فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

حیات طیبه در کلام شهید آوینی

10 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

از باب استعاره نیست اگر عاشورا را قلب تاریخ گفته‌اند. زمان هر سال در محرم تجدید می‌شود و حیات انسان هر بار در سیدالشهدا. نه این حیات دنیایی که جانوران نیز از آن برخوردارند؛ حیاتی که در خور انسان است، حیات طیبه، حیاتی آن‌سان که امام داشت، زیستنی آن‌سان که امام زیست…  

حسینیه‌ی حاج همت قلب دوکوهه بوده است. حیات دوکوهه از اینجا آغاز می‌شد و به همین‌جا باز می‌گشت. وقتی انسان عزادار است، قلب بیش از همه در رنج است و اصلاً رنج بردن را همه‌ی وجود از قلب می‌آموزند. دوکوهه قطعه‌ای از خاک کربلاست، اما در این میان، حسینیه را قدری دیگر است. کسی می‌گفت: کاش حسینیه را زبانی بود تا با ما بگوید از آن سر‌ی که میان او و کربلاست. گفتم: حسینیه را آن زبان هست، کو محرم اسرار؟

 
هر که می‌خواهد ما را بشناسد داستان کربلا را بخواند، اگرچه خواندن داستان را سودی نیست اگر دل کربلایی نباشد. چه بگوییم در جواب اینکه حسین کیست و کربلا کدام است؟ چه بگوییم در جواب اینکه چرا داستان کربلا کهنه نمی‌شود؟

از باب استعاره نیست اگر عاشورا را قلب تاریخ گفته‌اند. زمان هر سال در محرم تجدید می‌شود و حیات انسان هر بار در سیدالشهدا. نه این حیات دنیایی که جانوران نیز از آن برخوردارند؛ حیاتی که در خور انسان است، حیات طیبه، حیاتی آن‌سان که امام داشت، زیستنی آن‌سان که امام زیست.

حسینیه‌ی شهدا نیز اکنون در جست و جوی گم‌کرده‌ی خویش است. او امام را ندید، اما یاران امام را دید و از آنان بوی خمینی را شنید، از آنان که در حقیقتِ خمینی فانی شدند و از این طریق، بقایشان نیز به بقای او پیوند خورد.

دوکوهه، خاک و آب و در و دیوارهایش، همه‌ی وجودش با این حضور آن‌همه انس داشته است که اکنون، در این روزهای تنهایی، جایی مغموم‌تر از آن نمی‌یابی. دوکوهه مغموم است و در انتظار قیامت. دلش برای شهدا تنگ شده است، برای بسیجی‌ها. همین جا بود، در همین میدان رو به روی ساختمان گردان مالک. از همین‌جا بود که خون حیات یک بار دیگر در رگ‌های زمین و زمان می‌دوید، همین‌جا بود که عاشورا تکرار می‌شد. اما این بار امام حسین غریب و تنها نبود؛ خمینی بود، یاران خمینی هم بودند. همین‌جا بود که عاشورا تکرار می‌شد، اما این بار دیگر امام حسین به شهادت نمی‌رسید؛ بسیجی‌ها بودند، فداییان امام، گردان گُردان، لشکر لشکر. جواد صراف و اسماعیل‌زاده هم بودند. باقی شهدا را من نمی‌شناسم، تو بگو. هر جا که هستی، هر شهیدی که می‌بینی نام ببر و به فرزندانت بگو که چهره‌ی او را به خاطر بسپارند تا علم خمینی بر زمین نماند. علم خمینی بر زمین نمی‌ماند؛ مگر ما مرده‌ایم ؟

 منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 1 نظر

تنها سوغاتی که برونسی از حج آورد

10 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

رفته بود مکه؛ وقتی برگشت رفتیم دیدنش؛ قبل از اینکه وارد اتاق بشویم، چشمم در راهرو افتاد به یک تلویزیون رنگی.
همه ما یه جورهایی با بیت‌المال سر و کار داریم، از دانش آموزی که روی نیمکت کلاس می‌نشیند تا کارگر و کارمندهایی که در اداره و کارخانه‌ها کار می‌کنند، حتی زنی که خانه‌دار است. فرقی نمی‌کند که بیت‌المال چطوری در زندگی‌هایمان نقش دارد، مهم این است که چگونه آن استفاده می‌کنیم و چقدر مراقب هستیم که بیت‌المال وارد مسائل شخصی‌مان نشود.

روایتی که در ادامه می‌خوانید، به نقل از «صادق جلالی» از همرزمان شهید «عبدالحسین برونسی» است که به توجه ویژه این شهید به بیت‌المال اشاره دارد.

***

رفته بود مکه؛ وقتی برگشت با همسرم رفتیم دیدنش؛ خانه‌شان آن موقع در کوی طلاب بود؛ قبل از اینکه وارد اتاق بشویم، چشمم در راهرو افتاد به یک تلویزیون رنگی با کارت و بند و بساط دیگرش.

بعد از احوال‌پرسی و چاق‌سلامتی صحبت کشید به حج او و اینکه چه کارهایی کرده و چه آورده و نیاورده. می‌خواستم از تلویزیون رنگی بپرسم، خودش گفت: «از وسایلی که حق خریدنش را داشتم، فقط یک تلویزیون رنگی آوردم». گفتم: «ان شاءالله که مبارک باشد و سال‌های سال برای شما عمر کند». خنده معنا داری کرد و گفت: «برای استفاده شخصی نیاوردم؛ آوردم که بفروشم و فکر می‌کنم شما مشتری خوبی باشی آقا صادق!».

گفتم: «چرا بفروشید، حاج آقا؟»؛ گفت: «راستش من برای زیارت این حجی که رفتم، یک حساب دقیقی کردم و دیدم کل خرجی که سپاه برای من کرده، 16 هزار تومان شده است؛ می‌خواهم این تلویزیون را هم به همان قیمت بفروشم تا مدیون بیت‌المال نباشم».

گفتم: «من تلویزیون را می‌خواهم اما از بازار خبر ندارم، اگر بیشتر بود چی؟» گفت: «اگر بیشتر بود، نوش جانت و اگر کمتر بود که دیگر از ما راضی باشید». تلویزیون را به همان قیمت 16 هزار تومان از حاج آقا خریدم و او هم پول را را دو دستی تقدیم سپاه کرد.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

بدترین شکنجه‌ای که بعثی‌‌ها ما را دادند

10 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

یکی از فرماندهان عراقی دستور داد هر دو نفر به صورت هم سیلی بزنند. لحظه بسیار سختی بود، زیرا نوجوانانی ۱۶ ساله در مقابل پیرمردهایی ۵۰ ساله قرار داشتند و این بزرگترین شکنجه روحی برای همه ما بود.
رژیم بعثی عراق در طول دوران دفاع مقدس علاوه بر حملات وحشیانه، در دوران اسارت نیز نیروهای رزمنده را به روش های مختلف شکنجه می کرد. روایت زیر بیان همین واقعیت‌هاست.

***

هیچگاه آن سال های پر از التهاب را از یاد نخواهم برد؛ ُنه سال اسارت در دست فاشیست‌های بعثی در بدترین شرایط که حتی به عنوان یک اسیر جنگی هم با ما رفتار نکردند.

منشور‌های سازمان ملل، انسانیت و عواطف بشر دوستانه، برای آنها هیچ مفهومی نداشت، زیرا این‌ها تابع مکتب زور بودند و با تجاوز به خاک میهن عزیزمان انسان‌های مطلوم تاریخ را بی‌رحمانه به خاک و خون کشیدند.

در تاریخ یکم اردیبهشت ماه 1361 داوطلبانه برای دفاع از دین، شرف و وطن اسلامی‌مان عازم جبهه‌های حق علیه باطل شدم و در تاریخ بیست و سوم تیرماه 1361 در عملیات رمضان در شرق بصره و در آخرین لحظات نبرد، به اسارت دشمن در آمدم.

صحنه وحشتناکی بود، در مقابل چشمانم ده‌ها نفر را بدون هیچ دلیلی به شهادت رساندند. دیگر مرگ برایم وحشت‌آور نبود و گرمی گلوله را هر لحظه در سینه‌ام احساس می‌کردم و مطمئن بودم که دیگر در این جهان نخواهم بود و هرگز خانواده‌ام را ملاقات نخواهم کرد. ما 23 نفر بودیم که همگی را دست بسته داخل یک دستگاه آیفا انداختند.

اضطراب تمام وجودم را فراگرفته بود، خون کف آیفا را پوشانده بود و همچنان از دست و پای برادران زخمی که بی‌رحمانه کف آن کشیده می‌شدند، خون می‌آمد. حتی مرهمی بر آن‌ها نگذاشته بودند. خون سرخ کف آیفا و آه و ناله‌های زخمی‌ها و چهره‌ بی‌رحم سربازان بعثی، همه چیز را برایم تیره و تار می‌نمود. سربازان عراقی در عقب آیفا ایستاده بودند. یکی از آنها با نگاهی تند به من که از همه بزرگتر بودم، اشاره کرد و به عربی به امام (ره) توهین کرد و از من خواست تکرار کنم، خودم را به نفهمی زدم و سرم را پایین انداختم. خودروی ما در کنار اولین پاسگاه نزدیک بصره ایستاد و همان سرباز لعنتی به چند سرباز عراقی دیگر که جلوی پاسگاه بودند، اشاره‌ای کرد و یکی از آنها گفت: «تعال هنا» یعنی «بیا این جا»، با دست بسته جلو آمدم، خواستم پائین بیایم که ناگهان با ضربه‌ای به پائین افتادم و بعد از آن هم ضربه قنداق یک تفنگ بود که بر سینه‌ام سنگینی کرد، دیگر چیزی نفهمیدم، آن‌گاه کشان کشان مرا به داخل پاسگاه بردند. وقتی به هوش آمدم، دوباره مرا به داخل آیفا گذاشتند و به طرف بصره حرکت کردیم و لحظه‌ای بعد در یکی از پادگان‌های بصره بودیم.

در آنجا حدود 700 نفر از ما را داخل سالنی کوچک به طول 25و عرض چهار متر که فقط ظرفیت یک صد نفر را داشت، محبوس کردند. بدترین و سخت‌ترین لحظات اسارت را در این جا گذراندم، زیرا در هوای متراکم و گرم سالن و با توجه به ازدحام اسرا، نفس کشیدن هم مشکل بود. در واقع این سالن بدتر از یک سلول انفرادی بود.

پس از گذشت هفتمین روز اسارت، ما را به داخل شهر بصره بردند، تشنگی جانمان را به لب رسانده بود، به همین دلیل تعدادی از بچه‌ها مثل آقایشان ابا عبدالله الحسین (ع) شربت شهادت نوشیدند و به لقاءالله پیوستند. مردمان وحشی بصره همان کوفیانی که مسلم را به شهادت رساندند، با فحش و سنگ و آب دهان به استقبالمان آمده بودند.

هفت روز بدون غذا و فقط با کمی آب طاقت آوردیم، البته در این مدت از شکنجه، کتک و وحشیگری به حد اعلا دریغ نکردند. یک روز تعداد زیادی از برادران را برای فلک کردن به مقر خودشان بردند و آنها را به فلک بستند و در هوای سرد زمستان، پاهای آنها را با آب خیس کردند و با کابل‌های ضخیم، مانند گرگ‌های درنده وحشی به جان آنها افتادند و نفراتی را هم به وسیله شوک الکتریکی شکنجه کردند.

فردا صبح پس از آمار روزانه، سراغ آسایشگاه آمدند و بچه‌ها را دو به دو، رو به روی هم قرار دادند، سپس یکی از فرماندهان عراقی دستور داد که هر دو نفر به صورت هم سیلی بزنند. لحظه بسیار سختی بود، زیرا نوجوانانی 16 ساله در مقابل پیرمردهایی 50 ساله قرار داشتند و این بزرگترین شکنجه روحی برای همه ما بود.

اشک در چشمان همه بچه‌ها موج می‌زد و بغض گلویمان را می‌فشرد. هیچ کس عکس‌العملی نشان نداد، به همین دلیل افسر عراقی بار دیگر فریاد زد و تهدید کرد. هر کس به طرف مقابل می‌گفت: «بزن، اشکالی نداره، این اجبار از طرف بعثی‌هاست»، ولی هیچ کس چنین کاری نکرد تا اینکه عراقی‌ها با کابل به جان بچه‌ها افتادند و چند تن را زخمی کردند.

آنها همیشه می خواستند بین بچه‌ها تفرقه و درگیری ایجاد کنند، لذا بهانه تراشی می‌کردند تا شاید بچه‌ها را به اعتراض وادارند و اگر موفق می‌شدند، در آن لحظه بچه‌ها را آنقدر با کابل می‌زدند که تا پای شهادت پیش روند. در واقع به زعم خود با این کار می‌خواستند درگیری اسرای عراقی در گرگان را تلافی کنند.

یکی از شکنجه‌ها این بود که اسیر را با چشم و دست بسته به داخل اتاقی می‌بردند و در آن جا ده نفر سرباز عراقی بر سرش می‌ریختند و او را با کابل و چماق تا مرز شهادت می‌زدند تا وقتی که خسته شوند، یا این که اسیر در زیر شکنجه‌ها جانی بسپارد!

اردوگاه «عنبر» که به «کمپ 8» معروف بود به سه قاطع تقسیم می‌شد؛ قاطع یک، مربوط به اسرای عملیات رمضان و قاطع 2 و 3 مربوط به اسرای عملیات فتح‌المبین بود. هر قاطع، هشت اتاق داشت و در هر اتاق 70 نفر زندگی می‌کردیم که برای هر کداممان مساحتی به اندازه 2.5 کاشی جا بود و این مساحت کوچک، محل کار اجتماعی ما از جمله غذا خوردن، نماز خواندن، خوابیدن، استراحت کردن و اجرای برنامه‌های سیاسی و مذهبی و اجتماعی بود و ما از ساعت 4 بعد از ظهر تا ساعت 8 صبح روز بعد، در این اطاق‌ها محبوس بودیم.

من حدود یک سال از اسارتم را در «موصل 2» گذراندم، اما دو ماه بعد، پس از درگیری با عراقی‌ها در هشتم آذرماه 1361، که منجر به شهادت هشت تن و زخمی و مجروح شدن 500 تن از دوستانمان گردید، ما را به «موصل 1» منتقل کردند و بعد از یک سال به «موصل 4» و ده روز بعد از آن هم به اردوگاه عنبر منتقل شدیم.

در واقع عراقی‌ها سعی می‌کردند افرادی را که از نظر آنان مخالف بودند، در یک جا جمع کنند تا تسلط بیشتری روی آنها داشته باشند و به اصطلاح، از وحدت بچه‌ها جلوگیری کنند. به همین دلیل مرتب ما را جابه‌جا می‌کردند، ولی با این وجود هرگز نتوانستند موجب از هم گسستن اتحاد ما و تسخیر روح و ایمان ما شوند.

من که در آنجا مسئولیت سرپرستی آسایشگاه را داشتم، از ایمان و عزم راسخ بچه‌ها واقعا متعجب و خوشحال بودم. آسایشگاه ما مرتب‌ترین و در عین حال پرجنب‌وجوش‌ترین آسایشگاه‌ها بود و عراقی‌ها به شدت از ما می‌ترسند.

از سوی دیگر، بچه‌های ما حتی حاضر نبودند در مقابل دوربین‌های سازمان ملل هم ظاهر شده یا صحبتی نمایند تا مبادا دشمن بعثی از این موضوع استفاده تبلیغاتی نماید.

با وجود این که در روز فقط یک وعده غذا داشتیم که آن هم از انبوهی آب داغ و چند عدد هویج و کمی برنج تشکیل می‌شد، ماه رمضان را روزه می‌گرفتیم و همین غذا را برای افطار و سحر نگاه می‌داشتیم. در ضمن، مراسم روزهای مذهبی از جمله روزهای تاسوعا و عاشورا را به بهترین نحو عزاداری می‌کردیم و بچه‌ها با وسایل بسیار ابتدایی، ابتکاراتی داشتند که حتی برای عراقی‌ها هم جای تعجب داشت.

برای مثال یکی از بچه‌ها با سیم‌ فلزی، چرخ خیاطی کوچکی درست کرده بود که حتی قادر به دوختن بود. بدین ترتیب، شب عید نوروز، در کمال تعجب بعثی‌ها در و دیوار پر از کاغذ‌های رنگی و جالب می‌شد که نشان دهنده روحیه بالای بچه‌های مسلمان و مبتکر ما بود، حتی بچه‌های ما مدتی آشپزی نیروهای عراقی را هم انجام می‌دادند که واقعا دست پخت آنها مورد‌پسند همه بود، ولی بعدا به عللی، دیگر اجازه چنین کاری به بچه ها ندادند و سختگیری از آن روز بیشتر شد.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 485
  • 486
  • 487
  • ...
  • 488
  • ...
  • 489
  • 490
  • 491
  • ...
  • 492
  • ...
  • 493
  • 494
  • 495
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • زفاک
  • رهگذر

آمار

  • امروز: 948
  • دیروز: 2223
  • 7 روز قبل: 3264
  • 1 ماه قبل: 9646
  • کل بازدیدها: 241077

مطالب با رتبه بالا

  • دلیل امروز و فردای ما ... ( زندگینامه شهید علی چیت سازیان ) (5.00)
  • پوتین ( از خاطرات شهید زین الدین ) (5.00)
  • بخشداری که کارگر خوبی بود (5.00)
  • ماجرای نظافت حرم اباعبدالله الحسین(ع) به دست اسرای ایرانی (5.00)
  • شهید است مسافر هفت اقلیم عشق (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس