فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

بدون توسل به هیچ جا نمی رسیم

11 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

در قسمتی از ارتفاع، فقط یک راه برای عبور بود.
محمود کاوه را بردم همان جا، گفتم:” دیشب تیربار چی دشمن مسلسش را روی همین نقطه قفل کرده بود،هیچ کس نتونست از این جا رد بشه".
گفت:” بریم جلوتر ببینیم چه کاری می تونیم انجام بدیم".
رفتیم تا نزدیک سنگر تیربارچی.
محمود دور و بر سنگر را خوب نگاه کرد.آهسته گفتم:” اول باید این تیربار را خفه کنیم، بعد نیروها را از دو طرف آرایش داده و بزنیم به خط".
جور خاصی پرسید:” دیگه چه کاری باید بکنیم!".
گفتم:"چیز دیگه ای به ذهنم نمی رسه".
گفت:” یک کار دیگه هم باید انجام داد".
گفتم:” چه کاری؟”
با حال عجیبی جواب داد:"توسل؛ اگه توسل نکنیم، به هیچ جا نمی رسیم".

منبع: سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

شهیدی که بعد از شهادتش گوشتش را خوردند

11 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

سعید را به دادگاه دیگری بردند و محکوم به اعدام گردید زخمهایش را باز کردند و پس از آنکه با نمک مرهم گذاشتند داخل دیگ آب جوش که زیرش آتش بود انداختند و همان جا با لبی ذاکر به دیدار معشوق شتافت.

شهید احمد وکیلی که با پیروزی انقلاب نام مستعار سعید را برای خود انتخاب کرده بود ، بچه شهر قم بود . با وجود جوان بودن سخت ترین عرصه ها را برای خدمت به انقلاب برگزید و نهایتا توسط ضدانقلاب کردستان زخمی شد و بعد اسیر و بعد شکنجه و بعد قطع عضو و بعد شهید و سپس خورده شد  .
سال 58 که حضور در کردستان ، ایمانی قوی و دلی چون شیر را می طلبید ، سعید در 2 نوبت عازم آن منطقه شد. در اردیبهشت سال 59 و در جریان عملیات آزاد سازی شهر سنندج بعد از نبردی دلاورانه ، مجروح شد و توسط کومله به اسارت گرفته شد . همان لباس با آرم سپاهی که پوشیده بود ، کفایت می کرد تا خونخواران کومله تا لحظه شهادت بلاهائی بر سر او بیاورند که باور این رفتارها از یک انسان بسیار سخت است ..واقعا این کومله کجا و سرداران شهید حسین املاکی،وحید رزاقی،فرهاد لاهوتی و … کجا.چه رشادت هایی که شهدای  ما در مقابل این جنایت ها انجام دادند.

بعد از مجروحیت و اسارت سعید دیگر هیچ خبری از او نبود و نیست و برای همیشه مفقود الاثر شد و تنها سند و حکایت بعد از اسارت ایشان خاطرات یک برادر ارتشی است که از آن دوران دارد :

ما عده‌ای از برادران ارتشی بودیم كه ماموریت بازگرداندن حدود چهل بدن مطهر و منور از شهدای عملیات‌های گذشته را داشتیم. در محور پیرانشهر در منطقه آلواتان بود كه افراد كومله یكی از تانك‌های ما را زدند، در همان هنگام كه می‌خواستم خودم را از تانك بیرون بیندازم كتف راستم هدف تیر آن كوردلان قرار گرفت و به همین صورت به اسارت افراد وحشی و خونخوار حزب كومله درآمدم.

حدود یك سال و چندی كه در دست آنها اسیر بودم به انواع و اقسام و به هر مناسبتی شكنجه شدم. شما شكنجه‌هایی را كه در زمان شاه ملعون توسط ساواك انجام می‌گرفت شنیده‌اید اما انگار هر چه تمدن‌ها پیشرفت می‌كند و ادعاهای آزادی، در بوق‌های تبلیغاتی گوش مردم دنیا را كَر می‌كند، نوع شكنجه‌ها و فشارها و قلدری‌ها و بی‌رحمی‌ها هم پیشرفت می‌كند. همان اول اسارت كه به پایگاه منتقل شدم، گفتند هیچ اطمینانی در حفظ اینها نیست، به همین خاطر پاشنه‌های هر دو پایم را با مته و دلر سوراخ كردند و برادران دیگر را هم نعل كوبیدند و با اراجیف و فحاشی بر این عملشان شادمانی می‌كردند. بعد از 18 روز قرار شد ما را به سبك دموكراتیك و آزادانه!! محاكمه و دادگاهی كنند.

یادم می‌آید در یكی از عملیات‌ها تعدادی اسیر عراقی را از جبهه‌ گیلان غرب آورده بودند، یكی از برادران، كمپوتی را كه تازه باز نموده بود به یكی از اسرا كه ابراز تشنگی كرد، داد و رویش را هم بوسید. آن اسیر مات و مبهوت مانده بود و از این حركت نمی‌دانست باید تشكر كند یا از شرمندگی بمیرد. از این نمونه‌ها شاید بسیار دیده و حتما شنیده‌اید. نه اینكه بخواهم رفتارها را مقایسه كنم چون اصلا قابل قیاس نیست ولی حد ایثار و گذشت را از یك طرف و كمال خشونت و بی رحمی و شقاوت را از طرف دیگر دیدن، خود مشخصه حقانیت هدف و مسیر است. بدوش گرفتن مجروح اسیر عراقی كجا و نعل زدن به پاشنه پا به خاطر فرار احتمالی كجا.

روز دادگاه رسید، رئیس دادگاه، سرهنگ حقیقی را كه همان اوایل انقلاب فرار كرده بود شناختم و محاكمه بسیار سریع به انجام رسید. چون جرم محكومین مشخص بود - دفاع از حقانیت اسلام و جمهوری آن و ندادن اطلاعات- و بالطبع حكم هم مشخص، عده‌ای به اعدام فوری و بقیه هم به اعدام قسطی (یعنی به تدریج) محكوم شدیم. حكم ما كه اعداممان قسطی بود به صورت كشیدن ناخن‌ها، بریدن گوشت‌های بازو و پاها، زدن توسط كابل، نوشتن شمارهای انقلابی! توسط هویه برقی و آتش سیگار به سینه و پشت و … و تمامی اینها بی چون و جرا اجراء می‌شد. كه آثارش بخوبی به بدنم مشخص است.

یك بار كه ناخن‌هایم را می‌كشیدند طاقتم تمام شده بود و دیگر می‌خواستم اعتراف كنم و هر چه كه می‌دانستم بگویم، اما یكی از برادران سپاهی كه با هم بودیم به نام برادر سعید وكیلی، می‌گفت ما فقط به خاطر خدا آمده‌ایم خود داوطلب شده‌ایم كه بیاییم پس بیا شرمنده خدا و خلق او نشویم و لب به اعتراف باز نكنیم. سوره والعصر را برایم خواند و ترجمه كرد، آب سردی بود كه بر آتش بی طاقتم ریخته شد، پس از آن جریان بود كه سه تا دیگر از ناخن‌هایم را كشیدند و با نمك مرهم گذاشتند و پس از اینكه مقدار زیادی با كابل زدند باز برای به درد آوردن بیشتر بدنم در حضور دیگر برادران، مرا برهنه در دیگ پر از آب نمك انداختند و بیش از نیم ساعت وادارم كردند كه در آن بمانم و سپس برای عبرت دیگر برادران، مرا در سلولی عمومی انداختند.

فكر می‌كردند من معدن تمامی اسرار ایران هستم. لذا از شكنجه بیشتری هم برخوردار می‌شدم. البته بعد از هر شكنجه مدتی به مداوایم می‌پرداختند آن هم نه به خاطر خود من و یا دیگران بلكه به خاطر اینكه یك مقداری از پوستم ترمیم شود تا بتوانند مجددا شیوه تازه‌تری را اعمال كنند. شاید فكر كنید این چیزها را برای جلب احساسات و عواطف شما خوانندگان عزیز می‌گویم اما اینها همه حقیقت محض است و دنیا باید از این همه پستی و رذالت و كثافتی كه دامنگیرش شده شرم نماید و منادیان دروغین حقوق بشر بفهمند كه در این منجلاب بیش از هر كسی خودشان غوطه ور و مورد تمسخر بشریتند. اینها را كه می‌گویم تنها برای سندیت در تاریخ آینده‌گان است. دنیا بشنود كه پای گرفتن اعتراف از یك اسیر، به وسیله تیغ موكت بری سینه‌‌اش را بریده و كلیه‌اش را در می‌آوردند.

و این شكنجه‌ها تنها برای من نبود هر كه مقاومت بیشتری داشت شكنجه‌اش بیشتر بود و این اصلی از اصول حیوانیشان شده بود و اصل دیگر اینكه مردان باید بجنگند و زنان اعتراف بگیرند. هر چه بیشتر فكر كنی كه اساسا اعتقاد اینان بر چه مبنایی است كمتر به نتیجه می‌رسی، آیا ماركسیستند؟ آیا نازیست‌ یا فاشیستند؟ یا چنگیز و آتیلا و دیگر خونخواران سلف خود را اسوه قرار داده‌اند؟ من شاهد جنایاتی بودم كه گفتنش نیز مشمئز كننده و شرم آور است…

مرسوم است به میمنت ازدواج نوجوانی، جلو پایش قربانی ذبح شود. این رسم را كومله نیز اجرا می‌كرد با این تفاوت كه قربانی‌ها در اینجا جوانان اسیر ایرانی بود. چند نفر از ما را برای دیدن عروسی دختر یكی از سركردگان بردند پس از مراسم، آن عفریته گفت: باید برایم قربانی كنید تا به خانه شوهر بروم، دستور داده شد قربانی‌ها را بیاورند. شش نفر از مقاوم ترین بچه‌های بسیج اصفهان را كه همه جوان بودند، آوردند و تك تك از پشت سر بریده شدند، این برادران عزیز مانند مرغ سربریده پر پر می‌زدند و آنها شادی و هلهله می‌كردند. ولی آن بی انصاف باز هم تقاضای قربانی كرد.

مجددا شش سپاهی، چهار ارتشی و دو روحانی آورده شدند و از طرف اقوام و دوستان و آشنایان هدیه شدند. آن عزیزان نیز چون دیگر برادران به فیض شهادت عظیمی رسیدند. من و عده‌ دیگری از برادران را كه برای تماشا برده بودند به حالت بیهوشی و اغما به زندان برگرداندند ولی شنیدیم تا پایان مراسم عروسی 16 نفر دیگر را هم در طی مراحل مختلف قربانی هوسرانی شیطانی خود كرده بودند. ننگ و نفرین ابدی بر شما كه اگر تنها قانون جنگل را هم مبنای خود قرار می‌دادید اینچنین حكم نمی‌كردید.

بله، بزرگترین جرم همگی ما این بود كه می‌خواستیم دست اینان را از سر مردم مظلوم و مسلمان كُرد آن منطقه كوتاه كنیم چرا كه به قول حضرت امام «آنها كردستان را به فساد كشاندند و مردم كردستان را به طرز وحشتناكی اذیت و آزار كردند، آنان اموال مردم را غارت كردند و همه را كشتند.» اگر انسان از شنیدن این حرف كه آنها می‌خواستند حاكمیت آن منطقه را بدست گرفته و بر سر مردم مسلمان و غیور كردستان كه ذخایر انقلابند حكومت كنند، برخود بلرزد و در دم جان بسپرد هیچ جای شگفتی نخواهد بود چونكه ما در این مدت چیزهایی را دیدیم كه حتی شنیدنش هم ممكن است برای شما سنگین باشد. یك نمونه را برایتان عرض می‌كنم.

قبلا اسمی از برادر سعید وكیلی برده بودم. ماجرائی را كه بر سر این برادر آورده شده است نقل می‌كنم. همان طور كه در بالا هم گفتم تنها برای ثبت در تاریخ و اعلام آن به تمام دنیاست كه این صحبت‌هار ا می‌گویم. شاید كه بشنوند و من باب دلخوشی تنها همین یك عمل را محكوم كنند. از مقاوم ترین افراد، سعید وكیلی، سرگرد محمد علی قربانی، سرگروهبان جدی و دو خلبان هوا نیروز بودند كه اغلب اوقات اینها زیر شكنجه بودند. سعید 75 روز زیر شكنجه بود، ابتدا به هر دو پایش نعل كوبیده و به همین ترتیب برای آوردن چوب و سنگ به بیگاری می‌بردند. پس از

دادگاهی شدن محكوم به شكنجه مرگ شد بلكه اعتراف كند. اولین كاری كه كردند هر دو دستش را از بازو بریدند و چون وضع جسمانی خوبی نداشت برای معالجه و درمان به بهداری برده شد و پس از چند روز كه كمی بهبودی یافته بود آوردندش و مجددا اعتراف گرفتن شروع شد.

همانطور كه گفتم این بهداری بردن و معالجه كردن هایشان به خاطر این بود كه مدت بیشتری بتوانند شكنجه كنند والا حیوانات وحشی را با ترحم هیچ سنخیتی نیست. پس از آن معالجه سطحی، با دستگاه های برقی تمام صورتش را سوزاندند، سوزاندن پوست تنها مقدمه شكنجه بود به این معنی كه مدتی می‌گذرد تا پوست‌های نو جانشین سوخته‌ شده و آن وقت همان پوست‌های تازه را می‌كندند كه درد و سوزندگی‌اش بسیار بیش از قبل است و خونریزی شروع می‌شود و تازه آن وقت نوبت آب نمك است كه با همان جراحات داخل دیگ آب نمك می‌اندازند كه وصفش گذشت. تمام این مراحل را سعید وكیلی با استقامتی وصف‌ناپذیر تحمل كرد و لب به سخن نگشود.

او از ایمانی بسیار بالا برخوردار بود و مرتب قرآن را زمزمه می‌كرد. استقامت این جوان آن بی‌رحم‌ها را بیشتر جری می‌كرد. انگار مسابقه‌ای بود بین تمام مردانگی، با تمامی نامردی‌ها و شقاوت‌ها، هر چند كه سعید را با سنگدلی هر چه تمام‌تر به شهادت رساندند اما در این مسابقه تنها سعید بود كه تاج افتخار پیروزی را بر سر گذاشته و بر بال ملائك به ملاء اعلی پیوست.

تنها به آخرین قسمت از زندگی سعید وكیلی می‌پردازم كه اگر سراسر زندگی‌اش هم درسی نباشد همان اواخر دنیایی از ایثار و گذشت، مروت، و مردانگی، استقامت و شجاعت را به تمام ما آموخت و نمودی از عشق و ایمان را جلوه‌گر ساخت. او كه دیگر نه دستی، نه پائی، نه چشمی و نه جوارحی سالم داشت با قلبی سوخته به درگاه خدا نالید كه خدایا مپسند اینچنین در حضور شیاطین افتاده و نالان باشم دوست دارم افتادگی‌ام تنها برای تو باشد و بس…

خداوند دعایش را اجابت نمود. سعید را به دادگاه دیگری بردند و محكوم به اعدام گردید. زخمهایش را باز كردند و پس از آنكه با نمك مرهم گذاشتند داخل دیگ آب جوش كه زیرش آتش بود انداختند و همان جا مشهدش شد و با لبی ذاكر به دیدار معشوق شتافت. اما این گرگان كه حتی از جسد بی‌جانش نیز وحشت داشتند دیگر اعضایش را مثله نمودند و جگرش را به خورد ما كه هم سلولیش بودیم دادند و مقداری را هم خودشان خوردند و بدنش را … الله اكبر… لااله الا الله … اینكار تنها برای او نبود رسمی شده بود برای هر كس زیر شكنجه جان می‌سپرد البته ناگفته نماند مقداری را هم برای امام جمعه ارومیه فرستادند. درود به روان پاك تمامی شهیدان بالاخص شهید سعید وكیلی.

قبل از آزادی ما، دو تن از خلبانان هوانیروز در آن حوالی كه ما بودیم مشغول گشت زنی بودند. افراد كومله با لباس مبدل به آنها علامت می‌دادند و آنها نیز بر زمین می‌نشینند افراد كومله یكی از خلبان ها را دستگیر می‌كند و خلبان دیگر كه طی درگیری زخمی هم می‌شود به پایگاه برگشته و گزارش ما وقع را می دهد. بعد از چندین روز هواپیماهای شناسائی منطقه را شناسایی می‌كنند و برادران رزمنده طی یك عملیات آن منطقه را آزاد و در نتیجه ما نیز آزاد شدیم. آن موقعی كه عملیات صورت می‌گرفت و افراد كومله فراری و متواری می‌شدند من بیهوش بودم و در هواپیما بود كه به هوش آمدم و فهمیدم آزاد شده‌ام. به علت جراحات بسیار سنگینی كه داشتم امكان معالجه‌ام در تهران نبود بعد از 24 ساعت به وسیله بنیاد شهید به آلمان فرستاده شدم. همراه من عده دیگری از برادرانی كه آنها نیز در این عملیات آزاد شده بودند به آلمان آمدند. مدت كمی گذشت تا الحمدالله بهبودی حاصل شد و برگشتم ولی برادرانی بودند كه هر دو دست و هر دو پایشان ناقص شده بود و یا چشمهایشان را در آورده بودند، آنها ماندند تا معالجه شوند.

موقعی كه آزاد به خانه برگشتم كسی را دور و برم نداشتم چون پدرم در زمان شهید نواب صفوی توسط ایادی استعمار شهید شده بود و مادرم همان موقع كه شنیده بود بدست كومله اسیر شده‌ام سكته می‌كند و تا به بیمارستان می‌رسد به رحمت ایزدی می‌پیوندد. در این مدت كه اسیر بودم برادرم كه خلبان بود به شهادت می‌رسد كه جنازه‌اش هم پیدا نشد. شوهر خواهرم همراه با دو تا از بچه‌هایش به شهادت رسیدند. و یكی دیگر از فرزندانش هم به دست مزدوران صدامی اسیر است. تنها من مانده‌ام و یكی دو نفر دیگر از افراد خانواده.

راوی: آقابالا رمضانی

منبع : سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

شهیدی که پیکرش گذرگاه ۳۰۰ رزمنده شد!

11 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

پیکرهای شهدای عملیّات والفجر۹ به شهرستان بجستان آمد. تمامی شهدا توسّط خانواده هایشان تشییع و تدفین شد. امّا هنوز یک شهید مانده! کسی برای تحویل پیکر او اقدام نکرده!

او از بجستان در خراسان جنوبی اعزام شده، امّا هیچ آدرس یا نشانی ندارد. غربت و گمنامی او خیلی عجیب است. یعنی خانواده او کجا هستند!؟

تلاش ها ادامه داشت تا اینکه بچّه های بسیج بجستان او را شناسایی کردند. نام او رجب غلامیِ افغانی، از اتباع افغانستان بود. او در زیر این آسمان هیچکس را نداشت.خانواده اش را درجنگ افغانستان از دست داده بود. تنها کسی که او را بهتر از بقیّه می شناخت یک شاطر نانوا در یکی از محلّه های شهر بود. ایشان می گفت: رجب چند سال قبل به ایران آمد. در نانوایی من کار می کرد. شبها همانجا می خوابید. او از شیعیان بسیار معتقد بود. نماز اوّل وقت او هیچگاه ترک نمی شد. بعد هم با بچّه های بسیج و مسجد آشنا شد. رجب یک سال بعد از شروع کار، خمس همان پول ناچیزی که جمع کرده بود را پرداخت کرد!

بچّه های بسیج می گفتند: یک موتور داشت، مدّتی بعد آن را فروخت. پول آن را به امام جمعه داد. برای کمک به جبهه ها! امام فرموده بود: جبهه رفتن واجب کفایی است. او هم مقلّد امام بود. می گفت: اسلام مرز نمی شناسد. امام ولّی ماست. برای همین هر چه داشت فروخت و برای کمک به جبهه ها پرداخت کرد. بعد هم راهی جبهه شد. در عملیّات والفجر۹ هم به شهادت رسیده بود. تمام پیراهن او پاره و زخمی بود. گلوله ای هم به صورت او اصابت کرده بود.

امام جمعه برای مردم، این شهید غریب را معرّفی کرد. بعد از نماز جمعه تمام مردم جمع شدند. پیکر رجب را آوردند. تشییع باشکوهی برگزار شد. شاید برای هیچ شهیدی این گونه نشده بود. در ابتدای گلستان شهدا، پیکر شهید به خاک سپرده شد. حال و روز مردم خیلی عجیب بود. همه اشک می ریختند. گویی برادر خود را از دست داده اند.

در پایان مراسم، یکی از همرزمان شهید، در مورد نحوه شهادت رجب صحبت کرد و گفت: عملیّات والفجر۹ بر روی ارتفاعات کردستان در حال انجام بود. محمود کاوه فرمانده ی لشگر ویژه شهدا با حضور در منطقه عملیّاتی، کار را در خطوط مقدّم نبرد پیگیری می کرد. یکی از گردان ها به سوی پاسگاه عراقی ها حرکت کرد. آنها باید با عبور از موانع، از دو طرف به پاسگاه حمله می کردند. مرحله بعدی این عملیّات با حضور این گردان آغاز می شد. برادر کاوه منتظر نتیجه حمله گردان بود.

لحظاتی بعد خبر رسید که گردان در پشت سیم های خاردار حلقوی گیر افتاده. نمی دانم علّت چه بود!؟ یا سیم خاردار متّصل به مین بود. یا اینکه وسایل باز کردن مسیر وجود نداشت. از مکالمات پشت بی سیم معلوم بود که برادر کاوه اصرار داشت هر چه زودتر کار آغاز شود. لحظاتی بعد با حمله گردان، مرحله بعدی عملیّات آغاز شد. با تصرّف پاسگاه پیشروی بچّه ها شروع شد. عملیّات به بیشتر اهداف خود رسید. قبل از روشن شدن هوا، برادر کاوه به کنار بچّه های گردان آمد. ایشان از بچّه ها و حماسه ای که آفریدند تشکّر کرد. امّا فرمانده گردان گفت: حماسه اصلی را یک جوان بسیجی انجام داد!

بعد ادامه داد: همه ما در پشت موانع گیر افتاده بودیم. واقعاً نمی دانستیم چه کنیم. در همین حین یک جوان به روی سیم های خاردار خوابید! بعد هم گفت: همه از روی من عبور کنید!

بیش از سیصد نفر از روی بدن او عبور کردند! خارهای سیم در بدن جوان فرو رفته بود. در زیر نور منوّر کاملاً مشخص بود. قطرات خون از بدن او جاری شده بود. وقتی همه نیروها از روی بدن او عبور کردند، عملیّات با موفّقیّت آغاز شد. در همان لحظات، جوان را از روی موانع بلند کردیم. همینطور که خون از تمام بدن او جاری بود، دستانش را به سوی آسمان بلند کرد. می گفت: خدایا! تحمّل ندارم. شهادت را نصیبم کن. در همان لحظه، گلوله ای بر چهره نورانی او نشست!

با پایان عملیّات، برادر کاوه بر بالین این شهید قهرمان حاضر شد. برای او دعا کرد. چند جمله ای هم در وصف او صحبت نمود. بعد هم پیکر او را به همراه دیگر شهدا به عقب منتقل کردیم. جوان حماسه ساز این عملیّات که بر روی سیمها خوابید همین رجب غلامی است.

سالها از آن ماجرا گذشته. رجب دیگر در این شهر غریب نیست. او به اندازه یک شهر فامیل دارد. وقتی مردم قدرشناس، وارد گلستان شهدای بجستان می شوند، ابتدا به سراغ مزار رجب می روند، بعد به سراغ دیگر شهدا.

پایگاه بسیج مسجد جامع بجستان نیز به نام شهید رجب غلامی نامگذاری شد.

* منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 468
  • 469
  • 470
  • ...
  • 471
  • ...
  • 472
  • 473
  • 474
  • ...
  • 475
  • ...
  • 476
  • 477
  • 478
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • فاطمه خانه زر

آمار

  • امروز: 141
  • دیروز:
  • 7 روز قبل: 1041
  • 1 ماه قبل: 7423
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • یا حسین(ع) (5.00)
  • کفاره گناه ( از خاطرات شهید مهدی باکری ) (5.00)
  • وصیت نامه شهید عباس بنایی (5.00)
  • امتحان پدر از فرزند شهیدش (5.00)
  • شهادتت مبارک (دلنوشته دختر شهید محمد بلباسی ) (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس