فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

ماجراي خواندني فرار 3 ايراني از اسارت عراقي ها

16 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

6ماه اسير عراقي ها بودم و پس از تحمل شكنجه هاي بسيار به همراه دو نفر ديگر از اسرا به ايران فرار كردم.

سيدرضا موسوي در گفت و گو با خبرنگار فارس در كرمانشاه اظهار داشت: 6 ماه و 10 روز اسير بودم و عراقي ها اسراي ايراني را به نيروهاي نظامي خود نشان مي دادند.

موسوي ادامه داد: در مدت اسارت عراقي ها ما را بسيار شكنجه دادند و سختي هاي زيادي كشيديم و چند بار قصد داشتيم فرار كنيم كه هر بار به مشكلي برخورد مي كرديم.

وي با اشاره به وضعيت بهداشتي نامناسب در دوران اسارت، عنوان كرد: محل اسارت ما يك پادگان نظامي بود و در قسمت جنوبي اتاق يك پنجره وجود داشت كه ارتفاع زيادي نداشت و همين موضوع موجب شد نقشه اي براي فرار طراحي كنيم.

اين آزاده خاطرنشان كرد: 30 روز تلاش كرديم تا بين نرده هاي پنجره فاصله ايجاد كنيم و با دقت خاصي اين كار را انجام داديم تا اينكه عراقي ها پس از اعتصاب غذاي اسراي ايراني، پنجره را با پارچه ضخيم بستند و همين موضوع ديد عراقي ها را كم مي كرد.

موسوي گفت: چند سوراخ ريز در اين پارچه ايجاد كرديم و حوزه ديد ما وضعيت مناسبي پيدا كرد و از 12 نفري كه در آن اتاق بوديم، 10 نفر براي فرار اعلام آمادگي كردند و دو نفر ديگر به دليل وجود تركش هايي در بدنشان قادر به همراهي ما نبودند.

وي تصريح كرد: هنگام فرار فقط سه نفر از ما حاضر به فرار شديم. ساعت حدود سه بامداد بود كه اقدام به فرار كرديم و برنامه ما اين بود كه نفر اول از پنجره بيرون رود و نفر بعد تا رسيدن او به زير يك ماشين ثابت مخابراتي كه چند متر با پنجره فاصله داشت، صبر كند و سپس نفر سوم هم همين كار را انجام دهد.

موسوي با اشاره به اينكه در زمان هواخوري، نقاط مناسب براي استتار را شناسايي كرده بوديم، گفت: در آخرين نقطه پادگان هر سه نفر به هم رسيديم و از روي ديوار به داخل ساختمان مجاور پريديم كه در اين هنگام، عراقي ها به سر و صداها شك كردند و با چراغ قوه اطراف را ديد مي زدند كه ما خودمان را از ديد آن ها پنهان كرديم.

اين آزاده افزود: پس از استرس بسيار زياد از آن محل خارج شديم و مسير خود را از طريق خيابان ادامه داديم و شروع به دويدن كرديم.

وي ادامه داد: در مسيري كه مي دويديم به يك كيوسك نگهباني رسيديم كه ناگهان فهميديم نگهبان قصد بيرون آمدن دارد. نگهبان هنگام بيرون آمدن با چراغ داخل كيوسك برخورد كرد و آتش كيوسك را در بر گرفت و در اين فرصت ما به سرعت دور شديم.

موسوي عنوان كرد: بعدها كه ساير اسرا آزاد شدند فهميديم عراقي ها ساعت 9 صبح افراد را به صورت گروه هاي سه نفري براي رفتن به دستشويي بيرون برده و متوجه كم شدن سه نفر شده بودند.

وي با اشاره به شكنجه اسرا توسط عراقي ها براي گرفتن اطلاعات فراري ها اعلام كرد: با فرار ما سه نفر، بال گردهاي عراقي از بالا اعلاميه هايي پايين مي ريختند كه فرار ما را اعلام مي كرد و در اين اعلاميه ها عكس ما با تعيين جايزه يك هزار دينار براي دست گيري ما وجود داشت.

موسوي تصريح كرد: راديو عراق از فرار سه جاسوس ايراني خبر داده بود و ما چند شبانه روز پياده راه رفتيم تا اينكه يكديگر را گم كرديم.

وي ابراز داشت: هفت شبانه روز طول كشيد تا من به مرز ايران رسيدم و نفر ديگر 11 شبانه روز و نفر سوم 18 شبانه روز را سپري كرده تا به مرز ايران رسيده بودند و هر كدام ماجراهايي را تجربه كرديم.

موسوي گفت: وقتي به مرز ايران رسيدم توسط ضدانقلاب دوباره اسير شدم و شكنجه هاي زيادي به من دادند، اما ماجرا را براي آن ها عنوان نكردم و گفتم مشكلات خانوادگي در ايران داشته ام و براي رهايي از آن ها به عراق فرار كردم، اما در عراق هم نتوانستم بمانم و الان تصميم گرفته ام به ايران بازگردم.

وي با بيان اتفاقات رخ داده در زمان اسارت در دست ضدانقلاب، ادامه داد: افراد ضدانقلاب بالاخره حرفم را باور كردند و راهي ايران شدم و هيچ پولي نداشتم.

موسوي عنوان كرد: با سختي هاي زياد به شهرم رسيدم و يك هفته در خانه ما شادي و پاي كوبي برقرار شد، سپس اطلاعات مناسب و مطلوبي در اختيار نيروهاي خودي گذاشتم.

 

منبع : سایت فاتحان

 نظر دهید »

مردی که رویاهای سیاسی صدام را بر باد داد

16 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

هدفمان پالایشگاه «الدوره» در محدوده شهر بغداد بود؛ جایی که صدام بیشترین تبلیغات را در مورد امنیت فضای آن، تحت پوشش شبکه دفاعی خود، انجام می‌‌داد.
به گزارش خبرنگار حماسه و مقاومت فارس (باشگاه توانا)، شهید عباس دوران از جمله خلبانان نیروی هوایی است که در دوران دفاع مقدس صحنه های شگرفی در دفاع از کشورمان آفرید. روایت زیر بیان یکی دیگر از این حماسه سازی‌هاست.

***

از عملیات «ثامن‌الائمه» آذر 60 تا بیت‌المقدس و فتح خرمشهر (اردیبهشت و خرداد 61) فشار نظامی بر عراق چنان شدت گرفت که ارتش این کشور را با حجم عظیمی از ادوات منهدم و نفرات تلف شده، مواجه ساخت.

جایگاه سیاسی دولت عراق نیز در منطقه و جهان به شدت متزلزل شد و بدین ترتیب، رئیس این رژیم مجبور شد دولت‌های عرب و به خصوص همسایگانش را با انواع تهدیدات، به همکاری‌های سیاسی، اقتصادی و تسلیحاتی وادارد و به سرعت به کسب موقعیت سیاسی جدید بپردازد.

تصمیم برگزاری اجلاس سران «غیرمتعهد» در اوایل شهریور 61 در بغداد، که از حمایت جدی رهبران مرتجع عرب و کشورهای غربی و بعضی دول نزدیک به بلوک شرق نیز برخوردار بود، می‌توانست شکست‌های نظامی ـ سیاسی مکرر عراق را در آن چند ماه، جبران کند و به روشنی مشخص بود که صدام، بعد از شکست استراتژی نظامی‌اش در جبهه‌های نبرد، قصد جبهه‌سازی علیه جمهوری اسلامی در صحنه بین‌الملل و باج‌خواهی دارد. جمهوری اسلامی ایران که عضو فعال «غیرمتعهد‌ها»ست، با صدور بیانیه شدید‌اللحنی اعلام کرد که:

«در حالی که نیروهای عراق، بخش‌هایی از خاک ایران را در اشغال خود دارند، تهران هیچ هیئتی به این اجلاس نخواهد فرستاد و اصولا بغداد، محل امنی برای برگزاری کنفرانس سران غیرمتعهد نیست.»

همزمان با اتخاذ تدابیر لازم از طرف رهبران جمهوری اسلامی برای اثبات ناامنی شهر بغداد و متقاعد ساختن هیئت رئیسه کنفرانس به انتقال محل اجلاس، رژیم عراق طی بیانیه هایی رسمی بر امنیت کامل فضای شهر بغداد و محافظت دائمی آن به وسیله شبکه‌ای دفاعی متشکل از هواپیماهای رهگیر، انواع موشک‌ها و توپخانه ضد هوایی، پوشش گسترده راداری و هواپیماهای گشت، تأکید می‌ورزید.

اراده سیاسی جمهوری اسلامی بر این قرار گرفته بود که اجلاس سران «غیرمتعهد‌ها در بغداد برگزار نشود.

برای تحقق این اراده و ناامن ساختن شهر بغداد، نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران، بهترین و مطمئن‌ترین وسیله بود. اهداف مورد نظر جهت بمباران، به گونه‌ای انتخاب شدند که آثار حاصل از حملات هوایی، از دید خبرنگاران رسانه‌های گروهی جهان (مستقر در پایتخت عراق)، پوشیده نماند.

از این رو، علی رغم وجود نقاط حساس و حیاتی زیاد در داخل بغداد و درحاشیه این شهر، همچون؛ «پایگاه هوایی الرشید»، «نیروگاه هسته‌ای تموز»، «ایستگاه ماهواره مخابراتی بعقوبه»، «المجلس الوطنی»، «کاخ صدام»‌ و پادگان‌های نظامی مختلف، برای این منظور، پالایشگاه «الدوره» انتخاب شد که با توسعه شهر بغداد در سالهای اخیر، در داخل محدوده شهر قرار گرفته است.

بمباران پالایشگاه مهم «الدوره» می‌توانست اولا: به علت نزدیکی‌اش به پایگاه هوایی«الرشید» ناتوانی نیروی هوایی عراق را در تأمین فضای بغداد، به اثبات برساند و ثانیاً با ایجاد اختلال در تأمین سوخت شهر بغداد و نیز ایجاد و دود و آتش قابل رؤیت برای خبرنگاران خارجی، توان هر نوع پرده‌پوشی را از رژیم عراق بگیرد.

در این عملیات غرور‌آفرین، برای کاهش میزان ضایعات احتمالی و دستیابی هرچه بیشتر به اهداف و تضمین انجام هرچه کاملتر مأموریت، شش تن از برجسته‌ترین خلبانان از بین تعدادی از داوطلبان یک پایگاه هوایی، انتخاب شدند.

سه فروند هواپیمای «اف 4» نیز برای شرکت در این مأموریت در نظر گرفته شد که دو فروند از آنها نقش اصلی اجرای مأموریت را برعهده داشتند و هواپیمای سوم، صرفا برای ادامه عملیات، درصورت بروز هر گونه اشکال، پیش‌بینی شده بود.

سحرگاه روز سی‌ام تیرماه بود. از آنجا که در جریان مأموریت آن روزمان بودم، زودتر از خواب برخاستم. پس از ادای نماز و استغاثه به درگاه ایزد منان و آرزوی توفیق در مأموریتی که پیش رو داشتیم، در حالی که شهر هنوز جنب و جوش عادی روزانه خود را نیافته بود، منزل را به سوی پایگاه ترک گفتم.

روز غریبی بود. وقتی وارد پایگاه شدم، همه چیز، حال و هوایی دیگر داشت. سرهنگ خلبان «شهید عباس دوران» را دیدم که او نیز همانند من برای انجام مأموریت، آمادگی کامل داشت. در این مأموریت دو گروه پروازی ما را یاری می‌دادند. هدفمان پالایشگاه «الدوره» در محدوده شهر بغداد بود؛ جایی که صدام بیشترین تبلیغات را در مورد امنیت فضای آن، تحت پوشش شبکه دفاعی خود، انجام می‌داد.

هماهنگی‌های لازم قبلا صورت گرفته بود. بدون از دست دادن فرصت، به اتاق چتر و کلاه و پس از برداشتن تجهیزات مورد نیاز، اتاق را به سمت هواپیما ترک کردیم. در طول مسیر تا محل استقرار هواپیما، سکوت عجیبی حکمفرما بود.

تا آن زمان، عملیات‌های زیادی انجام داده بودم اما نمی‌دانم چرا این بار، با دیگر مأموریتهایم فرق داشت! شاید بدان خاطر که موفقیت یا شکست ما در این مأموریت، از بعد سیاسی برای جمهوری اسلامی و دفاع مقدسمان، جنبه حیاتی داشت.

در همین فکر بودم که اتومبیل درمحل استقرار هواپیمای مورد نظر توقف کرد. سه نفر از خدمه پروازی به استقبال ما آمدند و پس از احوالپرسی و آرزوی توفیق برای دسته پروازی، آمادگی هواپیما را جهت انجام مأموریت اعلام داشتند. عباس، به منظور بازدید به دور هواپیما چرخی زد و تمامی تجهیزات، از قبیل بمب‌ها، فیوزها، و سیستم نویز هواپیما را بررسی کرد و پس از حصول اطمینان، سوار هواپیما شدیم.

از آنجا که در این مأموریت حساس و سرنوشت‌ساز می‌بایست سکوت رادیویی را کاملا رعایت می‌کردم، با برج مراقبت‌ تماسی نداشتیم. قبلاً از پست فرماندهی شماره پرواز را دریافت کرده بودیم و توسط عوامل برج مراقبت با اعلام علامتهای لازم، کنترل می‌شدیم.

سرانجام هواپیما در طول باند پرواز با حداکثر سرعت به حرکت درآمد و لحظه‌ای بعد، خود را در دل آسمان یافتیم. دقایقی بعد، دو فروند هواپیمای دیگر نیز باند پرواز را ترک گفته و به ما ملحق شدند. چیزی نگذشت که به صورت یک دسته پروازی با رهبری «سرهنگ خلبان شهید عباس دوران» (که یکی از برجسته‌ترین خلبانان نیروی هوایی بود) درموقعیت‌های مناسب در کنار هم قرار گرفتیم.

شهید عباس دوران، انسان والایی بود؛ شوخ طبع و با روحیه. قبلا هم با او به مأموریت رفته بودم اما این بار، او را جدی‌تر و مصمم‌تر از گذشته می‌دیدم. او کمتر حرف می‌زد اما به هنگام لزوم، جدی و کلامش قاطع بود.

روز قبل که جهت هماهنگی و کارهای مقدماتی پرواز به منظور تعیین مسیر و هدف از روی نقشه و تعیین تجهیزات لازم به اتاق توجیه (بریفینگ) رفته بودیم، به من گفت: «اگر خدای ناکرده برای هواپیما سانحه‌ای پیش آمد، سعی کن از صندلی پران خودت استفاده کنی؛ اما ابداً حق نداری دکمه صندلی پران مرا برای ترک هواپیما بزنی.»

چیزی از شروع پرواز ما نگذشته بود که به مرز رسیدیم. در همین حال، به منظور فریب‌دادن، هواپیمای سوم با انجام یک پرواز انحرافی برفراز نوارمرزی، از دسته پروازی جدا شد و به پایگاه بازگشت. برای مخفی ماندن از رادارهای دشمن، ارتفاع را کم کردیم و به محض ورود به خاک عراق، آرایشمان را تغییر دادیم.

تمامی رادارهای دشمن، ما را در دید خود داشتند و آژیر وضعیت قرمز در بغداد به صدا درآمده بود. در یک لحظه متوجه موشکی شدم که به طرف هواپیمای ما شلیک شد اما خوشبختانه به هواپیما اصابت نکرد. عباس از طریق رادیو اعلام کرد مواظب هواپیماهای دشمن باشیم تا خطری از بالا ما را تهدید نکند.

در طول مسیر، تکان‌های خفیفی را که حاکی از شلیک ضد هوایی دشمن بود احساس کردیم. از این رو، هواپیما را از مسیر اصلی که با سدی از آتش مسدود شده بود و در آن صبح زود، به وضوح دیده می‌شد، کمی انحراف دادیم و به مرکز شهر بغداد رسیدیم. تا اینجا، مهمترین قسمت مأموریت ما که عبور از دیوار دفاعی و شبکه آتش ضد هوایی دشمن و ورود به محدوده بغداد بود، انجام شده بود.

هنوز همه درخواب راحت بودند که غرش سهمگین هواپیماهای ما سکوت بغداد را در هم شکست . از دور، در ضلع جنوبی شهر، دکلها و تأسیسات پالایشگاه «الدوره» نمایان شد.

اینک به هدف رسیده بودیم. با ایجاد سرعت، سمت، ارتفاع و زاویه مناسب و با یک شیرجه، تمامی بمبهایمان را بر روی هدف رها کردیم. پرده سیاهی از دود و آتش، شهر را در خود پیچید. سریعا گردش به راست کردیم و در همین حال، صدای انفجار مهیبی که ناشی از برخورد موشک به هواپیما بود، مرا به خود آورد. از طریق رادیو به عباس گفتم:

«ما مورد اصابت قرار گرفته‌ایم.» تمامی نشان دهنده‌ها وضعیت اضطراری را نشان می‌دادند. دود غلیظ ناشی از آتش بال و بدنه، وارد کابین شد. چند مایلی از شهر دور نشده بودیم که هواپیما به کلی، تعادل خود را از دست داد. صدای خلبان دیگر دسته پروازی که از رادیو شنیده می‌شد از وضعیت بعد هواپیما خبر می‌داد.

سریعا حالت پرش به خود گرفته، از عباس خواستم برای خروج از هواپیما آماده باشد. او که اعلام آمادگی مرا برای بیرون پریدن از هواپیما شنید، زودتر از من دکمه مربوط به صندلی پران مرا فشرد و من دیگر چیزی نفهمیدم. وقتی به هوش آمدم، در حالی که از سر و صورتم خون جاری بود و دنده و کتفم به شدت آسیب دیده بود، خود را در وزارت دفاع عراق، در محاصره نیروهای امنیتی رژیم بعث یافتم. قبل از هرچیز، از وضعیت همکارم جویا شدم. در پاسخ به من گفتند که او از هواپیما خارج نشد. بی‌اطلاعی از سرنوشت عباس، به شدت نگرانم کرده بود. پس از بهبود نسبی، بازجویی‌های روزانه از من آغاز شد…

در پاسخ به بسیاری از سؤالهایشان، اظهار بی‌اطلاعی می‌کردم و روزی نبود که از کتک و شکنجه آنها بی‌نصیب باشم. در بازجویی‌ها و ضمن سؤالات آنها دریافتم که عباس، هواپیمای در حال سقوط را به یکی دیگر از تأسیسات مهم عراق کوبیده و به افتخار شهادت نایل آمده است و متوجه شدم که این حرکت او، هراس عجیبی در دل عراقی‌ها ایجاد کرده است.

رادیو جمهوری اسلامی ایران در برنامه‌ای که صدایش در عراق شنیده می‌شد، از شخصیت والای شهید عباس دوران، تجلیل به عمل آورده بود و همین موضوع، باعث شد عراقی ها فشارهای زیادی را بر من تحمیل کنند تا درباره شخصیت و خصوصیات او، اطلاعات بیشتری به دست آورند که تلاششان را بی‌نتیجه گذاشتم. تنها شانس من این بود که از طرف صلیب سرخ، ثبت نام شده بودم.

دود سیاهی که در بامداد سی‌ام تیرماه 61، از«الدوره» بر می‌خاست، رؤیاهای سیاسی صدام را برآشفته و ترفندهای تبلیغاتی وی را در مقابل چشمان وحشت زده خبرنگاران خارجی مستقر در هلتهای بغداد، نقش بر آب ساخت.

تشکیل اجلاس سران غیرمتعهد در بغداد، به علت عدم امنیت این شهر، منتفی اعلام گردید و با لغو اجلاس بغداد، قدرت تاکتیکی و نقش استراتژی نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران، به عنوان اهرم فشاری در تحقق اراده سیاسی و حاکمیت ملی و حفظ اعتبار نظام ما، در اذهان عمومی منطقه و جهان، مورد تأکید مجدد قرار گرفت.

سرگرد خلبان آزاده، منصور کاظمیان

 

منبع : سایت فاتحان

 نظر دهید »

بزرگترین جرم سیاسی که در اسارت مرتکب شدیم

16 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

در دوران اسارت، هر چند روز یک بار، روزنامه‌های عربی، انگلیسی و فارسی منافقین را می‌آوردند و بین سوله‌ها توزیع می‌کردند. در صفحه اول، تمام روزنامه‌ها عکس صدام بود.
به گزارش خبرنگار حماسه و مقاومت فارس(باشگاه توانا)، دوران اسارت برای هر فردی که در بند آن قرار گرفته باشد بسیار سخت و عذاب‌آور است؛ به خصوص آنکه در جنگ نابرابری رخ داده باشد. آزاده دفاع مقدس «مهرداد عاشوریان» روایتی از این دوران را بازگو می‌کند.

***

بعد از ساعت‌ها حرکت در جاده‌های خاکی و آسفالت، ماشین‌ها در یک پادگان توقف کردند. همه ما را از ماشین‌ها پیاده کرده، بر روی شن‌های داغ منطقه نشاندند. چشمهای‌مان را که باز کردند، دیدیم چندین سطل آب، در 100 متری ما روی زمین گذاشته‌اند. دقایقی بعد، تعدادی لیوان خالی توسط یک پسر بچه بین ما پخش کردند و گفتند: «سر بکشید» چند فیلمبردار عراقی، در اطراف ما مشغول فیلمبرداری و عکس انداختن بودند و به اصطلاح می‌خواستند به مردم دنیا بگویند ما با اسرای ایرانی مدارا می‌کنیم و به آنها آب می‌دهیم!!!

بعد از یکی دو ساعت، ما را گرسنه و تشنه، با چشم‌ها، دست‌ها و پاهای بسته بردند پای ایفاها. در کنار هر ماشین، چند نفر از عراقی‌ها ایستاده بودند و دست و پای ما را می‌گرفتند و مثل گوسفند پرت می‌کردند داخل ایفاها. بعد از یکی دو ساعت معطلی، ماشین‌ها‌ به راه افتادند.

بعد از ساعت‌ها حرکت، ماشین‌ها توقف کردند و ما را از ماشین پرت کردند، دیدیم در یک پادگان نظامی هستیم. البته بعداً فهمیدیم که آنجا اردوگاه «شماره 18» عراق، یعنی اردوگاه «بعقوبه» است. سی چهل نفر از نیروهای عراقی در حالی که به کابل، چوب و شیلنگ مسلح بودند، در مقابل هم در دو ستون ایستاده بودند و در انتظار ورود ما بودند. ما باید از میان این دو ستون رد می‌شدیم و خودمان را به آن سوی اردوگاه می‌رساندیم.

بچه‌ها از همان جلو - به ترتیب - شروع به حرکت کردند. هر که سریع‌تر می‌دوید، کمتر کتک می‌خورد. وقتی نوبت من شد، به سرعت از میان نیروهای عراقی - که بیشتر به گرگهای درنده شباهت داشتند - رد شدم و کلی کتک خوردم. یک ضربه کامل هم به پیشانیم خورد که منجر به شکستن پیشانیم شد.

خون تمام صورتم را فرا گرفت، قسمتی از زیر پیراهنم را پاره کرده، با آن، پیشانیم را بستم تا شاید از خونریزی بیش از حد آن جلوگیری کنم. اردوگاه بعقوبه دارای پنج سوله بزرگ بود. در هر سوله، هزار نفر را جا دادند و در سوله‌ها را بر رویمان بستند؛ بدون اینکه آب یا غذا به ما بدهند.

ساعت هفت شب بود که تقاضای آب و غذا کردیم، اما عراقی‌ها با کابل و چوب، جواب ما را دادند. مسئله اسارت از یک طرف و تشنگی و گرسنگی از طرف دیگر، نگذاشت آن شب، خواب به چشمان ما را پیدا کند.

صبح روز بعد، همه ما را برای آمارگیری، از سوله بیرون بردند. از ساعت هشت صبح تا دوازده ظهر، ما را در زیر آفتاب گرم و سوزان منطقه نگه داشتند و پس از سرشماری، فرستادندمان داخل سوله. ساعت دو بعدازظهر بود که برایمان مقداری نان ساندویچی آوردند و پرت کردند داخل سوله. این جوری به هر کس نان می‌رسید، رسیده بود و به کس هم که نمی‌رسید، باید شب را با شکم خالی به صبح می‌رساند.

من نیز جزء گروه دوم بودم. روز بعد نیز به همین منوال، نان تقسیم کردند و من هم دو تا نان گیرم آمد. رفتم داخل بخورم که یکی از برادران مجروح شده از ناحیه پا را دیدم که رمق راه رفتن نداشت. یکی از نان‌ها را به او دادم و دیگری را خودم برداشتم. بعد از خوردن نان، آن برادر مجروح از من خواست که او را ببرم جلو در سوله تا کمی هوا بخورد. من داشتم این کار را می‌کردم و هنوز به در نرسیده بودم که در سوله باز شد و عراقی‌های کابل به دست ریختند توی سوله.

ما دو نفر هم که جلوتر از بقیه بودیم، پس از خوردن یک کتک مفصل، از معرکه بیرون آمدیم. آن برادر مجروح با ناله و فریاد از خدا می‌خواست هرچه زودتر، جان او را بگیرد تا از این همه سختی و شکنجه رها شود. قدری دلداریش دادم و هر طور که بود، آرامش کردم.

ساعت آمار که فرا رسید، همه ما را بردند بیرون. بعد از گرفتن آمار، ما را به گروههای پنجاه نفری تقسیم کردند و برای هر گروه هم یک نفر را به عنوان سرگروه معین کردند. از آن روز به بعد، سر گروهها می‌رفتند. سهمیه نان و اّب گروه خود را می‌گرفتند و بین برادران گروه تقسیم می‌کردند. از آن روز به بعد، وضعیت تقسیم غذا بهتر شد. گرچه یک نان برای یک نفر خیلی کم بود، اما از هیچ چیز بهتر بود.

اردوگاه بعقوبه از نظر جغرافیایی در کنار مرز ترکیه بود. دور تا دور اردوگاه را با سیم خاردارهای انبوه پوشانده بودند. ارتفاع این سیم‌های خاردار حدوداً به سه متر می‌رسید. روی این سیم‌های خاردار، تعداد زیادی قوطی نصب کرده بودند تا اگر کسی به آنها برخورد کرد، ایجاد سر و صدا کند و نگهبانان متوجه شوند.

همه سوله‌ها رو به جنوب بودند و به همین جهت، در طول روز، از نور کافی برخوردار نبودیم. شبها هم 10 لامپ مهتابی را که داخل سوله نصب کرده بودند، روشن می‌کردند که نور آنها هم به نسبت وسعت محیط سوله خیلی کم بود.

هر روز معمولاً در پنج نوبت آمار می‌گرفتند؛ ساعت 5 صبح، ده صبح، ساعت 12، ساعت 4 بعدازظهر و ساعت هشت شب. گاهی اوقات هم به دلخواه افسر شب و برای آزار و اذیت، نیمه شبها برپا می‌زدند و آمار می‌گرفتند. هرکس هم که به صدای سوت آمار بیدار نمی‌شد، او را با ضربات سنگین و متعدد کابل بیدار می‌کردند.

در هر نوبت آن که آمار می‌گرفتند، ما را در گروههای 50 تایی می‌نشاندند روی زمین و سرشماری می‌کردند. در سر آمار که بودیم، باید به احترام افسران عراقی بلند می‌شدیم و پا به زمین می‌کوبیدیم. اگر صدای پایمان خوشایند افسر اردوگاه بود، دستور می‌داد بنشینیم و در غیر این صورت، صد بار «بشین، پاشو» می‌داد.

موقع نشستن باید سرهایمان را پایین می‌انداختیم و اجازه نداشتیم به افسر آمارگیر نگاه کنیم. هر کس هم سهواً یا عمداً سرش را بالا می‌آورد، توسط سربازهای نگهبان، یک ضربه پوتین به سرش می‌خورد و نقش زمین می‌شد. عراقی‌ها همیشه می‌گفتند: «شما اسیر هستید، ذلیل هستید و باید همیشه سرهایتان را پایین بیندازید».

هر روز فقط یک بار اجازه داشتیم برویم توالت؛ آن هم درصف و به نوبت. اگر نگهبان عراقی می‌دید که صف قدری بی‌نظم است، در سوله را می‌بست و به هیچ کس اجازه توالت رفتن نمی‌داد. هر کس هم که برای استفاده از توالت از سوله خارج می‌شد، باید ظرف مدت دو تا سه دقیقه می‌رفت توالت و برمی‌گشت.

در غیر این صورت، توسط عراقی‌ها مورد ضرب و شتم قرار می‌گرفت و با سر و صورت خون‌آلود وارد سوله می‌شد. تعدادی از سربازان عراقی بودند که عقده زدن داشتند و از زدن اسرا خوششان می‌آمد. این تیپ افراد می‌گفتند: «هرکس می‌خواهد برود توالت، بایستی یک سیلی و یک ضربه کابل بخورد تا اجازه بدهیم خارج از وقت برود توالت».

برادرانی که مبتلا به اسهال بودند، معمولاً این شرط را می‌پذیرفتند و پس از تحمل یک سیلی آبدار و یک ضربه سنگین کابل در کف دست، می‌رفتند توالت؛ چرا که غیر از این چاره‌ای نداشتند. البته بعد از مدتی بچه‌ها دیدند اگر در روز بخواهند برای توالت رفتن، چندین نوبت کتک بخورند، از بین می‌روند. به همین جهت، در داخل پلاستیک یا قوطی، کار خود را انجام می‌دادند و روز بعد، آن را بیرون می‌انداختند.

وضعیت بچه‌ها در اردوگاه، از نظر امکانات بهداشتی زیر صفر بود و مسئولان عراقی هم هیچ گونه توجهی به وضعیت ما نداشتند. در شش ماه اول اسارت، عراقی‌ها هیچ گونه لباس و پوشاکی به ما ندادند. هر وقت هم درخواست لباس می‌کردیم، می‌گفتند: «هنوز اسم شما را به صلیب سرخ نداده‌ایم تا برای شما سهمیه لباس بفرستند.» در این مدت، ما فقط همان یک دست لباس‌های زیر را داشتیم که از بس روی زمین آسفالت شده سوله دراز کشیده بودیم، آنها هم پوسیده بود. البته باز هم خدا را شکر می‌کردیم؛ چرا که تعدادی از بچه‌ها - تا 6 ماه - از داشتن همان دو تکه لباس هم محروم بودند.

در همان روزهای اول اسارت، پوتین‌های ما را گرفته بودند و تا شش ماه پابرهنه بودیم. آن قدر پابرهنه روی آسفالت و شنهای داغ منطقه راه رفته بودیم که پاهایمان چندین و چند بار تأ‌ول زد و ترکید. اگرهم راه نمی‌رفتیم، امکان داشت فلج بشویم. مگر انسان تا چند مدت می‌تواند یک جا بدون حرکت بنشیند. ما نیز از روی ناچاری قدم می‌زدیم تا روز بر ما زودتر بگذرد.

سوله‌هایی که ما درآنها - به اصطلاح - زندگی می‌کردیم، هم محل استراحت بود، هم نمازخانه، هم خوابگاه، هم غذاخوری و هم توالت. به جهت اینکه اردوگاه فاقد حمام بود، با مشکلات بسیار مواجه بودیم؛ از جمله نظافت موهای سر و صورت.

محیط اردوگاه غرق در گرد و غبار بود و موهای سر و صورت‌مان خیلی زیاد کثیف می‌شد و شروع می‌کرد به خارش و ما را شدیداً اذیت می‌کرد. سوله‌های ما به قدری کثیف و آلوده بود که شبها کرمها و موجودات موذی، در هنگام خواب، داخل گوش و بینی ما می‌رفتند و خواب را بر چشمان خسته ما حرام می‌کردند.

به علت نبودن حمام و عدم امکان رعایت مسائلی بهداشتی، بیماری گال و اسهال در بین برادران خیلی رایج بود و اکثر برادران به این دو بیماری مبتلا شده بودند. هرماه یک بار، با یک سطح آب یخ اجازه داشتیم - به اصطلاح - حمام کنیم؛ آن هم‌ در هوای آزاد. معمولاً هر کس در چنین شرایطی حمام می‌رفت، تا چند روز مریض می‌شد و در نهایت به بیماری کلیه مبتلا می‌شد.

هر روز که کف سوله را نظافت می‌کردیم، به جهت بسته بودن محیط سوله، به قدری گردوخاک می‌شد که ما قادر نبودیم همدیگر را ببینیم. تنفس واقعاً برایمان مشکل می‌شد و همین مسئله، باعث رواج بیماری سل در اردوگاه بود.

کسانی که سل می‌گرفتند آن قدر ضعیف و نحیف می‌شدند که در آستانه مرگ قرار می‌گرفتند. از بین برادران سوله ما، صدنفر به این بیماری خطرناک و مهلک مبتلا شده بودند. عراقی‌ها که اصلاً به فکر درمان و اعزام بیماران به بیمارستان‌ نبودند، تنها کاری که می‌کردند، این بود که اشخاص بیمار را از جمع جدا می‌کردند و به جای دیگری منتقل می‌کردند تا بیماری آنها به دیگران سرایت نکند.

آن هم به این علت بود که می‌خواستند ما را زنده نگه دارند تا با اسرایشان مبادله کنند و گرنه اصلاً به فکر سلامت و حفظ جان ما نبودند. هر روز دوران اسارت برای ما شکنجه و اذیت و آزار بود؛ چه زمستان، چه تابستان. هرفصلی مشکلات و سختی‌های خاص خودش را داشت. در سرمای طاقت‌فرسای زمستان، به دلیل نداشتن لباس کافی و وسایل گرم‌کننده، اکثر قریب به اتفاق بچه‌ها به بیماری سرماخوردگی و درد کلیه مبتلا می‌شدند.

6 ماه بعد از اسارت، به هر نفر، یک لباس یکسره مثل لباس‌های مکانیک‌ها و دو پتو دارند که یکی زیرانداز بود و دیگری روانداز. در ماههای پرسوز و سرمای زمستان، برای سوله به آن بزرگی حتی یک چراغ «والور» هم نداده بودند؛ چه برسد به بخاری. هوای آن منطقه به قدری سرد بود که شب‌ها از شدت سرما مشکل خوابمان می‌برد. حمام کردن و لباس شستن ما در زمستان هم عالمی داشت.

خیلی‌ها بودند که به علت سرمای هوا و سردی آب در زمستان و پاییز، اصلاً خود را نمی‌شستند. هروقت که می‌خواستیم لباسمان را بشوییم، به علت اینکه هر نفر فقط یک دست لباس داشت، یک نفر از دوستان، در زیر پتو، بدون لباس می‌ماند تا نفر بعد، لباسش را بشوید و برگردد داخل سوله و …

در فصل تابستان نیز مثل زمستان مشکلات بسیاری داشتیم. عمده‌ترین مشکل ما مسئله کمبود آب و گرم بودن آب خوراکی بود که باعث بیماری اسهال می‌شد. داخل سوله هم هوا به قدری گرم می‌شد که بدنمان خیس عرق می‌شد و کلافه می‌شدیم. به علت گرمای بیش از حد، سوله می‌شد مرکز مگسها، سوسکها، موشها و سایر حشرات موذی که هرکدام به نحوی زندگی در اسارت را برایمان تلخ‌تر می‌کردند.

عراقی‌ها معمولاً‌ مسئولان سوله‌ها را از کسانی انتخاب می‌کردند که اولاً به عنوان یک نیروی جاسوس برای‌شان کار کند و ثانیاً عرب زبان باشد تا بهتر با هم صحبت کنند و خواسته‌های خود را عنوان کنند. ما هر وقت می‌خواستیم در مورد کمبود آب و غذا یا نبودن امکانات اولیه زندگی با مسئولان اردوگاه صحبت کنیم، باید اول از مسئول سوله که از خودمان بود و توسط عراقی‌ها انتخاب شده بود، اجازه می‌گرفتیم.

کسانی که به عنوان مسئول سوله و مترجم انتخاب می‌شدند، معمولاً افراد خودخواه، رفاه‌طلب و ضعیف ‌النفسی بودند که بیشتر، فکر خودشان بودند تا ما و سعی می‌کردند طوری با عراقی‌ها حرف بزنند که دل آنها را به دست آوردند و برای خودشان چیزهایی از قبیل سیگار، یخ، دارو، لباس و … بگیرند.

به همین جهت، ما هرچه از وضعیت اردوگاه شکایت می‌کردیم، آنها حرف‌های ما را تحریف کرده، برای عراقی‌ها ترجمه می‌کردند تا بتوانند منافع خود را حفظ کنند. این افراد وطن‌فروش و خائن، علاوه بر این کارها هر کاری که ما در سوله‌ها می‌کردیم، به عراقی‌ها گزارش می‌دادند و عراقی‌ها هم عکس‌العمل نشان می‌دادند.

هرچند روز یک بار، روزنامه‌های عربی، انگلیسی و فارسی منافقین را می‌آوردند و بین سوله‌ها توزیع می‌کردند. در صفحه اول، تمام روزنامه‌ها عکس صدام را چاپ می‌کردند. یک روز تعدادی از بچه‌ها بعد از مطالعه روزنامه، آن را انداخته بودند داخل سطل آشغال. یکی از همین افراد خائن،این مسئله را به عراقی‌ها گزارش داد.

عراقی‌ها هم که در زباله‌دانی انداختن روزنامه‌ای را که عکس صدام دارد، جرم سیاسی تلقی می‌کردند، ریختند توی سوله و آن چند نفر را که این کار را کرده بودند، بیرون بردند و بعد از کلی کتک زدن، آنها را در زندان اسارتگاه حبس کردند و موقع تبادل اسرا نیز آنان را نگه داشتند و همراه ما آزاد نکردند.

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 400
  • 401
  • 402
  • ...
  • 403
  • ...
  • 404
  • 405
  • 406
  • ...
  • 407
  • ...
  • 408
  • 409
  • 410
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

آمار

  • امروز: 128
  • دیروز:
  • 7 روز قبل: 973
  • 1 ماه قبل: 7289
  • کل بازدیدها: 238614

مطالب با رتبه بالا

  • وصیتنامه شهید محمد رضا قوس (5.00)
  • وصیت نامه شهید قاسم میر حسینی (5.00)
  • بگو 7 هزار سال! (از خاطرات عملیات خیبر) (5.00)
  • صيت نامه شهيد غلامرضا صالحی (5.00)
  • ماجرای سحری دادن سرهنگ عراقی به اسرای ایرانی در موصل (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس