فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

نشان گمنامـــــــی

12 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

 

خاطرات تفحص پیکر مطهر شهداء

تفحص،واژه مقدسی و نامکشوفی است که هنوز بر زبان ما تلاوت نشده است ،این واژه در قاموس مقاومت ،باغربت… زیبایی،مرثیه و معنویت عجین و آمیخته است و خود آئینه تمام نمای یاد ها ودردهاست. تفحص ذکر است . تفحص شور است و شوق . تفحص اخلاص است و نهایت عشق . حرف نیست که بتوان به قلم آورد .ایمان است، ایثار است،شهامت است و مظلومیت و… و من چه بگویم که زبانم عاجز است ؟کسی توان به قلم آوردن آنرا ندارد ،یا توان وصف کردنش را ،تنها باید حضور داشت و حس کرد . تنها باید در معرکه بود تا بتوان توصیف کرد. تنها جایی که می توان “شهدا"را دید و جنت خدا را به معنی تمام و کمال یافت ،در میان بچه ها تفحص است . تفحص آدم را به سر حد معرفت و اخلاق میرساند . تفحص انسان را به بزم عاشقان “ثارالله"میرساند . تفحص انسان را وادار به شکستن دیو نفس میکند . تفحص میدان شناخت خود است .تفحص روح قلب را منقلب میکند و عواطف را می پروراند همه ارزش ها و معیارها در تفحص نهفته است و به قول عزیزی “مقدس ترین کاری که امروز در نظام جمهوری اسلامی می شود همین تفحص پیکرهای شهداست .” تفحص با تمام مشکلات خاص خود اصلا یک عالم دیگری است که حضور در آن لیاقت و سعادت عظیمی میخواهد .تفحص، جانبازیست ،تفحص شیفتگی خداست ،تفحص ساخته و خاص شدن است ..آنان که لذت محضر خدا را می چشند ،مادا میکه توان دارند از تفحص دست نمی کشند مگر آنکه خداوند آنان را در جوار رخود بپذیرد.

“عدالت”


فروردین 74-پاسگاه چم هندی

بیل مکانیکی مشغول کار بود . با دیدن هر شی مشکوک ، بیل ازکار می ایستاد . آخرین بیلها در زمین فرو می رفت . بدجوری اضطراب داشتم . در زیر نور کم ، آنچه را که بیل می کاوید ، نگاه می کردم . ناگهان در مقابل دیدگان خسته ام ، جمجمه شهیدی نمایان شد . با داد و فریادهایی که براه انداختیم ، بیل از کار باز ایستاد . جمجمه کوچکی بود . ظاهرا سن و سالش کم بود . با بالا آوردن جمجمه ، ذکر تکبیر و صلوات بچه ها سینه خلوت و تاریک دشت را پر کرد . فریاد “شهید … شهید “همه جا را فرا گرفت . انگار همه رنجها و خستگی ها با پیدا شدن این سر – که به خدا هدیه شده بود – از دل بچه ها رخت بربسته بود .

تلاش ما برای پیدا کردن بقیه بدن شهید بی نتیجه بود . هر چه خاک را می کاویدیم نا امیدتر می شدیم .

حالا  دیگر هوا کاملا تاریک شده و مجال هرکاری سلب شده بود .

به توصیه ” آقا سیدمیر طاهری “سرشهید را در بستری از رمل پوشاندیم تا در روشنایی روز مجددا به دنبال اندام او بگردیم …

صبح  فردا با ذکر صلوات بر شهدا دوباره به طرف محل کار رفتیم .

با رسیدن به محل مورد نظر ، بیل مکانیکی به کار افتاد . خاکها را با احترام خاصی با دست به کنار زدم و جمجمه شهید دیروزی را در آوردم . سر مبارک را لای چفیه مشکی ام پیچیدم – چفیه ای که سالها مونس غمها و شادیهایم بوده است – تا نزدیکی ظهر هرچه خاکها را زیرو رو کردیم خبری نشد و متاسفانه بدن آن سر مطهر را نیافتیم . بچه ها حدسشان این بود که بدن شهید بر اثر انفجار متلاشی شده باشد . دلم آتش گرفته بود . سری بدون بدن و بدون هرگونه علامت شناسایی … نه پلاکی … نه نوشته ای … با این غریب چه کنیم ؟ درد را به کجا ببریم ؟ مادر او الان در کدام گوشه مملکت به امید دیدار فرزندش نشسته است …؟

توی همین فکرها بودم که آقا سید میر طاهری جلو آمد و در کارت مخصوص ، پیدا نشدن مابقی اعضای شهید را تائید کرد .

شاید آن شهید عزیز هنوز هم گمنام باقی مانده است .

راوی :برادر حاج بهزاد پروین قدس

نگارنده : fatehan1

 نظر دهید »

کرامت یک خواب

12 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

داستان تفحص سید محمد حسین جانبازی
تقريباً اوايل سال 72 بودكه در خواب ديدم در محور «پيچ انگيز» و شيار «بجليه» در روي تپه ي ماهورها، شهيدي افتاده كه به صورت اسكلت كامل بود و استخوان هايش سفيد و براق! شهيد لباسي بر تن داشت كه به كلي پوسيده بود. وقتي شهيد را بلند كردم، اول دنبال پلاكش گشتم و آن را پيدا كردم. كاملاً خوانا بود. سپس جيب شهيد را باز كردم و يك كارت نارنجي رنگ خاك گرفته از جيبش در آوردم. روي كارت دست كشيدم تا اسم روي كارت مشخص شد: «سیّد محمدحسين جانبازي» ، فرزند لهراسب، از استان فارس.

يكباره از خواب بيدار شدم و پيش خود گفتم: « حتماً اين خواب هم مثل خواب هاي ديگر است و از پرخوري بوده!!!»

خلاصه زياد جدي نگرفتم ولي شماره ي پلاك و نام شهيد را در دفترچه ام يادداشت كردم.حدود دو هفته بعد كه در محور شمال-فكه به «تفحص» رفته بوديم، با برادران اكيپ مشغول گشتن شديم. ديگر نااميد شده بودم. يك روز نزديك غروب كه داشتم از خط برمي گشتم، چشمم به يك شيار نفررو افتاد. در همين حين چند نفر از بچه ها كه درون شيار بودند، فرياد زدند: «شهيد! شهيد!» و چون مدت ها بود كه شهيدي پيدا نكرده بوديم، همگي نااميد بوديم.

جلو رفتم، بچه ها شهيد را از كف شيار بيرون آورده بودند، بالاي سر شهيد رفتم. ديدم شهيد كامل و لباسش هم نپوسيده است.

احساس كردم شهيد برايم آشناست، وقتي جيب شهيد را گشتم، كارتش را درآوردم و با كمال حيرت ديدم كه روي كارت نوشته: « محمدحسين جانبازي»! وقتي شماره ي پلاك را با شماره ي پلاكي كه در خواب ديده بودم مطابقت دادم، متوجه شدم همان شماره ي پلاكي است كه در خواب ديده بودم. تنها چيزي كه برايم عجيب بود، نام «سيّد» بود!

من در خواب ديده بودم كه روي كارت نوشته: «سيّد محمدحسين جانبازي» ولي در زمان پيداشدن شهيد، فقط نام «محمدحسين جانبازي» ، فرزند لهراسب، از استان فارس ذكر شده بود. اينجا بود كه احساس كردم لقب «سيّد» ي را بعد از شهادت از مادرش زهرا سلام الله عليها به عاريت گرفته است و جز اين نبود!

به نقل از برادر نظر زاده از یگان تفحص تیپ 26 انصارالمومنین

 

رجعتی ناخواسته (داستان برگشت شهید به آغوش خانواده از قول برادر شهید پاسدار حاج مهراب جانبازی )

شهید محمد حسین جانبازی رزمنده ای دلیر بود که لحظه ای آرام و قرار نداشت و دائم در فراق معبود میسوخت و مرغ جانش هر آن به سوی دیار عاشقان حق یعنی به سوی جبهه به پرواز در می آمد و در فضای لا ینتهی و معنوی میادین نبرد با خصم درون و بیرون به مبارزه میپرداخت و از چشمه ساران روح نواز معارف الهی سیراب میشد

شهید جانبازی در روز 24 اردیبهشت سال 1365 در جبهه شرهانی ، هنگام انجام یک عملیات ایذائی در محور پیچ انگیز (شیار بجلیه) پس از رشادت فراوان خلعت زیبای شهات پوشید و روح ناآرام او قفس تن را رها کرد و در وار محبوب و معشوق خود آرام گرفت .

جان خانواده اش در فراق این عزیز سفر کرده میسوخت و میگداخت و هر لحظه در انتظار بازگشت پیکر پاک و خونین بال او بودند. این انتظار نزدیک به ده سال به طول انجامید تا اینکه در یک گردهمایی سیاسی که برادران منطقه جنوب کشور در آن شرکت داشتند با یکی از دوستان که ده سال پیش در دوره تربیت مربی عقیدتی سیاسی سپاه هم دوره بودیم دیدار مبارکی کردیم . این برادر در زمان شهادت برادرم (شهید محمد حسین جانبازی) در شیراز بود و در جریان امر قرار داشت هنگام نماز ظهر که برای تجدید وضو میرفتیم ، داستان خوابی را که در روزنامه جمهوری اسلامی چاپ شده بود ، برایم تعریف کرد .

با شنیدن این حرف قلبم به تپش افتاد و گفتم :

در چه تاریخی ؟ کدام شماره؟

گفت: دقیقا نمیدانم ولی حدود سه یا چهار ماه پیش آن را خواندم .

حرف این برادر ، مرا به شدّت به فکر فرو برد .

خدایا آیا ممکن است که گمشده ما پیدا شده باشد و یار سفر کرده ما از سفر آمده باشد و ما ندانیم؟

شب را با انتظاری طولانی سپری کردم و روز دوسنبه 20/9/1374 همین که به محل کارم رسیدمسراغ بایگانی روزنامه ها رفتم.تمام روزنامه ها را از اول سال 74 بررسی کردم . کم کم داشتم ناامید میشدم اما در عین ناباوری ، در روزنامه روز سه شنبه 18 مهر 74 در صفحه جبهه و جنگ چشمم به مطلبی تحت عنوان در جستجوی نور(کرامت یک خواب) افتاد.قلبم به تپش و نفسم به شماره افتاد. شروع کردم به خواندن مطالب ، هر خطی که میخواندم هیجانم بیشتر میشد.ناگاه چشمم به اسم برادرم افتاد. با ولعی خاص به خواندن ادامه دادم. هر چه بیشتر پیش میرفتم گمشده خود را بیشتر در دسترس میدیدم خدایا چگ.نه ممکن است ؟ این برادر گفته اوایل سال 72 و اینک اواخر سال 74 است . سوالی به بزرگی ده سال در ذهنم نقش بست برای چند لحظه خود را در یک بن بست دیدم . با شتاب گوشی تلفن را برداشتم و با معاونت ایثارگران لشکر 19 فجر که برادرم جمعی آن بود تماس گرفتم و جریان روزنامه را با آنها در میان گذاشتم و پرسیدم ؟

پیکر برادر من کجا رفته ؟

آنها نیز لحظه ای مبهوت ماندند . برادر . . . مسئول ایثارگران گفت : روزنامه را بردار و بیاور .

فوری مرخصی گرفتم و چند کپی از روزنامه گرفتم و راهی لشکر 19 فجر شدم. برادر … منتظر بود زیرا این مسئله برای آنها هم مهم و ارزشمند بود . پس از مطالعه روزنامه ، از تعجب حیران و مبهوت شد . پس این شهید چه شده است؟ گوشی تلفن را برداشت و با اهواز ، برادر نظرزاده که خاطره را بیان کرده بود، تماس گرفت . امّا برادر نظرزاده نبود گفتند فردا می آید. قرار شد فردای آن روز به لشکر بروم و از آنجا با برادر نظر زاده تماس بگیرم .

صبح زود به پادگان امام حسین ، لشکر 19 فجر ، رفتم و از آنجا با اهواز تماس گرفتم . برادر نظر زاده آن سوی خط بود ، جریان را به ایشان اطلاع دادم و موضوع روزنامه را مطرح کردم ، گفت :

بله این نخواب را من دیدم و ما پیکر شهید را طبق همان نوشته و با همان مشخصات پیدا کردیم .

پرسیدم : پس پیکر این شهید کجا رفته ؟ چرا تحویل خانواده او نشده است؟ لطفا شماره پلاک و تاریخ انتقال شهید یه تهران را به ما بدهید .

نگاه میکنم و نیم ساعت دیگر زنگ میزنم .

گوشی را گذاشتم حدود 45 دقیقه طول کشید که زنگ تلفن به صدا در آمد ، گوشی را برداشتم ، برادر نظر زاده بود . گوشی را به برادر … مسئول واحد ایثارگران لشکر 19 فجر دادم. او گفت :

شماره پلاک AJ-511-223 در تاریخ 19/7/73 به تهران انتقال داده شده است .

خدایا چه میشنوم ؟ پیکر برادرم 14 ماه پیش به تهران رفته آن هم با این همه مشخصات واضح و دقیق ؟ پس چه شده است ؟

برادر … مسئول ایثارگران فوری شماره تلفن ستاد معراج شهدای تهران را گرفت. امّا با اینکه چندین بار به جاهای مختلف تلفن کردیم آن روز هیچ نتیجه ای نگرفتیم .

شب را با سختی به صبح رساندم و صبح که به محل کارم رفتم ، بعد از راه اندازی مقداری از کارهای روزمره ، ساعت 10 صبح چهارشنبه با برادر … تماس گرفتم . ایشان گفتند :

بله پیکر شهید در ستاد معراج شهدای تهران است .

سرم گیج رفت ، اتاق دور سرم چرخید . خدایا چه میشنوم؟ چه عاملی باعث شده که عزیز ما 14 ماه در گوشه ستاد معراج تهران باشد . واقعا که عجیب است چرا که این شهید ، شهادتش ، مفقود شدنش پیدا شدنش همه و همه راز و رمز بود . گوشی را گذاشتم و چون آن لحظه کسی در اتاق نبود ، کمی گریستم و از طرفی خدا را شکر کردم که بالاخره این انتظار به پایان رسید .

بسیار منقلب و مضطرب بودم و پنهان کردن احساسات برایم بسیار مشکل بود . ظهر که به منزل آمدم به همسرم گفتم که پیکر شهید در تهران است، پرسید: حالا باید چه کنیم ؟

گفتم : صبر کن و مسئله را با کسی مطرح نکن تا پیکر شهید که به شیراز آمد ، یکی دو روز قبل از تشییع با اقوام در میان میگذاریم .

پیکر شهید همان شب به شیراز و به ستاد معراج شهدای لشکر انتقال یافت. روز جمعه و شنبه را صبر کردم و روز یکشنبه برای برنامه ریزی مراسم تشییع و رویت پیکر مطهر شهید به لشکر رفتم و بعد از نماز پیکر منوّر شهید را رویت کردم و وسائل شخصی همراه او را بازدید نمودم . لحظه بسیار سختی بود : برادری پس از ده سال میخواست برادرش را زیارت کند و با او تجدید دیدار نماید. تنها سلاح من گریه بود پس از گریه گفتم :

خدایا تو را شکر میکنم این قربانی را از ما بپذیر .

گفتنی است : حاج مهراب جانبازی در حین بیان خاطرات و ماجرای شهید معزز (کرامت یک خواب ) سیّد محمد حسین جانبازی از علاقه و ارادت وصف ناشدنی شهید نسبت به ساحت مقدس و مطهر و با عظمت بی بی دو عالم حضرت صدیقه طاهره (س) میگفت ، به طوری که بارها در جمع دوستان و همسنگرانش گفته بود که اگر توفیق شهادت نصیبش شود دوست دارد همچون مادر سادات حضرت زهرای مرضیه (س) مفقودالاثر گردد ، که به دلیل اظهار ناراحتی و نگرانیها و ابراز احساسات و عواطف مادرانه مادر معظم شهید در فراق فرزند عزیزش و توسّلات مکرر ایشان به اهل بیت (ع) خاصه بی بی دو عالم حضرت زهرا (س) این چشم انتظاری و دوری به بیش از ده سال نینجامید ، هر چند که این معمّا همچنان باقی خواهد ماند که چرا با توجّه به پیدا شدن شهید در سال 72 و انتقال آن به ستاد معراج شهدا در تهران و با عنایت به اینکه مشخصات ایشان نیز از قبیل نام و نام خانوادگی ، نام پدر ، محلّ اعزام ، و … مشهود بوده ولی گویی اینکه اصلا وجود این بزرگوار از یاد و خاطر آن عزیزان زحمتکش ستاد معراج بیرون رفته و اصلا انگار بنا نبوده که ایشان را بعد از شناسایی به وطن خود منتقل نمایند … و شاید هم به اعتقاد این حقیر ، دور شدن و دل کندن از سفره با برکت معنوی خانم حضرت زهرا (س) که مشهورند به مادر شهدا و خاصه مفقودین برای این عزیز شهید خیلی سخت بوده که اینگونه آرام آرام و با تامل قصد وطن میکند و شاید هم در زمان مراجعت ، زبان حال شهید به مادر بزرگوارشان این بوده …

از چه داری مادرا اینگونه هول و واهمه

کرده بر ما مادری ، مادر جناب فاطمه(س )

کاش میشد تا بمانم بر سر خوانش هنوز

ای دل امشب از غم هجران بسوز

و یا اینکه گفته باشند :

کاش میشد قطره ای از آب دریا میشدم

کاش مادر ، تا ابد مهمان زهرا میشدم

درباره شهید

نام: سیّد محمد حسین جانبازی
نام پدر: لهراسب
محل سکونت : شیراز
تاریخ تولّد: 1339
تاریخ شهادت : 1365/02/24
زمان یافتن ایشان اوائل سال 72 ، تاریخ دفن شهید ۳۰/09/۱۳۷۴مطابق با سوّم شعبان روز میلاد آقا امام حسین (ع )

نگارنده : fatehan

 نظر دهید »

دوست دارم دست آخر هم مثل امام حسین(ع) شهید شوم!

12 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

“رضا گريواني” از شهيد “قهرمان گريواني” خاطره‌اي خواندني نقل کرده است.

“رضا گريواني” در خاطره‌اي از شهيد “قهرمان گريواني” مي‌نويسد:

قهرمان می‌گفت: “من دوست دارم توی این عملیات همه توانم رو بذارم واسه پیروزی لشکر اسلام. دست آخر هم مثل امام حسین (ع) شهید شم؛ طوری که بدنم توی آفتاب داغ بمونه. پاره‌هاش رو هم کسی نتونه جمع کنه مگه خود آقا".

عملیات کربلای پنج خبر شهادت و مفقودالاثر شدنش به من رسید. کربلای 4 شهید شده بود و جنازه‌اش مونده بود توی جزیره بوارین. چند سال بعد جنازه‌اش پیدا شد، بالاتنه نداشت. باقیمانده جسدش رو هم از روی پلاکی که به کمرش بسته بود و مهر و تسبیح توی جیبش شناختند.

خبرش رو که شنیدم بی اختیار یاد حرفای اون روزش افتادم که گفته بود: “دوست دارم… دست آخر هم مثل امام حسین (ع) شهید شم طوری که بدنم توی آفتاب داغ بمونه. پاره هاش رو هم کسی نتونه جمع کنه مگه خود آقا".

گفتني است؛ شهيد قهرمان گريواني متولد 3 فروردين 1347 در بجنورد است، وي تيربارچي گروهان اخلاصي‌ها گردان نصرالله 5 نصر بود که 4 فروردين 1365 در عمليات کربلاي 4 در بوارين به شهادت رسيد. پيکر اين شهيد مطهر در گلزار شهداي مريوان به خاک سپرده شده است.

نگارنده : fatehan1

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 461
  • 462
  • 463
  • ...
  • 464
  • ...
  • 465
  • 466
  • 467
  • ...
  • 468
  • ...
  • 469
  • 470
  • 471
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • صفيه گرجي
  • زفاک
  • پارلا
  • ma@jmail.com
  • سیده زهرا موسوی

آمار

  • امروز: 1178
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • وصیت نامه شهید محمد رضا دهقان (5.00)
  • وصیتنامه دسته‌ جمعی 50 غواص در شب عملیات کربلای 4 +عکس (5.00)
  • اگه میخوای مارو ببینی اربعین کربلا باش ( از خاطرات شهید ابوحامد) (5.00)
  • مهربان (5.00)
  • گوشه ای از ، ازدواج شهید حمید ایرانمنش (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس