لحظه به استواری در مقابل دشمن می‌خواند.

اینها می‌گویند ما هم مثل شما بودیم امیدی داشتیم، آرزویی داشتیم ولی اکنون…!


همسرم، امیدوارم که تو هم چنین احساسی را داشته باشی.

مهین جان! با تمام اینها آن چنان خداوند نظر افکنده و دشمن را کور کرده که امیدواریم هر چه زودتر جبهه حق بر کفر غلبه پیدا کند.

عزیزم! همان طور که برایت گفتم الان دیروقت است وگرنه می‌خواستم آن قدر برایت بگویم و بنویسم تا خسته شوم، هر چند خسته نمی‌شوم، اما بیشتر از این مزاحمت نمی‌شوم، فقط می‌خواهم که خیلی سرحال و خوشحال باشی و هر ناراحتی که داری تحمل کنی و ابداً ناراحتی نداشته باشی.

در ضمن برایم بنویس که علی [برادر همسر] چطور است و در خانه با مادر و پدر و بچه‌ها چه می‌کنی و در مورد سفارش و نامه و یادداشت چه کرده‌ای، حتماً بنویس، فراموش نکن.

وضع جبهه هم خوب است، از اینجا نگرانی نداشته باش. انشاءالله با پیروزی برمی‌گردیم.

به ننه و پدر و مادر، حمید، مجید و زهرا و لیلی هم سلام برسان.

با کمال معذرت از اینکه نتوانستم نامه جالبی بنویسم.

آن کس که همیشه به یاد توست.

منبع:سایت اتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 487
  • 488
  • 489
  • ...
  • 490
  • ...
  • 491
  • 492
  • 493
  • ...
  • 494
  • ...
  • 495
  • 496
  • 497
  • ...
  • 1182
 << < شهریور 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

آمار

  • امروز: 1487
  • دیروز: 548
  • 7 روز قبل: 1607
  • 1 ماه قبل: 5281
  • کل بازدیدها: 259535

مطالب با رتبه بالا

  • وصیت نامه شهید محمد رضا دهقان (5.00)
  • وصیتنامه دسته‌ جمعی 50 غواص در شب عملیات کربلای 4 +عکس (5.00)
  • اگه میخوای مارو ببینی اربعین کربلا باش ( از خاطرات شهید ابوحامد) (5.00)
  • مهربان (5.00)
  • گوشه ای از ، ازدواج شهید حمید ایرانمنش (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس