فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

از "موقعیت شهید حاج همت"

24 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

با خطاطی به جنگ دشمن رفتم امیر مقدم برومند، عکاس و مسوول تبلیغات دوران دفاع مقدس در گفتگوی اختصاصی با خبرنگار نوید شاهد گفت: سال 63، جوانی بودم شانزده ساله که خطاطی می کردم. جنگ که شروع شد گفتم با همین هنر هم میتوانم فعالیت مثبتی در جنگ داشته باشم؛ از طریق بسیج پایگاه ورامین به جنوب، منطقه دوکوهه اعزام شدم.
موقعیت شهید حاج همت

وی ادامه داد: توی جبهه در قسمت تبلیغات شروع به فعالیت کردم. تابلو نوشته ها را برای شناسایی مناطق خطاطی می کردم. مثلا روی تابلو می نوشتم \\\” موقعیت شهید حاج همت \\\” بعد آن را در جاهایی که لشکر اردو می زد یا مسیرهایی که ماشین ها تردد داشتند، نصب می کردم. تا پایان جنگ علاوه بر شرکت در عملیات، کار تبلیغاتی را به شکل های مختلف ادامه دادم.

حکایت قلب و شمع و شهید

این نقاش و خطاط حرفه ای دوران دفاع مقدس افزود: یکی از ابتکاراتی که با همکاری شهید احمدزاده و برادر کلاهی توی دو کوهه انجام دادیم این بود که روی دیوار حمام پشت زمین صبحگاه، سه نفری نوشتیم \\\” شهید \\\” بعد نقاشی یک قلب و شمع، بعد \\\” تاریخ است \\\” ، روی هم شد \\\” شهید قلب و شمع تاریخ است \\\"؛ بچه های رزمنده می رفتند وسط این جمله می ایستادند و عکس می گرفتند و بعد از شهادتشان، آن عکس بهترین یادگاری می شد.

شکست شاخ دشمن در شاخ شمیران

مقدم با بیان اینکه شرکت در پدافند منطقه شاخ شمیران اولین تجربه رزمی اش بوده، عنوان کرد: آذر سال 63 رفته بودیم منطقه شاخ شمیران تا خط را نگه داریم. اولین شبی بود که در خط مقدم نبرد حضور داشتم و کمی دلهره و ترس داشتم، آن شب حضرت امام خمینی را در خواب دیدم و باعث شد ترسم تا آخر جنگ بریزد.بعد از آن در عملیات های بدر، بیت المقدس 2، بیت المقدس 7، کربلای1، کربلای5، والفجر8، غدیر و … شرکت کردم و تا پایان جنگ، به مدت پنج سال با دیگر رزمنده ها مقابل دشمن ایستادگی کردیم.

مظلومیتی شفاف توی نگاتیوهای تاریک و فاسد

وی به ماجرای شروع عکاسی اش در جبهه اشاره کرد و گفت: از سال 64، مسوول تبلیغات گردان مالک اشتر بودم. با همکاری شهید محمود مفید تصمیم گرفتیم ه وسیله عکاسی، فضای جنگ و جبهه را به صورت سندی تصویری ثبت کنیم؛ برای همین زمانی که گروهی از انجمن عکاسان تهران برای بازدید به جبهه آمده بودند، از آنها درخواست دریافت دوربین کردیم که آنها با ارائه نامه ای شرایط خرید یک دوربین دوهزار تومانی را فراهم کردند؛ اما از آنجایی که بچه های جنگ بسیار مظلوم و غریب هستند، هزینه خرید نگاتیو را نداشتیم. مردم هم که نگاتیو به جبهه نمی فرستادند، مربا می فرستادند. بالاخره قرار شد با نگاتیوهای تاریخ مصرف گذشته یکی از بچه های گردان که عکاس حوزه هنری بود و آنها را دور نمی ریخت، کار را شروع کنیم. از آنجا که این نگاتیوها فاسد بودند، عکس های گرفته شده رنگ و لعاب درست و حسابی نداشتند اما با همین نگاتیوها، حدود هشت هزار عکس توی آرشیو آثار جنگ جا گرفت.

آخرین تصویر دنیا

جانباز هشت سال دفاع مقدس در ادامه اضافه کرد: نزدیک شروع عملیات ها که می شد، دست به کار می شدم؛ از همه بچه های رزمنده که قرار بود توی عملیات مقرر شرکت کنند، عکس می گرفتم بعد از عملیات هر کسی که شهید می شد با همکاری بقیه، عکس او را در ابعاد 30 در 40 بزرگ می کردیم و به عنوان آخرین عکس شهید، به خانواده او تقدیم می کردیم که این آخرین عکس، برای آنها ارزش فراوانی داشت.

آخرین صدای دنیا

مقدم در حالیکه از فرط بیماری قادر به صحبت کردن راحت و روان نبود، ادامه داد: نزدیک عملیاتها علاوه بر عکاسی، به وسیله ضبط صوت هایی که از عراقی ها به غنیمت گرفته شده بود، با مصاحبه از بچه های رزمنده آخرین صحبت های آنها را ضبط می کردم که الان این مصاحبه ها موجود است. من این کار را ثبت وقایع جنگ می دانستم و امروز می فهمم که ماندگار شدن این آثار از چه اهمیت و جایگاهی برخوردار است.

یونولیتی از جنس والفجر 8

هنوز قطعاتی از یونولیت هایی که ماکت عملیات والفجر8 به وسیله آن طراحی شده، توی اتاق مقدم جا خوش کرده اند، وی در رابطه با این طرح اظهار داشت: برای توجیه منطقه عملیاتی والفجر8، به اتفاق شهیدان اصغر فرشیان و محمد ناصر رحیمی، سعی کردیم به صورت دقیق و کامل، ماکتی را در ابعاد دو و نیم در سه و نیم متر، با استفاده از یونولیت طراحی کنیم. قبل از عملیات کربلای 5، از روی همان ماکت فرمانده گردان برادر ابراهیم صالحی، منطقه والفجر 8 را که در آن به لحاظ تاکتیکی و وسعت، پیروزیهایی کسب کرده بودیم، برای رزمنده ها توجیه کرد.

سر \\\” صدام \\\” هدیه ای برای سرسلامتی دشمن!

مقدم به زیباترین شیطنت خود در دوران دفاع مقدس اشاره کرد و گفت: توی منطقه قلاویزان مهران، با کمک شهید رحیمی روی مقوایی بزرگ، سر صدام را به صورت کاریکاتور کشیدیم و طناب دار را انداختیم دور گردنش و زیر آن به عربی این جمله امام (ره) را نوشتیم: \\\” صدام جز خودکشی راه دیگری ندارد \\\” ؛ بعد این مقوا را روی جعبه مهماتی چسباندیم. بعد از نماز صبح، در حالیکه هنوز هوا تاریک بود رفتیم نزدیک سنگر عراقی ها و آن را کنار بوته ای به صورت ایستاده قرار دادیم و به عقب برگشتیم. وقتی هوا روشن شد، صدای فریاد عراقی ها که هم ترسیده بودند و هم عصبانی شده بودند، به گوشمان می رسید. از انجام این کار، به قول معروف خیلی ذوق زده شدیم به ویژه زمانی که عراقی ها آنقدر عصبانی شده بودند که تابلو صدام را به گلوله بستند.

هنوز جانبازی ادامه دارد…

مقدم که دوران نقاهت پیوند کلیه خود را می گذراند، درباره نحوه مجروحیش بیان داشت: در مرحله دوم عملیات والفجر 8 ، با شلیک گلوله تانکی دچار موج گرفتگی شدم و به سمت خاکریزی حدود بیست متر آن طرف تر پرتاب شدم. با این شلیک، من این طرف خاکریز افتاده بودم و محمد رضا طاهری ( مداح کنونی اهل بیت علیهم السلام ) آن طرف خاکریز؛ پایم مجروح شده بود، طاهری آمد پای مرا پانسمان کند گفتم تو برو جلو من خودم با چفیه آن را پانسمان می کنم. بعد از پانسمان، اسلحه ام را عصایم کردم و به عقب برگشتم. الان به دلیل موج گرفتگی، به نخاع و مثانه ام آسیب وارد شده که این اتفاق باعث شد فعالیت کلیه هایم مختل شود و هر دو کلیه ام را از دست بدهم. حدود 54 روز پیش برادرم یکی از کلیه هایش را به من بخشید و تحت عمل جراحی قرار گرفتم.

اثرات موج گرفتگی را پزشکان تایید کرده اند

فاتحی همسر این جانباز در پایان خاطر نشان کرد: همسرم از هیچ کس هیچ توقعی ندارد اما با مشکلات بسیاری دست و پنجه نرم می کند. برای او ده درصد جانبازی ثبت شده در حالیکه روز به روز به دلیل مجروحیتش حال وی وخیم تر می شود که این موضوع به گفته و تایید پزشکان در اثر موج گرفتگی است. هزینه های درمان وی نیز بسیار بالاست که تقریبا حمایتی از سوی مسوولان صورت نمی گیرد و این قضیه مشکلات را چند برابر کرده است.
تاريخ و ساعت ارسال: 1392/04/04 10:24:32
منبع:
ميزان بازديد: 28

 نظر دهید »

فرمانده ای که آرزو داشت خانوادگی به شهادت برسند

24 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

آرزو دارم که خانوادگی به شهادت برسیم تا وقتی که جنازه ما را به شهر فریدونکنار می‌آورند، مردم به خود آیند و صفوف جبهه را خالی نگذارند.
خورشید عاشورا در کرانه افق ناپدید شد و در غروب روز 24 دی ماه سال 1322 در شهر فریدونکنار از دیار علویان مازندران در دامان مادر سیده‌ای ماهی به نام «حسین جان» متولد شد. علمداری را در مکتب پر مهر سیدالشهدا(ع) آموخت، سرانجام پس از 45 سال خمپاره‌ای درب‌های بهشت را به رویش گشود و حاج بصیر «قائم مقام لشکر ویژه 25 کربلا» از قله‌های ماووت برای خود کربلایی ساخت و در عملیات کربلای 10 روز دوم اردیبهشت ماه 1366 به ایوان ملائک پرواز کرد و اندوهی بزرگ بر دل جاماندگان سایه افکند.

مطالب زیر به مناسبت سالروز عروج ملکوتی این فرمانده دلیر سپاه اسلام برای مخاطبان نگاشته شده است.

در آرزوی شیب‌الخضیب شدن

همسر شهید از آخرین دیدارش با حاج بصیر می‌گوید: آخرین روزی که پیش ما بود، به او گفتم:

- «حاجی! موهای سر و محاسنت خیلی بلند شده، کمی آن را اصلاح نمی‌کنی!؟»

او گفت:

- «می‌خواهم سر و صورتم را حنا بریزم، برایم آماده می‌کنی؟»

گفتم:

- «من اصلاً از رنگ حنا خوشم نمی‌آید.»

دوباره گفتم:

- «حاجی! محاسنت بلند است. نمی‌تراشی‌اش؟»

در جواب حاجی گفت:

- «نه. اصلاً می‌خواهم که خون سرم با محاسنم درهم آمیخته شود».

این را گفت و از همه خداحافظی کرد و برای دختر دو ماهه‌اش دعای وداع خواند و بعد به منزل مادرش رفت.

جانماز مادر پهن شده بود وسط اتاق و مادر می‌خواست نماز بخواند. حاج حسین به مادر گفت:

- «مادر جان! حاجتی دارم، بگذار اول من نماز بخوانم بر روی سجاده‌ات».

او نمازی که بوی شهادت می‌داد را به پایان رساند و برای حاجتش دعا و گریه کرد. به مادر گفت:

«دو رکعت نماز حاجت خواندم. چون سر سجاده تو نماز خواندم، خدا حاجتم را می‌پذیرد».

مادر هم برای او دعا کرد که پسر به حاجتش برسد.

حاجتِ پسرش شهادت بود و مادر این را نمی‌دانست. او خداحافظی کرد و رهسپار جبهه شد و بعد از مدت کوتاهی غروب بهاری اردیبهشت ماه، غروب غم‌باری برای همه دلداده‌گانش شد.

وقتی پیکر غرق به خون حاجی را آوردند تمامی سر و صورت حاجی به خون خضاب شده بود.

این بار به اربابم می‌رسم

یکی از هم‌رزمان حاج‌بصیر نقل می‌کند: حاجی همیشه قبل از عملیات یکی از 14 معصوم(ع) را در عالم رویا می‌دید و برای روحیه گرفتن رزمندگان آن خواب را برای آنها روایت می‌کرد و بعد ذکر مصیبتی می‌خواند تا رزمندگان به سلاح معنویت نیز مجهز شوند. شب عملیات کربلای10 به حاجی گفتم:

- «چرا در این عملیات برای ما خوابی تعریف نکردید؟»

در جواب گفت:

- «من قبل از این عملیات هیچ خوابی ندیده‌ام و این نشانه آن است که این بار می‌خواهم به کنار امام حسین(ع) بروم و برای رسیدن به آن لحظه‌شماری می‌کنم».

چهره زیبای حاجی، لحظه به لحظه زیباتر می‌شد و او همان شب به اربابش رسید.

آرزو دارم خانوادگی به شهادت برسیم

در پایگاه شهید بهشتی اهواز، خانه‌ای سازمانی به ما داده بودند. ما با بچه‌ها در آنجا زندگی می‌کردیم، شاید فکر کنید حاجی همیشه به ما سر می‌زد ولی این‌طور نبود و خیلی کم او را می‌دیدیم. علت اینکه حاجی ما را به آنجا برد، این بود که می‌گفت:

- «آرزو دارم که خانوادگی به شهادت برسیم تا وقتی که جنازه ما را به شهر فریدونکنار می‌آورند مردم به خود آیند و صفوف جبهه را خالی نگذارند».

دوست دارم دیرتر به شهادت برسم

سردار کمیل کهنسال خاطره‌ای خواندنی از حاج بصیر روایت می‌کند: حاج بصیر همیشه بیم داشت که مبادا به شهادت نرسد. یکبار به او گفتم:

- «حاجی! ناراحت نباش، حتماً یک مصلحتی است که خداوند شما را نگه داشته در حال حاضر جنگ به وجود شما نیازمند است».

اما حاجی باز هم نگران بود، تا اینکه بعد از مدتی متوجه شدم که حاجی مثل قبل اظهار نگرانی نمی‌کند و در روحیات‌اش هم تغییرات زیادی به وجود آمده است.

مراسم دعا تمام شد. حاج بصیر گفت:

- «خداوندا به رزمندگان ما طول عمر با عزت عنایت فرما به من هم طول عمر عنایت کن تا بیشتر بمانم و بیشتر خدمت کنم.»

پس از شنیدن این صحبت‌ها تعحب کردم و از حاجی پرسیدم:

- «حاجی! شما همیشه اظهار نگرانی می‌کردید که چرا از دوستان شهیدت عقب مانده‌ای و به شهادت نرسیده‌ای و همیشه آرزوی شهادت می‌کردی اما مدتی است که می‌بینم آن نگرانی سابق را نداری بلکه دعا می‌کنی بیشتر زنده بمانی.»

حاجی که منظور مرا متوجه شده بود، نگاهی عمیقانه به من انداخت و گفت:

- «راستش مدتی قبل در عالم رویا سراغ امام حسین(ع) را گرفتم، به اردوگاه آن حضرت(ع) رفتم و از اصحابش سراغ خیمه حضرت(ع) را گرفتم. نزدیک خیمه شدم و از فردی که از خیمه آقا محافظت می‌کرد، اجازه ورود خواستم. آن شخص گفت: آقا هیچ کس را به حضور نمی‌پذیرند. ناراحت شدم و دوباره گفتم: فقط یک سئوال از ایشان دارم. او گفت: هر سئوالی داری آن را مکتوب بنویس تا از آقا برای‌تان جواب بگیرم. من در برگه‌ای خطاب به امام حسین(ع) نوشتم: آیا من شهید می‌شوم؟ آقا در جواب نوشتند: بله شما حتماً شهید می‌شوید. حال بعد از دیدن آن خواب، مطمئن شدم به شهادت می‌رسم. دوست دارم بیشتر زنده بمانم تا در جنگ خدمت بیشتری کنم.»

اجرت را ضایع نکن

حاج بصیر در نامه‌ای به فرزندش «مهدی» می‌گوید: مهدی جان! تو پدر منزل هستی و مسئولیت تو حالا سنگین است.

خوشا به حال تو که در این سن و سال مسئولیت منزل به دوش تو افتاد و من به تو افتخار می‌کنم. طوری رفتار کن که هیچ کس خیال نکند پدرت در جبهه است و تنها هستی به کسی نگو بابام جبهه است، اجرت را ضایع نکن.

وقتی دلتنگ شدی سری به مزار شهدا بزن و زیارت کن و به آنها بگو اگر شما شهید شدید. بابام سنگر شما را پر کرده و انشاء‌الله راه کربلا باز می‌شود و پدرتان، مادرتان، همسر و فرزندان‌تان به پیش امام حسین(ع) می‌روند و زیارت می‌کنند. اگر یک فرزند شهید را دیدی نزدیک او برو و با او صحبت کن و دلداری بده و برادرانه و با محبت رفتار کن که او احساس کمبود نکند.

به او بگو رزمندگان انشاءالله پیروز می‌شوند و انتقام خون شهدای ما را می‌گیرند.

دست‌نوشته مقام معظم رهبری در خصوص حاج بصیر

دست‌نوشته‌ای از امام خامنه‌ای در مورد سرلشکر شهید حاج حسین بصیر موجود است که ایشان چنین نوشته‌اند: «علو درجات و مقامات شهید عزیز آقای حاج حسین بصیر و دیگر شهیدان آن خطه مبارک را از خداوند مسئلت می‌کنم و یاد و نام شکوهمند آنان را گرامی می‌دارم».

 نظر دهید »

همه آنچه در جریان ترور «آیت‌الله خامنه‌ای» در مسجد اباذر گذشت

24 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

پایگاه اطلاع‌رسانی khamenei.ir به بررسی ترور حضرت آیت‌الله خامنه‌ای در مسجد اباذر تهران در سال 1360 پرداخته است.

** چند سکانس از یک ترور

1

با پیروزی انقلاب اسلامی، آمریکا که منافع خود را در ایران از دست رفته می‌دید، تلاش‌های گسترده‌ای را برای براندازی این نظام نوپا آغاز کرد. علاوه بر فعالیت‌های گسترده‌ی جاسوسی و ایجاد غائله‌های قومی در نواحی مرزی ایران که با محوریت سفارت آمریکا در تهران سامان‌دهی می‌شد، سازمان جاسوسی آمریکا (CIA) هم طرح فونیکس (phoenix) را برای مقابله با انقلاب اسلامی مردم ایران طرح‌ریزی کرد. بر اساس این طرح، باید سران نظام نوپای اسلامی از میان برداشته می‌شدند تا جمهوری اسلامی به زانو درآید.

نقش‌های متعدد و تأثیرگذار آیت‌الله خامنه‌ای در جمهوری اسلامی در کنار پافشاری‌ ایشان در مقابله‌ با جریان‌های منحرف و بیگانه، منافقین کینه‌توز را که وابستگی آن‌ها به بیگانگان در شرایط آن روز روشن شده بود، به تصمیم خطرناکی رساند. تنها با گذشت یک هفته از تصویب عدم کفایت سیاسی بنی‌صدر در مجلس و پس از بیانیه‌ی منافقین در اعلام جنگ مسلحانه با نظام، آیت‌الله خامنه‌ای در مسجد ابوذر تهران مورد سوء قصد قرار گرفتند. حضرت امام رحمه‌الله بلافاصله پس از ترور، در پیام خود پرده از چهره‌ی عوامل ترور برداشتند: «اینان آنقدر از بینش سیاسی بی‌نصیبند که بی‌درنگ پس از سخنان شما در مجلس و جمعه و پیشگاه ملت به این جنایت دست زدند و به کسی سوء قصد کردند که آوای دعوت او به صلاح و سداد در گوش مسلمین جهان طنین‌انداز است.»

استدلال‌های آیت‌الله خامنه‌ای در مورد خیانت‌های بنی‌صدر به گونه‌ای بود که در جلسه‌ی نهایی بررسی عدم کفایت سیاسی رییس‌جمهور در مجلس، نمایندگان موافق با عدم کفایت، با در اختیار قرار دادن وقت خود، از ایشان خواستند تا در آن جلسه هم صحبت کنند. حضور آیت‌الله خامنه‌ای در پشت تریبون در حالی که کیف بزرگی از اسناد را به همراه آورده بودند، تعجب خیلی‌ها را از ‌میزان خیانت‌‌های بنی‌صدر در طول مدت 16 ماهه‌ی ریاست جمهوریش برانگیخت و بالطبع دشمنی‌های زیادی را از سوی سازمان منافقین و گروه فرقان به عنوان حامیان بنی‌صدر برای آیت‌الله خامنه‌ای به بار آورد.

2

محافظ بیسیم را برداشت. کُدشان «حافظِ هفت» بود. «مرکز 50- 50»؛ این رمزِ آماده‌باش بود، یعنی حافظ هفت مجروح شده. کسی که پشت دستگاه بود، بلند زد زیر گریه. محافظ یک‌دفعه توی بیسیم گفت: «با مجلس تماس بگیر.» اسم دکتر فیاض‌بخش و چند نفر دیگر از پزشک‌های مجلس را هم گفت؛ «منافی، زرگر، … بگو بیایند بیمارستان بهارلو.»

بیرون از مسجد، آیت‌الله خامنه‌ای لحظاتی به هوش آمدند اما بلافاصله از هوش رفتند. در بین راه بیمارستان هم چند باری به هوش آمد و دوباره از هوش رفتند؛ ایشان هر وقت به هوش می‌آمدند شهادتین می‌گفتند. لب‌ها و چشم‌ها تکان می‌خوردند؛ خیلی کم البته. ابتدا ایشان را به درمانگاهی در همان نزدیکی‌ها در خیابان قزوین بردند اما کاری از دست کسی بر نمی‌آمد و باید ایشان را به جای دیگر می‌بردند. در این بین پرستاری که فهمید ایشان آیت‌الله خامنه‌ای، امام جمعه تهران هستند، بلافاصله به محافظین گفت یک کپسول اکسیژن همراهشان ببرند اما انگار کسی صدای او را نشنید برای همین هم کپسول را برداشت و خودش را به ماشین رساند. پایه‌های کپسول را تکیه دادند روی رکاب ماشین، پرستار هم نشست بالای سر آقا. در تمام راه، ماسک اکسیژن را روی صورت آقا نگه داشت.

به لطف خدا، وضعیت آیت‌الله خامنه‌ای با تلاش پزشکان و بعد از انجام عمل جراحی و تزریق 37 واحد خون تثبیت شد و ایشان را برای ادامه درمان و تامین امنیت بیشتر به بیمارستان قلب شهید رجایی انتقال دادند. دکترها می‌گفتند آقا چند مرتبه تا مرز شهادت رفته‌ و برگشته. یک‌بار همان انفجار بمب بود، یک‌بار خون‌ریزی بسیار وسیع و غیر قابل کنترل بود، یک‌بار هم جمع شدن پروتئین‌ها در ریه و حالت خفگی. همه‌ی این‌ها گذشت، اما بیمار تب و لرز شدیدی داشت. چند پتو می‌‌انداختند روی‌ آقا. گاهی حتی دکترها بغلشان می‌کردند تا لرز را کمتر کنند. معلوم نبود منشأ این تب‌ها کجاست؟

3

ترورها کور نبودند، در واقع مبنای تحلیلی داشتند. اولش فکر کردند که با ترور رهبران حل می‌شود. بعداً دیدند لایه‌های دیگری هم وجود دارد. پس موتور ترور را متوقف نکردند، بلکه به لایه‌های بعدی هجوم آوردند تا شاید بتوانند به هدف برسند و البته ممکن نبود؛ برای این که ماهیت قدرت در ایران چیز دیگری بود. هدف در واقع این بود که یک خلأ قدرتی در کشور ایجاد شود و نیروهای سازمان‌یافته‌ی ترورکننده، جایگزین این قدرت شوند. یعنی هرج و مرجی پدید بیاید تا این‌ها بتوانند جایش را بگیرند. این اتفاق نیافتاد و ناموفق بود و حتی اثرات مثبت برای نظام داشت.

این اقدام مانند اقدام سال 58 در ترور شهید مطهری اثر خود را به جا گذاشت و باطل بودن اندیشه‌ی بنی‌صدر و طرفدارانش را به وضوح برای مردم روشن ساخت. اگر بنا بود این بطلان اندیشه از طریق مباحثات کلامی پیش رود، شاید سال‌ها طول می‌کشید اما با این اقدام ناجوانمردانه، یک‌شبه و یک‌روزه فساد خود را آشکار ساخت. ترور آیت‌الله خامنه‌ای اولین بارقه‌های خود را بر هواداران مردم‌سالاری دینی تابید. مردم به این فکر فرو رفتند که اگر رقیب حرف حساب دارد که نیازی به کشتار ندارد.

4

«ما منتظر بودیم که آقای بهشتی برگردند و از ایشان حال آقا را بپرسیم. یادم هست که من احوال را که پرسیدم، ایشان گفتند که الحمدلله از خطر گذشته است. یک جمله‌ای من در آن صحبتم گفتم و ایشان هم جوابی دادند که در ذهن من همیشه باقی مانده است. من پرسیدم که این بمب به کجا اصابت کرده است و طرف‌های مثلاً گلو و این‌جاها چطور است؟ آقای بهشتی هم که آدم باهوشی بود، خیلی زود مطلب را گرفت و گفت که آقای مهاجری مطمئن باشید که ایشان می‌توانند سخنرانی کنند. چون‌ ایشان خطیب جمعه بودند و خوش‌بیان هم بودند، ایشان متوجه منظور من شد که آیا امام جمعه داریم یا نه؟»

یک روز قبل از انفجار محل حزب جمهوری اسلامی در سرچشمه تهران و شهادت آیت‌الله دکتر بهشتی که قاعدتاً آیت‌الله خامنه‌ای نیز باید در آن جلسه حضور داشتند، انفجار بمبی دست‌ساز در مسجد اباذر تهران، امام جمعه‌ی آن زمان تهران را میهمان بیمارستان بهارلو کرد. شهید آیت‌الله بهشتی از نخستین افرادی بود که برای بررسی اوضاع و خبرگیری از احوال آیت‌الله خامنه‌ای، از اعضای مؤسس حزب جمهوری اسلامی به بیمارستان رفت.

امام مرتب پیغام می‌دادند و از اطرافیان می‌پرسیدند که: «آقاسیدعلی چطورند؟» پیامشان هم ساعت دو بعد از ظهر 7 تیر پخش ‌شد. دکتر میلانی‌نیا رادیو را گذاشت بیخ گوش آقا. آن‌ موقع ایشان به هوش بودند؛ روح تازه‌ای انگار در وجودشان دمید، جان گرفتند.

5

چهار روز بعد از حادثه که آیت‌الله خامنه‌ای از وضعیت بحرانی ساعات نخست حضور در بیمارستان خلاص شده بودند و پس از انجام عمل جراحی وضعیت ایشان تثبیت شده بود، ایشان در مصاحبه‌ای با یک گروه تلویزیونی ضمن تشریح وضعیت خودشان در سخنانی خطاب به حضرت امام رحمه‌الله و ملت مسلمان ایران، از آنان به سبب پیام‌ها و ابراز محبت‌هایشان تشکر کردند.

بیتی که آیت‌الله خامنه‌ای در پاسخ به پیام محبت آمیز امام رحمه‌الله خطاب به ایشان گفتند نشان از میزان ارادتشان به رهبر فقید انقلاب اسلامی ایران داشت:

بشکست اگر دل من به فدای چشم مستت سر خُمِّ می سلامت شکند اگر سبویی

آقا در مصاحبه‌ای خطاب به مردم فرمودند: «از امت مسلمان و قهرمان که این همه دارند فداکاری می‌کنند در جبهه‌ها و پشت جبهه‌ها، این همه دارند جان‌های عزیز و نفیسشان را در راه خدا می‌دهند، انتظار نداریم که در مقابل یک حوادث کوچکی از این قبیل اظهار نگرانی و احساس نگرانی کنند و ما را بیشتر از آن‌چه که شرمنده هستیم، شرمنده نکنند.»

6

خیلی از چهره‌های انقلاب برای عیادت می‌آمدند، اما آقا مرتب از شهید بهشتی می‌پرسیدند: «چرا همه می‌آیند، اما ایشان نمی‌آید؟» شک کرده بودند که یک خبرهایی هست. دور و بری‌ها هم مانده بودند که چطور به ایشان بگویند. دکتر منافی گفت بهترین راه این است که بگوییم حاج احمدآقا و آقایان رجایی و باهنر و هاشمی رفسنجانی بیایند و کم‌کم ایشان را مطلع کنند. جمع شدند، اما باز هم نتوانستند بگویند. گفتند فقط یکی‌ دو نفر شهید شده‌اند.

آقا از جمع آن شهیدها به دو نفر خیلی علاقه داشت؛ دکتر بهشتی و محمد منتظری. اولین کسی هم که به بیمارستان بهارلو آمده بود، محمد منتظری بود. آقا اول پرسیدند آقای بهشتی چطورند؟ گفتند یک‌ مقدار پاهایش مجروح شده است. آقایان که رفتند، ایشان رو کردند به دکتر میلانی‌نیا و پرسیدند شما از حال ایشان خبر داری؟ دکتر گفت: «بله، از وضعشان باخبرم.» پرسیدند: «مراقبت جدی از حال ایشان می‌شود؟ آن‌جا هم سر می‌زنید؟» بعد هم دکتر را سؤال‌پیچ کردند. دکتر میلانی‌نیا با بغض از اتاق زد بیرون. دوباره که آمد، آقا را دید که‌ بچه‌های همراه را جمع کرده‌اند و ازشان بازجویی می‌کنند. دکتر دست و رویش را شسته بود. نشست و یکی یکی اسم همه‌ی شهدای حزب را به آقا گفت.

 

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 312
  • 313
  • 314
  • ...
  • 315
  • ...
  • 316
  • 317
  • 318
  • ...
  • 319
  • ...
  • 320
  • 321
  • 322
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • امیرِعباس(حسین علیه السلام)

آمار

  • امروز: 1909
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • مروری برزندگی شهید علی بیگی (5.00)
  • گوشه ای از خاطرات شهداء (5.00)
  • هر وقت که راه کربلا باز شود(از خاطرات شهید علیرضا کریمی ) (5.00)
  • امر به معروف ( از خاطرات شهید حاج رضا فرزانه ) (5.00)
  • حج وتولدی دوباره ( ازخاطرات شهید آوینی ) (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس