فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

بارانی که عراقی‌ها را اسیر کرد

23 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

داوود احمدپور می‌گوید: باید 14 کیلومتر پیاده می‌رفتیم؛ روبروی ما تانک‌های عراق مستقر بود و ما باید از وسط آنها رد می‌شدیم. در حال عبور از مسیر، باران شدیدی گرفت؛ شاکی شدیم که «خدایا الان موقع باران است!».
«داوود احمدپور» از رزمندگان هشت سال دفاع مقدس است که خاطرات بسیاری را از روزهای مقاومت رزمندگان در جبهه‌های نبرد حق علیه باطل دارد؛ وی خاطره‌ای از مدد الهی را در جبهه روایت می‌کند:

***

در مرحله دوم عملیات «الی بیت‌المقدس» یک هفته پشت جبهه اهواز ـ خرمشهر بودیم؛ به ما گفتند از جاده به سمت کوت سواری بروید؛ از جا بلند شدیم و رفتیم؛ باید 14 کیلومتر پیاده می‌رفتیم؛ روبروی ما تانک‌های عراق مستقر بود و ما باید از وسط آنها رد می‌شدیم.

در حال عبور از مسیر، باران شدیدی گرفت؛ شاکی شدیم که «خدایا الان موقع باران است!» خاک رُس تبدیل به گِل شد؛ کفش‌هایمان در گِل گیر کرده بود؛ تعدادی از رزمنده‌ها پابرهنه راه می‌رفتند؛ من کتانی در پا داشتم، چون کتانی‌ام گیر کرده بود‌ آن را از پا درآوردم، بندهایش را به هم گره زدم و دور گردنم انداختم.

بعد از کلی پیاده‌روی به محل مورد نظر رسیدیم؛ یک روز بعد با عراقی‌ها درگیر شدیم؛ آنها باورشان نمی‌شد که توانسته باشیم آنها را دور بزنیم؛ در این درگیری چند نفر از عراقی‌ها را به اسارت گرفتیم؛ آنها از آن روز بارانی برای‌مان تعریف کردند و گفتند: «وقتی باران شدت گرفت، فکر کردیم ایرانی‌ها پیشروی نمی‌کنند؛ لذا رفتیم و زیر تانک‌ها پناه گرفتیم؛ ضربه قطره‌های باران روی تانک‌ها صدای بلندی ایجاد می‌کرد که نمی‌توانستیم صدای دیگری را بشنویم؛ وقتی به خودمان آمدیم، ایرانی‌ها ما را غافلگیر کرده بودند».

در همین پیشروی که عراقی‌ها متوجه حضور ما نشدند، 6 گردان که حدود 1800 نفر نیرو بودیم؛ هر کدام از این نیروها تجهیزات هم به همراه داشتند که در حالت عادی هم خیلی سرو صدا می‌کند. گردان‌های بعد از ما که آمدند با تانک‌های عراقی‌ درگیر شدند و عراقی‌ها را به اسارت گرفتند. واقعاً این باران رحمت الهی بود که در ابتدای باریدن، متوجه آن نبودیم. بارانی که جان نیروهای ایرانی را نجات داد.

 نظر دهید »

شهید پابرهنه (شهید حمید میرافضلی)

23 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

سید حمید چگونه می توانست در جبهه ها کفش بر پا کند،درحالیکه خون همرزمان و یارانش بر ان خاکها ریخته بود."فخلع نعلیک"رااز یاد نبرده بود و هنگامیکه با حاج همت سردار خیبر بسوی میعاد ومیقات ازلی خویش می رفتند، تا عهد خویش وفا کنند واز وفاداران باشند، پایش برهنه بود.
اخرین باری که سید رادیدم،درگرماگرم عملیات خیبر بود.هیچ وقت یادم نمی رود.ان روزرفتم درسنگری که شهید زین الدین انجا بود.روحیه خیلی عجیبی داشت.فشارکاروخستگی جنگی که طولانی شده بود،حتی برای یک لحظه هم خسته اش نکرده بود.بخصوص اصلا معلوم نبود تا یک دقیقه دیگر ممکن است چه اتفاقی برای همگان رخ دهد.حالا شما تصورکنید سیدحمید انجا باشدمی شودنورعلی نور.

ان روز،روزسختی بودبرای همه.بخصوص برای حاج همت ولشکرش،لشکر ۲۷ محمد رسول الله(ص).

قرارشده بودیک گروهان یا کمترمأمورشوندبه لشکر۲۷ بروند برای بازسازی وکمک به حاج همت.قراربود که بروند سمت چپ جزیره مجنون که حاجی وبچه هایش انجابودند.این مأموریت رادادند به سیدحمیدتابرودخط راتحویل بگیرد.یادم است مقرفرماندهی لشکر ثارالله درسمت راست جاده،وسط جزیره جنوبی،نزدیک کارخانه نمک ونزدیک خط بود.اتش دیوانه بود ومی ریخت روی سنگر.حاج قاسم هم انجا بود وخط رافرماندهی می کرد.حاج همت وسیدحمیدامدندانجاوواردسنگ رشدند،سنگری دوروخیلی کوچک.جاکم بود،نشستیم.حاج همت وحاج قاسم صحبت هایشان راکردندوقرار شدمن هم همراهشان بروم تاخط راتحویل بگیریم وشب هم شناسایی داشته باشیم .حاج همت وسید ازحاج قاسم خداحافظی نمودندورفتندسوارموتورشدند قبل ازاین که سوارموتورشوند من به سید گفتم:بگذارمن ترک موتورحاجی بنشینم!گفت:پس من؟گفتم:توباموتورمن بیا!لبخند زدوقبول کرد.حالا می فهمم که لبخندش معنای خاصی داشت.رفتم سوارموتورحاج همت شدم.اماده رفتن بودیم که حاج قاسم صدایم زد وگفت کارم دارد.از موتورامدم پایین ورفتم طرف حاج قاسم وحرفش رازد.برگشتم دیدم سیدبازرفته نشسته ترک موتورحاج همت.اتش انقدرزیادوفرصت کم که معطلی معنا نداشت.پیش خودم فکرکردم حتماسیدفکرکرده کارم زیاد طول می کشدوزودرفته سوارشده که بروندسرقرارشان.به من گفت:توبا موتورخودت بیا،بعداگرفرصت شد،بیاسوارموتورحاجی شو!

انگارازچیزی خبرداشت که می خواست دل مرا بدست اوردودلگیرنباشم. راه افتادیم.انها جلو من پشت سرشان.فاصله مان یکی دومتری می شد.سنگرپایین جاده بود وبرای رفتن روی پد وسط می بایست از پایین پد می رفتیم روی جاده واین کارباعث می شد سرعت موتورکم شود.عراقی ها روی ان نقطه دید داشتند .تانکی مستقرکرده بودند وهروقت که ماشین یا موتوری پایین وبالا می شدونورافتاب به شیشه هایشان می خورد،گلوله اش راشلیک می کرد.ماموتورها رااستتارکرده بودیم وبا این حال باز مارامی دیدند،چون فاصله نزدیک بود.طبق معمول گلوله ای شلیک نشد.یک حسی به من می گفت گلوله شلیک می شود.حاج همت راصدازدم وگفتم :حاجی،این جاراپرگازتربرو!انگارحرف کفرامیزی زده باشم،چرا که هنوز بعدازاین همه جنگیدن ودیدن خیلی چیزهانفهمیده ام که هرگلوله ای که شلیک می شود،باهدف خاصی است که خداوند مقرر کرده،هرگلوله اگرقسمت کسی باشد ،هیچ کس نمی تواند جلوی انرابگیرد.انگارروی گلوله اسم شهیدش رانوشته بودند.بالاخره گلوله شلیک شد ودودی غلیظ امدبین من وموتورحاج همت قرارگرفت،صدای گلوله وانفجارش موجی را به طرفم اورد که باعث شد تاچند لحظه گیج ومبهوت بمانم،ونفهمم که چه اتفاقی افتاده است.رسیدم روی پدوسط وازمیان دود وباروت بیرون امدم وبه به رفتن خودم ادامه دادم.انگاریادم رفته بود که چه اتفاقی افتاده وبا چه کسانی همراه بودم.یکدفعه متوجه موتوری شدم که سمت چپ جاده افتاده بود .دوپیکرروی زمین افتاده بودند.پیش خودم گفتم اینها کی شهیدشده اند که ازصبح تاحالا من انها راندیده ام ؟به ارامی ازموتورپیاده شدم وبه طرف انها رفتم.اولین نفررا که برداشتم(حاج همت) دیدم تمام یدن سالم است،فقط صورت ندارد.انگارموج تمام صورتش راقطع کرده بودواصلا شناخته نمی شد.دریک لحظه همه چیزیادم امد،حرکتمان ازپیش حاج قاسم و حرف زدنم باسید وحرکت مان به سمت پدوبعدانفجار.عرق سردی به پیشانی ام نشست .دویدم ورفتم سراغ نفردوم.اوهم به روافتاده بود.نمی توانستم باورکنم اوسید حمیداست.چون همیشه ازلباس ساده اش می شدشناختش.

وقتی به نوع شهادت این دوشهیدفکرکردم،یادچهره هاشان افتادم ودیدم هردوی انها یک نقطه مشترک دارندوان هم چشمهای زیبای انها بود،که خداوند گرفته بود.

 نظر دهید »

روایتی از شهید دوران

23 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

مهناز صداي هواپيما را شنيد. كمي خم شد و به آسمان نگاه كرد. يكي‌شان داشت فرود مي‌آمد. امير كوچولو خودش را چسباند به عباس و زد زير گريه. مهناز گفت: «شنيدي صدام سران كشورها رو دعوت كرده عراق؟ اخبار گفت: يعني اون قدر عراق امنه كه انگار نه انگار جنگه، شماها مي‌تونين با خيال راحت توي كاخ من جمع بشين. كاش بزنن داغون كنن اين صدام و كاخش رو». عباس خيره نگاهش كرد و لبخند زد. چيزي توي دل مهناز لرزيد. نمي‌دانست چرا؛ اما ضربان قلبش يكباره تندتر شد.
نيمه‌هاي شب بود. عباس كلافه بود. هنوز خواب به چشم‌هايش نيامده بود. مدام از اين پهلو به آن پهلو مي‌شد. بلند شد. دفترچه يادداشتش را برداشت و شروع كرد به نوشتن:
«سي و يكم تير 1361
ساعت سه صبح است. تا يك ساعت ديگر بايد گردان باشم. امروز پرواز سختي دارم. مي‌دانم مأموريت خطرناكي است. حتي… حتي ممكن است ديگر زنده برنگردم، اما من خودم داوطلبانه خواسته‌ام كه اين مأموريت را انجام بدهم. تا دو ماه ديگر از اين جنگ دو سال تمام مي‌گذرد. من دوست‌هاي زيادي را در اين مدت از دست داده‌ام. چه آنها كه شهيد شدند يا اسير و يا آنهايي كه جسدشان پيدا نشد…»
همين‌طور نوشت و نوشت. صداي گريه امير بلند شد. بغلش كرد و آورد كنار مهناز،‌ آرام بيدارش كرد تا به امير شير بدهد. مهناز با چشم‌هاي خواب‌آلود به عباس كه داشت لباس پروازش را مي‌پوشيد نگاه كرد، پرسيد: «براي ناهار برمي‌گردي؟» عباس جواب داد: «برمي‌گردم.»

پنج و بيست‌وپنج دقيقه صبح از روي باند پايگاه همدان بلند شدند. همراه دو هواپيماي اف‌چهار ديگر. هوا هنوز تاريك بود. شهرهاي زير پايشان هنوز بيدار نشده بودند. فقط ريسه لامپ‌هاي خيابان و جاهاي عمومي روشن بود. كابين آرام‌تر از هميشه بود. نه دوران و نه كاظميان هيچ كدام حرفي نمي‌‌زدند. اين اولين پرواز دوران بر فراز شهر بغداد بود. هر طور بود نبايد مي‌گذاشتند اين اجلاس برگزار شود. امنيت بغداد، هشت سال رياست كنفرانس سران كشورهاي غير متعهد را براي صدام به ارمغان مي‌آورد.

به ايلام كه رسيدند ارتفاع را رساندند به ده ـ پانزده متري زمين، سرعت را هم رساندند به ششصد مايل، يعني نهصد و پنجاه تا هزار كيلومتر كه دشمن نتواند توي رادارش ببيندشان، از جنوب ايلام وارد مرز عراق شدند. كاظميان به هواپيماي دو نگاه كرد، فاصله‌شان حدود دويست متر بود. نگاهش به سمت موشكي رفت كه از زمين به طرف هواپيماي دو شليك شد. حدس زد «سام هفت» باشد، مي‌دانست كه به‌شان نمي‌رسد، ولي باز گفت تا مواظب باشند. موشك كمي دنبالشان آمد و همانجا توي هوا منفجر شد. از مرز كه رد شدند، روي ECM(1) ديد كه بغداد روي رادار مي‌بيندشان. به دوران گفت، دوران جوابي نداد. هواپيماي دو هم همين پيغام را داد. دوران با خنده گفت: «از اين پايين‌تر كه نمي‌شه پرواز كرد، مي‌خواين بريم زير زمين؟»
ده مايلي جنوب شرقي بغداد، يكهو انگار شهر چراغان شد. دو تا ديوار آتش جلوشان درست كرده بودند. ديوار آتش اول را كه رد كردند، دوران به چراغ‌هاي نشان‌دهنده اشاره كرد، گفت: «منصور، موتور راست هواپيما آتش گرفته». بايد خاموشش مي‌كردند، اما سرعتش هم نبايد كم مي‌شد. كاظميان گفت: «چيزي نيست، از شهر رد بشيم خاموشش مي‌كنم.» و اين آخرين حرفي بود كه ميانشان رد و بدل شد.

ديوار آتش دوم را كه رد كردند،‌ دكل‌هاي پالايشگاه پيدا شد. پدافندهاي بغداد از همان اطراف پالايشگاه شروع كردند به زدنشان. گلوله‌هايشان قوس برمي‌داشت و پشت هواپيما ضرب مي‌گرفت. روي ECM ديدند كه موشك‌هاي سام شش و سام سه‌شان را رويشان قفل كرده‌اند. كاظميان سعي داشت رادار پدافندشان را از كار بيندازد.
رسيدند به پالايشگاه، دوران تمام بمب‌ها را يك‌جا خالي كرد. كاظميان برگشت ببيند چند تايش به هدف خورده كه ديد دم هواپيما تا جايي كه خودش نشسته آتش گرفته. يكهو لرزش خفيفي به جان هواپيما افتاد. به دستگاه نگاه كرد، درست بود؛ اما هواپيما بدجور داشت مي‌سوخت. بايد مي‌پريدند بيرون. دوران به هواپيماي دو اعلام كرد: «دو هواپيماي ما را زدند.» اسكندري از هواپيماي دو گفت: «ايرادي ندارد ما را هم زده‌اند، پشت سر ما بياييد». دوران جواب داد: «موتور شماره دو آتش گرفته، ما نمي‌توانيم بياييم» اسكندري دوباره گفت: «اگر مي‌توانيد بياييد، وگرنه بپريد بيرون». عباس ديگر چيزي نگفت. كاظميان نگاهش كرد. مصمم‌تر از هميشه بود، بي‌هيچ ترس و واهمه‌اي. يكهو همه حرفهاي ديشب دوران به يادش آمد: «اگر يك وقت هواپيما دچار مشكل شد، تو خودت را به بيرون پرت كن و منتظر من نمان، من بايد در هواپيما بمانم و مأموريتم را به اتمام برسانم»؛ اما آنها كه مأموريتشان را انجام داده بودند؟!
بغداد بيشتر از اين نمي‌توانست تحقير شود. بغدادي كه ادعا كرده بود حتي يك پرنده نمي‌تواند به ديوار صوتي شهر نزديك شود.
كاظميان گيج بود، نمي‌توانست بفهمد چه فكري در سر دوران است. فقط مي‌دانست كه بايد بپرند پايين،‌ همين حالا. دستش را به طرف Eject(2) دو نفره برد و خواست به دوران بگويد براي پريدن آماده باش كه يكهو همه دستگاه‌ها جلوي چشمش سياه شد، كاظميان ديگر چيزي نفهميد…

همه مات و مبهوت مانده بودند. هواپيماي جنگي ايراني كه در حال سوختن بود، يك راست به سمت هتل‌الرشيد، محل برگزاري اجلاس سران غير متعهدها مي‌رفت. همه بي‌آنكه توان كوچك‌ترين حركتي داشته باشند، همين‌طور با دهان باز خيره نگاهش مي‌كردند. هواپيما با تنها سرنشينش رفت و رفت و در مقابل نگاه‌هاي بهت‌زده مردم عراق خود را به هتل محل استقرار سران كشورها كوباند!

هواپيماي شماره دو سالم در همدان فرود آمد. كاظميان نزديك به هشت سال به دست نيروهاي عراقي اسير بود.
پوتين و تكه‌اي از استخوان پاي پيكر خلبان دلاور هواپيما در مرداد 81 بعد از بيست سال به خاك وطن بازگشت.
خلبان هواپيماي شماره يك، كه امنيت عراق را بر هم زده و‌ اعتبار صدام را در مجامع جهاني از بين برده بود؛ صدام براي سرش جايزه تعيين كرده بود و‌ در تعداد پرواز جنگي در نيروي هوايي ركورد داشت، كسي نبود جز عباس؛ عباس دوران.

منابع:
1. دوران به روايت همسر شهيد، زهرا مشتاق، تهران: روايت فتح، چاپ اول 1383.
2. www.nabae.persianblog.com
3. www.sobh.org

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 319
  • 320
  • 321
  • ...
  • 322
  • ...
  • 323
  • 324
  • 325
  • ...
  • 326
  • ...
  • 327
  • 328
  • 329
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • زفاک

آمار

  • امروز: 1395
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • وصیتنامه شهید محمد رضا قوس (5.00)
  • وصیت نامه شهید قاسم میر حسینی (5.00)
  • بگو 7 هزار سال! (از خاطرات عملیات خیبر) (5.00)
  • صيت نامه شهيد غلامرضا صالحی (5.00)
  • ماجرای سحری دادن سرهنگ عراقی به اسرای ایرانی در موصل (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس