یادی از عملیات فتح المبین
به نام خدا
یادی از عملیات فتح المبینعمليات فتح المبين، خوشيُمن بود. منطقة وسيعي آزاد شد. كار جهاد در شب دوم و سوم، خاكريز زدن بود. ناگهان خبر رسيد که دشمن حمله كرده، اسلحه هايتان را برداريد و پشت خاكريز برويد.
اين دستور، از افتادن خط مقدم به دست دشمن حکایت داشت. بله دشمن سنگرهاي جلو را تسخير كرده بود. آن شب بسيار منقلب شدم؛ چون دوستان نزديكم در اين عمليات شهيد شده بودند. با اخلاص شروع به خواندن دعاي توسل كردم. دعا كه تمام شد، خبر رسيد عراق شكست خورده و دیگر جا نگرانی نیست.
روزهاي بعد، از فرط گرسنگي در سنگرها ميگشتيم تا خوراكي پيدا كنيم. گاهي مييافتيم و گاهي هم نه. روزي قوطي كنسرو چهارگوش پيدا شد كه نزديك به يك كيلوگرم گوشت در آن بود. آن روز به شدّت گرسنه بودم تا به جعبه كنسرو رسيدم، شروع به خوردن آن كردم. بعد كه سير شدم شك كردم كه آيا اين گوشتها از حيواني است كه ذبح اسلامي شده يا نه. روي جعبه را خواندم. البته پس از خوردن گوشت آن.
چند روز پس از عمليات فتح المبين در سنگرهاي عراقي را گشتیم و چهار تا پنج اسير گرفتيم؛ زيرا در عمليات فتح المبين دور منطقه را گرفته بوديم و دشمن را قيچي كرده بوديم و خبر از ميانة ميدان نداشتيم. با اين كار مطمئن ميشديم در منطقه غير از نیروهای خودي کسی وجود ندارد. وجود آنها گاهي خطرهاي جدي ميآفريد. دوباره روز چهارم يا پنجم بود كه دو اسير گرفتیم. به همراه آن دو، عقب ماشين نشستم. آنجا پر از اسلحه بود. خشاب برخي از آنها هم پر بود. وقتي آنها را مي خواستم تحويل دهم، رزمندهاي گفت: هيچ نترسيديد كه آنها سلاح بردارند و شما را بكشند. گفتم: اصلا به اين فكر نميكردم، بلكه بر عكس او به من هِل تعارف كرد و من هم گرفتم خوردم.
برخي از اسيران عراقی، به اسارت و رفتن به اردوگاه راضي ميشدند و برخي ديگر كاملا تغيير ميكردند و در كنار ما حاضر بودند با عراقيها بجنگند. در ميان اسيران عراقي، یک نفر بود كه می گفت: فقط ميخواهم بروم تهران زنگ بزنم و برگردم با شما كار كنم.
او پس از چند ساعتي كه در بين رزمندهها بود، مانند خود آنان شده بود. بدون هيچ تفاوتي. در رودخانه با رزمندهها شنا ميكرد. با اشاره به تعدادي از اسیران عراقی به يكی از مسؤولين گفتم: آنان عراقياند. تعجب كرد! اين پديده در اثر خوش برخوردي رزمندهها با او بود.
خاطرات دفاع مقدس از زبان استاد عابدینی