فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

گلچین بیقراری

23 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

سپیده صبح رسید، جاده هویزه غوغایی داشت،‌سراب بیابان انسان را در ورطه حیرت می‌کشاند، حاجی و آهنگران همراهم بودند، حاج صادق از گذشته‌ها می‌گفت و مرتضی مثل ابر بهار می‌گریست.
چون ابری بر سر خاکی، آن روز فهمیدم بی‌سبب نیست که حسین (ع) سید فاتحان خون از میان شیعیانش اندک نفراتی را برگزید. گزینش امام عشق (ره) گزینش بی‌قراری است.

او به دنبال دل شیدا، در میان رسوایان تاریخ گل‌چین می‌کند، مرتضی نیز گل سرخی در میان گلستان شوریدگان بود.
مردی آسمانی که عصاره روح دردمندش، خدا بود.

منبع : کتاب همسفر خورشید
راوی : دوست شهید سید مرتضی آوینی

 نظر دهید »

دست قطع شده در فلاسك آب

23 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

يادم هست چند ماهي از عمليات والفجر هشت كه ما به فاو رسيديم، مي‌گذشت تابستان بود وسط‌هاي تيرماه رزمنده‌هايي كه تابستان فاو را چشيده باشند بعيد است به اين آساني‌ها آن را فراموش كنند.
در يكي از همين روزهاي گرم و طاقت فرسا كه با موتورسيكلت به طرف خط مي‌رفتيم. در راه مانديم. موتورسيكلت خراب شد و هيچ جوري هم با درست شدن كنار نيامد كه نيامد. آفتاب ملاج‌مان را به جوش آورده بود. من بودم و ناصر امين علي كه بچه محلم بود و در منطقه هفده آموزش و پرورش معلم بود. ناصر خيلي با موتورسيكلت ور رفت ولي فايده نداشت.
به ناصر گفتم: ولش كن بابا! درست نمي‌شود، به درك، پياده مي‌رويم تا خط!
او هم عرق ريزان حرفي نزد، دستهاي روغني‌اش را به خاك ماليد و با پاي پياده به طرف خط راه افتاديم. كمتر از دو كيلومتر با خط فاصله داشتيم. ولي اين گرما چنان امان آدم را مي‌بريد كه خيال مي‌كرديم همين مسافت را بايد تا قيام قيامت برويم. آن قدر كه گرما اذيت‌مان مي‌كرد، انفجار تك و توك گلوله توپ و خمپاره‌اي كه گاهي نزديك و گاهي دورتر از ما زمين را مي‌لرزاند، آزار دهنده نبود.
از جاده‌اي كه كنار كارخانه نمك بود، شانه به شانه ناصر به طرف خط مي‌آمديم. از دور شبح چند رزمنده كه مثل سراب در گرما موج برمي‌داشتند ديده مي‌شد. ما به طرف خط مي‌رفتيم و آنان از خط برمي‌گشتند وانت‌ها و كاميون‌هايي كه با سرعت روي جاده تردد مي‌كردند از ترس همين گلواه‌هاي توپ به تكان‌هاي دست آن چند رزمنده توجهي نمي‌كردند. عراقي‌ها هم جاده و اطرافش را مي‌زدند. ما مي‌رفتيم و آنان مي‌آمدند. هر لحظه به هم نزديك‌تر مي‌شديم. فاصله زيادي از هم نداشتيم كه صداي يك گلوله توپ همه‌مان را زمين‌گير كرد. خوابيديم. گرد و خاك زيادي به هوا بلند شد صداي پر پر زدن تركش ها را مي‌شنيديم كه از بالاي سرمان رد مي‌شود و تن بيابان را سوراخ مي‌كند. چيزي طول نكشيد كه از جايم بلند شدم. از رو به رو يكي از همين رزمنده‌ها كه بسيجي هم بود به طرفم مي‌دويد. مبهوت نگاهش مي‌كردم. اين بسيجي دست چپش را در دست راستش گرفته بود و به طرفمان مي‌دويد.
دستش قطع شده بود! ناصر هم ديد. دوتايي دويديمبه طرفش. رنگ به صورت نداشت. سريع به ناصر گفتم:
- ناصر جان تو شريانش را ببند تا من يك فلاسك آب پيدا كنم.
ناصر با تعجب نگاهم كرد:
رضا مگر نمي‌داني مجروح نبايد آب بخورد؟!‌فلاسك آب را مي‌خواهي چكار؟
جوابش را ندادم. دست قطع شده آن بسيجي را گرفتم و دويدم وسط جاده. اولين كاميون با ديدن دست قطع شده كه در هوا تكانش مي‌دادم، نگه داشت. پرسيدم:
برادر! فلاسك تو ماشين داري؟
راننده با بهت به من و آن دست نگاه مي‌كرد. دوباره با صداي بلند پرسيدم. راننده بدون معطلي از زير صندلي شاگرد يك فلاسك آب بيرون كشيد و به طرفم دراز كرد. فوري گرفتم، آب فلاسك را خالي كردم. خوب بود كه پر از يخ بود.
راننده با لهجه آذري پرسيد: “چه كار مي‌كني برادر؟! “
جوابش را داده و نداده، دست قطع شده را لاي يخ ها فرو كردم و در فلاسك را بستم به راننده هم گفتم: “اين جوري دست سالم مي‌ماند قارداش! “
دويدم به طرف ناصر و آن بسيجي يك دست. پيشاني بسيجي هم تركش كوچكي خورده بود و خطي روي آن انداخته بود ناصر شريان‌ها و پيشاني او را بسته بود راننده كاميون رفته بود. هر سه نفر آمديم روي جاده، يك تويوتا لندكروز پيدايش شد و نگه داشت: بسيجي را سوار كرديم. فلاسك را هم به راننده سپردم و گفتم بدهد به دكترهاي اورژانس، چون دست قطع شده اين بنده خدا فلاسك است. راننده مثل اين كه چيزهايي مي‌دانست، سر گاز را گرفت و مثل برق رفت.
من و ناصر تنها روي جاده مانديم و كوچك شدن تويوتا را تماشا كرديم. ولي چند كلمه آن بسيجي را مدام با خودم تکرار مي‌كرد: “برادر جان! فكر مي‌كني اين كاري كه كردي درست است؟ دست سالم مي‌ماند؟! “
جنگ تمام شد و ما مانديم زير تلنباري از اين خاطرات. حالا اين خاطرات را با خودم به اين طرف و آن طرف مي‌كشم. بعضي وقت ها هم اگر حال و مزاج شيمياي‌ام اجازه بدهد، تكه پاره‌اي از اين خاطرات را مي‌نويسم. بيشتر خاطراتي را مي‌نويسم كه حادثه‌هاي آن انجامي يافته است. مثل همين خاطره‌اي كه خوانديد. ادامه‌اش هم خواندني است.
همين چند وقت پيش بود كه از ميدان ولي عصر به طرف پايين سرازير بودم. تو صف سينمايي قدس جواني را ديدم كه پسر بچه‌ كوچكي بغلش بود و همسرش هم كنارش. زود شناختمش، از خط زخمي كه روي پيشانيش بود، همان خطي كه در آن تابستان داغ فاو از پوست پيشاني‌اش عبور كرده بود
جلو رفتم بدون مقدمه گفتم: ديدي درست مي‌شود برادر! با تعجب نگاهم كرد و گفت: متوجه نمي‌شوم چه مي‌گوييد؟
جواب دادم: فاو يادت هست؟ دستت قطع شده بود و من آن را تو فلاسك آب يخ گذاشتم. وسط‌ هاي حرفم بود كه بچه را داد بغل همسرش و همديگر را در آغوش كشيديم. هي زير لب مي‌گفت: خدا خيرت دهد. عجب روزهايي بود!
بعد مرا به همسرش معرفي كرد. او هم بعد از تشكر گفت: حاجي هميشه از فلاسك آب مي‌خورد. شايد سه چهار تا فلاسك در خانه داشته باشيم.
صف سينما حركت كرد، من هم تنهايشان گذاشتم تا بروند فيلم “آژانس شيشه‌اي ” را تماشا كنند.

راوي: رضا برجي

 نظر دهید »

وقتی آیت‌الله صدوقی به جای بسیجی 14 ساله‌ نگهبانی داد

23 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

محافظ آیت‌الله صدوقی می‌گوید: شهید بزرگوار محراب عبای خود را روی پشت‌بام پهن کرده و فرمودند:‌ «حالا بیا نیم ساعتی بخواب من نگهبانی می‌دهم». امر ایشان را اجابت کردم و خوابیدم؛ اما زمانی که مرا بیدار کردند، هنگام اذان صبح بود.
سومین شهید محراب آیت‌الله شیخ‌محمد صدوقی در سال1287 هجری شمسی در یزد متولد شد؛ وی مدت 21سال در قم به فراگیری علوم اسلامی پرداخت و از آغاز مبارزات امام خمینی(ره) چه پیش از قیام 15 خرداد و چه پس از آن، همواره از یاران و مروجان افکار متعالی ایشان بود.

بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، شهید صدوقی امام جمعه یزد بود و سرانجام در روز یازده تیر 1361 در حالی که جایگاه نماز جمعه را ترک می‌کرد، توسط منافقین به شهادت رسید. «حسن ابویی‌مهریزی» که از نگهبانان بیت شهید صدوقی در روستای حسین‌آباد مهریز بود، خاطره زیبایی را از این شهید روحانی روایت می‌کند.

***

در سال 1358 که آیت‌الله صدوقی به حسین‌آباد مهریز تشریف آورده بودند، من حدود 14 ساله بودم و به عنوان بسیجی جهت نگهبانی به منزلی که معظم‌له حضور داشتند رفته و بر پشت بام پست می‌دادم.

حدود نیمه‌های شب بود که دیدم حاج آقا با نصف هندوانه به پشت بام تشریف آوردند.

ـ بیا باهم هندوانه بخوریم.

ـ آقا من نگهبان هستم و نمی‌توانم ترک پست کنم و به کار دیگری بپردازم.

ـ مگر شما برای من نگهبانی نمی‌دهی؟

ـ بله.

ـ من به شما می‌گویم بیا هندوانه بخوریم.

‌خلاصه دستور ایشان را اجابت کردم.

ـ خیلی خسته هستی؛ بیا نیم ساعت استراحت کن.

ـ خیر من باید سر پست باشم.

ـ چشمانت خسته است و خواب‌آلود.

آیت‌الله صدوقی عبای خود را روی پشت بام پهن کرده و فرمودند:‌ «حالا بیا نیم ساعتی بخواب من نگهبانی می‌دهم». خلاصه امتثال امر نمودم خوابیدم؛ اما زمانی که مرا بیدار کردند، هنگام اذان صبح بود.

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 321
  • 322
  • 323
  • ...
  • 324
  • ...
  • 325
  • 326
  • 327
  • ...
  • 328
  • ...
  • 329
  • 330
  • 331
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • صفيه گرجي
  • زهرا دشتي تختمشلو
  • فاطمه مقيمي
  • رهگذر
  • فاطمه حیدرپور

آمار

  • امروز: 843
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • شهادت نهایت آمال عارفان حقیقی است وچه کسی عارف تر از شهید (5.00)
  • سربازان امام زمان عج ( خاطره ای از شهید محمود کاوه ) (5.00)
  • فرازی از وصیت نامه شهید محمد حسن نظرنژاد (بابا نظر) (5.00)
  • یک خبر تلخ برای معاون گردان (5.00)
  • وصیتنامه روحانی شهید یوسف خانی (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس