به نام خدا
مهناز صداي هواپيما را شنيد. كمي خم شد و به آسمان نگاه كرد. يكيشان داشت فرود ميآمد. امير كوچولو خودش را چسباند به عباس و زد زير گريه. مهناز گفت: «شنيدي صدام سران كشورها رو دعوت كرده عراق؟ اخبار گفت: يعني اون قدر عراق امنه كه انگار نه انگار جنگه، شماها ميتونين با خيال راحت توي كاخ من جمع بشين. كاش بزنن داغون كنن اين صدام و كاخش رو». عباس خيره نگاهش كرد و لبخند زد. چيزي توي دل مهناز لرزيد. نميدانست چرا؛ اما ضربان قلبش يكباره تندتر شد.
نيمههاي شب بود. عباس كلافه بود. هنوز خواب به چشمهايش نيامده بود. مدام از اين پهلو به آن پهلو ميشد. بلند شد. دفترچه يادداشتش را برداشت و شروع كرد به نوشتن:
«سي و يكم تير 1361
ساعت سه صبح است. تا يك ساعت ديگر بايد گردان باشم. امروز پرواز سختي دارم. ميدانم مأموريت خطرناكي است. حتي… حتي ممكن است ديگر زنده برنگردم، اما من خودم داوطلبانه خواستهام كه اين مأموريت را انجام بدهم. تا دو ماه ديگر از اين جنگ دو سال تمام ميگذرد. من دوستهاي زيادي را در اين مدت از دست دادهام. چه آنها كه شهيد شدند يا اسير و يا آنهايي كه جسدشان پيدا نشد…»
همينطور نوشت و نوشت. صداي گريه امير بلند شد. بغلش كرد و آورد كنار مهناز، آرام بيدارش كرد تا به امير شير بدهد. مهناز با چشمهاي خوابآلود به عباس كه داشت لباس پروازش را ميپوشيد نگاه كرد، پرسيد: «براي ناهار برميگردي؟» عباس جواب داد: «برميگردم.»
پنج و بيستوپنج دقيقه صبح از روي باند پايگاه همدان بلند شدند. همراه دو هواپيماي افچهار ديگر. هوا هنوز تاريك بود. شهرهاي زير پايشان هنوز بيدار نشده بودند. فقط ريسه لامپهاي خيابان و جاهاي عمومي روشن بود. كابين آرامتر از هميشه بود. نه دوران و نه كاظميان هيچ كدام حرفي نميزدند. اين اولين پرواز دوران بر فراز شهر بغداد بود. هر طور بود نبايد ميگذاشتند اين اجلاس برگزار شود. امنيت بغداد، هشت سال رياست كنفرانس سران كشورهاي غير متعهد را براي صدام به ارمغان ميآورد.
به ايلام كه رسيدند ارتفاع را رساندند به ده ـ پانزده متري زمين، سرعت را هم رساندند به ششصد مايل، يعني نهصد و پنجاه تا هزار كيلومتر كه دشمن نتواند توي رادارش ببيندشان، از جنوب ايلام وارد مرز عراق شدند. كاظميان به هواپيماي دو نگاه كرد، فاصلهشان حدود دويست متر بود. نگاهش به سمت موشكي رفت كه از زمين به طرف هواپيماي دو شليك شد. حدس زد «سام هفت» باشد، ميدانست كه بهشان نميرسد، ولي باز گفت تا مواظب باشند. موشك كمي دنبالشان آمد و همانجا توي هوا منفجر شد. از مرز كه رد شدند، روي ECM(1) ديد كه بغداد روي رادار ميبيندشان. به دوران گفت، دوران جوابي نداد. هواپيماي دو هم همين پيغام را داد. دوران با خنده گفت: «از اين پايينتر كه نميشه پرواز كرد، ميخواين بريم زير زمين؟»
ده مايلي جنوب شرقي بغداد، يكهو انگار شهر چراغان شد. دو تا ديوار آتش جلوشان درست كرده بودند. ديوار آتش اول را كه رد كردند، دوران به چراغهاي نشاندهنده اشاره كرد، گفت: «منصور، موتور راست هواپيما آتش گرفته». بايد خاموشش ميكردند، اما سرعتش هم نبايد كم ميشد. كاظميان گفت: «چيزي نيست، از شهر رد بشيم خاموشش ميكنم.» و اين آخرين حرفي بود كه ميانشان رد و بدل شد.
ديوار آتش دوم را كه رد كردند، دكلهاي پالايشگاه پيدا شد. پدافندهاي بغداد از همان اطراف پالايشگاه شروع كردند به زدنشان. گلولههايشان قوس برميداشت و پشت هواپيما ضرب ميگرفت. روي ECM ديدند كه موشكهاي سام شش و سام سهشان را رويشان قفل كردهاند. كاظميان سعي داشت رادار پدافندشان را از كار بيندازد.
رسيدند به پالايشگاه، دوران تمام بمبها را يكجا خالي كرد. كاظميان برگشت ببيند چند تايش به هدف خورده كه ديد دم هواپيما تا جايي كه خودش نشسته آتش گرفته. يكهو لرزش خفيفي به جان هواپيما افتاد. به دستگاه نگاه كرد، درست بود؛ اما هواپيما بدجور داشت ميسوخت. بايد ميپريدند بيرون. دوران به هواپيماي دو اعلام كرد: «دو هواپيماي ما را زدند.» اسكندري از هواپيماي دو گفت: «ايرادي ندارد ما را هم زدهاند، پشت سر ما بياييد». دوران جواب داد: «موتور شماره دو آتش گرفته، ما نميتوانيم بياييم» اسكندري دوباره گفت: «اگر ميتوانيد بياييد، وگرنه بپريد بيرون». عباس ديگر چيزي نگفت. كاظميان نگاهش كرد. مصممتر از هميشه بود، بيهيچ ترس و واهمهاي. يكهو همه حرفهاي ديشب دوران به يادش آمد: «اگر يك وقت هواپيما دچار مشكل شد، تو خودت را به بيرون پرت كن و منتظر من نمان، من بايد در هواپيما بمانم و مأموريتم را به اتمام برسانم»؛ اما آنها كه مأموريتشان را انجام داده بودند؟!
بغداد بيشتر از اين نميتوانست تحقير شود. بغدادي كه ادعا كرده بود حتي يك پرنده نميتواند به ديوار صوتي شهر نزديك شود.
كاظميان گيج بود، نميتوانست بفهمد چه فكري در سر دوران است. فقط ميدانست كه بايد بپرند پايين، همين حالا. دستش را به طرف Eject(2) دو نفره برد و خواست به دوران بگويد براي پريدن آماده باش كه يكهو همه دستگاهها جلوي چشمش سياه شد، كاظميان ديگر چيزي نفهميد…
همه مات و مبهوت مانده بودند. هواپيماي جنگي ايراني كه در حال سوختن بود، يك راست به سمت هتلالرشيد، محل برگزاري اجلاس سران غير متعهدها ميرفت. همه بيآنكه توان كوچكترين حركتي داشته باشند، همينطور با دهان باز خيره نگاهش ميكردند. هواپيما با تنها سرنشينش رفت و رفت و در مقابل نگاههاي بهتزده مردم عراق خود را به هتل محل استقرار سران كشورها كوباند!
هواپيماي شماره دو سالم در همدان فرود آمد. كاظميان نزديك به هشت سال به دست نيروهاي عراقي اسير بود.
پوتين و تكهاي از استخوان پاي پيكر خلبان دلاور هواپيما در مرداد 81 بعد از بيست سال به خاك وطن بازگشت.
خلبان هواپيماي شماره يك، كه امنيت عراق را بر هم زده و اعتبار صدام را در مجامع جهاني از بين برده بود؛ صدام براي سرش جايزه تعيين كرده بود و در تعداد پرواز جنگي در نيروي هوايي ركورد داشت، كسي نبود جز عباس؛ عباس دوران.
منابع:
1. دوران به روايت همسر شهيد، زهرا مشتاق، تهران: روايت فتح، چاپ اول 1383.
2. www.nabae.persianblog.com
3. www.sobh.org