فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

امضای شهید پای کارنامه فرزندش

11 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

شهید سید مجتبی صالحی پدری که پس از شهادت برنامه امتحانی دخترش را امضا کرد
زهرا صالحی متولد 1351 است. رشته ادبیات فارسی خوانده و دانشجوی مترجمی زبان انگلیسی است، چهار فرزند دارد، خودش هم فرزند سوم خانواده اش است. پدرش مجتبی صالحی است و روحانی اما زهرا تاکید می کند که بنویسم پدرش هیچگاه به روحانی بودن به چشم یک شغل نمی نگریست، معتقد بود وقتی لباس مقدس پیامبر(ص) را به تن کرده یعنی تعهدی دارد و آن خدمت به مردم است، روحانی بودن یعنی وصل شدن به عالم روحانی و کنده شدن از دنیا. تنها مسئولیت شغلی پدر را، اداره یکی از فعال ترین پایگاه های بسیج می داند که آن هم برای پشتیبانی از جبهه بود.

ویژگی های شخصیتی پدر :

به جاذبه و دافعه پدر اشاره می کند و می گوید روحانی ای بود که در بین مردم بسیار نفوذ داشت. او خودش را بیشتر همنشین فقرا می دانست، در عین حال با همه رابطه بسیار خوبی داشت. روی ایمان و اعتقادش محکم می ایستاد و اگر کسی را دفع می کرد فقط به خاطر این بود که می ترسید بین او و مردم فاصله بیاندازد. مثلا به او پیشنهادات شغلی متعددی از قبیل نمایندگی مجلس، مسئولیت در سپاه، ارتش و… و یا در اختیار داشتن محافظ و ماشین ضد گلوله می شد ولی هیچکدام را نمی پذیرفت. چون معتقد بود که اینها ممکن است مانع خدمت به مردم شود خدمتی که عبادت است.
صبح شد، موقع رفتن به مدرسه با عجله وسایلم را آماده می کردم، ناگهان چشمم به برنامه امتحانی ام افتاد که با خودکار قرمز امضا شده بود، وقتی به خواهرم نشان دادم حدس زد که شاید داداشم آن را امضا کرده باشد ولی یادم افتاد که برادرم در خانه نبود، خواب دیشب برایم تداعی شد، با تعجب ماجرا را برای خواهرم تعریف کردم و تاکید کردم که به کسی نگوید.

ماجرای برنامه امتحانی :

وقتی از او می خواهم ماجرای امضای پدر را برایم تعریف کند، یاد روزی می افتد که خبر شهادت پدر را برایش آوردند، اشک در چشمانش حلقه می زند و می گوید سال 62 کلاس اول راهنمایی بوده در مدرسه زنگ ورزش خواهرش را می بیند که به مدرسه آمده تا خبر مرگ پسردایی کوچکش را که زهرا او را بسیار دوست داشته بدهد اما زهرا باورش نمی شود که خواهر فقط برای این خبر آمده باشد، به اتفاق خواهر و ناظم مدرسه راهی خانه می شود، زهرا در راه دعا می کند که برای کسی اتفاقی نیفتاده باشد اما وقتی صدای آه و ناله را می شنود دیگر باورش می شود که پدر در کنارشان نیست تا برایش دیکته بگوید و با خواهر و برادر کوچکش بازی کند.
وقتی می خواهد ماجرای برنامه امتحانی اش را برایم تعریف کند تاکید می کند که جزئیاتش را هم بنویسم و ادامه می دهد :

«یک هفته از شهادت پدرم گذشته بود، در زادگاه پدرم، شهر خوانسار، برای او مراسم ختم گرفته بودند. بنابراین مادر و برادرم هم در خانه نبودند و من باید به مدرسه می رفتم، وقتی وارد مدرسه شدم، دیدم که برای تجلیل از پدرم مراسم تدارک دیده اند، پس از مراسم راهی کلاس شدم، خانم ناظم از راه رسید و برنامه امتحانی ثلث دوم را به من داد، در غیاب من همه بچه ها برنامه امتحانی شان را گرفته بودند و فقط من مانده بودم، ناظم از من خواست که حتما اولیایم آن را امضا کنند و فردا ببرم، به فکر فرورفتم چه کسی آن را برایم امضا کند، نسبت به درس و مدسه ام بسیار حساس بودم و رفتن پدر و نبود مادر در خانه مرا حساس تر کرده بود. وقتی به خانه رسیدم چیزی خوردم و خوابم برد، در خواب پدر را دیدم که از بیرون آمده و مثل همیشه با ما بازی می کرد و ما هم از سر و کولش بالا می رفتیم. پرسیدم آقاجون ناهار خوردید، گفت: نه نخوردم، به آشپزخانه رفتم تا برای پدرغذا بیاورم، پدر گفت: زهرا برنامه ات را بیاور امضا کنم. گفتم آقاجون کدام برنامه؟ گفت: همان برنامه ای که امروز در مدرسه دادند. رفتم و برنامه امتحانی ام را آوردم اما هرچه دنبال خودکار آبی گشتم پیدا نشد، می دانستم که پدر هیچگاه با خودکار قرمز امضا نمی کند، بالاخره خودکار آبی ام را پیدا کردم و به پدر دادم و رفتم آشپزخانه. اما وقتی برگشتم پدرم را ندیدم، نگران به سمت حیاط دویدم دیدم باغچه را بیل می زند، آخر دم عید بود و بایستی باغچه صفایی پیدا می کرد، پدر هم که عاشق گل و گیاه بود.برگشتم تا غذا را به حیاط بیاورم ولی پدر را ندیدم این بار هراسان و گریان به دنبال او دویدم اما دیگر پیدایش نکردم ناگهان از خواب پریدم اما وقتی خاله برایم آب آورد دوباره آرام گرفتم و خوابیدم.
صبح شد، موقع رفتن به مدرسه با عجله وسایلم را آماده می کردم، ناگهان چشمم به برنامه امتحانی ام افتاد که با خودکار قرمز امضا شده بود، وقتی به خواهرم نشان دادم حدس زد که شاید داداشم آن را امضا کرده باشد ولی یادم افتاد که برادرم در خانه نبود، خواب دیشب برایم تداعی شد، با تعجب ماجرا را برای خواهرم تعریف کردم و تاکید کردم که به کسی نگوید. پدر در قسمت ملاحظات برنامه نوشته بود: «اینجانب رضایت دارم، سید مجتبی صالحی» و امضاء کرده بود.
در مدرسه ماجرا را برای دوستم تعریف کردم، دوستم هم به من اطمینان داد که واقعیت دارد. او ماجرا را برای خانم ناظم تعریف کرد و گفت: که این اتفاق برای شهید صالحی افتاده، یعنی اسمی از من و پدر من به میان نیامد.
مادر، شهید را به حضرت زهرا(س) قسم می دهد که با برخورد مردم که دم در می آیند و از امضای نامه می پرسند چه بکند؟ شهید می گوید: «سادات (اسم همسر شهید) تو هم شک داری؟» با گریه می گوید نه، او ادامه می دهد: «اگر کسی شک دارد بگو تا روز قیامت در آن باقی بماند تا همه حقایق آشکار شود.


نگاه اطرافیان به این قضیه :

زهرا می گوید: این خواست خدا بوده که در آن سن همه چیز در ذهنمان ثبت شود تا بتوانیم به خوبی به نسل های بعد انتقال دهیم، در مدرسه همه به راحتی این موضوع را می پذیرند، همان موقع برنامه را به آیت الله خزعلی می دهند تا برای تعیین صحت و سقم آن پیش علمای دیگر ببرد.
آیت الله خزعلی از خانواده شهید صالحی می خواهد تا پیش کسی موضوع را مطرح نکنند علمای آن زمان صحت ماجرا را تایید می کنند و برنامه به رویت حضرت امام(ره) نیز می رسد. اداره آگاهی تهران نیز پس از بررسی اعلام می کند امضا مربوط به خود شهید مجتبی صالحی است اما جوهر خودکاری که امضا را زده شبیه هیچ خودکار یا خودنویسی نمی باشد.ولی خانم صالحی معتقد است که خصلت مردمی بودن پدر، این موضوع را خیلی سریع بین مردم پخش کرد و امروز مردم با رفتن به موزه شهدا و دیدن آن نامه، شهید را می شناسند و به یکدیگر معرفی می کنند.
وی شرایط آن روز جامعه را برای پذیرش این موضوع بسیار مهم می داند چرا که ایثار و شهادت و ساده زیستی روح جامعه را متعالی کرده بود، او معتقد است که دید واقعی در جامعه حاصل شده بود.
در آن موقع علما می خواهند که شهید صالحی از آینده جنگ و مملکت بگوید، پدر به خواب مادرم می آید و می گوید: «ما می دانیم ولی اجازه نداریم.» مادر، شهید را به حضرت زهرا(س) قسم می دهد که با برخورد مردم که دم در می آیند و از امضای نامه می پرسند چه بکند؟ شهید می گوید: «سادات (اسم همسر شهید) تو هم شک داری؟» با گریه می گوید نه، او ادامه می دهد: «اگر کسی شک دارد بگو تا روز قیامت در آن باقی بماند تا همه حقایق آشکار شود.»
خانم صالحی می گوید: «در زندگی خودم نیز تا دو سال این ماجرا را در بین فرزندانم مطرح نمی کردم، جسته گریخته از دیگران می شنیدند چون فکر می کردم باید فرزندانم آمادگی روحی و ذهنی را برای پذیرش این واقعیت بزرگ، واقعیتی که جلوه مادی نداشت، پیدا کنند».

پیام امضا :
وقتی نظرش را درباره پیام این نامه می پرسم با کمی تأمل می گوید: «به قول امام(ره) جنگ برای ما نعمت های فراوانی داشت، در کنار همه عواقب آن. شهید چمران، مطهری، صالحی و… با خدا معامله کردند، وقتی دیدند کسی مثل امام(ره) در دنیای دین ستیز امروز برای احیای اسلام به پا می خیزد، با تمام شجاعت و با کمترین امکانات فریاد وا اسلام سر می دهد، عده ای پروانه وار گردش جمع می آیند تا یاری اش کنند و در راستای هدف والایشان از همه چیزشان می گذرند، خداوند به شهدا در آن دنیا وعده های بسیاری داده مثل همنشینی با اولیا، ارتزاق نزد خود و… اما در این دنیا هم یک چشمه از آن وعده ها را گشوده است آن هم به این شکل، خداوند مزد خلوص هر کسی را به شکلی می دهد، مزد خلوص شهید صالحی را هم اینگونه داده است، این یعنی حضور شهدا در بین ما، اما این شکل ارتباط جلوه جدیدی بود از ارتباط شهید با خانواده اش، جلوه جدید نه تکامل، چون شهدا به تکامل واقعی رسیده اند
.خانم صالحی حضور پدرش را در همه مراحل زندگی اش احساس کرده، از تولد و نامگذاری اولین فرزندش که پدر به خواب دیگران می آید و نام نوه کوچکش را مجتبی می گذارد و عصر همان روز وقتی همسرش به خانه بازمی گردد شناسنامه فرزندش را به اسم مجتبی گرفته چون نوزاد بیمار بوده و پدر نذر کرده بود . در این میان مادر نیز اسم دیگری انتخاب کرده بود. او می گوید: پدر هنوز هم به خواب بسیاری می آید، مثل مادری که می گفته وقتی شهید صالحی را به خواب می بیند، چشم پسرش شفا می یابد و پزشکان از تخلیه کردن چشم او منصرف می شوند و…
حرف آخر…
وقتی از خانم صالحی می پرسم حرف آخرش را هم بگوید، به چشمانم خیره می شود و می گوید: «دلم می خواهد چیزی را بگویم که تا به حال نگفته ام؛ احساس می کنم پدرم آسمانی ترین پدر روی زمین است، اینکه پس از عروجش دوباره برمی گردد و دنیایمان را جور دیگر لمس می کند، حرف دیگری است و اینکه من در این بین واسطه قرار گرفته ام بار مسئولیتم را سنگین تر احساس می کنم و مسیر سختی را پیش روی خود می بینم.»
شهید حجت الاسلام سید مجتبی صالحی خوانساری در سال 1323 متولد و در تاریخ 29/11/1362 به دست عوامل ضد انقلاب در جوانرود کردستان به شهادت رسید و در گلزار شهدای قم، در قطعه‌ی چهارم ردیف 5 به خاک سپرده شد.

منابع :سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

خاطرات رهبر معظم انقلاب (مدظله العالى) از دوران دفاع مقدس

11 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بچه‏ هاى شهید چمران در ستاد جنگ‏هاى نامنظم جمع مى شدند و هر شب عملیات مى‏ رفتند و بنده را هم گاهى با خودشان مى ‏بردند. یک شب دیدم، افسرى با من کار دارد؛ باحالت گریه آمد و گفت: شب‏ها که بچه ‏ها به عملیات مى ‏روند، اگر مى ‏شود من را هم ببرند.

محل استقرار در این هشت نه ماهى که در منطقه عملیات بودم، «اهواز» بود، نه «آبادان» یعنى اواسط مهرماه به منطقه رفتم (مهرماه 59 تا اواخر اردیبهشت یا اوایل خرداد 60) یک ماه بعدش حادثه مجروح‏شدن من پیش آمد که دیگر نتوانستم بروم. یعنى حدود هشت نه ماه، بودن من در منطقه جنگى طول کشید. حدود پانزدهم روز بعد از شروع عملیات بود که ما به منطقه رفتیم، اول مى‏خواستم بروم «دزفول» یعنى از اینجا نیت داشتم. بعد روشن شد که اهواز از جهتى، بیشتر احتیاج دارد. لذا رفتم خدمت امام و براى رفتن به اهواز اجازه گرفتم که آن هم براى خودش داستانى دارد.
تا آخر آن سال را کلاً در خوزستان بودم و حدود دو ماه بعدش هم تا اواخر اردیبهشت یا اوایل خرداد 60 رفتم منطقه غرب و یک بررسى وسیع در کل منطقه کردم، براى اطلاعات و چیزهایى که لازم بود؛ تا بعد بیایم و باز مشغول کارهاى خودمان شویم که حوادث «تهران» پیش آمد و مانع از رفتن من به آنجا شد. این مدت، غالباً در اهواز بودم. از روزهاى اول قصد داشتم بروم «خرمشهر» و آبادان اما نمى‏شد. علت هم این بود که در اهواز از بس کار زیاد بود، اصلاً از آن محلى که بودیم. تکان نمى‏توانستم بخورم زیرا کسانى هم که در خرمشهر مى‏جنگیدند، بایستى از اهواز پشتیبانى‏شان مى‏کردیم چون واقعاً از هیچ‏جا پشتیبانى نمى‏شدند.
در آنجا، به‏طورکلى، دو نوع کار وجود داشت. در آن ستادى که ما بودیم مرحوم دکتر «چمران» فرمانده آن تشکیلات بود و من نیز همان‏جا مشغول کارهایى بودم. یک نوع کار، کارهاى خود اهواز بود. از جلمه عملیات و کارهاى چریکى و تنظیم گروه‏هاى کوچک براى کار در صحنه عملیات. البته در اینجاها هم، بنده در همان حد توان، مشغول بوده‏ام… مرحوم چمران هم با من به اهواز آمد. در یک هواپیما با هم وارد اهواز شدیم. یک مقدار لباس آورده بودند توى همان پادگان لشکر 92 براى همراهان مرحوم چمران. من همراهى نداشتم. محافظانى را هم که داشتم همه را مرخص کردم. گفتم من دیگر به منطقه خطر مى‏روم، شما مى‏خواهید حفاظت جان مرا بکنید؟! دیگر حفاظت معنى ندارد! البته چند نفرشان به اصرار زیاد گفتند: «ما هم مى‏خواهیم به‏عنوان بسیجى در آنجا بجنگیم.» گفتم: «عیبى ندارد» لذا بودند و مى‏رفتند کارهاى خودشان را مى‏کردند و به من کارى نداشتند. مرحوم چمران، همراهان زیادى با خودش داشت. شاید حدود پنجاه شصت نفر با ایشان بودند، تعدادى لباس سربازى آوردند که این‏ها بپوشند تا از همان شب اول شروع کنیم. یعنى دوستانى که آنجا در استاندارى و لشکر بودند، گفتند: «الان میدان براى شکار تانک و کارهاى چریکى هست.» ایشان گفت: «از همین حالا شروع مى‏کنیم.» خلاصه، براى آن‏ها لباس آوردند.
من به مرحوم چمران گفتم: «چطور است من هم لباس بپوشم بیایم؟» گفت: «خوب است، بد نیست.» گفتم: «پس یک‏دست لباس هم به من بدهید.» یک‏دست لباس سربازى آوردند، پوشیدم که البته لباس خیلى گشادى بود! بنده حالا هم لاغرم؛ اما آن‏وقت لاغرتر هم بودم. خیلى به تن من نمى‏خورد. چند روزى که گذشت، یک لباس درجه‏دارى برایم آوردند که اتفاقاً علامت رسته زرهى هم روى آن بود. رسته‏هاى دیگر، بعد از این‏که چند ماه آنجا ماندم و با من مأنوس شده بودند، گله مى‏کردند که چرا لباس شما رسته توپخانه نیست؟ چرا رسته پیاده نیست؟ زرهى چه خصوصیتى دارد؟ لذا آن علامت رسته زرهى را کندم که این امتیازى براى آن‏ها نباشد، به هر حال لباس پوشیدم و تفنگ هم خودم داشتم. البته حالا یادم نیست تفنگ خودم را برده بودم یا نه. همین تفنگى که اینجا توى فیلم دیدید روى دوش من است، کلاشینکف خودم است. الان هم آن‏را دارم. یعنى شخصى است و ارتباطى به دستگاه دولتى ندارد. کسى یک‏وقت به من هدیه کرده بود. کلاشینکف مخصوصى است که بر خلاف کلاشینکفهاى دیگر، یک خشاب پنجاه‏تایى دارد.
غرض؛ حالا یادم نیست کلاشینکف خودم همراه بود، یا آنجا گرفتم. همان شب اول رفتیم به عملیات. شاید دو سه ساعت طول کشید و این در حالى بود که من جنگیدن بلد نبودم. فقط بلد بودم تیراندازى کنم. عملیات جنگى اصلا بلد نبودم. غرض؛ این یک کار ما بود که در اهواز بود و عبارت بود از تشکل گروه‏هایى که به‏اصطلاح آن روزها، براى شکار تانک مى‏رفتند. تانک‏هاى دشمن تا «دو بحردان» آمده بودند و حدود هفده، هیجده یا پانزده، شانزده کیلومتر تا اهواز فاصله داشتند و خمپاره‏هایشان تا اهواز مى‏آمد. خمپاره 120 یا کمتر از 120 هم تا اهواز مى‏آمد.
به هر حال، این تربیت و آموزش‏هاى جنگ را مرحوم چمران درست کرد. جاهایى را معین کرد براى تمرین. خود ایشان انصافاً به کارهاى چریکى وارد بود. در قضایاى قبل از انقلاب، در فلسطین و مصر تمرین دیده بود. به خلاف ما که هیچ سابقه نداشتیم. ایشان سابقه نظامى حسابى داشت. از لحاظ جسمانى هم از من قوى‏تر و کارکشته‏تر و زبده بود. لذا وقتى صبحت شد که «کى فرمانده این عملیات باشد؟» بى‏تردید، همه نظر دادیم که مرحوم چمران فرمانده این تشکیلات شود ما هم جزء ابواب جمع آن تشکیلات شدیم.(1)
بابایى آماده پرواز بود
سال 61 شهید بابایى را گذاشتیم فرمانده پایگاه هشتم شکارى اصفهان. درجه این جوان حزب‏اللهى، سرگردى بود که او را به سرهنگ تمامى ارتقا دادیم. آن‏وقت آخرین درجه ما، سرهنگ تمامى بود. مرحوم بابایى سرش را مى‏تراشید و ریش مى‏گذاشت. بنا بود او این پایگاه را اداره کند. کار سختى بود. دل همه مى‏لرزید دل خود من هم که اصرار داشتم، مى‏لرزید، که آیا مى‏تواند؟ اما توانست. وقتى بنى‏صدر فرمانده بود، کار مشکل‏تر بود. افرادى بودند که دل صافى نداشتند و ناسازگارى و اذیت مى‏کردند، حرف مى‏زدند، اما کار نمى‏کردند؛ اما او توانست همان‏ها را هم جذب کند. خودش پیش من آمد و نمونه‏اى از این قضایا را نقل کرد. خلبانى بود که رفت در بمباران مراکز بغداد شرکت کرد، بعد هم شهید شد. او جزء همان خلبان‏هایى بود که از اول با نظام ناسازگارى داشت.
شهید عباس بابایى با او گرم گرفت و محبت کرد حتى یک شب او را با خود به مراسم دعاى کمیل برده بود؛ با این‏که نسبت به خودش ارشد هم بود. شهید بابایى تازه سرهنگ شده بود اما او سرهنگ تمام چند ساله بود، سن و سابقه خدمتش هم بیشتر بود. در میان نظامى‏ها این چیزها مهم است. یک روز ارشدیت تأثیر دارد؛ اما او قلباً و روحاً تسلیم بابایى شده بود. شهید بابایى مى‏گفت دیدم در دعاى کمیل شانه‏هایش از گریه مى‏لرزد و اشک مى‏ریزد. بعد رو کرد به من و گفت: عباس دعا کن من شهید بشوم! این‏را بابایى پس از شهادت آن خلبان به من گفت و گریه کرد. او الان در اعلى علیین الهى است؛ اما بنده که سى سال قبل از او در میدان مبارزه بودم، هنوز در این دنیاى خاکى گیر کرده‏ام و مانده‏ام! ما نرفتیم؛ معلوم هم نیست دستمان برسد. تأثیر معنوى این‏گونه است. خود عباس بابایى هم همین‏طور بود. او هم یک انسان واقعاً مؤمن و پرهیزگار و صادق و صالح بود.(2)
پیشتازان شهادت‏
بچه‏هاى شهید چمران در ستاد جنگ‏هاى نامنظم جمع مى‏شدند و هر شب عملیات مى‏رفتند و بنده را هم گاهى با خودشان مى‏بردند. یک شب دیدم، افسرى با من کار دارد؛ به نظرم سرهنگ 2 یا سرگرد بود. چون محل استقرار ما لشکر 92 بود لذا به این‏ها نزدیک بودیم. آن افسر پیش من آمد و گفت: من با شما یک کار خصوصى دارم. من فکر کردم مثلاً مى‏خواهد در خواست مرخصى بدهد، یک خرده لجم گرفت حالا در این حیص و بیص چه وقت مرخصى‏رفتن است. اما دیدم با حالت گریه آمد و گفت: شب‏ها که این بچه‏ها به عملیات مى‏روند، اگر مى‏شود من را هم با خودشان ببرند! بچه‏ها شب‏ها با مرحوم شهید چمران به قول خودشان به شکار تانک مى‏رفتند و این سرهنگ آمده بود، التماس مى‏کرد که من را هم ببرید! چنین منظره‏ها و جلوه‏هایى را انسان مشاهده مى‏کرد، این نشان‏دهنده آن ظرفیت معنوى است. بچه‏هاى بسیجى و بچه‏هاى سپاه و داوطلبان جبهه و آدم‏هایى از قبیل شهید چمران که جاى خود دارند. این یک بعد از ظرفیت این ملت عظیم است.(3)

1) مصاحبه توسط تهیه‏ کنندگان مجموعه «روایت فتح» 11/6/1372
2) بیانات در دیدار مسؤولان عقیدتى، سیاسى نیروى انتظامى 23/10/83
3) بیانات در دیدار جمعى از پیش‏کسوتان جهاد و شهادت و خاطره‏گویان دفتر ادبیات و هنر مقاومت 31/6/84

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

وصیت نامه شهید عبدالرسول مرادي

11 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم رب شهدا

16/2/61

«و من يقاتل في سبيل الله فيقتل او يغلب فسوف نوتيه اجرا عظيما (نساء 74)»

(و هر كه در راه خداي جنگ كند پس كشته يا فاتح گردد، به زودي او را اجري عظيم عطا كنيد)

سلام بر مهدي منجي انسان‌ها و سلام بر تمامي شهيدان.

سلام بر امام امت و سلام بر امت امام.

سلام بر شما پدر، مادر و خاله عزيز، سلام بر تو ‌اي خواهر مهربان، سلام بر شما دو برادر ارجمند، سلام بر محمدحسين خوبم و سلام بر تمامي خانواده و دوستان.

اميد دارم حالا كه ديگر من در بين شما نيستم و دستم از اين دنياي خاكي كوتاه شده مرا ببخشيد و حلال كنيد تا شايد از اين كوله‌بار سنگين گناه كه بر دوشم هست كمي كاسته شود. من كه با بودنم و زندگي كردنم نتوانستم خدمتي به اسلام و به مردم مستضعف و بيچاره بكنم، گفتم بروم شايد كه با مرگم خدمتي كرده باشم.

خود را كوچك‌تر از آن مي‌دانم كه بتوانم شما را نصيحت يا وصيتي بكنم اما تنها حرف اين است: ان تنصر الله ينصركم- شما خدا را يا بهتر بگويم دين خدا را ياري كنيد تا خدا نيز شما را ياري كند و حقيقتا كه فقط رضاي خدا انسان را بس است. در آخر از تمام خانواده، دوستان، آشنايان يا كساني كه اين وصيتنامه را مي‌خوانند عاجزانه تقاضا دارم تا آنجايي كه برايشان مقدور است حتي اگر شده دو ركعت نماز قضا براي من بخوانند يا اگر مقدور است يك روز، روزه قضا بروند چراكه اين بنده گناهكار نماز و روزه‌هاي زيادي را به جا نياوردم. از همه التماس دعا دارم. در ضمن حرف‌هايي را كه بايد به تك‌تك افراد خانواده يا دوستان بزنم در وصيتنامه‌اي جداگانه نوشته‌ام و يك خواهش: روي سنگ قبر من اسمم را ننويسيد و به جايش بنويسيد «بنده خدا» در ضمن حتماً اين جمله را بنويسيد: الهي اگر يكبار بگويي بنده من، از عرش بگذرد خنده من. دومين خواهش: از همه خانواده و دوستان به خصوص از پدر، مادر، خاله و خواهرم جدا تقاضا دارم كه در رفتن من هيچ گريه و زاري نكند تا روح من از آنها راضي‌تر باشد.

بنده خدا: عبدالرسول مرادي

درباره شهید

شهید عبدالرسول مرادي متولد 27 مهر 1340 در شيراز بود. در بحبوحه پيروزي انقلاب عشق و علاقه عجيبي در وجودش نسبت به امام خميني(ره) و آرمان‌هاي انقلاب پيدا كرد. در حالي كه نوجواني 18 ساله بود، در فعاليت‌هاي انقلاب شركت مي‌كرد. بعد از پيروزي انقلاب كه جنگ تحميلي آغاز شد. رسول در راهپيمايي‌هاي انقلاب با عليرضا مسعودي، سرهنگ بازنشسته سپاه آشنا شد و با همديگر از تاريخ 25 آبان تا 5 دي‌ماه سال 1359 در گروه شهيد چمران تحت عنوان جنگ‌هاي نامنظم (چريكي) شركت داشتند. به اين ترتيب او مدتي در سوسنگرد و مدتي را در كردستان به مقابله با دشمن پرداخت.

در دوران سربازي، بعد از طي دوره آموزشي، وارد تيپ 55 هوابرد شد. در آنجا راننده توپ 106 شد اما خيلي تمايل داشت كه وارد خط مقدم جبهه شود، براي همين از فرمانده خود خواهش كرد كه او را از آن قسمت به بخش آرپي‌جي منتقل كند، رفت و آرپي‌جي‌زن شد. در عمليات فتح المبين هم به عنوان آرپي‌جي‌زن شركت داشت. در همين كسوت بود كه در عمليات بيت‌المقدس در حالي كه با دشمنان مقابله مي‌كرد،در سن 21 سالگی به فيض عظيم شهادت نائل شد.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 473
  • 474
  • 475
  • ...
  • 476
  • ...
  • 477
  • 478
  • 479
  • ...
  • 480
  • ...
  • 481
  • 482
  • 483
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • مدرسه علميه حضرت فاطمه الزهراء سلام الله عليها آمل
  • نورفشان
  • 0marziyeh

آمار

  • امروز: 1093
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • مروری برزندگی شهید علی بیگی (5.00)
  • گوشه ای از خاطرات شهداء (5.00)
  • هر وقت که راه کربلا باز شود(از خاطرات شهید علیرضا کریمی ) (5.00)
  • امر به معروف ( از خاطرات شهید حاج رضا فرزانه ) (5.00)
  • حج وتولدی دوباره ( ازخاطرات شهید آوینی ) (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس