فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

اقتدار

21 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

صدام حسین برای تحقیر کردن خلبانان ایرانی در تلوزیون عراق گفت:به هرجوجه کلاغ (خلبان )ایرانی که بتواند به 50 مایلی نیروگاه بصره نزدیک شود حقوق یک سال نیروی هوایی عراق را جایزه خواهم داد.

تنها 150 دقیقه پس از این مصاحبه صدام،عباس دوران و حیدریان و علیرضا یاسینی نیروگاه بصره را بمباران کردند.

با این عملیات پاسخ گستاخی صدام داده شد و در حقیقت خود صدام تحقیر شد .

 نظر دهید »

روایتی خواندنی از خانواده سه نفره‌ با دو شهید

21 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

تنها فرزند این خانواده توسط ضدانقلاب به شهادت ‌رسید و پیکرش سوزانده شد؛ پدری که برای ادامه دادن راهش به جبهه رفت و شهید شد و مادری که همزمان با شهادت همسرش بر سر سجده به لقاءالله ‌پیوست.

گنجینه دفاع مقدس رازها و رمزهایی را در خود نهفته است که «شهید گمنام» از آنها روایت می‌کند از تنها پسری که توسط ضدانقلاب به شهادت می‌رسد،‌ پدری که برای ادامه دادن راهش به جبهه می‌رود و شهید می‌شود و مادری که همزمان با شهادت همسرش بر سر سجده به لقاءالله می‌پیوندند.

«حاج‌حسین کاجی» این جریان را این گونه روایت می‌کند:

در گردان یک پیرمرد ترک زبان داشتیم، کمتر از احوالات خودش حرف می‌زد؛ هر گاه از او سؤالی می‌پرسیدیم، یک کلام می‌گفت: من «بسیجی لَر» هستم!

گردان به مرخصی رفت؛ به همراه یکی از بچه‌ها او را تعقیب کردیم؛ او داخل یکی از خانه‌های محقر در حاشیه شهر قم رفت؛ جلو رفتیم و در زدیم، وقتی ما را دید، خیلی ناراحت شد و گفت: «چرا مرا تعقیب کردید؟» گفتیم: «ما از لشکر علی بن ابی طالب(ع) هستیم، آقا گفته از احوالات زیر دست‌های خودتان با خبر باشید»؛ وارد منزل شدیم، زیرزمینی بسیار محقر با دیوارهای گچ و خاک و پیرزنی نابینا که در گوشه‌ای نشسته بود!

از پیرمرد در مورد زندگی‌اش، بسیجی شدنش و همسر پیر او سؤال کردیم. پیرمرد گفت: «ما اهل شاهین‌دژ اطراف تبریز بودیم، در دنیا یک پسر داشتیم که فرستادیم قم طلبه و سرباز امام زمان(عج) شود. مدتی بعد، انقلاب پیروز شد؛ بعد هم در کردستان درگیری شد، او آمد شهرستان، با ما خداحافظی کرد و راهی کردستان شد؛ چند ماه از او خبر نداشتیم، به دنبالش رفتم بعد از پیگیری گفتند: پسرم شهید شده، جنازه‌اش هم افتاده دست ضدانقلاب! بعد از مدتی خبر دادند پسرت را قطعه قطعه کرده‌اند و سوزانده‌اند؛ هیچ اثری از پسرت نمانده! همسرم از آن روز کارش فقط گریه بود، آن قدر گریه کرد تا اینکه چشمانش نابینا شد! از آن روز گفتم: هر چیزی که این پیرزن داغدیده بخواهد برآورده می‌کنم؛ یک روز گفت: به یاد پسرم برویم قم ساکن شویم. ما هم اینجا آمدیم؛ من هم دست‌فروشی می‌کردم. یک روز گفت: آقا، یک خواهشی دارم برو جبهه و نگذار اسلحه فرزندم روی زمین بماند. من هم آمدم از آن روز همسایه‌ها از او مراقبت می‌کنند».

بعد از مدتی به منطقه برگشتیم؛ شب عملیات کربلای پنج بود؛ هر چه آن پیرمرد اصرار کرد، نگذاشتم به عملیات بیاید گفتم: «چهره آن پیرزن معصوم در ذهنم هست، نمی‌گذارم بیایی!» گفت: «اشکالی ندارد اما من می‌دانم پسرم بی‌معرفت نیست!».

آن پیرمرد بسیجی از پیش ما به گردانی دیگر رفت؛ در حین عملیات یاد او افتادم و گفتم: «به مسئولین آن گردان سفارش کنم نگذارند پیرمرد جلو بیاید». تماس گرفتم با فرمانده گردان صحبت کردم، سراغ پیرمرد را گرفتم؛ فرمانده گردان بی‌مقدمه گفت: «دیشب زدیم به خط دشمن، بسیجی لَر یا همان پیرمرد به شهادت رسید پیکرش همان جا ماند!».

بدنم سرد شد با تعجب به حرف‌های او گوش می‌کردم؛ خیلی حال و روزم به هم ریخته بود؛ بعد از عملیات یکسره به سراغ خانه آنها رفتم. جلوی خانه شلوغ بود؛ همسایه‌ها آمدند و سؤال کردند: «چه نسبتی با اهل این خانه دارید!؟» خودم را معرفی کردم؛ بعد گفتند: «چهار روز پیش وقتی رفتیم به او سر بزنیم، دیدیم همان‌طور که روی سجاده مشغول عبادت بوده، به رحمت خدا رفته است»
فارس

 نظر دهید »

حسن فقط یک‌بار از ته دل خندید

21 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

نیمه‌های شب از صدای گریه‌های عیسی از خواب برخاستم. پرسیدم، چرا گریه می‌کنی؟ سرش را در میان زانوانش پنهان کرد و گفت: «تو بخواب،‌ کاری با من نداشته باش». با اصرار بیش از حد من بالاخره علت گریه‌اش را گفت: «حسن هراتی همین حالا شهید شد»

با تعجب و خنده گفتم: «تو در زاهدان و آقای هراتی در خط مقدم جبهه از کجا می‌دانی که شهید شده است؟». نگاهش را به صورت من دوخت، بغضش را فرو خورد و گفت: «در تمام سال‌هایی که با حسن دوست بودم ندیدم هیچ‌گاه با صدای بلند بخندد، اما امشب در عالم خواب چنان قهقهه‌ای می‌زد که ناگهان از خواب پریدم. یقین دارم حسن در همین ساعت شهید شده است».

چند روز بعد خبر شهادت حسن را به ما اطلاع دادند، و من ناباورانه بی‌تابی آن شب عیسی را به یاد آوردم که خود چندی بعد به دیار دوست و ملاقات همراهش شتافت
(راوی:همسر شهید عیسی خدری).

منابع : سایت گلزار فاوا , کتاب بر بلندای خاکریز

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 353
  • 354
  • 355
  • ...
  • 356
  • ...
  • 357
  • 358
  • 359
  • ...
  • 360
  • ...
  • 361
  • 362
  • 363
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • زفاک

آمار

  • امروز: 1452
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • وصیت نامه شهید درویشعلی شکارچی (5.00)
  • وصیتنامه شهید محمدجعفر دشتستانی (5.00)
  • مجموعه از خاطرات شهید همت (5.00)
  • ماجرای اقدام شهید «نخبه زعیم» که منجر به خلق پیروزی کربلای ۵ شد (5.00)
  • فرا رسیدن حلول ماه محرم را به شما تسلیت عرض می نمایم (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس