فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

اشک می‌ریخت و می‌گفت" از این عملیات زنده بر نمیگردم"

14 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

عملیات کربلای هشت فرا رسیده بود. سیدمحمود شب عملیات طبق رسم شب های عملیات با دوستانش وداع کرد. او که به پهنای صورت اشک می ریخت به فرمانده اش گفت از این عملیات برنمی گردم.

94/07/06

اشک می‌ریخت و می‌گفت” از این عملیات زنده بر نمیگردم”

عملیات کربلای هشت فرا رسیده بود. سیدمحمود شب عملیات طبق رسم شب های عملیات با دوستانش وداع کرد. او که به پهنای صورت اشک می ریخت به فرمانده اش گفت از این عملیات برنمی گردم…
در محله «پنج تن» با پرس و جو از چند نفر، بالاخره پلاک 78 را پیدا می کنم. زنگ را که می فشارم داماد خانواده که منتظرمان بود در را به رویمان می گشاید. خانه ای قدیمی با اتاق هایی که در اطراف یک راهرو واقع شده بود. حاج آقا موسوی پدر شهید جلوی راهرو به گرمی از ما استقبال می کند.
پس از احوالپرسی های معمول درباره ویژه نامه «سند برادری» برایش توضیحاتی می دهم و باب گفت وگو باز می شود. می گوید: سیداحمد 20 ساله بود که حکومت کمونیستی در افغانستان روی کار آمد و تلاش می کرد تا جوان های افغانستان را به اجبار به خدمت بگیرد اما احمد که اعتقاداتش با این تفکر همخوانی نداشت در جبهه مقابل جریان کمونیستی قرار گرفت و برای مبارزه با اشغالگران به مجاهدان افغانستانی پیوست. پس از مدتی مبارزه در این جریان تصمیم گرفت با مهاجرت به ایران مسیر زندگی اش را تغییر دهد. من نیز همزمان در دولت آباد بلخ به فعالیت های حوزوی مشغول بودم و یک مدرسه علمیه را اداره می کردم.
حاج آقا موسوی دستخطی از حضرت امام را نشانمان می دهد که امام اجازه هزینه وجوهات برای امور حوزوی و طلاب آن منطقه را به آقای موسوی داده اند. آقای موسوی این نامه را قاب گرفته است و آن را سند افتخار خودش می داند.
آقای موسوی ادامه می دهد: این گونه بود که ما ماندیم و سیدمحمود به تنهایی راه ایران را در پیش گرفت.
پدر شهید در حالی که عکس های پس از شهادت سیدمحمود را به ما نشان می داد ماجرای جبهه رفتن او را این طور نقل می کند: محمود پس از آن که به مشهد آمد در حالی که هم به درس خواندن ادامه می داد و هم کار می کرد جوانان ایرانی را که می دید با چه شور و شوقی به جبهه های نبرد می روند تصمیمش را می گیرد که به جبهه برود. وقتی موضوع را با اطرافیان و آشنایانش مطرح می کند با مخالفت برخی از آن ها روبه رو می شود اما پاسخ سیدمحمود، فتوای حضرت امام(ره) بود که برای دفاع از اسلام، ایران و افغانستان فرقی ندارد. او در مرحله اول به مدت 6 ماه به جبهه های کردستان اعزام شد و پس از بازگشت از جبهه به شهر قزوین می رود و در یک کوره آجرپزی کار می کند. اما باز هم دلش طاقت نمی آورد و دوباره عزم جبهه می کند. سیدمحمود در عملیات کربلای 8 شرکت کرد و در خاک عراق، منطقه فاو در تاریخ 64.11.23 به شهادت رسید.
من که قبل از مصاحبه مختصری از نحوه شهادت سیدمحمود شنیده بودم از حاج آقا خواستم تا در این باره برایم بگوید: او هم در حالی که به عکس فرزند شهیدش خیره شده بود. گفت روز عملیات کربلای 8 احمد به همراه فرمانده و دیگر همرزمانش پس از باز شدن محور عملیات از اروند عبور می کنند و پا به شهر فاو می گذارد. همه آرایش نظامی گرفته بودند که یک باره حدود پنجاه بالگرد کبرای عراقی روی سرشان ظاهر می شود و شروع به شلیک می کنند. در همین حال سیدمحمود متوجه می شود فرمانده اش که حدود صد متری از او جلوتر بود زخمی شده است. به هر زحمتی که بوده خودش را به او می رساند و پیکر زخمی فرمانده اش را به دوش می کشد و به عقب برمی گرداند و خودش به محلی می رود که فرمانده اش مجروح شده بود و به دفاع می پردازد تا این که او هم در همان جا مورد اصابت ترکش گلوله توپ قرار می گیرد و به شهادت می رسد. اگرچه خیلی تلاش کردم فرمانده اش را از نزدیک ببینم اما هنوز موفق نشده ام و از دوستان سید محمود شنیدم که ایشان حتی یک بار هم بر مزار سیدمحمود قربانی کردند.

از پدر شهید موسوی می پرسم شما که آن موقع ایران نبودید چطور از شهادت سیدمحمود باخبر شدید، که می گوید: در آن زمان که مثل امروز امکانات ارتباطی گسترده ای وجود نداشت و ما بعد از حدود دو سال به همراه خانواده به ایران و پس از آن به مشهد آمدیم برای دیدار اقوام به همین محله فعلی آمدم وقتی در منزل یکی از اقوام بودیم متوجه شدم؛ یکی یکی از آشنایان به آنجا آمدند و دور ما را گرفتند. همان جا دلشوره عجیبی به سراغم آمد از آن ها پرسیدم، چه اتفاقی افتاده؟ چرا جمع شدید؟نکند برای محمود اتفاقی افتاده؟ تا این که پس از حرف هایی این طرف و آن طرف، گفتند محمود در جبهه شهید شده است.
گفت وگویم با حاج آقا موسوی تمام می شود و از آن ها خداحافظی می کنم. از در خانه که بیرون می آیم لحظه ای احساس می کنم من هم یکی از آن هایی هستم که قرار است خبر شهادت سیدمحمود را به پدرش بدهم… اما نمی دانم خبر شهادت یک فرزند را به پدر چگونه باید داد… .

منبع : تسنیم

 نظر دهید »

پای درد و دل خانواده‌های حجاج جانباخته در فاجعه منا همسر جان‌باخته فاجعه مِنا: شوهرم می‌گفت "این حج بر‌ گردنم می‌ماند"

14 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

همسرم بعد از 10 سال اسمش برای حج درآمده بود، گفتم صبر کنید تا سال آینده با هم برویم اما گفت “عمر دست خداست، اما این حج بر گردنم می‌ماند.”

94/07/12

همسر جان‌باخته فاجعه مِنا: شوهرم می‌گفت “این حج بر‌ گردنم می‌ماند”

فاجعه منا نه تنها دل‌های همه مردم ایران، بلکه دل‌های جهان اسلام را سیاه پوش کرد. این روزها هرکجا که می‌روی، درباره فاجعه مِنا و جانباختگان آن صحبت می‌کنند، حجاجی که حج‌شان واقعا مقبول شد و لباس احرامشان، کفنشان شد.
حاج احمد نظری پور یکی از این حجاج جان‌باخته استان خراسان‌رضوی است که امروز پیکر وی در کنار دیگر جانباختگان این حادثه در مشهد تشییع و در گلزار شهدای بهشت رضا (ع) تدفین می‌شود.

گفت‌وگویی کوتاه با خانواده این جان‌باخته واقعه اسف‌بار مِنا داشته‌ایم که در ادامه می‌خوانید.

همسر حاج احمد نظری‌پور به تسنیم می‌گوید: 28 اسفند 1384 که روزهای آخر ثبت‌نام بود، همسرم یک دفعه به فکر ثبت نام افتاد و اسم من را برای اردیبهشت سال بعدش نوشت و حج امسال را خود به تنهایی رفت. البته همسرم بعد از 10 سال اسمش برای حج درآمده بود، من گفتم صبر کنید تا سال آینده با هم برویم اما گفت “عمر دست خداست، اما این حج بر گردنم می‌ماند.”

وی می‌گوید: این اتفاق در مکه که افتاد، گفتم خداوند از سال 84 حاج احمد را دعوت کرده است. چند روز قبل از روز عرفه با هم تلفنی صحبت کردیم تا اینکه روز عید قربان برادر همسرم تماس گرفت و گفت تلویزیون را روشن کنید، مثل اینکه در منا اتفاقی افتاده؛ بدجوری منقلب شدم و از همان روز تا شنیدن خبر فوت همسرم حال خوشی نداشتم و مدام اشک می‌ریختم.

همسر جان‌باخته فاجعه خونین مِنا می‌افزاید: روزهای اول نامشان نه در فهرست مفقودان و مجروحان بود و نه در جان باختگان، به همین خاطر خیلی نگران بودیم تا اینکه نام حاج احمد در فهرست مفقودین قرار گرفت، اما شنبه گذشته از این فهرست خارج شد و من و پسرم خوشحال شدیم گمان می‌کردیم خبر خوبی است چون جزو دو گروه دیگر هم نبودند. تا اینکه حج و زیارت نام حاج احمد را در لیست جان باخته‌های منا اعلام کرد و متوجه شدیم عربستان از پیکرها عکس گرفته و آن را در اختیار کاروان‌ها گذاشته تا حجاج خود را شناسایی کنند و پیکر حاج احمد از روی عکس توسط مدیر کاروان شناسایی شده بود.

مقبولیان عنوان می‌کند: حاج احمد ایمانش خیلی قوی بود، صبر و حوصله عجیبی داشت؛ تمام آرزویم این است که در آن دنیا من را شفاعت کند. از‌ دست‌دادن چنین کسی برای من خیلی سخت است و اگر پسرم که او هم ایمانی قوی دارد، نبود، نمی‌توانستم این مصیبت را تحمل کنم. پسرم محمد برای دلداری من بارها می‌گوید «اگر پدر در رختخواب و در پیری از دنیا می‌رفت، بهتر بود یا اینکه حالا در آن سرزمین مقدس با افتخار از دنیا رفته؟»

منبع : تسنیم

 نظر دهید »

روایت یک خواب عجیب توسط مدافع حرم

14 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

خانم ابراهیم پور همسر شهید مصطفی صدرزاده با نام جهادی «سید ابراهیم» است. مصطفی چند هفته قبل در اطراف حلب به شهادت رسید. ابراهیم پور دو روز قبل از شهادت مصطفی با او صحبت کرد. مصطفی در آن مکالمه یک خواب عجیب از وعده حضرت زهرا(س) را روایت کرده بود.

94/08/21

مصطفی صدرزاده با نام جهادی «سید ابراهیم» فرمانده ایرانی گردان عمار از لشکر مقتدر فاطمیون بود. او چند هفته قبل و درست در شب عاشورای حسینی بشهادت رسید. او نیز یکی از شهدای عملیات محرم است که همچنان در حلب جریان دارد.

فاطمیون از رزمندگان افغانستانی مدافع حرم تشکیل شده و همراه شدن با فاطمیون روایت عجیبی دارد. همسرش می‌گوید که مصطفی توانایی عجیبی در یادگیری زبان و تقلید لهجه‌ها داشته است. او به مشهد می‌رود، ریش‌هایش را کوتاه ‌می‌کند و به مسئول اعزام می‌گوید که یک افغانستانی است.

مصطفی بیشتر از دو سال است که در مناطق مختلف سوریه درگیر نبرد با جریان تکفیر است. خانم ابراهیم پور همسر او روایتی خواندنی از 9سال «زندگی شیرین» با مصطفی تعریف می‌کند.

همسر شهید قبل از آغاز عملیات محرم به سوریه می‌رود و مصطفی را می‌بیند. دیدار بعدی آنها در معراج‌الشهدای تهران بود.

پس از بازگشت خانم ابراهیم پور از سوریه، او یکبار دیگر فرصت پیدا می‌کند تا با مصطفی صحبت کند. شب هشتم محرم با مصطفایش تماس می‌گیرد و برای آخرین بار با او حرف میزند. متن زیر بخشی از گفت‌وگوی تفصیلی با خانم ابراهیم پور است.*

آخرین باری که با مصطفی حرف زدید کِی بود؟

دو روز قبل از شهادتش. آخرین باری هم که صدایش را شنیدم اما دیگر به صحبت نکشید، شب تاسوعا بود. شب تاسوعا تماس گرفتم و او مشغول صحبت با بیسیمش بود. منتظر ماندم تا صحبتش با رزمنده‌ها تمام شود که دیگر ارتباطمان قطع شد؛ فقط صدایش را شنیدم.

از همان آخرین مکالمه برایمان بگویید. شب هشتم محرم چه گفتید و چه شنیدید؟

یکی از دوستان او خواب حضرت زهرا(سلام الله علیها) را دیده بود. حضرت به او گفته بودند: «مرحله اول عملیات را شما پشت سر بگذارید، بعد از آن با من». مصطفی همین خواب را با آب و تاب برایم تعریف کرد.

*متن مشروح گفت‌وگو با خانم ابراهیم پور همسر شهید مصطفی صدرزاده بزودی منتشر می‌شود.

منبع : فرهنگ نیوز

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 417
  • 418
  • 419
  • ...
  • 420
  • ...
  • 421
  • 422
  • 423
  • ...
  • 424
  • ...
  • 425
  • 426
  • 427
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • صفيه گرجي
  • زفاک
  • پارلا
  • ma@jmail.com
  • سیده زهرا موسوی

آمار

  • امروز: 1189
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • یا حسین(ع) (5.00)
  • کفاره گناه ( از خاطرات شهید مهدی باکری ) (5.00)
  • وصیت نامه شهید عباس بنایی (5.00)
  • امتحان پدر از فرزند شهیدش (5.00)
  • شهادتت مبارک (دلنوشته دختر شهید محمد بلباسی ) (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس