فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

یادی از روحانی شهید نادر دیرین

21 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

نادر دیرین
زندگی نامه شهید

نادر دیرین
نادر ديرين فرزند سيف‌الله دوم خرداد 1341 در شهرستان اردبيل به دنيا آمد. ديرين تحصيلات ابتدايي‌اش را در در محله هفت‌تن خواند. مهر ماه سال 1347 وارد مقطع راهنمايي شد. نادر ديرين كه ورزشكار هم بود کشتي مي‌گرفت و بود و مقام اول استاني را هم کسب کرده بود، در بحبوحه انقلاب هم به دبيرستان رفت. سال 1361 وقتي نادر ديرين ديپلم گرفت در کنکور شرکت کرد ولي قبل از آنکه در مرحله دوم شرکت کند به دستور حضرت امام به حوزه علميه مشهد رفت و طلبه شد. بارها به همراه روحانيون حوزه علميه بارها به جبهه اعزام شد. چهار سال درس حوزوي خواند. سال 1364 ازدواج كرد و همسرش را به مشهد برد. نادر ديرين سي‌ام اسفند 1366 در منطقه ماووت در عمليات بيت المقدس2 به شهادت رسيد و در گلزار بهشت فاطمه به خاك سپرده شد.

لطف خدا
زمين زراعي زيادي داشتيم. نادرِ هفت ساله وقت برداشت سرِ زمين رفته بود. برات، يكي از برادرهايم محصول را با ارابه گاوميش به خرمن مي‌آورده و حواسش نبوده نادر بين چرخ ارابه و نردبان طرفين ارابه مانده است. برات مقداري از مسير را مي‌رود و چرخ ارابه كه با تكان شديد از چاله رد مي‌شود نادر هم سرش از نردبان جدا شده و زمين مي‌افتد. فردي که از عقب مي‌آمده سر و صدا كرده و برات نادر را روي كولش انداخته و به بيمارستان برده بود.

نيم‌تنه نادر كبود شده و مقداري از پوست سرش رفته بود.

خداوند دوباره نادر را به ما داده بود!

جايزه

سال 1354 راهنمايي را در مدرسه دهقان مي‌خوانديم. آن روزها جايي در مدارس براي نماز خواندن پيدا نمي‌شد. سيدحسين محدث دبير ديني و قرآن‌مان كه مسابقه و كلاس قرآن مي‌گذاشت، در نمازخانه‌اي كه راه انداخته بود با ما نماز مي‌خواند. بين چند مدرسه نادر در مسابقه قرآن اول شد و به او ساعت مچي دادند. ساعت براي دستش بزرگ بود و يكي، دو سال بعد به مچش بست.

روحاني كشتي‌گير

چند ماه بعد از ازدواجش، من و مادرم به مشهد رفتيم. خانه‌اي دو طبقه اجاره کرده بود. ما را برد طبقه بالا و خودشان پايين رفتند. از پله‌ها كه بالا مي‌‌‌رفتيم ديدم ديوارهايش رطوبت پس داده و از بويش نمي‌شود زياد آنجا دوام آورد!

در آن چند روز مرا با خودش به خانه آيت‌الله علمي كه اهل نمين بود برد. پنجشنبه‌ها در حسينيه خانه آيت‌الله علمي جمع مي‌شدند. بعد از سخنراني آيت‌الله علمي و مداحي نادر، بحث طلبه‌ها داغ شد. هر كدام نظري دادند و يكي از آن‌ها گفت: استاد ما مي‌گويد طلبگي از رفتن به جبهه واجب‌تر است.

نادر گفت: نه. طبق دستور صريح امام حضور در جبهه از هر كاري واجب‌تر است.
عبا و عمامه‌اش را درآورد، وسط اتاق ايستاد و گفت: فكر نكنيد فقط روحاني‌ام. كشتي‌گيرم هستم. هر كي جرات دارد وسط ميدان بيايد.
صدايي از كسي درنيامد و چشم از نادر برنداشتم!

تمام زندگي‌ام

سال 1354 وقتي مرحوم سيدغني يونسي را تشييع مي‌کردند، شنيدم يکي اذان مي‌گويد و بلند بلند لااله الاالله گويان مي‌رود. بعدها فهميدم آن بچه كه لحن شيوايي داشت نادر ديرين بوده است.

كلاس چهارم ابتدايي كه از مدرسه برمي‌گشتم جلوي مسجد مي‌ايستادم و به اذان گفتن نادر گوش مي‌دادم. صدايش با بلندگو در تمام محله مي‌پيچيد! بي‌آنکه او را بشناسم شيفته صدايش شده بودم.

اواخر سال 1363 به خواستگاري‌ام آمدند. فرد با تقوي و مؤمني بود بله را كه گفتم براي من کتاب زندگي‌نامه حضرت زهرا(س)، نهج‌البلاغه و سه کتاب ديگر فرستاد.

بيست ساله بودم و نادر بيست و سه سال داشت. بعد از ده ماه نامزدي سال 1364 عروسي کرديم. دم در خانه پدري نادر كه رسيديم دوستانش طوري الله اکبر گفتند که ترسيدم. به جاي دسته گل برايم قرآن آوردند.

بلافاصله بعد از عروسي به مشهد رفتيم. يك روز بعد از رُفت و روب، غذا پختم. وقتي نادر به خانه آمد گفت: نماز خوندي؟

گفتم: نه.

گفت: به همه كارهاي مستحب رسيدي و نماز را كه واجب است نخواندي!

از آن روز سر وقت خواندن نماز آويزه گوشم شد. هيچ‌وقت غيبت نمي‌كرد و در جايي كه غيبت مي‌شد لحظه‌اي نمي‌ماند. خيلي دوست داشتم لباس بپوشد ولي راضي نمي‌شد و مي‌گفت: هنوز زود است.

با اصرارم بالاخره قبول كرد. نيمه شعبان سال 1364 ناهار درست كردم. نادر سجده شكر به جا آورد و براي اولين بار عبا و قبا را پوشيد.

بعضي وقت‌ها برايم روضه چهارده معصوم را مي‌خواند و مي‌گفت: اگر در قبر اسم امامان را يكي يکي از من بپرسند، به امام هشتم كه برسم مي‌گويم چند سالي همسايه‌اش بودم.

وليمه

ششم آبان 1365 با پنج هزار تومان خانه‌اي در مشهد خريديم. به خانه جديد اثاث كشيديم و به طلبه‌هاي اردبيلي كه با آن‌ها رفت و آمد داشتيم وليمه‌ داديم.

همان روزها بيشتر طلبه‌ها به جبهه رفتند ولي نادر نرفت و من خوشحال شدم. چند وقت بعد خودش تنها رفت و زود برگشت. چون حمله لغو شده بود. بار دوم دي ماه بود که يکي از دوستانش به نام ابراهيم به ‌او زنگ زد و خبر حمله را داد. دو، سه روزي حال و هواي نادر عوض شد. کتاب‌هايي را که از دوستانش امانت گرفته بود روي همه آن‌ها اسم صاحبانش را ‌نوشت. گفتم: اين کارها چيه؟

گفت: مگر مي‌خواهي مشمول‌الذمه باشيم. بايد امانت‌ها را به صاحبا‌ن‌شان برگردانيم.

يكي، دو شب بعد، در خواب ديدم در حياط خانه ما حوض كوچكي است. كاظم ديرين كه قبل از ازدواج‌مان شهيد شده بود، در حوض آبتني مي‌كند. برگشتم اتاق و برايش حوله‌اي بردم. ديدم نادر هم داخل حوض است. وقتي بيرون آمدند حوله را دادم. هر دو با همان حوله بدن‌شان را خشك كردند. نادر حوله را به من برگرداند و گفت: بيا. تو هم با اين حوله بدنت را خشك مي‌كني.

صبح خوابم را به ‌او گفتم. گفت: تعبيرش شهيد ‌شدن من است ان‌شاء‌الله.

مادرش مهمان‌ ما بود و گفت فرصت ندارد او را به اردبيل ببرد. گفتم: مي‌روي و در شهر غريب تنها مي‌مانيم.

همان شب ما را به حرم برد و آنجا به من گفت: شما را به امام رضا(ع) سپردم.

شب را در حرم مانديم. صبح كه بيدار شدم از من پرسيد: چه آرزويي داري؟

گفتم: سلامتي.

گفت: بعدش چي؟

گفتم: هيچي.

اصرار كرد و گفتم: زخمي، معلول و يا موج گرفته برگردي ولي شهيد نشوي.

پرسيد: چرا؟

گفتم: با اين كه لياقت شهادت را داري ولي من لايق همسر شهيد بودن نيستم.

گفت: نمي‌خواهم شهيد شوم و برمي‌گردم حوزه.

رفت و حدود چهل روز بعد برگشت. از دوستانش شنيدم دو تا خمپاره كنار سنگرش خورده و زخمي شده است. لباسش هم گويا سوخته بوده. لباس ديگري تنش بود از او پرسيدم: لباست كو؟

گفت: پاره شده بود انداختمش دور.

در بدنش هم جاي زخم بود.

اسلحه داغ

ديدم نادر عقب‌عقب از سنگر بيرون مي‌آيد. رفتم سراغش و پرسيدم: چي شده؟

گفت: خمپاره‌اي افتاد و اسلحه‌ام را لاي درخت‌ها انداخت.

اسلحه‌اش سوخته بود. دست زدم هنوز داغ بود. با يک پتو به زحمت از لاي چوب آن را بيرون آورديم و داخل آب انداختيم.

تمام ناتمام من

اواسط دي ماه 1365 نادر گفت: اگر مي‌خواهي اينجا بمان و يا به اردبيل برويم. هفته آينده مي‌خواهم اعزام شوم.

راضي نشدم. نوبت‌بندي اعزام شروع شد و نادر منتظر ماند و اواخر دي كه مي‌خواست حكم ماموريتش را از مشهد بگيرد گفت: مي‌خواهم در لشكر عاشورا باشم ولي از مشهد براي لشكر خودشان ماموريت مي‌دهند.

صبح متوجه گريه‌اش شدم. گفتم: چي شده؟

حرفي نزد. اصرار پشت اصرار، لبش را باز كرد و گفت: اگر ناراحت نمي‌شوي بگويم.

قول دادم و گفت: ديشب در خواب آقا امام زمان را ديدم. كاظم1 هم پيشم بود. با هم پرواز كرديم.

گريه مجالم نداد و گفت: مي‌دانم شهيد مي‌شوم ولي تو روحيه طلبگي‌ا‌ت را حفظ كن.

گفتم: پس من چي؟

گفت: خداوند ولي نعمت همه‌ ماست. شايد به زودي در آن دنيا ببينمت.

لحظاتي ساكت ماندم و گفت: حنا بياور.

ناراحت بودم و گفتم: نمي‌توانم.

اصرار كرد و حنا آوردم و روي انگشتانش گذاشتم.

دو روز ديگر كه مي‌خواستيم به اردبيل بياييم به حرم رفتيم. بين راه گفت: وقتي زيارت كردي منتظرم نباش.

هميشه در حياط حرم منتظر هم مي‌مانديم. بعدِ زيارت تنها به خانه برگشتم. وقتي آمد ديدم چشمانش مثل يك لخته خون سرخ شده است. پرسيدم: چه خبره؟

گفت: خداحافظي با امام رضا(ع) همين‌طوريست.

آمديم اردبيل و سوم بهمن به جبهه رفت. هر روز آيه‌الكرسي مي‌خواندم و در هوا فوت مي‌كردم. مي‌گفتم: خدايا خودت نگهدارش باش!

قرار بود عيد سال 1366 برگردد اردبيل. هر چي منتظر ماندم خبري از او نشد. به خاطر جنگ سفره نچيده بوديم. شنبه ساعت هفت و بيست و دو دقيقه و هشت ثانيه سال تحويل شد. وقت پختن پلو نيت كردم و توي برنج نمك ريختم. باز هم خبري نشد. به حياط رفتم و آيه‌الكرسي خواندم. كم‌كم دلم شور زد. احساس كردم خبري هست. هر طوري شده خوابم برد. در خواب ديدم نادر بالاي كوه بزرگي نشسته و سنگ بزرگي هم جلويش است. گفتم: بلند شو برويم.

گفت: تو برو. ديگر منتظرم نباش.

سراسيمه از خواب پريدم. فردا شب به خانه مادر شوهرم رفتم و به من گفت: خبر داري نادر در حمله شركت كرده؟

گفتم: نمي‌دانم!

بعدها فهميدم از شهادت نادر باخبر بوده‌اند و به من چيزي نگفته‌اند. منتظرش ماندم و دهم فروردين خبر شهادتش را دادند.

بحث

مدتي بعد از شهادتش مدام فکر مي‌کردم او که با سيدحسن عاملي هم‌دوره و دوست بود اگر شهيد نمي‌شد الان براي خودش عالِمي شده بود. همان شب در خواب ديدم در خانه‌اي قديمي هستيم. نادر هم در اتاق بود ولي خودش را نمي‌ديدم و صدايش را مي‌شنيدم. خوشحال بودم. كسي داشت سوره فجر را تفسير مي‌کرد. وقتي از اتاق بيرون آمد با خودم گفتم خدايا شکر نادر زنده است!

نادر نگاهي به من انداخت و گفت: با آيت‌الله بروجردي بحث داريم.

من شهيد شده‌ام

هشت، نُه ماهي از شهادتش مي‌گذشت. مادر شوهرم اصرار کرد وسايلم را از مشهد بياورم. نمي‌توانستم خودم را راضي کنم و از خانواده شوهرم جدا شوم. پنجشنبه بود و با هم سر خاک رفته بوديم. شب به خوابم آمد و به من گفت: منيژه منتظرم نباش من شهيد شدم.

گفتم: حالا که آمدي بيا به خانه خود‌مان برويم.

قبول نکرد و گفت: من شهيد شده‌ام.

گريه کردم. جلوي اورکتش را باز کرد و گفت: اين کفنم است.

در آن لحظه ديدم سه نفر خانم آمدند. کفنش را بستند و او را با خودشان بردند.

در خواب قبرش را که الان در بهشت فاطمه(س) قرار دارد، نشانم داد و گفت: آنجا مزار من است.

آن موقع زمستان بود و ما هنوز قبرش را درست نکرده بوديم. در واقع همان طور بود و در خواب هم همان چيزي را كه وجود داشت عينا مي‌ديدم. جايي را هم نشانم داد. به آن سمت چشم چرخاندم. چراغ‌هاي سبز روشن بود و گفت‌: آنجا هم قبر خانم سکينه است.

تير

هم‌رزمانش در مراسم ختم گفتند جنازه نادر و دوستش رضا تو خاك عراقي‌ها مانده بود و آن‌ها هم به همه شهدا تير خلاص زده‌اند.

نادر هميشه مي‌گفت: آرزويم است از پيشاني تير بخورم!

مي‌گفتند تير خلاص از پشت سر خورده و از وسط پيشاني بيرون آمده بود.

وقتي رفتم ‌شناسايي‌اش کنم اصلا نتوانستم چهره‌اش را ببينم. شب مادر شوهرم گفت: ديدي منيژه زير چشماش کبود شده بود!

گفتم: نه چيزي نديدم.

گفت: همان طور که آرزو کرده بود شهيد شد.

به برادر شوهرم اصرار کردم مرا دوباره به ديدن نادر ببرد. فردا صبح ساعت ده قرار بود تشييع شود. ساعت نُه رفتم. جاي زخمي در هيچ جاي بدنش نديدم و اشكم درآمد.

بعد از چند وقت در خواب زخم‌هايش را نشانم داد: پيشاني، دست‌ها، پاها و زانوها.

مرا هم بخواه

برادرش مي‌گويد: وقتي كاظم را در قبر گذاشتيم نادر عكسش را گذاشت روي سينه كاظم و در گوشش زمزمه كرد مرا هم بخواه.

قصد حمله

يک شب بعد از عمليات كربلاي5 نادر صدايم زد و گفت: خليل تحرکات عراقي‌ها خيلي زياد شده.

گفتم: اگر از طرف ما انفجاري نباشد نمي‌توانند ما را شناسايي کنند.

درست در نوک کانال ماهي بوديم. گفت: چند ماه است آن‌ها را زير نظر دارم ولي امروز فرق مي‌كند. قصد حمله دارند.

اگر از همان محور حمله مي‌شد خيلي از نيروهاي ما به خطر مي‌افتادند. استخاره‌اي كرد و آيه را خواند: براي خدا جهاد کنيد و از هيچ مشکلي نترسيد.

درگيري‌ها طوري شد که کل محور ما که مربوط به تيپ قائم بود درگير شدند. لحظه‌اي پشت سرم را نگاه کردم و ديدم توپخانه، سلاح‌هاي سبک و نيمه سبک فعالند. حدود ساعت هفت صبح ما را از قرارگاه خواستند. به قرارگاه رفتم. جواد صبور تا مرا ديد گفت: در محورتان چه خبر بود؟

همه چيز را توضيح دادم. خنديد و گفت: لايق تشويق هستيد. مخصوصا نادر ديرين به خاطر تصميم درستش در آن لحظه.

با تعجب گفتم: مگر چي شده بود؟

گفت: طبق شنودي که بچه‌ها داشتند عراقي‌ها صد در صد آماده حمله بودند و شما پيشدستي كرديد.

جنازه‌هاي عراقي

بعد از عمليات كربلاي5 نادر به من گفت: جنازه‌هاي عراقي هر شب به خوابم مي‌آيند.

گفتم: بيشتر جنازه‌هاي عراقي در تيررس هستند. برويم دوستان‌شان ما را مي‌زنند.

به بچه‌ها قضيه را گفتم و قرار شد هر كسي خواست داوطلبانه جلو برود. چند نفري رفتند و يکي از جنازه‌ها را بيرون كشيديم. روي پوتين اسمش را پيدا كرديم: قنبر قنبري.

از نيروهاي خودمان بود و به بچه‌هاي تعاون تحويل داديم. بيشتر عراقي‌ها را هم دفن کرديم.

هديه صبحگاهي

اواخر دي ماه 1366 بعد از عمليات بيت‌المقدس2 در منطقه ماووت، حدود ده روز باران باريد و گفتند سيل پل‌هاي امام علي(ع)، امام رضا(ع) و سيدالشهدا را برده است. اين پل‌ها را از بانه تا ماووت روي رودخانه‌هاي خروشان زده بودند. ارتباط با عقبه قطع شد و در چادرها ‌مانديم. من در گردان علي‌اكبر(ع) بودم و نادر ديرين در گردان سجاد(ع). با توجه به معنويتي كه نادر داشت بيشتر وقتم را با او مي‌گذراندم. نادر با اركان لشكر كلاس‌هاي مختلفي برگزار كرد. هر روز در دو چادري كه به هم وصل كرده بوديم براي ما حرف مي‌زد. بعد از نماز صبح كه به ‌او اقتدا مي‌كرديم، به تك‌تك بچه‌ها مي‌گفت: براي شما هديه‌ دارم.

از كتاب جلد آبي رنگش براي تك‌تك بچه‌ها حديث مي‌خواند. بچه‌ها در طول روز از او مي‌خواستند روضه بخواند. گاهي به من مي‌گفت: سخنراني بي‌روضه مثل غذاي بي‌نمك است!

سخنران و مداح خوبي بود و مدام به حضرت زهرا(س) توسل مي‌كرد. عنايت خاصي هم به روضه وداع سيدالشهدا با اهل بيتش نشان مي‌داد.

صدايش دل‌ها را مي‌برد! گاهي مي‌خواند:

او كه مي‌داند و مي‌بيند و مي‌پوشاند

تو چه سان دست به دامان حيا خواهي زد.

رفته‌رفته اين شعر در منطقه ماووت پخش شد. جميل عطايي از بچه‌هاي اروميه آن را روي چوب جعبه مهمات آرپي‌جي نوشته‌ و چند جايي زده بود. جميل مي‌گفت از دانشگاه علوم پزشكي قبول شده ولي به خاطر نادر مي‌خواهد به حوزه علميه برود.

جميل مريد نادر بود!

ماندن ‌ما در آنجا به چهل روز كشيد. يكي از روزهاي اواخر اسفند داشت هوا تاريك مي‌شد كه از نادر خواستيم نماز مغرب و عشا را بخواند. به ‌او اقتدا كرديم و بعد از نماز، نادر چكمه‌هايش را پوشيد و باز دو ركعت نماز خواند. حواسم به‌ او بود و نماز با حالي خواند. از همديگر خداحافظي كرديم و دلم گواهي مي‌داد ديگر او را نمي‌بينم. گردان ‌ما به محور ديگري ‌رفت و گردان امام سجاد(ع) هم جايش تغيير ‌يافت.

چند وقت بعد زخمي شده و به عقب برگشته بودم. در بيمارستان شنيدم جميل عطايي و نادر ديرين شهيد شده‌اند. با خودم گفتم: مريد و مراد به آرزويشان رسيدند!

نیرو

اسفند 1362 بعد از شروع عمليات خيبر به تبريز رفتیم. همین که رسیدیم عوض محمدی گفت: دیر آمديد. حوصله کنید تا شب با لشكر تماس بگیرم ببینم کجا نیرو می‌خواهند آن وقت به آنجا برويد.

ناچار به حرفش گوش داديم و به آسایشگاه برگشتیم. صبح گفت: از تهران تلفنگرام رسیده و برای لبنان نیرو می‌خواهند.

یکی از بچه‌ها گفت: ما که جبهه خودمان را داریم آنجا براي چي برویم!

نادر گفت: با استخاره موافقید؟

کسی چیزی نگفت. نادر استخاره کرد و آیه‌ای با این مضمون آمد: یا پیامبر تو تبلیغ‌ات را بکن از هر قومی که باشد. كساني كه در راه خدا جهاد مي‌كنند و حد و مرز نمي‌شناسند آن‌ها رستگار خواهند شد.

نادر خندید و گفت: به فرموده امام هم، بصره و شام وطن ما نیست و اسلام وطن ماست.

تصمیم گرفته شد و به عوض گفتیم: حاضریم به لبنان برویم.

عوض براي ما نامه‌ای نوشت. بعد از دوره چند روزه از تهران پرواز کردیم و شب به دمشق رسیدیم. ماشین‌ها آماده بودند و ما را به پادگان انتقال دادند.

صبح زود ما را به زیارت مقبره حضرت زینب بردند. نادر دیرین که با لباس روحانی رفته بود در هر شهری که مورد نیاز بود تبلیغ و سخنرانی می‌کرد. سخنرانی‌اش به زبان فارسی بود و می‌توانست به عرب‌ها قضیه را حالی کند. گرچه عربی را هم می‌دانست.

نادر امام جماعت مسجد شهر بِرِتال شد.

وافری، جبرائیل، جمشید و محبوب که متاهل بودند فقط چهار ماه ماندند و با پروازی که نیرو آورده بود برگشتند و ما دو ماه دیگر ماندیم.

سفر طولاني

يک سال تابستان رفتم مشهد سري به بچه‌هاي اردبيلي در مدرسه كجوري بزنم. بين آن‌ها نادر هم بود. آن سفرم يازده سال طول کشيد.

مدرسه کجوري کوچک بود و تابلو هم نداشت؛ در کوچه چهارباغ و خيابان نادري.

زمستان‌ها شستن ظرف‌ها در حياط مشکل بود ولي همه چيز نوبتي بود. همشيه نادر ظرف‌ها را در هواي سرد مي‌شست و نمي‌گذاشت كسي به ‌آن‌ها دست بزند.

در زمان جنگ حرم را مي‌بستند ولي نادر هر طوري بود مي‌رفت داخل و نماز و دعا مي‌خواند.

ازدواج كه کرد خانه‌اي در جنب مدرسه کجوري گرفت. خانه‌اي با ديوارهاي کاهگلي كه سقفش هم چکه مي‌کرد. چند بار كه باران باريد روي سقف نايلون كشيديم.

اولين شهيد آن جمع نادر بود. آيت‌الله کجوري هم متاثر شد و برايش مجلس ختم گرفتيم. راه انداختن صندوق قرض‌الحسنه مطابق شد با شهادت نادر. اسم صندوق را گذاشتيم صندوق قرض‌الحسنه شهيد نادر ديرين!

بعد از شهادت نادر مدرسه کجوري محلي براي اعزام رزمنده‌ها به جبهه شد.

شهادت برادر
در مدرسه حجتيه اصفهاني‌ها بودم و نادر در مدرسه کجوري. اواسط مهر 1361 سر كلاس مي‌رفتم كه ديدم ناراحت همان اطراف نشسته است. نزديكش رفتم و پرسيدم: چي شده؟

گفت: کاظم…

دلم لرزيد. نادر ادامه داد: شهيد شده.

برادرش كاظم را مي‌شناختم، در اردبيل كشتي‌گير مطرحي بود. كنارش نشستم. با بغض گفت: ديشب خوابش را ديدم.

با خوشحالي گفتم: اين كه خوبه.

علي تقربي

آيت‌الله علمي از مدرسان آنجا كه خودش هم اردبيلي بود از او پرسيد: اسم شما چيه؟

گفت: نادر ديرين.

آيت‌الله علمي گفت: اسم خوبي نيست. اسمت را مي‌گذارم علي تقربي.

ديگر دوستان هم به اين اسم صدايش مي‌زدند. خودش هم در نا‌مه‌هايي كه به خانواده مي‌فرستاد بارها از اين اسم استفاده كرده بود.

عمامه‌گذاري

پنجم مرداد 1365 عقد كردم و با همسرم به مشهد رفتيم. معمولا قبل و بعد عمليات سري به مشهد مي‌زديم. به خانه نادر ‌رفتيم. ‌خانه‌اي دو طبقه در كوچه ملك. نادر و زنش از ديدن ‌ما خوشحال شدند. يك‌ساعت بعد نادر گفت: سيدغفور مي‌خواهم به يك مهماني بروم اگر مايلي تو هم بيا؟

گفتم: برويم.

ده دقيقه‌اي تا آن محل پياده رفتيم. پشت خيابان نادري جلوي دري ايستاد و گفت: اينجا خانه آيت‌الله علمي استادمان است.

تعداد زيادي طلبه آنجا جمع بودند و هر كدام در زنبيلي عبا، ردا و عمامه داشتند. آيت‌الله علمي وارد اتاق شد. روحاني ديگري به اسم آيت‌الله محمدي آمد و نگذاشت آيت‌الله علمي به احترامش بلند شود. آيت‌الله علمي پيرتر از آيت‌الله محمدي بود. كنار پنجره نشسته بودم و ديدم يك نفر چهار دست و پا از پله‌ها بالا مي‌آيد. گفتم حتما مشكلي دارد. به راهرو هم كه رسيد همان طوري داخل آمد. آيت‌الله علمي تا چشمش به ‌او افتاد يك‌دفعه به پايش بلند شد و عبايش به عمامه آيت‌الله محمدي گير كرد و عمامه آيت‌الله محمدي زمين افتاد. آيت‌الله علمي گفت: ببخشيد… ببخشيد عبايم عقل ندارد!

آن فرد چهار دست و پا جلو آمد، و دست آيت‌الله علمي را بوسيد و آيت‌الله علمي گفت: پسرم است ولي در واقع پدر بنده ‌است.

جلسه شروع شد. اسم يكي، دو نفر را صدا زدند و روي سرش عمامه گذاشتند. فهميدم به مراسم عمامه‌گذاري آمده‌ام. اسم نادر را هم صدا زدند. نادر جلو رفت. عمامه را كه گذاشت شخصيتش در نظرم جلوه ديگري يافت. وقتي كنارم نشست گفتم: چرا نگفتي براي تاجگذاري مي‌‌آيي مرد مومن!

وقتي برمي‌گشتيم خانه نادر ملبس شده بود. همين كه رسيديم به همسرش گفتم: نادر را شخصي بردم و روحاني آوردم!

همه خنديدند و شام را آوردند.

دعاي کميل

به خاطر صداي گرمش از نادر خواستيم به صدا و سيماي اردبيل بيايد و دعاي کميل را بخواند. ضبط و پخشش كرديم. گفت نکند خداي نکرده پخش صدايش از راديو و تلويزيون باعث از دست دادن خلوص نيتش باشد. براي همين خيلي ابا داشت از اين کارها بكند.

زخمي

بيست و پنجم دي ماه 1366 بعد از عمليات بيت‌المقدس2، از تبريز به نادر زنگ زدم و گفتم: زخمي شدم. نگذار کسي در خانه بفهمد.

چند نفري به بيمارستان آمدند. نادر گفت: پايت چي شده؟

خنديدم و گفتم: هيچي قطع شده!

گفت: معلوم است جبهه رفتن قطع شدن پا هم دارد.

روضه و منبر

يكبار در مدرسه كجوري ما را دور خودش جمع كرد و گفت: بايد يادتان بدهم چطوري منبر برويد.

حرکات دست، تن صدا، نحوه شروع مطلب و پايان‌بندي آن، طريقه نشستن روي منبر و خطابه را به ما ياد داد.

خطيب و خوش صدا بود. بعد از خطابه مي‌گفت: بايد روضه خواند. شنيديد كه حضرت امام فرموده اين محرم و صفر است که اسلام را زنده نگه داشته است. اين روضه‌ها هستند که اسلام را زنده نگه داشته‌اند. بعد هم گفت: حضرت امام فرموده بعد از خطابه، منبر و درس اخلاق بايد روضه خواند.

شانزده عمامه

آيت‌الله علمي به ما شانزده، هفده طلاب آذربايجاني گفتند عمامه بگذاريم.

اولين نفر نادر بود. آيت‌الله علمي وقتي عمامه را روي سرش گذاشت نادر گريه کرد. آيت‌الله علمي گفت: از امروز شما سرباز امام زمانيد. رفتار، کردار و اخلاقتان بايد مکتبي و ارزشي باشد. ما بايد تا لحظه مرگ‌مان حق اين عمامه را ادا کنيم.

عشاير

دي ماه 1365 در عمليات کربلاي5 در شلمچه نادر مسئول گردان بود. به من گفت: عشاير، حواست جمع باشد. اينجا پشت جبهه نيست. نبايد کم بياوري. بسيجي‌ و پاسدارهاي شجاعي اطراف ما هستند.

هميشه عشاير صدايم مي‌زد.

آخرين ديدار

دو ماه از خانه‌دار شدنش در مشهد نمي‌گذشت كه زنگ زدند عمليات شروع شده است. آن روز نادر را ديدم و گفت: عازمم.

گفتم: تازه خانه گرفتي‌ آقا نادر. شهيد مي‌شوي و خانه‌‌ات بي‌تو…

گفت: آن وقت افتخار مي‌كنم به برادرم کاظم برسم.

به شوخي روضه‌اي خواندم. احتمال مي‌دادم خانمش هم مي‌شنود. گفت: آرام. الان خانمم آن پشت اشك مي‌ريزد.

بعد هم گفت: اين آخرين ديدار ماست.

گفتم: تو برمي‌گردي ولي من بايد اين غزل خداحافظي را برايت بخوانم.

هر دو گريه اشك ريختيم.

صدايش دل‌ها را مي‌لرزاند

در زمان محمد‌رضا شاه به سربازي نرفتم. مي‌گفتم: تا روزي كه شاه در اين مملكت است پايم را در پادگان نمي‌گذارم.
به خاطر فعاليت‌هاي انقلابي تحت تقيب ساواك بودم و به خاطر فشار خانواده مجبور شدم بروم سربازي. مهر 1357 بود. دوره آموزشي را در جلديان گذراندم و بعد از تقسيم افتادم اصفهان. چند ماهي از سربازي‌ام مي‌گذشت كه امام خطاب به سربازها فرمودند پادگان‌ها را تخليه كنيد. من هم از خدا خواسته از پادگان جيم زدم و به اردبيل برگشتم.

اواخر اسفند 1362 كه مي‌خواستيم به لبنان برويم و از اعزام نيروي تبريز ما را به تهران فرستادند. دو روز در لانه جاسوسی ماندیم. آنجا روابط بین‌الملل شده بود. پنج‌شبه بود و نادر كه صدايش دل‌ها را مي‌لرزاند، دعاي كميل خواند. از اصفهان، رشت، مشهد و جاهای دیگر نیرو آمده بود و همه با جان و دل در آن مراسم دعاخواني شركت كردند.

افطار بي‌نادر

دهم فروردين 1366 كه پيكر نادر را به اردبيل آوردند جمعيت زيادي در تشييع جنازه‌اش شركت كردند. حالا ديگر آن‌هايي كه در ماه رمضان با دعاهاي او افطارشان را باز كرده بودند مي‌دانستند چه كسي شهيد شده است!

دسته سينه‌زني

نادر بعد از انقلاب دسته سينه‌زني مسجد يساول را تشكيل داد. من هم در آن دسته بودم. روزي آمد سراغم و سرودي را بر وزن چيزي كه آهنگران خوانده بود از من خواست. من هم شعر زير را برايش نوشتم و نادر خواند و مردم سينه زدند:

نماز اوسته ننه سنگرده گولـله قلبيمه دَيدي

سينه‌م اود توتدو ياندي پارچالاندي قدديمي اَيدي

خداحافظ ننه مني داي گؤزلمه

دئديم الله اكبر گئتديم اوردان عالم هوشه

او وقتده سسله‌ديم گلدون ننه جان آلدون آغوشه

گؤزوملن قاني سيلدون لب‌لريم‌لن ائيله‌دون بوسه

ننه صحراي مجنون‌دا قيامت صحني برپادور

ياغئي يئردن هوادن هر طرفدن گولـله غوغادور

شهادت رختي اَينينده جاوانلار گرم دعوادور

خداحافظ ننه مني داي گؤزلمه

ننه تاپشير يولا گؤز تيكمه‌سين‌لر غملي بولبول‌لر

بَلشدي قانينه صحراي مجنون‌دا قيزيل گوللر

چاتيب مقصودونا الله اكبر سسله‌ين ديللر

حلال ائيله ننه وئرديم سنه زحمت نئچه ايللر

خداحافظ ننه مني داي گؤزلمه

وقتي براي اولين بار نادر اين شعر را با صداي سوزناكش در مسجد ميرزاعلي اكبر خواند، چند نفري بيهوش شدند. آيت‌الله مروج همان هفته در نماز جمعه گفت: كمي خانواده شهدا را مراعات كنيد.

هفته بعد شنيديم خانواده شهدا به سراغ آيت‌الله مروج رفته و گفته‌اند با همين سرودها تسكين مي‌يابند. آيت‌الله مروج هم به ما گفت: آزاديد، هر چي خواستيد بنويسيد.

يكبار هم كه پيكر يازده شهيد به اردبيل آمد نادر از من خواست شعر ديگري بگويم. من هم اين شعر را نوشتم:

آي ننه پيشوازه چيخ بالاون جلال‌لن گلير

آليب‌لار اَللر اوستونه قريبه حال‌لن گلير

تخت رواني بَزه‌نيب قيرميزي شا‌ل‌لن گلير

شهري چراغان ائلئيون حجله‌لره گول بزئيئون

تازه جاونلار گلير پيكري قانلار گلير1

نادر همين شعر را تا لحظه‌اي كه شهدا را دفن كنيم كنار تابوت‌ آن‌ها خواند و مردم سينه زدند و تكرار كردند: شهري چراغان ائلئيون تازه جوانلار گلير.

جبهه از محرم واجبه

چند روز مانده به ماه محرم 1365، با چند نفر از بچه‌ها اطراف نادر را گرفتيم و به‌ او گفتم: بارها جبهه رفتي و اين محرم هم همراه دسته محله باش و بعد برو.

با چشمي گريان گفت: خواب ديدم؛ بگذاريد بروم دنبال سرنوشتم. جبهه از محرم واجب است.
دو روز بعد از عاشوار خبر شهادتش رسيد!

مكتب علي

نهم تيرماه 1363 صابر وثيق‌مقدم به شهادت رسيد و بعد از تشييع پيكرش در اولين پنجشنبه‌اش، نادر شعر زير را خواند:
گولوم پرپر اولدي

گول آشميشدي سولدي

شاهد اول اي خداوند قادر

تشنه جان وئردي چؤللرده صابر

نادر ديرين كودكي‌ام

در همان دوران كودكي مي‌شنيدم بعضي‌ها مدام اسم نادر ديرين را تكرار مي‌كردند و مي‌گفتند امروز نادر در مسجد اعظم دعاي كميل و نوحه مي‌خواند. مسجد اعظم پاتوق رزمنده‌ها بود.

از اوايل فروردين 1365، با معرفي عادل مولايي به مشهد رفتم. دو، سه سال قبل تعدادي از بچه‌هاي اردبيل به مشهد رفته و در مدرسه آيت‌الله كجوري درس مي‌خواندند. يكي از اساتيد آن‌ها هم حجت‌الاسلام والمسلمين صابر اكبري جدي بود. نامه‌ام را به آقاي جدي نشان دادم و ايشان گفت: هر جا راحتي و هر جا جا هست برو آنجا.

شنيدم علي ذاكرتوسلي در حجره تنهاست و پيش او رفتم.

عبدالله اسدي، مسعود رجب‌نژاد و صمد رجب‌نژاد هم آنجا بودند.

نادر ديرين خانه‌اش چسبيده به مدرسه كجوري بود. آيت‌الله علمي با نادر ديرين خيلي مانوس بود و اسمش را به علي تقربي تغيير داده بود. آيت‌الله علمي يكبار به من هم گفت: بهنام براي يك روحاني مناسب نيست و تغييرش بده. براي خودت عبدالرحيم و عبدالكريمي چيزي انتخاب كن.

گفتم: اسم خودم مناسب است.

همان روزها گذرم به جبهه افتاد. در پست نگهباني بودم كه فرمانده آمد و پرسيد: اسمت چيه بسيجي؟

گفتم: بنده حقير عبدالرحيم لطفي هستم!

گفت: عربي؟

گفتم: نه تركم.

گفت: پس چرا اينطوري حرف مي‌زني؟

از آن روز تصميم قطعي گرفتم اسمم را اصلا تغيير ندهم.

نادر خودماني بود و خودش را نمي‌گرفت. ما را كه وضع مالي خوبي نداشتيم به بهانه‌هاي مختلفي به خانه‌اش مي‌برد و آنجا ناهار و شام مي‌خورديم. گاهي پيشش ذكر مصيبت مي‌گفتيم و اشكالات ‌ما را برطرف مي‌كرد.

يك روز لطف‌الله عبداللهي در مشهد پيشم آمد. پرسيدم: چيه دمغي؟
گفت: نادر شهيد شده.
نتوانستم سر پا بيايستم و از زور غصه نشستم. برادرهاي نادر و برادرزنش نظام والدي آمدند و همسرش را به اردبيل بردند. بچه‌ها دست به كار شدند و از طرف طلبه‌هاي اردبيلي مقيم مشهد پلاكاردي نوشتيم. با لطف‌الله عبداللهي پلاكارد و چكشي برداشتيم و به سراغ خانه نادر رفتيم. عبداللهي مدام اشك مي‌ريخت. بين راه ديديم صاحبعلي فروغي جواني را دنبال كرده است. نزديك شديم و فروغي گفت: مزاحم ناموس مردم شده.

جوان وقتي ما سه نفر را با چكش يكجا ديد، پا به فرار گذاشت. ما هم رفتيم و پلاكارد را جلوي در خانه نادر زديم.

نادر روي منبر

تابستان 1350 در ميوه‌ فروشي پسر دايي پدرم در سرچشمه شاگردي مي‌كردم. از آنجا كه بيرون مي‌‌آمدم به كتابخانه مسجد يساول مي‌رفتم. با نادر و بچه‌ها كتاب مي‌خوانديم و با هم حرف مي‌زديم. روزهاي محرم يادم است نادر مي‌رفت روي منبر و مي‌خواند:

از ما خطا يا الله از تو عطا يا الله.
ما هم سينه ‌مي‌زديم.

مدرسه كجوري

سال 1361 با نُه نفر از بچه‌ها طلبه شديم. افرادي مثل نادر ديرين، سيدحسن عابديان و محمدرحيم فتحي. سيدحسن و محمدرحيم به مدرسه ولي‌عصر تبريز رفتند. من و نادر به مشهد و مدرسه كجوري رفتيم. با نادر هم‌حجره شديم. غذا مي‌پختم و نادر ظرف‌ها را مي‌شست. نانوايي سر كوچه شلوغ مي‌شد و نادر مي‌گفت: هر كدام يكي بگيريم تا از درس‌مان هم عقب نيفتيم.

تا مي‌رسيديم حجره، لطف‌الله عبداللهي نان بيات و خشك را چند قسمت مي‌كرد و تكه‌اي به هر كدام ‌ما مي‌داد و مي‌گفت: بگذاريد لاي نان تازه و بخوريد.

در حياط مدرسه درخت انجير بزرگي داشتيم. شاخ و برگش اين‌ور و آن‌ور رفته بود. دست ‌ما به سر شاخه‌هاي بلند نمي‌رسيد ولي نادر و يكي، دو نفر ديگر تيز پرواز بودند و روي ساختمان دو طبقه همسايه مي‌رفتند. از آن بالا به حساب انجيرهاي دست نخورده هم مي‌رسيدند.

شلوغچي

طبق قرار ناگفته‌اي هر وقت من و نادر به همديگر مي‌رسيديم مي‌گفتيم: سلام عليكم آللاه آغووا رحمت ائله‌سين1.
او هم مي‌گفت: سلام عليكم آللاه آغووا رحمت ائله‌سين.
گاهي كه نادر جوابم را نمي‌داد مي‌گفتم: دئنن داي بَه!
هميشه به نادر مي‌گفتم: شلوغچي.

عكس معمم

از دفتر حوزه عمليه مشهد عكس معمم خواستند. هنوز لباس نداشتيم. نادر پارچه را به شكل عمامه درآورد و داخل كيفش گذاشت. به عكاسي چهار راه شهدا رفتيم. نادر روي صندلي نشست و عمامه را گذاشت. عكاس از او عكس گرفت و من همان لباس‌ها را پوشيدم و عمامه را روي سرم گذاشتم. فردا پس فردا عكس‌هايمان را به دفتر تحويل داديم.

آشپزي

روزي غذا پختم و از شانسم خيلي بد مزه شد. نادر و بقيه خوردند و سي، چهل بار براي دست و پنجه‌ام صلوات فرستادند!

فردايش يك تومان دادم و جگر سفيد خريدم. جگر را خرد كرده و توي زود‌پز ريختم. در زودپز را كه باز كردم ديدم از بس روي آتش مانده جگر سياه شده. سيب‌زميني آب‌پز و تخم مرغ را با همان جگر سرخ كردم. اين بار خيلي خوشمزه شده بود و پيش آن‌ها رو سفيد شدم. بچه‌ها خوردند و براي تمام امواتم صلوات فرستادند.

استخر

گاهي مي‌رفتيم استخر. نادر كشتي‌گير بود و زورم به ‌او نمي‌رسيد. يكبار داخل استخر مرا گرفت و زير آب كشيد. دست و پا زدم و ولم نكرد. يك‌دفعه فكري به خاطرم رسيد و خودم را به مردن زدم. نادر مرا از آب بيرون آورد و كنار استخر گذاشت. با ناراحتي گفت: مسعود… آي مسعود گؤزو آچ. واي دده… واي…1

با ناراحتي كه كنارم نشست با صداي بلند خنديدم و قيافه نادر ديدني شد!

آب ماكاروني

ماهانه صد تومان شهريه مي‌گرفتيم. قوطي فلزي سوهان را گوشه حجره گذاشته بوديم و هر كدام ‌ما مبلغي داخل قوطي مي‌انداختيم. اكبري جدي هفت، هشت برابر ما پول مي‌انداخت. با همان پول مواد غذايي مي‌خريديم. ظهر جمعه‌ها ماكاروني مي‌پختيم و توي مجمعه بزرگ مي‌ريخيتم. از خوردنش سير نمي‌شديم. آب ماكاروني را نگه مي‌داشتيم و تويش نان تيليت كرده و به عنوان آبگوشت مي‌خورديم. ارزاق كوپني بود و گوشت ريزريز شده را كه توي غذا مي‌ريختم، بچه‌ها دست‌شان را بالاي ابروها سايبان كرده و مي‌گفتند: آهان يك ذره گوشت در گوشه قابلمه رويت شد!

با رحيم‌ نوعي‌اقدم قرار گذاشته بوديم نزديك هر عملياتي به ما زنگ بزند و به جنوب برويم. مدرسه ما تلفن نداشت و شماره سبزي‌فروش روبروي مدرسه را به نوعي‌اقدم داده بوديم. ما اردبيلي‌ها يك كلاس را تشكيل مي‌داديم و براي اين كه كلاس تعطيل نشود نادر پيشنهاد داد قرعه بيندازيم تعدادي از بچه‌ها بروند جبهه و بقيه بمانند. در آن قرعه اسم من هم در‌آمد. رفتم جبهه و برگشتم. نوبت نادر كه رسيد او هم رفت و ديگر برنگشت.

 

 نظر دهید »

شهیدی که امام رضا(ع) او را طلبید !!

21 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 


حکایت «شهید محمد مردانی» که پیکرش از کرمانشاه به مشهد رفت

سال 87 روز قبل از تولد امام رضا(ع)، نمی دونم چه حسی وادارم کرد که بیام بهشت رضا(ع). عجیب دلتنگ شده بودم. انگار همه غصه های عالم را با من تقسیم کرده بودند. حس پنهانی مرا در بین قبور شهدا به دنبال گمشده و مرادی می کشاند و کمیل هم با تعجب فقط دنبال من راه می آمد. آفتاب داغ تابستان صورتم را عجیب نوازش می کرد و از طرفی حال و هوای آن روز من را منتظر قرار داده بود. وقتی که در بین قبور شهدا راه می رفتم از فاصله ای دور چشمم به پدر و مادر شهیدی افتاد که در ظهر گرما به زیارت شهیدشان آمده بودند؛ ظهر… گرم… تابستان… خلوت…
به آن ها نزدیک می شوم و مهمان محبت و صفای آن ها می شوم. از روی سنگ مزار شهید مشخصاتش را نگاه کردم؛ شهیدمحمد مردانی، شهادت کردستان. از آجیل و میوه و شیرینی و انواع تنقلات که کنار تربت شهید بود، خیلی تعجب کردم. مادر شهید که تعجب مرا دیده بود شروع کرد به صحبت کردن؛ قبل از اینکه ما سؤالی بپرسیم:

محمد تنها فرزند ماست. امروز روز تولد محمده و ما اومدیم براش جشن تولد بگیریم.

وقتی چهره کمیل رو نگاه کردم، بغض رو در نگاهش دیدم. نمی دونم چی شده بود که ما از مسافتی دور دعوت شده بودیم به جشن تولد شهید در کنار مزار شهید. دیگه اشکمان مجالی برای سؤال پرسیدن به ما نداد. مادر شهید که بغض ما را دید، شروع کرد به روایت از شهید:

روز تولد امام رضا(ع) توی کرمانشاه به دنیا آمده بود. از بچگی علاقه شدیدی به آقا داشت. هر موقع می خواست کاری بکنه که ما دوست نداشتیم انجام بده و منعش می کردیم، ما را به امام رضا(ع) قسم می داد و ما هم مات و مبهوت نگاهش می کردیم. هر روز که می خواست مدرسه برود، همراهش مهری بود که پشتش عکس امام رضا(ع) درج شده بود، آن هم توی خفقان قبل از انقلاب. بچه ها می گفتند: موقع نماز که همه می رفتند توی حیاط مدرسه، محمد مهرش را درمی آورد و نماز می خواند.

اینجا بود که پدر شهید با تمام کسالتی که داشت، شروع کرد صحبت کردن. می گفت: همیشه بعد از نماز می آمد کنار من و ازم می خواست از امام رضا(ع) براش بگم، از غریبی امام رضا(ع) از کرامت آقا، از رئوف بودن آقا. من هم با حالتی متعجبانه از رفتار محمد از کتابی که داشتم براش می خوندم. تا اینکه محمد دیپلم گرفت و عازم سربازی شد. حدود سه ماه از سربازی محمد می گذشت که جنگ شروع شد. یکی از جاهایی که عراق خیلی روی اونا مانور هوایی می داد، از بین بردن تأسیسات نفتی ما بود. رفیقای محمد تعریف می کردند که شب ها دست ما را می گرفت. حدود بیست نفر از ما را می برد برای حفاظت از آن تأسیسات نفتی. چون حفاظت از اون ها خیلی مهم بود و نیروی کافی هم برای دفاع وجود نداشت و سطح حملات دشمن هم خیلی بالا بود.

حاج آقا پدر شهید می گفت: یک روز که محمد آمده بود برای مرخصی، گفت: بابا خیلی دلم می خواد برم مشهد، پابوسی آقا امام رضا(ع). گفتم: خُب، بابا چند روز دیرتر برو جبهه، برو مشهد زیارت آقا. گفت: همه بچه ها تو جبهه دلشون می خواد برن زیارت امام رضا(ع) و نمی تونن برن. من هم مثل اون ها. از طرفی دیگه دفاع از کشور واجب تره. آقا هم بیشتر راضی است. و مشهد نرفت. رفت سنندج و حدود یک ماه بعد شهید شد. روزی که محمد به شهادت رسید، مادر شهید خیلی بی تابی می کرد. عجیب بی قرار بود. انگار یه چیزهایی رو می دونست. وقتی در منزل را زدند، مادر شهید در را باز کرد و من هم بعد از او آمدم دم در. بچه های سپاه بودند. از حالاتشون و طرز صحبت کردنشون و بغضشون فهمیدم قضیه چیه. دیگه نفهمیدم چی شد.

به ما گفتند: بیاین توی معراج شهدا و جنازه شهیدتان را تحویل بگیرین. وقتی رفتیم، دیدیم جنازه اون نیست. تحقیق کردند، گفتند جنازه شهدا را اشتباهی بردند مشهد برای تشییع. وصیت نامه محمد را که خوندیم، نوشته بود: پدرم و مادرم، اگر برای تان ممکن است مرا کنار امام رضا(ع) دفن کنید. ما هم حسب علاقه و وصیت محمد، گفتیم همان مشهد کنار مرادش امام رضا(ع) به خاک بسپاریمش. از آن موقع هم ما از کرمانشاه آمدیم مشهد، کنار محمد.

محمد توی کرمانشاه که بود علاقه شدیدی به یکی از دوستاش به نام «شهید سیدهاشم رضوان مدنی» داشت. آن ها سه تا برادر بودند و هر سه به شهادت رسیدند و سیدهاشم مفقودالاثر شد. عشق و علاقه عجیبی به او داشت.

مادر گفت: یک شب بعد شهادت محمد خوابشو دیدم. گفتم مامان، تو هم رفتی پیش سیدهاشم. گفت: مامان، سید مفقودالاثره. خیلی مقامش ازمن بالاتره.

زیر لب گفتم: السلام علیک یا امام الغریب!

روز تولد امام رضا(ع) توی کرمانشاه به دنیا آمده بود. از بچگی علاقه شدیدی به آقا داشت. هر موقع می خواست کاری بکنه که ما دوست نداشتیم انجام بده و منعش می کردیم، ما را به امام رضا(ع) قسم می داد و ما هم مات و مبهوت نگاهش می کردیم. هر روز که می خواست مدرسه برود، همراهش مهری بود که پشتش عکس امام رضا(ع) درج شده بود.

به ما گفتند: بیاین توی معراج شهدا و جنازه شهیدتان را تحویل بگیرین. وقتی رفتیم، دیدیم جنازه اون نیست. تحقیق کردند، گفتند جنازه شهدا را اشتباهی بردند مشهد برای تشییع. وصیت نامه محمد را که خوندیم، نوشته بود: پدرم و مادرم، اگر برای تان ممکن است مرا کنار امام رضا(ع) دفن کنید. ما هم حسب علاقه و وصیت محمد، گفتیم همان مشهد کنار مرادش امام رضا(ع) به خاک بسپاریمش. از آن موقع هم ما از کرمانشاه آمدیم مشهد، کنار محمد.

منبع:
صبح صادق
پاسدار اسلام

 نظر دهید »

کم سن و سال‌ترین طلبه شهید

21 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

 

نامش علی بود؛ همزمان با شهادت حضرت علی(ع) به دنیا آمد و در لشکر حضرت علی(ع) به شهادت رسید؛ 15 ساله بود و 15 سال هم پیکرش جلوی آفتاب گرم و سوزان مجنون همچون مولایش حسین بن علی(ع) باقی ماند.

تنها پسر خانواده مؤمنی بود؛ مادرش بعد از کلی نذر و نیاز و توسل به امامزاده‌های ایلام، علی را از خداوند گرفت؛ آن هم در ماه مبارک رمضان و شب شهادت حضرت علی(ع). علی تنها برادر و نورچشمی 5 خواهر بود تا اینکه در یازده سالگی رفت پی طلبگی و در 15 سالگی به شهادت رسید؛ جالب اینجاست که پیکر شهید طلبه «علی مؤمنی» بعد از 15 سال با توسل مادر علی به حضرت ابوالفضل(ع) به آغوش مادرش بازگشت.

مادر شهید علی مؤمنی بعد از 15 سال بر بالای پیکر تنها پسرش

«جعفر نظری» طی گفت‌وگویی نخستین طلبه شهید منطقه دهلران را روایت می‌کند.

* امانتی که خداوند به خانواده مؤمنی بخشید

شهید «علی مؤمنی» سال 1350 در روستای بیشه‌دراز شهرستان دهلران به دنیا آمد که نخستین شهید طلبه و یکی از 35 شهید این روستا است. در فرهنگ و رسومات محلی ایلام، داشتن فرزند پسر برای خانواده‌های روستایی خیلی مهم است؛ خانواده مؤمنی 5 دختر داشتند و مادرش برای اینکه صاحب فرزند پسر شود، به ائمه اطهار(ع) و امامزادگان منطقه‌مان توسل می‌کرد تا اینکه علی فرزند ششم خانواده بعد از 5 خواهرش در شب شهادت امیرالمؤمنین(ع) به دنیا آمد.

شهید مؤمنی در صف رزمنده‌ها

* رفتن دنبال طلبگی

علی در خانواده‌ای متدین بزرگ شد؛ دوره ابتدایی را در روستای بیشه‌دراز پشت سر گذاشت؛ از دوران نوجوانی خیلی زیبا قرآن قرائت می‌کرد و به روحانیت علاقه داشت؛ او از نوجوانان خوب و بچه‌های دوست‌داشتنی روستا بود؛ وقتی جنگ شروع شد من و شهید مؤمنی همکلاسی بودیم و دوران کودکی و نوجوانی را با همدیگر سپری کردیم. علی در کلاس شاگرد اول بود و هوش و استعداد تحصیلی فوق‌العاده‌ای داشت.

علاوه بر این، علی آقا به کار فرهنگی علاقه داشت؛ هنوز چند سالی از انقلاب نگذشته بود که با سن و سال کمش تشکیل هسته‌های فرهنگی و مذهبی را دنبال می‌کرد؛ در کلاس ما علی و تعداد کمی از بچه‌ها نماز خواندن را بلد بودند؛ معلم روستا مأموریت یاد دادن نماز را به علی داد؛ علی در کمتر از چند روز همه بچه‌های کلاس را مسجدی و نمازی کرد.

طلبه شهید علی مؤمنی

با وجود شرایط سخت جنگ، آواره‌گی و وضعیت نابسامان محل سکونت‌مان علی تصمیم جدی گرفت تا وارد عرصه جدیدی یعنی کسب معارف دینی شود و برای این کار به حوزه علمیه برود و درس دینی بخواند.

سال 61 و در حالی این ایده در علی به وجود آمده بود که مسیر ایلام و خوزستان در اشغال دشمن بعثی بود؛ او برای رسیدن به نزدیک‌ترین حوزه در ایلام باید راه پرپیچ و خم شهر میمه به ملکشاهی تا ایلام که حداقل یک هفته طی طریق می‌شد، می‌پیمود؛ در این مسیر جاده مناسبی وجود نداشت و در زمستان این تنها راه شنی و کوهستانی قطع می‌شد و امکان تردد وجود نداشت.

در این حال و هوا علی به حوزه علمیه آشتیان در استان مرکزی رفت و بعد از دو سال در حوزه علمیه قم مشغول به تحصیل شد. در دوران طلبگی دیار و زادگاه خود را ترک نکرد و هراز چندگاهی به میان دوستان و همکلاسی‌ها می‌آمد تا از اوضاع و احوال فرهنگی آنها بی‌خبر نباشد.

علی نوجوانان و هم‌سن و سالان خود را جذب کرده بود و در زمان حضورش در روستا به انتشار تعالیم و احکام و قرآن می‌پرداخت و اولین هیأت فرهنگی و مذهبی به وسیله او تشکیل شد. به یاد دارم که کلاس‌های درس‌مان به خاطر بمباران‌های ناجوانمردانه رژیم بعثی در دل کوه‌ها و دره‌ها و یا زیر درختان روستا برگزار می‌شد. به خاطر نبود فضا و مکان در روستا و تنوع، علی بچه‌ها را بیرون از روستا می‌برد تا در میان سبزه‌زارها و کوهپایه‌ها با آرامش و صعه صدر احکام و مسائل دینی را به آنها بیاموزد.

* حضور علی در لشکر علی بن‌ابیطالب(ع)

شهید مؤمنی در ایامی که در قم تحصیل می‌کرد، در قالب لشکر 17 علی‌بن ابیطالب(ع) عازم جبهه‌های حق علیه باطل شد؛ رفتن علی به جبهه از روی معرفت و اخلاص بود؛ او خود را به عنوان مبلغ و روحانی معرفی نمی‌کرد، بلکه به عنوان نیروی رزمی در منطقه حضور داشت. او در یگان رزم هم سخت‌ترین مأموریت یعنی اطلاعات عملیات و گشتی رزمی را بر عهده گرفت.

حضور شهید مؤمنی در جبهه

علی اولین بار در منطقه «فاو» طی عملیات «والفجر 8» در سال 1364 از ناحیه پا مجروح شد؛ بار دوم به جزیره مجنون رفت؛ در خرداد 65 هنگامی که در یک دسته 12 نفره در جزیره مجنون برای شناسایی به قلب دشمن نفوذ می‌کند، در یک درگیری تن به تن با دشمن، علی در صحنه باقی می‌ماند.

* 15 سال بی‌خبری از علی

پدر و مادر و خواهرانی که عاشق تنها پسر خانواده بودند، سال‌ها خبری از علی نداشتند؛ پدرش بارها به مقر لشکر علی‌بن‌ابیطالب(ع) مراجعه کرد تا شاید خبری از علی به دست بیاورد، اما بعضاً همراهان و رزمندگانی که در این درگیری حضور داشتند، می‌گفتند: «در حین درگیری احساس کردیم که علی زخمی شده است و شاید هم شهید شده و نتوانستیم از او خبری بگیریم».

از خرداد 1365 تا خرداد 1380 در واقع 15 سال تمام، پدر و مادر علی چشم به راه او بودند تا شاید خبری از فرزندشان بگیرند؛ آنها علی را به امانت از ائمه اطهار(ع) گرفته بودند، به این فکر افتادند که برای یافتن و گرفتن خبری از فرزندشان باز هم به این خاندان توسل کنند. در زمان حکومت صدام که خانواده شهدا و مفقودالاثرها را به زیارت کربلا می‌بردند، ثبت‌نام کردند و این پدر و مادر پیر و منتظر به حرم حضرت ابوالفضل العباس(ع) رفتند؛ قبل از همه، مادر علی در حرم حضرت ابوالفضل(ع) با سوز دل و با عشق مادرانه خطاب به آقا می‌گوید: «آقا ابوالفضل تو را به زهرای مرضیه سوگند می‌دهم که بچه‌ام اگر در شکم ماهی است او را به من بازگردان وگرنه شما را به حضرت زهرا(س) شکایت می‌کنم».

استقبال مادر شهید از پیکر تنها پسرش

پدر و مادر علی از زیارت کربلا برگشتند؛ اهالی محل هم به دیدن آنها رفتند؛ یادم است هنوز 20 روز از بازگشت آنها نگذشته بود که پیکر پاک علی، بعد از 15 سال در جزیره مجنون تفحص شد و به آغوش خانواده بازگشت و در گلزار شهدای دهلران آرام گرفت.

رجعت پیکر شهید 15 ساله بعد از 15 سال

نامش علی بود؛ همزمان با شهادت حضرت علی(ع) به دنیا آمد و در لشکر حضرت علی(ع) به شهادت رسید. 15 ساله بود و 15 سال هم پیکرش جلوی آفتاب گرم و سوزان مجنون همچون مولایش حسین بن علی(ع) باقی ماند.

استقبال مردم روستای بیشه‌دراز از شهید 15 ساله

* گریه‌های شبانه علی در راز و نیاز با خدا

فرخیه مؤمنی خواهر شهید «علی مؤمنی» در خاطره‌ای از برادرش تعریف می‌کرد: در سال 1362 و در یک شب سرد زمستانی علی برای گذراندن تعطیلات حوزه از آشتیان به خانه آمد.

آن شب هم پدرم برای خرید اجناس برای مغازه‌اش در بیشه‌دراز به خانه‌مان آمده بود. منزلی که ما در آن سکونت داشتیم یک اتاق بیشتر نداشت، اتاق را با استفاده از وسایل خانه به دو بخش تقسیم کرده بودیم، قسمتی را برای پذیرایی از مهمان و قسمت دیگری را برای اقامت خودمان اختصاص داده بودیم.

همه خوابیدیم اما چشم‌های بیدار علی خواب را از چشمان پدرم که او را بسیار دوست داشت گرفته بود، پدرم به علی گفت: «قوت قلبم برای تو زود است که رنج طاعت و عبادت را بر خود تحمیل کنی».

علی در جواب پدرم گفت: «معلوم نیست در سنین بالا موفق به انجام عبادت شوم، انسان باید از همین نوجوانی خودش را آماده کند».

تصویر سمت راست پدر شهید مؤمنی در انتظار آمدن پیکر فرزندش

* شهادتم را به مادرم تبریک بگویید

در بخشی از وصیت‌نامه شهید «علی مؤمنی» آمده است: «چقدر شهادت در راه خدا زیباست، مانند گل خوشبوست. من در این سرزمین این قدر با دشمن می‌جنگم تا پیروزی و موفقیت نصیبم گردد و یا به درجه رفیع شهادت نائل گردم، اگر لیاقت داشته باشم که در راه اسلام و قرآن شهید بشوم به مادرم تبریک بگویید چون به مهمانی خدا رفته‌ام. راستی که مرگ در راه خدا چه خوب و خواستنی است».

گفت‌وگو از عالم ملکی

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 359
  • 360
  • 361
  • ...
  • 362
  • ...
  • 363
  • 364
  • 365
  • ...
  • 366
  • ...
  • 367
  • 368
  • 369
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • زفاک
  • نورفشان

آمار

  • امروز: 340
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • لحضه از ازدواج شهید سید علی حسینی (5.00)
  • وصیت نامه شهید حسین دهقان موری آبادی (5.00)
  • وصیت نامه شیرین يك شهید به چهار فرزندش (5.00)
  • هفته شهادت برشما مبارک (5.00)
  • وصیت نامه شهید درویشعلی شکارچی (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس