فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

ماجرای آخرین تفحص سال ۹۳ و پیرزن عراقی که برای شهدا مادری می‌کرد

17 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

فرمانده قرارگاه عملیاتی کمیته جستجوی ستادکل نیروهای مسلح گفت: ٢٩ اسفند ماه سال ٩٣ با گروه تفحص از الاماره راه افتادیم به‌سمت منطقه زبیدات. در روستا پیرزن عراقی سوار ماشین شد و ما را به جایی برد که می‌گفت شهدا آنجا هستند.
سرهنگ حسین عشقی فرمانده قرارگاه عملیاتی کمیته جستجوی ستاد کل نیروهای مسلح در جمع زائران معراج شهدای تهران به ذکر خاطره آخرین روز تفحص در سال ٩٣ اشاره و آن را این‌گونه روایت کرد: روز ٢٩ اسفند ماه سال ٩٣ که روز جمعه بود، ما با گروه تفحص از الاماره راه افتادیم به‌سمت منطقه زبیدات، هم اینکه به‌اصطلاح تفریحی باشه برای بچه‌ها و هم اگر شد کاری را هم انجام داده باشیم. وارد منطقه‌ای شدیم که میدان مین وسیعی بود، در قسمتی که به‌اصطلاح کمتر آلوده بود پیاده و مستقر شدیم، تعدادی از بچه‌ها شروع کردند به آماده کردن غذا و من و بقیه در میدان مین و اطراف شروع کردیم به گشت‌زنی برای شناسایی. الحمدلله اون روز با توسل به امام زمان(عج) که روز جمعه، روز خاص ایشان است دو شهید پیدا کردیم. جالب اینکه یکی از این دو شهید پیشانی‌بند یا مهدی ادرکنی(عج) داشت و شهید دیگر هم پشت پیراهنش یا بقیة الله(عج) نوشته شده بود.

او در ادامه گفت: مقداری از گوشت غذا اضافه آمد که هنوز کباب نشده بود. آشپزمان گفت که این گوشت را کباب نکنیم و ببریم الاماره برای نوبت شام. به ذهنم رسید که شاید یکی را در جاده پیدا کردیم که گرسنه باشد، گفتم کباب کنیم بگذاریم توی ماشین در مسیرمان به یک نفر می‌دهیم. رفتیم در روستای زبیدات یک بنده خدا بود که بر اثر انفجار مین هم انگشتان دستش قطع شده بود و هم نابینا شده بود. غذا را به او دادیم. او به ما گفت: “حالا که به من غذا دادید، من هم خبری برای شما دارم". ما را به جای خلوتی برد و گفت: “خانم سالخورده‌ای اینجا آمده است مهمانی خانه شیخ عشیره. او اطلاعاتی در مورد شهدا دارد".

عشقی جریان این زن عراقی را این‌گونه روایت کرد: رفتیم این خانم را پیدا کردیم. او سوار ماشین شد و ما را به جایی برد که می‌گفت شهدا آنجا هستند. در واقع این خانم خودش شهدا را در زمین کشاورزی‌اش دفن کرده بود. شاید در حالت عادی ما هیچ‌وقت آنجا نمی‌رفتیم چون منطقه‌ای بود خارج از مناطق عملیاتی، حالا یا اسیر شده بودند و یا اتفاق دیگری برایشان افتاده که به آنجا منتقل شده بودند. آن خانم تعریف می‌کرد: “وقتی من این شهدا را پیدا کردم پراکنده بودند. من همان‌طور که اینها را جمع می‌کردم، گریه می‌کردم و یاد مادرشان افتادم و گفتم که من برایتان مادری می‌کنم. چند شب شام نذری دادم برای این شهدا". وقتی ما پیکر شهدا را از زیر خاک بیرون آوردیم آن زن مدام خدا را شکر می‌کرد و می‌گفت: بالاخره امانتی بود نزد من و این امانت را حالا به ایرانیان برمی‌گردانم و تحویل می‌دهم.

تسنیم

 نظر دهید »

شهیدی که نشانی مزارش را برای مادرش نوشت

17 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

سردار شهید اردشیر رحمانی فرمانده گردان مکانیزه لشکر ۲۵ کربلا بود که در عملیات کربلای ۵ در دوران دفاع مقدس به شهادت رسید.

سردار شهید اردشیر رحمانی در 26 بهمن 1340 در این شهرستان دیده به جهان گشود، او پس از دوران خردسالی، سال‌های تحصیل خویش را یکی پس از دیگری با موفقیت به پایان برد و سال چهارم دبیرستان بود که انقلاب اسلامی شکل گرفت.

در جریان پیروزی انقلاب، فعالانه در تظاهرات علیه طاغوت شرکت می‌کرد و یک بار هم به مدت چند روز ، ساواک او را بازداشت کرد و مورد شکنجه قرار داد ولی پس از آزادی دوباره به پخش اعلامیه و پوستر و نوار امام و شرکت در راهپیمایی‌ها و تظاهرات مشغول شد.

بعد از پیروزی انقلاب نیز در صحنه‌های مختلف دفاع از انقلاب حضوری چشمگیر داشت و به عضویت سپاه پاسداران رشت در آمد و در واحد روابط عمومی سپاه، ادای وظیفه کرد و با شروع جنگ تحمیلی راهی جبهه‌ها شد.

پس از بازگشت از سر پل ذهاب در سال 61 چون به منزل آمد ، طبق فرموده مادرش، گفت: اثاثیه مرا ببندید، چون برای چهار سال به جبهه می‌روم، زیرا زندگی ارزشمند و خداگونه شدن را در جای جای جبهه ها سراغ گرفته بود.

مسئولیت در جبهه و تعهد به خدمت به او فرصت نمی‌داد که در عقبه بماند، او شیفته جهاد و سرمست عطر خوش شهادت بود و پیش از شهادت چندین بار مجروح شد.

سردار پاسدار شهید اردشیر رحمانی رزمنده دلیر در لشکر25 کربلا فرمانده گردان مکانیزه بود که در تاریخ سوم بهمن ماه 65 در عملیات کربلای 5 شهد شیرین شهادت را نوشید و سوار بر بال فرشتگان سر به سدره‌المنتهی کشید.

سردار شهید رحمانی از زبان مادرش

مادر سردار شهید رحمانی می‌گوید: روز تولد اردشیر در منزل تنها بودم، روز «26» بهمن سال «1340» اردشیر غریبانه بدنیا آمد،کودکی‌اش با هوش و پر جنب وجوش، در چشم بهم زدنی، جوانی شد رعنا و اهل معرفت و دانش و نیایش، جوری که حس می کردم دارد جلوتر از زمان خودش پرواز می کند.

آقا مهدی پدر اردشیر، «کبوتر سفید» صدایش می‌کرد، اردشیر دیپلم تجربی‌اش را با نمرات عالی از دبیرستان آزادگان رشت گرفت، اکبر برادر بزرگ اردشیر، اصرار داشت تا اردشیر به خاطر توانمندی‌اش، در تحصیلات عالیه، به خارج از کشور و به هند، دانمارک، انگلیس برود و آنجا ادامه تحصیل بدهد.

با این وصف، اردشیر وارد سپاه پاسداران شد، خیلی طول نکشید که جنگ شد و رفت جبهه، هر چند وقت یک بار، مرخصی اجباری می‌آمد، اجباری یعنی وقتی تیر و ترکش که می‌خورد، زخمی که می‌شد، مجبور بود به بیمارستان برود، از آنجا که مرخص می‌شد، مدتی کوتاه می‌آمد منزل، دوران نقاهت را می‌گذراند و دوباره عازم جبهه می‌شد.

سردار شهید رحمانی: در جبهه غلام امام حسین(ع) هستم

این آخری، بخواب که می رفت، می نشستم سیر نگاهش می‌کردم، یک حال دیگری داشت، توی خواب گاهی فریاد می‌کشید: «گردان حمله!» می‌گفتم: بخواب پسرم، این جا منزل است، چشم هایش را باز می‌کرد و می‌گفت: ببخشید مادر، خواب دیدم که در جبهه هستم. گفتم: پسرم، مگر در جبهه چه مسئولیتی دارید؟گفت: غلام امام حسین هستم مادر.

آدرس ابدی شهید از زبان سردار

آی اردشیر جان، مادر به فدایت. بیا زن بگیر، خندید و گفت: آدرس می‌خوای مادر؟ گفتم: بله که آدرس می‌خوام پسرگلم، یک برگه کاغذ گرفت، نوشت، گفتم بخوان.خواند: «اول خیابان لاهیجان، گلزار شهداء قطعه 255»

روز آخری که داشت می رفت، یک انگشتری توی دستش بود، از یک شهیدی اهل مازندران یادگاری گرفته بود. رفیق جان در جانی‌اش بود. انگشتر را داد به من، گفت: جانم به قربانت مادر، این یادگار رفیق شهیدم است.

پدرش نمی‌توانست بیاید بدرقه‌اش، آقا مهدی به خاطر بیماری قلبی در بیمارستان بستری بو. اردشیر رفت با پدرش خداحافظی کرد، اردشیر که داشت می‌رفت، دلم را با خودش برد، همه حواس من را برد، تنها و غریب شدم. چندروز نگذشته بود، که شنیدم عملیات «کربلای چهار» شده، خیلی از بچه‌های شمال شهید شدند، تا یک مجروحی را می‌آوردند، چادرم را می‌انداختم روی سرم، می‌دویدم سمت بیمارستان.

ماجرای شهادت سردار رحمانی

هنوز در تب و تاب شهدا و مجروحین کربلای چهار بودم که شنیدم، عملیات «کربلای پنج» شده، اردشیر فرمانده گردان زرهی لشکر 25 کربلا بود، شنیدم توی رشت، سی و سه تا شهید آوردند، رفتم شهدا را ببینم، تا ظهر آنجا بودم.

غروب بود برگشتم خانه، اکبر داداش اردشیر گفت: از صبح دنبالت بودم مادر من کجا بودی؟ گفتم: سی تا شهید آورده بودند. مجروح جنگی آورده بودند، رفتم شهدا را ببینم. دنبال یک آشنا بودم که ببینم از اردشیر خبر دارند یا خیر…گفت: اردشیر زخمی شده، گفتم: از چه ناحیه‌ای؟ گفت: دستش زخمی شده، مادر چیزی نیست. گفتم: به من راستش را بگو پسرم، من طاقتش را دارم، من می‌خواهم بروم بیمارستان. گفت: باشه برویم.

مرا به سردخانه بردند، دیدم اردشیر آنجا آرام خوابیده؛ اردشیر 11 سالش که بود، خواب دیدم، داخل اتاقی شدم، سه جوان رعنا در آنجا هستند، یکی لباس سفید داشت با یک شمشیر که برق می‌زد، چکمه‌اش تا زانو بود، بلند شد ایستاد، خیلی اهل معرفت بود، به من سلام کرد، دو نفر دیگر آنجا کنارش خوابیده بودند، گفتم آقا، شما کی هستید؟ گفت: شما برای چه کسی نذر می‌کنید؟ من همیشه برای ابوالفضل‌العباس(ع) نذر می‌کردم، گفتم: شما ابوالفضل العباس(ع) هستید؟

من این صحنه را یک بار دیگر در سردخانه دیدم. بعدش تا سه شب بی تابی نکردم. شب چهارم که رسید، دیگر هیچ چیز نفهمیدم. تا شب هفت اردشیر، در بیمارستان بستری بودم. وقتی مرخص شدم فهمیدم سکته خفیف کرده بودم.

اردشیر در شب سوم بهمن سال 65 در«عملیات کربلای پنج» شهید شده بود، سپس در مراسمی با شکوه در رشت تشیع و در گلزار شهدای «تازه آباد» شهرستان رشت به خاک سپرده شد.

پیام سردار شهید رحمانی؛

شهدا مواظب اعمال و رفتار شما هستند، شما هم مواظب رفتار و اعمال خودتان باشید .

تسنیم

 نظر دهید »

روایت «شهید جعفری منش» از یک دست‌‌نوشته

17 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

شهید جعفری‌منش، به نقل از شهید فرزانگان نوشته است: همه زندگی یک طرف، لحظه‌ای در اینجا(جبهه) بودن ارزشی بیشتر دارد. خدا می‌داند اسارت این دنیا را نخواهیم کشید و خدا می‌داند به عشق او به اینجا آمده‌ایم.ما دنیا را پشت سر گذاشتیم.

شهید «محمد جعفری‌منش» سال 62 در عملیات والفجر4 و در ارتفاعات 1904 بر اثر برخورد ترکش به سرش مجروح شد. روزگار جانبازی او از 22سالگی آغاز شد. موج انفجار و فشار ترکش به مغزش او را آزار می‌داد. وقت و بی‌وقت تشنج می‌کرد و این تشنج برایش بسیار حادثه آفرین بود. کم‌کم عوارض مجروحیت هم به سراغش آمدند. سمت چپ بدنش لمس شد. چشم چپش را تخلیه کرد، کامش را از دست داد. لگنش چندین بار عمل شد، کلیه‌هایش را از دست داد، پای راستش از زیر زانو قطع شد و 8 سال دیالیز شد. او سرانجام در 15 مردادماه 93 در بیمارستان عرفان تهران به آرزویش یعنی شهادت رسید. چند ماه از شهادتش می‌گذرد و حالا دست نوشته‌های مختلفی را از او به یادگار مانده است و در آن‌ها از دیدگاه‌هایی که بعد از سال‌ها از اتمام جنگ تحمیلی هنوز بوی جهاد و رزمندگی می‌دهد می‌گوید. بعضی از دست نوشته‌های او روایتش از همرزمان شهید، وصایای آن‌ها و یا نقل قلم آن‌هاست. از جمله این نقل قول‌ها، مطلبی با عنوان پیام قلم شهید فرزانگان( یکی از دوستان شهید جعفری منش که در دوران دفاع مقدس به شهادت رسید) است. متن آن در ادامه می‌آید:

پیام قلم شهید فرزانگان:

بسم الله الرحمن الرحیم

سخنی از عرفان العارفین

جائی هستیم که لحظه‌اش را به همه عمر زندگی کردن در شهر خودمان نمی‌فروشیم. ما اسیر هستیم، اسیر خدا- قلب ما آکنده از وجود اوست. اینجا عبادت معنا دارد یعنی ما قبلا گفتار داشتیم ولی حالا عمل- اینجا نماز شب جمیع است، اینجا ارتباط مستقیم است، اینجا تغییر انسان به تولدی جدید است، همه زندگی به یک طرف، لحظه ای در اینجا بودن ارزشی بیشتر دارد، خدا می‌داند اسارت این دنیا را نخواهیم کشید و خدا می‌داند به عشق او به اینجا آمده‌ایم. اینجا ذره ذره وجودم، گفتارم، کردارم، رفتارم و علمم حکایت از این می‌کند که می‌خواهیم خالص شویم، ما دنیا را پشت سر گذاشتیم، دنیا لذت مادی دارد و محدود و فانی است، دنیا اسارت هوا دارد، دنیا حب جاه و مال و فرزند دارد.

لبیک به حسین(ع) می‌گوییم که فروغ چهره‌اش در رخ امام نمایان است. ما مانند هفتاد و دو تن هستیم که هیچ وقت بازگشت نخواهیم کرد. ما دنیا را چشیده‌ایم. آخرت را در نظر داریم ولی خدا را می‌خواهیم. می‌دانیم که جهل کامل، حالات و اوج آمال انسانی است، یعنی آیا فکر می‌کردی بتوانی خدا را با قلب زیارت کنی و آیا غیر از این بود که در پشت جبهه وضعیت حیوانی خود بودی و به فراموشی سپرده بودی که تو هم انسانی و اشرف مخلوقات؟ ولی حالا در قلبت نه تنها روزنه‌ای برای نور خدا بلکه دریایی گشوده شده که هر چقدر روحاً بخوری سیر نمی‌شوی.

و آیا می‌دانستی که برای دریا کشتیبان وجود دارد و هر لحظه تو را که در حال غرق شدن باشی نجات می‌دهد و اگر حرکت را سریعتر کنی و داخل کشتی شوی از غرق شدن مصون هستی؟ پس بدان که راه کمال را تا کجاها طی کرده‌ای. به خود بازگرد و در خود بیندیش که چه بوده‌ای و چه هستی و چه خواهی شد.

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 388
  • 389
  • 390
  • ...
  • 391
  • ...
  • 392
  • 393
  • 394
  • ...
  • 395
  • ...
  • 396
  • 397
  • 398
  • ...
  • 1182
 << < شهریور 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • نورفشان
  • نویسنده محمدی
  • خادم المهدی

آمار

  • امروز: 176
  • دیروز:
  • 7 روز قبل: 1460
  • 1 ماه قبل: 5028
  • کل بازدیدها: 259535

مطالب با رتبه بالا

  • وصیتنامه روحانی شهید یوسف خانی (5.00)
  • عاشقی ( جمله ای از شهید رضا اسماعیلی ) (5.00)
  • در مسلخ عشق جز نكو را نكشند روبه صفتان زشت خو را نكشند. (5.00)
  • اسفندیاری که در عملیات کربلای 5 جا ماند (5.00)
  • مروری برزندگی شهید علی بیگی (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس