فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

مادر ارمنی که 27 سال پرستار فرزند شهیدش بود+عکس

18 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

مادر جانباز شهید «روبرت آودیسیان» می‌گوید: 27 سال پرستار پسرم بودم و فقط می‌خواستم سلامتی‌اش را به دست بیاورد؛ احساس می‌کردم بعد از شهادت او زنده نمی‌مانم، اما خداوند کمکم کرد.

به گزارش خبرنگار حماسه و مقاومت فارس(باشگاه توانا)، یک هفته از خداحافظی «روبرت آودیسیان» با زمین خاکی می‌گذرد. جانبازی که مانند صدها جانباز دیگر، سال‌ها در شلوغی شهرمان دردهایش را فریاد می‌کشید و ما در بی‌خبری بودیم و این فریادها را نمی‌شنیدیم تا اینکه خبر شهادتش بر صفحه رسانه‌ها نشست اما بازهم این جانباز غریبانه در آرامستان ارمنی‌ها به خاک سپرده شد.

او برای وطن‌مان رفته بود و امروز ما ماندیم با حرف‌هایی که از دل مادر داغدیده برمی‌آید. گفت‌وگوی فارس با «مارتان درگالستانیان» مادر شهید «روبرت آودیسیان» را در ادامه می‌خوانیم.

* متولد کجا هستید و چه زمانی ازدواج کردید؟

من متولد تهران هستم. در سال 1343 با «آرام آودیسیان» ازدواج کردم و بعد از ازدواج به یکی از روستاهای شهر گنبد رفتیم؛ چون منزل همسرم در آنجا بود؛ آنجا آب و برق و امکانات نداشتیم و بچه‌هایم را هم با سختی بزرگ کردم.

* شغل همسرتان چه بود؟

همسرم در ابتدا روی زمین‌های کشاورزی زراعت می‌کرد؛ آن موقع بودجه نداشتیم که با خانواده به تهران بیاییم و زندگی کنیم؛ بعد هم وارد کار نجاری شد.

کودکی روبرت اودیسیان

* روبرت فرزند چندم بود و چه سالی به دنیا آمد؟

او اولین فرزندم بود که 14 اردیبهشت 1345 در بیمارستان سوم شعبان تهران و در منزل پدرم به دنیا آمد؛ اما شوهرم شناسنامه او را از گنبد گرفت.

* شما خانه‌دار بودید؟

بله.

* چند فرزند دارید؟

یک دختر و دو پسر دارم. دخترم ازدواج کرده و در گنبد زندگی می‌کند. پسرم آلبرت در امریکا است و روبرت هم که شهید شده است.

* در دوران انقلاب اسلامی، گنبد بودید؟

آن موقع مقطعی در تهران هم بودیم. وقتی که انقلاب شد در منزل پدرم در وحیدیه بودم. در تظاهرات‌ها شرکت می‌کردیم. بعد هم که انقلاب اسلامی پیروز شد، مردم شیرینی پخش می‌کردند. ما هم خوشحال بودیم.

* همسرتان هم تهران می‌آمدند؟

خیر، همسرم گنبد را دوست داشت و کمتر به تهران می‌آمد.

* در وحیدیه با کسی در ارتباط بودید؟

همسایه‌های کوچه‌مان همه فارس بودند. خیلی باهم خوب بودیم. یادم هست در دوران جنگ هم پسر همسایه‌ منزل پدرم شهید شده بود.

* چه شد که روبرت خواست به جبهه برود؟

باید می‌رفت سربازی. 18 ساله شده بود. گفت همه جوان‌ها می‌روند من هم می‌خواهم بروم. اول خودش را معرفی کرده بود و بعد آمد و گفت: «می‌خواهم بروم جبهه» به او گفتم: «من چطور تحمل کنم دوری تو را؟» بعد پیش خودم گفتم که وظیفه‌اش است که برود و مخالفتی نکردم چون خیلی از جوان‌ها می‌رفتند. بعد برای دلگرمی من می‌گفت: «من قوی‌ام، می‌روم جنگ و پدر عراقی‌ها را درمی‌آورم».

* در بین هموطنان ارامنه، شهید و جانباز می‌شناسید؟

بله، در اقوام داریم که یکی از جانبازها چند وقت پیش به رحمت خدا رفت؛ در آرامستان ارامنه که در جاده خاوران است، تعداد زیادی شهید جنگ تحمیلی داریم که برای آنها مراسم می‌گیریم.

* فکر می‌کردید که یک روز برای روبرت اتفاقی بیفتد که تا آخر عمرش از او پرستاری کنید؟

در آن دوران این اتفاقات برای خیلی‌ها می‌افتاد؛ قسمت آدم هر چی باشد، همان می‌شود.

* در دوران جنگ تحمیلی عراق علیه ایران شهدای زیادی در تهران تشییع می‌شد، شما هم در این مراسم‌ها شرکت می‌کردید؟

وقتی شهدا را می‌آوردند ما هم در خیابان به استقبال آنها می‌رفتیم.

* روبرت چند وقت در جبهه بود؟

یک سال. پسرم در دوران جنگ در خط مقدم مبارزه می‌کرد.

نفر نیمه ایستاده روبرت اودیسیان

* روبرت در این مدت که رفت و آمد می‌کرد، از دوستان و خاطرات جبهه برای شما حرفی می‌زد؟

گاهی از دوستانش تعریف می‌کرد، اما بیشتر حرف‌هایش را به برادرش آلبرت می‌زد و نمی‌خواست من ناراحت شوم.

* چه کسی خبر مجروحیت روبرت را به شما داد؟

آن زمان در گنبد بودم، کسی نمی‌دانست ما کجا هستیم و بالاخره از طریق خلیفه‌گری این موضوع را به ما اطلاع دادند؛ حتی فامیلی او را اشتباهاً آونسیان نوشته بودند بعد که فهمیدم او مجروح شده است، خودم را به تهران رساندم.

* بعد از شنیدن خبر مجروحیت روبرت، فکر می‌کردید او را زنده ببینید؟

وقتی اولین بار پسرم را دیدم، تمام صورت و بدنش باندپیچی بود و امید نداشتم زنده بماند؛ حتی او را نشناختم؛ پسرم ضربه مغزی شده بود؛ بعد از مدتی که باندهای روی صورتش را باز کردند، تا یک ماه ماسه‌هایی که از زیر پوستش بیرون می‌آمد را پاک می‌کردم. دقیقاً دو ماه شب و روز روی صندلی نشستم و مراقب روبرت بودم.

در بیمارستان مصطفی خمینی که بودیم، مجروحان را به آنجا می‌آوردند؛ چشم، پا و دست نداشتند؛ با دیدن این مجروحان عذاب می‌کشیدم؛ وقتی مجروحان دیگر را می‌دیدم که وضعیت‌شان خیلی سخت‌تر از روبرت بود، خدا را شکر می‌کردم.

تمام بدن و حتی سینه، گردن و پاهای روبرت ترکش خورده بود؛ یک چشم او را تخلیه کرده بودند؛ آسیب ترکش‌ها به تارهای صوتی‌ باعث شده بود که او به آرامی صحبت کند. عصب دست روبرت هم آسیب دیده بود و بعد از چند سال درمان تقریباً خوب شد، اما توانایی نداشت که بتواند کاری با آن انجام دهد.

بعد از مدتی که تقریباً حال پسرم بهتر شد، او را به آلمان اعزام کردند و برای او چشم مصنوعی گذاشتند؛ پسرم یک سال در آنجا ماند؛ در آلمان دوستان ارمنی پیدا کرده بود و او را کمک می‌کردند. بعد از یک سال نتوانست در آنجا طاقت بیاورد و به ایران بازگشت.

* روبرت از نحوه مجروحیتش برای شما تعریف می‌کرد؟

یادش نمی‌آمد، گاهی اوقات که روزهای جبهه رفتنش را یاد می‌کردیم، آن موقع می‌فهمید که چه شده بود. دوستانش می‌گفتند در عملیات «والفجر هشت» بدون ترس و با شجاعت جلو می‌رفت و عراقی‌ها را می‌کشت؛ او می‌گفت: «می‌روم و همه این دشمنان را می‌کشم».

* در طول این سال‌ها خودتان از روبرت مراقبت می‌کردید؟

بله، دائماً باید در کنارش می‌ماندم، توانایی سر کار رفتن هم نداشت؛ جانباز اعصاب و روان بود؛ گاهی که با او حرف می‌زدیم عصبی می‌شد.

* در طول 27 سال که پرستار فرزندتان بودید،خسته می‌شدید؟

نه، چون فقط سلامتی او برایم مهم بود. گاهی به من می‌گفت: «مامان ببخشید خیلی شما را اذیت می‌کنم» من هم می‌گفتم: «تو خوب باشی خوشحال شوی، خوشحالی من است، اذیت نمی‌شوم». گاهی وقت ها مرا می‌بوسید و می‌گفت: «خیلی زحمت مرا کشیدید».

* روحیات روبرت چطور بود؟

اعصاب روبرت ضعیف بود، به همین خاطر زیاد صحبت نمی‌کرد. اگر از او سؤال می‌پرسیدیم جواب می‌داد. اضافه بر آن حرف نمی‌زد. در طول این سال‌ها افسرده بود. یک وقت اگر از او سؤالی می‌کردم، عصبانی می‌شد. وقتی به روبرت می‌گفتم: «میوه و… می‌خوری؟» با عصبانیت می‌گفت: «خب اگر بخواهم بخورم بهت می‌گویم دیگر». اخلاقش مانند بچه‌ها بود. یک روز هم گفت: «مثل بچه‌ها شدم، مامان ببخش من را»، گفتم «اشکالی ندارد».

* سرگرمی او چه بود؟

معمولاً در خانه بود و تلویزیون تماشا می‌کرد؛ اخبار گوش می‌داد، بیشتر به اخبار علمی توجه داشت و فیلم‌های جنگی نگاه می‌کرد. یک وقت‌هایی که روبرت فیلم‌های جنگی نگاه می‌کرد، به او می‌گفتم: «بس کن نگاه نکن، فیلمی را نگاه کن که در آن آرامش باشد» او گفت: «دیدن همین فیلم‌ها مرا آرام می‌کند». گاهی که احساس می‌کردم حوصله‌اش در خانه سر می‌رود، به او می‌گفتم برو پیاده‌روی و شنا برایت خوب است؛ اما نمی‌رفت.

* روبرت چقدر درس خوانده بود؟

او تا سوم راهنمایی در مدرسه گنبد درس خوانده بود.

* بعد از مجروحیت ادامه تحصیل داد؟

نه، به دلیل ناراحتی عصبی توانایی مطالعه نداشت.

شهید روبرت اودیسیان

* در میهمانی‌ها هم حضور پیدا می‌کرد؟

نه، همه‌اش خانه بود. یک وقت‌هایی گنبد می‌رفتیم. او را تنها نمی‌گذاشتم و با خودم می‌بردم. او اصرار داشت که من به مسافرت بروم و فقط در خانه نمانم؛ یک دفعه با دوستان به ترکیه رفتیم؛ در طول این سال‌ها تنها مسافرتم بود.

* در برنامه‌هایی که برای جانبازان و خانواده شهدا برگزار می‌شد، حضور پیدا می‌کردید؟

اگر کسی از کرج به تهران می‌رفت، من هم می‌رفتم؛ وگرنه برایم سخت بود این مسیر را طی کنم.

* معمولاً چه چیزی روبرت را خوشحال می‌کرد؟

هیچ چیز.

* مدام دارو مصرف می‌کرد؟

دائماً دارو مصرف می‌کرد، گاهی اوقات که خسته می‌شد، می‌گفت: « نمی‌خواهم دارو بخورم».

* روبرت چه غذایی دوست داشت؟

کتلت دوست داشت. همین اواخر یکبار گفت: «مامان می‌خواهم خودم کتلت درست کنم»، گفتم «باشه درست کن»، بلند شد و کتلت خوشمزه‌ای درست کرد. خورشت قیمه هم خیلی دوست داشت.

* از چه زمانی بیماری‌اش تشدید پیدا کرد؟

از 9 ماه گذشته بیماری‌اش بیشتر شد؛ درد کمر و پا و سر درد او خیلی زیاد شد. پاهایش را در آب نمک می‌گذاشتم، ماساژ می‌دادم. وقتی او را به حمام می‌بردم، می‌گفت آب داغ روی بدنم بریز خیلی درد دارم.

چند ماه اخیر دردش خیلی زیاد بود. مرفین به او تزریق می‌کردیم. قرص می‌خورد، فقط چند دقیقه دردش کمتر می‌شد. دیگر هیچ دارویی درد او را تسکین نمی‌داد. با درد کشیدن‌های او خودم هم درد می‌کشیدم. آن قدر حالم بد می‌شد که کارم به درمانگاه می‌کشید و به من سرم تزریق می‌کردند، اما پیش روبرت وانمود می‌کردم که حالم خوب است.

این اواخر شب‌ها از شدت درد نمی‌توانست بخوابد و حتی دراز بکشد. گاهی شب‌ها تا صبح می‌نشست. وقتی شدت درد زیاد می‌شد، با آقای رضایی‌پور ـ از دوستان قدیمی‌مان ـ تماس می‌گرفتیم تا بیاید و آمپول مسکن به او تزریق کند.

* روبرت می‌توانست کارهای شخصی‌اش را خودش انجام دهد؟

اوایل بله، اما این اواخر من کارهای او را انجام می‌دادم. حمام می‌بردم و…

* مراحل درمان اخیر روبرت از چه زمانی شروع شد؟

ترکش‌هایی که در بدن روبرت بود، باعث شد تا تبدیل به غده سرطانی بدخیم شود؛ 9 ماه در بیمارستان بستری بود؛ 6 دوره شیمی‌درمانی شد که در مرحله هفتم به کما رفت. نزدیک به 2 میلیون تومان دارو خریدیم و به بیمارستان ساسان بردیم که با پول قرضی بود.

* دعای شما در تنهایی و خلوتتان با خدا چه بود؟

این بود که پسرم و تمام جانبازان و بیماران سلامتی خودشان را به دست بیاوردند؛ روبرت نیز همیشه برای سلامتی خودش و جانبازان و بیماران دعا می‌کرد.

* چه آرزوهایی برای روبرت داشتید؟

آرزو داشتم روبرت مانند تمام جوان‌ها ازدواج کند، بچه‌دار شود. اما هیچ‌وقت این آرزوهایم برآورده نشد. روبرت مخالف ازدواج بود و می‌گفت: «اگر کسی بخواهد با من ازدواج کند، بیشتر از اینکه همسرم باشد پرستارم می‌شود و من نمی‌خواهم در حق یک زن این ظلم را کنم».

* تا بحال بهشت زهرا (س) رفتید؟

معمولاً با دوستانم می‌روم. به قطعه شهدای بهشت زهرا هم رفتیم. یک بار که با روبرت رفته بودیم، او حالش بد شد.

* معمولاً روبرت چه چیزی برای شما هدیه می‌گرفت؟

من عطر دوست داشتم، برایم عطر می‌گرفت.

* آخرین هدیه‌ای که شما برای روبرت گرفتید، چه بود؟

امسال برای آخرین بار برایش در اردیبهشت ماه جشن تولد گرفتم؛ هدیه من همان کیک تولد بود با یک عدد شمع. به او گفتم: «تو الان یک ساله شدی، برایت یک عدد شمع گرفتم» که می‌خندید.

آخرین جشن تولد روبرت اودیسیان

* آخرین جمله‌ای که از روبرت شنیدید، چه بود؟

آخرین جمله روبرت این بود که «من برای تو هیچ کاری نکردم». بعد از آن چند روز آخر که پسرم در بیمارستان بود، من شب تا صبح در کنارش بودم؛ دستش را روی دست من گذاشته بود و یه دلیل وجود دستگاهی که از دهانش به داخل مری وصل بود، او نمی‌توانست صحبت کند.

* موقع شهادت روبرت شما هم در بیمارستان بودید؟

غروب رفتم به دیدنش در بیمارستان ساسان. با او حرف می‌زدم او صحبت‌هایم را می‌فهمید اما نمی‌توانست حرف بزند؛ تا اینکه نیمه شب هفتم مرداد ماه در بیمارستان به شهادت رسید

* چند واژه را مطرح می‌کنم، کوتاه پیرامون آن توضیح بفرمایید.

جانباز: از آنها چی بگویم! همیشه آرزو دارم سالم باشند و سالم زندگی کنند؛ آنها راضی‌اند که زنده‌اند.

شهادت: افتخاری است که نصیب خوبان می‌شود.

ایثار و گذشت: خیلی خوب است. اگر درون ما خوب باشد، می‌توانیم گذشت داشته باشیم.

مادر: فدایی فرزند.

ایران: سرزمین پرافتخار من. خوشحالم که پسرم در راه ایران و سرزمین شهید شد.

دفاع مقدس: وقتی جنگی رخ می‌دهد همه باید تلاش کنند. جنگ ما که با تمام جنگ‌های دنیا فرق می‌کرد، جنگ ما مقدس بود.

شهدا: افتخار ما هستند.

عاشورا: در ماه محرم با همسایه‌ها در مراسم‌ها شرکت می‌کنیم. روز عاشورا همیشه خوب و دوست‌داشتنی است. یکی از دوستان مسلمانم همیشه مراسم می‌گیرد و من به منزلشان می‌روم.

روبرت: احساس می‌کردم بعد از شهادت او زنده نمی‌مانم، اما خداوند کمک کرد.

* وضعیت امرار و معاش شما چطور است؟

بعد از فوت همسرم از 12 سال گذشته از گنبد به تهران آمدم؛ درآمدم از حقوق بازنشستگی همسرم و حقوق جانبازی پسرم است؛ به دلیل گرانی اجاره منزل در تهران، حدود 5 سال است که در مهرشهر مستأجر هستم؛ صاحبخانه‌ام زن خوبی است و فقط 100 هزار تومان اجاره می‌گیرد.

* می‌توان گفت روبرت مسلمان بود

علیرضا رضایی‌پور که از 30 سال گذشته با شهید «روبرت اودیسیان» دوستی دارد، می‌گوید: روبرت فوق‌العاده خوش‌فکر و خوش‌بین بود، به مرگ فکر نمی‌کرد. بیشتر دوست داشت شاد زندگی کند؛ اطرافیانش را شاد ببیند؛ گله‌مندی از روزگار نداشت؛ هیچ وقت نخواست از طریق جانبازی‌اش خودش را مطرح کند؛ بیمار بود اما سعی می‌کرد نشان ندهد بیمار است اما وقتی فشارهای عصبی بر او تحمیل می‌شد، او را از پای درمی‌آورد.

او برای وطنش جنگیده بود و او از کسی توقع نداشت. چون با مسلمان‌ها زیاد ارتباط داشت، می‌توان گفت مسلمان بود؛ با من راحت برخورد می‌کرد.

تعصبی روی مسأله مسیحی یا مسلمان بودن نداشت، به هر دو دین احترام می‌گذاشت. گاهی اوقات که گذرمان به امامزاده یا مسجد می‌افتاد، با ما می‌آمد و خیلی احترام می‌گذاشت.

بعد از شدت گرفتن بیماری‌اش خواهرم در شهرستان سمنان نذر کرده بود که اگر حال روبرت خوب شود، برای هدیه به مسجد قوری یا استکان بگیرد، وقتی این موضوع را روبرت گفتم خیلی خوشحال شد و گفت: «حتماً این کار را خواهم کرد و برای زیارت محل دعا هم خواهم رفت».

روبرت امیدوار بود که حالش خوب شود؛ 4 مرداد وقتی گزارش پزشکی روبرت را دیدم احساس کردم دیگر خوب نمی‌شود. کبد، کلیه، روده‌ها و خونش دچار مشکل شده بود که دیگر امید نداشتم به زنده ماندنش. تا اینکه خبر شهادتش را به ما دادند و متأسفانه در ایامی که روبرت در بیمارستان و حتی در مراسم خاکسپاری‌اش بنیاد شهید و خلیفه‌گری (مسئولین دفاع از حقوق ارامنه در ایران) کوتاهی کردند.

او برای مادرش احترام فوق‌العاده‌ای قائل بود و این اواخر نگران مادرش بود و می‌گفت: «بعد از من او را تنها نگذارید».

گفت‌وگو از عالم ملکی

 نظر دهید »

روایت زندگی یک ماهه بعد از سی سال

18 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

 

تنها یک‌سال از ازدواج من و علیرضا می‌گذشت که شهید موحد دانش به شهادت رسید و در این مدت هم ایشان اغلب در جبهه بود. یعنی جمعاً ما یک ماه هم در کنار هم نبودیم.

به گزارش گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس، شهید علی رضا موحد دانش از فرماندهان دوران دفاع مقدس و لشکر 10 سید الشهدا بود که به عنوان یک بسیجی ساده در منطقه حاج عمران به تاریخ 13 مرداد 1362 به شهادت رسید. در مورد شهید موحد دانش متاسفانه مطالب زیادی گفته نشده و آن مقداری هم که در دسترس هست از زاویه دید هم رزمان و دوستان وی خاطراتی مطرح شده است. همسر این شهید خانم «ام سلمه مولایی» بعد از سی سال که از شهادت همسرش می‌گذرد این نخستین بار است که خاطراتش را از زندگی مشترک با شهید موحد دانش بیان می‌کند. روایت روزهایی که شاید تعدادش زیاد نباشد اما چنان برکتی داشته که هنوز به عنوان بهترین روزهای زندگی خانم مولایی محسوب می‌شود. از شهید موحد دانش دختر خانمی به نام فاطمه به یادگار مانده که افتخار داشتیم در این مصاحبه خدمت ایشان هم برسیم.

*دختری که به ازدواج علیرضا موحددانش درآمد

از من خواستید در مورد دورانی که با علی زندگی مشترک داشتیم برایتان صحبت کنم. باید این نکته را تاکید کنم که تنها یکسال از ازدواج ما می‌گذشت که شهید موحددانش به شهادت رسید و در این مدت هم ایشان اغلب در جبهه بود. یعنی جمعا ما یک ماه هم در کنار هم نبودیم. و با گذشت سی سال از آن روزها طبیعی است خاطرات زیادی از آن دوران شیرین در ذهنم نمانده باشد.

بنده «ام‌‌سلمه مولایی» متولد بهمن سال 1341 در محله شمیرانات، میدان اختیاریه تهران هستم. البته اصلیت ما طالقانی است. پدرم یونس علی کارمند صنایع دفاع بود و مادرم هم خانه داری می‌کرد، البته ایشان تا کلاس پنجم ابتدایی درس خوانده بود که به نسبت زمان خودش تحصیلات خوبی بود.

خانواده ما 8 فرزند داشت، 5 پسر و 3 دختر. من فرزند 5 بودم. برادرم سیروس هم به درجه شهادت نائل آمد. توانستم در منزل پدرم دیپلمم را هم بگیرم اما میلی برای ادامه تحصیل نداشتم.

*وضعیت سیاسی و مذهبی خانواده

خانواده ما به لحاظ اعتقادی جزو قشر مذهبی سنتی محسوب می‌شدند و علی رغم ممنوعیت‌های دوران طاغوت هر دو مقلد امام خمینی بودند ولی صدایش را جایی در نمی‌آوردند.

سیروس همان برادرم که به شهادت رسید بیشتر سرش برای برخی مسائل درد می‌کرد و کتاب‌هایی را در خانه نگه می‌داشت که ممنوع بود. او با قم هم ارتباطاتی داشت. البته ما این را بعد از شهادتش فهمیدیم چون اسمش را هم به محمد تغییر داده بود.

ما در خانه‌های سازمانی در شهرک نوبنیاد که برای ارتش بود ساکن بودیم. به همین دلیل پدرم که به نوعی نظامی محسوب می‌شد نگران کارهای سیروس بود.

به یاد دارم که برادرم در تظاهرات‌ها شرکت می‌کرد، هرچند ما خیلی متوجه کارهایش نبودیم و فقط از شب دیرآمدن‌هایش چیزهایی را حدس می‌زدیم. پدرم ازش می‌پرسید چرا دیر آمدی؟ می‌گفت: خیالتان راحت من جای بدی نمی‌روم. بعد از چند سالی به خاورشهر نقل مکان کردیم.

شهید علیرضا موحددانش فرمانده لشکر 10 سید الشهدا در کنار خانم مولایی همسرش

*صحبت‌های سیاسی در دوران طاغوت

پدرم گاهی از برخی مسائل مثل جریانات سال 42 حرف‌هایی می‌زد ولی تاکید داشت جایی مطرح نکنیم. به واسطه تقلید خانواده از امام به تبع ما با نام ایشان آشنا بودیم. ولی متوجه بودیم نباید جایی نام ایشان را ببریم به خصوص در مدرسه که آن هم برای ارتش و مختلط بود. آمریکایی‌های زیادی در شهرک ما ساکن بودند و جو کاملا غیر مذهبی بود.

در مدرسه ما عده ای از دانش آموزان از قشر ثروتمند بودند و از همه لحاظ با ما فرق داشتند. آنها همیشه ما را به خاطر حجاب مان و روسری ای که سر می‌کردیم تمسخر می‌کردند. این برای ما خیلی عذاب آور بود.

آنها هر روز از بوفه مدرسه ساندویچ می‌خریدند اما ما همان نان و پنیر ساده را از خانه می آوردیم. خوب پدر من با حقوق کمی که می‌گرفت و تعداد زیاد اعضای خانواده توان دادن پول تو جیبی زیاد را به ما نداشت و این تفاوت ها به خوبی حس می‌شد.

درآمد ماهیانه پدرم به عنوان یک کارمند ساده که آن زمان به افزارمند معروف بودند 1500 تومان بود در حالی که ایشان تا 12 شب کار می‌کرد.

پدرم تمایلی برای ورود به فعالیت‌های سیاسی نداشت و معتقد بود همین که بتواند شکم ما را سیر کند کفایت می‌کند. به برادرانم هم سفارش می‌کرد و می‌گفت: من خودم چند مرتبه دیدم که ماموران رژیم می‌ریزند در خانه کسی و بی رحمانه دستگیرش می‌کنند.

*پرده گوش برادرم بر اثر سیلی معلمش پاره شد

من خودم به لحاظ شخصیتی می‌توانم بگویم نه آرام بودم و نه خیلی شیطان. گاهی با پسرهای کلاس همدست می‌شدیم برای اینکه به قول معروف حال معلممان را بگیریم. خوب فرقی که آنها بین ما و فرزندان ثروتمندان می‌گذاشتند برای ما اذیت‌کننده بود. مثلا ما را کتک می‌زدند و آنها را اصلا. یکبار در حیاط برادرم را که یکسال از من کوچکتر بود دیدم متوجه شدم از گوشش خون می آید، ماجرا را که پرسیدم گفت: معلمم زده تو گوشم. آنقدر محکم زده بود که پرده گوشش پاره شد.

همانطور که گفتم تفاوت‌ها زیاد بود. هیچ وقت در کنار دانش‌آموزان پولدار نمی‌نشستیم، آنها همیشه ردیف جلو بودند و ما عقب بودیم. اینها همیشه برای ما حسرت بود که چرا باید این تفاوت‌ها باشد.

*فضای سیاسی در مدرسه

در جامعه فضای خفقان آلود کاملا مشخص بود. مثلا معلم‌هایی را به مدارس می‌آوردند که سیاسی نباشند، آقایان کرواتی و خانم‌های بی حجابی که مطیع شاه بودند انتخاب می‌شدند. زمانی که رفتیم خاور شهر در مدرسه آنجا چند معلم داشتیم که به محض زدن حرف‌هایی علیه رژیم اخراج شده بودند.

یک معلم آمار داشتیم که خودش حرفی نمی‌زد ولی اگر بحثی پیش می‌آمد حرف‌ها و مواضع بچه‌ها را می‌شنید. مثلا می‌گفت الان بحث آزاد است اما خودش بی‌طرف بود و وارد نمی‌شد. گاهی یکسری از دانش‌آموزان به دفتر شکایت می‌کردند که این آقا جو کلاس را شلوغ می‌کند و به جای درس دادن بحث راه می‌اندازد ولی خب به صورت جدی برخوردی نکردند.

ما مدیران خیلی سرسختی داشتیم که یکدفعه می‌آمدند در را باز می‌کردند که ببینند معلم چه می‌گوید. داشتیم کسانی که بروند و خبر دهند و همه چیز را بگویند ولی باز هم در را باز می‌کردند تا ببینند مطالب درسی مطرح می‌شود یا غیردرسی.

*مادرم می‌گفت اگر در همین خط بمانید من را دعا می‌کنید

پدرم بیشتر وقتش صرف کار کردن می‌شد و امرار معاش. مادرم تربیت ما را به عهده داشت و به شدت به مسائل دینی ما اهمیت می‌داد. مثلا ممکنه خیلی از بچه ها در اوایل سالهای تکلیفشان نماز را درست نخوانند یا برای نماز صبح بیدار نشوند، برای ما هم صبح بیدار شدن سخت بود ولی مادرم برای نماز صبح بیدارمان می‌کرد و می‌گفت: یک زمانی اگر در این خط باشید من را دعا می‌کنید که نمازهایتان قضا نشده است. و ما هیچ وقت نماز و روزه‌مان قضا نمی‌شد و همه اعضای خانه روزه می‌گرفتیم و نماز می‌خواندییم. البته ما همه چیزمان را از هر دو بزرگوار داریم یعنی هم پدر و هم مادر. لقمه حلال پدرم یک دنیا ارزش دارد، ایشان به رعایت حلال و حرام به شدت مقید بود و همیشه به ما می‌گفت: از دست هر کسی چیزی نخورید.

خانم مولایی همسر شهید علیرضا موحددانش

*تاثیر پذیری از محیطی که بوی اسلام نداشت

من یک دختر نوجوان بودم و در آن سن طبیعی است که تحت تاثیر محیطم قرار بگیرم. خوب در آن دوره اوضاع به لحاظ دینی بسیار خراب بود و من هم دوست داشتم مثل بعضی از دوستان که حجاب نداشتند لباس بپوشم برای همین مادرم دائم تذکر می‌داد که رو سری‌ات را بکش جلو. البته بعد از پایان دوران ابتدایی صحبت‌های برادرم سیروس که از رعایت حجاب و اینکه اگر خودمان را نپوشانیم گناه کرده ایم بسیار برایم قابل قبول بود و از همان موقع دیگر چادر و مقنعه را لحظه ای جلوی نامحرم از سرم بر نداشتم. خیلی از مسائلی که باعث آگاه شدنم شد را مدیون سیروس هستم او خود نوارهای آقای حجازی را گوش می‌داد و مطالعه داشت و ما را هم روشن می‌کرد و می‌گفت راه و چاه چیست.

*17 شهریور 57 و آهی که از نهاد سیروس برخواست

اوایل انقلاب پدرم اجازه نمی داد ما در تظاهرات شرکت کنیم ولی برادرهایم می‌رفتند و شب‌ها دیر می‌آمدند، ایشان با برادرهایم مخالفت می‌کرد اما آنها می‌گفتند ما راه‌مان را انتخاب کردیم و می‌رفتند و شب‌ها ماشین پیدا نمی‌کردند و مجبور بودند پیاده از خیابان شهدا تا خاورشهر بیایند. ما هم دوست داشتیم برویم ولی پدرم نمی‌گذاشت.

حتی روز 17 شهریور به خاطر مخالفت‌های پدر سیروس نرسیده بود در تظاهرات شرکت کند و همیشه می‌گفت: من نرسیدم و لیاقت نداشتم، هر چیزی سعادت می‌خواهد. البته وقتی پدرم از خانه رفت آنها سریع خودشان را رساندند ولی همه چیز تمام شده بود. ما معمولا خبرها را از طریق همسایه‌ها می‌فهمیدیم.

*پدرم تلویزیون را قفل می‌کرد و کلید را با خود می‌برد

از زمانی که خیلی بچه بودم یک رادیوی کوچک داشتیم که قصه‌های شب را گوش می‌دادیم. یک نفر هم به پدرم بدهکار بود که به جای بدهی‌اش به پدرم یک تلویزیون قدیمی کمدی داد. خب برنامه های رادیو و تلویزیون آن زمان چیزی نبود که به درد بخورد. حتی خیلی‌ها اصلا اجازه نمی دادند وارد خانه شان شود. پدرم‌ هم که از این موضوع خبر داشت صبح‌ها که می‌رفت در تلویزیون را قفل می‌کرد و کلیدش را با خود می‌برد، فقط خودش اخبار را می‌دید و نمی‌گذاشت ما آهنگ و موسیقی و فیلم ببینیم. یک همسایه طبقه پایین داشتیم و می‌رفتیم پایین سریال «مراد برقی» را که آن سالها خیلی معروف بود می‌دیدیم. پدرم هم می‌گفت: این ها اشکال ندارد نگاه کنید و حتی خودش سریال‌های خانوادگی را روشن می‌کرد و با هم نگاه می‌کردیم و بعد خاموش می‌کرد. تلویزیون‌مان سیاه و سفید بود.

شهید علیرضا موحددانش فرمانده لشکر 10 سیدالشهدا بعد از مجروحیت و قطع دست

*شاه رفت!

فرار شاه را از تلویزیون دیدم. همه خوشحال بودیم که چنین رژیمی از بین رفت. از بابت رفتنش ذوق می‌کردیم. پدرم می‌گفت: اگر امام بیاید دیگر غصه‌ای نداریم و اگر نیاید معلوم نیست چه می‌شود. ایشان چپی ها و توده ای ها و کمونیست ها را می شناخت و می ترسید آنها قدرت را به دست بگیرند. او جنگ جهانی و آن گرسنگی‌ها را دیده بود، می‌گفت: اگر اینها بیایند وضع ما تغییر نمی‌کند.

در خانه راجع به مصدق و شهید مدرس گاهی صحبت می‌کرد. از قدیمی‌ها و شرایط زندگی خیل سخت می‌گفت که نان نداشتیم بخوریم، چادرها را از سر می‌کشیدند و کسی جرات نداشت بیاید در خیابان. رضا شاه چه کرده و زمان جنگ بر سر یک لقمه نان چه می‌کردند.

*امام آمد!

12 بهمن 57 روز ورود حضرت امام ما با خانواده تا قسمتی از مسیر بهشت زهرا را با اتوبوس رفتیم و بقیه راه را پیاده طی کردیم برای استقبال از ایشان. البته پدر و مادرم نیامدند. آن روز ما به دلیل ازدحام جمعیت موفق نشدیم ایشان را ببینیم. بعد از مراسم هم پیاده برگشتیم. پدرم که از طریق تلویزیون ورود امام را دیده بود می‌گفت یکدفعه وسط سخنرانی ایشان برنامه قطع شد که این موضوع خیلی او را نگران کرده بود.

*مادرم می‌گفت دختر باید خیاطی بلد باشد

به سن نوجوانی که رسیدم کتاب‌های شهید مطهری را می‌خواندم، کتاب «فاطمه فاطمه است» دکتر شریعتی را هم مطالعه کرده بودم. در جمع دوستان صحبت می‌شد و عقاید شهید مطهری و شریعتی را می‌گفتیم. برادر بزرگم در این مجالس‌ها شرکت می‌کرد و بعد از شهادت برادرم سیروس، برادر بزرگترم بیشتر با ما صحبت می‌کرد. پدرم یک مقدار برای بیرون رفتن ما سخت‌گیر بود. در شهرک کانون انجمن اسلامی راه انداخته بودند که برادرم مسئولش بود، به همین دلیل پدر اینجا را اجازه می‌داد و ما می‌رفتیم و بحث‌ها آنجا می‌شد، آن زمان دبیرستانی بودم و از طریق برادرم با مسائل روز آشنا می‌شدم.

البته مقداری از وقت آزادم را مادرم توصیه می‌کرد خیاطی هم بکنم، ایشان می‌گفت دختر باید خیاطی یاد بگیرد که من هم استعداد نداشتم و هیچ وقت نیاموختم. یاد نگرفتم.

*برپایی انجمن‌های اسلامی

بعد از پیروزی انقلاب همانطور که گفتم پاتوق ما انجمن اسلامی در شهرک خاورشهر بود. پایین مسجد شهرک سالن داشت و فیلم پخش می‌کردند. یکسری مستند بود و یکسری هم فیلم‌های سیاسی مثل گوزن پخش می‌کردند. بچه‌ها را اردو به کوه می‌بردند و کلاس قرآن داشتیم، فضا دیگر، فضای مذهبی بود.

*قرار شد اگر درس نخواندیم شوهر کنیم

بعد از انقلاب و تاسیس سپاه و آشنایی با خیلی از مسائل دوست داشتم همسرم یک انسان انقلابی و سپاهی باشد. پدرم هم می‌گفت: اگر می‌خواهید درس بخوانید اشکالی ندارد، ادامه دهید وگرنه اگر یک خواستگار خوب آمد شوهر کنید. وقتی هم کسی می‌آمد خواستگاری پدرم اصلا چیزی نمی‌گفت و می‌گذاشت در اختیار خودمان. الان که فکر می کنم باید بگویم دخترهای آن زمان به فکر شکل و قیافه نبودند. هم‌دور‌ه‌های خودم فکر این نبودند که تیپ و شکل همسرشان فلان مدل باشد. شاید از لحاظ مالی دوست داشتیم پولدار باشد چون در خانواده‌ای زندگی کرده بودیم که از لحاظ مالی ضعیف بودند، دوست داشتیم با کسی ازدواج کنیم که از لحاظ مالی تامین بشویم. ولی یکی از ملاک‌های مهم برای خودم مذهبی بودن بود.

دوست داشتم شوهرم سپاهی باشد چون بچه‌های سپاه آن زمان مخلص بودند. سیروس سال 58 وارد سپاه شد و سال 59 شهید شد. شهادت هم برادرم رویم خیلی تاثیر داشت.

*اولین شهید شهرک خاور شهر برادرم بود

سیروس حدود چهار ماه بود که وارد سپاه شد و جنگ هم آغاز شد. یک روز آمد خانه خداحافظی کرد و گفت: من می‌خواهم بروم جنگ و مشخص نیست کجا بفرستنمان، اگر شد نامه‌ای برایتان می‌فرستم و اطلاع می‌دهم اما اینقدر زود به شهادت رسید که فرصت نامه نگاری پیش نیامد. او در 8 بهمن سال 59 در سر پل ذهاب شهید شد.

*وقتی مادر نیست خانه جای ماندن ندارد

سیروس واقعا خلقش با همه ما فرق داشت. علاقه شدیدی هم به مادرم داشت، یعنی می‌آمد مادرم در خانه نبود می‌زد بیرون می‌گفت: مامان نیست نمی‌شود خانه ماند و از در می‌آمد اول مادرم را صدا می‌زد. خیلی وابستگی شدید داشت و پدرم حتی گاهی اعتراض می‌کرد و می‌گفت: من پدرم نیستم؟ فقط مامان! برادرم می‌گفت: شما سرور هستید. احترام خاصی به پدر و مادرم می‌گذاشت. قبل از رفتنش برای مادرم صحبت کرد و گفت: هر چند لیاقت ندارم شهید شوم ولی آنجا جلو حلوا خیرات نمی‌کنند و شاید تیری به من خورد، رفتنم با خودم است ولی برگشتنم با خدا، شما باید همه این چیزها را تحمل کنید. مادرم گریه می‌کرد ولی پدرم خوددار بود. مادرم می‌گفت: تو از الان این چیزها را به ما می‌گویی که چه شود؟ سیروس می‌گفت: چون هیچ چیز معلوم نیست. پدر و مادرم پذیرفتند ولی فکر نمی‌کردند اینقدر زود شهید شود. و واقعا برای خانواده و به خصوص مادرم شوک بزرگی بود.

*دایی یکدفعه گفت: سیروس شهید شد!

وقتی سیروس شهید شد همسایه ها اول متوجه شده بودند. خواهر بزرگترم گفت: من رفتم بیرون احساس کردم اتفاقی افتاده است، همسایه‌ها طور خاصی حرف می‌زدند من را می‌دیدند پچ پچ می‌کردند. فکر می‌کنم یک اتفاقی افتاده. نزدیک غروب بود که دایی بزرگم صادق‌علی آمد خانه ما، خیلی گرفته بود و گفت: سلام خواهر. مادرم که دید تنهاست پرسید چرا بچه‌ها را نیاوردی؟ گفت: من می‌خواهم بروم مسجد گفتم: بیایم یک سری هم به شما بزنم. بعد نشست و بلافاصله شروع کرد به گریه کردن. گفتیم: دایی چه شده؟! با گریه بلند ناگهان گفت: سیروس شهید شد. همه مبهوت شدیم و مادرم هم بیهوش شد، ایشان ناراحتی قلبی داشت. پدرم گفت: بابا این چه طرز خبر دادن است؟! تو از کجا خبر داری؟ ایشان گفت: همه می‌دانند و از من خواستند به شما بگویم. مادرم را به هوش آوردیم و شروع کرد به گریه کردن. شهدا را میدان ارک تشییع می‌کردند.آن زمان اوایل جنگ بود و چون زیاد شهید نداشتیم هر کس که به شهادت می‌رسید نامش را در روزنامه می‌زدند. روزنامه را آوردند و ما دیدیم که اسم برادرم را نوشته‌اند.

جنازه‌اش 15 روز بعد در میدان ارک به همراه 9 شهید دیگر تشییع شد. البته سر خاک رفتیم ولی آنجا اجازه ندادند جنازه را ببینیم و گفتند: شلوغ است و فقط سر خاک در تابوت را باز کردیم و دیدیمش.

*پیری پدر بعد از شهادت پسر

شهادت سیروس برای خانواده خیلی سخت بود به خصوص وقتی ناراحتی پدر و مادرمان را می دیدیم. مادرم خیلی بی‌قراری می‌کرد و گاهی با خودش روضه می‌خواند و در تنهایی گریه می‌کرد، ایشان سعی می‌کرد جلوی ما گریه نکند. سیروس شهید آن شهرک بود و ما آمادگی نداشتیم برای همین به ما خیلی سخت گذشت. پدرم اصلا خورد شد، انگار یک گرد پیری روی او آمد و بیشتر آسیب دید و پیر شد. مادرم شب های جمعه قورمه سبزی غذای مورد علاقه سیروس را درست می کرد و خیرات می داد.

*از خانه ما برو بیرون

دو روز بعد از شهادت برادرم یکی از آشناها که همیشه بر علیه انقلاب و جنگ حرف می‌زد وقتی خانه‌مان پایش را گذاشت مادرم گفت: برو بیرون، حالا آمدی که چه؟ وقتی در جمع بودیم عده ای به پدرم می‌گفتند: چرا گذاشتی بچه‌ات برود و کشته شود. پدرم می‌گفت فرزند من نرود چه کسی از اسلام دفاع کند؟!

ادامه دارد…

 نظر دهید »

انگار دارم خفه می‌شوم، باید زودتر به آزادی برسم

18 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

یک بار در حین دعا کردن به دعایش گوش می‌کردم و چون تاب و تحمل دوری اش را نداشتم محکم به پنجره اتاق زدم که چرا اینگونه دعا می‌کنی. شیشه شکست و دستم زخمی شد. او با دیدن من ناراحت شد و آمد و با پارچه‌ای دستم را بست و گفت: مادر چرا این کار را کردی؟ گفتم: چون…

تابناک: شهید محمدرضا زاده علی از روستا برخاسته بود و صمیمیت و مهربانی روستایی اش را با خود به جبهه آورد تا کنار رزمندگان اسلام با دشمن متجاوز بجنگد. پس از فتح خرمشهر دیگر طاقت نداشت و در تشییع شهدا ناراحت و افسرده بود و می گفت: پس کی نوبت من فرا می رسد؟
ماه مبارک رمضان که بوی عملیات به مشامش رسید سراسیمه خود را به صف رزمندگان رسانید و باز هم شد گل سرسبد گردان. در ۲۶ تیر ۱۳۶۱ بیست ساله بود که در عملیات رمضان پرواز کرد و چه زیبا در ماه خدا به مهمانی خدا راه یافت.

سالها پیکرش مطهرش زینت دشت های سوزان جنوب بود تا آنکه در دوم آبان ماه ۱۳۷۵ بار دیگر نام و یادش و تابوتی که در بر دارنده استخوان های معطرش بود زادگاهش را صفایی کربلایی بخشید و از آن روز مزار پاکش در شهرک شهید محمد منتظری دزفول زیارتگاه یاران و دوستانش شد.
خاطرات شهید محمدرضا زاده علی از زبان مادر صبور و فداکارش شنیدنی است. مادری که در تشییع فرزند شهیدش صلوات می فرستاد و می گفت: «عزیزم شهادتت مبارک».

مادر! تو را به خدا به کسی نگو
یک روز محمدرضا از من پرسید: مادرجان! آیا نیمه‌های شب از خواب بیدار می‌شوی؟ پاسخ دادم: عزیزم! به قدری کارهای روز مره سنگین هستند که وقتی به خواب رفتم تا صبح بیدار نمی‌شوم. نمی‌دانستم منظورش چیست. آن روز گذشت تا آنکه یک شب خواهر کوچکش مریض بود و نیمه شب بیدار شد٬ موقعی که من برای پرستاری از او بیدار شدم دیدم که انگار کسی در اتاق است. رفتم و سرک کشیدم و دیدم محمدرضا مشغول نماز و عبادت است. او مرا ندید. من هم چیزی نگفتم. بعد از چند روز که با هم گرم صحبت شده بودیم به او گفتم: آره مثل خودت که شبها بیدار می‌شوی و نماز شب می‌خوانی. با شنیدن این حرف رنگش عوض شد و گفت: مادر! تو را به خدا به کسی نگویی که من نماز شب می‌خوانم. به او قول دادم و تا زنده بود این ماجرا را به هیچ کس نگفتم.

مگر من بهتر از دیگر برادران رزمنده ام هستم
به مرخصی که می‌آمد، می‌گفت: مادر ! اگر دوست داری من خوشحال باشم یک قطعه نان در هوای آزاد برایم بگذار تا خشک شود. من هم همیشه این کار را می‌کردم و یک قطعه نان خشک برایش کنار می‌گذاشتم.
یک بار به او گفتم: محمد رضا ! من از این کار ناراحتم. آخر مگر ما غذا نداریم که تو نان خشک بخوری؟ او گفت: مادرم! مگر من بهتر از دیگر برادران رزمنده ام هستم که در جبهه جنگ و در رویارویی با دشمن غذایشان این تکه نان و مقداری آب است؟ من با این کارم می‌خواهم که آنها را فراموش نکنم.

مادر! در این دنیا جایم تنگ است

محمدرضا همیشه روزهای پنج شنبه روزه بود و در دعاهایش دستهایش را بالا می‌برد و می‌گفت: خدایا هر چه زودتر رو سفیدم کن و شهادت را نصیبم کن.
یک بار در حین دعا کردن به دعایش گوش می‌کردم و چون تاب و تحمل دوری اش را نداشتم محکم به پنجره اتاق زدم که چرا اینگونه دعا می‌کنی. شیشه شکست و دستم زخمی شد. او با دیدن من ناراحت شد و آمد و با پارچه‌ای دستم را بست و گفت: مادر چرا این کار را کردی؟ گفتم: چون دوست ندارم مرا ترک کنی. گفت: مادر! در این دنیا جایم تنگ است. انگار دارم خفه می‌شوم. باید هر چه زودتر به آزادی برسم.

همیشه اشعاری ورد زبانش بود از جمله اینکه «من قفسم تنگ است ـ مردنم بهتر از ننگ است»
او به من می گفت: آیا دوست داری در بستر بیماری بمیرم یا در راه خدایی که مرا آفریده است جانم را فدا کنم؟
عاقبت هم از این قفس پرکشید و مرا تنها گذاشت.
پ

بخشی از وصیتنامه شهید محمدرضا زاده علی:
پس از انتخاب راه، تنهاترین آرزوی من شهادت و یا بهتر است بگویم کشته شدن در راه خداست و اکنون از تو ای برادر و ای خواهر که ندای این بنده خدا را می‌شنوی، از تو استدعا و تمنا دارم برای شهدا و این بنده حقیر دعاکن که خدا گناهان مرا ببخشد.

 

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 384
  • 385
  • 386
  • ...
  • 387
  • ...
  • 388
  • 389
  • 390
  • ...
  • 391
  • ...
  • 392
  • 393
  • 394
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • صفيه گرجي
  • کوثر نهاوند(مهاجر إلی الله)
  • زفاک
  • نورفشان

آمار

  • امروز: 2206
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • یا حسین(ع) (5.00)
  • کفاره گناه ( از خاطرات شهید مهدی باکری ) (5.00)
  • وصیت نامه شهید عباس بنایی (5.00)
  • امتحان پدر از فرزند شهیدش (5.00)
  • شهادتت مبارک (دلنوشته دختر شهید محمد بلباسی ) (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس