فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

يادي از يك بسيجي فرانسوي

24 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

در گلستان شهداي انقلاب اسلامي، گل‌هاي كميابي وجود دارند كه تنها با تفحص و جستجوي فراوان به چشم مي‎آيند. شهيد «كمال كورسل» نيز از آن گل‎هاي نادري است كه به نفس حق باغبان انقلاب اسلامي‎، در گلستان اسلام ناب محمدي روييد و در معركه دفاع مقدس پرپر شد.
يك نفر بود مثل آدم‌هاي ديگر، موهايي داشت بور با ريشي نرم و كم‎پشت و سني حدود هفده سال. پدرش مسلمان بود و از تاجرهاي مراكش و مادرش، فرانسوي و اهل دين مسيح. «ژوان» دنبال هدايت بود. در سفري با پدرش به مراكش رفت و مسلمان شد.

محال بود زير بار حرفي برود كه براي خودش،‌ مستدل نباشد و محال بود حقي را بيابد و بااخلاص از آن دفاع نكند. در نماز جمعه اهل سنت پاريس، سخنراني‌هاي حضرت امام را كه به فرانسه ترجمه شده بود، پخش مي‌كردند. يكي از آنها را گرفت و گوشه خلوتي پيدا كرد براي خواندن، خيلي خوشش آمد و خواست كه بازهم براي او از اين سخنراني‌ها بياورند.

بعد از مدتي، رفت و‌آمد «ژوان كورسل» با دانشجوهاي ايراني كانون پاريس، بيشتر شد. غروب شب جمعه‌اي، يكي ازدوستانش «مسعود» لباس پوشيد برود كانون براي مراسم، «ژوان» پرسيد: «كجا مي‌ري؟»

گفت: «دعاي كميل»

ژوان گفت: «دعاي كميل چيه؟! ما رو هم اجازه مي‌دي بياييم!»

گفت: «بفرماييد».

چون پدرش مراكشي بود، عربي را خوب مي‌دانست. با «مسعود» رفت و آخر مجلس نشست. آن شب «ژوان» توسل خوبي پيدا كرد. اين را همه بچه‌ها مي‌گفتند.

هفته آينده از ظهر آمد با لباس مرتب و عطرزده گفت: «بريم دعاي كميل».

گفتند: «حالا كه دعاي كميل نمي‌روند»؛ تا شب خيلي بي‌تاب بود.

يك روز بچه‌هاي كانون، ديدند «ژوان» نماز مي‌خواند، اما دست‌هايش را روي هم نگذاشته و هفته بعد ديدند كه بر مُهر سجده مي‌كند. «مسعود» شيعه شدن او را جشن گرفت.

وقتي از «ژوان» پرسيد: «كي تو رو شيعه كرد؟» او جواب داد: «دعاي كميل علي(ع)».

گفت: «مي‌خواهم اسمم رو بذارم علي»

«مسعود» گفت: «نه، بذار شيعه بودنت يه راز باشه بين خودت و خدا با اميرالمؤمنين(ع).»

گفت: «پس چي؟»

ـ «هرچي دوست داري»

گفت: «كمال»

چه اسم زيبايي، براي خودش انتخاب كرد. مسيحي بود. شد مسلمان اهل سنت و بعد هم شيعه، در حالي كه هنوز هفده بهار از عمرش نگذشته بود.

مادرش، خيلي ناراحت بود. مي‌گفت: «شما بچه منو منحرف مي‌كنيد».

بچه‌ها گفتند: «چند وقتي مادرت را بيار كانون» بالاخره هم مادرش را آورد. وقتي ديد بچه‌ها، اهل انحراف و فساد نيستند، خيالش راحت شد.

كتابخانه كانون، بسيار غني بود. «كمال» هم معمولاً كتاب مي‌خواند. به خصوص كتاب‌هاي شهيد مطهري.

خيلي سؤال مي‌كرد. بسيار تيزهوش بود و زود جواب را مي‌گرفت، وقتي هم مي‌گرفت ضايع نمي‌كرد و به خوبي برايش مي‌ماند.

يك روز گفت: «مسعود! مي‌خوام برم ايران طلبه بشم».

ـ «برو پي كارت. تو اصلاً نمي‌تواني توي غربت زندگي كني. برو درست را بخوان.» آن زمان دبيرستاني بود.

رفت و بعد از مدتي آمد و گفت: «كارم براي ايران درست شد. رفتم با بچه‌ها، صحبت كردم. بنا شده برم عراق. از راه كردستان هم قاچاقي برم قم.» با برادرهاي مبارز عراقي رفاقت داشت.

مسعود گفت: «تو كه فارسي بلد نيستي، با اين قيافه بوري هم كه داري، معلومه ايراني نيستي!

خيلي اصرار داشت. بالاخره با سفارت صحبت كردند و آنها هم با قم و در مدرسه حجتيه پذيرش شد. سال شصت و دو ـ شصت و سه بود.

ظرف پنج ـ شش ماه به راحتي فارسي صحبت مي‌كرد.

اجازه نمي‌داد يك دقيقه از وقتش ضايع شود. هميشه به دوستانش مي‌گفت: «معنا ندارد كسي روي نظم نخوابد؛ روي نظم بيدار نشود.»

خيلي راحت مي‌گفت: «من كار دارم. شما نشستيد با من حرف بزنيد كه چي بشه! بريد سر درستون. من هم بايد مطالعه كنم.»

يك كتاب «چهل حديث» و «مسأله حجاب» را به زبان فرانسه ترجمه كرد.

هميشه دوست داشت يك نامي از اميرالمؤمنين(ع) روي او بماند. مي‌گفت: «به من بگيد ابوحيدر، اين آن رمز بين علي(ع) و من هست.»

يك روز از «مدرسه حجتيه» زنگ زدند كه آقا پايش را كرده توي يك كفش كه من زن مي‌خواهم. هرچه مي‌گوييم حالا اجازه بده چندسالي از درست بگذره، قبول نمي‌كند.

مسعود گفت: «حالا چه زني مي‌خواهي؟»

گفت: «نمي‌دونم، طلبه باشد، سيده باشد، پدرش روحاني باشد، خوشگل باشد.»

مسعود هم گفت: «اين زني كه تو مي‌خواي، خدا توي بهشت نصيبت مي‌كند.»

هرچه توجيهش كردند، فايده نداشت.

«مسعود» ياد جمله‌اي از كتاب حضرت امام افتاد كه توصيه كرده بودند «طلبه‌ها، چند سال اول تحصيل را اگر مي‌توانند، وارد فضاي خانوادگي نشوند.»

رفت كتاب را آورد. گفت: «اصلاً به من مربوط نيست، ببين امام چي نوشته.»

جمله را كه خواند، كتاب را بست. سرش را انداخت پايين. فكر كرد و فكر كرد. بعد از چند دقيقه سكوت گفت: «باشه».

خيلي به حضرت امام ارادت داشت. معتقد بود فرامين ولي فقيه، در واقع، دستورات اهل بيت(ع) است.

هروقت‌ ما گفتيم: «امام» مي‌گفت: «نه! حضرت امام».

يك روز رفت پيش مسعود و گفت: «مي‌خواهم برم جبهه» ايام عمليات مرصاد بود.

مسعود گفت: «حق نداري».

گفت: «بايد برم».

مسعود: «جبهه مال ايراني‌هاست؛ تو برو درست رو بخوان».

گفت: «نه! حضرت امام گفتند واجب است.»

فرداي آن روز، رفته بود لشگر بدر و به عنوان بسيجي، اسم نوشته بود و رفت عمليات مرصاد. هنوز يك هفته نشده بود كه خبر شهادتش را آوردند. آن موقع، تقريباً بيست و چهار سال داشت.

از زمان بلوغش تا شهادت هشت ـ نه سال بيشتر عمر نكرد، ولي هرروز يك‌قدم جلوتر بود. مسيحي بود، سني شد، و بعد شيعه مقلد امام شد و مترجم و بالاخره رزمنده.

چقدر راحت اين قوس صعودي را طي كرد، چقدر سريع.

كمال، آگاهانه كامل شد و در يك كلام، بنده خوبي شد.

يكي از دانشجويان ايراني مقيم فرانسه مي‌گويد: اگر «كمال كورسل» شهيد نمي‌شد، امروز با يك دانشمند روبه‌رو بوديم، شايد با روژه‌ گارودي ديگر!

كمال عزيز! ريشه‌هاي باورت در ضمير ما، تا هميشه سبز باد!

 نظر دهید »

خاطراتي از شهيده ناهيد فاتحي كرجو

24 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

به امام توهين نكرد، كوموله زنده به گورش كرد/ دختري هفده ساله كه همه ناخن‌هايش را كشيده بودند
كار زيادي از او نخواسته بودند، گفتند به خميني توهين كن تا آزادت كنيم؛ همين! اما همين چيز كوچك براي او خيلي بزرگ بود. آنقدر بزرگ كه حاضر شد بخاطرش ماه‌ها اسارت بكشد، با سر تراشيده در روستاها چرخانده شود. ناخن‌هايش را بكشند و بعد از كلي شكنجه‌هاي ديگر زنده بگورش كنند. براي دختر هفده ساله‌اي كه به بعدها سميه كردستان معروف شد، تحمل همه اينها آسانتر بود از توهين به امام و رهبرش.

شهيده ناهيد فاتحي كرجو، همان كسي است كه روايت بالا را درباره‌اش خوانديد. چهارم تير سالروز تولد اين شهيده بزرگوار است. او كه در سال 44 متولد شد در دهم تيرماه سال 61 به شهادت رسيد. به همين مناسبت بخشهايي از كتاب «فاتح شهميز» را كه حاوي خاطراتي درباره اوست در ادامه مي‌خوانيد. “هشميز” نام روستايي در حومه سنندج و محل شهادت ناهيد فاتحي‌ است.

اين كتاب را نشر شاهد منتشر كرده است. خواندن اين كتاب علاوه بر آشنايي با صبر و رشادت اين شهيده، فايده ديگر هم دارد: رو شدن بيش از پيش خوي خائنان به ملت و انقلاب.

*

پدر شهيده: چهار پنج ساله بود، اگر تا سر کوچه هم می رفت، محجبه بود. چادر سرش می کرد. زنبیل کوچکی داشت که دستش می گرفت.

انگار که سال هاست زن خانه است همسایه مان جلو او را می گرفت و می گفت «چادرت را به من می دهی؟» ناهید گفت: «نه،آخر برای تو بزرگ است»

*

يكي از همسايه‌ها: سال 1357، تظاهرات زیادی در سنندج برگزار می‌شد. یک روز، در خانه مشغول به کار بودم که متوجه سر و صدای زیادی شدم. به بیرون از خانه رفتم. ناهید و مادرش در خیابان بودند و همسایه‌ها دور و بر آنها جمع شده بودند. خیلی ترسیدم. سر و صورت ناهید زخمی و کبود شده بود و با فریاد از جنایات رژیم پهلوی و درنده خویی‌های ساواک می‌گفت. گویا در تظاهرات او را شناسایی کرده بودند و کتک زده بودند و قصد دستگیری او را داشتند. پرسیدم: چه خبر شده ناهید؟

در حیاط پشتش را به من نشان داد و گفت: ببین این لعنتی ها با من چه کرده اند. آن قدر با باتوم و شلاق به او زده بودند که پشتش سیاه و کبود شده بود. درد زیادی داشت که نمی‌توانست درست بایستد.

*

خواهر شهيده: روز دوشنبه بود از روزهای سرد دی‌ ماه 1360 ناهید بیمار بود و باید دکتر می‌رفت. من در حال شستن رخت بودم. قرار شد او برود و من بعد از تمام شدن کارم، پیش او بروم.

درمانگاه در میدان آزادی سنندج بود. نیم ساعت بعد کارم تمام شد و به سمت درمانگاه رفتم. مطب تعطیل شده بود. دور و برم را گشتم. خبری از ناهید نبود. به خانه برگشتم. مادرم مطمئن بود که اتفاقی نیفتاده است. با اطمینان از پاکدامنی دخترش می‌گفت «حتماً کاری داشته است، رفته دنبال کارش، هر کجا باشد برمی‌گردد؛ دختر سر به هوا و بی‌فکری نیست». حتما” موردی پیش آمده، برمی گردد.

مادر به من هم دلداری می‌داد. شب شد، اما او برنگشت. فردا صبح مادرم به دنبال گمشده‌اش به خیابان‌ها رفت. از همه کسانی که او را می‌شناختند، پرس و جو کرد. از دوستان، همکلاسی‌ها، مغازه‌دارها و … پرسید. تا اینکه چند نفر از افرادی که او را می‌شناختند، گفتند «ناهید را در حالی که چهار نفر او را دوره کرده بودند، دیده‌اند که سوار مینی‌بوس شده است». مادرم، راننده مینی‌بوس را که آنها را سوار کرده بود پیدا کرد و از او درباره ناهید پرسید. راننده اول می‌ترسید اما با اصرار مادرم گفت که «آنها را در یکی از روستاهای اطراف سنندج پیاده کرده است.

خواهر شهيده: مادرم، با کرایه‌ قاطر یا با پای پیاده، روستاهای اطراف را گشت، اما او را پیدا نکرد. پس از ربوده شدن ناهید، مرتب نامه‌های تهدید کننده به خانه ما می‌انداختند، زنگ خانه را می‌زدند و فرار می‌کردند.

در آن نامه‌ها، خانواده‌ را تهدید کرده بودند که اگر با نیروهای سپاه و پیشمرگان انقلاب همکاری کنید، بقیه فرزندان‌تان را می‌دزدیم یا اینکه می‌نوشتند شبانه به خانه‌تان حمله می‌کنیم و فرزندان را جلوی چشم مادرشان خواهیم کشت. زمان سختی بود. بچه‌ها سن زیادی نداشتند. مادرم هم باردار بود. اضطراب و نگرانی در خانه حاکم بود. مادرم همه جا را می‌گشت تا خبری از ناهید بگیرد.

*

مادر شهيده: وقتی قصد رفتن به آبادی «توریور» را داشتم، با خانواده ای آشنا شدم که سه فرزند داشتند. آن ها به من گفتند که ناهید در این جا زندانی بوده است.

ناهید را خیلی اذیت و آزار می کرده اند. صبح ها او را به طناب می بستند و در آبادی می گرداندند و اعلام می کردند او جاسوس خمینی است. من دیگر توان استادن نداشتم. از سلامت ناهید سوال کردم. خبری نداشتند. فقط فهمیده بودند کومله ای ها قصد داشتند او را به آبادی «حلوان» ببرند. آن ها هم برای ناهید متاثر شده و پا به پای من گریه می کردند. بعد از رفتن به آبادی توریور و حلوان فهمیدم او را از آن جا نیز منتقل کرده اند. درگیری ها در سطح استان ادامه داشت. پاسداران از اسارت ناهید خبر داشتند و آن ها هم به دنبال ناهید و دیگر اسرا می گشتند.

*

خواهر شهيده: موهای سر او را تراشیده و او را در روستا می گرداندند. شرط رهایی ناهید توهین به حضرت امام (ره) قرار داده بودند. اما ناهید استقامت کرده و دربرابر این خواسته ی آن ها، شهادت را بر زنده بودن و زندگی با ذلت ترجیح داده بود. مردم روستا، در آن شرایط سخت که جرات دم زدن نداشتند، به وضعیت شکنجه وحشیانه ی این دختراعتراض کرده بود. بعد از مدتی به آن ها گفته شد، او را آزاد کرده اند. ناهید در آن زمان هفده سال داشت.

*

برادر شهيده: او را به شدت شکنجه کرده بودند. موهای سرش را تراشیده بودند. هیچ ناخنی در دست و پا نداشت. جای جای سرش کبود و شکسته بود. پس از شکنجه های بسیار او را زنده به گور کرده بودند. او یازده ماه اسیر بود.

مسئول بسیج خواهران سنندرج: راه سنگلاخ، کوه های سر به فلک کشیده و زمخت، کوهستان سنگی سیاه و خشن، جاده ای ناامن، پیچ در پیچ رمزآلود و ترسناک و… «همشیز» انگار که آخر دنیا همین جاست. ترس وخوف بدون دلیل هم در دلت می نشیند. وای به این که اسیر باشی کمی دورتر از روستا، مدرسه ی قدیمی و خرابه، آن قدر کهنه و مخروبه که می ترسی قدم در آن بگذاری، مبادا روی سرت خراب شود.

مدرسه را به شکل زندان درآورده بودند و اسرا را در آن نگهداری می کردند. زمین خاک ندارد. همه جا سنگ است و سنگ، سرد و زمخت. ناهید را در میان سنگ ها پیدا کردند، جلو غاری که مقر کومله بود.

*

يكي از ساكنين قروه: پیکر ناهید را با ماشین جیب از منطقه ی کامیاران آورده بودند. خاک و سنگریزه بر کف ماشین دیده می شد.

راننده ی جیپ با قیافه ی بهت زده، مات ایستاده بود. گرچه اولین بار نبود که پیکر شهیدی از خاک دیار کردستان کشف می شد و یا پیکر شکنجه شده ای در کردستان کشف می شد و یا پیکر شکنجه شده ای در غسالخانه شست و شو داده می شد، نظیر پیکر شهیدان نادری، جمارانی و… اما مظلومیت خاص این دختر شهید با همه فرق داشت.

برادران با قیافه ی بهت زده و غم زده ایستاده بودند و زن ها ضجه کنان بر سر و سینه می کوفتند. عاشورایی شده بود.

*

پدر شهيده: رفتم بایگانی مدرسه، پرونده اش را بگیرم. حداقل یادگاری ای از او داشته باشم. خانه آخرتش دور از من بود. به خاطر مسایل آن روز کردستان صلاح ندیده بودند، در کردستان دفن شود، در تهران به خاک سپرده شده بود. اما متاسفانه به خاطر آتش سوزی در بایگانی آموزش وپرورش، پرونده ها سوخته بود.
پرونده ی او هم از بین رفته بود. دوست صمیمی او هم دختری به نام «شمسی» بود. گروهک ها قبل از ربوده شدن ناهید او را در خانه اش به رگبار بستند و شهید کردند. انگار آن ها طاقت دور ماندن از هم را نداشتند.

 نظر دهید »

گناهان یک شهید 16 ساله

24 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

در تفحص شهدا، دفترچه یادداشت یک شهید 16 ساله پیدا شد ، که گناهان هر روزش را در آن یادداشت می کرد ، گناهان یک روز او این ها بود:

سجده نماز ظهر طولانی نبود !

زیاد خندیدم !

هنگام فوتبال شوت خوبی زدم که از خودم خوشم آمد !

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 313
  • 314
  • 315
  • ...
  • 316
  • ...
  • 317
  • 318
  • 319
  • ...
  • 320
  • ...
  • 321
  • 322
  • 323
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • امیرِعباس(حسین علیه السلام)

آمار

  • امروز: 1847
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • وصیت نامه شهید درویشعلی شکارچی (5.00)
  • وصیتنامه شهید محمدجعفر دشتستانی (5.00)
  • مجموعه از خاطرات شهید همت (5.00)
  • ماجرای اقدام شهید «نخبه زعیم» که منجر به خلق پیروزی کربلای ۵ شد (5.00)
  • فرا رسیدن حلول ماه محرم را به شما تسلیت عرض می نمایم (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس