فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

چشم كه باز كردم دختر نوزادم 10 ساله شده بود

17 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

آزاده و جانباز محسن عباسپور مسكين در اولين سال جنگ و در منطقه كله قندي ميمك به اسارت در مي‌آيد.

او به لحاظ يك دهه حضور در اردوگاه‌هاي ارتش بعث عراق، خاطرات و واگويه‌هاي بسياري از اين دوران 10 سال اسارت دارد كه در ساعتي گفت‌وگو با او سعي كرده‌ايم با اندكي از خاطرات و مرارت‌هاي اسارتش آشنا شويم. نكته جالب در خصوص عباسپور اين است كه هنگام اسارت او صاحب نوزادي شده بود كه پس از آزادي، او را دختري 10 ساله يافته بود.

چطور شد كه به اسارت درآمديد؟

سال59 به عنوان سرباز به جبهه اعزام شدم. درمنطقه كله قندي ميمك بودم. اين منطقه معروف است و بلندي‌هايش تا سطح زمين بيش از هزار متر فاصله دارد. هروقت ايران اين منطقه را مي‌گرفت عراق در تيررس بود وبالعكس. لذا از نظر استراتژيك منطقه مهمي به شمار مي‌رفت. من در آنجا ديده‌بان بودم. يك‌بار كه دشمن در منطقه پاتك زده بود، تعدادي از بچه‌ها شهيد شدند و حدود 12 نفر اسير شديم. يكي از بچه‌ها كه در اين منطقه اسيرشد اهل ساوه بود. به او عمو مي‌گفتيم و خيلي هم شوخ طبع بود. در جريان حمله تركشي به بالاي پايش خورد كه خون‌ريزي شديدي داشت. در آخرين لحظات، سرش روي پاي من بود. عراقي‌ها كه آمدند هنوز سر عمو روي پايم بود كه وقتي ديدم بچه‌ها را به صف كرده‌اند مجبور شدم سرش را روي زمين بگذارم و در صف اسرا قرار گيرم.

‌ و از آنجا دوران 10 ساله اسارت‌تان شروع شد؟ سربازان دشمن چه رفتاري با شما داشتند؟

ما را كه به داخل خاك عراق فرستادند، از 13 بهمن تا 27 بهمن 59 در فاصله دو هفته‌اي بازجويي‌هاي زيادي كردند و ما را به استخبارات مي‌بردند. هرچه به بغداد نزديك مي‌شديم شدت شكنجه‌ها بيشتر مي‌شد. قبل از انتقال به اردوگاه موصل در فضاي بسيار نمور و تاريكي كه معروف به شپشخانه بود نگهداري‌مان مي‌كردند. هر كدام از اسراي ايراني به محض ورود به آنجا شپش مي‌گرفتند. لباس‌هاي كاموايي داشتيم كه شپش‌ها در لباس زمستانه‌مان لانه مي‌كردند و عراقي‌ها نيز توجه به بهداشت اسرا نداشتند. غروب 27 بهمن ماه ما را داخل قطار باربري كردند. قطارهايي كه بار را حمل مي‌كردند، اسرا را داخل آن كردند. تا صبح در تاريكي بوديم و صبح به موصل رسيديم. در موصل بچه‌ها را داخل اتوبوس كردند و سربازان مسلح بالاي سرمان بودند. ما را به اردوگاه موصل انتقال دادند. تا آنجا هنوز لباس و پوتين‌هاي ايراني تن‌مان بود. حتي يكي از اسرا كه خون زيادي از او رفته بود، هنوز آثار خونش خشك شده بود. داخل اردوگاه كه شديم افسرشان به وسيله يك مترجم ايراني گفت: اينجا عراق است هرچه مي‌گوييم بايد انجام دهيد. اگر انجام ندهيد اذيت مي‌شويد و ما را بين اسرا تقسيم كردند، سرمان را تراشيدند و لباس عراقي تن‌مان كردند.

از همان ابتداي كار چه كمبود يا سختي‌هايي بيشتر در نظر‌تان جلوه مي‌كرد؟

به نظرمان مي‌رسيد كه عراقي‌ها با محصولات شوينده آشنايي نداشتند! يك روز ما را بردند سالن غذاخوري. خودشان اول در ظرف غذا خوردند و همان ظرف‌ها را به ما دادند. مانده بوديم ظرف دهان زده‌شان را چطور استفاده كنيم. صليب سرخ كه آمد كارت صادر كردند و شناسنامه‌دار شديم و يكسري صحبت‌ها كه مشكلات بود را گفتيم از جمله نظافت و بهداشت. از صليب سرخ‌‌ها خواستيم قرآن به ما بدهند. غذا در يك سال اول اسارت سيرمان نمي‌كرد و بعضي‌ها ايثار مي‌كردند و كمتر غذا مي‌خوردند. معمولاً اسراي جديد كه از اردوگاه ديگر به اردوگاه جديد مي‌آمدند، آنها زهرچشم مي‌گرفتند و كتك مي‌زدند. با تونل وحشت تنبيه مي‌كردند و همان طور هم آمار مي‌گرفتند كه اسيري كه وارد اردوگاه شد بداند ايراني است و اسير. شكنجه كردن طبق قانون صليب سرخ نبود ولي عراقي‌ها اسرارا با كابل مي‌زدند و اسرا مجروح مي‌شدند و وقتي وارد اردوگاه مي‌شديم در ديوارهاي ورودي شعارهاي تند و ركيك عليه ايراني‌ها نوشته بودند.

ظاهراً شما خانم معصومه آباد را هم در اسارت ديده بوديد؟

اسراي خانم نيز در زمان اسارت بودند. اما ما آنها را نمي‌ديديم. فقط يك‌بار در عرض 5 دقيقه چهار اسير بانوي ايراني را ديديم. با ديدن‌شان دلمان خيلي گرفت و به ياد واقعه كربلا و حضرت زينب(س) افتاديم. يكي از آن اسرا خانم معصومه آباد بود.

‌جانبازي‌تان هم در دوران اسارت رقم خورد؟

من جانباز50 درصد هستم. به خاطر سنوات اسارت، كميسيون پزشكي ما را تحت پوشش قرار داد و مشخص شد كه از نظر شنوايي گوش، دندان‌ها، اعصاب و… به دليل شكنجه و فشار روحي دچار عوارض متعددي شده‌ام. بنابر اين تشخيص داده شد كه جانباز 50 درصد هستم.

گويا زمان اسارت به كربلا مشرف شديد؟

سال65 داخل اردوگاه 900 نفري مسئول پخش چايي بودم. دشداشه عربي تنم بود كه يك سرباز عراقي گفت بيا بيرون. دو نفر ديگر را هم صدا زدند و ما را به آشپزخانه بردند. داخل آشپزخانه بوديم كه آقاي ابوترابي گفت امام حسين شما را طلبيده و به كربلا مي‌رويد. حدوداً ساعت يك شب بود كه چشم‌هايمان را بستند و از منطقه دژباني خارجمان كردند. كمي در راه بوديم تا اينكه دست و چشم‌مان را باز كردند و جلوتر كه رفتيم حرم امام حسين(ع) و ابوالفضل (ع)را ديديم. بين‌الحرمين الان با سال 65 قابل مقايسه نيست. به امام حسين(ع) گفتم من كجا و اينجا كجا؟ چرا من بايد مي‌آمدم. اين همه جوانان سوختند و شهيد شدند چرا من انتخاب شدم؟ يك ربع براي زيارت وقت دادند. بعد با اسكورت عراقي‌ها رفتيم حرم حضرت عباس(ع) و زيارتنامه خوانديم و بعد غروب دوباره به اردوگاه برمان گرداندند. در اواخر اسارت هم گروهي ما را به زيارت بردند.

رحلت حضرت امام از مهم‌ترين اتفاقاتي بود كه اغلب اسرا خاطرات خاصي از آن دارند، شما چطور از رحلت ايشان مطلع شديد؟

رحلت امام را راديو عراق اعلام كرد و تمام اردوگاه يكسره گريه و ماتم شد. همان ايام عكس امام را يكي از بچه‌ها نقاشي كرد و هر كسي مداحي و گريه مي‌كرد. غم و حزن عجيبي در اردوگاه حاكم شده بود. طوري كه يكسري از سربازان عراقي متأثر شدند و كمتر با ما كار داشتند. تلويزيون عراق فيلم‌هاي خارجي مي‌گذاشتند و با اين تصاوير مي‌خواستند ذهن اسرا را منحرف كنند.

در مدت اسارت از خانواده‌تان خبر داشتيد؟

سالي يك‌بار به آنها نامه مي‌نوشتم و در اين مدت عكس خانواده‌ام هم به دستم رسيد و ارتباط ما در همين حد ارسال نامه بود.

‌ كدام خاطره اسارت هنوز هم آزارتان مي‌دهد؟

بعثي‌ها از هر فرصتي براي تحقير ما استفاده مي‌كردند. مثلاً وقتي افسر نگهبان سوت را دست بچه‌اش مي‌داد، اسرا موظف بودند با سوت آن بچه به صف بايستند. يا افسري بود كه موقع قدم زدن به پشت پاي بچه‌ها مي‌زد. مي‌گفت اينجا ميدان من است قدم نزنيد. يك‌بار سر بلوك زني در اردوگاه با عراقي‌ها درگير شديم. سه ماه درهاي آسايشگاه‌ها بسته شد و هر روز ما را با كابل مي‌زدند و شكنجه مي‌دادند. در طول سه ماه به بچه‌ها خيلي سخت گذشت تا اينكه حاج آقا ابوترابي از اردوگاه ديگري به اردوگاه ما آمدند و به حرف ايشان با بلوك زني موافقت كرديم اما با هر بلوك‌زني يك صلوات براي حضرت امام مي‌فرستاديم. عراقي‌ها وقتي ديدند صلوات‌هاي ما زياد شد، بلوك‌زني را تعطيل كردند.

لحظه آزادي چطور بود و چه مراحلي را طي كرديد؟

ما جزو گروه چهارم تبادل اسرا بوديم. بعدازظهري ما را از اردوگاه وارد اتوبوس كردند و از بغداد ما را به مرز خسروي بردند. صليب سرخي‌ها بودند و يكي يكي اسم‌ها را مي‌خواندند. مي‌گفتند اگر مي‌خواهيد پناهنده شويد اين طرف و اگر به ايران مي‌رويد قرآن بگيريد. روي اتوبوس نوشته بود السلام عليك يا روح الله. دوباره فوت امام براي ما تازه شد. گروه اول به ديدار مقام معظم رهبري رفتيم و بعد سوار هواپيماي 330شديم و به اصفهان رفتيم و دو روز قرنطينه بوديم تا از نظر بيماري چك شويم. بعد با هواپيما به ساري آمديم. بيشتر خانواده‌ها به استقبال عزيزانشان آمدند. همه رفتند جز من و دوستم احمد پاك دين اميركلايي كه خانواده‌هايمان نيامده بودند. ما دونفر را به هلال احمر بابل آوردند و به خانه بردند. اهالي محل جمع شده بودند. من دخترم را تنها از طريق عكس ديده بودم و او حالا 10ساله شده بود. به من گفتند اين دختر توست. انگار كه چشم باز كرده‌ام و يكهو دخترم 10 ساله شده بود. بعد خواهر و خاله‌ام را ديدم. مادرم در فراغم از دنيا رفته بود وخواهرزاده‌ام شهيد شده بود. همه مردم دنبال اين بودند بعد از 10سال كه دخترم را مي‌بينم چه مي‌شود. همه يكصدا گريه مي‌كردند و فضا خيلي معنوي شده بود.
منبع : روزنامه جوان

 نظر دهید »

ماجرای ادای دین سردار تفحص به گردان«حنظله» و«کمیل»

17 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

عشقش گردان «حنظله» و «کمیل» بود. یکبار پرسیدم برای چه این کار را می‌کنی؟ گفت در والفجر مقدماتی باید این بچه‌ها را عقب می‌آوردم نشد. مدیون این‌ها هستم برگشتم اینجا تا آن‌هایی را که به من لبخند زدند و دست تکان دادند، برگردانم.

شهید «علی محمودوند» در سال 1343 در روز هفدهم صفر ماه قمری در تهران متولد شد، تحصیلاتش را تا پایان دوره راهنمایی ادامه داد، با آغاز جنگ تحمیلی به عضویت بسیج مسجد درآمد و با شوری وصف‌ناشدنی به فعالیت مذهبی پرداخت. تابستان سال 1361 همزمان با شروع عملیات رمضان در 17 سالگی به جبهه رفت و کارش را در گردان تخریب لشگر 27 محمدرسول‌الله (ص) آغاز کرد. در عملیات والفجر مقدماتی همران گردان حنظله به منطقه فکه رفت و از ناحیه دست مجروح شد. در عملیات والفجر 8 برای همیشه پایش را از دست داد و با وجود 70 درصد جانبازی (شیمیایی، موجی، قطع پا و 25 ساچمه در دست) باز هم به دفاع از میهن اسلامی پرداخت.

او در سال 1367 ازدواج کرد و صاحب دو فرزند شد، علی به علت علاقه خاص به نظام جمهوری اسلامی به عضویت نهاد مقدس سپاه درآمد. او در سال 1371 بعد از شهادت سیدعلی موسوی به یاری برادران گروه تفحص شتافت و 8 سال در میان خاک‌های تفتیده جنوب برای یافتن پیکر شهداء تلاش کرد، به گونه‌ای که دو مرتبه پای مصنوعی خود را بر اثر کار زیاد از دست داد، فرمانده دلیر گروه تفحص لشگر27 محمدرسول‌الله (ص) سرانجام در تاریخ 22 بهمن‌ماه سال 79 در منطقه فکه بر اثر انفجار مین در جرگه شهیدان قرار گرفت، علی در سن 36 سالگی تنها پسرش عباس را که نابینا و فلج بود، به همراه دخترش در نزد ما به یادگار گذاشت، پیکر پاکش را در قطعه 27 بهشت‌زهرا طبق وصیت او به خاک سپردند. خاطراتی کوتاه و ماندگار در باره این شهید والامقام به نقل از خانواده، دوستان و همرزمان شهید در ادامه می‌آید:

بگو بمیر اما نگو نرو

هر وقت می‌خواستیم پیدایش کنیم باید در مسج سراغش را می‌گرفتیم عجیب به مسج علاقه داشت 16 ساله بود که جنگ شروع شد مخالف عضویتش در بسیج بودم ولی او با زیرکی یک روز عکس روز دیگر کپی شناسنامه برد و به مرور پرونده‌اش را تکمیل کرد. یک روز هم گفت «برای برفتن به جبهه رضایت‌نامه می‌خواهم» گفتم «کجا می‌خواهی بروی؟ از دست تو که کاری برنمی‌آید». گفت «مادر! بگو بمیر می‌میرم ولی نگو نرو. باید بروم هیچکاری که نتوانم بکنم آب که می‌توانم به رزمنده‌ها بدهم.

همیشه از رده بالا تبعیت داشت

لشکر در خط پدافندی مهران نیرو کم داشت قرار شد بچه‌های تخریب خط را تحویل بگیرند تا نیروهای پیاده برسند این کار وظیفه ما نبود و با روحیات بچه‌ها جور در نمی آمد ولی علی به عنوان یک مسئول از یک رده بالا تبعیت داشت زیاد کار را به چالش نکشید و قبول کرد. آنجا دو تا سه کانال بود که به خط ما منتهی می‌شد. عراقی‌ها هر شب نفوذ می‌کردند و نگهبان را از راه دور شهید یا مجروح می‌کردند و برمی‌گشتند. یک شب علی قبل از اینکه عراقی‌ها وارد کانال شوند به تنها مسافت زیادی ازخط خودی فاصله گرفت و کانال را بعد از کاشت مین تله گذاری کرد. آن شب با تدبیر و شجاعت او پنج نفر از بعثی‌ها کشته شدند.

یک بار نگفت خسته شدم

در هرکاری که برای شهد ابود خودش را فراموش می‌کرد با پای مصنوعی ناراحتی کلیه و با داشتن فرزند معلول -عباس- برای تفحص به منطقه می‌رفت ختی خانواده هم همراه او می‌شدند ولی یک بار نشد بگوید خسته شدم استراحت کنیم. او از خیچ کاری ابایی نداشت وقتی می‌خواست موتر بیل مکانیکی را تعمیر کند با تمام وجود می‌رفت داخل موتور. ما آستین‌هایمان را بالا می‌زدیم و مراقب بودیم روغنی نشویم ولی او به این جور چیزها توجهی نداشت وقتی شهیدی پیدا می‌شد منتظر بیل نمی‌ماند کاری نداشت زمین نرم است یا سفت با دستش زمین را می‌کند و یا حسین یاحسین گویان خاک‌ها را کنار می‌زد و شهید را روی دستان خود پای پیاده عقب می‌برد.

عشقش گردان حنظله و کمیل بود

عشقش گردان «حنظله» و «کمیل» بود. یکبار پرسیدم برای چه این کار را می‌کنی؟ گفت در والفجر مقدماتی باید این بچه‌ها را عقب می‌آوردم نشد. مدیون این‌ها هستم برگشتم اینجا تا آن‌هایی را که به من لبخند زدند و دست تکان دادند را برگردانم. عکس‌هایی از آن شهدا را نشان می‌داد و می‌گفت «منطقه را می‌شناسم کسی غیر از من نمی‌تواند این شهدا را در بیاورد به این‌ها قول دادم. می‌دانی چند هزار مادر منتظر بچه‌هایشان هستند؟ به نظرت ارزش ندارد بعد از چند وقت به یک مادر شهید گمنام پسرش راتحویل دهیم؟ خوشحالی همان مادر برای من کافی است».

سردار گمنام تفحص بود

برای امینت مقر قرار شد دور محوطه خاک‌ریز زده شود علی آقا بیل مکانیکی را برداشت و شروع به کار کرد بچه‌ها هم هرکدام مشغول کاری شدند ولی چون کار نیمه تمام ماند قرار شد شب پست بدهیم. لیستی نوشته شد هرکس باید به نوبت نگهبانی می‌داد بچه‌ها آنقدر خسته بودند که نفر اول خوابش برد و به دنبال آن چون نفر بعدی را نتوانسته بود صدا کند همه خواب ماندند علی آقا خودش تا سحر ایستاد که بچه‌ها راحت بخوابند سردار گمنام تفحص آن قدر بر دروازه شهادت ایستاد تا در 22 بهمن سال 79 همزمان با عید قربان بر اثر انفجار مین با سجده‌ای خونین در قربانگاه فکه به شهادت رسید.

تسنیم

 نظر دهید »

ماجرای مأموریتی که در تفحص برون‌مرزی منطقه فکه پایان یافت

17 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

شهید پازوکی می‌گفت: می‌گفت «در منطقه تفحص داریم دنبال کاروانی می‌دویم که از آن جامانده‌ایم، به کس دیگری هم کار نداریم می‌خواهیم خودمان را نجات دهیم؛ چون راهی که مانده خیلی سخت است این قدر نازک است که همه دارند از روی آن می‌افتند».

مجید پازوکی اول فروردین سال 1346 متولد شد. از همان اول گویا در رگ‌هایش خون انقلابی جوشش داشت چرا که با اوج گرفتن مبارزات مردمی، او نیز مبارزی کوچک نام گرفت و در روز 17 شهریور مجید در قیام مردمی شرکت داشت. انقلاب که پیروز شد مجید 11 ساله برای دیدن امام سر از پا نشناخته و به مدرسه رفاه رفت تا معشوقش را زیارت کند و این آغاز ورق خوردن دفتر عشق سربازی حضرت روح‌الله بود. مجید پازوکی بعدها به عضویت بسیج درآمد و برای گذراندن دوره آموزشی در سال 1361 رنگ و بوی جبهه گرفت و زخم‌های تنش دفتر خاطراتی از رزم بی امانش شد. یک بار از ناحیه دست راست مصدوم شد، بار دیگر از ناحیه شکم و وضعیت جسمی‌اش اصلا خوب نبود، ولی او همه چیز را به شوخی می‌گرفت و درد را با خنده پذیرایی می‌کرد.

پس از پایان جنگ در سال 1369، منطقه کردستان، کانی مانگا و پنجوین حضور مجید پازوکی را به خاطر سپردند و دفاع همچنان برای او ادامه داشت و این سرباز خمینی، با بیش از هفتاد ماه حضور در جبهه ها و شرکت در بیست عملیات، جبهه را آوردگاه عشق خود کرده بود. مجید در سال 70 در برابر سنت نبوی سر تعظیم فرود آورده و پس از آن، دو پسر به نام‌های علی و مرتضی را از خود به یادگار گذاشت. او در سال 1371 با آغاز کار تفحص لشکر 27 محمدرسول الله(ص) در خیل جست‌وجوگران نور در منطقه جنوب مشغول جستجوی فرزندان عاشورایی ایران شد. تا این که پس از شهادت یار دیرینه‌اش علی محمودوند، در استقبال وصال یار بهاری شد و هفدهم مهر 1380 دعایش در فکه مستجاب شد و او نیز به خیل یاران شهیدش پیوست. خاطراتی کوتاه و ماندگار در باره این شهید والامقام به نقل از خانواده، دوستان و همرزمان شهید در ادامه می‌آید:

شرکت در راهپیمایی 17 شهریور

دوران انقلاب از خانه در می‌رفت و با دوستانش در تظاهرات شرکت می‌کرد. شب‌ها دیر می‌آمد هرچه می‌گفتیم نرو تو بچه‌ای فایده‌ای نداشت. بچه‌های محل را هم می‌برد یکبار وقتی برگشتند پدر یکی از بچه‌ها توی گوش مجید زد ولی باز هم می‌رفت. از توی کوچه صدا آمد رفتم ببینم چه خبر است دیدم بچه‌های قد و نیم قد دبستانی شعار می‌دهند. در میان آن‌ها مجید را دیدم که شلوار پلنگی پوشیده بود تا مرا دید صورتش را پوشاند و رویش را به طرف خیابان کرد و رفت. روز 17 شهریور صبح از خانه بیرون رفت آن روز دائم صدای تیراندازی می‌آمد من هم با چشم گریان با همسایه‌مان در کوچه‌ها دنبالش می‌گشتیم اما پیدایش نکردیم ناامید گفتم او را کشتند ساعت 3 بعد از ظهر با قیافه‌ای متعجب و متحیر از وقایع آن روز به خانه برگشت.

بساط حزب دموکرات در کردستان را جمع کرد

سال 68 از قرارگاه سیدالشهدا در کردستان تماس گرفت و گفت مسئولیتی قبول کردم بلند بیا اول فکر کردم یک کار مقطعی برون مرزی است ولی بعدا متوجه شدم که زمینه کار در آنجا زیاد است مسئولیت تخریب قرارگاه را بهمجید قشار آورده بود وقتی من و یکی از بچه‌ها رفتیم خیلی خوشحال شد در این مدت مجید را بیشتر شناختم تا قبل از آن او را یک نیروی ساده گردان تخریب می‌دانستم مجید با شناسایی ستون‌های ضد انقلاب و بمب‌گذاری و مین گذاری در مسیر آن‌ها نقش فعالی در حذف عناصر ضدانقلاب در آن مقطع ایفا کرد به طوری که آن زمان عملا حزب دموکرات بساطش را از آنجا جمع کرد و به داخل خاک عراق رفت مجید در کارهایش دقت عمل و برنامه‌ریزی زیادی داشت.

اگزما گرفته بود اما دست از تفحص نکشید

اوایل تفحص که آب سلام و غذای مناسب نداشتیم مجید به خاطر مشکل گوارشی خیلی اذیت می‌شد. گاهی آن قدر عرق می‌ریخت که از پا می‌افتاد و می‌برید یکی دوبار هم آنقدر حالش بد شد که او را به تهران فرستاده بودند چون در جنگ هر دو دستش آسیب دیده بود. با بیل زیاد نمی‌توانست کار کند و بیشتر کار شناسایی انجام می‌داد بعد از مدتی دستش اگزما گرفت. یکی از دکترهای رزمنده به او گفت این دست فلج می‌شود به خاک حساس شده مدتی منطقه نرو. گفت آبلیمو و گلیسیرین می‌زنم خوب می‌شود. همیشه یا مشکل معده داشت یا کلیه. چندین بار به او گفتم دیگر جنگ تمام شده و تو هم که جانباز شده‌ای بس است تا کی می‌خواهی در این خاک‌ها بمانی؟ لبخند زد و گفت تو هم بیا برویم خیلی با صفاست هر پلاکی که پیدا می‌کنیم خانواده شهید و یا مفقود الاثری را از نگرانی در می‌آوریم.

می‌روی یا می‌مانی؟

یک روز از مجید پرسیدم برای چه این همه در منطقه ماندی؟ گفت اگر تمام رفقایت جایی باشند و تو پشت آنجا مدام در بزنی یک لحظه در را به رویت باز کنند و تو حال و هوای آن طرف را ببینی که همه نشسته‌اند و دارند صفا می‌کنند دوست نداری بروی پیش آن‌ها؟ اگر یک باره در را به رویت ببندند و بگویند هنوز نوبت تو نیست پشت آن در می‌مانی یا رها می‌کنی و می‌روی؟ مجید در دست‌نوشته‌هایش هم آورده بود: «خدایا تو می‌دانی تکلیف از ما تمام شده ولی به امر امام عزیز با مرکب عشق می‌آیم که با عشق است که می‌توان به راه حسین ادامه داد و حسین‌وار آماده‌ایم هرگاه نائب بر حق روح‌الله و سید مظلوم خامنه‌ای عزیز امر به جهاد کند جان ناقابل خود را نثار پرچم مقدس اسلام ناب محمد که اینک به دست ولی مسلمین آقای خامنه‌ای امانت است فدا کنم…».

پایان انتظار در تفحص برون‌مرزی فکه

مصاحبه نمی‌کرد عید سال 78 در دوکوهه گیرش انداختند و بعد از چند سوال اینطور گفت: «این راهی است که باید رفت یکی تصادف می‌کند دیگری سکته. چه بهتر که آدم جانش را جایی خرج کند که به درد می‌خورد چه جایی بهتر از پیدا کردن پیکر مطهر شهداست که خیلی از خانواده‌ها را خوشحال می‌کند. زمان جنگ بچه بسیجی‌ها دنبال عشق‌شان بودند اینجا هم همانجاست. داریم می‌دویم در منطقه دنبال کاروانی که از آن جامانده‌ایم برسیم کار به کس دیگری هم نداریم می‌خواهیم خودمان را نجات دهیم چون راهی که مانده خیلی سخت است این قدر نازک است که همه دارند از روی آن می‌افتند مجید در هفدهم مهرماه سال 80 با بیش از 70 ماه سابقه در جنگ، 60 درصد جانبازی و 10 سال حضور پس از جنگ در حین تفحص برون‌مرزی منطقه عمومی فکه (العماره) براثر انفجار مین راه را یافت و با رسیدن به کاروان، انتظارش به پایان رسید.

تسنیم

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 395
  • 396
  • 397
  • ...
  • 398
  • ...
  • 399
  • 400
  • 401
  • ...
  • 402
  • ...
  • 403
  • 404
  • 405
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • صفيه گرجي
  • کوثر نهاوند(مهاجر إلی الله)
  • رهگذر
  • ma@jmail.com

آمار

  • امروز: 653
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • شهادت آیت الله بهشتی و هفتاد دو تن از یارانش را تسلیت عرض می نمایم (5.00)
  • وصیتنامه عجیب شهید عملیات استشهاد طلبانه شهید علی منیف اشمر (5.00)
  • نگاه خدا ( از خاطرات شهید عبدالحمید دیالمه ) (5.00)
  • شهیدم کن ( از خاطرات شهید مهدی عزیزی ) (5.00)
  • هفته دفاع مقدس گرامی باد (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس