به نام خدا
خانم ميرلوحي، حال كه به برنامههاي جنگ رسيديم، از همسرتان بگوييد؟ همسر من، در رشته مهندسي ماشينآلات سنگين تحصيل كرده بود و روز 21 بهمن وارد ايران شد. انقلاب در وضعيتي بود كه هر كس كاري از دستش بر ميآمد انجام ميداد. او در بنياد مستضعفان كار ميكرد. در ابهر و خرمدره زنجان فعاليتهايي كرده بود كه ميخواستند او را نماينده كنند. شديدا رعايت اخلاق را مينمود. از افراد كمنظير بود.
من هرگز نديدم او دروغ بگويد يا غيبت كند و حالتي داشت كه سعي ميكرد هرگز بديهاي ديگري را نبيند و بدترين آدمها را سعي ميكرد جنبه مثبتي را از او بگيرد و با او برخورد كند، از منفيها اغماض ميكرد. در فاميل و آشنايان افرادي بودند كه داراي تضاد طبقاتي هستند و او به حدي به همه محبت ميكرد كه افراد متضاد با او بالاتفاق عاشق او ميشدند. وقتي وارد مجلسي ميشد بياختيار شادي و نشاط به آن جمع رو ميآورد. عاشق حضرت ابوالفضل(ع) بود و اشعار زيادي در مورد حضرت سيدالشهدا(ع) و يارانش دارد، وقتي كه جنگ شروع شد با توجه به حالت غيوري و مردانگي خاصي كه داشت، سريع دوره رزمي را ديد و به سمت غرب رفت. روحيه عالي داشت و با توجه به اينكه شاعر و نويسنده بود، روح سخنوري داشت و در روحيه رزمندگان خيلي تأثير گذاشته بود. من قبلاً خدمت دكتر چمران رفته بودم. شهيد به من گفت كه من به غرب ميروم و بعد از آن به جنوب ميآيم. چون من معمولاً جنوب بودم. در هفته اول كه وارد جبهه شد، به تنگه حاجيان كه از خطرناكترين مناطق بود وارد شد و آنقدر در بالا بردن روحيه مؤثر بود كه عميقا محبت ايشان در دلها نشسته بود مثل اينكه سالهاست ايشان را ميشناسند.
شهادت ايشان چگونه اتفاق افتاد؟ در يكي از شبها كه عمليات خاصي بود، صدام نيروي مخصوص و گارد شخصياش را وارد منطقه كرد و در نزديكي مقر آنها فرود آمدند. جنگ بسيار سخت و تن به تن شروع شد و نيروي زيادي از عراقيها را از بين بردند و بعد با يك نارنجك آتشزا، ايشان به شهادت رسيد. ابتدا جنازهاش در دست دشمن بود و بعد از عقبنشيني دشمن، بچهها جنازه را ميآورند. منتها نميتوانستند جنازه را به تهران يا مشهد منتقل كنند.
ما از منطقه در سالگرد مرحوم پدرم براي ديدن امام آمده بوديم كه به ما خبر شهادت همسرم را دادند. همه منتظر بوديم. برف راه را مسدود كرده بود، هواپيماها نميتوانستند پرواز كنند. راه بسته بود. به همين دليل تصميم گرفتم خودم براي آوردن جنازه بروم. با يك آمبولانس به آنجا رفتيم. جنازه را تحويل گرفتم؛ متأسفانه مقداري سوخته بود و صورتش سياه شده بود، قابل شناسايي نبود، فكر ميكردم اگر اين جنازه را با اين وضع به مشهد بياورم و مادرش او را با اين وضع ببيند، تحمل نخواهد كرد. خيلي تلاش كردم كه او را آنجا بشويم. بنابراين به كرمانشاه آمدم، با نيروهاي نظامي هماهنگ كردم، گفتند: جايي كه آب گرم داشته باشند نيست و امكانات نداريم. بنابراين در آن يخبندان شديد تصميم گرفتم حتما او را شستشو بدهيم. برادران همكاري كردند به غسالخانهاي رفتيم و خودم صورتش را شستم … خيلي تلاش كردم براي آب گرم اما نشد … براي خودم خيلي رنجآور بود كه او را با آب سرد شستشو ميدهيم … پس از شستشو لبخندي كه روي صورتش بود نمايان شد. روي جنازه يك پا با پوتين قرار داشت. من خيلي حالم بد شد كه ايشان پايش قطع شده بود …
بعد در غسالخانه كه لباس ايشان را باز كرديم متوجه شديم پاي شخص ديگري است. پاي ايشان شكسته و از پشت برگشته و زير بدن قرار گرفته بود. اين شكستن پا براي من خيلي سنگين بود و حالم خيلي دگرگون شد … در واقع آن پاي ديگر مربوط به رزمنده ديگري بود … البته پشت ايشان تمام تركش خورده بود و سوخته بود. اعضا و جوارح بدن از پشت بيرون ريخته بود … صورتش بعد از شستن نشان داده شد. با آنكه محاسنش و صورتش سوخته شده و جمع شده بود … با هزار دشواري و با راههايي كه بسته بود ايشان را به تهران رسانديم. تمام بدن را شستشو داديم و كفن كرديم اما پيش مادرش فقط صورتش را باز كرديم … و چون ايشان از سادات رضوي و از اولاد امام رضا(ع) بودند در حرم حضرت رضا(ع) در صحن نو، قسمتي كه پله ميخورد، دفن شدند.
كي به شهادت رسيدند؟ اواخر دي ماه 1359 كه بين دفن و شهادت ايشان يك هفته فاصله بود. زيارت عاشورا و علقمه و زيارت حضرت اباالفضل را بالاي سرشان خواندم و سعي ميكردم خودم را حفظ كنم.
خانواده با مسأله شهادت همسرتان چگونه برخورد كرد؟ در تهران دخترم منزل عمويم بود. منتظر بود پدرش را ببيند. خيلي عاشق پدرش بود. وقتي پدرش ميخواست برود او گفت بابا اجازه بده من براي تو چيزي بخرم و يادگاري به تو بدهم. تا براي خريد برود طول ميكشد و پدرش براي اينكه از نظر عاطفي سست نشود سريع حركت ميكند و عازم ميشود. چون او خيلي ناراحت بود و ميگفت مرا هم با خودت ببر و لازم نيست تو بروي. البته پدرش با او صحبت ميكند و به او يادآوري راه حضرت زينب(س) را كرده و سفارشات لازم را ميكند. بعد كه برميگردد او را نميبيند. وقتي كه شهيد شد خيلي گريه ميكرد كه پدرم را ميخواهم ببينم و مرا هم با خودت ببر.
بعد كه من برگشتم منتظر بود كه من پدرش را به خانه بياورم و به او نشان بدهم. خيلي آن شب گريه كرد و فرياد كشيد و شيون كرد. به او گفتم مگر بابايت نگفته تو گريه نكني؟ مگر نگفته تو بايد از حضرت زينب(س) ياد بگيري و مگر برايت از شهداي روز عاشورا تعريف نكرده است؟ وقتي برايش از اين صحبتها كردم او آرام شد، پدرش برايش اوركت قرمزرنگي خريده بود، اين اوركت را تنش كرد و قرآن پدرش را كه برايم آورده بودند در بغل گرفت و خوابش برد. من از اين صحنه در نور ما از منطقه در سالگرد مرحوم پدرم براي ديدن امام آمده بوديم كه به ما خبر شهادت همسرم را دادند.
شمع يك عكس گرفتم در حالي كه اشك روي صورتش غلتيده است و اين عكس را كه آميختهاي از عشق و انتظار و التهاب است در يكي از نمايشگاهها زير عكس پدرش گذاشته بودم. يكي از پسرعموهايم او را برد و جنازه پدرش را نشان داد كه بعضي گفتند كار بدي كردي و بعضي ميگفتند خوب كردي حالت انتظار را از بين بردي. چون من خودم سالها منتظر بودم پدرم برگردد.
خودتان چگونه با جنگ آشنا شديد؟ مسأله جنگ كه پيش آمد، هر ايراني و هر مسلماني، احساس خاصي نسبت به جنگ داشت. يادم است جنگ كه شروع شد من لبنان بودم. در ساختمان مدينةالزهرا. خيلي حالمان بد شد. براي حركت خاصي رفته بودم و قرار بود بعد از آن براي مسأله امام موسي صدر بروم. اما وقتي خبر جنگ را شنيدم مثل پُتك به سرمان خورد و شوكه شديم و قرار شد هر طوري شده برگرديم. فرودگاه بسته بود و پرواز نداشتيم. سعي كرديم با اتوبوس برگرديم و اين چند روزي كه طول كشيد با اتوبوس به تهران رسيديم، بر من يك قرن گذشت. يادم است يكي از شيعيان لبنان كه به ايران آمده بود به من گفت: «خواهر فاطمه، سرزمين شما سرزمين ما است و من آرزو دارم بيايم و در سرزمين شما ايران عليه دشمنان اسلام بجنگم و آنجا به شهادت برسم. چون همه سرزمينهاي اسلامي مال ما است و ما متعلق به آنها هستيم.» پسر جوان 20 سالهاي بود كه هنگام غروب اين را به من گفت. نور از قيافهاش ميباريد و اين حرف را كه ميزد با تمام عشق ميزد و اين احساس را تمام بچههاي رزمنده لبناني داشتند.
بهترين رزمندگان لبنان به ايران آمدند و تعدادي شهيد شدند. البته جنگ ما با جنگ جنازه را تحويل گرفتم؛ متأسفانه مقداري سوخته بود و صورتش سياه شده بود قابل شناسايي نبود فكر ميكردم اگر اين جنازه را با اين وضع به مشهد بياورم و مادرش او را با اين وضع ببيند، تحمل نخواهد كرد.
آنها فرق داشت. جنگ شهري با جنگ توپ و تانك فرق داشت و هر كس به شهر خود آشناتر است و كارآيياش بيشتر است. حتي بچههاي ما كه از تهران ميرفتند تا به جنوب عادت كنند و آشنا شوند، مدتي طول ميكشيد.
در هر حال من به سرعت به ايران برگشتم و به دكتر چمران در استانداري اهواز ملحق شدم. ايشان مرا به اسلحه و مهمات تجهيز و با يك اكيپ (راننده، جيپ، خمپاره 60 و آر پي جي و …) همراه كردند كه براي تكزني و جنگهاي چريكي ميرفتيم. تكزني يعني اينكه ما تا كيلومترها نيرو نداشتيم و آن طرف 700 تانك فقط در يك منطقه بود. مسايلي بود كه فقط نيروي الهي ميتوانست كمك كند كه خط ايستادگي كرده و سقوط نكند. با آن همه امكانات، عكس هوايي ميتوانستند بگيرند. امكانات تجهيز شده داشتند، آمادگي صد در صد داشتند و ميدانستند ما چيزي نداريم. ولي نميتوانستند جلو بيايند.
آن وقت، چهار، پنج نفر با وسايل اوليه مثل خمپاره 60 و آر پي جي از داخل جوبهاي آبي كه براي كشاورزي استفاده ميشد، ميگذشتيم و به آنها ضربه ميزديم. بعد از چهار تا خمپاره جايمان را عوض ميكرديم. در مقابل، آنها صدها خمپاره جواب ميدادند. بعد چهار كيلومتر آن طرفتر از محل ديگري حمله ميكرديم و تا ماهها اين عمليات كوچك را ادامه ميداديم تا خط حفظ شود.
فقط كارهاي چريكي انجام ميداديد؟ دكتر ميدانست من روحيه رزمي دارم و مقداري هم تيراندازي را بلد بودم. به عنوان نيروي رزمي عمل ميكردم. اگر لازم بود به عنوان امدادگر وارد كار ميشدم و زخم بچهها را ميبستم و در صورت لزوم تهيه عكس و خبر را هم بر عهده داشتم كه البته در اين زمينه دكتر چمران خيلي مرا تشويق كرد و عكسهاي زيادي از آن ايام دارم و تا به حال چندين نمايشگاه عكس را راهاندازي كردهام.
در خوزستان صحنههايي بود كه من فكر ميكردم از بچگي اين صحنهها را شاهد بودهام و چون الجزاير و جنگهاي الجزاير برايم مطرح بود كه مسلمانان به خاطر اسلام ميجنگند و اينها در ذهن ما بود. علاوه بر اينكه مادرم داستانهاي پدرم و رزم ايشان را تعريف ميكردند و اين صحنهها برايم تداعي ميشد و آشنا بودم.
مناطق دب حردان، ملاشي، فوليآباد، … كه خطهاي اوليه جنگ در آنها بود براي من آشنا بود. دكتر چمران خيلي تلاش كرد اهواز سقوط نكند. اولين محاصره سوسنگرد به اين ترتيب شكسته شد: يكي از لبنانيها، به نام علي عباس، از بچههاي خيلي خوب لبنان و دانشجوي رشته پزشكي بود، به بچههاي لبناني درس فقه ميداد، از نظر علمي و مطالعاتي بسيار وارد بود، مؤمن و با اخلاص بود و در آخرين بار كه به لبنان رفته بود با دختري به نام سميرا نامزد كرده بود و طبق رسوم آنجا، نامزد كه ميكنند عقد هم ميكنند و ميگويند «قَرَأتُ فاتحه»؛ يعني محرم شديم. يك بار به او گفتم: چرا خانمت را نياوردي؟ گفت: ما نامزد شديم و فاتحه خوانديم. دكتر به خاطر تجربه جنگي به او گفت كه قسمتي از سد دز را كه نزديك عراقيها بود منفجر كند و بدين ترتيب آب را داخل محاصره عراقيها كرد و چون زمين خوزستان گِل رس است تانكهاي زيادي در گِل ماندند. علي عباس فرار كرد. اما سه، چهار گلوله به پهلويش خورد و در بيمارستان بستري شد و بعد از مدتي دوباره به جنگ برگشت و سرانجام قبل از شهادت دكتر چمران شهيد شد.
اين جنگ براي ما دانشگاه بود. گرچه ما خيلي صدمه خورديم. هدف از خلقت بشر تكامل است. اين تكامل يعني اينكه تمام نيروهاي شيطاني از وجود ما بيرون بريزد و نيروهاي الهي جايگزين شود. و در جنگ چنين شد. در دانشگاه جنگ آنها به بالاترين مراحل تكاملي و انساني از طريق ايثار و فداكاري رسيدند. من در جنگ، عزيزترين كسانم را از دست دادم، همسرم، دكتر چمران كه برايم مريد و مراد بود و بچههاي دستهگلي كه همه نمونه اخلاق و تعهد بودند.
مقام معظم رهبري را اولين بار كجا ديديد؟ اولين باري كه از امريكا به ايران آمدم و هنوز انقلاب به پيروزي نرسيده بود. يك بار به مشهد رفتم. با مامان به حرم رفتيم. در رواق طبقه دوم دورادور صحن كهنه، روحاني جوان خوشقيافه خوشلباسي در حال سخنراني در باره شهادت بود. سخنراني جالب انقلابي و زيبا بود و خيلي لذت بردم. من از آن آقا خيلي خوشم آمد. دفعه بعد كه خدمت رسيدم، قبل از جنگ به خاطر بلوچستان بود كه ميخواستم بچهها را ببينم. حدود 8 ـ 7 سال آنها را نديده بودم. از راسك، بافتان و باباكلات و پيشين ديدن كردم. مثل بچههاي خودم بودند. بزرگ شده بودند. خيلي از نظر اعتقادي و مطالعاتي پيشرفت كرده بودند. در اين سفرها، گزارشاتي تهيه كرده بودم. در ايرانشهر خدمت آقا رسيدم و مسايل را با ايشان مطرح كردم. خيلي اظهار لطف كردند. دفعات بعد در جنگ ايشان را ميديدم. در مورد روحيات ايشان، شهيد شاهچراغي با من صحبت ميكردند. ايشان خيلي به آقا علاقهمند بودند. روحيات و معرفت و اديب بودنش را به من ميگفتند. من هميشه براي ايشان يك شعر زيبا، يك مطلب جديد تهيه ميكردم. روحيه لطيفي دارند. گهگاه چون من خدمت دكتر چمران بودم و ايشان آنجا ميآمدند، ايشان را ملاقات ميكردم. خيلي به من اظهار لطف داشتند.
تلخترين خاطره آن ايام چه بود؟ تلخترين خاطرات، شهادت بچههايي بود كه با آنها دمخور بوديم. من و خانم چمران در ساختمان طبقه بالا بوديم و خانم ديگري نبود. گهگاه خانمها كه به آنجا سر ميزدند، پيش ما ميآمدند. بعضي اوقات خانمها از تهران ميآمدند و تمايل حضور در جبهه را داشتند كه امكان بردن آنها نبود مگر براي ديدار، در زماني كه خط ساكت بود. برنامهريزي هماهنگي در اين زمينه نداشتيم. يك بار خانمي كه به آنجا آمده بود گفت: ميداني از اين بچهها چه كسي شهيد ميشود؟ گفتم: نه. گفت: اكبر چهرقاني شهيد ميشود. گفت: ببين اين چقدر در كارش دقت دارد، چقدر به اسلحهاش ميرسد، چقدر در لباسهايش منظم است، ببين چقدر كارهايش حساب شده است! او با تمام وجود به راهي كه ميرود عشق ميورزد. اوست كه شهيد ميشود. اتفاقا اكبر چهرقاني تيپي داشت كه همه به او علاقهمند بودند و دكتر هم او را دوست داشت. او از نيروهاي مخصوص و تعليم ديده بود. اكبر چهرقاني هميشه براي نماز صبح بقيه را از خواب بيدار ميكرد، هميشه منظم بود و كارهايش روي حساب و كتاب بود. در اكيپهايي كه آنجا مستقر شده بودند، برنامههاي منظم داشت و خيلي عاشقانه و بيصدا و بيادعا كار ميكرد. اتفاقا در روز شكستن محاصره سوسنگرد كه روز قبل از تاسوعا بود، 400 نفر از بچههاي سپاه داشتند از بين ميرفتند و بعضي وقتها با بيسيم اطلاع ميدادند كه ما ميتوانيم از مغازهاي كه صاحبش در اينجا نيست چيزي برداريم و امام فتوا داده بودند ميتوانيد، مسألهاي نيست. عراقيها نصف شهر را گرفته بودند، بچهها در مخمصه عجيبي قرار داشتند. برابري نيروها يك به چند صد ميرسيد. يعني، اين طرف 4 تانك داشتيم، آنها آن طرف 800 تا. هر روز براي عمليات ميرفتيم. يك بار هم من در محاصره گير كردم، كه يك شب واقعا ترسيدم. احساس ميكردم هزاران تانك در حال عبور از سر ما است. چرخهاي آن را احساس ميكردم. روز قبل از تاسوعا هنوز آفتاب نزده بود. قبل از طلوع، مرحوم دكتر مقداري نان خشك يزدي داشت و سيبهاي گلاب كوچك را به عنوان صبحانه تقسيم ميكرد. اكبر چهرقاني و چند نفر ديگر در جيپ روباز دنبال ما ميآمدند. در حين حركت با هم شوخي ميكردند. از هم سبقت ميگرفتند. تا به محلي رسيديم كه درگيري خيلي شديد بود. حركت كرديم. به كنار جاده اهواز ـ سوسنگرد رسيديم. دكتر به من گفته بود برو نيروهاي لبناني را بياور. احساس كردم دكتر مرا دنبال چيزي ميفرستد كه در خط نباشم. تا من بروم و لبنانيها را از آن خط به اينجا بياورم، طول ميكشد و بنابراين دنبال دكتر رفتم و با فاصله 10 ـ 5 دقيقه عقبتر از او حركت ميكردم. درگيري آن روز آنقدر عجيب بود كه حد نداشت. هليكوپترهاي عراقي، من به سرعت به ايران برگشتم و به دكتر چمران در استانداري اهواز ملحق شدم.
ايشان مرا به اسلحه و مهمات تجهيز و با يك اكيپ همراه كردند كه براي تكزني و جنگهاي چريكي ميرفتيم.
تانكها، آر پي جي، موشكها و … دايم در فعاليت بودند. صحنههاي عجيب و رقتباري بود كه انسان قيامت را ميتوانست ببيند. انسان در آن صحنه نميدانست چه بايد بكند. زير آتش و بمب و تركشهاي شديد، … رفتم به جايي كه بعد از آن نيرو نبود. بختياريها بودند كه ميگفتند خانم نواب، بيا پيش ما. ميخواهيم به شكار تانك برويم. گفتم: ميخواهم دكتر را پيدا كنم. گفتند: شما اول بيا پيش ما. به اصطلاح ميخواستند كارهايشان را به من ارائه دهند. دكتر، كنار جاده سوسنگرد از پايين حركت كرده بود و من ايشان را گم كرده بودم. البته بختياريها با تفنگهاي 106 خوب ميجنگيدند و تانك ميزدند. با آنها همراه شديم. گروه 20 نفري بوديم، كم كم تعدادي از آنها به كانالهاي ديگر هدايت شدند تا بجنگند. آخر ما به جايي رسيديم كه كانال دور ميزد. متوجه شديم در قلب دشمن قرار داريم يعني از پشت سر، سمت راست، سمت چپ، … گلوله ميباريد و در محاصره قرار داشتيم. نزديك ظهر بود. روز هشتم محرم، قمقمهها خشك بود. هوا به شدت گرم بود. هيچ كس يك قطره آب نداشت، آنجا آقاي بختياري بود و يك بيسيمچي و دو رزمنده كه آر پي جي داشتند و در حال و هواي خودشان بودند. آنها را به دو سمت مخالف نشاندم كه اگر تانك آمد مواظب باشند، انسان تا آخرين لحظه زندگياش بايد مراقب باشد و منتظر بوديم كه تانكها از يك سمت به سر ما هجوم بياورند، هيچ كار ديگري هم نميتوانستيم بكنيم، همراه من نارنجك و چند خشاب بود و كلاش داشتيم. از تشنگي آقاي بختياري مرا صدا كرد و گفت بيا جلوتر. رفتم.
گفت: گوش كن.
ديدم بيسيمچي آذري به زبان تركي روضه حضرت زينب(س) را ميخواند.
آنقدر اين صحنه قشنگ بود كربلا و عاشورا و تشنگي عطش هر لحظه آماده تكه تكه شدن و آن فضا، جلوي چشمان ما مجسم شد.
همه داشتند هلاك ميشدند. لبها خشك بود. حرارت آفتاب روي سرمان بود و قيامت كامل بود. هليكوپترهاي دشمن در فعاليت بودند. موشكهايي كه مثل فرفره از بغل گوشمان رد ميشد. زمين و آسمان گلوله بود. در چنين وضعي به فاصله چند متر از بچهها نشسته بودم. آقاي بختياري مرا صدا كرد و گفت بيا جلوتر. رفتم. گفت: گوش كن. ديدم بيسيمچي آذري به زبان تركي روضه حضرت زينب(س) را ميخواند. آنقدر اين صحنه قشنگ بود، كربلا و عاشورا و تشنگي عطش، هر لحظه آماده تكه تكه شدن و آن فضا، جلوي چشمان ما مجسم شد. صحنه با مسمّايي بود. ما ديگر در حال و هوايي ديگر قرار گرفتيم. خيلي لذتبخش بود. آن لذت را من هيچ وقت نميتوانم فراموش كنم. مدتي گذشت و ما منتظر بوديم. يك دفعه در عرض چند دقيقه تمام صحنه عوض شد. شما فكر كنيد گلولههاي توپ و تانك و … يك دفعه قطع شد و آن حرارت و خشم زمين و آسمان كه در هم پيچيده شده بود، يكباره آرام شد. فقط صداي رگبار تيربارها هنوز به گوش ميرسيد و ناگهان عراقيها تانكها را رها كرده و فرار كردند. اين رگبار تيربار هم به خاطر اين بود كه بقيه بتوانند فرار كنند. يكي از بچهها سوار ماشيني از آنها شد و آن را به طرف ما آورد. قرار گذاشتيم به طرف مقر عراقيها برويم و غنيمت برداريم و آن را به دكتر نشان دهيم. مثل شاگردي كه ميخواهد همه فداكاريهايش را به معلم نشان دهد. ما ميخواستيم همه آنچه را كه ميتوانيم به دكتر نشان دهيم. يك ماشين عراقي با سرعت به سمت ما ميآمد. قرار شد من اول يك رگبار دور ماشين بزنم، اگر خودي باشد كه مرا نميزند ولي اگر عراقي باشد دفاع ميكند و مشخص ميشود. من جلوي ايفا رفتم و رگبار بستم. اين اولين غنيمت ما بود و همه ما با هم به اين ماشين آويزان شديم تا پيش دكتر برويم و نشان بدهيم كه با اولين غنيمت ما آمديم! لذت پيروزي زياد بود و اصلاً نميتوان آن را توصيف كرد. شيرينترين، زيباترين و جالبترين لذتي كه همراه با معنويت بود و پر از لطافت. شما فكر كنيد در اين صحنه پيروزي بزرگ، ما قرار است پيش فرمانده جنگ برويم. دشمن هنوز در حال تيراندازي بود. اما ما حاضر نبوديم وقتي موشك ميآيد روي زمين بخوابيم و حتي حاضر نبوديم از ماشين پياده شويم. وقتي به منطقهاي رسيديم كه مرحوم دكتر آنجا بود، هرچه گشتيم دكتر را پيدا نكرديم. اكبر هم با دكتر بود. هرچه ميگرديم كسي را پيدا نميكنيم. صحبتها واضح نبود:
ـ دكتر تير خورد ـ دكتر شهيد شد ـ اكبر تير خورد ـ اكبر شهيد شد.
شما تصور كنيد تمام زيبايي صحنه، تمام لذت پيروزي حق بر باطل به فرماندهي امام خميني، يكدفعه تبديل به سختترين رنجي كه ممكن است وجود داشته باشد شد. در يك آن، همه چيز عوض شد. تلخترين و رنجآورترين درد را من احساس كردم. زيباترين لذت و ناگهان سختترين رنج! تصور كنيد يك انسان در كنار كساني باشد كه هر لحظه تمام خوبيها و زيباييهاي معنوي، شجاعتها را در آنان ميبيند، تمام صداقتها و مردانگيها را ميبيند، همرزم شما، همكار شما، استاد شمايند و ناگهان بگويند آنها كشته شدند. به قدري سخت است كه خدا ميداند. دردناكترين چيزي كه وجود دارد. بالاتر از مرگ همه عزيزان است. آن از دست دادن، خيلي با حالت عادي فرق دارد. تصور كنيد من كه هميشه سعي ميكردم قيافه محكمي از خودم ارائه دهم كه همه رزمندهها با ديدن من به استقامت تشويق شوند و كوچكترين سستي را قبول نميكردم ـ زماني بود كه ميخواستند عقبنشيني كنند، اما من گفتم كه جلوتر از همه ميجنگم و كسي حق ندارد عقبنشيني كند ـ يكدفعه از هم پاشيده شدم. حالت پريشاني داشتم. من كه به همه درس ميدادم، درس فداكاري و شجاعت و شهامت و … را از دست دادم و اشك ميريختم و زار ميزدم. با بچهها ميان مجروحين، لابهلاي جنازهها از اين منطقه به آن منطقه ميرفتم. در شهري كه تازه فتح شده و محاصرهاش شكسته شده، جاده باز شده بود و 400 نفر نجات پيدا كردند، وارد اين شهر شديم اما با دلي كه تمام وجودمان اشك است، تمام سلولهاي بدنمان خون گريه ميكند، با اين همه رنج و … هرچه سعي ميكنم خودم را حفظ كنم اما نميتوانم. كسي نميداند دكتر كجاست؟ اكبر چهرقاني كجاست؟ آنها كه صبح زود با هم ميخنديدند، دكتر ميان ما نانهاي كوچك يزدي را تقسيم ميكند، اكبر اشاره ميكند كه ما زودتر برسيم، آن همه خنده و شوخي بدون ترس، با شجاعت وارد ميدان شدن، در عين حال نگران بچههاي در حال محاصره بودن، اما به ديگران روحيه دادن، با نشاط برخورد كردن … حالا فكر كنيد من دنبال جنازه ميگردم …هرچه گشتم پيدا نكردم.
به سمت اهواز رفتيم، هر كجا كه ميگفتند شايد اينجا باشد، كنار جاده، غسالخانه، آمبولانسها، … را گشتيم. يادم است من بارها و بارها به سوسنگرد و بستان رفته بودم، اما آن روز آن مسافت از سوسنگرد تا اهواز براي من سالها طول كشيد و اين سالها آنقدر رنج بود، آنقدر درد بود كه من با صداي بلند فرياد ميزدم. با يكي از رزمندگان دكتر با يك جيپ حركت ميكرديم. همه آداب و پرستيژ را فراموش كرده بودم. چون تنها زن رزمنده در آنجا بودم، پرستيژ خاصي را رعايت ميكردم ـ يك روز كسي آمد و گفت خانم نواب، اين سرگرد … آدمها را ميكشد، پسرش كشته شده، خيلي دستپاچه بود. گفتم: مگر در جنگ نقل و نبات پخش ميكنند. شهيد شد كه شد! چرا روحيه ديگران را ضعيف ميكني؟ آنقدر قاطع ايستاده بودم كه ساكت شد و ضعف روحياش برطرف شد ـ حالا خودم فرياد ميزدم. آنقدر آن روز نذر كردم، اشك ريختم، وقتي رسيدم فهميدم كه اكبر چهرقاني شهيد شده و دكتر تير خورده و در حال عمل او هستند و اجازه ملاقات ندادند. دنبال جنازههاي مختلف رفتيم و جنازه چهرقاني را پيدا كرديم. من در ستاد هميشه چادر سر ميكردم ولي در منطقه و در خط چادرم را برميداشتم و مانتو و شلوار ميپوشيدم و روسري رنگ نظامي به سر ميكردم و گاه اوركت ميپوشيدم. ولي هميشه چادرم در كيفم بود كه از آن استفاده كنم. آن روز از شدت پريشاني چادرم را گم كرده بودم و خجالت ميكشيدم در ستاد بدون چادر بيايم. با آن فانوسقه و خشابهايي كه آويزان بود و اسلحه … قيافه عجيبي داشتم. تمام وجودم التهاب بود … دكتر آنقدر روحيه والايي داشت كه اصلاً نگذاشت او را بيهوش كنند. بعد از پايان عمل به من اجازه ديدار دادند. خانم چمران هم آنجا بود. وقتي در اتاق را باز كردم، دكتر را ديدم كه پايش را گچ گرفتهاند. چهره دكتر از نظر معنوي طوري بود كه تمام غصهها و التهاب و رنجها را فراموش كردم و آرامش بسيار عجيبي پيدا كردم. دكتر سعي داشت از من پنهان كند كه اكبر چهرقاني شهيد شده. حالا ما هم همراه جنازه اكبر هستيم و ميخواهيم كتمان كنيم كه اكبر شهيد شده است! بعد دكتر يك سري مطالب را مطرح كرد و صحبت كرد.
پس از جراحت دكتر در آنجا مانديد؟ من وابستگي خاصي به جبهه داشتم. كشش عجيبي به خط مقدم داشتم كه مرا خيلي بيتاب ميكرد و احساس ميكردم بايد در آنجا حضور داشته باشم. يك عشق عجيبي داشتم و فضاي بيوزني كه هست، احساسي كه وابسته به هيچ چيز نيست، هيچ چيز نميخواهد فقط عشق و خداست و هر لحظه آماده كشته شدن است. نميدانم چه طور بيان كنم. فضاي زيبا و كشش و جذابيت حالات طوري بود كه من دلم نميخواست هيچ كجاي ديگر حضور داشته باشم.
چه فعاليتهاي ديگري داشتيد؟ با روزنامه كيهان و چند مجله ديگر در ارتباط بودم. دكتر چمران خيلي تشويقم كرد كه عكس بگيرم و ميگفت اينها سند تاريخ است، اولين عكسهايي كه از جنگ چاپ شد، عكسهايي بود كه من فرستاده بودم كه يكي از آنها عكسهاي محمد اللّهداد بود. آنها 4 برادر بودند. از بچههاي «كوي كن» كه همه در جبهه حضور داشتند. حسن، محسن، عبداللّه، محمد و دايي آنها كه پيرمرد محترم نوراني بود كه من از ايشان هم فيلمبرداري كردم و فكر ميكنم فيلمها دست خود آقاي اللّهداد باشد. حسن اللّهداد در كميته ايران ناسيونال بود، محسن اللّهداد از برادران مخلص و تحصيلكرده امريكا در رشته الكترونيك بود. با همسرش نزد دكتر چمران به لبنان رفته بودند، حتي آنجا طوري برنامهريزي كردند كه كسي متوجه نشود كه آنها زن و شوهر هستند تا كاملاً در اختيار برنامههاي مبارزاتي قرار بگيرند، محسن طوري رفتار ميكرد كه همه فكر ميكردند يك كارگر ساده و شوخ است. به من ميگفت: خانم نواب، خيلي به نفع اسلام است شما شهيد بشويد! آنقدر دكتر چمران ميخنديد. وقتي بچهها شهيد ميشدند، ما ديگر تا مدتها مرخصي نميرفتيم. ميگفتيم ميمانيم تا شهيد شويم. خبر به روزنامه كيهان رسيد كه نواب شهيد شده و حتي گفته بودند تيتر روزنامه را نگه داريم كه اگر شهيد شد، ما تيتر بزنيم … آقاي اللّهداد و بچهها در اهواز فهيمدند من در ستاد هميشه چادر سر ميكردم ولي در منطقه و در خط چادرم را برميداشتم و مانتو و شلوار ميپوشيدم و روسري رنگ نظامي به سر ميكردم و گاه اوركت ميپوشيدم. ولي هميشه چادرم در كيفم بود كه از آن استفاده كنم.
آن روز از شدت پريشاني چادرم را گم كرده بودم و خجالت ميكشيدم در ستاد بدون چادر بيايم.
با آن فانوسقه و خشابهايي كه آويزان بود و اسلحه …
قيافه عجيبي داشتم.
يك بار عدهاي به دكتر چمران اعتراض كرده بودند كه چرا اين بچهها را راه دادي.
اينها بچههاي ملتزم به اسلام نيستند. بچههايي هستند كه سر كوچه ميايستند و با موتور ژست ميگيرند …
دكتر چمران گفت بگذار يك بار فرصت خوب شدن را به آنها بدهيم.
كه بچهها دنبال من ميگردند كه ببينند شهيد شدم يا نه؟ ايشان هم گفتند وقتي خبر به همه جا رسيد، پس شهيد شدي. مراسم سينهزني و نوحهخواني و تظاهرات راه انداختند … تمام آنها كه در آن مراسم بودند شهيد شدند … آقاي سيرين كه از كيهانيها بود و با ما به لبنان هم آمده بود، رژه و مراسم را فيلمبرداري كرده بود. در پايان مراسم هم با خواهر شهيدشان مصاحبه كردند!
اولين سؤال اين بود كه خواهر، نحوه به شهادت رسيدنتان را براي ما تعريف كنيد! من اصلاً جلوي بچهها نميخنديدم و جدي بودم. آنجا خيلي خندهام گرفته بود. رويم را به ديوار ميكردم تا بچهها خندهام را نبينند. محسن اللّهداد ميگفت: خانم نواب، خيلي به نفع اسلام است شما شهيد بشويد …
يك بار نماينده رشت به منطقه آمده بود. من تا آن وقت نميدانستم محسن چقدر اطلاعات دارد. در ستاد اهواز بوديم كه اين نماينده پرسيد ما چقدر خاكمان را از دست داديم، عراقيها چقدر خاك ما را پس دادهاند و پيشروي كرديم و … محسن شروع به صحبت كرد كه مهم نيست چقدر از خاك ما از دست رفته، مهم نيست چقدر كشته شدهاند! اينها آزمايشات خداوندي است كه درجه فداكاري ما را نشان دهد …
دو ساعت او صحبت كرد و دو ساعت من اشك ريختم. آن آقا مبهوت شده بود و گريه ميكرد. خانمي به نام مليحه سعيدي كه آنجا بود مبهوت مانده بود. محسن مثل يك عارف و يك فيلسوف صحبت كرد. تفكر، ديدگاه و زاويه ديد او از افقهاي بالا بود.
وقتي به تهران ميرفتيم با همين نماينده همراه بوديم. گفت: ميداني كدام يك از اين بچهها شهيد ميشود. گفتم: نه. گفت: محسن. من خيلي حالم بد شد، هر چقدر بيشتر ارزش شخصيتها و معرفتها را حس كنيد بيشتر به خاطر از دست دادن آن ناراحت خواهيد شد. محسن كسي بود كه اگر دو ساعت با من حرف ميزد، هرگز به قيافه من نگاه نميكرد. جزء افرادي بود كه قديس هستند. فكر كنيد محسن كسي بود كه وقتي پل فرماندهي را نصب ميكردند و مدت نصب، من چند روز آنجا بودم، عكسي دارم كه روي يك مشمع كنسروها را باز كرده بودم، هيچ كس نان نداشت تا غذا بخوريم. آنقدر در اين خانه نيممخروب روستاييان گشته بود تا توي آشغالها نان خشك پيدا كرده بود تا غذا بخوريم، فرمانده آنجا محسن بود. خاطرات عجيبي بود. در جنگ من زمان حمله كلاشينكف ميبردم. معمولاً با بچهها صحبت ميكردم. تا وقتي مرحوم دكتر زنده بود در خطهاي مختلف بودم. گزارشاتي كه داشتند، كارهايي كه كرده بودند، موقعيت خط را به من ميگفتند و من اطلاعات را براي دكتر ميبردم. در هر جايي كه بودم زخمي اگر بود، زخميها را ميبستم و براي مجروحين كمكرساني ميكردم.
آيا تا پايان جنگ دايما در جبهه حضور داشتيد؟ چون دخترم در تهران نزد خانواده عمويم بود، بايد به او سر ميزدم. بعد از فتح خرمشهر مدتي به لبنان رفتم. 6 ـ 5 ماه آنجا بودم كه زمان حمله اسرائيل به جنوب لبنان بود كه البته داستانهاي آن موقع زياد است … كاظم اخوان، از زمان دكتر در جبهه بود. فرد بسيار مخلص و پاكي بود. بچهها واقعا مقدس بودند. در عمليات فتح خرمشهر مدتي كاظم گم شد، مادر هم نداشت، خيلي باسخاوت بود، اهل مشهد بود، پدرش براي او بوتيك تهيه كرده بود كه او پايبند شود، او لباسها را ميفروخت و پول آن را به جبهه ميآورد. با دوربين خودش عكس بچهها را ميگرفت، با پول خودش چاپ ميكرد و بين بچهها تقسيم ميكرد يا سوغات ميخريد. من او را تشويق به عكس گرفتن كردم. دكتر مرا تشويق كرد و من، كاظم را. از دكتر عكسهاي زيبايي گرفته بود و به من گفت خبرگزاري جمهوري اسلامي گفته بيا با ما همكاري كن. من او را تشويق كردم. هنگام حمله به لبنان هم قرار بود با هم برويم، منتهي ناگهان براي من مسألهاي پيش آمد و من گرفتار شدم. كاظم زودتر از من رفت و چند بار تماس گرفت كه كي ميآيي. من گفتم ميآيم. امروز، فردا ميشد. و وقتي كه رفتم كاظم و حاج احمد و … رفته بودند ميان اسرائيليها كه كتائب آنها را گرفتند و از سرنوشت آنها خبري نيست. خدا ميداند من چقدر از اين بچهها فداكاري ديدم، ايثار ديدم، چقدر عظمت و شجاعت ديدم. هر كدام از اينها يك قهرمان بزرگ هستند. تمام اين جنگ با رنجهايش يك طرف، خدا ميخواست نشان دهد، چقدر فداكار داريم. در يك لحظه چطور ميتواند اين همه عظمت پديد بيايد. از هيچ به همه چيز رسيدن. يك انسان معمولي به يك اسطوره مبدل شود. يكي از راه برسد و از صحابه امام حسين(ع) بشود و خدا ميخواست اينها را به وجود بياورد، و گرنه جنگ هم بهانه بود. تا هر كدام براي ما يك درس بشوند. اگر نسل جوان با اينها آشنا شوند، ميفهمند حقيقت چيست. عظمتهاي روح چيست، انسان چگونه ساخته ميشود و انسان به چه مرحلهاي ميرسد؟ آيا بعد از سفر لبنان، باز هم به جبهه بازگشتيد؟ چند سال آخر جنگ به جبهه ميرفتم. ولي به آن صورت كه فعال در جبهه باشم نبودم. در كردستان و جاهاي ديگر بودم. فعاليتهايم زياد بود، مدتي دخترم را براي عمل به آلمان بردم. حضورم فاصله داشت. مدتي هم لبنان بودم.
از پذيرش قطعنامه چگونه باخبر شديد؟ ما اعتقاد داشتيم، هرچه رهبر بگويد اطاعت ميكنيم. بگويد تكه تكه شويم، ميشويم. تمام وجودمان دستور و حركت رهبر بود. وقتي ميگفت بجنگيد، ميجنگيديم. ميگفت صلح، صلح ميكرديم. صلح بعد از اين همه جنگ، خيلي غير منتظره بود. با اينكه جنگ، فرسايشي و رنجآور شده بود با تمام اين تفاسير، طرح قطعنامه مثل اين بود كه انسان به جايي برسد و ناگهان او را به زمين بزنند. يكدفعه ساختماني را ساخته و يكدفعه متلاشي شود …
اما حرف، حرف امام بود. گرچه ما هميشه به آرزوي كربلا حركت ميكرديم. يادم است در آن سالها به مكه رفته بودم. وقتي مارش حمله را در آنجا ميشنيدم، آنقدر حالم بد ميشد كه چرا من به اينجا آمدم. من بايد آنجا بودم تا به كربلا بروم. هميشه فكر ميكردم من همراه رزمندگان با پاي پياده به كربلا ميرسم … البته خداوند ميخواهد ما به اين صورت يا صورت ديگر برويم. اما تحمل پذيرش قطعنامه در آن لحظه براي ما خيلي سخت بود. دخترم فرزند شهيد هم بود. آنقدر گريه ميكرد كه خدا ميداند … حالت عجيبي بود.
شيرينترين خاطرات آن دورانتان چيست؟ در جنگ، همه چيز زيبا بود. وقتي كه حضرت زينب(س) ميفرمايد «ما رأيتُ الا جميلاً» يعني رنجش هم زيبا است، خوشياش هم زيباست … وقتي همه بچهها با آن حالت، همگام با آن پرچمها به سمت خط ميرفتند، قيافههاي معصوم، گاه كمسن و سال، با لباسهاي خاكي اما با حركت محكم به سوي هدف، به دنبال مقصد، زيبا بود … حرف زدن، غذا خوردن، خوابيدن، حركت كردن، فداكاريهاي آنها … ديدن صحنهها، لذتبخش بود. مولكولهاي هوا پر از عشق خدا بود. دريايي از عشق بود. هر تكهاش يك زيبايي خاصي داشت.
به آن روزها چگونه نگاه ميكنيد؟ براي من، از زيباترين و لذتبخشترين لحظات زندگيام بود … همه زيبايي زندگي من آنجا بود. لحظاتي كه من با خداي خودم بودم و تمام چيزها را خدايي ميديدم. وقتي انسان همه چيز را الهي ميبيند، از اين زيباتر چه ميخواهد باشد. يك بار عدهاي به دكتر چمران اعتراض كرده بودند كه چرا اين بچهها را راه دادي. اينها بچههاي ملتزم به اسلام نيستند. بچههايي هستند كه سر كوچه ميايستند و با موتور ژست ميگيرند … دكتر چمران گفت بگذار يك بار فرصت خوب شدن را به آنها بدهيم. بگذار باب شهادت را كه خدا باز كرده نبنديم، معلوم نيست تا كي باز باشد. آنجا آنقدر زيبايي بود كه هر كه ميآمد، عاشق ميشد و همه چيز الهي ميشد و آنجا رنگ خدايي را حس ميكرد. نيروهاي برباد رفته را دكتر جمع ميكرد. و آنان چه كردند! در تاريكي با نور كم، كنار شهيد سرهنگ رستمي نقشه عمليات را پياده ميكردند؛ شبهاي عمليات، برنامهها، …
يكي از آقايان به نام اخوان در خبرگزاري بودند. ميگفتند: خانم نواب، ميدانيد اگر جنگ نباشد، ما چه را از دست ميدهيم. گفت: اين انقطاع دايم را از دست ميدهيم. معمولاً انسان آنقدر كثرت، دور و برش هست كه وحدت را حس نميكند؛ اما آنجا توحيد را حس ميكردي.
زيباترين نوع توحيد را احساس ميكردي.
در حال حاضر به چه كاري مشغول هستيد؟ اگر نسل جوان با اينها آشنا شوند ميفهمند حقيقت چيست.
عظمتهاي روح چيست انسان چگونه ساخته ميشود و انسان به چه مرحلهاي ميرسد؟ در مؤسسه فرهنگي شهيد نواب صفوي خدمت ميكنم. برنامههاي فرهنگي در دست داريم و در جلساتي كه با جانبازان و رزمندههاي آن دوران داريم، حسرت ميخوريم!
خانم ميرلوحي، ضمن سپاسگزاري از شما به خاطر وقتي كه به ما داديد، در پايان آيا براي خوانندگان محترم مجله پيام زن و زنان جامعه اسلامي نكته مورد تأكيدي داريد؟ مهمترين الگوي ما كه الگوي تمام زنان جهان است، فاطمه زهرا(س) است. زندگي را به ما آنها ياد دادند. تجملگرا نباشيم، ظاهربين نباشيم، با انديشههاي كوتاه، فكرمان را خراب نكنيم، هميشه سعي كنيم انديشهمان بلند باشد، مخصوصا زن كه به نظر من توانايي و اثرگذارياش بيشتر از مرد است. گرچه مرد، قدرت ظاهري است و نيروي بازو محسوب ميشود، اما زن، قدرت باطني است و ميتواند اثر بگذارد، بر خانوادهاش، فرزندش، برادرش، دخترش، خواهرش، بنابراين نقش او بسيار مهم است. بنابراين هرچه زن به تقوا نزديكتر باشد، هرچه زوائد ظاهري و بياهميت زندگي را بيرون بريزد، خناسها را بيرون بريزد و به جاي آنها صفات الهي را داخل كند، موفقتر است. آن وقت شخصيت معنوي او رشد ميكند. زن از نظر عرفان، خيلي ميتواند سريع رشد كند. زناني كه به مقامات بالا ميرسند، خيلي زياد هستند، زن احساس لطيفي دارد و خداوند تمام لطافتها و زيباييها و عرفان عاطفي را داراست و زن به واسطه اين لطافت، سنخيت بيشتري دارد. اگر هر زني قدر خود را بشناسد، كار مهمي در جامعه كرده است.
وقتي همه بچهها با آن حالت همگام با آن پرچمها به سمت خط ميرفتند قيافههاي معصوم گاه كمسن و سال با لباسهاي خاكي اما با حركت محكم به سوي هدف به دنبال مقصد، زيبا بود.